ماهان شبکه ایرانیان

امام صادق علیه السلام و مساله خلافت

بحث ما در مساله خلافت و امامت،رسید به مساله صلح امام حسن و بعد از آن،مساله ولایتعهد حضرت رضا (۱) و در مورد هر دوی اینها سؤالاتی وجود داشت که بحث کردیم

بحث ما در مساله خلافت و امامت،رسید به مساله صلح امام حسن و بعد از آن،مساله ولایتعهد حضرت رضا (1) و در مورد هر دوی اینها سؤالاتی وجود داشت که بحث کردیم.برای اینکه این سری مسائل را تتمیم و تکمیل کرده باشیم،عرض می کنم که یک مساله دیگر هم برای ائمه ما در این زمینه رخ داده است که از بعضی جهات شبیه اینهاست و یک سلسله سؤالات و بلکه ایرادات در این زمینه هست و آن مربوط به حضرت صادق است.برای غیر این چهار امام یعنی حضرت امیر و حضرت امام حسن و حضرت رضا و حضرت صادق مساله خلافت به هیچ شکل طرح نبوده است.درباره حضرت صادق یک مساله عرضه شدن خلافتی اجمالا وجود دارد.

در مورد ایشان در واقع دو سؤال وجود دارد.یک سؤال اینکه در زمان حضرت که آخر دوره بنی امیه و اول دوره بنی العباس بود،یک فرصت مناسب سیاسی به وجود آمده بود،بنی العباس از این فرصت استفاده کردند،چگونه شد که حضرت صادق نخواست از این فرصت استفاده کند؟و فرصت از این راه پیدا شده بود که بنی امیه تدریجا مخالفانشان زیاد می شد،چه در میان اعراب و چه در میان ایرانیها،و چه به علل دینی و چه به علل دنیایی.

علل دینی همان فسق و فجورهای زیادی بود که خلفا علنا مرتکب می شدند.مردم متدین شناخته بودند که اینها فاسق و فاجر و نالایق اند،به علاوه جنایاتی که نسبت به بزرگان اسلام و مردان با تقوای اسلام مرتکب شدند.(این گونه قضایا تدریجا اثر می گذارد.)مخصوصا از زمان شهادت امام حسین این حس تنفر نسبت به بنی امیه در میان مردم نضج گرفت و بعد که قیامهایی بپا شد-مثل قیام زید بن علی بن الحسین و قیام یحیی بن زید بن علی بن الحسین-وجهه مذهبی اینها به کلی از میان رفت.کار فسق و فجور آنها هم که شنیده اید چگونه بود.شرابخواری و عیاشی و بی پرده این کارها را انجام دادن وجهه اینها را خیلی ساقط کرد.بنابراین از وجهه دینی،مردم نسبت به اینها تنفر پیدا کرده بودند.

از وجهه دنیایی هم حکامشان ظلم می کردند،مخصوصا بعضی از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلمهای بسیار زیادی مرتکب شدند.ایرانیها بالخصوص،و در ایرانیها بالخصوص خراسانیها(آنهم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش)،یک جنب و جوشی علیه خلفای بنی امیه پیدا کردند.یک تفکیکی میان مساله اسلام و مساله دستگاه خلافت به وجود آمد.مخصوصا برخی از قیامهای علویین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت،با اینکه خود قیام کنندگان از میان رفتند ولی از نظر تبلیغاتی فوق العاده اثر گذاشت.

زید پسر امام زین العابدین در حدود کوفه قیام کرد.باز مردم کوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت کردند و بعد وفادار نماندند جز عده قلیلی،و این مرد به وضع فجیعی در نزدیکی کوفه کشته شد و به شکل بسیار جنایتکارانه ای با او رفتار کردند،با آنکه دوستانش شبانه نهر آبی را قطع کردند و در بستر آن قبری کندند و بدن او را دفن کردند و دو مرتبه نهر را در مسیرش جاری کردند که کسی نفهمد قبر او کجاست،ولی در عین حال همان حفار گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و به دار آویختند و مدتها بر دار بود که روی دار خشکید،و می گویند چهار سال بدن او روی دار ماند.

زید پسری دارد جوان به نام یحیی.او هم قیامی کرد و شکست خورد و رفت به خراسان.رفتن یحیی به خراسان اثر زیادی در آنجا گذاشت.با اینکه خودش در جنگ با بنی امیه کشته شد ولی محبوبیت عجیبی پیدا کرد.ظاهرا برای اولین بار برای مردم خراسان قضیه روشن شد که فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت اینچنین قیام کرده اند.آن زمانها اخبار حوادث و وقایع به سرعت امروز که نمی رسید،در واقع یحیی بود که توانست قضیه امام حسین و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ کند،به طوری که وقتی که خراسانیها علیه بنی امیه قیام کردند-نوشته اند-مردم خراسان هفتاد روز عزای یحیی بن زید را بپا نمودند.(معلوم می شود انقلابهایی که اول به نتیجه نمی رسد ولی بعد اثر خودش را می بخشد چگونه است). به هر حال در خراسان زمینه یک انقلاب فراهم شده بود،البته نه یک انقلاب صد در صد رهبری شده،بلکه اجمالا همین مقدار که یک نارضایتی بسیار شدیدی وجود داشت.

 

استفاده بنی العباس از نارضایی مردم

بنی العباس از این جریان حد اکثر استفاده را بردند.سه برادرند به نامهای ابراهیم امام،ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور.این سه برادر از نژاد عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر هستند،به این معنا که اینها پسر عبد الله بودند،عبد الله پسر علی و علی پسر عبدالله بن عباس معروف بود،و به عبارت دیگر آن عبد الله بن عباس معروف که از اصحاب امیر المؤمنین است پسری دارد به نام علی و او پسری دارد به نام عبد الله،و عبد الله سه پسر دارد به نامهای ابراهیم و ابو العباس سفاح و ابو جعفر که هر سه هم انصافا نابغه بوده اند.اینها در اواخر عهد بنی امیه از این جریانها استفاده کردند و راه استفاده شان هم این بود که مخفیانه دعاة و مبلغین تربیت می کردند.یک تشکیلات محرمانه ای به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفی بودند و این تشکیلات را رهبری می کردند و نمایندگان آنها در اطراف و اکناف-و بیش از همه در خراسان-مردم را دعوت به انقلاب و شورش علیه دستگاه اموی می کردند ولی از جنبه مثبت شخص معینی را پیشنهاد نمی کردند،مردم را تحت عنوان «الرضی من آل محمد»یا«الرضا من آل محمد»(یعنی یکی از اهل بیت پیغمبر که مورد پسند باشد)دعوت می کردند.از همین جا معلوم می شود که اساسا زمینه مردم زمینه اهل بیت پیغمبر و زمینه اسلامی بوده است،و اینهایی که امروز می خواهند به این قیامهای خراسان مثل قیام ابو مسلم رنگ ایرانی بدهند که مردم روی تعصبات ملی و ایرانی این کار را کردند،صدها شاهد و دلیل وجود دارد که چنین چیزی نیست که اکنون نمی خواهم در این قضیه بحث کنم ولی شواهد و دلایل زیادی[بر این مدعا وجود دارد.]البته مردم از اینها ناراضی بودند ولی آن چیزی که مردم برای نجات خودشان فکر کرده بودند پناه بردن از بنی امیه به اسلام بود نه چیز دیگر.تمام شعارهاشان شعار اسلامی بود.در آن خراسان عظیم و وسیع،قدرتی نبود که بخواهد مردمی را که علیه دستگاه خلافت قیام کرده اند مجبور کرده باشد که شعارهایی که انتخاب می کنند شعارهای اسلامی باشد نه ایرانی.در آن وقت برای مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر می خواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو،شانه خالی کنند،ولی این کار را نکردند،با دستگاه خلافت مبارزه کردند به نام اسلام و برای اسلام،و لهذا در اولین روزی که در سال 129 در مرو در دهی به نام «سفیدنج »قیام خودشان را ظاهر کردند-که روز عید فطری را برای این کار انتخاب کردند و بعد از نماز عید فطر اعلام قیام نمودند-شعاری که بر روی پرچم خود نوشته بودند همان اولین آیه قرآن راجع به جهاد بود: اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر (2).چه آیه خوبی!مسلمین تا در مکه بودند تحت اجحاف و ظلم قریش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالاخره در مدینه اجازه جهاد داده شد به عنوان اینکه مردمی که مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد که از حق خودشان دفاع کنند.اصلا جهاد اسلام با این آیه-که در سوره حج است-شروع شده.و آیه دیگری که شعار خودشان قرار داده بودند آیه یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم (3) بود،کنایه از اینکه امویها بر خلاف دستور اسلام عربیت را تایید می کنند و امتیاز عرب بر عجم قائل می شوند و این بر خلاف اصل مسلم اسلام است.در واقع عرب را به اسلام دعوت می کردند.

حدیثی هست-و آن را در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نقل کرده ام-که پیغمبر اکرم یا یکی از اصحاب در جلسه ای نقل کرد که من خواب دیدم که گوسفندانی سفید داخل گوسفندانی سیاه شدند و اینها با یکدیگر آمیزش کردند و از اینها فرزندانی به وجود آمد.بعد پیغمبر اکرم این طور تعبیر فرمود که عجم با شما در اسلام شرکت خواهد کرد و با شما ازدواج خواهد نمود،مردهای شما با زنهای آنها و زنهای آنها با مردان شما.(غرضم این جمله است)من می بینم آن روزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان که روزی شما با عجم می جنگید برای اسلام.یعنی یک روز شما با عجم می جنگید که عجم را مسلمان کنید،و یک روز عجم با شما می جنگد که شما را برگرداند به اسلام،که مصداق این حدیث البته همان قیام است.

بنی العباس با یک تشکیلات محرمانه ای این نهضتها را اداره می کردند و خیلی هم دقیق،منظم و عالی اداره می کردند.ابو مسلم را نیز آنها[به خراسان]فرستادند نه این که این قیام توسط ابو مسلم شکل گرفت.آنها دعاتی به خراسان فرستاده بودند و این دعاة مشغول دعوت بودند.ابو مسلم هم اصلا اصل و نسبش هیچ معلوم نیست که مال کجاست.هنوز تاریخ نتوانسته ثابت کند که او اصلا ایرانی است یا عرب،و اگر ایرانی است آیا اصفهانی است یا خراسانی.او غلامی جوان بود-بیست و چند ساله-که ابراهیم امام با وی برخورد کرد،خیلی او را با استعداد تشخیص داد،او را به خراسان فرستاد، گفت این برای این کار خوب است،و او در اثر لیاقتی که داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبری این نهضت را در خراسان اختیار کند.البته ابو مسلم سردار خیلی لایقی است به مفهوم سیاسی،ولی فوق العاده آدم بدی بوده، یعنی یک آدمی بوده که اساسا بویی از انسانیت نبرده بوده است.ابو مسلم نظیر حجاج بن یوسف است.اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار کند،ما هم حق داریم به ابو مسلم افتخار کنیم.حجاج هم خیلی مرد با هوش و با استعدادی بوده،خیلی هم سردار لایقی بوده و خیلی به درد عبد الملک می خورده،اما خیلی هم آدم ضد انسانی بوده و از انسانیت بویی نبرده بوده است.می گویند در مدت حکومتش صد و بیست هزار نفر آدم کشته،و ابو مسلم را می گویند ششصد هزار نفر آدم کشته.به اندک بهانه ای همان دوست بسیار صمیمی خودش را می کشت و هیچ این حرفها سرش نمی شد که این ایرانی است یا عرب،که بگوییم تعصب ملی در او بوده است.

