ماهان شبکه ایرانیان

مینو باستانیان:

۴۴ سال با عشق همسر شهیدم زندگی کردم

همسر شهید سرلشگر خلبان آذین با اشاره به اینکه ۴۴ سال را با عشق همسر شهیدش سپری کرده است گفت: آنقدر خون همسرم برای من بزرگ و عزیز بود که حاضر نبودم از کسی کمکی بگیرم و مانند برخی نبودم که هرچه می‌خواستند از بنیاد شهید می‌گرفتند.

به گزارش مشرق، خداوند سبحان؛ شیخ اجل، سعدی شیراز را بهشتی فرماید؛ جایی که این شاعر و عارف بلندنامِ ایران‌زمین در قرن هفتم هجری قمری؛ چه شریف و حریف و تا چه حد نجیبانه مردمان هم‌عصر و زمانه خود تا آیندگان را به آموزه‌ها و معارف انسان‌سازی که جملگی از برکات معرفت‌های تعالی‌بخش و هدایتگر انسان در سایه انس و همنشینی با آیه آیه کلام‌الله مجید است تذکار داده و سروده:

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم / تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

قرار است بر بلندای تقویم تاریخ بیست‌وپنجمین روزی که از آذر می‌گذرد و این برگ تقویم مزین شده به نام شهیر و عالم‌گیری چون «ام‌الشهدا؛ حضرت ام‌البنین(س)» است و بر تارک تقویم فرهنگی و ملی کشورمان مبارک به نام «پاسداشت و گرامیداشت مادران و همسران شهدا» است، «چه شرط بلاغی» را به واسطه سخن برآمده از دل، قلب و روح همسر شهیدی بگوییم که برای شنوندگان و خوانندگان این گفته و دل‌گویه‌ها از یک سو جای گرفتن پندهای آن سخنان باشد و از سویی دیگر کشیدن خط قرمز بر ملال‌هایی که روحِ زخم‌خورده این همسر شهید را نمک‌پاش دوران کرده است.

«جنگ؛ قهرمان‌های خود را فراموش می‌کند»؛ این مهم خاصیت تمامی جنگ‌هایی است که ابناء بشر آن را پشت‌سر گذاشته است. اما نبرد هشت‌ساله دلیران ایران‌زمین که از آن به‌عنوان طولانی‌ترین نبرد قرن بیستم یاد می‌شود از آن جهت واژه «دفاع مقدس» بر پیشانی خود دارد که جنس آن با تمامی نبردهای بشر که در حوزه رسیدن به مطامع و اهداف مادی استوار نبود و آیینه‌ای نمونه‌گون و نادر در بازنمایی دفاع تمام قد ملتی از آب؛ خاک؛ شرافت کیان مردمان و ناموس‌شان بود که مورد تعدی و تجاوز رژیم بعث قرار گرفته بود.

پس وقتی این نبرد را نه «جنگ» که «دفاع مقدس» می‌خوانیم؛ دیگر مؤلفه‌های آن نیز نباید با مابقی جنگ‌های ابناء بشر همسو باشد! که یکی از آنها فراموشی قهرمانان‌‍شان است!

44 سال با عشق همسر شهیدم زندگی کردم

اجر خانواده‌های شهدا از شهدا کمتر نیست

«صبری که پدر شهید و مادر شهید و همسر شهید برای شهادت فرزندشان کرده‌اند ــ که [وقتی] انسان میخواند شرح حال اینها را، میبیند چه کشیدند وقتی خبر شهادت عزیزشان به اینها رسید و چه صبری کرده‌اند، چه تحمّلی کرده‌اند ــ این صبر بالاترین صبرها است.... آن زن جوان که همسرش میرود شهید میشود، این محبّت عاشقانه‌ی بین زن و شوهر را با چه چیزی میتواند جایگزین کند؟ اینها این را در راه خدا دادند؛ پدر و مادر، این فرزند محبوب را در راه خدا تقدیم کرده و اهدا کرده؛ یا آن همسر جوان، همسر محبوبش را در راه خدا داده. پس مصداق اتم و اکملِ «لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّیٰ تُنفِقوا» شماها هستید: پدران شهدا، مادران شهدا، همسران شهدا.» (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده‌های شهدا / چهار تیرماه 1402)

«گفتیم پدر و مادر و همسر شهید گنجینه‌ی یادهای شهیدند. شهدا قهرمان کشورند؛ قهرمانهای کشور ما شهدا هستند؛ بالاتر از شهدا ما هیچ قهرمانی نداریم؛ اینها هستند که در دشوارترین میدانها مبارزه کردند و توانستند به عالی‌ترین درجات برسند و توانستند دشمن را شکست بدهند؛ اینها قهرمانند. یاد قهرمانها را همه‌ی ملّتها گرامی میدارند، مخصوص ما نیست؛ گاهی در یک ملّتی یک نفر به ‌عنوان قهرمان شناخته میشود، خاطرات او، جزئیّات او، زندگی او برای مردم اهمّیّت پیدا میکند. شهدای ما همه قهرمانند؛ یاد اینها اهمّیّت دارد.» (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده‌های شهدا / چهار تیرماه 1402)

«اجر خانواده‌های شهدا از شهدا کمتر نیست» (حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده‌های شهدای نیروی پدافند هوایی ارتش / 13 آبان ماه 1403)

نقش بی‌بدیل هوانیروز پیش از هماهنگی کامل نیروی زمینی

تردیدی در این مهم وجود ندارد که تمام تلاش مسئولان، متولیان، دولتمردان و مردمان فهیم و قدرشناس ایران‌زمین همواره بر آن بوده که از رشیدترین؛ بلندمرتبه‌ترین و اثرگذارترین فرماندهان تا سربازانی که همه در یک جبهه با نام «دفاع مقدس» در مسیر حفظ کیان این آب‌وخاک، جان خود را عاشقانه و خالصانه در مسیر ایمان و عشقی که به انقلاب و مردمان سرزمین‌شان داشته، نثار کرده‌اند به بهترین نحو یاد شود؛ اما کیست که منکر شود که در خیل صف قهرمانان بلندنام این سرزمین در آن نبرد هشت‌ساله در جای‌جای ایران‌زمین، هستند بلندمردان و نام‌آورزنانی به‌غایت قهرمان که امروز اگر نگوییم هیچ؛ اما کمتر نام و نشانی از آنها در صف خط‌شکنان و پیش برندگان تحقق راستین پیروزی جبهه حق دربرابر باطل به میان می‌آید.

تنها به‌ عنوان نمونه وقتی درباره نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران (هوانیروز) صحبت می‌کنیم که سهمی مهم در پیچیدن طومار ارتش تا بُن‌ دندان مسلح رژیم بعث را به‌ ویژه در ماه‌های ابتدایی جنگ تا زمان آمادگی نیروهای رزمی و نظامی زمینی، پیوستن نیروهای بسیج مردمی و سپاه به صف رزمندگان حماسه‌سازی هشت سال دفاع مقدس بر عهده داشتند.

اگر رشادت‌ها، دلیری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌های هوانیروز تا ابد قهرمان ایران در آن ماه‌ها و دو، سه سال نخست دفاع مقدس نبود بعد حصر آبادان و خرمشهر شاهد محاصره شهرهای بیشتری از ایران‌زمین بودیم. اما همین دلاورمردان بوده‌اند که با کمترین تجهیزات و ادوات هوایی از هلی‌کوپتر تا جنگنده‌های نظامی هر یک به قابلیت صد دلیرمرد ایرانی، با اتکا به دعای خیر ملت ایران و رهبری بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی چنان بر دشمنان شوریدند که «شکستن حصر آبادان» خود فخری بر تاریخ دفاع مقدس و تمامی جنگ‌های جهان به‌شمار آمد و «آزادی خونین‌شهر» شد تاج و نگین درخشان حماسه هشت‌ساله دفاع مقدس!

اما امروز وقتی دلاورمردی‌های فرماندهان و همراهان هوانیروز را مرور می‌کنیم تنها به تعداد انگشتان یکدست به نامِ بلندمردانی برمی‌خوریم که از آنها در قامت و جایگاه قهرمان یاد می‌شود. شهدای عظیم‌الشان و قابل افتخاری چون شهید «محمدحسین رئوفی‌فرد» (اولین شهید هوانیروز ارتش)، شهید «علی‌اکبر شیرودی»؛ شهید «احمد کشوری»، شهید «جواد فکوری»، شهید «یحیی شمشادیان» و گویی ناگهان دیگر تمام!

اما برای نمونه تنها یکی از همین قهرمان‌هایی که بنا به فرمایش مقام معظم رهبری نباید اجازه دهیم تا فراموش شوند را نام می‌آورم. شهید بلندنامی که چون شهدای والامقامی که پیش از این ذکر نام مبارک ایشان رفت از جمله شهدای قهرمان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران است. شهیدی که تنها بخش کوچکی از کارنامه او جلوگیری از سقوط پادگان سرپل ذهاب، حضور قدرتمندانه در شکست «حصر آبادان» و «آزادی سوسنگرد» عزیز ایران‌زمین است؛ اما امروز اگر نگوییم فراموش اما به نسبت چند شهید بزرگوار هوانیروز که شناسای تمام ایران و ایرانیان هستند نام این قهرمان ملی یعنی سرلشگر خلبان شهد سیداحمد(شاهرخ) آذین کمتر به گوش رسیده است.

این همان بخش و بزنگاهی است که گاه مسئولان، متولیان، دولت‌مردان و همه آنهایی که در معرفی چنین دست از قهرمان‌های سرزمین پُرمهرمان بر آن رسالت و تعهد دارند باید بار دیگر به ‌مرور کارنامه فعالیت‌های صورت ‌گرفته بپردازند و بپرسند که چرا قهرمانی چون «سرلشکر خلبان شهید سیداحمدشاهرخ آذین» و نظایری چون او تا به امروز به مردمان و به‌ ویژه نوجوانان و جوانان امروز که مدام درپی شناختن قهرمان‌های ملی، حقیقی و باهویت خود هستند و پاسخی به این مطالبه داده نشده پاسخ دهند.

آنچه در ادامه از خاطر شما می‌گذرد. بخشی از گفت‌وگو با خانم «مینو باستانیان» همسر شهید سرلشکر خلبان سیداحمدشاهرخ آذین به بهانه روز شهادت حضرت ام‌البنین(س) است که در تقویم فرهنگی ایران‌زمین به ‌نام «روز پاسداشت و تکریم مقام مادران و همسران شهدا» نامگذاری شده‌ است.

گفت‌وگویی صریح و بیش ‌از صراحت آن مملو از احساس؛ شاهد این مدعا قطع‌های مکرری که در خلال هر پرسش راقم این سطور و گفت‌وگو کننده از سوی خانم باستانیان ایجاد می‌شد. چرا که ورق‌زدن آن روزهای تلخ شهادت همسری که تنها هفت سال با او زیست و سَر باز کردن هر یک از آن‌ آمال و دردها در خلال این گفت‌وگو؛ مدام صورت و چشمان خانم باستانیان را شرجی می‌کرد.

در خلال این قطع گفت‌وگو و چهره ابری و بارانی همسر «شهید آذین» مدام برای راقم این سطور و گفت‌وگوکننده این پرسش به وجود می‌آمد که چگونه است که چنین دست از قهرمان‌هایی که برای دفاع مقدس، مردمان مِهروَرز و قدرشناس ایران چنین عاشقانه و خالصانه جان خود را نثر کردند تا حاصل آن ایثار امروز برای کشورمان صلابت؛ حریت؛ غیرت و امنیت به ارمغان آورد یا فراموش می‌شوند و یا کمتر رَد و نشانی از آنها در کنار دیگر شهدای بزرگ و شناخته شده کشورمان وجود دارد.

سرکار خانم باستانیان، بی‌تردید صحبت کردن درباره شهید آن هم در مقام همسر، زنده کردن و مرور خاطرات بیش ‌از 44 سال از فقدان سرلشکر شهید، خلبان «سیداحمدشاهرخ آذین»؛ مبنا و بنایش به تلخی پهلو می‌زند. برای کاستن از این تلخی و نیز آغاز و ورود به فضای این گفت‌وگو از مِهر و عشقی که سبب آشنایی شما با شهید بزرگوار، ازدواج و استواری زندگی‌تان بر بلندای هفت سال زیست مشترک تا لحظه شهادت ایشان بود شروع کنیم. شاید این نگاه استوار بر مِهر و عاطفه بتواند کمی از تلخی مرور این خاطرات بکاهد؟

در سال 1350 با همسرم آشنا شدم. ایشان بعد از سپری کردن دوره چهار ساله و تخصصی آموزش خلبانی، تازه از ایتالیا آماده آمده بودند. او به‌ عنوان یکی از خلبان‌های بسیار موفق و مسلط تا رسیدن به مقام استادی سال‌های تحصیل در ایتالیا را تا پشت ‌سر گذاشته و فارغ‌التحصیل شده بود.

من ابتدا نمی‌دانستم که ایشان خلبان است؛ چون هیچ علاقه‌ای نداشتم که همسر یک خلبان شوم! از او پرسیدم که شغل شما چیست؟ و پاسخ داد که «در یک شرکت هوایی مشغول فعالیت هستم.» بعد از آشنایی و نزدیک شدن خانواده‌ها در قالب رفت‌وآمد و شناخت هر چه بیشتر خانواده‌ها و ما از یکدیگر تازه متوجه شدم که ایشان خلبان است و آن موقع درست زمانی بود که به قول معروف کار از کار گذشته بود و علاقه شدیدی بین ما شکل‌ گرفته بود. درنهایت سال 1352 ازدواج کردیم.

محل کار همسر من پایگاه شکاری هوایی اصفهان بود و در همان شهر زندگی خود را با عشق، با عشق بسیار زندگی خود را شروع کردیم. همسر من نازنین، مهربان؛ مؤمن (بغض گلویش را می‌گیرد، اشک می‌ریزد و با همان بغض اما با شوق صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد) و بسیار صمیمی بود. امروز هم با همان عشق به این 50 سال حضورش در زندگی‌ام نگاه می‌کنم. در هفت سال زندگی مشترکی (تا پیش از شهادت) که با همسرم داشتم جز محبت؛ احترام؛ عشق و علاقه از ایشان چیزی ندیدم. عاشق زندگی و کارش بود.

بعد از دو سال ازدواج صاحب دختری به‌ نام «شاد رخ» شدیم. او بسیار این بچه را دوست داشت، به او احترام می‌گذاشت و محبت می‌کرد. من در طی تمامی این هفت سال هیچ بدی از ایشان ندیدم. هیچ‌وقت نماز او قضا نمی‌شد. همیشه به‌ موقع تمام روزه‌های خود را می‌گرفت. با قدرت می‌گویم که «شاهرخ» (همسر) هنگام شهادت حتی یک روز نماز نخوانده و یک روز، روزه نگرفته نداشت. به معنی کلام مسلمانی واقعی بود.

خودش تعریف می‌کرد که «در ایتالیا تمامی دوستانش با توجه به آزادی‌هایی که در آنجا وجود داشت، کارهای مختلفی را تجربه کردند؛ اما من فقط به فکر این بودم که کارم را انجام دهم؛ درسم را بخوانم و نمازم سر وقت باشد.» در هوانیروز نیز همیشه این جمله را عنوان می‌کردند که برای نماز جماعت باید پشت «آذین» قامت بست. در سال‌های ابتدایی دهه پنجاه هنوز انقلاب اسلامی به وقوع نپیوسته بود و فضای جامعه نسبت ‌به برخی از مسائل و مباحث که همه می‌دانیم متفاوت از امروز بود؛ در کنار اینکه همگان ممکن بود که تجربه‌ای غیرمتعارف در حوزه عرف زندگی داشته باشند؛ ایشان اهل هیچ برنامه‌ای نبود. عقبه او و خانواده‌اش نیز خانواده‌ای بسیار مؤمن و معتقد بودند. با قدرت، جسارت و ایمان قلبی می‌گویم که در کنار او در کمال آرامش و عشق زندگی کردم.

همسرم اغلب اوقات در مأموریت پروازی، تعلیم شاگردان و تعمیر هلی‌کوپترها بود. تخصص، اشراف و تعهد «آذین» به کارش به ‌گونه‌ای بود که حتی پیش از وقوع انقلاب و یا جنگ؛ در پایگاه هوایی شکاری اصفهان، هر کس هر کاری می‌خواست انجام دهد اولین نفری که صدا می‌کردند «آذین» بود. چون همیشه برای حضور در مأموریت و تعهد به انجام کارش آماده بود و هیچ‌وقت از این مسئله شانه خالی نمی‌کرد اما حیف و متأسفم که زندگی ما بیشتر از هفت سال ادامه نداشت.

«آذین» آخرین باری که از مأموریت آمد به او خبر خوشی دادم که ما صاحب فرزندی خواهیم شد. از او خواهش کردم که دیگر به مأموریت نرود. به او گفتم «تو که استاد خلبان هستی؛ باید هلی‌کوپترها را آزمایش کنی؛ مأمور سالم و سرحال نگه‌داشتن هلی‌کوپترها هستی؛ دیگر بمان!» اما پاسخی که به من داد این بود «من یکی از سربازان این مملکت هستم و هر جا به من بگویند خدمت می‌کنم.»

به خاطر دارم جمعه روزی بود که برای او «تلفن‌گرام» آمد که باید به جبهه برود و بعد از دو روز از رفتنش به مأموریت، هلی‌کوپتر او و هم‌رزمش طی انجام عملیاتی دچار سانحه شد! موقعی که می‌خواست سوار هلی‌کوپتر شود به دوستش گفته بود که «همسر من باردار است و آرزو دارم فرزند دومم پسر باشد و اسم خودم را روی او بگذارم.» (بار دیگر بغض و گریه است که مهمان صحبت‌هایش می‌شود) نام همسرم سیداحمدشاهرخ آذین بود و من اسم فرزند پسرمان را سید احمدرضا گذاشتم.

بعد از آن اتفاق تلخ با تمام قدرتی که داشتم سعی کردم این دو امانتی شاهرخ را به‌ نحو احسن بزرگ کنم. عاشق بچه‌هایم بودم و تا امروز هم خدا را شکر، لحظه‌ای نشده که از فرزندانم غافل شوم. در کنار آنها زندگی خوبی داشتم و به امید آنها زندگی کردم. بی‌تردید در این مسیر خدا یاریگر من بود. از خانواده خود و همسرم کمکی نگرفته‌ام و همیشه سعی کرده‌ام قوی باشم و با افتخار می‌گویم، بچه‌هایم را به‌ خوبی بزرگ کردم.

ایکنا- در صحبت پیشین خود به روزی اشاره کردید که دو روز بعد از آن طی عملیاتی در کوران روزهای دفاع مقدس، «شهید آذین» و هلی‌کوپتر او دچار حادثه شد. خبر شهادت ایشان؛ آرزویی که پای پرواز برای فرزند ندیده‌ای که در بطن شما بود و با آرزوی آنکه پسر باشد! حال متمرکز شویم بر همان لحظه‌ای که خبر شهادت همسرتان را به شما دادند. این خبر چگونه به شما رسید؟ می‌خواهم در خاطر خود به همان لحظه به عنوان همسر و مادری که امانتی شهید را در بطن خود داشتید؛ دختر خردسالی داشتید باز گردید. چون اشاره داشتید که از همسرتان خواسته بودید دیگر به مأموریت نرود و ایشان فرموده بودند به ‌عنوان سرباز کشور هر جایی ‌که بگویند خدمت خواهم کرد. به آن لحظه، دقیقه، ساعتی که متوجه شهادت همسرتان شدید سفر کنیم؛ از آن لحظه بگویید. هر طور که در ذهنتان است.

پیش از آن اتفاق تلخ تنها دو روزی بود که «آذین» از مأموریت 27 روزه‌ای بازگشته بود! او خودش درباره آن ماموریت 27 روزه گفت که «تمام آن روزها را با خاک تیمم کردم. در نقطه‌ای بودیم که آب وجود نداشت و بهترین غذای ما نان‌وپنیر بود!» می‌گفت «چهار نخل در منطقه‌ای که من بودم وجود داشت که هلی‌کوپتر را برای استتار میان آن چهار نخل مخفی کرده بودم.»

او وقتی آمد حتی همکارانش نیز او را نمی‌شناختند! لباس کثیف؛ محاسن بلند و می‌گفت که «طی تمام آن 27 روز حتی حمام نکردم!» اما با تمام این سختی‌ها عشقی در کلام و صورت او هویدا بود. عشقی برآمده از آنکه می‌توانست اینگونه از وطن خود دفاع کند. او همیشه در مسیر دفاع از وطن با عشق صحبت می‌کرد.

تنها دور روز از بازگشتش از آن مأموریت سخت 27 روزه گذشته بود که شبانه او را برای اعزام به مأموریت جدید خواستند. به فرمانده ارشد خود گفته بود که «من تنها دو روز است که از مأموریت بازگشته‌ام. 12 هلی‌کوپتر وجود دارد که باید کار تعمیر آنها را انجام دهم و 20 خلبان هستند که باید آنها را آموزش دهم.» درخواست کرده بود که او را به مأموریت نفرستند برای ‌اینکه به این کارها بپردازد؛ اما به او گفته بودند که باید به این مأموریت برود و نمی‌شود تو را اینجا نگه داریم!

شوهر خواهر «آذین» فرمانده ارشد و همچنین خلبان بود و در مرکز عملیات اهواز حضور داشت. او از ایشان (شهید آذین) درخواست کرده بود که به عملیات برود. وقتی خبر رفتن به مأموریت جدید را به من گفت بر این مسئله تأکید کرد که «مجبورم به این عملیات بروم. چون شوهر خواهرم در مقام فرمانده از من خواسته، اگر نروم به ‌سبب فامیل بودن و نسبتی که با او دارم ممکن است که حرف و حدیث‌هایی به وجود آید. پس مجبور به اطاعت هستم. دلم می‌خواهد وظیفه‌ای که اینجا برای تعمیر هلی‌کوپترها و آموزش خلبانان دارم را انجام دهم؛ اما وقتی دستوری می‌آید باید آن را اجابت کرد.»

آن شب را خوب به‌خاطر دارم که با هزار فکر، خیال و استرس تا صبح بیدار بودیم. دختر کوچکم نیز بسیار ناراحت بود. گریه می‌کرد. مدام پدرش را در آغوش می‌گرفت. صبح به هر شکلی که بود لباس رزم بر تن کرد. دست نوازشی بر سر من کشید و دخترمان را بوسید. هی رفت، برگشت و ما را در آغوش کشید؛ رفت، برگشت و ما را در آغوش کشید؛ رفت، برگشت و ما را در آغوش کشید. انگار به او الهام شده بود که دیگر بازنمی‌گردد.

صبحِ فردایی که «آذین» به ماموریت رفت به یکی از دوستان او زنگ زدم. دوستی که فرمانده بود در پاسخ دل‌شوره و دل‌واپسی‌هایم به من گفت که «او اینجاست؛ خیالت راحت و حالش خوب است!»

شنبه روزی ‌او رفت. دوست خانوادگی‌ای داشتیم که با آنها رفت‌وآمد داشتیم. همسر او پزشک متخصص زنان بود و من به‌سبب بارداری فرزند دومم تحت نظر او بودم. روز یکشنبه (فردای رفتن شهید آذین به ماموریت) ناهار منزل آنها دعوت داشتیم. درست هنگام ناهار و غذا خوردن ناگهان تلویزیون لحظه‌ای عکس شوهر من را نشان داد. گفتم آقای دکتر این «شاهرخ» بود! اما او به ‌سرعت تلویزیون را خاموش کرد و گفت «نه! اشتباه دیدی» ظاهراً همان موقع همسرم شهید شده بود!

من نه در جریان بودم و نه می‌توانستم این مسئله را باور کنم که روز گذشته همسرم به ماموریت رفته و امروز چنین اتفاق تلخی برای او افتاده! بعد از ناهار دوستم و همسر او (آقای دکتر) به من گفتند که «به منزل خواهر شهید سری بزنیم.» وقتی از او دلیل این امر را پرسیدم، گفتند که «مدتی است که آنها را ندیده‌ایم و برای دیدوبازدید به منزل آنها برویم.» هنوز نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ به آنها گفتم پس من به خانه می‌روم تا لباسی عوض کنم و آماده شوم.

محلی که ما زندگی می‌کردیم خانه‌های سازمانی بود. وقتی وارد محوطه شدم ‌دیدم که همه از من گریزانند. در صورتی ‌که همیشه وقتی وارد محوطه خانه‌های سازمانی می‌شدم با همه سلام‌وعلیکی می‌کردم. اما آن روز می‌دیدم همه از من دور می‌شوند. به هر حال همراه دختر کوچکم وارد خانه شدم و مشغول حاضر شدن بودم که دیدم «آقای افشین» -شوهر خواهر «آذین» و فرمانده‌ای که او را برای ماموریت دعوت کرده بود- وارد منزل ما شد. تا او را دیدم شک کردم! به او گفتم چه شده؟ چرا از جبهه برگشتی؟ «شاهرخ» کجاست؟... گفت «چه بگویم!» این را که گفت حال من بسیار بد شد و اینگونه متوجه شهادت همسرم شدم!

من را به بیمارستان بردند. با توجه به شرایط روحی و جسمی‌ام، فرزندی که باردار بودم در حال سقط شدن بود! به دکتر گفتم چون «شاهرخ» به من گفته که «پسر می‌خواهم»؛ مطمئنم فرزندم پسر است؛ باید او را نگه دارم!

اینگونه از شهادت همسرم باخبر شدم و خدا می‌داند که در آن لحظات، دقایق، ساعت و روزها چه گذشت!

اتفاقا سرکار خانم آذین (باستانیان) دغدغه چنین دست از گفت‌وگوها همین است. دقیقا می‌خواهیم بدانیم که چه بر شما گذشت! بسیاری از مردمی که فقط خبر شهادت رزمندگان کشورمان را شنیده‌اند می‌خواهند بدانند که به ‌محض شنیدن آن خبر تلخ، بر همسر؛ فرزندان و در نگاه کلان بر خانواده آنها چه گذشته است؟ این فقط خواسته «ایکنا» نیست! اگر صلاح می‌دانید و مرور آن اتفاقات تلخ، پریشان و ناراحت‌تان نمی‌کند بفرمایید که چه گذشت! همه ما انسان‌هایی که امروز در صلح و امنیت زندگی می‌کنیم حتی وقتی فقط خبر درگذشت یکی از اقوام را می‌شنویم روزگارمان به ‌هم می‌ریزد. هر چه آن نسبت فامیلی نزدیکتر باشد اتفاق تلخ شنیدن درگذشت آن عزیز شدت بر هم ریختگی زندگی‌مان را بیشتر می‌کند. حال با مادری طرف هستیم که دختر خردسالی دارد؛ جنینی در بطن دارد؛ در کوران دوران دفاع مقدس زندگی می‌کند؛ همسرش خلبان است و حالا خبر شهادت همسرش را می‌شنود! اگر امکان دارد بفرمایید که به قول خودتان در آن لحظات، دقایق، ساعت و روزها چه بر شما گذشت؟ بیان آنچه که بر شما گذشت نه ‌تنها یک پرسش؛ که امر و فریضه‌ای برای نسل امروزی است که آن سال‌ها را ندیده و در کنار رشادت‌ها و حماسه‌ها از اتفاقات تلخ جنگ و مصائبی که بر خانواده بزرگوار شهدا گذشته کمتر اطلاع دارد. شاید در بهترین حالت فقط آنها را شنیده باشد. شما در کنار شکوه و غرور همسرتان به عنوان خلبانی مبرز، قهرمان و موفق که عملیات‌های درخشانی را با کارنامه‌ای پَربار پشت‌سر گذاشته در جایگاهی قرار گرفتید که خبر شهادت او را که شنیدید! لطفا با وجود تلخی مرور آن اتفاق بفرمایید که چه بر شما گذشت؟

می‌دانید آن زمان آدم باورش نمی‌شود! یعنی من فکر می‌کردم همه اینها دروغ است. به هیچ‌وجه چنین چیزی وجود ندارد! اما وقتی دیدم همه دوستان آمدند؛ همه کنار هم جمع شدند؛ منزل ما پُر شد مجبور به باور شدم!

تنها حسی که داشتم این بود که خود را حفظ کنم. به ‌ویژه برای پسری که در بطنِ خود داشتم اتفاقی نیفتد و دخترم را کنار خود داشتم. مثل اینکه تنها کسانی که در آن لحظات حامی من بودند این دو نفر بودند! به اطرافیان توجهی نداشتم. بله؛ همه منقلب بودند. همه به ‌شدت گریه می‌کردند؛ اما مدام به خود می‌گفتم خدایا کمکم کن تا بتوانم بچه‌ها را بزرگ کنم. خدا را شکر که شوهرم به آرزویش رسید و با افتخار رفت.

خیلی سخت بود. بیان آن لحظات بسیار بسیار سخت است! مثل خانه‌ای که ناگهان خراب شد و کوهی که ناگهان ریخت! تنها چیزی که مرا نگه‌ داشت توکل و ایمان به خدا بود. (بار دیگر مرور خاطرات و بیان آنها بغض را مهمان صدا و اشک را جاری بر صورت خانم باستانیان می‌کند) و دیگر آنکه دو بچه‌ای را که به عنوان یادگار «شاهرخ» باید بزرگ می‌کردم. اینها به من قدرت می‌داد.

کمی از این اتفاق تلخ گذر کنیم که مرور آن بیش ‌از این باعث ناراحتی شما نشود. درنهایت این اتفاق تلخ را پذیرفتید. روی مثبت آن حسب فرمایش خودتان اینکه همسر بزرگوارتان به این افتخار رسید که در مقام یک ارتشی در مسیر خدمت و دفاع از میهن که مسئله‌ای از این مهمتر، خاصه شهادت برای یک ارتشی وجود ندارد، محقق شد. حال کمی به مرور مسیر زندگی خود به ‌عنوان بانویی که همسرش را از دست داده و باز هم بنا به گفته خودتان دو فرزندتان مهمترین عوامل امیدبخش و انگیزه دهنده برای ادامه روزهای تلخ شما بودند. فرزندانی که باید آنها را بزرگ می‌کردید. پیشتر هم به این نکته اشاره کردید که مانند برخی از خانواده شهدا که در چنین شرایطی از بدنه دولت درخواست کمک می‌کردند شما بنایی دیگر را برگزیدید و گفتید شأن و جایگاه همسرتان بسیار بیشتر از درخواست کمک از مسئولان دولتی است. شرایط را در مسیر بزرگ کردن فرزندان و سپری کردن روزهای بعد از فقدان و شهادت همسرتان چگونه گذراندید؟ خود ارتش جمهوری اسلامی ایران، خاصه «هوانیروز» چگونه در این مسیر سخت و صعب همراه شما بود؟

می‌توانم بگویم بسیار کم! برای آنکه آن زمان که این اتفاق افتاد، شدت کوران و شرایط جنگ چنان همه را گرفتار کرده بود که دیگر به افرادی مانند ما که ممکن بود به چنین دست از حمایت‌ها از سوی مسئولان نیاز داشته باشیم زمانی نمی‌رسید. این طبیعی بود. چرا که همه درگیر شرایط جنگ بودند.

ولی درنهایت با توجه به نژادم که ترک و آذری است، قدرتی در وجود، ژن و نژاد ما وجود دارد که آدم‌های قوی و مقاوم باشیم و بتوانیم زندگی را اداره کنیم. هیچ‌وقت از هیچ‌کسی چه در آن سال‌ها و چه در سال‌های بعد از آن کمک نخواستم؛ نه خانواده‌ی پدری، نه خانواده شوهری و نه ارگان‌های دولتی؛ هیچ‌وقت در هیچ موردی به آنها مراجعه نکردم و چیزی نخواستم. زندگی خود را در حدی که می‌توانستم و در قدرتم بود اداره کرده‌ام کمکی از هیچ ارگانی نگرفته‌ام. البته دو، سه بار فرماندهان هوانیروز به‌اندازه نیم‌ساعت، بیست دقیقه به منزل ما آمدند و دیداری با ما داشته‌اند اما اینکه بخواهم بگویم کمک مالی یا کمک دیگری کنند که مشکلات ما حل شود نه و هیچ‌کس هم از ما نپرسید که شما در چه شرایطی زندگی می‌کنید؟ در بنیاد شهید هم هر فردی که می‌توانست، زبان آن را داشت یا روی درخواست نیازهایش از بنیاد را داشت همراه آنها بود. آن افراد هرچه می‌خواستند از بنیاد شهید می‌گرفتند و من اصلاً! آنقدر خون همسرم برای من بزرگ و عزیز بود که حاضر نبودم کمکی را از کسی بگیرم. تنها یاریگر و یاری‌رسان خود را از خداوند خود می‌خواستم.

با تمام قدرت می‌توانم بگویم با وجود همه سختی‌ها فرزندان خود را بزرگ کردم. در خانواده، دوستان و همکاران بدل به اسطوره شده بودم. یعنی اگر می‌خواستند برای کسی مثال بزنند که اینطور باش و آنطور باش، فقط نام من را می‌آوردند که اگر تو از مشکل حرف می‌زنی پس او باید چه بگوید که همسرش را از دست داده، کودک دختر خردسالی دارد و نوزادی به آغوش!

هیچ‌وقت در هیچ زمانی ضعفی از خود نشان ندادم. تأکید می‌کنم! هیچ‌وقت در جمع گریه نکرده‌ام؛ هیچ‌وقت از کسی کمکی نخواستم؛ آن زمان پدر و خانواده‌ام در ایران زندگی نمی‌کردند. مادرم گاهی بود و گاهی نبود. به ‌همین سبب سعی کردم که روی پای خودم بایستم. امروز هم با افتخار و قدرت می‌گویم هم پسرم و هم دخترم را همینطور تربیت کرده‌ام؛ مقاوم و قوی! اینکه از کسی توقعی نداشته باشند و خودشان زندگی‌شان را اداره کنند.

آبادان، سوسنگرد و سرپل ذهاب به یاد سرلشگر خلبان شهید سیداحمدشاهرخ آذین

شهید والامقام سیداحمدشاهرخ آذین، 30 مرداد 1328 در شهر شیراز چشم به جهان گشود. پدرش سیدجواد، ارتشی بود و مادرش «نزهت» نام داشت. پس از طی دوران طفولیت به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی را با توجه به شغل پدر که افسر ارتش بود در شهرهای شیراز، اصفهان، تهران و کرمانشاه گذراند. پس از اخذ دیپلم متوسطه در بهمن ماه 1347 در آزمون دانشکده افسری پذیرفته شد و تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم و فنون نظامی به تحصیل پرداخت.

پس از پایان دوره دانشکده با توجه به علاقه ویژه به خلبانی و پرواز، به هوانیروز منتقل شد و دوره‌های آموزشی زبان انگلیسی و پرواز با هواپیما و هلی‌کوپتر را طی کرد. او از معدود خلبانان ایرانی بود که دوره تحصیلات تکمیلی و عالی خود را در کشور ایتالیا به عنوان یکی از کشورهای سرآمد در حوزه آموزش خلبانی پشت سر گذاشت. شهید آذین، 13 بهمن 1350 با درجه ستوان دو، به یگان هوانیروز پیوست و خدمت رسمی خود را در ارتش آغاز کرد. سه سال بعد به عنوان استاد پرواز انتخاب شد.

«شهید آذین» تابستان 1352 ازدواج کرد. او تنها هفت سال تجربه زندگی مشترک داشت و هنگام شهادت خانواده «آذین» صاحب دختری خردسال بودند و فرزند پسر آنها در بطن مادر تنها یک ماه داشت. شهید آذین به عنوان خلبان ارتش جمهوری اسلامی ایران در حماسه دفاع مقدس حضور یافت و با آغاز جنگ تحمیلی داوطلبانه به مناطق عملیاتی اعزام شد و با بروز رشادت و لیاقت در انجام موفقیت‌آمیز ماموریت‌ها و نجات هلی‌کوپتر به دو سال ارشدیت نایل آمد.

10 دهم مهر 1359 به علت تلاش و سعی فراوان در نجات پادگان سرپل‌ ذهاب به درجه سرگردی ارتقاء یافت. با حمله سراسری دشمن به خوزستان به اهواز اعزام شد و در شکستن «حصر آبادان» و «آزادسازی سوسنگرد» حضور فعالی داشت. او یک روز قبل از شهادت به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و به همراه همکارش خلبان شهید نصیر رستمی در 25 آبان 1359، در حالی که تنها 30 سال سن داشت با سمت خلبان یکم هلی‌کوپتر کبرا در سوسنگرد بر اثر اصابت راکت شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

گفت‌وگو از امین خرمی/ ایکنا

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی