ورودیۀ محرم
سلام من به محرّم، مه عزای حسین
مه خروش ملائک، مه رثای حسین
سلام من به محرّم، مه سیه پوشی
مه سرشک و غم و رنج و ابتلای حسین
سلام من به محرّم، به فاطمه به علی
به گریه های محمد ز ماجرای حسین
سلام من به محرّم، مه غمِ مهدی
یگانه منتقم خون لاله های حسین
سلام من به محرّم، به زینب کبری
به حال خسته آن یارِ آشنای حسین
سلام من به محرّم، به دست و مَشک و علَم
به نا امیدی سقّای با وفای حسین
سلام من به محرّم، به قامت اکبر
به کام خشک اذان گوی خوش نوای حسین
سلام من به محرّم، به اصغر بی شیر
به نازدانه صغیرِ به خون شنایِ حسین
سلام من به محرّم، به اشک چشم رباب
به نالة دل کلثوم در عزای حسین
سلام من به محرّم، به روز عاشورا
به دشت لاله رُخان وادی منای حسین
ولی الله کلامی زنجانی
ندا به امام حسین(ع)
ندا آمد حسین دریای خونین هست در راهت
بگفتا من از این دنیا خیال معبری دارم
ندا آمد که دشت کربلا دشت خطرناکیست
بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفری دارم
ندا آمد به قربان گاه قربانی شود لازم
بگفتا بهر قربانی علی اکبری دارم
ندا آمد غُل و زنجیر از بهر که می باشد
ندا آمد که راه شام پر از خار می باشد
بگفتا در اسارت عابد غم پروری دارم
بگفتا بهر آن ره چون سکینه دختری دارم
ندا آمد تنی پامال سمِّ اسب می گردد
بگفتا بهر سُمِّ اسب یا رب من تنی دارم
ندا آمد زنانی چند می گردند اسیر دون
بگفتا در اسیری همچو زینب خواهری دارم
ندا آمد که چوبِ خیزران در شام می باشد
بگفتا بهر آن هم من لبان اطهری دارم
* * *
ای اهل عزا قبله راز است حسین
باب کرمش بر همه باز است حسین
در حین عزا نماز را حُرمت دار
چون کُشته حُرمت نماز است حسین
* * *
روضه حضرت مسلم
وقتی سؤال کردند: «مسلم چرا گریه می کنی؟» فرمود: «من برای خودم گریه نمی کنم من برای عزیز فاطمه، حسین، گریه می کنم که با خانواده خویش به سمت شما می آید.»
دَم مردن چو مسلم یاد شه بود
حسین هم یاد اندر قتلگه بود
در آن ساعت که شد بی یار و یاور
غریبانه نهادی بر سَنان سر
نخستین یاد کرد از مسلم خویش
سپس از یاوران محرم خویش
ابی عبدالله هم روز عاشورا وقتی تکیه به نیزة غریبی داد، صدا زد: «فَنادی یا مسْلِمَ بن عقیل وَ یا هانِی بن عُروَة... فَقُومُوا مِنْ نَوْمَتِکُمْ اَیُّهَا الْکِرام، وَادْفَعُوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ الطُّغاةِ اللِّئام؛[1] از خوابتان برخیزید ای بزرگواران، از حرم رسول، این طاغوتیان (دشمن) را دفع کنید.»
سلام ای سفیر حسین شهید
که خونِ دل از دیدگانت چکید
سلام ای سپیده دم، ای آفتاب
ستیغ صفا، چشمة عشق ناب
سلام ای شهاب برافروخته
وفا درس مهر از تو آموخته
سلام ای گرفتار نیرنگ و غَدر
که کوفه تو را هیچ نشناخت قدر
سلام ای بهشتی رخ، ای سلسبیل
روان در رگت خون پاک عقیل
سلام ای تو اسلام را نور عین
نخستین شهید قیام حسین[2]
سلام ما به آن آقایی که وقتی وارد شهر کوفه شد از او استقبال کردند، خوشامد گفتند، امّا طولی نکشید نایب حسین، غریب و تنها میان کوچه های کوفه سر به دیوار می گذرد.
