دیوید بورکنهاگن
مترجم: علی کریمی
در نگاه اول، زبانی که برای توصیف منظرهها و ساختمانها به کار میگیریم شباهت چندانی به نحوۀ تفکرمان دربارۀ عالَم اجتماعی ندارد. رشتهکوه شباهت چندانی به خانواده ندارد؛ دستکم اینطور به نظر میرسد که طراحیِ شهری هیچ شبیه همکارمان نیست. اما با این اوصاف، چرا برای توصیف بسیاری از روابط انسانی از استعارههای مکانی و استعارههای مربوط به معماری استفاده میکنیم؟
دوستان خوب و مورداعتمادمان را، صرفنظر از دوری یا نزدیکیِ فیزیکی آنها، دوست «نزدیک» میخوانیم، و عزیزی در آن سر دنیا شاید به ما «نزدیکتر» از کسی باشد که بغل گوشمان زندگی میکند. گاهی یک «حلقۀ خودیها» از دوستانمان داریم یا احساس میکنیم از حلقۀ دوستیِ دیگران «بیرون افتادهایم». همکارمان را که جایگاه «بالاتر»ی دارد «مافوق» خودمان خطاب میکنیم و دیگرانی با جایگاه «پایینتر» را «مادون». حتی وقتی از «مرزبندی» با دیگران یا «دیوارکشیدن بین خودمان و دیگری» سخن میگوییم، مفاهیم مربوط به معماری در ادبیاتمان به چشم میخورد.
بدون اینکه فکر زیادی کنیم، از گنجینۀ پُروپیمانی از استعارههای مکانی و معماری برای توضیح جهان اجتماعی استفاده میکنیم و این صرفاً محدود به روابط شخصی نیست. این استعارهها در اندیشۀ اجتماعی و در سطح اجتماعی نیز جایگاه اساسی و مهمی دارند. برخی گروهها را «بهحاشیهراندهشده» (نادیدهگرفتهشده) یا «تحت فشار» (ستمدیده) توصیف میکنیم، و گفته میشود که خود جامعه «ساختار»ی دارد؛ گویی آسمانخراشی است که سرهم شده و شکل یافته است.
چرا روابط اجتماعیْ تداعیگرِ اشکال هندسیِ ملموسی در ذهن ماست؟ پژوهشهای چند دهۀ گذشته نشان دادهاند که این استعارهها صرفاً استفادۀ تصادفی یا دلبخواهی از زبان نیستند، بلکه نمایانگرِ چیزی ذاتاً مکانی در نحوۀ تجربۀ ما از زیست اجتماعیاند. و این فرصتی بیسابقه و حداکثری در اختیار ما میگذارد: اگر دوستیها، آشناییها، همکاران، خانواده و جامعه را به یاریِ روابط مکانی فهم میکنیم، آیا متقابلاً مفاهیم مربوط به معماری -که به معنای طراحی خودخواستۀ مکان است- میتوانند به ابزارهایی برای خلق استعارههای جدید در اندیشۀ اجتماعی و سیاسی بدل شوند؟
طی چهل سال اخیر، روانشناسان و زبانشناسان ثابت کردهاند که این استعارههای مکانی درواقع چیزی بیش از استعارهاند. در دهۀ 1980، جرج لیکافِ فیلسوف و مارک جانسن، زبانشناسِ شناختی، نشان دادند که استعارههایی که به تجارب بدنی در مکان دلالت دارند برسازندۀ نحوۀ تفکر و سخنگفتن ما دربارۀ ایدههای انتزاعیِ اجتماعیاند، مثلاً، در زبان انگلیسی، عشق را گاهی «سفر» میخوانند، یا حقیقت آن چیزی است که ما نسبت به آن «دید روشنی داریم». اما در دهۀ 2000 بود که لیکاف و ویتوریو گالیسیِ عصبشناس با صراحت بیشتری اظهار کردند که وضعیتهای جسمانیای که استعارهها، مثلاً استعارۀ «عشق یک سفر است»، به آن دلالت دارند درواقع شبیهسازیِ شبکههای ادراکواحساسِ مشابهی است که وقتی آن وضعیتها برای نخستین بار تجربه شدهاند -در این مورد، مسافرتکردن- آن شبکهها درگیر شدهاند.
این بدین معناست که وقتی ما دوست برونگرا و خوشمشربمان را «شمع درخشندۀ جمع» توصیف میکنیم، همان بخشی از مغز که سطوح روشنایی را در پیرامون ما ردگیری میکند (قشر بینایی1) طی فهم این استعاره مجدداً فعال میشود تا تصویری از روشنشدن یک مکان را شبیهسازی کند و در فهم توصیفی انتزاعی دربارۀ شخصیتِ «درخشندۀ» او به ما کمک کند. گالیسی و لیکاف گفتهاند که «تصور و کنش از زیرلایۀ عصبیِ مشابهی بهره میبرند» (به بیان دیگر، «اندیشیدن نوعی بهرهبرداری از عملکردهای معمولِ بدن ماست»).
تجربههای عینی و ملموس از اشیا در مکان فیزیکی ظاهراً ساختارهای مفهومیِ سودمندی را در اختیار ما میگذارند که ما آنها را بر روابطمان منطبق میکنیم. استعارههای مکانی محصول و خروجیِ این فرایندند. همۀ ما تجارب دستاَولی از تعامل با اشیا در مکان داریم؛ بارها دستمان را دراز کردهایم تا چیزی را از روی میزی که مقابلمان بوده بقاپیم، به خودمان حرکت دادهایم تا چیزی را که در هوا پرواز میکرده بگیریم، و در بهچنگآوردنِ چیزی که ورای دسترسی ما بوده شکست خوردهایم.
مغز ما از این تجارب عینی و ملموسی که از مجاورت فیزیکی با اشیا داریم بهعنوان نقاط ارجاع بهره میبرد تا موقعیتهای افراد را در یک «مکان اجتماعیِ» مفروض شبیهسازی کرده و به آنها صفات «نزدیک» یا «دور» را اطلاق کند. اما واقعاً رابطۀ میان جهان اجتماعی و تجارب مکانی ما چه اندازه عمق دارد؟ آیا واقعاً یک زیرلایۀ عصبی وجود دارد که تجارب ما از کوهها و خانوادهها یا شهرها و همکاران را به هم پیوند میزند؟
در آغاز این قرن، دانشمندان علوم شناختی آزمایشهای بهدقت کنترلشدهای انجام دادند و براساس آنها دست به ترسیم نمودارهایی از هندسۀ روانشناختیِ این مکان اجتماعی زدند. پرسش اولیه در این آزمایشها این بود: آیا «فاصلهها»یی که ما در جهانهای اجتماعیِ مفروضِ خودمان میان خود و دیگران فرض میگیریم -مثلاً میگوییم آن دوستمان به ما نزدیک است و آن آشنایمان از ما دور است- در رفتارمان با آن افراد هم متجلی میشوند؟ از مشارکتکنندگانِ یکی از پژوهشها خواسته شد مسیری در یک راه مارپیچیشکل ترسیم کنند که، با گذر از آن، بستهای را به مقصد میرسانند.
در امتداد این راه، سه شخصیتِ خیالی حضور داشتند که برای عدهای از مشارکتکنندگان با عنوان «دوستان» و برای گروه دیگر با عنوان «غریبهها» توصیف میشدند. مشارکتکنندگان در گروه «دوستان» در طول مسیر خطوطی را ترسیم کردند که به میزانِ معناداری به آن اشخاص خیالی نزدیکتر از خطوط ترسیمشدۀ گروه «غریبهها» بود. بنا به استدلال پژوهشگران، این نتیجه بهدلیل تداعیهای ضمنی2 میان مجاورت مکانی و دوستی است: غریبهها تداعیگر فاصله بودند و دوستان تداعیگرِ نزدیکی.
در پژوهشی دیگر، آمریکاییهایی که نظرات منفی دربارۀ مکزیک داشتند فاصلۀ میان شهرهای آمریکا و مکزیک را بیشتر از آمریکاییهایی برآورد میکردند که دیدگاههای مثبتتری دربارۀ مکزیک داشتند. نویسندگان این پژوهش استدلال کردند که تخمین فاصله در جهان فیزیکی تابع آن است که مشارکتکنندگان چه جایگاهی برای مکزیک در یک مکان اجتماعیِ مفروض قائلاند.
وقتی برای توصیف روابط اجتماعی از استعارههای مکانی استفاده میکنیم، این کار صرفاً استفادۀ تصادفی یا دلبخواهی از زبان نیست، بلکه بازتابی از نحوۀ ساختاریافتگیِ آن روابط اجتماعی در اذهان ماست. وقتی کسی را «دور» یا «دور از دسترس» میخوانیم، واقعاً او را در آن موقعیت مکانی در نظر میآوریم، حتی اگر کنارمان ایستاده باشد.
برای راه جستن در جهان، اتکای ما بر بازنماییهایی ذهنی است از اینکه اشیا کجا هستند و تعاملمان با آنها به چه ترتیبی است. این دقیقاً مشابه همان فرایندی است که اطلاعات اجتماعی از طریق آن بهشکل مفهومی درمیآیند: دانستن اینکه افراد ازحیث وابستگی و قدرت چه جایگاهی دارند اهمیت بسیاری در عملکرد اجتماعی ما دارد و به ما کمک میکند تا تعاملات روزمرۀ خود را راهبری کنیم. عصبشناسانِ شناختی هر دو عملیات را واجد یک پدیدارشناسی مشترک میدانند، چراکه تجربۀ ذهنیِ ما از عمل «نقشهبرداری» در هردوی این موارد تجربۀ مشابهی است. به همین دلیل است که نقشهبرداریِ محتوای اجتماعی در یک «مکانِ» ذهنی به همان اندازه شهودی و بیواسطه به نظر میرسد که نقشهبرداریِ موجود در عملکردهای مربوط به جغرافی یا معماری.