ما نمی بینیم که امام صادق در این دعوتها دخالتی کرده باشد ولی بنی العباس فوق العاده دخالت کردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته بودند،مکرر هم می گفتند که یا ما باید محو شویم،کشته شویم،از بین برویم و یا خلافت را از اینها بگیریم.

مساله دیگری که در اینجا اضافه می شود این است:بنی العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانی که این نهضت را رهبری می کردند،یکی در عراق و در کوفه-که مخفی بود-و یکی در خراسان.آن که در کوفه بود به نام «ابو سلمه خلال »معروف بود و آن که در خراسان بود ابو مسلم بود که عرض کردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت کرد.ابو سلمه در درجه اول بود و ابو مسلم در درجه دوم.به ابو سلمه لقب «وزیر آل محمد»داده بودند و به ابو مسلم لقب «امیر آل محمد».ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبیری بوده،سیاستمدار و مدبر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است.یکی از کارهای بد و زشت ابو مسلم همین بود که با ابو سلمه حسادت و رقابت می ورزید،از همان خراسان مشغول تحریک شد که ابو سلمه را از میان بردارد.نامه هایی به ابو العباس سفاح نوشت که این،مرد خطرناکی است،او را از میان بردار.به عموهای او نوشت،به نزدیکانش نوشت.مرتب توطئه کرد و تحریک.سفاح حاضر نمی شد.هر چه به او گفتند،گفت:کسی را که اینهمه به من خدمت کرده و اینهمه فداکاری نموده چرا بکشم؟گفتند:او ته دلش چیز دیگری است،مایل است که خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابی طالب.گفت:بر من چنین چیزی ثابت نشده و اگر هم باشد این یک خیالی است که برایش پیدا شده و بشر از این جور خاطرات و خیالات خالی نیست.هر چه سعی کرد که سفاح را در کشتن ابو سلمه وارد کند او وارد نشد، ولی فهمید که ابو سلمه از این توطئه آگاه است،به فکر افتاد خودش ابو سلمه را از میان بردارد و همین کار را کرد.ابو سلمه خیلی شبها می رفت نزد سفاح و با همدیگر صحبت می کردند و آخرهای شب باز می گشت.ابو مسلم عده ای را مامور کرد، رفتند شبانه ابو سلمه را کشتند و چون اطرافیان سفاح نیز همراه[قاتل یا قاتلان]بودند در واقع خون ابو سلمه لوث شد،و این قضایا در همان سالهای اول خلافت سفاح رخ داد.حال جریانی که نقل کرده اند و خیلی مورد سؤال واقع می شود این است:

 

نامه ابو سلمه به امام صادق و عبد الله محض

ابو سلمه-آن طور که مسعودی در مروج الذهب می نویسد-اواخر به فکر افتاد که خلافت را از آل عباس به آل ابی طالب باز گرداند،یعنی در همه مدتی که دعوت می کردند او برای آل عباس کار می کرد،تا سال 132 فرا رسید که در این سال رسما خود بنی العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند:ابراهیم امام در حدود شام فعالیت می کرد و مخفی بود.او برادر بزرگتر بود و می خواستند او را خلیفه کنند ولی ابراهیم به چنگ «مروان بن محمد»آخرین خلیفه بنی امیه افتاد. خودش احساس کرد که از مخفیگاهش اطلاع پیدا کرده اند و عن قریب گرفتار خواهد شد،وصیتنامه ای نوشت و به وسیله یکی از کسان خود فرستاد به «حمیمه »که مرکزی بود در نزدیکی کوفه و برادرانش آنجا بودند،و در آن وصیتنامه خط مشی سیاست آینده را مشخص کرد و جانشین خود را تعیین نمود،گفت:من به احتمال قوی از میان می روم،اگر من از میان رفتم،برادرم سفاح جانشین من باشد(با این که سفاح کوچکتر از منصور بود سفاح را برای این کار انتخاب کرد)و به آنها دستور داد که اکنون هنگام آن است که از حمیمه خارج شوید،بروید کوفه و در آنجا مخفی باشید،و هنگام ظهور نزدیک است.او را کشتند.نامه او به دست برادرانش رسید و آنها مخفیانه رفتند به کوفه و مدتها در کوفه مخفی بودند.ابو سلمه هم در کوفه مخفی بود و نهضت را رهبری می کرد.دو سه ماه بیشتر نگذشت که ظاهر شدند،رسما جنگیدند و فاتح گردیدند.

می گویند:بعد از آن که ابراهیم امام کشته شد و جریان در اختیار سفاح و دیگران قرار گرفت،ابو سلمه پشیمان شد و فکر کرد که خلافت را از آل عباس به آل ابو طالب باز گرداند.نامه ای نوشت در دو نسخه،و محرمانه فرستاد به مدینه،یکی را برای حضرت صادق و دیگری را برای عبد الله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (4).به مامور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر می دهی،ولی به هیچ کدامشان اطلاع نمی دهی که به آن دیگری نیز نامه نوشته ام (5).

برای هر کدام از اینها در نامه نوشت که خلاصه،کار خلافت در دست من است،اختیار خراسان به دست من است.اختیار اینجا(کوفه)به دست من است،منم که تاکنون قضیه را به نفع بنی العباس برگردانده ام،اگر شما موافقت کنید،من اوضاع را به نفع شما می گردانم.

 

عکس العمل امام و عبد الله محض

فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد(هنگام شب بود)و بعد به عبد الله محض.عکس العمل این دو نفر سخت مختلف بود.وقتی نامه را به حضرت صادق داد گفت:من این نامه را از طرف شیعه شما ابو سلمه برای شما آورده ام.حضرت فرمود:ابو سلمه شیعه من نیست.گفت:به هر حال نامه ای است،تقاضای جواب دارد.فرمود چراغ بیاورید.چراغ آوردند.نامه را نخواند،در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند،فرمود:به رفیقت بگو جوابت این است،و بعد حضرت این شعر را خواند:

ایا موقدا نارا لغیرک ضوءها و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب

یعنی ای کسی که آتش می افروزی که روشنی اش از آن دیگری باشد،و ای کسی که در صحرا هیزم جمع می کنی و در یک جا می ریزی،خیال می کنی روی ریسمان خودت ریخته ای،نمی دانی هر چه هیزم جمع کرده ای روی ریسمان دیگری ریخته ای و بعد او می آید محصول هیزم تو را جمع می کند (6).

منظور حضرت از این شعر چه بود؟قدر مسلم این است که[این شعر]می خواهد منظره ای را نشان دهد که یک نفر زحمت می کشد و استفاده اش را دیگری می خواهد ببرد.حال یا منظور این بود که ای بدبخت،ابو سلمه!اینهمه زحمت می کشی،استفاده اش را دیگری می برد و تو هیچ استفاده ای نخواهی برد،و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابو سلمه را قبول کند،یعنی این دارد ما را به کاری دعوت می کند که زحمتش را ما بکشیم و استفاده اش را دیگری ببرد.البته در متن چیز دیگری نیست.همین قدر هست که بعد از آنکه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد.

فرستاده ابو سلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد الله محض،نامه را به او داد و او بسیار خوشحال و مبتهج و مسرور شد. آن طور که مسعودی نوشته است،صبح زود که شد عبد الله الاغش را سوار شد و آمد به خانه حضرت صادق.حضرت صادق هم خیلی احترامش کرد(او از بنی اعمام امام بود).حضرت می دانست قضیه از چه قرار است،فرمود گویا خبر تازه ای است.گفت:بله،تازه ای که به وصف نمی گنجد(نعم،هو اجل من ان یوصف).این نامه ابو سلمه است که برای من آمده، نوشته است همه شیعیان ما در خراسان آماده هستند برای اینکه امر خلافت و ولایت به ما برگردد،و از من خواسته است که این امر را از او بپذیرم.مسعودی (7) می نویسد که امام صادق به او گفت:و متی کان اهل خراسان شیعة لک؟کی اهل خراسان شیعه تو شده اند که می گویی شیعیان ما نوشته اند؟!انت بعثت ابا مسلم الی خراسان؟!آیا ابو مسلم را تو فرستادی به خراسان؟!تو به مردم خراسان گفتی که لباس سیاه بپوشند و شعار خودشان را لباس سیاه قرار دهند (8) ؟!آیا اینها که از خراسان آمده اند (9) ،تو اینها را به اینجا آورده ای؟!اصلا یک نفر از اینها را تو می شناسی؟!عبد الله از این سخنان ناراحت شد. (انسان وقتی چیزی را خیلی بخواهد،بعد هم مژده اش را به او بدهند،دیگر نمی تواند در اطراف قضیه زیاد فکر کند). شروع کرد به مباحثه کردن با حضرت صادق.به حضرت گفت:تو چه می گویی؟!«انما یرید القوم ابنی محمدا لانه مهدی هذه الامة »اینها می خواهند پسرم محمد را به خلافت برگزینند و او مهدی امت است(که این هم داستانی دارد که برایتان عرض می کنم).فرمود:به خدا قسم که مهدی امت او نیست و اگر پسرت محمد قیام کند قطعا کشته خواهد شد.عبد الله بیشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت:تو روی حسادت این حرفها را می زنی.حضرت فرمود:به خدا قسم که من جز خیرخواهی هیچ نظر دیگری ندارم،مصلحت تو نیست و این مطلب نتیجه ای هم نخواهد داشت.بعد حضرت به او گفت:به خدا ابو سلمه عین همین نامه ای را که به تو نوشته به من هم نوشته است ولی من قبل از اینکه بخوانم نامه را سوختم.عبد الله با ناراحتی زیاد از حضور امام صادق رفت.

حال این قضایا مقارن تحولاتی است که در عراق دارد صورت می گیرد.آن تحولات چیست؟موقع ظهور بنی العباس است. ابو مسلم هم فعالیت شدید می کند که ابو سلمه را از میان ببرد.عموهای سفاح هم او را تایید و تقویت می کنند که حتما او را از بین ببرد،و همین طور هم شد.هنوز فرستاده ابو سلمه از مدینه به کوفه نرسیده بود که ابو سلمه را از میان برداشتند. بنابر این جوابی که عبد الله محض به این نامه نوشت اصلا به دست ابو سلمه نرسید.

 

بررسی

با این وصفی که مسعودی نوشته است-که دیگران هم غیر این ننوشته اند (10) -به نظر من قضیه ابو سلمه خیلی روشن است. ابو سلمه مردی بوده سیاسی نه-به تعبیر خود امام-شیعه و طرفدار امام جعفر صادق.به عللی که بر ما مخفی نیست، یکمرتبه سیاستش از اینکه به نفع آل عباس کار کند تغییر می کند.هر کسی را هم که نمی شد[برای خلافت معرفی کرد، زیرا]مردم قبول نمی کردند،از حدود خاندان پیغمبر نباید خارج باشد،یک کسی باید باشد که مورد قبول مردم باشد،از آل عباس هم که نمی خواست باشد،غیر از آل ابی طالب کسی نیست،در آل ابی طالب هم دو شخصیت مبرز پیدا کرده بود: عبد الله بن محض و حضرت صادق.سیاست مآبانه یک نامه را به هر دو نفر نوشت که تیرش به هر جا اصابت کرد از آنجا استفاده کند.بنابر این در کار ابو سلمه هیچ مساله دین و خلوص مطرح نبوده،می خواسته یک کسی را ابزار قرار دهد،و بعلاوه این کار،کاری نبوده که به نتیجه برسد،و دلیلش هم این است که هنوز جواب آن نامه نیامده بود که خود ابو سلمه از میان رفت و غائله به کلی خوابید.تعجب می کنم،برخی که ادعای تاریخ شناسی هم دارند-شنیده ام-می گویند چرا امام جعفر صادق وقتی که ابو سلمه خلال به او نامه می نویسد قبول نمی کند؟اینجا که هیچ شرایط فراهم نبود،نه شرایط معنوی که افرادی با خلوص نیت پیشنهادی کرده باشند،و نه شرایط ظاهری که امکاناتی فراهم باشد.

چون در اینجا از عبد الله محض نام بردیم و در مقدمه سخن نیز عرض کردیم که حضرت صادق در ابتدا با بنی العباس همکاری نکرد یا خودش قیام نکرد،لازم است جریان دیگری را نقل کنیم که[نشان می دهد]از ابتدا امام صادق چه رویی به نهضتهای ضد اموی نشان داد؟در اینجا ما از کتاب ابو الفرج اصفهانی استفاده می کنیم،باز هم از باب اینکه تا آنجا که من گشته ام کسی بهتر و مفصلتر از او نقل نکرده،و ابو الفرج نیز یک مورخ اموی سنی است.به او«اصفهانی »می گویند از باب اینکه ساکن اصفهان بوده،ولی اصلا اصفهانی نیست،اصلا اموی است،و با اینکه اموی است یک مورخ سنی بی طرف است.شیخ مفید در کتاب ارشاد از همین ابو الفرج نقل می کند نه از روایات اهل تشیع.

 

اجتماع محرمانه سران بنی هاشم

قضیه این است که در اوایل کار که می خواست این نهضت ضد اموی شروع شود،رؤسای بنی هاشم در«ابواء» (11) که منزلی است بین مدینه و مکه،اجتماع محرمانه ای تشکیل دادند.در آن اجتماع محرمانه،اولاد امام حسن:عبد الله محض و پسرانش محمد و ابراهیم،و همچنین بنی العباس یعنی ابراهیم امام و ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و عده ای دیگر از عموهای اینها حضور داشتند.در آنجا عبد الله محض رو کرد به جمعیت و گفت:بنی هاشم!شما مردمی هستید که همه چشمها به شماست و همه گردنها به سوی شما کشیده می شود و اکنون خدا وسیله فراهم کرده که در اینجا جمع شوید، بیایید همه ما با این جوان(پسر عبد الله محض)بیعت کنیم و او را به زعامت انتخاب کنیم و علیه امویها بجنگیم.

این قضیه خیلی قبل از قضیه ابو سلمه است،تقریبا دوازده سال قبل از قضایای قیام خراسانیهاست،اول باری است که می خواهد این کار شروع بشود،و به این صورت شروع شد:

 

بیعت با«محمد نفس زکیه »

بنی العباس ابتدا زمینه را برای خودشان فراهم نمی دیدند،فکر کردند که و لو در ابتدا هم شده یکی از آل علی علیه السلام را که در میان مردم وجاهت بیشتری دارد مطرح کنند و بعدها او را مثلا از میان ببرند.برای این کار«محمد نفس زکیه »را انتخاب کردند.محمد پسر همان عبد الله محض است که عرض کردم عبد الله محض،هم از طرف مادر فرزند حسین بن علی است و هم از طرف پدر.عبد الله مردی است با تقوا،با ایمان و زیبا،و زیبایی را،هم از طرف مادر-و بلکه مادرها-به ارث برده است(چون مادر مادرش هم زن بسیار زیبای معروفی بوده)و هم از طرف[پدر]،و بعلاوه اسمش محمد است،هم اسم پیغمبر،اسم پدرش هم عبد الله است.از قضا یک خالی هم روی شانه او هست،و چون در روایات اسلامی آمده بود که وقتی ظلم زیاد شد یکی از اولاد پیغمبر،از اولاد زهرا،ظاهر می شود که نام او نام پیغمبر است و خالی هم در پشت دارد،اینها معتقد شدند که مهدی این امت که باید ظهور کند و مردم را از مظالم نجات دهد همین است و آن دوره نیز همین دوره است.لا اقل برای خود اولاد امام حسن این خیال پیدا شده بود که مهدی امت همین است.بنی العباس هم حال یا واقعا چنین عقیده ای پیدا کرده بودند و یا از اول با حقه بازی پیش آمدند.

به هر حال این طور که ابو الفرج نقل کرده همین عبد الله محض برخاست و شروع کرد به خطابه خواندن،مردم را دعوت کرد که بیایید ما با یکی از افراد خودمان در اینجا بیعت کنیم،پیمان ببندیم و از خدا بخواهیم بلکه ما بر بنی امیه پیروز شویم.بعد گفت:ایها الناس!همه تان می دانید که «ان ابنی هذا هو المهدی »مهدی امت همین پسر من است،همه تان بیایید با او بیعت کنید.اینجا بود که منصور گفت:«نه به عنوان مهدی امت.به عقیده من هم آن کسی که زمینه بهتر دارد همین جوان است.راست می گوید،بیایید با او بیعت کنید.»همه گفتند راست می گوید،و قبول کردند که با محمد بیعت کنند و بیعت کردند.بعد که همه شان با او بیعت کردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق (12).وقتی که حضرت صادق وارد شد، همان عبد الله محض که مجلس را اداره می کرد،از جا بلند شد و حضرت را پهلوی خودش نشاند و بعد همان سخنی را که قبلا گفته بود تکرار کرد که اوضاع چنین است و همه تان می دانید که این پسر من مهدی امت است،دیگران بیعت کردند، شما هم بیا با مهدی امت بیعت کن.فقال جعفر:لا تفعلوا.امام جعفر صادق گفت:نه،این کار را نکنید.فان هذا الامر لم یات بعد، ان کنت تری(یعنی عبد الله)ان ابنک هذا هو المهدی فلیس به و لا هذا او انه.آن مساله مهدی امت که پیغمبر خبر داده،حالا وقتش نیست.عبد الله!تو هم اگر خیال می کنی این پسر تو مهدی امت است،اشتباه می کنی.این پسر تو مهدی امت نیست و اکنون نیز وقت آن مساله نیست.و ان کنت انما ترید ان تخرجه غضبا لله و لیامر بالمعروف و ینه عن المنکر فانا و الله لا ندعک فانت شیخنا و نبایع ابنک فی الامر.حضرت وضع خودش را بسیار روشن کرد،فرمود:اگر شما می خواهید به نام مهدی امت با این بیعت کنید من بیعت نمی کنم،دروغ است،مهدی امت این نیست،وقت ظهور مهدی هم اکنون نیست،ولی اگر قیام شما جنبه امر به معروف و نهی از منکر و جنبه مبارزه ضد ظلم دارد،من بیعت می کنم.

بنا بر این در اینجا وضع امام صادق صد در صد روشن است.امام صادق حاضر شد با اینها در مبارزه شرکت کند ولی تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با ظلم،و حاضر نشد همکاری کند تحت عنوان اینکه این مهدی امت است. گفتند:خیر،این مهدی امت است و این امر واضحی است.فرمود:من بیعت نمی کنم.عبد الله ناراحت شد.وقتی که عبد الله ناراحت شد حضرت فرمود:عبد الله!من به تو بگویم:نه تنها پسر تو مهدی امت نیست،نزد ما اهل بیت اسراری است،ما می دانیم که کی خلیفه می شود و کی خلیفه نمی شود.پسر تو خلیفه نمی شود و کشته خواهد شد.ابو الفرج نوشته است: عبد الله ناراحت شد و گفت:خیر،تو بر خلاف عقیده ات سخن می گویی،خودت هم می دانی که این پسر من مهدی امت است و تو به خاطر حسد با پسر من این حرفها را می زنی.فقال:و الله ما ذاک یحملنی و لکن هذا و اخوته و ابنائهم دونکم،و ضرب یده ظهر ابی العباس...امام صادق دست زد به پشت ابو العباس سفاح و گفت:این و برادرانش به خلافت می رسند و شما و پسرانتان نخواهید رسید.بعد هم دستش را زد به شانه عبد الله بن حسن و فرمود:ایه(این کلمه را در حال خوش و بش می گویند)ما هی الیک و لا الی ابنیک.(می دانست که او را حرص خلافت برداشته نه چیز دیگری.)فرمود:این لافت به تو نمی رسد،به بچه هایت هم نمی رسد،آنها را به کشتن نده،اینها نمی گذارند که خلافت به شماها برسد،و این دو پسرت هم کشته خواهند شد.

بعد حضرت از جا حرکت کرد و در حالی که به دست عبد العزیز بن عمران زهری (13) تکیه کرده بود آهسته به او گفت:ارایت صاحب الرداء الاصفر؟آیا آن که قبای زرد پوشیده بود را دیدی؟(مقصودش ابو جعفر منصور بود)گفت:نعم.فرمود:به خدا قسم ما می یابیم این مطلب را که همین مرد در آینده بچه های این را خواهد کشت.عبد العزیز تعجب کرد،با خود گفت: اینها که امروز بیعت می کنند!گفت:این او را می کشد؟!فرمود:بله.عبد العزیز می گوید:در دل گفتم نکند این از روی حسادت این حرفها را می زند؟!و بعد می گوید:به خدا قسم من از دنیا نرفتم جز اینکه دیدم که همین ابو جعفر منصور قاتل همین محمد و آن پسر دیگر عبد الله شد.در عین حال حضرت صادق به همین محمد علاقه می ورزید و او را دوست داشت و لذا همین ابو الفرج می نویسد:کان جعفر بن محمد اذا رای محمد بن عبد الله بن الحسن تغر غرت عیناه.وقتی که او را می دید چشمانش پر اشک می شد و می گفت:بنفسی هو،ان الناس فیقولون فیه و انه لمقتول،لیس هذا فی کتاب علی من خلفاء هذه الامة.ای جانم به قربان این(این علامت آن است که خیلی به او علاقه مند است)مردم یک حرفهایی درباره این می زنند که واقعیت ندارد(مساله مهدویت)یعنی بیچاره خودش هم باورش آمده،و این کشته می شود و به خلافت هم نمی رسد.در کتابی که از علی علیه السلام نزد ما هست نام این،جزء خلفای امت نیست.از اینجا معلوم می شود که این نهضت را از ابتدا به نام مهدویت شروع کردند و حضرت صادق با این قضیه سخت مخالفت کرد،گفت من به عنوان امر به معروف و نهی از منکر حاضر بیعت کنم ولی به عنوان مهدویت نمی پذیرم.و اما بنی العباس اساسا حسابشان حساب دیگری بود.مساله ملک و سیاست بود.

 

ویژگیهای زمان امام صادق علیه السلام

لازم است نکته ای را عرض کنم و آن این است:زمان حضرت صادق از نظر اسلامی یک زمان منحصر به فرد است،زمان نهضتها و انقلابهای فکری است بیش از نهضتها و انقلابهای سیاسی.زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم است،یعنی پدرشان در سال 114 از دنیا رفته اند که ایشان امام وقت شده اند و خودشان تا 148-نزدیک نیمه این قرن-حیات داشته اند.تقریبا یک قرن و نیم از ابتدای ظهور اسلام و نزدیک یک قرن از فتوحات اسلامی می گذرد.دو سه نسل از تازه مسلمانها از ملتهای مختلف وارد جهان اسلام شده اند.از زمان بنی امیه شروع شده به ترجمه کتابها.ملتهایی که هر کدام یک ثقافت و فرهنگی داشته اند وارد دنیای اسلام شده اند.نهضت سیاسی یک نهضت کوچکی در دنیای اسلام بود،نهضتهای فرهنگی زیادی وجود داشت و بسیاری از این نهضتها اسلام را تهدید می کرد.زنادقه در این زمان ظهور کردند که خود داستانی هستند،اینها که منکر خدا و دین و پیغمبر بودند و بنی العباس هم روی یک حسابهایی به آنها آزادی داده بودند.مساله تصوف به شکل دیگری پیدا شده بود.همچنین فقهایی پیدا شده بودند که فقه را بر یک اساس دیگری(رای و قیاس و غیره)به وجود آورده بودند.یک اختلاف افکاری در دنیای اسلام پیدا شده بود که نظیرش قبلش نبود،بعدش هم پیدا نشد.

زمان حضرت صادق با زمان امام حسین از زمین تا آسمان تفاوت داشت.زمان امام حسین یک دوره اختناق کامل بود و لهذا از امام حسین در تمام مدت امامت ایشان آن چیزی که به صورت حدیث نقل شده ظاهرا از پنج شش جمله تجاوز نمی کند.بر عکس،در زمان امام صادق در اثر همین اختلافات سیاسی و همین نهضتهای فرهنگی آنچنان زمینه ای فراهم شد که نام چهار هزار شاگرد برای حضرت در کتب ثبت شده.لهذا اگر ما فرض کنیم(در صورتی که فرضش هم غلط است) که حضرت صادق در زمان خودش از نظر سیاسی در همان شرایطی بود که امام حسین بود-در صورتی که این طور هم نیست-از یک جهت دیگر یک تفاوت زیاد میان[موقعیت]حضرت صادق و[موقعیت]امام حسین بود.امام حسین-که البته بر شهادتش آثار زیادی بار است-اگر شهید نمی شد چه بود؟یک وجود معطل در خانه و در به رویش بسته،ولی امام صادق اگر فرض هم کنیم که شهید می شد و همان نتایج شهادت امام حسین بر شهادت او بار بود ولی در شهید نشدنش یک نهضت علمی و فکری را در دنیای اسلام رهبری کرد که در سرنوشت تمام دنیای اسلام-نه تنها شیعه-مؤثر بوده است که این را ان شاء الله در جلسه آینده برایتان عرض می کنم.

 

امام صادق علیه السلام و مساله خلافت

در جلسه پیش عرض کردیم یکی از ائمه ما که با مساله خلافت و حکومت یک برخوردی به اصطلاح داشته است امام صادق است،به این معنا که اولا در زمان ایشان یک وضعی پیش آمد که همه کسانی که داعیه حکومت و خلافت داشتند به جنب و جوش آمدند جز امام صادق که اساسا کنار کشید.و خصوصیت اصلی زمان ایشان همان علل و موجباتی بود که سبب شد حکومت از امویان به عباسیان منتقل شود.و بعلاوه ما می بینیم که شخصیتی مانند«ابو سلمه خلال »که او بر ابو مسلم هم تقدم داشته(او را می گفتند«وزیر آل محمد»و ابو مسلم را می گفتند«امیر آل محمد»)[برای انتقال حکومت از امویان به عباسیان تلاش می کند.]و البته ابو سلمه پس از انقراض امویها و استقرار حکومت بر عباسیها تغییر عقیده می دهد و به فکر می افتد که خلافت را به آل علی منتقل کند،و دو نامه به وسیله دو نفر می فرستند به مدینه،یکی برای امام صادق و یکی برای عبد الله محض-که از بنی اعمام حضرت و از اولاد امام مجتبی بود-و از این دو نفر عبد الله محض خوشحال می شود،و استقبال می کند ولی امام صادق فوق العاده بی اعتنایی می کند،حتی نامه اش را نمی خواند و در حضور آورنده آن،جلوی چراغ می گیرد و می سوزاند،می گوید جواب این نامه همین است،که راجع به این قسمت مفصل صحبت کردیم.

به طور کلی این مطلب بسیار روشن است که امام صادق از نظر تصدی امر حکومت و خلافت خیلی حالت کناره گیری به خود گرفت و هیچ گونه اقدامی که نشانه ای از تمایل امام باشد به این که زعامت را در دست گیرد وجود نداشت.این به چه علت بوده و چه جهتی در کار بوده است؟البته در این جهت شک نیست که اگر فرض کنیم که زمینه،زمینه مساعدی برای امام بود که اگر اقدام می کرد حکومت را در دست می گرفت امام می بایست اقدام می کرد،ولی صحبت در این جهت است که اگر زمینه صد در صد مساعد نبود و مثلا صدی پنجاه مساعد بود،چه مانعی داشت که امام اقدام می کرد حتی اگر کشته می شد.باز همان مقایسه با وضع و روش امام حسین مطرح می شود.

در اینجا می خواهیم مقداری درباره مشخصات و خصوصیات عصر امام صادق و فعالیتهایی که امام از نظر اسلامی در عهد خودشان کردند صحبت کنیم که اگر امام حسین هم در این زمان می بودند قطعا به همین شکل عمل می کردند،و این زمان با زمان امام حسین چه تفاوتی داشت.البته عرض کردم صحبت این نیست که زمینه حکومت فراهم بود و امام اقدام نکرد،صحبت این است که چرا امام خودش را به کشتن نداد؟

 

مقایسه زمان امام حسین علیه السلام و زمان امام صادق علیه السلام

فاصله این دو عصر نزدیک یک قرن است.شهادت امام حسین در سال 61 هجری است و وفات امام صادق در سال 148، یعنی وفاتهای این دو امام(ع)8 سال با یکدیگر تفاوت دارد.بنا بر این باید گفت عصرهای این دو امام در همین حدود87 سال با همدیگر فرق دارد.در این مدت اوضاع دنیای اسلامی فوق العاده دگرگون شد.در زمان امام حسین یک مساله بیشتر برای دنیای اسلام وجود نداشت که همان مساله حکومت و خلافت بود،همه عوامل را همان حکومت و دستگاه خلافت تشکیل می داد،خلافت به معنی همه چیز بود و همه چیز به معنی خلافت،یعنی آن جامعه بسیط اسلامی که به وجود آمده بود به همان حالت بساطت خودش باقی بود،بحث در این بود که آن کسی که زعیم امر است چه کسی باشد؟و به همین جهت دستگاه خلافت نیز بر جمیع شؤون حکومت نفوذ کامل داشت.

معاویه یک بساط دیکتاتوری عجیب و فوق العاده ای داشت،یعنی وضع و زمان هم شرایط را برای او فراهم داشت که واقعا اجازه نفس کشیدن به کسی نمی داد.اگر مردم می خواستند چیزی را برای یکدیگر نقل کنند که بر خلاف یاست حکومت بود،امکان نداشت،و نوشته اند که اگر کسی می خواست حدیثی را برای دیگری نقل کند که آن حدیث در فضیلت علی علیه السلام بود،تا صد در صد مؤمن و مطمئن نمی شد که او موضوع را فاش نمی کند،نمی گفت،می رفتند در صندوقخانه ها و آن را بازگو می کردند.وضع عجیبی بود.در همه نماز جمعه ها امیر المؤمنین را لعن می کردند،در حضور امام حسن و امام حسین امیر المؤمنین را بالای منبر در مسجد پیغمبر لعن می کردند،و لهذا ما می بینیم که تاریخ امام حسین در دوران حکومت معاویه-یعنی بعد از شهادت حضرت امیر تا شهادت خود حضرت امام حسین-یک تاریخ مجهولی است،هیچ کس کوچکترین سراغی از امام حسین نمی دهد،هیچ کس یک خبری،یک حدیثی،یک جمله ای،یک مکالمه ای،یک خطبه ای،یک خطابه ای،یک ملاقاتی را نقل نمی کند.اینها را در یک انزوای عجیبی قرار داده بودند که اصلا کسی تماس هم نمی توانست با آنها بگیرد.امام حسین با آن وضع اگر پنجاه سال دیگر هم عمر می کرد باز همین طور بود یعنی سه جمله هم از او نقل نمی شد،زمینه هرگونه فعالیت گرفته شده بود.

در اواخر دوره بنی امیه که منجر به سقوط آنها شد،و در زمان بنی العباس عموما-بالخصوص در ابتدای آن-اوضاع طور دیگری شد(نمی خواهم آن را به حساب آزاد منشی بنی العباس بگذارم،به حساب طبیعت جامعه اسلامی باید گذاشت) به گونه ای که اولا حریت فکری در میان مردم پیدا شد.(در این که چنین حریتی بوده است،آزادی فکر و آزادی عقیده ای وجود داشته،بحثی نیست.منتها صحبت در این است که منشا این آزادی فکری چه بود؟و آیا واقعا سیاست بنی العباس چنین بود؟)و ثانیا شور و نشاط علمی در میان مردم پدید آمد،یک شور و نشاط علمی ای که در تاریخ بشر کم سابقه است که ملتی با این شور و نشاط به سوی علوم روی آورد،اعم از علوم اسلامی(یعنی علومی که مستقیما مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت،علم تفسیر،علم حدیث،علم فقه،مسائل مربوط به کلام و قسمتهای مختلف ادبیات)و یا علومی که مربوط به اسلام نیست،به اصطلاح علوم بشری است،یعنی علوم کلی انسانی است،مثل طب،فلسفه،نجوم و ریاضیات.

این را در کتب تاریخ نوشته اند که ناگهان یک حرکت و یک جنبش علمی!70 فوق العاده ای پیدا می شود و زمینه برای اینکه اگر کسی متاع فکری دارد عرضه بدارد،فوق العاده آماده می گردد،یعنی همان زمینه ای که در زمانهای سابق،تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلا وجود نداشت،یکدفعه فراهم شد که هر کس مرد میدان علم و فکر و سخن است بیاید حرف خودش را بگوید.البته در این امر عوامل زیادی دخالت داشت که اگر بنی العباس هم می خواستند جلویش را بگیرند امکان نداشت زیرا نژادهای دیگر-غیر از نژاد عرب-وارد دنیای اسلام شده بودند که از همه آن نژادها پر شورتر همین نژاد ایرانی بود.از جمله آن نژادها مصری بود.از همه شان قویتر و نیرومندتر و دانشمندتر بین النهرینی ها و سوریه ای ها بودند که این مناطق یکی از مراکز تمدن آن عصر بود.این ملل مختلف که آمدند،خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را برای اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد،و اینها هم که مسلمان شده بودند می خواستند بیشتر از ماهیت اسلام سر در آورند،اعراب آنقدرها تعمق و تدبر و کاوش در قرآن نمی کردند،ولی ملتهای دیگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن کاوش می کردند که حد نداشت،روی کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب می کردند.

 

جنگ عقاید

در این زمان،ما می بینیم که یکمرتبه بازار جنگ عقاید داغ می شود و چگونه داغ می شود!اولا در زمینه خود تفسیر قرآن و قرائت آیات قرآنی بحثهایی شروع می شود.

طبقه ای به وجود آمد به نام «قراء»یعنی کسانی که قرآن را قرائت می کردند و کلمات قرآن را به طرز صحیحی به مردم می آموختند.(مثل امروز نبوده که قرآن به این شکل چاپ شده باشد.)یکی می گفت من قرائت می کنم و قرائت خودم را روایت می کنم از فلان کس از فلان کس از فلان صحابی پیغمبر،که اغلب اینها به حضرت امیر می رسند.دیگری می گفت من[قرائت خودم را روایت می کنم]از فلان کس از فلان کس از فلان کس.می آمدند در مساجد می نشستند و به دیگران تعلیم قرائت می دادند،و غیر عربها بیشتر در حلقات این مساجد شرکت می کردند،چون غیر عربها بودند که با زبان عربی آشنایی درستی نداشتند و علاقه وافری به یاد گرفتن قرآن داشتند.یک استاد قرائت می آمد در مسجد می نشست و عده زیادی جمع می شدند که از او قرائت بیاموزند.احیانا اختلاف قرائتی هم پیدا می شد.از آن بالاتر در تفسیر و بیان معانی قرآن بود که آیا معنی این آیه این است یا آن؟بازار مباحثه داغ بود،آن می گفت معنی آیه این است،و این می گفت معنی آیه آن است.

و همین طور بود در حدیث و روایاتی که از پیغمبر رسیده بود.چه افتخار بزرگی بود برای کسی که حافظ احادیث بود، می نشست و می گفت که من این حدیث را از کی از کی از پیغمبر روایت می کنم.آیا این حدیث درست است؟و آیا مثلا به این عبارت است؟

از اینها بالاتر نحله های فقهی بود.مردم می آمدند مساله می پرسیدند،همین طور که الان می آیند مساله می پرسند. طبقاتی به وجود آمده بودند-در مراکز مختلف-به نام «فقها»که باید جواب مسائل مردم را می دادند:این حلال است،آن حرام است،این پاک است،آن نجس است،این معامله صحیح است،آن معامله باطل است.مدینه خودش یکی از مراکز بود، کوفه یکی از مراکز بود که ابو حنیفه در کوفه بود.بصره مرکز دیگری بود.بعدها که در همان زمان امام صادق اندلس فتح شد یک مراکزی هم به تدریج در آن نواحی تشکیل شد،و هر شهری از شهرهای اسلامی خودش مرکزی بود.می گفتند فلان فقیه نظرش این است،فلان فقیه دیگر نظرش آن است.اینها شاگرد این مکتب بودند،آنها شاگرد آن مکتب،و یک جنگ عقایدی هم در زمینه مسائل فقهی پیدا شده بود.

از همه اینها داغتر-نه مهمتر-بحثهای کلامی بود.از همان قرن اول طبقه ای به نام «متکلم »پیدا شدند،که این تعبیرات را در کلمات امام صادق می بینیم و حتی به بعضی از شاگردانشان می فرمایند:«این متکلمین را بگویید بیایند.»متکلمین در اصول عقاید و مسائل اصولی بحث می کردند:درباره خدا،درباره صفات خدا،درباره آیاتی از قرآن که مربوط به خداست،آیا فلان صفت خدا عین ذات اوست یا غیر ذات اوست؟آیا حادث است یا قدیم؟درباره نبوت و حقیقت وحی بحث می کردند، درباره شیطان بحث می کردند،درباره توحید و ثنویت بحث می کردند،درباره اینکه آیا عمل رکن ایمان است که اگر عمل نبود ایمانی نیست،یا اینکه عمل در ایمان دخالتی ندارد بحث می کردند،درباره قضا و قدر بحث می کردند،درباره جبر و اختیار بحث می کردند.یک بازار فوق العاده داغی متکلمین به وجود آورده بودند.

از همه اینها خطرناکتر-نمی گویم داغتر،و نمی گویم مهمتر-پیدایش طبقه ای بود به نام «زنادقه ».زنادقه از اساس منکر خدا و ادیان بودند،و این طبقه-حال روی هر حسابی بود-آزادی داشتند.حتی در حرمین،یعنی مکه و مدینه،و حتی در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبی می نشستند و حرفهایشان را می زدند،البته به عنوان اینکه بالاخره فکری است، شبهه ای است برای ما پیدا شده و باید بگوییم (14).زنادقه،طبقه متجدد و تحصیل کرده آن عصر بودند،طبقه ای بودند که با زبانهای زنده آن روز دنیا آشنا بودند،زبان سریانی را که در آن زمان بیشتر زبان علمی بود می دانستند،بسیاری از آنها زبان یونانی می دانستند،بسیاری شان ایرانی بودند و زبان فارسی می دانستند،بعضی زبان هندی می دانستند و زندقه را از هند آورده بودند،که این هم یک بحثی است که اصلا ریشه زندقه در دنیای اسلام از کجا پیدا شد؟و بیشتر معتقدند که ریشه زندقه از مانویهاست.

جریان دیگری که مربوط به این زمان است(همه،جریانهای افراط و تفریطی است)جریان خشکه مقدسی متصوفه است. متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع کردند،یعنی ما طلوع متصوفه را به طوری که اینها یک طبقه ای را به وجود آوردند و طرفداران زیادی پیدا کردند و در کمال آزادی حرفهای خودشان را می گفتند در زمان امام صادق می بینیم.اینها باز از آن طرف خشکه مقدسی افتاده بودند.اینها به عنوان نحله ای در مقابل اسلام سخن نمی گفتند،بلکه اصلا می گفتند حقیقت اسلام آن است که ما می گوییم.اینها یک روش خشکه مقدسی عجیبی پیشنهاد می کردند و می گفتند اسلام نیز همین را می گوید و همین،یک زاهد مآبی غیر قابل تحملی!خوارج و مرجئه نیز هر یک نحله ای بودند.

 

برخورد امام صادق با جریانهای فکری مختلف

ما می بینیم که امام صادق با همه اینها مواجه است و با همه اینها برخورد کرده است.از نظر قرائت و تفسیر،یک عده شاگردان امام هستند،و امام با دیگران درباره قرائت آیات قرآن و تفسیرهای قرآن مباحثه کرده،داد کشیده،فریاد کشیده که آنها چرا این جور غلط می گویند،اینها چرا چنین می گویند،آیات را این طور باید تفسیر کرد.در باب احادیث هم که خیلی واضح است،می فرمود:سخنان اینها اساس ندارد،احادیث صحیح آن است که ما از پدرانمان از پیغمبر روایت می کنیم. در باب نحله فقهی هم که مکتب امام صادق قوی ترین و نیرومندترین مکتبهای فقهی آن زمان بوده به طوری که اهل تسنن هم قبول دارند.تمام امامهای اهل تسنن یا بلا واسطه و یا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردی کرده اند. در راس ائمه اهل تسنن ابو حنیفه است.و نوشته اند ابو حنیفه دو سال شاگرد امام بوده،و این جمله را ما در کتابهای خود آنها می خوانیم که گفته اند او گفت:«لو لا السنتان لهلک نعمان »اگر آن دو سال نبود نعمان از بین رفته بود.(نعمان اسم ابو حنیفه است.اسمش «نعمان بن ثابت بن زوطی بن مرزبان »است،اجدادش ایرانی هستند.)مالک ابن انس که امام دیگر اهل تسنن است نیز معاصر امام صادق است.او هم نزد امام می آمد و به شاگردی امام افتخار می کرد.شافعی در دوره بعد بوده ولی او شاگردی کرده شاگردان ابو حنیفه را و خود مالک بن انس را.احمد حنبل نیز سلسله نسبش در شاگردی در یک جهت به امام می رسد.و همین طور دیگران.حوزه درس فقهی امام صادق از حوزه درس تمام فقهای دیگر با رونق تر بوده است که حال من شهادت بعضی از علمای اهل تسنن در این جهت را عرض می کنم.

 

سخن مالک بن انس درباره امام صادق

مالک بن انس که در مدینه بود،نسبتا آدم خوش نفسی بوده است.می گوید:من می رفتم نزد جعفر بن محمد«و کان کثیر التبسم »و خیلی زیاد تبسم داشت،یعنی به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بیشتر متبسم بود،و از آدابش این بود که وقتی اسم پیغمبر را در حضورش می بردیم رنگش تغییر می کرد(یعنی آنچنان نام پیغمبر به هیجانش می آورد که رنگش تغییر می کرد).من زمانی با او آمد و شد داشتم.بعد،از عبادت امام صادق نقل می کند که چقدر این مرد عبادت می کرد و عابد و متقی بود.آن داستان معروف را همین مالک نقل کرده که می گوید در یک سفر با امام با هم به مکه مشرف می شدیم،از مدینه خارج شدیم و به مسجد الشجره رسیدیم،لباس احرام پوشیده بودیم و می خواستیم لبیک بگوییم و رسما محرم شویم.همان طور سواره داشتیم محرم می شدیم،ما همه لبیک گفتیم،من نگاه کردم دیدم امام می خواهد لبیک بگوید اما چنان رنگش متغیر شده و آنچنان می لرزد که نزدیک است از روی مرکبش به روی زمین بیفتد،از خوف خدا.من نزدیک شدم و عرض کردم:یا ابن رسول الله!بالاخره بفرمایید،چاره ای نیست،باید گفت.به من گفت:من چه بگویم؟ !به کی بگویم لبیک؟!اگر در جواب من گفته شود:«لا لبیک »آن وقت من چه کنم؟!

این روایتی است که مرحوم آقا شیخ عباس قمی و دیگران در کتابهایشان نقل می کنند،و همه نقل کرده اند،راوی این روایت چنانکه گفتیم مالک بن انس امام اهل تسنن است.

همین مالک می گوید:«ما رات عین و لا سمعت اذن و لا خطر علی قلب بشر افضل من جعفر بن محمد»چشمی ندیده و گوشی نشنیده و به قلب بشر خطور نکرده مردی با فضیلت تر از جعفر بن محمد.

محمد شهرستانی صاحب کتاب الملل و النحل و از فلاسفه و متکلمین بسیار زبر دست قرن پنجم هجری و مرد بسیار دانشمندی است.او در این کتاب،رشته های دینی و مذهبی و از جمله رشته های فلسفی در همه دنیا را تشریح کرده است. در یک جا که از امام صادق نام می برد می گوید:«هو ذو علم غریر»علمی جوشان داشت «و ادب کامل فی الحکمة »و در حکمت،ادب کاملی داشت،«و زهد فی الدنیا و ورع تام عن الشهوات »فوق العاده مرد زاهد و با تقوایی بود و از شهوات پرهیز داشت.و در مدینه اقامت کرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه می کرد:و یفیض علی الموالی له اسرار العلوم.«ثم دخل العراق »مدتی هم به عراق آمد.بعد اشاره به کناره گیری امام از سیاست می کند و می گوید:«و لا نازع فی الخلافة احدا»(با احدی در مساله خلافت به نزاع بر نخاست.)او این کناره گیری را این طور تاویل می کند،می گوید:«امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود که اعتنایی به این مسائل نداشت.»من نمی خواهم توجیه او را صحیح بدانم،مقصودم اقرار اوست که امام تا چه حد در دریای معرفت غرق بود.می گوید:«و من غرق فی بحر المعرفة لم یقع فی شط »آن که در دریای معرفت غرق باشد خودش را در شط نمی اندازد(می خواهد بگوید این جور چیزها شط است)«و من تعلی الی ذروة الحقیقة لم یخف من حط »آن که بر قله حقیقت بالا رفته است از پایین افتادن نمی ترسد.

همین شهرستانی که این سخن را درباره امام صادق می گوید،خودش دشمن شیعه است،در کتاب الملل و النحل آنچنان شیعه را می کوبد که حد ندارد،ولی برای امام صادق تا این مقدار احترام قائل است،و این یک حسابی است.امروز خیلی از علما در دنیا هستند که با اینکه با مذهب تشیع فوق العاده دشمن و مخالفند ولی برای شخص امام صادق که این مذهب به او منتسب است احترام قائل اند.لا بد پیش خودشان این طور توجیه می کنند که آن چیزهایی که مخالف نظر آنهاست از امام صادق نیست؟ولی به هر حال برای شخص امام صادق احترام فوق العاده ای قائل هستند.

 

نظر احمد امین

از معاصرین خودمان احمد امین مصری صاحب کتاب فجر الاسلام و ضحی الاسلام و ظهر الاسلام و یوم الاسلام که از کتابهای فوق العاده مهم اجتماعی قرن اخیر است،به این بیماری ضد تشیع گرفتار است و گویا اطلاعاتی در زمینه تشیع نداشته است.با شیعه خیلی دشمن است و در عین حال نسبت به امام صادق یک احترامی قائل است که من که همه کتابهای او را خوانده ام[می دانم]هرگز چنین احترامی برای امامهای اهل تسنن قائل نیست.کلماتی در حکمت از امام نقل می کند که فوق العاده است و من ندیده ام که یک عالم شیعی این کلمات را نقل کرده باشد.

 

اعتراف جاحظ

به نظر من اعتراف جاحظ از همه اینها بالاتر است.جاحظ یک ملای واقعا ملا در اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم است.او یک ادیب فوق العاده ادیبی است،و تنها ادیب نیست،تقریبا می شود گفت یک جامعه شناس عصر خودش و یک مورخ هم هست.کتابی نوشته به نام کتاب الحیوان که حیوان شناسی است و امروز نیز مورد توجه علمای اروپایی است و حتی چیزهایی در کتاب الحیوان جاحظ در شناختن حیوانات پیدا کرده اند که می گویند در دنیای آن روز-در دنیای یونان و غیر یونان-سابقه ندارد،با اینکه در آن زمان هنوز علوم یونان وارد دنیای اسلام نشده بود.برای اولین بار این نظریات در کتاب الحیوان جاحظ پیدا شده است.

جاحظ نیز یک سنی متعصب است.او مباحثاتی دارد با بعضی از شیعیان که برخی او را به خاطر همین مباحثاتش ناصبی دانسته اند،که البته من نمی توانم بگویم او ناصبی است(در مباحثاتش یک حرفهایی مطرح کرده).زمانش با زمان امام صادق تقریبا یکی است.شاید اواخر عمر حضرت صادق را درک کرده باشد در حالی که کودک بوده،و یا حضرت صادق یک نسل قبل از اوست.غرض این است که زمانش نزدیک به زمان امام صادق است.تعبیرش راجع به امام صادق چنین است: «جعفر بن محمد الذی ملا الدنیا علمه و فقهه »جعفر بن محمد که دنیا را علم و فقاهت او پر کرد«و یقال ان ابا حنیفة من تلامذته و کذلک سفیان الثوری »و گفته می شود ابو حنیفه و سفیان ثوری-که یکی از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده-از شاگردان او بوده اند.

 

نظر میر علی هندی

میر علی هندی از معاصرین خودمان که او نیز سنی است،درباره عصر امام صادق این طور اظهار نظر می کند،می گوید: «لا مشاحة ان انتشار العلم فی ذلک الحین قد ساعد علی فک الفکر من عقاله »انتشار علوم در آن زمان کمک کرد که فکرها آزاد شدند و پابندها از فکرها گرفته شد.«فاصبحت المناقشات الفلسفیة عامة فی کل حاضرة من حواضر العالم الاسلامی »مناقشات فلسفی و عقلی (15) در تمام جوامع اسلامی عمومیت پیدا کرد.بعد این طور می گوید:«و لا یفوتنا ان نشیر الی ان الذی تزعم تلک الحرکة هو حفید علی بن ابی طالب المسمی بالامام الصادق ».می گوید:ما نباید فراموش کنیم که آن کسی که این حرکت فکری را در دنیای اسلام رهبری کرد نواده علی بن ابی طالب است،همان که به نام امام صادق معروف است «و هو رجل رحب افق التفکیر»و او مردی بود که افق فکرش بسیار باز بود«بعید اغوار العقل »عقل و فکرش بسیار عمیق و دور بود«ملم کل المام بعلوم عصره »فوق العاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.بعد می گوید:«و یعتبر فی الواقع هو اول من اسس المدارس الفلسفیة المشهورة فی الاسلام »و در حقیقت اول کسی که مدارس عقلی (16) را در دنیای اسلام تاسیس کرد او بود.«و لم یکن یحضر حلقته العلمیة اولئک الذین اصبحوا مؤسسی المذاهب الفقهیة فحسب بل کان یحضرها طلاب الفلسفة و المتفلسفون من انحاء الواسعة.»می گوید:شاگردانش تنها فقهای بزرگ مثل ابو حنیفه نبودند،طلاب علوم عقلی هم بودند.

 

سخن احمد زکی صالح

در کتاب الامام الصادق آقای مظفر،از احمد زکی صالح-که از معاصرین است-در مجله «الرسالة المصریة »نقل می کند که نشاط علمی شیعه از تمام فرقه های اسلامی بیشتر بود.(می خواهم بگویم که معاصرین هم تا چه حد اعتراف می کنند.) این خودش یک مساله ای است.ایرانیها این را به حساب خودشان می گذارند،می گویند این نشاط ایرانی بود،در صورتی که نشاط مربوط به شیعه بود و اکثریت شیعه هم آن وقت ایرانی نبودند و غیر ایرانی بودند،که اکنون وارد این بحث نمی شویم. این مصری می گوید:«و من الجلی الواضح لدی کل من درس علم الکلام ان فرق الشیعة کانت انشط الفرق الاسلامیة حرکة »می گوید هر کسی که وارد باشد می داند که نشاط فرقه های شیعه از همه بیشتر بود.«و کانت اولی من اسس المذاهب الدینیة علی اسس فلسفیة حتی ان البعض ینسب الفلسفة خاصة لعلی بن ابی طالب »(و شیعه اولین مذهب اسلامی بود که مسائل دینی را بر اساس فکری و عقلی نهاد)و شیعه یعنی امام صادق.

 

اهتمام شیعه به مسائل تعقلی

بهترین دلیل[بر اینکه در زمان امام صادق علیه السلام علوم عقلی نیز نضج گرفت]این است که در تمام کتب حدیث اهل تسنن:صحیح بخاری،صحیح مسلم،جامع ترمذی،سنن ابی داوود و صحیح نسائی،جز مسائل فرعی چیز دیگری نیست: احکام وضو این است،احکام نماز این است،احکام روزه این است،احکام حج این است،احکام جهاد این است،و یا سیره است، مثلا پیغمبر در فلان سفر این طور عمل کردند.ولی شما به کتابهای حدیث شیعه که وارد می شوید می بینید اولین مبحث و اولین کتابش «کتاب العقل و الجهل »است.اصلا این جور مسائل در کتب اهل تسنن مطرح نبوده.البته نمی خواهم بگویم منشا همه اینها امام صادق بود،ریشه اش امیر المؤمنین است و ریشه ریشه اش خود پیغمبر است،ولی اینها این مسیر را ادامه دادند.امام صادق بود که چون در زمان خودش این فرصت را پیدا کرد مواریث اجداد خودش را حفظ کرد و بر آن مواریث افزود.بعد از«کتاب العقل و الجهل »وارد«کتاب التوحید»می شویم.ما می بینیم صدها و بلکه هزارها بحث در باب توحید و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهی و قضا و قدر الهی و جبر و اختیار و مسائل تعقلی در کتب دیث شیعه طرح است که در کتب دیگر طرح نیست.اینها سبب شده که گفته اند اولین کسی که مدارس فلسفی را (17) مدارس عقلی را)در دنیای اسلام تاسیس کرد امام جعفر صادق بود.

 

جابر بن حیان

مساله ای است که اخیرا کشف شده و آن این است:مردی است در تاریخ اسلام به نام «جابر بن حیان »که احیانا به او«جابر بن حیان صوفی »می گویند،او هم یکی از عجایب است.ابن الندیم در الفهرست (18) جابر بن حیان را یاد کرده و در حدود صد و پنجاه کتاب به او نسبت می دهد که بیشتر این کتابها در علوم عقلی است،و به قول آن روز در کیمیاست(در شیمی است)، در صنعت است،در خواص طبایع اشیاء است،و امروز او را پدر شیمی دنیا می نامند.ظاهرا ابن الندیم می گوید او از شاگردان امام جعفر صادق است.

ابن خلکان (19) نیز که او هم سنی است از جابر بن حیان نام می برد و می گوید:کیمیاوی و شیمیدان و شاگرد امام صادق بود.و دیگران نیز همین طور نقل کرده اند.و این علوم قبل از جابر بن حیان هیچ سابقه ای در دنیای اسلام نداشته،یکدفعه مردی به نام «جابر بن حیان »شاگرد امام صادق پیدا می شود و اینهمه رساله در این موضوعات مختلف می نویسد که بسیاری از آنها امروز ارزش علمی دارد.راجع به جابر بن حیان خیلی بحث کرده اند،مستشرقین معاصر خیلی بحث کرده اند،همین تقی زاده نیز خیلی بحث کرده است.البته هنوز خیلی مجهولات راجع به جابر بن حیان هست که کشف نشده است.حال،آنچه که عجیب است این است که در کتب خود شیعه اسمی از این آدم نیامده،یعنی در کتب رجال شیعه(ابن الندیم شاید شیعه باشد)،در کتب فقها و محدثین شیعه اسمی از این آدم نیست.یک چنین شاگرد مبرزی امام صادق داشته که احدی نداشته است.

 

هشام بن الحکم

شاگرد دیگر امام هشام بن الحکم است.هشام بن الحکم یک اعجوبه است و بر تمام متکلمین زمان خودش برتری داشته و بر همه آنها پیروز بوده است.(من اینها را به شهادت کتب اهل تسنن عرض می کنم).ابو الهذیل علاف یک متکلم ایرانی فوق العاده قویی است.شبلی نعمان در تاریخ علم کلام می نویسد احدی نمی توانست با ابو الهذیل مباحثه کند و او از تنها کسی که می ترسید هشام بن الحکم بود.نظام که او را از نوابغ روزگار شمرده اند و نظریاتی داشته که امروز با نظریات جدید منطبق است(مثلا در باب رنگ و بو معتقد است که رنگ و بو از جسم مستقل است،یعنی رنگ و بو آن طور که خیال می کردند عرضی است برای جسم،عرضی برای جسم نیست،مخصوصا در باب بو معتقد است که بو یک چیزی است که در فضا پخش می شود)شاگرد هشام بوده(و نوشته اند که این رای را از هشام بن الحکم گرفت)و هشام بن الحکم خودش شاگردی از شاگردان امام صادق است.

حال،شما از مجموع اینها ببینید چه زمینه ای از نظر فرهنگی برای امام صادق فراهم بود و امام استفاده کرد،زمینه ای که نه قبلش برای هیچ امامی فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد.به مقدار کمی برای حضرت رضا فراهم بود.برای حضرت موسی بن جعفر که دوباره وضع خیلی بد شد و مساله زندان و غیره پیش آمد.ائمه دیگر نیز همه به همان جوانی جوانمرگ می شدند،مسموم می شدند و از دنیا می رفتند.نمی گذاشتند اینها زنده بمانند و الا وضع محیط به گونه ای بود که تا حدی مساعد بود.ولی برای امام صادق هر دو جهت حاصل شد،هم عمر حضرت طولانی شد(در حدود هفتاد سال)و هم محیط و زمان مساعد بود.

حال آیا این امر چقدر ثابت می کند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سید الشهداء؟یعنی چه زمینه هایی برای امام صادق فراهم بود که برای سید الشهداء فراهم نبود؟سید الشهداء یا باید تا آخر عمر در خانه بنشیند آب و نانی بخورد و برای خدا عبادت کند و در واقع زندانی باشد،و یا کشته شود،ولی برای امام صادق این جور نبود که یا باید کشته شود و یا در حال انزوا باشد،بلکه این طور بود که یا باید کشته شود و یا از شرایط مساعد محیط حد اکثر بهره برداری را بکند.ما این مطلب را که ائمه بعد آمدند و ارزش قیام امام حسین را ثابت و روشن کردند درک نمی کنیم.اگر امام صادق نبود امام حسین نبود(همچنانکه اگر امام حسین نبود امام صادق نبود)یعنی اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسین هم روشن و ثابت نمی شد.در عین حال امام صادق متعرض امر حکومت و خلافت نشد ولی همه می دانند که امام صادق با خلفا کنار هم نیامد،مبارزه مخفی می کرد،نوعی جنگ سرد در میان بود،معایب و مثالب و مظالم خلفا،همه به وسیله امام صادق در دنیا پخش شد،و لهذا منصور تعبیر عجیبی در باره ایشان دارد (20).می گوید:«هذا الشجی معترض فی الحلق...»جعفر بن محمد مثل یک استخوان است در گلوی من،نه می توانم بیرونش بیاورم و نه می توانم فرویش ببرم،نه می توانم یک مدرکی از او به دست آورم کلکش را بکنم و نه می توانم تحملش کنم،چون واقعا اطلاع دارم که این مکتب بی طرفی که او انتخاب کرده علیه ماست،زیرا کسانی که از این مکتب به وجود می آیند همه شان علیه ما هستند،ولی مدرکی هم از او به دست نمی آورم.آری،این تعبیر از منصور است:استخوان گیر کرده در گلو،نه می توانم بیرونش بیاورم و نه می توانم فرویش ببرم.

 

عوامل مؤثر در نشاط علمی زمان امام صادق علیه السلام

عرض کردیم در زمان امام صادق نشاط علمی فوق العاده ای پیدا شد و همان نشاط علمی منشا شد که جنگ عقاید داغ گردید و برای هر مسلمان پاک نهادی لازم بود که در این جنگ عقاید به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع کند.چه عواملی در این نشاط علمی تاثیر داشت؟سه عامل مؤثر بود:عامل اول این بود که محیط آن روز اسلامی یک محیط صد در صد مذهبی بود و مردم تحت انگیزه های مذهبی بودند.تشویقهای پیغمبر اکرم به علم،و تشویقها و دعوتهای قرآن به علم و تعلم و تفکر و تعقل،عامل اساسی این نهضت و شور و نشاط بود.عامل دوم این بود که نژادهای مختلف وارد دنیای اسلام شده بودند که اینها سابقه فکری و علمی داشتند.عامل سوم که زمینه را مساعد می کرد جهان وطنی اسلامی بود،یعنی اینکه اسلام با وطنهای آب و خاکی مبارزه کرده بود و وطن را وطن اسلامی تعبیر می کرد که هر جا اسلام هست آنجا وطن است و در نتیجه تعصبات نژادی تا حدود بسیار زیادی از میان رفته بود به طوری که نژادهای مختلف با یکدیگر همزیستی داشتند و احساس اخوت و برادری می کردند.مثلا شاگرد،خراسانی بود و استاد مصری،یا شاگرد مصری بود و استاد خراسانی.حوزه درس تشکیل داده می شد،آن که به عنوان استاد نشسته بود مثلا یک غلام بربری بود مثل «نافع »یا«عکرمه »غلام عبد الله بن عباس،یک غلام بربری می آمد می نشست،بعد می دید عراقی،سوریه ای،حجازی، مصری،ایرانی و هندی پای درس او شرکت کرده اند.این یک عامل بسیار بزرگی بوده برای اینکه زمینه این جهش و جنبش را فراهم کند.

و از این شاید بالاتر آن چیزی است که امروز اسمش را«تسامح و تساهل دینی »اصطلاح کرده اند و مقصود همزیستی با غیر مسلمانان است،مخصوصا همزیستی با اهل کتاب،یعنی مسلمانان اهل کتاب را برای اینکه با آنها همزیستی کنند تحمل می کردند و این را بر خلاف اصول دینی خودشان نمی دانستند.و در آن زمان اهل کتاب اهل علم بودند.اینها وارد جامعه اسلامی شدند و مسلمین مقدم اینها را گرامی شمردند و در همان عصر اول،معلومات اینها را از ایشان گرفتند و در عصر دوم،دیگر در راس جامعه علمی،خود مسلمین قرار گرفتند.مسالة تسامح و تساهل با اهل کتاب نیز یک عامل فوق العاده مهمی بوده است.البته خود این هم ریشه حدیثی دارد.ما احادیث زیادی در این زمینه داریم.حتی مرحوم مجلسی در بحار نقل می کند-و در نهج البلاغه نیز هست-که پیغمبر فرمود:«خذوا الحکمة و لو من مشرک »(حکمت یعنی سخن علمی صحیح)سخن علمی صحیح را فرا گیرید و لو از مشرک.این جمله معروف:«الحکمة ضالة المؤمن یاخذها اینما وجدها»مضمونش همین است(در بعضی تعبیرها هست:و لو من ید مشرک)یعنی حکمت-که قرآن می گوید: یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا (21) و به معنی سخن علمی محکم،پابرجا،صحیح،معتبر و حرف درست است-گمشده مؤمن است.خیلی تعبیر عالی ای است:«گمشده ».اگر انسان چیزی داشته باشد که مال خودش باشد و آن را گم کرده باشد چگونه هر جا می رود دنبالش می گردد؟!اگر شما یک انگشتر قیمتی داشته باشید که مورد علاقه تان باشد و گم شده باشد،هر جا که احتمال می دهید می روید و تمام حواستان به این است که گوشه و کنار را نگاه کنید ببینید آیا می توانید گمشده تان را پیدا کنید.از بهترین و افتخار آمیزترین تعبیرات اسلامی یکی همین است:حکمت گمشده مؤمن است،هر جا که پیدایش کند می گیرد و لو از دست یک مشرک،یعنی تو اگر مالت را،گمشده ات را در ست یک مشرک ببینی آیا می گویی من کاری به آن ندارم،یا می گویی این مال من است؟امیر المؤمنین می فرماید:مؤمن علم را در دست مشرک عاریتی می بیند و خودش را مالک اصلی،و می گوید او شایسته آن نیست،آن که شایسته آن است من هستم.

برخی مساله تسامح و تساهل نسبت به اهل کتاب را به حساب خلفا گذاشته اند که «سعه صدر خلفا ایجاب می کرد که در دربار آنها مسلمان و مسیحی و یهودی و مجوسی و غیره با همدیگر بجوشند و از یکدیگر استفاده کنند»ولی این سعه صدر خلفا نبود،دستور خود پیغمبر بود.حتی جرجی زیدان این مساله را به حساب سعه صدر خلفا می گذارد.داستان سید رضی را نقل می کند که سید رضی-که مردی است در ردیف مراجع تقلید و مرد فوق العاده ای است و برادر سید مرتضی است-وقتی که دانشمند معاصرش «ابو اسحق صابی » (22) وفات یافت قصیده ای در مدح او گفت (23):

ا رایت من حملوا علی الاعواد ا رایت کیف خبا ضیاء النادی

«دیدی این چه کسی بود که روی این چوبهای تابوت حملش کردند؟!آیا فهمیدی که چراغ محفل ما خاموش شد؟!این یک کوه بود که فرو ریخت...»برخی آمدند به او عیب گرفتند که آیا یک سید،اولاد پیغمبر،یک عالم بزرگ اسلامی،یک مرد کافر را این طور مدح می کند؟!گفت:بله،«انما رثیت علمه »من علمش را مرثیه گفتم،مرد عالمی بود،من او را به خاطر علمش مرثیه گفتم.(در این زمان اگر کسی چنین کاری کند از شهر بیرونش می کنند.)جرجی زیدان بعد از آنکه این داستان را نقل می کند می گوید:ببینید سعه صدر را،یک سید اولاد پیغمبر مثل سید رضی با اینهمه عظمت روحی و این مقام شامخ سیادت و علمی[یک کافر را چنین مدح می کند.]بعد می گوید«همه اینها ریشه اش از دربار خلفا بود که اینها مردمانی واسع الصدر بودند.»این به دربار خلفا مربوط نیست.سید رضی شاگرد علی بن ابی طالب است که نهج البلاغه را جمع کرده.او از همه مردم به دستور جدش پیغمبر و علی بن ابی طالب آشناتر است که می گوید حکمت و علم در هر جا که باشد محترم است.

اینها عواملی بود که این شور و نشاط علمی را به وجود آورد و قهرا این زمینه را برای امام صادق فراهم کرد.

پس در واقع بحث ما این شد که برای امام صادق اگر چه زمینه برای زعامت فراهم نشد و اگر فراهم می شد مسلم آن زمینه از همه زمینه ها بهتر بود،ولی یک زمینه دیگری فراهم بود و حضرت از آن زمینه استفاده کرد به طوری که تحقیقا می توان گفت حرکتهای علمی دنیای اسلام اعم از شیعه و سنی مربوط به امام صادق است.حوزه های شیعه که خیلی واضح است،حوزه های سنی هم مولود امام صادق است،به جهت اینکه راس و رئیس حوزه های سنی «جامع ازهر»است که از هزار سال پیش تشکیل شده و جامع ازهر را هم شیعیان فاطمی تشکیل دادند،و تمام حوزه های دیگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است،و همه اینها مولود همین استفاده ای است که امام صادق از وضع زمان خودش کرده است.این مطلب لا اقل به صورت یک مساله مطرح است که آیا برای امام صادق بهتر بود این زمینه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم کشته شود؟یا اینکه از این زمینه عالی استفاده کند؟اسلام که تنها مبارزه با ظلم نیست،اسلام چیزهای دیگر هم هست.

بنابراین من این مطلب را فقط به عنوان یک زمینه و یک تفاوت عصر امام صادق با عصرهای دیگر عرض کردم که اگر امام صادق از این زمینه استفاده نمی کرد جای این سؤال بود که اگر ائمه حکومت و خلافت می خواستند مگر جز برای این می خواستند که اسلام را نشر دهند؟چرا از این زمینه مساعد استفاده نکردند و باز خودشان را به کشتن دادند؟جوابش این است که در وقتی که زمینه،مساعد بود چنین نبود که زمینه مساعد را از دست بدهند.برای حضرت رضا هم یک فرصت مناسب همین بود که در مجلس مامون راه یافت و از آن مجلس صدای خودش را بلند کرد.شاید حضرت رضا دو سال بیشتر نزد مامون نبود،ولی آنچه که از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مامون نقل شده از بقیه مدت عمر حضرت نقل نشده است.و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

پی نوشت ها:

1- [این بحث از نظر زمانی بعد از بحث «مساله ولایتعهد امام رضا»ایراد شده است.]

2- حج/39.

3- حجرات/13.

4- حضرت امام حسن پسری دارد که نام او هم حسن است.به او می گویند«حسن مثنی »یعنی حسن دوم.حسن مثنی در کربلا در خدمت ابا عبد الله بود ولی جزء مجروحین بود،در میان مجروحین افتاده بود و کشته نشده بود.بعد که آمدند به سراغ مجروحین،یک کسی که با او خویشاوندی مادری داشت وی را با خودش برد و نزد عبید الله زیاد نیز شفاعت کرد که متعرضش نشود.بعد[حسن مثنی خود را]معالجه کرد و خوب شد.بعد حسن مثنی با فاطمه بنت الحسین دختر حضرت سید الشهداء-که او هم در کربلا بود ولی هنوز دختر و در خانه بود که نوشته اند:کانت جاریة و ضیئة دختر زیبایی بود-ازدواج کرد.(فاطمه همان کسی است که در مجلس یزید یک کسی به یزید گفت این دختر را به من ببخش و یزید سکوت کرد،بار دوم گفت و حضرت زینب به او تعرض کرد و او را مورد عتاب قرار داد،یزید هم بدش آمد و به او فحش داد که چرا چنین سخن گفتی؟!).از ایندو فرزندانی به وجود آمد که یکی از آنها همین عبد الله است.عبد الله از طرف مادر نوه امام حسین و از طرف پدر نوه امام حسن است و به این جهت افتخار می کرد،می گفت من از دو طریق فرزند پیغمبرم، از دو راه فرزند فاطمه هستم،و لهذا به او می گفتند«عبد الله محض »یعنی خالص از اولاد پیغمبر.عبد الله در زمان حضرت صادق رئیس اولاد امام حسن بود همچنانکه حضرت صادق رئیس و بزرگتر بنی الحسین بود.

5- [در جلسه بعد،استاد شهید می گویند:«ابو سلمه این دو نامه را به وسیله دو نفر فرستاد».احتمالا از مآخذ مختلف نقل شده است].

6- می دانید هیزم کش ها ریسمانشان را دو لا و سپس پهن می کنند،بعد می روند هیزمها را می کنند و روی این ریسمان می ریزند و وقتی به اندازه یک بار شد،ریسمان را گره می زنند و بار درست می کنند.حال اگر کسی اشتباه کند،بجای اینکه هیزمهایی را که جمع کرده روی ریسمان خودش بریزد،روی ریسمان دیگری بریزد،دیگری می آید محصول کار او را می برد. حضرت این شعر را خواند:

ایا موقدا نارا لغیرک ضوءها و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب

ای که آتش روشن کرده ای اما دیگری از نورش استفاده می برد،هیزم جمع کرده ای اما روی ریسمان دیگری ریخته ای و دیگری جمع می کند و می برد.

7- مسعودی یک مورخ است و در اینکه شیعه باشد یا سنی،به مفهومی که ما امروز می گوییم شیعه،قطعا سنی است، چون ما ملاک تشیع و تسنن را قدر مسلم این می دانیم که در مساله خلافت،ابو بکر و غیره غاصب هستند،در حالی که او یک احترام فوق العاده ای برای خلفا قائل است،ولی در عین حال نسبت به ائمه هم خیلی احترام قائل است.یک کتابی نیز به او نسبت می دهند به نام «اثبات الوصیة »ظاهر این است که سنی است ولی به هر حال مسعودی از مورخین درجه اول اسلام است.

8- مساله لباس سیاه،آن طور که نوشته اند،به همان عزای یحیی بن زید مرسوم بود.

9- در آن هنگام عده زیادی از خراسانیها به عراق آمده بودند،و همانها بودند که به بنی العباس کمک دادند که با عده ای از اعراب قیام کردند.

10- نه اینکه می خواهم به نقل مسعودی اعتماد کنم نه به نقل دیگران،دیگران هم غیر از این ننوشته اند.مسعودی این قضیه را مفصلتر نوشته.دیگران یک اشاره ای کرده اند که ابو سلمه نامه ای نوشت به امام جعفر صادق،و امام نامه را سوزاند و جواب نداد.از این بیشتر نیست،ولی مسعودی قضیه را به تفصیل نوشته است.

11- در تاریخ اسلام نام این محل را زیاد می بینیم.«ابواء»همان جایی است که آمنه مادر پیغمبر اکرم در آنجا وفات یافت.در وقتی که حضرت رسول بچه تقریبا پنج ساله ای بودند،ایشان را همراه خودش آورده بود به مدینه،چون قوم و خویشهای آمنه در مدینه بودند و حضرت رسول از طرف مادر یک انتسابی به مردم مدینه داشت.در بازگشت،بین راه مریض شد و در همان منزل «ابواء»از دنیا رفت.پیغمبر ماند با کنیز مادرش «ام ایمن »(البته همراه قافله ای بودند)و بعد با او به مکه مراجعه کرد.مرگ مادرش را در غربت و در یکی از منازل بین راه به چشم خود دید.و لهذا نوشته اند بعد که حضرت آمدند به مدینه(می دانیم حضرت در پنجاه و سه سالگی آمدند به مدینه،و ده سال آخر عمر ایشان در مدینه گذشت)در یکی از سفرها که از همان «ابواء»می گذشتند،به آنجا که رسیدند،[اصحاب]دیدند پیغمبر اکرم تنها راه افتاد به یک سو،و به یک نقطه که رسید،در همان نقطه ایستاد و سپس نشست و دعایی خواند،و بعد دیدند اشک پیغمبر جاری شد.همه تعجب کردند که قضیه چیست؟از ایشان سؤال کردند،فرمود:«این قبر مادر من است ».در حدود پنجاه سال قبل از آن که بچه ای بوده پنج ساله،آمده بود آنجا و دیگر عبور حضرت به آن محل نیفتاده بود،بعد از پنجاه سال که به قبر مادرش رسید،رفت و دعا کرد و گریه نمود.

12- ابو الفرج می گوید بعضی از راویها این طور نقل کرده اند که در اینجا عبد الله گفت:نه،دنبال جعفر نفرستید زیرا اگر او بیاید موافقت نمی کند و این وضع را بهم می زند،ولی دیگران گفتند:نه،بفرستید،و بالاخره فرستادند،و بعضی گفته اند عبد الله چنین حرفی نزد.

13- نمی دانم این همان «زهری »فقیه معروف است یا کس دیگر.

14- در این زمینه «ابن ابی العوجاء»تعبیر شیرین و لطیفی دارد.روزی آمد نزد امام صادق و گفت:یا ابن رسول الله تو رئیس این امر هستی،تو چنینی تو چنانی،جد توست که این دین را آورده،چنین کرده چنان کرده،اما خوب،معذرت می خواهم،آدمی وقتی سرفه اش می گیرد باید سرفه کند،اخلاط که راه گلویش را می گیرد باید سرفه کند،شبهه هم وقتی در ذهن انسان پیدا می شود باید بگوید،من باید آن سرفه فکری خودم را بکنم،اجازه بدهید حرفهایم را بزنم.فرمود:بگو.

15- مناقشات بر اساس تعقل را می گویند مناقشات فلسفی.

16- عرض کردم اینها وقتی می گویند فلسفی،مقصودشان بحثهای فکری و تعقلی است،در مقابل محدثین که[موضوع کارشان]فقط منقولات بود و روایت می گفتند.

17- مقصود همان احادیث عقلی است که ما در کتب شیعه داریم.

18- الفهرست ابن الندیم در فن خودش-که کتابی است در کتابشناسی-از معتبرترین کتب دنیا شمرده می شود.آنچنان محققانه در مورد کتابشناسی بحث کرده است که امروز اروپایی ها برای این کتاب فوق العاده ارزش قائل هستند.ابن الندیم در قرن چهارم هجری می زیسته است.او در این کتاب،کتابهای دوره اسلامی و بعضی کتابهای غیر دوره اسلامی را(کتابهایی که در زمان خودش وجود داشته)معرفی می کند.اصلا یک نابغه ای بوده،یک وراق و یک کتابفروش بوده ولی آنقدر فاضل و دانشمند بوده که انسان وقتی کتابش را می خواند حیرت می کند.من تمام این کتاب را از اول تا آخر خوانده ام.انواع خطوطی را که در زمان خودش رایج بوده،انواع زبانهای زمان خودش و نیز ریشه های زبانها را نشان می دهد.

19- قاضی ابن خلکان در قرن ششم می زیسته است.

20- منصور با امام صادق به یک وضع عجیبی رفتار می کرد و ریشه اش هم خود امام صادق بود.گاهی بر حضرت سخت می گرفت و گاهی آسان.البته ظاهرا هیچ وقت حضرت را زندان نبرده باشد ولی خیلی اوقات،ایشان را تحت نظر قرار می داد و یک دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در کوفه تحت نظر قرار داد،یعنی منزلی را به امام اختصاص داده بودند و مامورینی آنجا بودند که رفت و آمدهای منزل امام را کنترل می کردند.چندین بار خودش امام را احضار کرد و فحاشی و هتاکی نمود که می کشمت،گردنت را می زنم،تو علیه من تبلیغ می کنی،مردم را بر من می شورانی،چنین می کنی،چنان می کنی،و امام خیلی با نرمش جواب می داد.

21- بقره/269.

22- ابو اسحق صابی مسلمان نبود،صابئی بود(درباره مذهب صابئین خیلی حرف است.برخی گفته اند مذهب صابئی ریشه مجوسی داشته ولی یک نحله مسیحی است.امروز راجع به این مذهب خیلی بحثهاست که ریشه آن چیست)و بسیار دانشمند و مرد مؤدبی بود،و چون ادیب بود خیلی علاقه مند به ادبیت قرآن بود و خیلی هم به آیات قرآن استشهاد می کرد.ماه رمضان چیزی نمی خورد.می گفتند تو که مسلمان نیستی چرا چیزی نمی خوری؟می گفت:ادب اقتضا می کند که من با مردم زمان خودم هماهنگی داشته باشم.

23- این قصیده را در داستان راستان نقل کرده ام.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان