بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه جلد اول
در مدتی که مشغول جمع آوری و تنظیم و نگارش یا چاپ این داستانها بودم،به هر یک از رفقا که برخورد می کردم و می گفتم کتابی در دست تالیف دارم مشتمل بر یک عده داستانهای سودمند واقعی که از کتاب احادیث یا کتب تواریخ و سیر استخراج کرده با زبانی ساده و سبکی اینچنین نگارش می دهم تا در دسترس عموم قرار بگیرد،همه تحسین و تمجید می کردند و این را بالاخص برای طبقه جوان کاری مفید می دانستند.بعضیها از آن جهت که تاکنون نسبت به داستانهای سودمند اخبار و احادیث این کار انجام نشده،این را یک نوع «ابتکار»تلقی می کردند و می گفتند:«جای این کتاب تاکنون خالی بود.»
البته کتابهای سودمند که مستقیما متن حقایق اخلاقی و اجتماعی را به لباس «بیان »در آورده اند،یا کتبی که حقایق زندگی را در لباس «داستان »-که فکر و قلم نویسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقیقتی ندارد-مجسم کرده اند،یا کتب سیرت که از اول تا آخر در مقام نقل تاریخ زندگی یک یا چند شخصیت بزرگ بوده اند،از شماره بیرون است،ولی نویسنده تاکنون به کتابی بر نخورده است که مؤلف به منظور هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق عمومی داستانهایی سودمند از کتب تاریخ و حدیث استخراج کرده و در دسترس عموم قرار داده باشد.اگر هم این کار شده است،نسبت به داستانهای اخبار و احادیث صورت نگرفته است.
این فکر خواه یک فکر ابتکاری باشد و خواه نباشد،از من شروع نشده و ابتکار من نبوده است.در یکی از جلسات «هیئت تحریریه شرکت انتشار»که از یک عده اساتید و فضلا تشکیل می شود و اینجانب نیز افتخار عضویت آن هیئت را دارد،یکی از اعضای محترم پیشنهاد کرد که خوب است کتابی اخلاقی و تربیتی نگارش یابد ولی نه به صورت «بیان »بلکه به صورت حکایت و«داستان »،آنهم نه داستانهای جعلی و خیالی بلکه داستانهای حقیقی و واقعی که در کتب اخبار و احادیث یا کتب تواریخ و تراجم(شرح احوال)ضبط شده است.
این پیشنهاد مورد قبول هیئت واقع شد.سهمی که اینجانب دارد این است که بیش از سایر اعضا این فکر در نظرم مقبول و پسندیده آمد و همان وقت تعهد کردم که این وظیفه را انجام دهم.اثری که اکنون مشاهده می فرمایید مولود آن پیشنهاد و آن تعهد است.
مآخذ و مدارک داستانها با قید صفحه و احیانا با قید چاپ کتاب،در پاورقی نشان داده شده و گاه هست که بیش از یک ماخذ در پاورقی ذکر شده.غالبا ذکر بیش از یک ماخذ برای این بوده که در نقلها کم و زیادی وجود داشته و قرائن نشان می داده که از هر کدام چیزی افتاده یا آنکه ناقل عنایتی به نقل همه داستان نداشته است.
در بیان و نگارش هیچ داستانی از حدود متن مآخذی که نقل گشته تجاوز نشده و نگارنده از خیال خود چیزی بر اصل داستان نیفزوده یا چیزی از آن کم نکرده است.ولی در عین حال این کتاب یک ترجمه ساده تحت اللفظی نیست،بلکه سعی شده در حدودی که قرائن و امارات دلالت می کند و مقتضای طبیعت و روحیه های بشری است،بدون آنکه چیزی بر متن داستان افزوده گردد،هر داستانی پرورش داده شود.
با اینکه غالبا نقطه شروع و خط گردش داستان با آنچه در ماخذ آمده فرق دارد و طرز بیان مختلف و متفاوت است،بعلاوه تا حدودی داستان در اینجا پرورش یافته است،اگر خواننده به ماخذ مراجعه کند،می بیند این تصرفات طوری به عمل آمده که در حقیقت داستان هیچ گونه تغییر و تبدیلی نداده،فقط داستان را مطبوعتر و شنیدنی تر کرده است.
در این کتاب از لحاظ نتیجه داستان هیچ گونه توضیحی داده نشده،مگر آنکه در متن داستان جمله ای بوده که نتیجه را بیان می کرده است.و حتی عنوانی که روی داستان گذاشته شده سعی شده،حتی الامکان،عنوانی باشد که اشاره به نتیجه داستان نباشد.البته این بدان جهت بوده که خواسته ایم نتیجه گیری را به عهده خود خواننده بگذاریم.
کتاب و نوشته باید هم زحمت فکر کردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفکر کند و قوه فکری او را برانگیزد. آن فکری که باید از دوش خواننده برداشته شود،فکر در معنی جمله ها و عبارات است.از این نظر تا حدی که وقت و فرصت اجازه می داده کوشش شده که عبارات روان و مفهوم باشد.و اما آن فکری که باید به عهده خواننده گذاشته شود فکر در نتیجه است.هر چیزی تا خود خواننده درباره آن فکر نکند و از فکر خود چیزی بر آن نیفزاید،با روحش آمیخته نمی گردد و در دلش نفوذ نمی کند و در عملش اثر نمی بخشد.البته آن فکری که خواننده از خودش می تواند بر مطلب بیفزاید،همانا نتیجه ای است که به طور طبیعی از مقدمات می توان گرفت.
همان طور که از اول بنا بود،اکثر این داستانها از کتب حدیث گرفته شده و قهرمان داستان یکی از پیشوایان بزرگ دین است،ولی البته منحصر به این گونه داستانها نیست،از کتب رجال و تراجم و تواریخ و سیر هم استفاده شده و داستانهایی از علما و سایر شخصیتها آورده شده که سودمند و آموزنده است.در این قسمت نیز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شیعه اختصاص نیافته،احیانا داستانهایی از سایر شخصیتهای اسلامی یا داستانهایی از شخصیتهای برجسته غیر مسلمان آورده شده است،چنانکه ملاحظه خواهید فرمود.
نام این کتاب را به اعتبار اینکه غالب قهرمانان این داستانها کسانی هستند که راست رو و بر صراط مستقیم می باشند و در زبان قرآن کریم «صدیقین »نامیده شده اند«داستان راستان »گذاشته ایم.البته از آن جهت هم که معمولا طالبان و خوانندگان این گونه داستانها افرادی هستند که می خواهند راست گام بردارند و این کتاب برای آنها و به خاطر آنهاست، ما این داستانها را می توانیم «داستان راستان »بدانیم.
گذشته از همه اینها،چون این داستانها ساخته وهم و خیال نیست،بلکه قضایایی است که در دنیا واقع شده و در متون کتبی که عنایت بوده قضایای حقیقی در آن کتب با کمال صداقت و راستی و امانت ضبط شود ضبط شده و این داستانها«داستانهای راست »است،از این رو مناسب بود که ماده «راستی »را در جزء نام این کتاب قرار دهیم.
این داستانها علاوه بر آنکه عملا می تواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد،معرف روح تعلیمات اسلامی نیز هست و خواننده از این رهگذر به حقیقت و روح تعلیمات اسلامی آشنا می شود و می تواند خود را،یا محیط و جامعه خود را با این مقیاسها اندازه بگیرد و ببیند در جامعه ای که او در آن زندگی می کند و همه طبقات خود را مسلمان می دانند و احیانا بعضی از آن طبقات سنگ اسلام را نیز به سینه می زنند،چه اندازه از معنی و حقیقت اسلام معمول و مجری است.
این داستانها هم برای «خواص »قابل استفاده است و هم برای «عوام »،ولی منظور از این نگارش تنها استفاده عوام است،زیرا تنها این طبقاتند که میلی به عدالت و انصاف و خضوعی در برابر حق و حقیقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقی مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبیق دهند.
صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تاثیر دارد.ممکن نیست که دیواری بین طبقات کشیده شود و طبقه ای از سرایت فساد یا صلاح طبقه دیگر مصون یا بی بهره بماند،ولی معمولا فساد از«خواص »شروع می شود و به «عوام »سرایت می کند و صلاح بر عکس از«عوام »و تنبه و بیداری آنها آغاز می شود و اجبارا«خواص »را به صلاح می آورد،یعنی عادتا فساد از بالا به پایین می ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می کند.