امشب ز جور کوفیان ای حیّ غفار
سر می نَهَم از بی کسی هر دم به دیوار
شاها میا کوفه ترحم کن به طفلان
بر اهل بیت مصطفی و نوجوانان
* * *
سوگنامۀ ورود کاروان به کربلا
عزای اشرف اولاد آدم است بیا
عزیز فاطمه ماه محرم است بیا
هلال ماه عزا می دهد ندا به فلک
که ماه گریه و اندوه و ماتم است بیا
پریده رنگ ز رخسار مادرت زهرا
قد رسول خدا در جنان خم است بیا
لوای سرخ حسینی ندا دهد همه دم
که غیر تو چه کسی صاحب دم است بیا
اگر شوند سماوات، چشمه چشمة اشک
به یاد قطرة خونِ خدا کم است بیا
به زخم های تن پاره پارة شهدا
خدا گواست که تیغِ تو مرهم است بیا
بیا که پر شده از ذکر «یا حسین» جهان
بیا که ولوله در خلقِ عالم است بیا
هنوز غرقِ به خون، ماهِ روی عباس است
هنوز نقش زمین، دست و پرچم است بیا
یابن الحسن یابن الحسن (2)
* * *
روضه
وقتی حضرت به کربلا رسیدند، هرچه کرد مرکب حرکت نکرد، تا اسم کربلا را شنید فرمود: «اَللّهُمَّ اِنّی اَعوذُ بکَ مِنَ الکَربِ و البَلا» مقداری خاک برداشت بویید، فرمود: «درستِ همین جا کربلاست» گریه کرد. یک طرف برادر گریه می کند یک طرف خواهر گریه می کند. صدا زد: «برادر اینجا کجاست؟ از همان لحظه ای که وارد شدیم غم و غصه وجودم را گرفته؟» چند بیت زبانحال زینب بخوانم، إن شاءالله کربلا...
من از شرارة این آفتاب می ترسم
من از تلظّی طفلِ رباب می ترسم
تو از شهادت شش ماهه گفتی امّا من
ز بند بسته به دست رباب می ترسم
تو از فراق خودت کرده ای حکایت و من
ز ترک جسم تو در آفتاب می ترسم
بیا بزن به کنار فرات خیمه که من
ز قتل ساقی و قحطی آب می ترسم
از اینکه بعد تو با آستین پارة خود
به روی چهره بگیرم حجاب می ترسم
عزیز فاطمه، تو غیرت اله و من عصمت اللَّهم جانا
برای کوچه و بزم شراب می ترسم
به روی نیزه روَد گر سری برابر من
خدا کند که نباشد سر برادر من
* * *
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا
تشنة آب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا
* * *
روضه حضرت رقیه3
آنکه قلبش شده خون زآتش بیداد منم
آنکه مرغ دلش از غصّه زنَد داد منم
آنکه از ناقة عریان به ره از جُور عدو
روی سنگ و خس و خاشاک بیفتاد منم
آنکه در گوشة ویرانه بخوابید و سپس
زد ز بن ریشة آن جانی و جلّاد منم
آنکه با ناله خود داد برای هدفش
هستی خیره سران را همه بر باد منم
آنکه کاخ ستم دشمن خود کرد خراب
در عوض تربت ویران خود آباد منم
آنکه تا دید سر پاک پدر را به طَبَق
بزد از پردة دل ناله و فریاد منم
ژولیده
* * *
امروز دل ها را روانة خرابة شام کنیم، برای آن نازدانه ای گریه کنیم که دل شب بهانة بابا گرفت و گریه کرد، اهل خرابه به گریه افتادند، آن قدر گفت بابا تا سر بریده را برایش آوردند؛ سر بریده را میان طَبَق جلویش گذاشتند، اما امان از آن لحظه ای که دست برد روپوش را کنار زد، چشمش که به سر بریدة بابا افتاد، گفت بابا:
خرابه باغ و سَر تو گل و منم بلبل
من این خرابه به باغ بهشت نفروشم
از آن زمآنکه تو را بوریا کفن کردند
پدر به جان تو من هم کفن نمی پوشم
به شوق آنکه مرا نزد مادرت ببری
برای دادن جان در خرابه می کوشم
هر آنکه داشت عزا جامة سیه پوشید
من از کبودی رخسار خود سیه پوشم
از اینکه قامت من در سه سالگی خم شد
هماره کوه غمت بوده است بر دوشم
بگوش پارة من ای پدر نگاه مکن
که برده است عدو گوشواره از گوشم
سر بریده را بغل کردغ دلش برای بابا تنگ شده، بابا کی مرا در کودکی یتیم کرده؟ بابا کی رگ های گردنت را قطع کرده؟ یک وقت زینب دید صدای نازدانة برادر نمی آید، جلو آمد دید سر یک طرف، یادگار برادر یک طرف افتاده؛ حسین جان
شرار نالة من بی صدا شده بابا
پس از تو در اُسرا چون چراغِ خاموشم
سوگنامۀ حر بن یزید ریاحی
عزیز فاطمه بر درگه عفوت سرآوردم
گناهی از تمام کوه ها سنگین تر آوردم
من آن حُرّم کز اوّل خویش را سدّ رهت کردم
تو را در این زمین بین هزاران لشکر آوردم
به جای دسته گل با دست خالی آمدم امّا
دلی صدپاره تر از لاله های پرپر آوردم
نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت
ولی بر حنجر خشکیده ات چشم تر آوردم
غبارم کن، به بادم ده، مرا دور سرت گردان
فدایم کن که در میدان ایثارت سرآوردم
سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد
زبان عذرخواهی بر علی اکبر آوردم
بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عباست
که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم
چه غم گر جرم من از کوه سنگین تر بوَد میثم
که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم
«غلامرضا سازگار»
* * *
روضه حضرت قاسم(ع)
بیا بنگر عمو جان شور و حالم
نشسته زخم هجران روی بالم
چه غم دارم به راه دین و قرآن
کند گر سُمِّ اسبان پایمالم
روز عاشورا قاسم آمد نزد ابی عبدالله، عمو جان، به من هم اجازه بده جانم را فدایت کنم، دست و پای عمو را می بوسید، صدا زد: «قاسم تو یادگار برادر منی.»
با چشم گریان قاسم آمد خیمه، مادرش دید قاسم زانوی غم بغل گرفته، اشک می ریزد، یادش آورد پدرش بازوبندی به بازویش بسته بود؛ نوشته بود فرزندم هروقت عمویت در کربلا به تو اجازه نداد، این بازوبند را نشان بده، پسرم عمویت را یاری کن. آمد مقابل عمو، عموجان:
اذن جنگم بده ای جان عمو
که ز حق حکمِ سفر آوردم
جان ناقابل خود را به بَرَت
از پی دفع خطر آوردم
من که بهتر نِیَم از اکبر تو
کز غمش خون جگر آوردم
تا دهی اذن شهادت بر من
نامه از سوی پدر آوردم
امام حسین(ع) تا دست نوشتة برادر را دید شروع به گریه کردن کرد قاسم را بغل کرد، هر دو گریه می کردند. رفت میدان رجز خواند، جنگ سختی درگرفت عده ای را به جهنم واصل کرد؛ بدن قاسم زیر سُم اسبان افتاد، وقتی آتش جنگ فرونشست، امام حسین آمد بالای سر قاسم، قاسم را در آغوش گرفت؛ پاها را بر زمین می سایید عموعمو می گفت، صدا زد عزیز برادرم: «عَزَّ وَاللهِ! عَلی عَمِّکَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا یُجیبُکَ اَوْ یجیبُکَ ثمَّ لا ینْفَعُکَ صَوْتٌ؛ به خدا قسم برای عمویت بسیار سخت است که او را به یاری بطلبی و نتواند جوابت دهد، یا جواب دهد ولی برای تو نفعی نداشته باشد.»
* * *
روضۀ حضرت علی اصغر
ای فدای غنچه لبهایت علی
انبیا محوِ تماشایت علی
بهتر از تو عاشقی مردانه نیست
خنده ات لبیک بهر اِرجعی است
یا علی اصغر، فدای خنده ات
من شدم بابا دگر شرمنده ات
اصغرم شیرین زبانی می کنی
با تلظّی جان ستانی می کنی
محسن کرب و بلایی اصغرم
هدیة ما بر خدایی اصغرم
مادرت چشمش به راه است ای علی
منتظر در خیمه گاه است ای علی
خود ببین گهواره از غم سوخته
خواهرت چشمش به دستم دوخته
کس ندیده روی دست باغبان
یک بهاری غنچه ای گردد خزان
زینبم بیرون نیایید از حرم
رفته است در خواب شیرین اصغرم
دست من تابوت اصغر گشته است
اصغر من از سفر برگشته است
من که خود تشییع اصغر می کنم
با غم جانسوز او سر می کنم
روز هفتم ماه محرم، روزی که آب مهریة فاطمه را به روی بچه هاش بستند، روز عطش اهل بیت است؛ روز شش ماهة حسین، علی اصغر است؛ روز باب الحوائج است. ابی عبدالله آمد دم در خیمه، علی اصغر طلب کرد، علی اصغر را بغل کرد، صدا زد: ای لشکر، اگر به گمان شما من گنهکارم، اما این بچه شیرخواره گناهی نکرده؛ ببینید از شدّت تشنگی دو لبش را به هم می زند؛ بیایید خودتان علی را سیراب کنید؛ یک دفعه عمر سعد صدا زد: «حرمله چرا جواب حسین را نمی دهی... امیر پدر را نشانه بگیرم یا پسر را؟ یک وقت ابی عبدالله ببیند فَذُبِحَ الطِّفلُ مِنَ الْوَریدِ اِلی الْوَریدِ اَوْ مِنَ الأُذن إِلَی الأُذن! گوش تا گوش علی پاره شد.»
خنده بر روی پدر زد یعنی ای بابای من
می شود آغوش زهرا بعد از این مأوای من
* * *
روضة حضرت علی اکبر
گل صد برگ من در خون نشستی
به روی من دو چشم خسته بستی
اگر پایان رسید عمرم عجب نیست
تو بودی شیشه عمرم شکستی
وقتی علی اکبر حرکت کرد، ابا عبدالله درحالی که دست به محاسن گرفته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زد:
اَلّلهمَّ أشْهَد عَلی هَؤْلاء الْقومِ قدَ بَرَزَ اِلَیْهِم غُلامٌ اَشْبَهُ الناسَ خلْقاً وَ خلْقاً وَمَنْطِقاً بِرَسُولِکَ وکنّا اِذا اشتَقْنا اِلی رُؤیَةِ نبیِّکَ نَظَرْنا اِلی وَجهِهِ؛ خدایا! شاهد باش جوانی به طرف این قوم می رود؛ شبیه ترین مردم از نظر خلقت و اخلاق و گفتار به پیغمبر توست، هروقت مشتاق دیدن پیغمبر می شدیم، به او نگاه می کردیم، بعد صدا زد: عمر سعد خدا رَحِم تو را قطع کند قَطَعَ اللهُ رَحِمَک رفت میدان جنگ نمایانی کرد، مُره بن منقذ گفت: گناه عرب به گردن من اگر داغ این جوان را به جگر پدرش نگذارم. چنان شمشیر به فرق علی اکبر زد که فرق او شکافته شد، خون بر صورتش جاری شد، دست به گردن اسب انداخت، خون صورت و چشمان اسب را فراگرفت. عوض اینکه اسب علی اکبر را به طرف خیمه ها ببرد، میان لشکر دشمن برد؛ دورش را محاصره کردند فَقَطَّعُوهُ بِسیُوفِهِمْ اِرْباً اِرْبا.[3]
سوگنامه حضرت قمر بنی هاشم(ع)
تویی تنهاترین سقا اباالفضل
دلاور مرد عاشورا اباالفضل
تو بی آب آمدی لب تشنه ماندی
میان ساحل دریا اباالفضل
* * *
سلام من به مهدی و به دانه دانه اشک او
به ساقی دو چشم من که پاره گشته مشک او
سلام من به مهدی و به پرچم قیام او
به آن امیر لشکرش شوم فدای نام او
سلام من به مهدی و به عفو او به هر گناه
که او به هر گناه من ز عمق دل کشیده آه
سلام من به مهدی و به جلوه های غربتش
به بی کسی آن غریب، در این زمان غیبتش
سلام من به مهدی و به خیمه قشنگ او
کشیده شد عمود آن فدای قلب تنگ او
سلام من به مهدی و به غُصه های امشبش
سلام من به آن حسین و ناله های زینبش
قربان ادبت، تازنده بود برادر را برادر صدا نزد، یک بار فرمود: «عباس جان، مگر من برادرت نیستم، چرا مرا برادر صدا نمی زنی؟»
مادرم گفت غلامت باشم
خادم درگه امامت باشم
مادرم به من گفته: درسته بابای تو علی است، تو به مادرت نگاه کن؛ من کنیز فاطمه ام، تو هم غلام حسن و حسین باش؛ لذا همیشه صدا می زد: «سیّدی، مولای من، امّا آن لحظة آخر وقتی از اسب روی زمین افتاد، صدا زد: «یا اَخاه اَدرِک اَخاک؛ برادر برادرت را دریاب» تا صدای نالة علمدار را شنید، با عجله آمد به سمت علقمه؛ همین که دست های بریده و فرق شکافته برادر را دید، صدا زد:
«اَلاْن آن کسر ظهْری؛ حالا کمرم شکست وَقَلّتْ حِیلَتی؛ چاره ام کم شد وَانْقَطَعَ رَجائی؛ امیدم بریده شد.. .» حسین...
ای سپهدار من ای قوّت و نور بصرم
در شب تار من دلشده هستی قمرم
از چه گفتی بدنم را به سوی خیمه مبر
نبرم گوی چگونه خبرت را ببرم
کودکان در عوض آب عمو جان گویند
ده اجازه عوض آب ترا خیمه برم
تا کنارت قدّ خم مادر خود را دیدم
سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم
* * *
روضه قتلگاه
دیدم غمت ای دلبر، ای کاش نمی دیدم
تنهایی و بی یاور، ای کاش نمی دیدم
دنبال تو تا گودال، چون آمده ام دیدم
بالای سرت مادر، ای کاش نمی دیدم
وقتی که برون شد شمر، از مقتل تو دیدم
خون می چکد از خنجر، ای کاش نمی دیدم
از نیزه به روی خاک، دیدم که سرت افتاد
در زیر سُم لشکر، ای کاش نمی دیدم
ای وای چه بی رحمند، انگشت تو را بردند
تنها پی انگشتر، ای کاش نمی دیدم
من آمده بودم تا، لب های تو را بوسم
دیدم که نداری سر، ای کاش نمی دیدم
صدا زد حسین جان، می خواهم صورتت را ببوسم، امّا سر در بدن نداری چه کرد این خواهر داغ دیده؟ خم شد لب ها را گذاشت به رگ های بریدة حسین، صدا زد: «وا مُحمّداهُ، صَلّی عَلَیْکَ مَلائِکَةُ السَّماءِ، هذا حُسَیْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الأَعْضاءِ، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ...؛ ای حبیب خدا، درود فرشتگان آسمان بر تو باد، این حسین توست که در خون غوطه ور است، اعضایش قطعه قطعه شده، لباس و عمامه اش را به غارت بردند.
پی نوشت ها:
[1] از مدینه تا مدینه، ص 176 177.
[3] از هر طرف به او شمشیر زدند و او را قطعه قطعه کردند.