گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا مهدی را در چند برنامه فرهنگی دیده بودم و تسلطش بر مباحث فرهنگی و سیاسی برایم جالب بود. قرار گفتگو اگر چه بارها به دلایل مختلف به تأخیر افتاد اما بالاخره صبح یک روز تابستانی، در یکی از طبقات حوزه هنری توانستیم در فضایی آرام بنشینیم و دو ساعت گپ بزنیم. تمام تلاشمان این بود که از کلام آقا مهدی، به ویژگیهای پدر شهیدش پیببریم. او که تسلط خوبی بر مباحث مربوط به جریان مقاومت اسلامی داشت، از این منظر به خوبی توانست شخصیت پدرش را از کودکی تا شهادت برای ما ترسیم کند. این گفتگوی طولانی در چندین قسمت بدون کم و کاست تقدیمتان میشود و آنچه پیش روی شماست، پنجمین قسمت از آن است.
قسمت چهارم این گفتگو را اینجا بخوانید:
آخرین نفری بودم که متوجه شهادت پدرم شدم
**: بعدش چه شد؟
فرزند شهید: چند نفر جمع شدند و من را به خانه پدربزرگم بردند و لباسم را عوض کردند و لباس مشکی پوشدم و آمدیم. این بار دیگر به طبقه پایین رفتم تا مادربزرگم را ببینم. وقتی رفتم و مادربزرگم من را دید خیلی گریه کرد.
پیکر پدرم هم دیر آمد چون مثله شده بود و به سختی توانسته بودند آن را به عقب بیاورند.
**: این به معنی این است که به دست تکفیری ها افتاده بود؟
فرزند شهید: بله، آن زمان پیکر پدرم دست نیروهای جبههالنصره افتاده بود.
**: البته جبهه النصره اهل بردن پیکر شهدا نبود.
فرزند شهید: نبرده بود اما در همان صحنه، به پیکر پدرم جسارت کرده بودند.
**: آنطور که در گفتگوها پیداست، اهالی جبهه النصره نسبت به داعشی ها کمتر خشن هستند.
فرزند شهید: حرف شما درست است اما از یک طرف هم امکانات جبهه النصره بالا نبود و می گفتند با این جنازه ها چه کار کنند؟ داعش با اسرائیل در ارتباط بود و می توانستند پیکرها را تحویل اسرائیل بدهند و اسرائیل هم به کشورهای هدف فشار بیارود. اما جبهه النصره فقط با بیبیسی مرتبط بود. جنازهها را به این خاطر نمی بردند.
**: نحوه شهادت را متوجه شدید؟
فرزند شهید: یک گروه اولیه در اوایل جنگ به سوریه می روند که 65 نفر بودند. یک سری از آن افراد هم داخل گروه پدرم برای پاکسازی منطقه بودند. آن روز چهار نفر شهید می شوند. یکی از آن شهیدان هادی باغبانی بود. محسن حیدری، اسماعیل حیدری و علی زاده اکبر هم در آن روز با هم شهید شدند.
**: و در محاصره افتادند؟
فرزند شهید: بله؛ مخبر داشتهاند و یکی خبر می دهد که فردا قرار است فلان منطقه را پاکسازی کنند. اینها هم با تجهیزات ساده ای می روند اما اعضای جبههالنصره با تجهیزاتی مثل تانک می آیند. در حالی که این ها ماشین هم نداشتند. این ها داشتند منطقهای به نام مرغداری را در حلب دور می زدند که پدر آن ها را می بیند. شروع می کنند به تیراندازی کردن. وقتی دوربین شهید باغبانی می افتد دست جبه النصره و به بیبیسی می دهند، این فیلم هست که به پدرم می گویند «جلال! مهمات کم است»... جلال کیست؟ جلال اسم مستعار پدرم است که اسم پدربزرگم هم هست.
**: پس اسم رزمی پدرتان جلال بوده...
فرزند شهید: بله.
**: وقتی به ایشان می گوید مهمات کم است یعنی پشتیبانی کافی نداریم؟
فرزند شهید: نه، منظورشان این بوده که وقتی داری تیراندازی می کنی، حواست باشد که مهمات کم است. البته آن ها کامل نمی دیدند که چه حجمی از نیرو به سمتشان آمده است. همین مواجهه گروه پدرم با جبهه النصره باعث شده بود که بقیه نیروها دور نخورند و داخل محاصره نروند. این اتفاق پیش می آید و...
**: و چند نفری که در آن معرکه بودند شهید می شوند؟
فرزند شهید: بله، از بین همه افرادی که آنجا بودند، این چهار نفر شهید می شوند. تعدادشان بالا بوده و فقط چهار نفر شهید می شوند. تمام پیکرها را برمیگردانند اما پیکر پدر من از همه دیرتر منتقل می شود چون جلوتر از بقیه بوده.
**: تقریبا چقدر طول کشید از زمانی که شما خبردار شدید تا زمانی که پیکر پدرتان برگشت؟
فرزند شهید: دقیقا یادم نیست. اما می دانم که 28 مرداد این اتفاق افتاده بود و به شهادت رسیده بودند. دوربین شهید باغبانی دست جبهه النصره می افتد و آن ها هم فیلم ها را به بیبیسی می دهند و بیبیسی هم این را به عنوان جنگ نیروهای ایران در سوریه پخش می کند. یعنی اتفاقی که آن روز این چهار شهید رقم زدند باعث شد که کل جهان بفهمند که ایران در سوریه حضور خوبی دارد و فریاد این که مادر سوریه هستیم و داریم علیه کفار می جنگیم از آن جا شنیده شد.
**: به یک معنایی از آن حالت کاملا محرمانه در آمد؟
فرزند شهید: بله از حالت کاملا محرمانه در آمد اما مسئله این بود که ساخت آن مستند سه ماه طول کشیده بود. این شهدا ماه اول تشییع شده بودند ولی به صورت کامل خبرشان بایکوت بود و هیچ حرفی ازشان نبود.
حتی سنگ مزار پدرم چیزی نشان نمی داد. محل شهادت را شمالغرب نوشته بودند. در شناسنامه هم همین عبارت نوشته شد. در بلندگوهای کاشمر که خبر شهادت و مراسم تشییع را اعلام می کردند، خبری از عنوان مدافع حرم نبود.
**: فکر می کنم هنوز تعبیر مدافع حرم هم ساخته نشده بود. حتی مدافع وطن را هم آن زمانها استفاده نمی کردند و بعدها این تعبیرها ساخته شد... اما ایشان هم در غربت کامل آمدند و تشییع شدند...
فرزند شهید: ولی غربتشان از شهدای دیگر بیشتر بود. چون هیچ صحبتی دربارهشان نشد. برخی شهدا در برخی کلیپ ها نامشان بود. اما از شهید زادهاکبر هیچ حرفی نبود.
**: در کاشمر مراسم تشییع پیکر انجام شد و در امامزاده سید حمزه به خاک سپرده شدند...
فرزند شهید: جالب است که پدرم خیلی به آنجا می رفتند. دقیقا سر مزارشان درختی بود و با آن درخت عکسی هم گرفته بودند. بعضی از شبها مراسمی داریم که به نام «چراغ برات» معروف و آیینی هزار ساله است. سه روز مانده به نیمه شعبان را می آیند سر مزار امواتشان و مراسم می گیرند. شب های آن سه روز به امامزاده می رفتیم. همانجایی که الان مزار پدرم هست، خودش شمع روشن کرده بود!
**: می خواهم ببینم مادرتان به لحاظ روحی آمادگی شنیدن خبر شهادت را داشتند؟
فرزند شهید: نه؛ کمی اذیت شدند اما به هر حال قبول کردند و...
**: پس خیلی زود پذیرفتند... خواهرتان هم که سن کمی داشتند...
فرزند شهید: خواهرم حدودا چهارساله بودند.
**: درکی داشتند که پدر به شهادت رسیده؟
فرزند شهید: بله، خاطرات کمی هم الان یادشان هست اما کمرنگ است.
**: بعدها به یک مقطعی می رسیم که شما هم می توانید بگویید که پدر من هم مدافع حرم بوده. این مقطع هم جالب است. در گفتگوهایی که من گرفته ام، این مقطع را نداریم. مثلا شما به عنوان فرزند شهید وقتی همه می فهمند که ماجرای دفاع از حرم چیست، چه کارهایی می کنید؟ احتمالا روی سنگ مزار هم عنوان «مدافع حرم» را اضافه می کنید و ...
فرزند شهید: بله اما باز هم روی سنگ مزار هم نمی نویسند که در حلب شهید شده اند. هنوز هم که هنوز است نوشته اند «محل شهادت: حرم حضرت زینب(س)». یعنی در این حد احتیاط کردهاند.
**: اما خب معلوم می شود که ایشان که آن موقع بدون سر و صدا به خاک سپرده شده اند، مدافع حرم بودهاند... گویا یک ویدئو هم از شما منتشر می شود.
فرزند شهید: بله.
**: آن برای چه مقطع است و داستانش چیست؟
فرزند شهید: دقیقا سال بعدی که پدرم شهید شدند، حوالی سالگرد اول از تشکیلات سپاه آمدند به خانه پدربزرگم و گفته بودند که هر کسی از خانواده شهید که می تواند صحبت کند، بیاید که میخواهیم فیلم بگیریم و آرشیو کنیم.
**: و گفتگو کردند...
فرزند شهید: بله؛ و یک بخش از داستان، مبحث صحبتهای من است. ما قبل از چهلم پدرم رفتیم دیدار حضرت آقا و ایشان هم به ما سفر کربلا هدیه دادند. ما خیلی با ایشان ارتباط برقرار کردیم. چون آن زمان که ما رفتیم به دیدار حضرت آقا، 5 خانواده شهید مدافع حرم از کل کشور بودیم.
**: خانواده آن شهدا هم بودند؟
فرزند شهید: بله.
**: کاملا هم بدون خبر و بازتاب.
فرزند شهید: بله، دیدار خصوصی و محرمانه بود. در آن دیدار حضرت آقا به من انگشتری هدیه دادند که الان هم در دستم است. بعد که از دیدار برگشتیم، برای آن گفتگو به سراغ ما آمدند.
یکی از بحثهایی که آن روز پیش آمد این بود که خواهر من دو سه روز قبل خواب دیده بود که در خانه مادربزرگ مادریام، نشسته و بعدش پدرم می آید و می گوید که من دستم زخمی شده؛ یک چفیه بیاور... خواهرم چفیه می آورد و زخم را می بندد. ما هم از هیچ جا خبردار نبودیم. این را هم بدانید که پیکر پدرم را عمویم بر می گرداند... عمویم در آنجا حرفی زد و گفت من یک چیزی را تا الان به هیچ کس نگفته بودم اما الان می گویم. گفت دست برادر من در سوریه قطع شده و در همانجا مانده!
**: یعنی پیکر را که آوردند، یک دستشان آنجا مانده بوده...
فرزند شهید: این هم جالب بود که خواب خواهرم به این موضوع مربوط می شد. پدرم در خواب گفته بود که دستم آسیب دیده و عمویم هم که تا آن موقع چیزی نگفته بود و به واسطه شنیدن آن خواب، موضوع را برای ما گفت.
**: در آن کلیپ شما چه حرفی زدید؟
فرزند شهید: خاطره سفر کربلایمان را می گویم که حضرت آقا به ما هدیه داده بودند. قبلش هم صحبت هایی داشتم و گفتم که پدر من اگر توانسته باشد دویست داعشی را بکشد من باید دو برابر او کار کنم. مثلا اگر در حوزهای دویست درصد عمیق بوده، من باید چهارصد درصد عمیق باشم. این مفهوم در حرفهای آن روز من بود. این را گفتم و خاطره سفر کربلا را هم تعریف کردم.
**: پس در آن زمان روحیه خوبی داشتید.
فرزند شهید: حرفهایی که زدم واقعا هماهنگ نشده بود و دست خودم هم نبود. هنوز هم که هنوز است شبکه های عربی و بیبیسی که در جهان اسلام کار می کنند؛ خیلی روی این کلیپ مانور می دهند. حتی در یمن هم این کلیپ پخش شده است.
**: ما باید در حوزه یمن هم وارد بشویم و آنجا هم خیلی حرف برای گفتن هست.
فرزند شهید: بعید است بشود به این راحتی وارد آن حوزه شد. یمن از حساسیت های زیادی برخوردار است.
**: شما بعدا در حوزه شهدای مدافع حرم که مثلا با بقیه خانواده ها و فرزندان شهدا مرتبط بشوید، کار کردید؟
فرزند شهید: بله، چند سفر و اردو برای ما گذاشتند و خانواده شهدای مدافع حرم را هم می آوردند و آنجا آشناییها صورت می گرفت و خیلی ارتباط با خانواده شهدا گرفتم. من کلا ارتباطاتم با خانواده شهدا خیلی گسترده است.
**: در چه مناطقی؟ در تهران؟
فرزند شهید: در همه کشور. گاهی فرزندان شهدای مدافع حرم تماس می گیرم و می بینم مشکلاتی دارند و مشورت می خواهند که من در حد تواناییام کمک می کنم.
نمی دانم اخلاقم چگونه است که برخی همسران مدافع حرم به مادرم زنگ می زنند و می گویند به آقا مهدی بگویید بیاید و با فرزند ما دوست بشود تا روحیاتش عوض بشود.
**: شما بین شهدای مدافع حرم با چه کسی ارتباط روحی بیشتری دارید؟
فرزند شهید: یکی شهید حاج حمیدرضا اسداللهی است. در بهشت زهرا میدانی است که مزار شهید آنجا است.
این شهید نظر داده بود و گفته بود نگوییم «مدافع حرم» بلکه بگوییم مدافع حریم انقلاب اسلامی. روی سنگ مزارشان هم همین را نوشته اند.
یکی هم شهید روحالله قربانی است که ارادت ویژهای به ایشان دارم و خیلی سر مزارشان می روم.
**: با فرزندان شهدا هم ارتباطی دارید؟
فرزند شهید: بله. اگر بخواهم اسمشان را بگویم، ممکن است اسمی از قلم بیفتد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...