عشقت آخر، بدنم را به سرِ دار کشید
تن پاکم به سر کوچه و بازار کشید
معاویه با پدر خود، ابوسفیان، در «فتح مکه» ماه رمضان سال هشتم هجرت[1] (21 سال پس از بعثت پیامبر (ص)) اسلام آورد.[2] عمر بن خطاب او را از سال هجده هجرت، به امارت شام منصوب کرد[3] و تا پایان خلافت و درگذشت عثمان این منصب را داشت.[4] از آن پس، تا ماه رجب سال 60 هجرت که درگذشت[5]، حدود 42 سال حاکم بخش وسیعی از سرزمین های اسلامی بود. قدرت معاویه در اواخر عمر، تا آنجا اوج گرفت که با هجوم به برخی بلاد اسلامی، مانند «یمن»، موجب غارت اموال و کشته شدن مسلمانان در حوزه خلافت امیرمؤمنان (ع) شد. آن گاه که امام (ع) مطلّع گردید معاویه تصمیم حمله به مرکز خلافت، یعنی «کوفه» را دارد، برای پیشگیری، نامه هایی به وی نوشت. ولی این نامه ها و پیام ها تأثیری نداشت و در نتیجه، امام (ع) برای جلوگیری از حمله های معاویه، 25 شوال سال 36 هجرت، با سپاه خویش، راه «صفین» را پیش گرفت.[6]
نبرد صفین، صبح چهارشنبه اول ماه صفر سال 37 هجرت آغاز شد و چند ماه ادامه داشت. «مسعودی» می گوید: «هزاران نفر از مردم شام و یاران علی (ع) که میان آنان صدها نفر از اصحابی که در رکاب پیامبر (ص) در جنگ بَدر حضور داشتند، کشته شدند».[7]
از میان کشته شدگان اصحاب پیامبر (ص)، می توان عمّار یاسر، ابوهِیثم انصاری، اویس قَرنی، هاشم بن عُتبة مِرقال و خُزیمة بن ثابت انصاری را نام برد.[8]
معاویه از این جنگ، جان سالم به در برد، اما کینه هایش تسکین نیافت و پس از شهادت حضرت امیرمؤمنان (ع) و صلح پذیری امام حسن مجتبی (ع)، همچنان ناسزاگویی به امام علی (ع) را ادامه می داد.
«ابوعثمان جاحظ» می نویسد:
گروهی از افراد بنی امیه به معاویه گفتند: «حال که به خواسته و هدفت رسیدی، چه خوب است، از اهانت به علی (ع) دست برداری!»
معاویه گفت: «لاوَالله حتّی یرْبُوَا علیهِ الصَّغِیرُ وَ یهْرِمَ علیهِ الکبِیرُ وَلا یذْکرَ لَهُ ذاِکرٌ فَضْلاً»[9]؛ «نه، به خدا سوگند دست برنمی دارم تا کودکان با این روش پرورش یابند و بزرگ ترها هم به پیری برسند و دیگر کسی از فضایل او سخنی نگوید».
به هر حال، قدرت طلبی و کینه جویی معاویه برای محو آثار نبوی (ص) و علوی (ع) به جایی رسید که به همه کارگزاران و استانداران خویش بخشنامه ای صادر کرد:
اُنظُرُوا إلی مَن قامَتْ علیهِ البَینّةُ إنَّهُ یحِبُّ علیاً وَاهْلَ بیتهِ فَامْحُوهُ مِن الدِّیوانِ وَأسْقِطُوا عَطائَهُ وَرِزقَهُ.[10]
دقت کنید. اگر دلیلی به دست آوردید که کسی علی (ع) و اهل بیت او را دوست می دارد، نام او را از دیوان حذف، و حقوقش را قطع کنید.
در برخی از نامه ها آمده است: «به او تهمت علی دوستی بزنید و خانه او را خراب کنید!»[11]
دستگیری میثم تمار
امام علی (ع) از وضع آینده میثم خبر داده بود؛ بدین علت وی در سال آخر عمر، برای حج یا عمره به مکه رفت. پس از آن به مدینه رفت و با اُم سلمه، همسر ارجمند رسول خدا (ص)، دیدار کرد. خواست با حضرت حسین بن علی (ع) ملاقات کند، ولی آن حضرت به نخلستان دوردست اطراف مدینه رفته بود. ازاین رو نتوانست با ایشان ملاقات کند. تنها برای حضرت سلام رسانید و پیغام سپرد که به خواست خدا به زودی نزد خداوند با هم ملاقات خواهند کرد.[12]
وقتی هم اُم سلمه، به او روغن و رنگی داد تا محاسن خود را خضاب کند، گفت: «به خدا سوگند! به این رنگ نیازی نیست؛ زیرا به زودی محاسنم را با خون سرم خضاب خواهند کرد».[13]
وقتی میثم از مدینه به کوفه باز می گشت، عبیدالله بن زیاد، لشکر صد نفره ای و به فرماندهی شخصی که میثم را می شناخت به دنبال وی فرستاد تا پیش از آنکه میثم به شهر و خانه خود در کوفه برسد، دستگیرش کنند. عبیدالله بن زیاد آن فرمانده را تهدید کرد که اگر میثم را دستگیر نکند، او را خواهد کشت. این فرمانده[14] در «حیره»، یا به قول معتبرتر در «قادسیه»، به انتظار ماند تا اینکه میثم به آنجا رسید. آن گاه او را که نحیف شده بود و از وی جز پوست و استخوانی بیش باقی نمانده بود، با اهانت و خشونت دستگیر کرد و نزد عبیدالله بن زیاد آورد.[15]
کوفه در این زمان وضع آشفته ای داشت: حرکت حضرت حسین بن علی (ع) از مکه به سوی عراق آغاز شده بود. مسلم بن عقیل (پسر عمو، سفیر و نماینده امام حسین (ع)) و هانی بن عروه، به کوفه آمده بودند. عبیدالله بن زیاد گروهی را زندان کرده بود. برخی در خفا به سر می بردند. بعضی درصدد استقبال و یاری حسین (ع) بودند. به همین علت، عبیدالله، به مصداق «الخائن خائف» حتی از حضور پیرمرد نحیفی چون میثم تمار در کوفه بیم داشت و بدین لحاظ قبل از آنکه وی وارد شهر شود، او را در بیابان دستگیر کرد.
محاکمه میثم تمار
عبیدالله بن زیاد، مدتی میثم تمار را به زندان افکند. وقتی میثم را نزد عبیدالله آوردند، کسی به وی گفت: «این مرد از افراد ممتاز و برگزیده علی (ع) است».
عبیدالله گفت: «وای به حال شما. این مرد عجمی[16] توانسته است این همه مقام و منزلت نزد علی پیدا کند؟!»
گفتند: «آری». آن گاه عبیدالله سرمست، برای اینکه به روحیه میثم ضربه بزند، با لحن توهین آمیزی به وی گفت: «پروردگارت کجاست تا ظالِمٍ به داد تو برسد؟!»
میثم نیز با یک دنیا ایمان و شجاعت پاسخ داد:
«بِالمِرصادِ لِکلِّ
وَأنْتَ أحدُ الظَّلمة»؛ «پروردگار من، در کمین هر ستمکاری است و تو یکی از آنانی!» عبیدالله، در حالی که سخت خشمناک شده بود، گفت:
تو با اینکه عرب نیستی، به این مقام و مرتبه رسیده ای؟! راستی! مولایت درباره اینکه من با تو چگونه رفتار خواهم کرد، چه خبری داده است؟!
میثم گفت:
مولایم خبر داده است تو مرا در فلان نقطه کوفه به چوبه دار می کشی. من دهمین نفری ام که این گونه اعدام می شوم. دست، پا و زبان مرا قطع خواهی کرد و من نخستین کسی ام که در تاریخ اسلام، به دهانم، بندْ زده خواهد شد.
عبیدالله گفت: «برای اینکه گفته مولایت درست درنیاید، تو را به چوبه دار خواهم کشید. ولی...». میثم گفت: «چگونه می توانی برخلاف گفته مولای من رفتار کنی؛ درحالی که او از پیامبر (ص) و آن حضرت به وسیله جبرئیل از جانب خدا سخن گفته است؟!»[17]
بر چوبه دار شهادت
روزی امیرمؤمنان (ع) به میثم فرمود:
ای میثم! پس از مرگ من دستگیر خواهی شد و بر چوبه دار آویخته می شوی. روز دوم از بینی و دهان تو خون جاری می شود؛ به طوری که محاسن تو به خون رنگین می شود. روز سوم بر پیکر تو نیزه ای زده می شود، که بدین وسیله جان خواهی سپرد. محل و مکان اعدام تو نیز، کنار درخت خرمایی است که کنار خانه «عمرو بن حریث» قرار دارد. چوبه دار تو از همه چوبه ها کوتاه تر و به زمین نزدیک تر است. آن درخت را هم به میثم نشان داد.[18]
گر دست دهد، هزار جانم
در پای مبارکت فشانم[19]
میثم بعد از آن، بارها به درخت سرکشی می کرد و کنار آن نماز می خواند. زمزمه می کرد و می گفت: «چه درخت با برکتی هستی. من برای تو پرورش یافته ام و تو برای من رشد می کنی». روزی هم عمروبن حریث را دید و گفت: «من به زودی همسایه تو خواهم شد. حق همسایگی را خوب ادا کن». عمرو هم می گفت: «می خواهی خانه ابن مسعود، یا خانه ابن حکیم را خریداری کنی؟»[20] میثم تمار می گوید، روز دیگری امام علی (ع) مرا به حضور خویش فرا خواند و فرمود: «ای میثم! چه حالی خواهی داشت آن گاه که فرزند امیه، عبیدالله بن زیاد، که پدر او نامعلوم است، تو را دستگیر کند و به برائت از من فرا خواند؟».
میثم گفت: «به خدا سوگند! هرگز از تو برائت نخواهم جست».
امام (ع) فرمود: «به خدا سوگند! تو را به دار خواهد زد و به قتل خواهد رسانید».
میثم گفت: «با وجود این، صبر و مقاومت می کنم؛ چون چنین زجر و جان دادنی در راه خدا بسیار اندک و ناچیز است».
آقا!
اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این دَرم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مِهر
آن مِهر بر که افکنم، آن دل کجا بَرم؟[21]
آن گاه امام علی (ع) فرمود:
«یا مِیثمُ! إذَن تکونُ مَعِی فِی دَرَجَتِی»[22]؛ «ای میثم! بنابراین در بهشت همراه من و کنار من خواهی بود». میثم از آن پس، هرکس را می دید، گفتار علی (ع) را بیان می کرد و مکان شهادت و تنه درخت خرمایی را که به وسیله آن جان خواهد سپرد، نشان می داد تا از طرفی مقام و عظمت امام علی (ع) را معرفی کرده باشد و از طرف دیگر نیز، خباثت، دنیاخواهی، مقام پرستی و عمق جنایت کسانی را که ادعای حق طلبی و خدمت به مردم داشتند، افشا کند.
عبیدالله بن زیاد هم می کوشید، به هر شکل ممکن، کاری کند که پیشگویی امام (ع) درست درنیاید، تا بدین وسیله از مقام و صداقت آن حضرت، و نیز از ارادت و اطاعت یاران و پیروان او بکاهد! بدین علت، دستور داد آن درخت خرما را که امام (ع) به عنوان چوبه دار به میثم و دیگران نشان داده بود، قطع کنند، تا این نشان باقی نماند. یکی از نجارها درخت قطع شده را خرید و آن را چهار قسمت کرد. وقتی میثم این خبر را شنید، به فرزند خود، صالح، دستور داد با میخ آهنین، اسم میثم و اسم پدر او را بر قسمتی از آن تنه درخت نقش کند[23] تا دلیلی بر صداقت علی (ع) و پیشگویی میثم باشد.
روز موعود فرا رسید. کوفه، شهر ترس و آشفتگی است. چند روزی بیشتر از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه نگذشته است. دژخیمان اموی برای مهار آشوب ها، به هرگونه خونریزی و آدم کشی دست می زنند. مأموران عبیدالله بن زیاد هم، میثم را از زندان بیرون می آورند و به سوی کناسه کوفه و مکانی که آن درخت در آن قرار داشت، می برند. از طرفی، صحنه دلخراش و مظلومانه ای است و از طرف دیگر عظمت ایمان و اطاعت پیروان امام علی (ع) به نمایش در آمده است.
«ثابت ثَقفی» وقتی این صحنه را می بیند، به میثم می گوید: «چرا این قدر خود را به رنج و سختی می اندازی؟!»
اما میثم! درحالی که لبخند می زند، به آن درخت اشاره می کند و می گوید: «به خدا سوگند! من برای این درخت آفریده شده ام و این درخت هم برای من روییده شده است».[24]
زمان آزمایش و جانبازی فرا می رسد. پیامبر اسلام (ص) فرمود:
«المُوْمِنُ أشَدُّ فِی دِینِهِ مِن الجِبالِ الرّاسیةِ. ..»[25]؛ «مؤمن، در راه دینداری خویش، از کوه های استوار مقاوم تر است...».
موحد چه در پای ریزی زَرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس[26]
چوبه دار، در زمین استوار نصب شده است و مأموران جلاد عبیدالله بن زیاد، جناب میثم را با طناب به قسمت بالای آن می بندند. تازه عمرو بن حریث، منظور کلام میثم را متوجه می شود که گفته بود: «همسایه تو می شوم، خوب همسایه داری کن». وی به کنیز خود دستور می دهد تا زیر چوبه دار را جارو بزند، آب پاشی کند و بوی خوش پراکنده سازد![27] به هرحال، همان طور که امام علی (ع) فرموده بود و میثم نیز خود بارها تکرار کرده بود، مأموران بی رحم و دژخیم اموی، میثم را به شیوه آن روز، با کمال بی شرمی و خشونت، با طناب به قسمت بالای چوبه دار می بندند، و در حضور جمع زیادی، دست و پای او را قطع می کنند.
خون از دست و پای قطع شده میثم سرازیر می شود و مردم تماشاچی، موافق و مخالف، آن صحنه را می نگرند. ولی میثم با صدای بلند فریاد برمی آورد: «ای مردم! آیا نمی خواهید اسراری را که مولایم علی بن ابی طالب (ع) تا روز قیامت به من آموخته، بشنوید؟» مردم نیز نزدیک می شوند و به فضایل علی (ع)، گوش می دهند. مأموران، برای نخستین بار در تاریخ اسلام، به میثم دهان بند می زنند!
گفت: آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد[28]
عمروبن حریث منافق، وقتی از خانه خود بیرون می آید و جمعیت فراوانی را می بیند و سخنان مؤمنانه و آتشین میثم را می شنود، خود را با شتاب به نزد عبیدالله بن زیاد در دارالاماره می رساند و گزارش می دهد، میثم فضایل علی (ع) را بیان می کند. اگر این سخنان ادامه پیدا کند، مردم کوفه علیه امیر قیام می کنند. آن گاه عبیدالله به مأمور محافظ خویش که بالای سرش ایستاده بود، می گوید: «برو زبان میثم را هم قطع کن». وقتی مأمور نزد میثم می آید که دستور عبیدالله را اجرا کند، میثم اعلام آمادگی می کند و می گوید: «دیدی که پسر زن ناپاک می خواست ادعای من و مولایم علی (ع) را تکذیب کند و نتوانست؟!»[29] به هرحال، امویان خون آشام، زبان میثم را بریدند. درحالی که او بالای دار بود و از بینی و دهان او خون غلیظ جاری می شد؛ همان طور که مولا علی (ع) فرموده بود. روز سوم نیز در حال جان دادن بود که یکی از مأموران دژخیم بنی امیه با نیزه ای به پهلوی وی زد و گفت: «به خدا می دانم روزها را روزه بودی و شب ها را به عبادت می پرداختی»، و میثم با گفتن الله اکبر، در همان بالای چوبه دار جان سپرد.[30]
مدفن میثم تمار
میثم تمار روی همان چوبه دار به شهادت رسید. صالح، فرزند او، می گوید:
پس از گذشت چند روز از شهادت پدرم، از آن چوبه دار دیدن کردم. دیدم همان قطعه تنه درخت خرمایی است که به دستور او با میخ بر آن، نام او را نوشته و علامتگذاری کرده بودم.[31]
به اتفاق روایات، شهادت میثم تمار، ده روز قبل از ورود حضرت حسین بن علی (ع) به کربلا (دوم محرم سال 60 ه. ق) و هیجده روز قبل از شهادت آن امام بزرگ، یعنی 22 ذی حجه سال 60 ه. ق صورت گرفته است.[32] می توان سن میثم را با توجه به قراین تاریخی، حدود 63 سال تخمین زد.
آری، بدن مجروح میثم همچنان بالای چوبه دار بسته بود و مردم هم از ترس مأموران عبیدالله بن زیاد، که حتی از جسد بی جان میثم هم می ترسیدند و نگهبانی می دادند، جرئت نمی کردند به آن نزدیک شوند. تا اینکه شب فرا رسید. هفت نفر از همکاران میثم، یعنی خرمافروشان شجاع که نمی توانستند این صحنه دلخراش را تحمل کنند، تصمیم گرفتند بدن را بردارند. تدبیری اندیشیدند که در آن نزدیکی آتش روشن کنند، تا میان چوبه دار و مأموران مراقب فاصله شود. آن گاه با زیرکی و شتاب جسد را از چوبه دار باز کردند و در محله «بنی مراد»، در رودخانه کوچکی که آب اندکی در آن روان بود، به خاک سپردند و آب را روی آن روان ساختند تا از آزار مأموران اموی مصون ماند و چوبه دار را در خرابه ای انداختند.
وقتی تاریکی شب کنار رفت و هوا روشن شد، مأموران متوجه شدند از جسد خبری نیست. از هر طرف جست وجو کردند، اثری از آن نیافتند.[33] آن گاه مأیوس شدند و رفتند.
برسر تربت ما گر گذری، همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود[34]
میثم تمار، با تحمل چنین وضعی جان سپرد و با کمال سربلندی به مقام والای شهادت دست یافت. در برخی از منابع هم آمده است که همسر دلاور جناب میثم تمار، در یکی از شب ها، در نهایت مخفی کاری، جنازه مسلم، هانی، حنظلة بن مرّه و میثم تمار (علیهم السلام) را به خانه خود منتقل کرد و نصف شب آنها را دور از چشم دژخیمان ابن زیاد، کنار مسجد اعظم کوفه به خاک سپرد و هیچ کس از این جریان، جز همسر هانی بن عروه که همسایه اش بود، باخبر نشد.[35]
اگر این نقل صحیح باشد، معلوم می شود که جنازه ها را در شب از چوبه دار پایین آورده و هرکدام را در جایی دفن کرده است تا شناسایی نشوند.
پی نوشت ها:
[1] السیرة النبویة، ج 4، ص 45؛ تاریخ پیامبر اسلام، ص 568.
[2] السیرة النبویة، ج 4، ص 45؛ تاریخ الخلفاء، ص 196.
[3] ناسخ التواریخ خلفاء، ج 2، ص 283.
[4] تاریخ الخلفاء، ص 156.
[5] السیرة النبویة، ج 4، ص 45.
[6] مروج الذهب، ج 2، صص 352 و 394؛ رجوع به امام حسین (ع) و عاشوراییان، صص 135-139.
[8] تجلی امامت، تحلیلی از حکومت امیرالمؤمنین علی (ع)، سید اصغر ناظم زاده قمی، صص 56 و 57.
[9] الکامل فی التاریخ، ص 411؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 4، ص 57.
[12] بهجة الآمال، ج 7، صص 124 و 125؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 292؛ سفینة البحار، ج 4، ص 338.
[14] برخی پنداشته اند «عریف» نام شخصی بوده است؛ در صورتی که این واژه، عنوان کارشناس و مسئول نظامی است. ر. ک: المنجد، ص 500.
[15] بهجة الآمال، ج 7، ص 125.
[16] اعتراف به عجمی بودن میثم، می تواند ادعای ایرانی بودن میثم را تأیید کند.
[17] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 293؛ بحارالانوار، ج 42، ص 125.
[18] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 292؛ بحارالانوار، ج 42، ص 124.
[20] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 292؛ نفس المهموم، ص 61.
[21] دیوان حافظ، ص 237. واژه «شاها» به «آقا» تغییر داده شد.
[22] بهجة الآمال، ج 7، ص 126؛ بحارالانوار، ج 42، ص 130.
[23] بهجة الآمال، ج 7، صص 124 و 127.
[25] سفینة البحار، ج 1، ص 100.
[27] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 293. باید توجه داشت که عمرو بن حریث، شخص منافق صفتی بود و این کار را برای رسمی اجتماعی یا به منظور خوشایند امویان انجام داد.
[29] بهجة الآمال، ج 7، ص 128.
[30] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 294؛ منتهی الآمال، ج 1، ص 254؛ نفس المهموم، ص 61؛ بحارالانوار، ج 41، ص 345.
[31] بهجة الآمال، ج 7، ص 127؛ بحارالانوار، ج 42، ص 133.
[32] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 41، ص 345؛ منتهی الآمال، ج 1، ص 254.
[33] بهجة الآمال، ج 7، ص 126؛ نفس المهموم، ص 62.
[35] داستان دوستان، محمدی اشتهاردی، صص 5-7.