عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - کتاب فیهمافیه به یک معنا مثنوی منثور است. بسیاری از آنچه که مولانا در مثنوی به نظم گفته، در فیهمافیه به شرح شکافته. تفاوت دیگر این دو کتاب، شاید در هیبت مثنوی و صمیمیت فیهمافیه باشد.
مثنوی حشمت و عظمتی دارد که اعتمادبهنفس خواننده را کموبیش زایل میکند. گویی که مثنوی را به تنهایی نمیتوان خواند. مثنویخوانی دستهجمعی، راه بهتری برای درک مثنوی به نظر میآید. اگر هم استادی باشد که مثنوی را ورق به ورق با او بخوانی، که بر تخت بخت نشستهای و بانوی اقبال دست لطف بر گردن روزگارت افکنده است.
این مقدمه از آن رو مرقوم شد که سه فراز از مقالۀ هشتم فیهمافیه در واقع شرح یک بیت مثنوی است. مولوی در دفتر سوم مثنوی، در «شرح آن کورِ دوربین و آن کرِ تیزشنو»، این بیت درخشان را در کار کرده است:
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی ابلهی است
این بیت در نقد "علم بیفایده" است. علم بیفایده البته با توجه به عالِم مصداق پیدا میکند. علمی که برای عالمی بیفایده است، برای عالمی دیگر میتواند مفید باشد. یعنی علمی که مطلقا بیفایده باشد، احتمالا نداریم.
مثلا غور کردن در زندگی حشرات، شاید برای بسیاری از قدما علم بیفایده مینمود اما امروزه حشرهشناسی علم مفیدی برای انسان مدرن محسوب میشود که نمیتوان آن را کنار نهاد.
همچنین چه بسا مولانا یا هر شخص دیگری، به اشتباه علمی را برای عالِمی بیفایده بداند اما آن علم واقعا برای آن عالم مفید باشد. اینکه ناظر بیرونی تصور کند علمی که ما داریم علم بیفایده است، لزوما دال بر این نیست که دانستههای ما به پشیزی نمیارزد. هیچ بعید نیست که نظر ناظر از وصول به حقیقت قاصر بوده باشد.
اما این نکته فینفسه درست است که علم کلام یا علم فقه میتواند برای کسی مفید باشد و برای کسی، نامفید. علم بیفایده، دست کم سه معنا دارد. گاه ممکن است ما علمی را آموخته باشیم، مثلا فیزیکدان یا متکلم یا زیستشناس شده باشیم، اما آن علم در زندگی شخصی ما هیچ سود و ثمری به بار نیاورده باشد. گویی که آن همه آموخته، بود و نبودش هیچ توفیری در حال و روز ما ندارد.
معنای دوم این است که علم ما فوایدی برای دنیای ما دارد اما اخلاق و آخرتمان را بر باد میدهد. مثلا فیزیکدانی هستیم که بمب اتم میسازیم و با این کار، رفاه مثل خون در رگ و پی زندگیمان جاری میشود ولی عذاب جهنم را هم پس از دود شدن و به هوا رفتن فلان شهر در اثر بمباران اتمی، به جان میخریم.
یا فیلسوفی هستیم که از فرط غرورِ دانایی متورم شدهایم و خلق خدا را به دیدۀ تحقیر مینگریم. تکبر ناشی از علم عین رها شدن دست عالم از دامن اخلاق است و عالِم بیاخلاق، علمش مثل پرّ طاووس و فرّ شاهنشاه است. به قول مولانا:
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او
معنای سوم علم بیفایده، نقش علم در غفلت عالِم از امور مهمتر زندگی است. به این معنا، عالم لزوما خسرالدنیا و الآخره نیست. یعنی علمش او را از رفاه و سعادت بازنداشته است اما مانع توجه او به زیبایی و حقیقت و فضیلت (یا دستکم لایههای عمیقتر حقیقت و فضیلت) شده است. مثل شیمیستی که چنان غرق مولکول و اتم شده که وقتی برایش شکسپیر میخوانی، مات و مبهوت نگاهت میکند. یا سیاستشناسی که فرق شعر و شعار را نمیفهمد. یا پزشکی که اهل تأمل نیست.
به این معنا، نسبت وجودی عمیق عالِم با علمش، در حکم پردۀ غفلت اوست از جنبههای مهم زندگی. این وضع در زندگی امروزه، شاید مشهودتر باشد. مثلا فردی از سر اتفاق برای تحصیل در رشتۀ دانشگاهی خاصی پذیرفته میشود و یک عمر، بیآنکه به درستی بداند چرا، دنیا و هستی را از پنجرۀ همان علم میبیند.
مولانا در مثنوی مفهوم "علم بیفایده" را به هر سه معنای فوق به کار برده است و عالم برخوردار از علم نامفید را معمولا ابله و گاهی نیز مبتلا به زیرکی شیطانی دانسته است.
در پایان این نوبت، بخشی از مقالۀ هشتم فیهمافیه را بخوانیم و باقیاش باشد برای نوبت بعد:
«میگویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت {:کودنی}. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم؟ گفت آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف {:توخالی} است. گفت چون نشانههای راست دادی پس حکم کن که آن چیز چه باشد؟ گفت میباید که غربیل باشد. گفت آخر این چندین نشانههای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوّت تحصیل و دانش، اینقدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟ اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانستهاند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه است خودی اوست و خودی خود را نمیداند [ ...]»