گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» از شهدای استان قزوین در سال 53 در روستای «امیرآباد نو» شهرستان بوئینزهرا به دنیا آمد و در تاریخ 4 آذرماه سال 94 در سن 41 سالگی به شهادت رسید. وی شیرمردی خندهرو، بذلهگو، شوخطبع، پرهیجان، پرهیاهو و در عین حال صاف و زلال بود که شوخیها و شلوغکاریهایش تمامی نداشت. بعد از خدمت سربازی که وارد سپاه شد، سربهزیری، متانت، وقار و کمحرفی از ویژگیهای او شد. او برای دفاع از حرم و حریم بیبی زینب (س) بیتاب شده بود.
در چهارم آذر سال 1394 «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در نبرد با گروههای تکفیری در سوریه شهید شدند و پیکر مطهر شهیدان سیاهکالی مرادی و شیری به میهن بازگشته است و تاکنون اثری از پیکر مطهر شهید الیاس چگینی بدست نیامده و مفقودالاثر مانده است.
لحظه شهادت او به روایت فرمانده گردانی که شهید چگینی در آن حضور داشت چنین روایت شده است: در ادامه پیشرویمان به دیوار نیمه آواری رسیدیم که بچهها را زیر آن به صف کردم. به بچهها اشاره کردم دونفر دونفر بیایند و بدون اینکه بدانم دست الیاس را گرفتم و شروع به دویدن کردیم. الیاس که تیربارچی بود، ناگهان دستم را در حین دویدن رها کرد و به سمت ساختمانهای مورد هدف به سرعت دوید که ناگهان پایش به تله انفجاری برخورد کرد و در اثر انفجاری مهیب به شهادت رسید. وقتی به عقب برگشتیم متوجه شدم آن کسی که دستش را گرفته بودم، الیاس بوده است. علیرغم این که نیروها خواستند پیکر ایشان را بیاورند اما موفق به این کار نشدند و پیکر مطهر شهید در همان محل شهادت ماند.
کتاب لبخند ماه، به قلم محسن نجفی، شهید الیاس چگینی را از نگاه افراد مختلف از جمله همسر شهید، روایت کرده است. بخشی از این کتاب که وضعیت خانم الهام اینانلو شویکلو، همسر شهید را قبل از اطلاع از خبر شهادت همسرشان تشریح کرده است، برایتان انتخاب کردهایم؛
شش روز از آخرین تماس الیاس میگذرد. الهام سر صبح بیقرار و نگران به همه زنگ میزند تا خبری از الیاس بگیرد. با هر کسی که تماس میگیرد، اظهار بی اطلاعی میکند. با خانمهایی که همسرانشان در سوریه هستند نیز تماس میگیرد. جواب همهشان یکی است: «نه الهام جان، خبر نداریم.» با هر تماسی که میگیرد و جوابی که میشنود نگرانیاش بیشتر میشود. آخر سر با همکاران الیاس تماس میگیرد. آخرین تماسی که شاید بتواند آرامش را دوباره به او برگرداند. ولی جواب همه آنها هم یکی است: «خانم چگینی، شما نگران نباشید، آقا الیاس تو عملیاته، نمیتونه به شما زنگ بزنه. پیغام داده اگر کسی تماس گرفت و پیگیر حالش شد بگیم که حالش خوبه و کسی نگران نباشه.»
اما این حرف ها هم نمیتواند ذره ای از دلشوره اش کم کند. رفت و آمدها به خانه حاج عوض زیاد میشود اما الهام به حساب برادر و مادرش میگذارد. این طوری نبود که از برخورد و رفتارها متوجه مطلب یا حرفی بشود. باید حرف را مستقیم بگذارند کف دستش. یک درصد پیش خودش فکر نمیکند که بیشتر این آمد و شدها، به خاطر الیاس است.
چند روز بعد دختر خاله الهام از زیارت کربلا باز میگردد. او مهمانیای ترتیب میدهد و همه را برای شام دعوت میکند. وقتی الهام وارد میشود همه به احترامش بلند میشوند. حسابی تحویلش میگیرند و او را بالای مجلس میفرستند. وقتی به خانه بر میگردد با ذوق و شوق به خواهرش میگوید:« آبجی باورت نمیشه از وقتی آقا الیاس به سوریه رفته، من خیلی عزیز شدم.» خواهرش به زور لبخندی میزند و به آشپزخانه میرود تا با او چشم در چشم نباشد.
الهام به حرفهایش ادامه میدهد: «فکر کنم چون آقا الیاس به عنوان مدافع حرم رفته همه دارند این جوری به من احترام میذارند.» خواهر الهام قربان صدقه او میرود و دلش در میان کوره آتش داغ از دست دادن الیاس، تنهایی الهام و خواهرزادههایش میسوزد و آرام آرام قطرات اشک از صورتش سرازیر میشود. حال هیچ کسی خوب نیست. امیرآباد نو توی آن سوز و سرمای نزدیک به زمستان میشود صحرای کربلا. واویلایی به راه میافتد. به دور از چشمهای الهام همه به خانه رسول میروند و زار میزنند چون نزدیکترین جا به خانه الیاس، خانه رسول است. صدای ناله و شیون از جای جای خانه بلند است. هر کسی به نوعی خودش را سبک میکند اما حواس همه به الهام است و دائم به یکدیگر تأکید میکنند: «مواظب باشید الهام چیزی نفهمه.»
روز بعد دوستان الهام از قزوین برای دیدنش میآیند. زنگ در خانه را میزنند. وقتی میبینند کسی جواب نمیدهد با او تماس میگیرند. الهام در حال مرتب کردن اتاقش است که صدای زنگ گوشی تلفنش را میشنود. گوشی تلفنش را که برمیدارد. میبیند شماره آشنا است: «الو، سلام خوبی؟» سلام الهام جان کجایی؟ یه ساعته جلوی در خونهتون هستیم. هر چی زنگ خونه رو زدیم کسی جواب نداد. مگه خونه نیستی؟ الهام با تعجب میگوید: «واقعاً؟ پس چرا بیخبر؟ نه، من خونه نیستم. خونه پدرم هستم بیایید اینجا.»
گفتیم حالا که شوهرهامون نیستند بیاییم اینجا دور هم باشیم.
- باشه کار خوبی کردید.
نشانی خانه پدرش را میدهد تا به آنجا بروند. جلوی در که میرسند، خواهر الهام قبل از اینکه الهام به استقبال دوستانش برود، به سرعت جلوی در میرود و به همه آنها تأکید میکند: «الهام چیزی نمیدونه حرفی بهش نزنید.» سعادت چند شب بعد الهام و بچههایش را برای شام دعوت میکند. سفره که جمع میشود فاطمه ننه و حاج اصغر و رسول هم برای شبنشینی میآیند. آن ها که مینشینند الهام شروع به تعریف از الیاس میکند و همه فقط به حرفهای او گوش میدهند. هیچ کس کوچکترین واکنشی از خودش نشان نمیدهد. خودشان را کنترل میکنند تا الهام متوجه چیزی نشود. الهام با شور و شوق فراوان میگوید «ماشاء الله آقا الیاس اونجا هم زرنگی خودش رو خوب نشون داده. من از خانم های همکارهاش که میپرسیدم، میگفتن شوهرهاشون هر پنج روز یک بار زنگ میزنند، ولی آقا الیاس هر دو یا سه روز زنگ میزد. و بعد آهی میکشد و ادامه میدهد: «الآن هم نمیدونم چرا دیگه زنگ نمیزنه زنگ زدنش طولانی شده. احتمالا عملیات زیاد طول میکشه و هنوز توی خط مقدمه وگرنه خودش بهم گفت در اولین فرصت زنگ میزنه.»
وقتی الهام حرف میزد رنگ صورت همه سرخ و سفید میشد. فشار زیادی را دارند با حرفهای الهام تحمل میکنند. رسول که دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد، طاقتش طاق میشود. عذر خواهی میکند و به گوشهای از حیاط میرود تا با گریه داغ دلش را سبک کند. الهام تازه میخواهد چای بخورد که گوشی تلفنش به صدا در میآید. نگاه که میکند میبیند شماره خواهرش است خواهرش میگوید: «الهام جان! بیاییم دنبالت؟»
الهام صورتش را برمیگرداند. دستش را جلوی دهانش میگیرد و آرام میگوید: «نه آبجی مادر شوهرم و برادرهای آقا الیاس تازه اومدند. زشته من به این زودی بلند بشم.» اما خواهر الهام به بهانه اینکه تنهاست اصرار میکند الهام هر چه زودتر بیاید و کنارش باشد. دست آخر الهام تسلیم خواهرش میشود و میگوید «باشه تا من یه چایی بخورم شما هم راه بیفتید بیایید.»
روز بعد رسول با حاج عوض تماس میگیرد. از او میخواهد دور هم جمع شوند و فکری کنند ببینند چطور باید خبر را به الهام بدهند: «حاجی این طوری نمیشه. این بنده خدا الآن چند روزه بی خبره. بالاخره باید بفهمه دیگه بیایید بشینیم فکرهامونو روی هم بذاریم ببینیم چی کار باید بکنیم؟» حاج عوض هم نمیداند چه کار باید بکند برایش سخت است که بخواهد چنین خبر تلخ و سختی را به دخترش بدهد.
الهام دو هفته را در بی خبری مطلق میگذراند تا شبی که برای شام به خانه خاله اش میروند. نارین خانم و حاج عوض با همه بچه هایش شام دعوت هستند. قبل از اینکه سفره را بیندازند الهام دلش هوای دیدن فاطمه ننه و خواهرهای الیاس را میکند. با خانه فاطمه ننه یک کوچه فاصله دارد. بلند میشود تا برود و سری به آنها بزند. من خیلی دلم میخواد مادر و خواهرهای آقا الیاس رو ببینم، دلم براشون تنگ شده تا سفره رو بندازید من یه سر برم اونها رو ببینم و بیام زیاد طول نمیکشه اما همه با هم با او مخالفت میکنند و نمیگذارند الهام برود.
- نه نرو بذار بعد از شام.
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
اما گوش الهام بدهکار این حرف ها نیست. دختردایی الهام که میبیند کسی حریف او نمیشود جلو میآید و میگوید: «الهام، من به خاطر تو اومدم اینجا ها اگه تو بری من اینجا تنها میمونم.» او را در رودربایستی میگذارد تا از رفتن منصرف شود و بماند. رفتار دختردایی اش که مجرد و شش سال از او کوچکتر است برایش کمی عجیب میآید. همان اندازه از تعجب به جانش دلشوره میافتد. بعد از شام همه مشغول حرف زدن میشوند هیچ کسی به روی خودش و الهام نمیآورد که به خانه مادر شوهرش برود الهام که کم طاقت شده است دست فاطمه را میگیرد و بلند میشود تا راه بیفتد برادرش بلند میشود تا او را همراهی اش کند. بیا بریم خودم میرسونمت.
از خانه که بیرون میآیند، برادر الهام حرفش را عوض میکند و میگوید: الهام ببین الآن وقت خوبی نیست بری خونه مادر آقا الیاس، بیا بریم خونه یه شب دیگه برو.
اما الهام ناراحت میشود و قبول نمیکند. از سر کوچه که رد میشوند چشم الهام به انبوه ماشینهای پارک شده داخل کوچه و خیابان میافتد. ماشینها برایش آشنا هستند. متوجه میشود تمام اقوام الیاس در خانه مادرش حضور دارند. به برادرش اصرار میکند ببین داداش همه شون اینجا جمعاند. زشته به خدا الآن هم که آقا الیاس نیست، اگه نرم، میگن زنش ادب نداشت نیومد. و اما برادرش قبول نمیکند. برادرش میداند در خانه فاطمه ننه چه خبر است. دست آخر، الهام با این یک جمله او را راضی میکند و میگوید و داداش تو رو خدا، فقط یه دقیقه، اصلا هم داخل نمیرم جلوی در میبینم شون و بعد بریم خونه.
با اصرارهای الهام برادرش راضی میشود فقط جلوی در بروند و چند لحظه کوتاه احوالپرسی کند و برگردند.
در را که میزند دختر اکرم در را باز میکند. وقتی الهام را میبیند صدا میزند «زن دایی الهامه» همه زیر لب به آرامی «یا حسین» و «یازهرا» میگویند و چند نفری هم روی دستشان میزنند. زودتر از بقیه، اکرم جلوی در میرود و بقیه به دنبالش میروند. همه سرهای شان را به زیر میاندازند و اشک میریزند.
برادر الهام از پشت سر او با اشاره به همه میفهماند که کسی حرفی نزند. اکرم با گریه الهام را در آغوش میکشد و میگوید «الهام جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود همگی میخواستیم فردا بیابیم ببینیمت.»
الهام متعجب و بهتزده با اکرم و بقیه سلام و احوالپرسی میکند: «خب دل به دل راه داره. اتفاقاً من هم خیلی دلم میخواست پیام شما رو ببینم. به خاطر همین هم اومدم بهتون سر بزنم فردا ناهار میآم پیش تون.» دختر اکرم دست فاطمه را میگیرد و به الهام اصرار میکند زن دایی شما که میخوای فردا بیای اینجا بذار امشب فاطمه پیش ما بمونه.
الهام قبول میکند فاطمه آن شب را بماند و از آنها خداحافظی میکند. وقتی به خانه میرسند، برادر دیگر الهام سراغ فاطمه را میگیرد و الهام جواب میدهد موند خونه مادر شوهرم برادرش با ناراحتی میگوید: «یعنی چی؟ چرا گذاشتی فاطمه بمونه اونجا؟ درست نیست دختر رو شب بذاری به جایی بمونه الهام جوابش را نمیدهد.
برادرش هم به اتاق میرود الهام رو میکند به خواهرش و میگوید: «آبجی، این چرا این طوری میکنه؟ مگه خونه غریبه گذاشتم؟ خونه مادر بزرگشه دیگه خب اونها هم در نبود آقا الیاس ذوق دارن بچههاشو ببینن خواهرش به الهام نگاهی میکند و میگوید: «زیاد ناراحت نشو. داداشه دیگه.» نیم ساعت بعد برادر الهام میرود و فاطمه را میآورد. میترسد از اینکه بچه ها خبر را به فاطمه داده باشند. الهام از کار برادرش خیلی ناراحت میشود. اما دیگر حرفی به او نمیزند. قبل از اینکه برود و بخوابد، داییاش هم با او صحبت میکند و از مشکلات و سختیهای زندگی میگوید. موقع خواب الهام و خواهر بزرگترش با هم حرف میزنند. خواهرش دستهایش را زیر سرش میگذارد به چشمهای الهام خیره میشود و او را صدا میکند: «الهام جان! الهام.»
می گم اگه آقا الیاس شهید بشه، تو چی کار میکنی؟
الهام لبخندی میزند و جواب میدهد و یعنی من این لیاقت رو دارم؟ یعنی من این لیاقت رو دارم که همسر شهید باشم؟ نه بابا، نه. و بعد آهی میکشد و ادامه میدهد و اگر این طوری بشه که خدا رو شکر میکنم. اما میدونم نمیشه البته اگه توی اون وضعیت قرار بگیرم معلوم نیست که همین حرفها رو بزنم یا نه.» این مقدمات برای این است تا الهام برای روز بعد آماده شود. روزی که او از بی خبری در میآید...