روی همین اصل است که می بینیم امیر المؤمنین علی علیه السلام در تعلیمات عالیه خود،بعد از آنکه مردم را به دو طبقه «عامه »و«خاصه »تقسیم می کند،نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار یاس و نومیدی می کند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار می دهد.
در دستور حکومتی که به نام مالک اشتر نخعی مرقوم داشته می نویسد:
«برای والی هیچ کس پر خرج تر در هنگام سستی،کم کمک تر در هنگام سختی،متنفرتر از عدالت و انصاف،پر توقع تر،نا سپاس تر،عذر ناپذیرتر،کم طاقت تر در شداید از«خاصه »نیست.همانا استوانه دین و نقطه مرکزی مسلمین و مایه پیروزی بر دشمن «عامه »می باشند،پس توجه تو همواره به این طبقه معطوف باشد.»
این،فکر غلطی است از یک عده طرفداران اصلاح که هر وقت در فکر یک کار اصلاحی می افتند،«زعماء»هر صنف را در نظر می گیرند و آن قله های مرتفع در نظرشان مجسم می شود و می خواهند از آن ارتفاعات منیع شروع کنند.
تجربه نشان داده که معمولا کارهایی که از ناحیه آن قله های رفیع آغاز شده و در نظرها مفید می نماید،بیش از آن مقدار که حقیقت و اثر اصلاحی داشته باشد،جنبه تظاهر و تبلیغات و جلب نظر عوام دارد. از ذکر این نکته نیز نمی توانم صرف نظر کنم که،در مدتی که مشغول نگارش یا چاپ این داستانها بودم،بعضی از دوستان ضمن تحسین و اعتراف به سودمندی این کتاب،از اینکه من کارهای به عقیده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا کنار گذاشته و به این کار پرداخته ام، اظهار تاسف می کردند و ملامتم می نمودند که چرا چندین تالیف علمی مهم را در رشته های مختلف به یک سو گذاشته ام و به چنین کار ساده ای پرداخته ام.حتی بعضی پیشنهاد کردند که حالا که زحمت این کار را کشیده ای پس لا اقل به نام خودت منتشر نکن!من گفتم چرا؟مگر چه عیبی دارد؟گفتند اثری که به نام تو منتشر می شود لا اقل باید در ردیف همان اصول فلسفه باشد،این کار برای تو کوچک است.گفتم مقیاس کوچکی و بزرگی چیست؟معلوم شد مقیاس بزرگی و کوچکی کار در نظر این آقایان مشکلی و سادگی آن است و کاری به اهمیت و بزرگی و کوچکی نتیجه کار ندارند،هر کاری که مشکل است بزرگ است و هر کاری که ساده است کوچک.
اگر این منطق و این طرز تفکر مربوط به یک نفر یا چند نفر می بود،من در اینجا از آن نام نمی بردم.متاسفانه این طرز تفکر-که جز یک بیماری اجتماعی و یک انحراف بزرگ از تعلیمات عالیه اسلامی چیز دیگری نیست-در اجتماع ما زیاد شیوع پیدا کرده.چه زبانها را که این منطق نبسته و چه قلمها را که نشکسته و به گوشه ای نیفکنده است؟
به همین دلیل است که ما امروز از لحاظ کتب مفید و مخصوصا کتب دینی و مذهبی سودمند،بیش از اندازه فقیریم.هر مدعی فضلی حاضر است ده سال یا بیشتر صرف وقت کند و یک رطب و یابس به هم ببافد و به عنوان یک اثر علمی،کتابی تالیف کند و با کمال افتخار نام خود را پشت آن کتاب بنویسد،بدون آنکه یک ذره به حال اجتماع مفید فایده ای باشد.اما از تالیف یک کتاب مفید،فقط به جرم اینکه ساده است و کسر شان است،خود داری می کند.نتیجه همین است که آنچه بایسته و لازم است نوشته نمی شود و چیزهایی که زائد و بی مصرف است پشت سر یکدیگر چاپ و تالیف می گردد.چه خوب گفته خواجه نصیر الدین طوسی:
افسوس که آنچه برده ام باختنی است بشناخته ها تمام نشناختنی است برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است
عاقبة الامر در جواب آن آقایان گفتم:این پیشنهاد شما مرا متذکر یک بیماری اجتماعی کرد،و نه تنها از تصمیم خود صرف نظر نمی کنم،بلکه در مقدمه کتاب از این پیشنهاد شما به عنوان یک بیماری اجتماعی نام خواهم برد.
بعد به این فکر افتادم که حتما همان طور که عده ای کسر شان خود می دانند که کتابهای ساده-هر چند مفید باشد-تالیف کنند،عده ای هم خواهند بود که کسر شان خود می دانند که دستورها و حکمتهایی که از کتابهای ساده درک می کنند به کار ببندند!!
در این کتاب برای رعایت حشمت و حرمت قرآن کریم از داستانهای آن کتاب مقدس چیزی جزء این داستانها قرار ندادیم. معتقد بوده و هستیم که قصص قرآن مستقل چاپ و منتشر شود،و خوشبختانه این کار مکرر در زبان عربی و اخیرا در زبان فارسی صورت گرفته است.
استفاده ای که ما از قرآن مجید کرده ایم،اصل تالیف این کتاب است،زیرا اولین کتابی که «داستان راستان »را به منظور هدایت و راهنمایی و تربیت اجتماع بشری جزء تعلیمات عالیه خود قرار داده قرآن کریم است.
این جلد مشتمل بر 75 داستان است.من برای این جلد یکصد داستان تهیه کرده بودم و میل داشتم سایر مجلدات این کتاب نیز هر کدام مشتمل بر یکصد داستان باشد،ولی دیدم عقیده دوستان خصوصا اعضای محترم «هیئت تحریریه شرکت انتشار»بر این است که صد داستان حجم کتاب را بزرگ می کند،و از طرفی نوع کاغذی که کتاب با آن چاپ می شد در این وقت نایاب شد،لهذا به داستان هفتاد و پنجم این جلد را ختم کردیم.
این مطلب را هم بگویم که اکثریت قریب به اتفاق این داستانها جنبه مثبت دارد و فقط دو سه داستان است که جنبه منفی دارد،یعنی از نوع ادبی است که لقمان آموخت،که با نشان دادن یک نقطه ضعف اخلاقی،تنبه و تذکر حاصل می شود، مثل داستان «یک دشنام »و داستان «شمشیر زبان »که به دنبال داستان «دوستی یی که بریده شد»به تناسب آن داستان آمده. اول بدون توجه این داستانها را نگاشتم،بعد خواستم آنها را بردارم و همه را یکنواخت و از نوع داستانهایی قرار دهم که از طریق مثبت راهنمایی می کنند،مدتی در حال تردید باقی ماندم،عاقبت تصمیم گرفتم که حذف نکنم و باقی بگذارم و در مقدمه نظر خوانندگان را در درج این نوع داستانها بخواهم،تا برای جلدهای بعدی تصمیم قطعی گرفته شود.
خود را به راهنمایی و انتقاد نیازمند می دانم.هر گونه نظر انتقادی و اصلاحی که از طرف خوانندگان محترم برسد با کمال تشکر و امتنان مورد توجه و استفاده قرار خواهد گرفت.از خداوند سعادت و توفیق مسالت می نماییم.
تهران-19 تیر ماه 1339 هجری شمسی،مطابق 15 محرم الحرام 1380 هجری قمری
رسول اکرم و دو حلقه جمعیت
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد(مسجد مدینه (1) )شد،چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سر گرم کاری بودند.یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند.هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد.به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود:«این هر دو دسته کار نیک می کنند و بر خیر و سعادتند.»آنگاه جمله ای اضافه کرد:«لکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.»پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست. (2)
مردی که کمک خواست
به گذشته پر مشقت خویش می اندیشید،به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته،روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید.با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله کوتاه-فقط یک جمله-که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت،به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود.فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود.در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده،با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت رفت،ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم،ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند.»آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت.باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد.ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد.آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم،ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند. »این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت.و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید،برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت.باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ-که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید-همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید،اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد.حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است.وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه می رفت.با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت.به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد.رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت،هیزمی جمع کرد و فروخت.لذت حاصل دسترنج خویش را چشید.روزهای دیگر به این کار ادامه داد،تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد.باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود:«نگفتم،هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می دهیم،ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.» (3)
خواهش دعا
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت:
«درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد،که خیلی فقیر و تنگدستم.»
امام:«هرگز دعا نمی کنم.»
-چرا دعا نمی کنید؟!
«برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است.خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید.اما تو می خواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی!» (4)
بستن زانوی شتر
قافله چندین ساعت راه رفته بود.آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود.همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود،قافله فرود آمد.رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد.قبل از همه چیز،همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.
رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد،به آن سو که آب بود روان شد،ولی بعد از آنکه مقداری رفت،بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت.اصحاب و یاران با تعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حرکت بدهد؟چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود.تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانو بند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.
فریادها از اطراف بلند شد:«ای رسول خدا!چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم،و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم.»
در جواب آنها فرمود:«هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید،و به دیگران اتکا نکنید و لو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.» (5)
همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد،مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که،چه مرد بزرگواری بود،ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم،یکسره مشغول طاعت و عبادت بود،همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.
امام:«پس چه کسی کارهای او را انجام می داد؟!و که حیوان او را تیمار می کرد؟»-البته افتخار این کارها با ما بود.او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.
-بنا بر این همه شما از او برتر بوده اید.
غذای دسته جمعی
همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند،تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.
یکی از اصحاب گفت:سر بریدن گوسفند با من.
دیگری:کندن پوست آن با من.
سومی:پختن گوشت آن با من.
چهارمی:...
رسول اکرم:«جمع کردن هیزم از صحرا با من.»
جمعیت:یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید،ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را می کنیم.
رسول اکرم:«می دانم که شما می کنید،ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد.» (6).
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد (7).
قافله ای که به حج می رفت
قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت،همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد،از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد.
در بین راه مکه و مدینه،در یکی از منازل،اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود.آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود.در لحظه اول او را شناخت.با کمال تعجب از اهل قافله پرسید:این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟
-نه،او را نمی شناسیم.این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد.مردی صالح و متقی و پرهیزگار است.ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد،ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد.
-معلوم است که نمی شناسید،اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید،هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند.
-مگر این شخص کیست؟
-این،علی بن الحسین زین العابدین است.
جمعیت،آشفته بپا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.آنگاه به عنوان گله گفتند:«این چه کاری بود که شما با ما کردید؟!ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم.»
امام:«من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم،زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم،آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند،نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم،از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.» (8)
مسلمان و کتابی
در آن ایام،شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود.در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز،به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که،چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر،یکی مسلمان و دیگری کتابی(یهودی یا مسیحی یا زردشتی)،روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند.معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی،جای دیگری را در نظر دارد که برود.توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک،با صمیمیت،در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد.به سر دو راهی رسیدند.مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد.
پرسید:مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟
-چرا.
-پس چرا از این طرف می آیی؟راه کوفه که آن یکی است.
-می دانم،می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم.پیغمبر ما فرمود:«هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.»اکنون تو حقی بر من پیدا کردی.من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم،و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
-اوه،پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد،حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده.طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. (9)
در رکاب خلیفه
علی علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند.
کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور می کند،به استقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی علیه السلام شروع کردند به دویدن.علی آنها را طلبید و پرسید: «چرا می دوید،این چه کاری است که می کنید؟!»-این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می کنیم.این،سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است.
-این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند.همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می کند خودداری کنید.بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد (10) ؟
امام باقر و مرد مسیحی
امام باقر،محمد بن علی بن الحسین علیه السلام،لقبش «باقر»است.باقر یعنی شکافنده.به آن حضرت «باقر العلوم »می گفتند،یعنی شکافنده دانشها.
مردی مسیحی،به صورت سخریه و استهزاء،کلمه «باقر»را تصحیف کرد به کلمه «بقر»یعنی گاو،به آن حضرت گفت: انت بقر»یعنی تو گاوی.
امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند،با کمال سادگی گفت:«نه،من بقر نیستم،من باقرم.»
مسیحی:تو پسر زنی هستی که آشپز بود.
-شغلش این بود،عار و ننگی محسوب نمی شود.
-مادرت سیاه و بی شرم و بد زبان بود.
-اگر این نسبتها که به مادرم می دهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد،و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی.
مشاهده اینهمه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد،کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. مرد مسیحی بعدا مسلمان شد (11).
اعرابی و رسول اکرم
عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد.هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود.حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست.رسول اکرم چیزی به او داد،ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد،بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند،ولی رسول خدا مانع شد.
رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد.ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته ای در آنجا جمع نشده.
اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند.در این وقت رسول اکرم به او فرمود:«تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد.من می ترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد.ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی.آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟»اعرابی گفت:«مانعی ندارد» روز دیگر اعرابی به مسجد آمد،در حالی که همه جمع بودند.رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود:«این مرد اظهار می دارد که از ما راضی شده،آیا چنین است؟»اعرابی گفت: «چنین است »و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد.اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند.
در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود:«مثل من و این گونه افراد،مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار می کرد،مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند.آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد.صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت خواهش می کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد،من خودم بهتر می دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم.
«همینکه مردم را از تعقیب باز داشت،رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد.بدون آنکه نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود،تدریجا در حالی که علف را نشان می داد جلو آمد.بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد.
«اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود-و در چه حال بدی کشته شده بود،در حال کفر و بت پرستی-ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.» (12)
پی نوشت ها:
1- مسجد مدینه در صدر اسلام تنها برای ادای فریضه نماز نبود،بلکه مرکز جنب و جوش و فعالیتهای دینی و اجتماعی مسلمانان همان مسجد بود.هر وقت لازم می شد اجتماعی صورت بگیرد مردم را به حضور در مسجد دعوت می کردند،و مردم از هر خبر مهمی در آنجا آگاه می شدند و هر تصمیم جدیدی گرفته می شد در آنجا به مردم اعلام می شد.
مسلمانان تا در مکه بودند از هر گونه آزادی و فعالیت اجتماعی محروم بودند،نه می توانستند اعمال و فرائض مذهبی خود را آزادانه انجام دهند و نه می توانستند تعلیمات دینی خود را آزادانه فرا گیرند.این وضع ادامه داشت تا وقتی که اسلام در نقطه حساس دیگری از عربستان نفوذ کرد که نامش «یثرب »بود و بعدها به نام «مدینة النبی »یعنی شهر پیغمبر معروف شد.پیغمبر اکرم بنا به پیشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پیمانی که آنها با آن حضرت بستند،به این شهر هجرت فرمود.سایر مسلمانان نیز تدریجا به این شهر هجرت کردند.آزادی فعالیت مسلمانان نیز از این وقت آغاز شد.اولین کاری که رسول اکرم بعد از مهاجرت به این شهر کرد،این بود که زمینی را در نظر گرفت و با کمک یاران و اصحاب این مسجد را در آنجا ساخت.
2- منیة المرید،چاپ بمبئی،صفحه 10.
3- اصول کافی،ج 2/ص 139-«باب القناعة ».و سفینة البحار،ماده «قنع ».
4- وسائل،چاپ امیر بهادر،ج 2/ص 529.
5- لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک.کحل البصر محدث قمی،صفحه 69.
6- ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه.
7- کحل البصر،صفحه 68.
8- بحار،ج 11،چاپ کمپانی،صفحه 21،و در صفحه 27 بحار جمله هایی هست که امام می فرماید:«اکره ان آخذ برسول الله ما لا اعطی مثله ».و در روایتی هست که فرمود:«ما اکلت بقرابتی من رسول الله قط.»
9- اصول کافی،ج 2،باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر»،صفحه 670.
10- نهج البلاغة،کلمات قصار،شماره 37.
11- بحار الانوار،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه 83.
12- کحل البصر،صفحه 70،