بااینحال، نکته فقط این نیست که ما از تجارب مکانی استفاده میکنیم تا از روابط اجتماعی سر دربیاوریم، بلکه تأثیر و تأثر دوسویهای در این میان برقرار است. به نظر میرسد ما محتوای اجتماعی را، بسته به موقعیت مکانیاش در جهان، به اشکال متفاوتی پردازش میکنیم. در پژوهشی دیگر، به مشارکتکنندگان روی صفحهنمایش جفتهایی از کلماتی با بار قدرتیِ «بالا» و «پایین» را نشان دادند، مثل «ارباب» و «برده».
طی مراحل مختلف، موقعیت عمودی کلمات عوض میشد، به گونهای که هرکدام ممکن بود بالا یا پایین دیگری ظاهر شوند. مطابق یافتههای این پژوهش، اگر کلماتی با بار قدرتیِ بالاتر مانند «ارباب» بالاتر از جفت خودشان ظاهر میشدند، مشارکتکنندگان آنها را سریعتر تشخیص میدادند تا زمانی که کلماتی با بار قدرتیِ پایینتر همچون «برده» بالاتر از جفت خودشان ظاهر میشدند.
در پژوهشی دیگر، کلمات «دوست» و «دشمن» را داخل یک تصویر گرافیکیِ سهبعدی و در موقعیتهای متفاوتِ نزدیک یا دور جای میدادند. نتیجۀ پژوهش آن بود که کلمۀ «دوست»، وقتی نزدیکتر قرار داده میشد، سریعتر از کلمۀ «دشمن» تشخیص داده میشد، درحالیکه کلمۀ «دشمن» زمانی سریعتر تشخیص داده میشد که دور بود. در هر دو پژوهش، تبیین پژوهشگران این بود که تشخیص کلماتِ دارای بار اجتماعیِ معین زمانی بیشتر و سریعتر رخ میدهد که آن کلمات در موقعیتهایی سازگار با بازنماییهای مکانیِ مشارکتکنندگان از آن مفاهیم اجتماعی قرار داشته باشند، و همین به مشارکتکنندگان اجازه میداد تا کلمات را سریعتر پردازش کنند.
براساس این شواهد از رابطۀ مستحکم میان شناخت مکانی و شناخت اجتماعی، احتمالاً تصور میکنید که پیشبینی گالیسی و لیکاف صحیح بوده است، یعنی واقعاً این دو سنخ اندیشه زیرلایههای عصبیِ مشترکی دارند. ظاهراً پژوهشهای عصبشناسانِ شناختی این پیشبینی را تقویت میکند. در پژوهشی مربوط به سال 2014، پژوهشگرانْ فعالیت مغزِ مشارکتکنندگانی را که به آنها تصاویر اشیا در جاهای مختلفی روی یک میز نشان داده شده بود ردگیری کردند. از مشارکتکنندگان خواسته شد که بگویند آیا یک شیء معین، در مقایسه با شیء دیگری که در تصویر ترسیم شده بود، «نزدیکتر» بوده است یا «دورتر».
پژوهشگران فعالیت مغز افراد را در خلال تعیین فاصله ثبت میکردند و یک الگوریتم یادگیریِ ماشینی را تعلیم دادند تا اطلاعات مربوط به این فعالیتها را، مطابق با حکمهای نزدیک و دور، کدگشایی و طبقهبندی کند. سرانجام الگوریتم، با تحلیل فعالیت مغزی مشارکتکننده، میتوانست با درجۀ بالایی از دقت معین کند که آن فرد حکم به فاصلۀ دور میدهد یا نزدیک.
سپس از همان مشارکتکنندگان خواسته شد تا عکس هشت نفر از افراد دایرههای اجتماعی خودشان را در اختیار پژوهشگران بگذارند: چهار نفر که با آنها رابطۀ عمیقی دارند، و چهار نفر دیگر که میشناسندشان اما چندان به آنها نزدیک نیستند. پژوهشگران از مشارکتکنندگان میپرسیدند شخصی که در هر عکس نشان داده میشود «دوست» است یا «آشنا»، و همزمان فعالیت مغز آنها را میسنجیدند. پژوهشگران این مرحله را مرحلۀ «فاصلۀ اجتماعی» نامیدند.
در ادامه پژوهشگران، بهجای اینکه بهدنبال همپوشانی میان فعالیتهای مغز در این دو مرحله باشند، از الگوریتم تعلیمدیده در مرحلۀ فاصلۀ مکانی برای کدگشایی اطلاعات از مرحلۀ فاصلۀ اجتماعی کمک گرفتند. الگوریتم مکانی، با دقتی بیشتر از آنکه تصادفی باشد، توانست پاسخهای مشارکتکنندگان به مرحلۀ فاصلۀ اجتماعی را پیشبینی کند.
به بیان دیگر، آنها توانستند فعالیت مغزی در بخشی از مغز را که مرتبط با حکمهای فاصلۀ مکانی «نزدیک» و «دور» بود -در این مورد، بخش لوبول آهیانهایِ تحتانی3– بهعنوان الگویی برای پیشبینی حکمهای فاصلۀ اجتماعی به کار بگیرند. این یافته موجب تقویت این مدعاست که مبنای کورتیکال مشترکی برای شناخت مکانی و شناخت اجتماعی وجود دارد.
آن دوستی که به شما «نزدیک» است، حتی اگر در آنسوی دنیا زندگی کند، با همان بخشی از مغز نقشهبرداری میشود که حکم میکند شما به صفحهنمایشی که برای خواندن این مقاله از آن استفاده میکنید «نزدیک» هستید.
خب، این چه توضیحی دارد؟ برخی پژوهشگران اینطور توضیح میدهند که شناخت اجتماعی یک «نوسازگاری»4 از شناخت مکانی است. نوسازگاری به معنای مزیتی ثانویه برای یک سازگاری اولیه است. معروفترین مثال نوسازگاری، که اولینبار چارلز داروین آن را مطرح کرد، ریههایی است که در همۀ حیواناتِ تنفسکنندۀ هوا یافت میشود.
داروین معتقد نبود که این اندام برای دریافت اکسیژن تکامل یافته است، بلکه باور داشت ریهها از کیسۀ هوای ماهیها «نوسازگاری یافتهاند» -اندامی پر از گاز که به ماهی کمک میکند تا شناوریِ خود را زیر آب حفظ کند؛ در نمونۀ شناخت اجتماعی نیز، برخی عصبشناسان گفتهاند که سیستمهای عصبیِ در خدمتِ شناخت مکانی «دگرسازی شده»5اند تا شالودهای برای شناخت اجتماعی شکل دهند.
این دگرسازی امکانی فراهم آورده است که اطلاعات اجتماعی به سیاقی منظم و ذوابعاد6 سازماندهی شوند، سیاقی که در آن افراد بهعنوان مختصّاتی در یک «مکان» موضعنگاشتی7، که منشأ تولید استنتاج است، بازنمایی میشوند، درست همانطور که اطلاعات مکانی بازنمایی میشوند.
تبیین تکاملی حاکی از توسعۀ مستقلازهمِ دو فضای مغزیِ کاملاً پیمانهای8 است، اما نوسازگاری، در قیاس، تبیین موجزتری است که بیانگر توسعۀ دو کارکرد مغزیِ متمایز اما عمیقاً مرتبط است. این استدلال میگوید شناخت اجتماعی و مکانی در مغز ما به همدیگر سیمبندی شدهاند، و این احتمالاً توضیح خوبی است برای اینکه چرا بهواسطۀ درک موقعیت مکانی یک نفر در محیطهای اجتماعی میتوانیم فوراً جایگاه اجتماعی او را نیز استنباط کنیم. این تبیین وسوسهانگیزی است، اما اعتبار آن متوقف بر پژوهشهای بیشتری است.
توجه به این نکته مهم است که این استدلال ادعا نمیکند شناخت اجتماعی را میتوان به شناخت مکانی فروکاست. پژوهش دیگری در روانشناسی اجتماعی اثبات کرده است که بازنماییهای ذهنی ما از افراد چندوجهی9هستند و شامل تداعیهای عاطفی، دانش اخباری10و خاطرات پراکنده11 و محتواهای دیگر میشوند. اما در هر صورت، این استدلال تبیین قابلقبولی به دست میدهد از اینکه ما چگونه به یکی از بنیادینترین جنبههای شناخت انسان، یعنی تصوری که از دیگران داریم، دست یافتهایم و چگونه هنوز واجد آنیم.
پیامدهای گستردهترِ این ایده ما را بر آن میدارد تا با دقت بیشتری به این سؤال بیندیشیم که اماکن و فضاهایی که طراحی میکنیم چطور بازتابندۀ پیوندهای ضمنیِ مکانی ما با گروههای مختلف ازجمله دوستان، خانواده، اجتماعات و جوامعاند. از این گذشته، نظر به اینکه جهانِ مکانی میتواند عمیقاً شناخت اجتماعی ما را دگرگون کند، آیا معماری و دیگر گونههای طراحی اماکن میتوانند در نقش ابزارهایی مفهومی برای ایجاد انواع جدید اندیشۀ اجتماعی ظاهر شوند؟
توضیح عکس: گشایش مجلس اصناف در ورسای، 5 مۀ 1789، حکاکی (1790) اثر ایزیدو استانیسلاس هلمان. ویکیپدیا
البته این اتفاق در تاریخ روی داده است. در مۀ 1789، سه قشر از جامعۀ فرانسه -روحانیون، اشراف و عوام- در ورسای گرد هم آمدند تا درخصوص وضع مالیاتهای جدید بحث کنند و متکفل اصلاحاتی در کشور شوند. این رویداد نقطهعطف گذار بهسمت دمکراسی بهعنوان نظام غالب حکمرانی سیاسی در فرانسه بود و بهسرعت در بیشتر نقاط اروپا نیز تکرار شد. اما تاریخسازبودنِ این رویداد نه صرفاً بهخاطر اندیشههای موردبحث در آن، بلکه بهخاطر چیدمان آن ایدهها در مکان نیز بود.
در این مراسم اعضای حزب ژاکوبن نیز حضور داشتند، سلطنتستیزانی که برای الغای پادشاهی و پیادهسازی سیاستهای لیبرال مبارزه میکردند. ازقضا آنان در سمت چپ پادشاه نشسته بودند و اعضای سلطنتطلب، حزبی که خواهان حفظ پادشاهی و قدرت پادشاه بود، در سمت راست پادشاه نشسته بودند. این چیدمان صندلیها ماندگار شد و ازآنپس، بهجای ارجاع به اسامی هر حزب، برای تمایزگذاری میان دو گروه از استعارۀ مکانی -«چپ» و «راست»- استفاده شد. ژاکوبنها، گروهی که خواهان سیاستهای لیبرال بودند، در سمت «چپ» بودند؛ سلطنتطلبان، که حامی سیاستهای محافظهکارانه بودند، در سمت «راست» قرار داشتند.
این مکانیسازیِ12 گروهها و دستههای سیاسی امروز هم پابرجاست، حتی با اینکه چیدمان صندلیها، که منشأ این مکانیسازی بود، تا حد زیادی فراموش شده و مشخصاً به تاریخ پیوسته است، چون احزاب سیاسی دیگر در هیچیک از دو طرف پادشاه نمینشینند. ماجرای مربوط به خاستگاه طیفبندی سیاسیِ چپ-راست حاکی از آن است که سازماندهیِ مکانیِ گروههای مختلفِ اجتماعی نقش مهمی در نحوۀ بازنمایی ذهنی آن گروهها دارد. اثر این بازنمایی ذهنی بر اندیشۀ سیاسیِ پسازآن را نمیتوان کماهمیت جلوه داد.
امروزه، بیش از دو سده بعدتر از آن رویداد، هیچ حزب سیاسی، سیاستمدار یا حتی ایدۀ سیاسیای وجود ندارد که نتوان آن را جایی در طیف سیاسیِ چپ-راست موقعیتیابی کرد. آنچه این طیفبندی را بیشتر درخور ملاحظه میکند این واقعیت است که رابطۀ مکانیای که براساس آن بنا شده در آغاز تصادفی بوده است.
اگر پیکربندیِ تصادفیِ افراد در مکان چنین اثر عمیقی بر ساختار اندیشۀ سیاسی دارد، آیا نمیتوان کنترل سنجیدهتری بر این اثرات داشت؟ معماری مملو از انواع فراوانی از پیکربندیهای مکانی است. اماکنی که معماران برای افراد مختلف طراحی میکنند میتوانند مرتفع، عریض، باز، محدود، و با چشمانداز یا بیچشمانداز باشد -که هرکدام گویی فراخوانی است به اندیشۀ اجتماعی.
به همین دلیل است که ما برندگان رقابتهای ورزشی را روی بلندترین سکو قرار میدهیم، یا رؤسای سازمانها اغلب ساکن بزرگترین دفاتر در بالاترین طبقات ساختمانها میشوند، یا سران خانوادهها در قدیم در «اتاقخواب اصلی» میخوابیدهاند و هنگام غذا بالای سفره مینشستهاند. در این نمونهها، قدرت بهواسطۀ بالاتر قرارگرفتن، در مرکز قرارگرفتن و داشتن فضای بیشتر (یا چشمانداز بهتر) قوام مییابد.
توضیح عکس: «آغوش مادرانۀ کلیسای مادر»؛ میدان سن پیِترو در رم. ویکیپدیا
معماری اغلب ابزاری برای بهنمایشگذاشتنِ روایتهای خاص دربارۀ روابط اجتماعی و توزیع قدرت بوده است. سازههای جاودانهای همچون اهرام جیزه، شهر ممنوعه در پکن، پارتنون در آتن، یا طاق پیروزی در پاریس، با دستبردن در ارتفاع، فاصله، جرم، حجم و مرزها و بازیکردن با این مؤلفهها، ایدههای انتزاعی دربارۀ قدرت را تجسم میبخشند. بهعنوان نمونه، کلیسای سن پیتر در واتیکان را در نظر بگیرید؛ این بنا که در خلال سدههای شانزدهم و هفدهم ساخته شد فضای قابلتوجهی در اختیار عموم میگذاشت تا در میدان سن پیِترو گرد هم آیند.
این میدان میتواند در آن واحد میزبان صدهاهزار نیایشگر باشد. همین ویژگی موجب شد تا این بنا از معیارهای معماریِ سنتی در کلیساهای کاتولیک فاصله بگیرد. میدان سن پیِترو، بهجای شکل مربعی، بهشکل یک بیضی طراحی شده است که در احاطۀ دنبالهای چهارردیفی از ستونهای آزاد قرار دارد. جان لورنتسو برنینی، معمار بنا، میگوید این میدان در «براتچا ماترنه دلّا کیهزا» (آغوش مادرانۀ کلیسای مادر) پذیرای بازدیدکنندگان است. باید هم اینگونه میبود. هرچه باشد، کلیسای سن پیِترو درخلال اصلاحات پروتستانی ساخته شد، زمانهای که اصلاحگران پروتستان در شمال اروپا داشتند اقتدار کلیسای کاتولیک در رم را -که تا حد زیادی از مرکز توجه عموم حذف شده بود- زیر سؤال میبردند.
کلیسای کاتولیک رومی در پاسخ دست به اصلاحات متقابل خود زد، اصلاحاتی که شامل ازمیانبردن روال مفسدهآمیز و لابیگریهای قوموخویشی و برگرداندن توجه بهسمت مردم بود، که ازجمله در معماریِ واتیکان نیز تجلی مییافت. طراحی مکانیِ میدان سن پیِترو به کلیسای کاتولیک اجازه داد تا پیامآورِ دورۀ جدیدی از گشودگی و شفافیت اجتماعی باشد.
اما برای دگرگونسازیِ اندیشۀ اجتماعیِ همگانی لازم نیست حتماً معمار باشیم. حتی استعارههای مکانی یا استعارههای مربوط به معماری نیز میتوانند خلق اثر کنند. حامیانِ ترقی اجتماعی، چه در حال مبارزه با نابرابری باشند، چه مبارزه با سرکوب یا تضییع حقوق، وقتی میخواهند به دفاع از کسانی که «به حاشیه» رانده شدهاند، «تحت فشار»ند یا «تحت استیلا» قرار گرفتهاند مبادرت ورزند، معمولاً تجربههای اجتماعی خود را روی استعارههای مکانی سوار میکنند. از این روست که جنبشهای عدالت اجتماعی عمدتاً موجب تبلور استعارههایی از تصرف و عاملیت در مکاناند.
در سال 1929، یک سال پس از آنکه زنان در بریتانیا صاحب حق رأی شدند، ویرجینیا وولف برای نامگذاریِ جستار فمینیستیاش که به نفع عاملیت فکری زنان بود از استعارهای مربوط به معماری استفاده کرد و کتابش را اتاقی از آنِ خود نامید؛ «اتاق» را میتوان هم به معنای تحتاللفظی و هم به معنای استعاری تفسیر کرد. از زاویۀ معنای تحتاللفظی، وولف مینویسد «زن اگر بخواهد داستاننویس باشد باید پول و اتاقی از آنِ خود داشته باشد».
در اوایل قرن بیستم، داشتن مکانی خصوصی برای مطالعه و نوشتن برای بسیاری از زنان امری تجملاتی به حساب میآمد. اما معنای کامل این عنوان به بهترین وجه صرفاً در حالت استعاری فهم میشود، استعارهای که حق زنان برای فعالیتهای فکریِ خودآیین و بیوقفه را نمایان میسازد، یعنی همان ایدهای که وولف در جستارش آن را واکاوی میکند.
امروزه، فمینیستها از استعارۀ مربوط به معماریِ «سقف شیشهای» برای نشاندادنِ موانعی استفاده میکنند که اغلب برای مردان نامرئی (و همچون «شیشه») است، موانعی که زنان بههنگام بالارفتن از نردبان شغلی با آنها دستبهگریباناند. اعضای جامعۀ الجیبیتیکیوپلاس نیز ترغیب شدهاند که «از پستو بیرون بیایند» و در اجتماع مرئی شوند. اخیراً در اعتراضات مربوط به جُرج فلوید در سال 2020، شعار «خیابونها مال کیه؟ مال ما، مال ما!» سر داده میشد و هدف آن بود که حق تحققنیافتۀ اقلیتهای نژادی برای احساس امنیت در مکانهای عمومی را مخابره کنند.
همچون عنوان جستار وولف، این تعابیر را نیز میتوان تحتاللفظی تفسیر کرد، اما اثر کامل آنها به بهترین وجه بهشکل استعاری فهمیده میشود. این استعارههای مکانی به توصیف تجربۀ اقلیتهای اجتماعی و تلاش آنان برای غلبه بر موانع اجتماعی کمک میکنند.
بدون این استعارهها، مثلاً ترسیم احساس انزوای اجتماعی و محدودیتهایی که اعضای جامعۀ الجیبیتیکیوپلاس از پنهانکردن هویت جنسی یا گرایش جنسیشان تجربه میکنند بسیار دشوار خواهد بود. ازطریق استعارۀ مکانی، کسانی که در این گروه نیستند میتوانند احساس انزوای اجتماعی و محدودیتهای زیستن «در پستو» را درک کنند.
حتی طیف سیاسیِ چپ-راست را، که در هر دو سرِ طیف به افراطیگریِ سیاسی میانجامد، میتوان با استفاده از استعارههای مکانیِ بدیع بازسازی کرد. اغلب برای توصیف افرادی که دیدگاههای سیاسیِ مستحکم و تغییرناپذیری دارند از استعارههایی مکانی نظیر «طرفدار»، «قطبیشده» یا «تندرو» استفاده میشود. این استعارههای مکانی با ارجاع به موقعیتهایی در امتداد یک خط افقی با قطبهایی که در جهات مخالف بسط مییابند خلق معنا میکنند. اما چه میشود اگر، بهجای یک خط مستقیم، نظرات سیاسی را روی یک منحنیِ نعلاسبی قرار دهیم؟
نظریۀ نعلاسبی را اولین بار فیلسوف فرانسوی ژان-پیر فی در سال 2002 ابداع کرد، اما از مدتها پیشازآن نیز در مباحث نظریهپردازان سیاسی به چشم میخورد، یعنی از زمان پیمان مولوتوف-ریبنتروپ، معاهدۀ عدمتجاوزی که در سال 1939 میان دولت نازی هیتلر و حزب کمونیست استالین امضا شد. از آن زمان به بعد، این نظریه برای توضیح بسیاری از واقعیتهای سیاسی مورد استفاده قرار گرفته است، ازجمله این واقعیت که 12درصد از کسانی که در انتخابات مقدماتی دمکراتها در سال 2016 به برنی سندرز رأی دادند در انتخابات ریاستجمهوریِ همان سال به دانلد ترامپ رأی دادند، کاری که مسلماً به زیان نامزد «چپگرا»، هیلاری کلینتون، در انتخابات تمام شد.
مثال دیگر این است که سیاستمداران و صاحبنظرانِ هر دو جناحِ چپ افراطی و راست افراطی حامی مواضع ضدمداخلهجویانه ناظر به جنگ در اوکراین بودند. اما این بدین معنا نیست که تفاوتهای ایدئولوژیک کلانی میان مواضع سیاسی چپ افراطی و راست افراطی وجود ندارد.
نظریهپردازان سیاسی استدلال کردهاند که نظریۀ نعلاسبی نیز، همچون دوگانۀ سادۀ طیف چپ-راست، چشمانداز ایدئولوژیک را بیشازاندازه سادهسازی میکند. درهرحال آنچه واضح است این است که استعارههای مکانیِ جدید صورتهای بدیلی برای صورتهای خطیِ اندیشۀ سیاسی عرضه میکنند.
شاید عرصۀ احتمالاتِ بازاندیشی در اَشکال اندیشۀ اجتماعی عرصۀ وسیعی به نظر بیاید، اما اینگونه نیست که استعارههای مکانی همواره رهاییبخش باشند؛ همچون مفهومسازی سفتوسختِ طیف چپ-راست، این استعارهها نیز گاهی محدودیتهایی برای اندیشۀ اجتماعی به بار میآورند. عناوین و القابی همچون «رئیس»، «عالیجناب» یا «دیوان عالی» که در نهادهای سیاسی و اجتماعیِ ما به مقامات و مراجع داده میشود اغلب به حالاتِ مکانیِ قد و جرم ارجاع دارند. حتی عنوان «رئیسجمهور» را میتوان به یک استعارۀ مکانی تجزیه کرد: praesident لاتین (به معنای کسی که پیشتر مینشیند).
توضیح عکس: «والاحضرت»؛ تاجگذاری امپراتور نیکلای دوم و ملکه الکساندرا فیادوروفنا (1898) اثر لائوریتس توکسن. موزۀ ارمیتاژ / ویکیپدیا
به همین دلیل، مهم است گوشهایمان را نسبت به آن دسته از استعارههای مکانی و معماری که احتمالاً روابط بینشخصی و گفتمان سیاسی ما را محدود میکنند تیز کنیم. این استعارهها ممکن است نشان از دودستگیهای ذهنیِ روبهرشد میان گروههای اجتماعی داشته باشند. در نظر بیاورید کارزار ریاستجمهوریِ سال 2016 ترامپ و ادبیات او را دربارۀ دیوارکشیدن در امتداد مرز جنوبی ایالاتمتحده. درست است که در دوران ریاستجمهوری ترامپ برخی حصارهای مرزیِ جدید کشیده شد، اما بهترین تقریر از پیشنهاد رئیسجمهور سابق مبنیبر برپاسازیِ دیواری نفوذناپذیر همانا استعارهای است حاکی از گذاری گستردهتر به موضع انزواطلبانه در حوزۀ سیاست خارجی و مهاجرت.
بهنحو مشابهی، دیوار بزرگ چین در نگاه بسیاری از افراد نشانگر تمایزگذاریِ واضحی میان ملت چین در جنوب و بربرهای غارتگر در شمال است. این ایده کماکان ادامه دارد، حتی با اینکه این دیوار عملاً چیزی جز تعداد پرشماری از دیوارهای کوچکتر نبوده است، یعنی واقعیت فیزیکیِ رخنهپذیری که نمادینبودنِ استعاره را برملا میسازد. شهروندانِ آلمانی هنوز فاصلۀ خودشان را با شهرهایی که در آنسوی پردۀ آهنین قرار داشته، در قیاس با شهرهایی که پیش از الحاق مجدد در سمت خودشان قرار داشته، بیشازحد برآورد میکنند. بهعلاوه میزان این برآوردِ بیشازحد درمورد شهروندانی که نگرش منفیتری به الحاق مجدد دارند، در مقایسه با شهروندانی که دیدگاههای مثبتتری دارند، بیشتر است؛ موانع استعاری مدتها پس از منهدمشدن دلالتهای فیزیکیشان بر جای میمانند.
صورِ مکانیِ سازههایی که معماران در طول هزاران سال گذشته ساختهاند صرفاً متناسب با نیازهای عملکردیِ ساکنانِ آن سازهها پدید نیامده، بلکه بسیار فراتر از این نیازها طراحی شده است؛ معماران عموماً در پیِ ساختن سازههایی بودهاند که بهمثابۀ استعارهای از قدرت اجتماعی فهم شود.
به سیاقی مشابه، نویسندگان، کنشگران و سیاستمداران نیز برای مخابرۀ امیال و تجارب اجتماعیشان بر استعارههای مکانی و استعارههای مربوط به معماری متکی بودهاند. پژوهشهای اخیر در حوزۀ عصبشناسیِ شناختی نشان میدهد که در هر دو مورد مبنای عصبزیستشناختیِ مشترکی وجود دارد.
این سازوکار بر پدیدارشناسی و سوبژکتیویتۀ تجربۀ اجتماعی پرتو میافکند و بینشی نسبت بدان به ما ارزانی میدارد، اما علاوهبرآن، باید ما را بر آن دارد تا بهدقت در این نکته درنگ کنیم که حرکات و موقعیتهایمان در مکان حاوی چه اطلاعاتی دربارۀ جایگاه و عاملیت اجتماعیمان است. به همین اندازه نیز ما را به درکی از این مسئله میرساند که چگونه سازههای شهریِ بناشده برای افراد بازتابدهندۀ فواصل مکانیای است که تلویحاً بدانها نسبت داده میشود.
پس همهچیز در بینش خلاصه نمیشود و، علاوهبرآن، فرصتهای فراترازتصوری نیز در اندیشۀ اجتماعی-مکانی وجود دارد. به کمک این سازوکار، ما میتوانیم معمار تجارب جمعی خودمان شویم، استعارههای جدیدی برای زیست اجتماعی خلق کنیم و هندسههای دیگران را در ذهن خودمان سامان بخشیم.
این مطلب را دیوید بورکنهاگن نوشته و در تاریخ 11 ژانویهٔ 2024 با عنوان «The geometry of other people» در وبسایت ایان منتشر شده است و برای نخستینبار در تاریخ 5 خرداد 1403 با عنوان «دوستان «نزدیک»، آشنایان «دور»» و با ترجمۀ علی کریمی در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.
دیوید بورکنهاگن (David Borkenhagen) دانشجوی پسادکتریِ شاغل در مرکز آموزش و پژوهش سلامت روانِ دانشگاه کلگری کاناداست.
پاورقی
1
the visual cortex
2
implicit associations
3
inferior parietal lobule
4
Exaptation؛نوسازگاری یا «تغییر کارکرد» اصطلاحی در حوزۀ زیستشناسیِ فرگشتی و به معنای آن است که یک صفت خاص، اگرچه در ابتدا برای کارکرد خاصی تکامل یافته باشد، بعداً به خدمت عملکرد دیگری درآید. نمونۀ مشهور نوسازگاری پرِ پرندگان است که در ابتدا احتمالاً بهمنظور تنظیم دما تکامل یافته، اما بعداً در خدمت پرواز درآمده است [مترجم].
5
upcycled
6
dimensional
7
topographical
8
modular
9
multimodal
10
declarative knowledge
11
episodic memories
12
spatialisation