![](/Upload/Public/Content/Images/1396/04/01/2242250743.jpg)
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، آیتالله قرهی، مدرس عالی حوزه در در ادامه سلسله جلسات درس اخلاق خود با موضوع «راه ثبوت ایمان، اهل ورع بودن و دوری از طمع است» به ایراد سخنرانی پرداخت.
بنا بر این گزارش، متن کامل سخنان این مدرس عالی حوزه به شرح زیر است:
یکی از خصوصیات مؤمنین، عندالله تبارک و تعالی و عند المعصومین(ع)، این است که ثبات ایمان مؤمن، به عمل و ورع است که اهل تقوا و ورع شود و در عمل به مطالب اعلی بیندیشد.آنقدر این امر، امری مهمی در ایمان است که حسب روایات شریفه ازحضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(ع) بیان کردند: «وقد سُئلَ عما یُثَبتُ الإیمانَ فى العبدِ»، از حضرتش سؤال کردند که عوامل ثبوت ایمان چیست؟ یعنی چگونه ایمان در انسان، ثابتقدم میشود؟
یکی از نکاتی که اتفاقاً قرآن کریم و مجید الهی هم تبیین میفرماید، همین «یُثَبتْ أَقْدامَکُم» است. اولیاء الهی ذیل این آیه شریفه، نکاتی را بیان کردند و بعضی از مفسرین عظیمالشأن این مسئله را آوردند که این «یُثَبتْ أَقْدامَکُم» در باب ایمان است؛ یعنی این، همان «یُثَبتْ إیمانَکُم» است. اگر ایمان کسی، ایمان ثابت نبود، طبیعی است ثابتقدم هم نمیشود. به تعبیری کسی واقعاً میتواند ثابتقدم باشد که ایمانش، ایمان بالایی باشد.
این نکته هم خیلی مهم است که در باب این سؤالی که از حضرت میکنند، بیان میشود: «عما یُثَبتُ الإیمانَ فى العبدِ»، لذا این ثبوت ایمان فقط در بندگان خداست؛ یعنی باید عبد باشند. همانطور که عرض کردم، اصلاً هنر انبیاء، حضرات معصومین، اولیاء الهی و متخلقین به اخلاق الهی، این است که انسان را به سمت بندگی ببرند و او را عبد کنند. بندگی هم چه حلاوتی دارد!
به قدری بندگی، شیرین است و لذت دارد که انسان، عبد شود که اصلاً اولیاء خدا نمیخواهند من و شما را به مقامات برسانند. بلکه میخواهند من و شما را عبد کنند. کدام مقامی بالاتر از عبد شدن که تا انسان، عبد و بنده خدا نشود و طعم بندگی را نچشد، معلوم است اصلاً آنچه را که در عالم موجود است، نمیفهمد، ولو از مقامات ظاهری. چون همه این مطالب، چشم باز شدن، دیدن خیلی از چیزهایی که انسانها نمیبینند، شنیدن صدای ملکوت و صدای خوبیها، اتصال به اصوات الهی، غرق در نور شدن، طی الارض، طی الجو، دیدن، شنیدن و ...، عند الاولیاء، ظواهر است. قبلاً هم عرض کردم که اینها میترسند که این موارد، حجاب شود و لذا از اینها وحشت دارند.
لذا همه آن مقاماتی که گاهی من و شما به دنبال آنها هستیم، برای عبد هیچ است و عشقش این میشود که مولا دارد. اصلاً تمام عشق و لذتش، این است که مولا دارد. عبد در عبودیت اینقدر پیش میرود که عاشق این است که خودش عبد است و مولایی دارد، هیچ موقع خودش، مولا، آقا و سرور نیست، بلکه لذت میبرد که سرور و مولایی دارد.لذا در این عبودیت و بندگی میداند که تا بر نشود، به مولا نمیرسد! همش در بندگیاش این است که فقط بر شود و عمل نیکو، صالح، الهی، دور از هوی و هوس و دور از اعداء عدو (نفس) انجام دهد. ابرار الهی اینگونه هستند.
چه چیزی، ایمان را در دل، استوار میکند؟
لذا چقدر شیرین است که انسان، عبد شود. برای همین است که وقتی بحث هم میشود، از حضرت میپرسند: «وقد سُئلَ عما یُثَبتُ الإیمانَ فى العبدِ»، چطوری ایمان در بنده ثابت شود؟!
حضرت عواملی را بیان میفرمایند: «الذی یُثَبتُهُ فیهِ الوَرَعُ»، اگر آن عبد الهی که لذتش در بندگی است، بخواهد در این ایمان و بندگی خودش ثابتقدم باشد؛ اصل، این است که ورع داشته باشد. لذا آنچه که ایمان او را استوار میکند، ورع است. یعنی مواظبت، مراقبت به این که مطالبی را نداشته باشد و از آنچه دیگران پرهیز نمیکنند، پرهیز کند.
لذا ایمان بندگان خدا اینطور ثابت میشود. پس مؤمن، آن موقعی مؤمن است که در ورع، ایمان خود را ثابت کند. در این صورت، ثابتقدم هم میشود، «یُثَبتْ أَقْدامَکُم». دیگر معلوم است هیچ چیز برایش مهم نیست. اگر به تعبیر عامیانه در اوج دنیا (ثروت، قدرت و ...) باشد، او هیچ موقع بیتقوایی نمیکند و اهل ورع است. اگر هم به ظاهر در دنیا، در آن مراتب پایین و از آن مرئوسین رده آخر باشد، اصلاً برایش مهم نیست، بیتقوایی نمیکند و اهل ورع است. این هم مهم است که اصلاً هیچکدام برایش معنایی ندارد.
ایمانی که من اینگونه مقدمه آن را عرض کردم و این عبدی که عینش، عقل است و عشق است، عشق به این که مولا دارم، اصلاً همین است، لذت میبرد. او نمیخواهد مولا باشد..
لذا عرض کردم که پیامبر(ص) در بعضی از نامههایی که به بعضی از سلاطین نوشتند (کتابی به همین نام هم هست که تمام نامههای ایشان را جمعآوری کرده، میتوانید به آن مراجعه کنید) و آنها را دعوت کردند، بیان میفرمودند: مِن عبدالله محمد رسول الله(ص)، یا در بعضی موارد هم مینوشتند: مِن عبدالله، محمد بن عبدالله(ص). لذا عشق ایشان به این است که عبد خداست و مولا دارد.
البته اینها را هم تا انسان خودش به آن مقام بندگی نرسد، نمیفهمد. یعنی توصیفی نیست که بخواهیم با تبیین کردن آن بگوییم، چگونه است، باید انسان خودش برسد، لذت را ببرد و شیرینی و حلاوت آن را بچشد که بنده شدن چیست.آنوقت معلوم است این بندگی است که ایمان را هم میآورد. لذا اگر چنین شخصی به ظاهر در دنیا در اوج باشد، عبد خداست. به ظاهر در ادنی درجه دنیا هم که باشد، باز عبد خداست و عشقش همین بندگی است. ثبوت ایمانش هم به همان ورع اوست.
چه چیزی ایمان را از دل بیرون میکند؟
«والذى یُخْرِجُهُ مِنهُ الطمَعُ»، عجیب است، در آن طرف ورع را دنبال میکند و از این طرف باید یک چیزی را از وجود خودش بیرون کند که آن هم طمع است، طمع به دنیا؛ یعنی چشمش به مال دیگران نباشد و حتی به مال دیگران غبطه نخورد، چه رسد بخواهد حسودی کند (غبطه یعنی حسود نیستی، میگویی فلانی دارد، نوش جانش، اما خدا! به من هم بده)؛ میگوید: مال دنیا اصلاً ارزش ندارد که من بخواهم برای دنیا، غبطه بخورم که فلانی، فلان خانه و ماشین و ریاست چنین و ... را دارد. این غبطه خوردن برای آنهایی است که ایمان ندارند یا حداقل آن چیزی که میتوانیم بیان کنیم، این است که ایمانشان ضعیف، بل اضعف است و آن درجات پایین ایمان را دارند که میخواهند حسودی نکنند، اما غبطه هم میخورند و میگویند: خدایا! این دارد، به من هم بده. چرا فلانی آن خانه و ماشین و ... را دارد، به من هم بده.
البته اولیاء الهی، وقتی در آن مقام بندگی، اوج میگیرند و مقامات آن را طی میکنند، میرسند به آنجا که حتی راجع به مادیات غبطه هم نمیخورند و اصلاً حیف میدانند و میگویند: من برای چه غبطه بخورم؟! مگر من برای مادیات هستم که بخواهم غبطه بخورم؟! من در این عمر شریف که حد و اندازهای دارد و بالاخره این هم میگذرد، برای چه چیزی غبطه بخورم؟! برای دنیایی که گذراست؟! مگر چقدر هستیم و میمانیم؟!
لذا اینها اصلاً برای خودشان درست نمیدانند که در مسائل مادی، غبطه بخورند. البته نه تنها در این موارد، غبطه نمیخورند، بلکه عبد در طی درجات بندگی خودش، حتی به مقامات معنوی دیگران هم غبطه نمیخورد و این، خیلی مهم است.
مگر بد است که در مطالب معنوی، بخواهند به مقامات بالاتر برسند؟! میگویند: مطلب این است که ما میخواهیم عبد شویم. عرض کردم که عین بندگی، عشق و عقل است. عین عقل هم این است که انسان، مولا داشته باشد و فقط به دنبال مولایش است. لذا عین عشق و عین عقل، همین است که عبد باشد؛ یعنی لذت میبرد که عبد باشد. برای همین اصلاً به مقامات معنوی هم غبطه نمیخورد. فقط مولا امضاء کند که تو عبد من هستی، لذت میبرد.
دال عبد هم دعوت الله است؛ یعنی مِن ناحیهالله دعوت بشود که در آن ضیافتالله به عنوان عبد ورود پیدا کند. دیگر معلوم است اگر کسی، عبد شد، طلبکار نیست. ما در دعا داریم که اصرار کنید و اتفاقاً بابی به نام اصرار الدعاء داریم، اما این را به شما بگویم که عندالاولیاء و عرفای عظیمالشأن، آنهایی که در بندگی، به مقام معرفتالله رسیدند، اصرار در دعا هم نمیکنند. البته چون فرمودند دعا کنید، میگویند: چشم و دعا میکنند، اما اگر نشد، میگویند: نشد که نشد، پسندم آنچه را جانان پسندد. آنها در این وادی هستند و حالشان، حال دیگری است. این حال اصلاً تفاوت دارد با حالی که امثال ما تصور میکنیم.
همه انسانها از طرف خداوند برای بندگی دعوت شدند
البته پروردگار عالم همه ما را دعوت کرده که اینگونه بشویم. همانطور که در ابتدای بحث عرض کردم، اصلاً کار انبیاء، اولیاء، اصفیاء، معصومین(ع) و ...، این است که ما را به بندگی خدا دعوت کنند که ما بنده شویم، همین. اگر سیر بندگی کردیم و این حال بندگی بر ما حاکم و حائل و غالب شد، آنوقت است که میفهمیم هیچ نمیخواهیم جز مولا! دیگر درجات، مقامات و ... نمیخواهیم. مقامات دنیوی که هیچ، حتی به مقامات معنوی دیگران هم غبطه نمیخوریم و ... .
لذا چنین کسی، طمع از دلش بیرون میشود. طمع دنیا؟ خیر، عرض کردم کسی که عبد شود، دیگر از دنیا میبرد. البته در دنیا و با اهل دنیا هستند، عین آنها هم زندگی میکنند، چون در قاعده جسمانی قرار گرفتند، باید بخورند و بیاشامند، اما حقیقتش این است - شاید ما این را نفهمیم و حتی یک عده به آن اعتراض کرده و إنقلت بیاورند که این چه نوع نگرشی است؟! ما نمیفهمیم؛ چون عبد نشدیم و لذت بندگی را نچشیدیم. لذا از یک جهت این إنقلت صحیح است؛ چون نرسیدیم و از یک جهت غلط است - که حتی این غذایی که میخورند، از باب تکلیف است که این جسم قدرت بگیرد و مرکب برای روح بندگی شود تا بتواند این اعضاء و جوارح را در راه بندگی خدا خرج کند و إلا اصلاً از طعام لذتی نمیبرند.
راه عبداللهی، عبدالحجه شدن است
حضرت امام جعفر صادق(ع) طمع را کلی بیان فرمودند، طمع به مطالب دنیا، طمع به مطالب معنوی و حتی طمع به جنت! صراحت این آیه شریفه نشان میدهد که حتی اولیاء خدا به بهشت و آنچه که در جنت هست، هم طمع ندارند. اینها، کسانی هستند که در مقام بندگی به آن نفس مطمئنه رسیدند که در این آیه شریفه میفرماید: «یا أَیتُهَا النفْسُ الْمُطْمَئِنة ارْجِعی إِلى رَبکِ راضِیَةً مَرْضِیة فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنتی» همین که بنده شود و او را جزء بندگان بپذیرند و مولای مطلق، آقای هستی، سید عالم، امضا کند که او عبد است، برای او بس است. «فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنتی»، دیگر نه جنات و نه رضوان است که در قرآن تکرار شده، بلکه جنتی است که فقط یک بار بیان شده است. آنجا دیگر به دنبال طمع این نیستی که وقتی دست دراز میکنیم، چنین میوههایی میآید، یا انهارش چنین است، جویهایش از عسل، شیرینتر و از آب، سفیدتر است و ... بنده ی خدا اصلاً دنبال اینها نیست، طمع اخروی ندارد، طمع معنوی ندارد و طبیعی است طمع مادی هم ندارد. آنچه که طمع دارد، چیست؟ عبودیت است.
لذا در آن حلاوتی که در بندگی چشیده، دیگر هر طمعی را از خود بیرون میکند، «و الذی یُخْرِجُهُ مِنهُ الطمَعُ». این ایمان، همان ایمانی است که پروردگار عالم میخواهد و صاحبان آن را در قرآن کریم و مجید الهی به عنوان مؤمنین خطاب میکند. «یُثَبتْ أَقْدامَکُم» هم یعنی در راه بندگی خدا اینطور در ایمانهایشان ثابتقدم میشوند و در آن رضوان الهی که فقط آن، جنتی است قرار میگیرند که دیگر هیچ نمیبینند، جز حضرت حق و هیچ نمیخواهند، جز حضرت حق و لذتشان این است که مولا دارند.
لذت حضرت حجت(عج) این است که مولا دارد و مولایش، پروردگار عالم است. گر چه لذت ما هم در باب سلسله مراتبی، همین است که اگر به آنجا برسیم، اگر امضاء کنند، اگر قبول کنند، اگر لطف کنند، اگر محبت کنند، اگر بزرگواری کنند، اگر بنده نوازی کنند و حضرت حجت ما را عبد خودش بداند، ما عبد غلام حلقه به گوش ایشان بشویم و آنچه که فرمان بدهد، همان باشد.
بنابراین عبدالله نمیتواند عبدالله گردد، مگر اینکه عبدالحجه گردد و راه عبداللهی، عبدالحجه شدن است و بدون بندگی حضرت حجت(عج) و بدون پذیرش ولایت و مولایی ایشان، هیچ گاه نمیتوانیم بگوییم: پروردگار عالم، سید و مولای ماست. پس تنها راه بندگی برای پروردگار عالم هم همین است.
اگر انسان بفهمد این موالی و این سادات مکرم کیستند، اظهار بندگی کردن در مقابل آنها، همان راه بندگی خداست. همان است که انسان، عبدالله میشود و راهش این اظهار است. «یَا سَیدَنَا وَ مَوْلَانَا» مولا هستند دیگر، «إِنا تَوَجهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسلْنَا» اینها سیدند، آقایند و مولایند. اگر انسان این را بفهمد، میداند بهترین لذت و حلاوت و شیرینی، بندگی است. هر که بنده شد، میداند که این بنده شدن او از هر آقایی - که بعضی در دنیا آقا هستند و بگذار همان آقا برای خودشان باشند - برتر است. انسان باید عبد باشد.
جسم عبد واقعی با مردم و قلب او با خداوند است
پس ورع است که اگر انسان انجام بدهد، ایمان در دل او استوار میشود. عبد شدن است که اگر انسان انجام بدهد، به حلاوت واقعی میرسد و دور شدن از طمع است که حتی طمع به مقامات معنوی هم نداشته باشد و به این ترتیب ایمان از دل او خارج نمیشود.
حال، این چه چیزی نیاز دارد؟ این، همان معرفت را نیاز دارد و همان چیزی است که عرض کردیم: پیغمبر اکرم، خاتم رسل، محمد مصطفی(ص) فرمودند: «الْإِیمَانُ فِی عَشَرَةٍ الْمَعْرِفَةِ وَ الطاعَةِ وَ الْعِلْمِ وَ الْعَمَلِ وَ الْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ وَ الصبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الرضَا وَ التسْلِیمِ» که اگر یکی از اینها کم شود، رشته ایمان گسسته میشود «فَأَیهَا فَقَدَ صَاحِبُهُ بَطَلَ نِظَامُه» و این نظام معرفتی ایمان در این عشره از بین میرود. پس این درحقیقت به معرفت است.
لذا اگر انسان بخواهد به این مقام بندگی و مقام ثبوت ایمان از باب ورع و عشق به بندگی و دوری از طمع که ولو به مطالب معنوی هم طمع نداشته باشد، برسد؛ به معرفت نیاز دارد. اگر معرفت به وجود آید، دیگر دلش دائم با خداست، در حالی که صورت ظاهرش عرض کردیم که با خلق خداست.
امام جعفر صادق(ع) فرمودند: «الْعَارِفُ شَخْصُهُ مَعَ الْخَلْقِ وَ قَلْبُهُ مَعَ اللهِ تبارک و تعالی» عارف حقیقی، قلبش دائم با خداست، ولی جسم او در بین مردم است. یعنی جسم این بزرگان و عرفا و اعاظم ما، در بین مردم است، اما قلب آنها با پروردگار عالم است. اصلاً تو گویی با مردم نیستند، آن جایی هم که هستند، به عنوان ورود به مطالب بندگی است.
«أنا طبیبٌ دوار» که پیامبر(ص) فرمودند، برای همین است که میخواستند مردم را به سمت بندگی پروردگارعالم ببرند. خودشان هم که عبدالله بودند، «عبده و رسوله». اگر از خود پیامبر عظیمالشأن(ص) سؤال کنید: آقاجان! کدام مقام، برترین مقام شماست؟ نمیفرمایند: من خاتم رسل هستم، نمیفرمایند: من اشرف مخلوقاتم، نمیفرمایند: «لو لاک لما خلقت الافلاک» در شأن من از لسان الله تبیین گردیده، نمیفرمایند: من به آن معراجی رفتم که به «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى» رسیدم و هیچ کسی نمیداند این «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى» واقعاً یعنی چه. اما میفرمایند: برترین مقام من این است که من عبدم. لذا رسالتش هم در بستر بندگی اوست، «عبده و رسوله».
پس ایشان هم میخواستند مردم را به این سمت بندگی دعوت کنند. لذا آن موقعی هم که بین مردم هستند، برای این بین مردم هستند و إلا این دل و قلب، یک جای دیگر مشغول است و این قلب، سرسپرده مولاست. آن که به عشق مولا نفس میکشد و به عشق مولا حرکت میکند، طبیعی است که به عشق مولا سخن میگوید، به عشق مولا میشنود، به عشق مولا تحمل میکند و ... . لذا طبیعی است این قلب، سرسپرده یکی دیگر است، ولی جسمش با مردم است «وَ قَلْبُهُ مَعَ اللهِ تبارک و تعالی». این حال باید برای انسان به وجود بیاید تا درک کند.
عبد واقعی لحظهای غفلت از یاد خدا را نمیتواند تحمل کند
بعد میفرماید: «لَوْ سَهَا قَلْبُهُ عَنِ اللهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ» البته اینطور نمیشود و بیان این مطلب، از این باب است که میخواهد بگوید: ببینید اگر یک لحظه، قلبش از خدا فراموش شود، چه میشود. لذا میفرماید: «لَوْ سَهَا قَلْبُهُ عَنِ اللهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ لَمَاتَ شَوْقاً إِلَیْه» اگر یک لحظه بنا شود این قلب فراموشی بیاورد و یاد پروردگار عالم نباشد، اصلاً او میمیرد و نمیتواند تحمل کند، «لَمَاتَ شَوْقاً إِلَیْه». یعنی آنقدر شوق و اشتیاق به پروردگار عالم دارد، از این که لحظهای سهوی پیش آمد و او را از یاد خدا غافل کرد، جان میسپارد؛ چون اصلاً از همین لحظه هم میفهمد نتوانست بندگی را انجام دهد و لذا آنقدر ناراحت است و گریه میکند که ملکالموت جانش را میگیرد.
حال او متغیر میشود و وضعش دگرگون میشود، چون شوقش بیشتر است و میگوید: چرا یک لحظه برای من سهو آمد و فراموش کردم. البته اینطور نمیشود و آن که اتصال پیدا کرد، تمام است. همانطور که عرض کردم در باب این که بیان می¬کنند: ماه مبارک رمضان، ضیافتالله است، فرمودند: ماه مبارک، آغاز ضیافتالله است و اگر کسی به ضیافتالله دعوت شد، دیگر خروجی برای او نیست. چون ماه مبارک، ماه طهارت نفس و طهارت روح و طهارت جسم است که چون روزهای، چشمت را کنترل میکنی، لقمهات را کنترل میکنی، زبانت را کنترل میکنی و ... . لذا دعوت به ضیافت میشوی و این آغاز ضیافتالله است. ولی کسی که وارد ضیافت خدا شد، مگر خروجی دارد؟! خودمان کمی تأمل کنیم، میفهمیم، خیلی هم بحث شاقی نیست، مولا عبدش را بیرون نمیکند، چون خود مولا هم عشق به بندگی پیدا میکند.
چه کسی بیش از همه از خدا میترسد؟
پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: «مَنْ کَانَ بِاللهِ أَعْرَفَ کَانَ مِنَ اللهِ أَخْوَف» ، اعرف و اخوف، هر دو باب افعل التفضیل است، هر چه معرفت بالا و بالا و بالا رفت، خوفش هم بیشتر و بیشتر میشود. از چه میترسد؟! مگر خدا ترس دارد؟! خوف از این دارد که نکند انسان از خدا جدا شود. لذا با اهل ورع شدن، در ایمانش ثابت قدم میماند، اهل تقوا میشود و از طمع دوری میکند.
خدا نکند انسان مریض شود؛ چون آنهایی که مریض قلبی میشوند، اصلاً منکر این چیزها هستند. ما هم نمیدانیم با کسی که منکر است، چه کنیم؟! تا انسان خودش به مقام بندگی ورود پیدا نکند؛ چگونه میخواهیم این مطالب را به او بفهمانیم؟! ای بسا به انکار، ای بسا به تمسخر، ای بسا به چیزهای دیگر! باید دعا کرد که این قلبهایمان، معرفت پروردگار عالم، معرفت معصومین و معرفت اولیاء خدا را درک کند.
غایت علم خوف از خداوند است
حتی در باب معرفت، علم به پروردگار عالم هم به وجود میآید. همان گونه که پیامبر(ص) فرمودند: ایمان در ده مورد است، یکی از آنها هم علم است که میفرمایند: این علم هم، باز خودش غایتی دارد. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «غَایَةُ الْعِلْمِ الْخَوْفُ مِنَ اللهِ سُبْحَانَه»، آن نهایت علم که اینقدر همه دنبال علمند و علم، علم میکنند، خوف از خداست.
غایت علم این است که انسان میرسد به این که میداند اصلاً هیچ است. چون وقتی رفت دریای علم را دید، اصلاً خوف دارد. این، مطلبی است که تا انسان به آن نرسد، نمیفهمد. حتی معرفت نفس این قدر مهم است که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبهُ» اگر کسی به این معرفت نفس برسد، به خداشناسی هم خواهد رسید. باز امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «أَکْثَرُ الناسِ مَعْرِفَةً لِنَفْسِهِ أَخْوَفُهُمْ لِرَبه» کسانی که بیشترین معرفت به نفس را پیدا میکنند، آنهایی هستند که در درجه اعلای خوف نسبت به پروردگار عالم هستند.
لذا باید دقت کرد که در آیات قرآن، یک جا بیان میشود: «أَشِداءُ عَلَى الْکُفارِ»؛ یعنی این طور نیست که تصور کنید متخلق به اخلاق الهی؛ یعنی آن کسی که فقط و فقط یک جایی بنشیند، سبوحٌ قدوسی بگوید و خیلی آرام برود و آرام بیاید و با کسی کاری نداشته باشد. بعد هم بگوید: مسائل نظام و ... به من ربطی ندارد، ما راجع به مطالب اخروی و اخلاق و امام زمان (عج) صحبت میکنیم و ... . اما این را بدانید که دروغگو است، کسی که میگوید: راجع به حضرت حجت(عج) صحبت میکند، اما کفار و یهود را نمیشناسد، او موقع دینشناسی، موقعی که لازم است سینه را سپر کند، نمیداند دین یعنی چه؟
طبق فرمایش آیتالله شاهآبادی در شذرات المعارف، او نفهمیده دین چیست. ایشان میفرمایند: قرآن مجید، عرش نازله الهی به عرش قلوب مؤتلفه انسان است. بعد هم میفرمایند: آن عرش نازله، عرش اخلاق است و این عرش، عرش تخلق است.
لذا عرش نازله الهی، اخلاق الهی است. اخلاق الهی، این نیست که غیبت نکند، که البته این هم باید باشد. این نیست که تهمت نزند که البته انسان باید اینطور باشد. این هم نیست که مراقب گوش خود باشد که این هم باید باشد. حتی این هم نیست که مراقب لقمه خود باشد که هرچه هست از این لقمه میکشیم و باید رعایت شود؛ اما باید بدانیم که به همان پیامبری که در موردش میفرماید: «إِنکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیم»؛ خطاب میشود: «أَشِداءُ عَلَى الْکُفارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ».