
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله سید محمد خامنهای، برادر بزرگتر رهبری و فقیه، فیلسوف و استاد دانشگاه است که در جریان مبارزات ضد رژیم پهلوی و تحولات بعد از انقلاب جزء شاهدان عینی بوده . او در نوجوانی و جوانی پس از گذراندن دوره مقدمات و سطح علوم دینی، در حوزه علمیه مشهد در درس خارج فقه و اصول حضرات آیات سید محمدهادی میلانی، شیخ هاشم قزوینی و میرزا جواد تهرانی شرکت کرد، سپس با مهاجرت به قم و بهرهمندی از محضر استادان بزرگی چون آیات عظام بروجردی و امام خمینی(ره)، دورههای عالی فقه و اصول را به پایان برد. وی فلسفه و عرفان را نیز از محضر فیلسوف و عارف بزرگ علامه طباطبایی فرا گرفت و علاوه بر فراگیری علوم حوزوی، در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و به دریافت لیسانس حقوق نائل شد. وی که در مبارزات سیاسی و اجتماعی از مواضع آیتالله کاشانی در نهضت ملی حمایت کرد در زمان قیام امام خمینی(ره) در شمار پیشگامان قیام و انقلاب اسلامی قرار گرفت. در سال 1351 ش با همکاری و همراهی گروهی از فضلای قم مؤسسه تحقیقاتی حقوق اسلام را در سطح عالی بینالمللی تأسیس کرد که بعد از دستگیری برخی از افراد مؤسسه یاد شده توسط ساواک، به دعوت استاد شهید مرتضی مطهری در حسینه ارشاد به کارهای علمی و فرهنگی پرداخت. او در ابتدای انقلاب به عنوان حقوقدان و وکیل، جزء موسسین کمیته دفاع از زندانیان سیاسی بود و به واسطه اداره برخی امور در مدرسه رفاه، در جریان تحولات و دستگیریهای سران رژیم پهلوی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی بوده است. بخشی از خاطرات او از این دوره که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده در ادامه میآید.
تازه از دست دادسرای انقلاب، که خودم آن را تأسیس کرده بودم، خلاص شده و تازه از خستگی کارهای پردردسر آن درآمده بودم که از طرف دولت موقت و بازرگان حکمی به دستم رسید که مرا مأمور اداره باقیمانده ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) میکرد. من در قبول آن مردّد بودم و چند روزی به آن توجه نکردم و فقط با دوستان نزدیک درباره قبول آن مشورت نمودم. برخلاف نظر من، همهی آنها مرا تشویق به قبول کردند.
انتخاب من به این سمت بیمناسبت نبود، چون در اوایل انقلاب هیچکس به اندازه من از سازمان و تشکیلات و تا حدودی اعضای اصلی ساواک مطلع نبود. اطلاع من که سبب توفیق بیشتر در کار اداره دادسرا و مجرمان ساواک شده بود، به گوش رؤسای بخشهای مختلف ساواک هم رسیده بود و اداراتی که به ظاهر در جرایم و جنایات علیه مبارزان دخالتی نداشتند و کم و بیش از مجازات و محاکمه نظام اسلامی نگران نبودند با وسایطی به سراغ من میآمدند تا بیگناهی و آمادگی خود را برای خدمت به نظام جدید اسلامی ثابت کنند و حتیالامکان در پست اداری خود بمانند.
یکی از اینها رئیس اداره دوم (یعنی اداره جاسوسی در خارج از کشور) و دیگری رئیس اداره هشتم (یا اداره ضد اطلاعات و ضد جاسوسی) بود. رئیس اداره دوم میگفت که برای فرار از کشور مانعی ندارد و دارای بیش از هفت گذرنامه است. به هر حال، سرانجام تصمیم گرفتم که سمت و حکم را قبول کنم، ولی به سبک خودم و لذا بدون هماهنگی با نخستوزیر و معاونان او، یک روز به آنجا رفتم. نگهبانها همه از کمیته بودند و ورود خودرو به داخل ممنوع شده بود. من حکم را به آنها نشان دادم و گفتم بعد از این من همهکاره هستم.
عبدالعلی پسر بازرگان آنجا بود و چند دانشجو را آنجا جمع کرده بود و به هر یک از آنها مأموریتی داده بود و مشغول کاری بودند. من به او رسیدم و حکم را ابلاغ کردم. او علیالحساب یک ماشین از باقیمانده ساواکیها را که سوئیچ نداشت ولی از طریق سیمهای زیر داشبورد روشن میشد به من اختصاص داد تا در فضای وسیع آنجا بتوانم راحت بازدید کنم. برای استقرار، به ساختمانی که دفتر رؤسای ساواک بود رفتم و اتاق خودم را مشخص کردم و کلید آن را برداشتم و برای بازدید بیرون آمدم. هدف اول من اداره سوم ساواک یعنی به اصطلاح ادارهی امنیت داخلی بود که همه جنایتهای ضدمردمی از آنجا سرچشمه میگرفت.
این اداره در طبقه دوم ساختمان اصلی قرار داشت، به شکل مربع بود و ساواک مأموریت این اداره را که با شمارهی (300) مشخص میشد، به نزدیک سی شعبه تقسیم کرده بود و هر شعبه مأمور بخشی از دستجات و اصناف مردم بود و از شماره و کد 301 تا 329 کدبندی شده بود؛ مثلاً روحانیت یک کد داشت و دانشجوها کد دیگر تا آخر... در اتاق رؤسای این شعبهها یک فایل ضد حریق قرار داشت که در طبقه اول آن دفتری بود شامل اسامی خبرکشها و اعضای مخفی آن شعبه که در مقابل هر اسمی یک کد به صورت شماره و یک اسم مستعار قرار داشت و هیچکس غیر از رئیس آن شعبه و رئیس کل ساواک از اسم جاسوسهای ساواک خبر نداشتند.
من مستقیم به سراغ این فایلها رفتم، اما دیدم بسیاری از آنها با وسایل فنی و ذوب فلز قفلها باز شده و طبقه و کشوی اول آن خالی است. حساس شدم. در یکی از اتاقها دیدم یک کارگر با دستگاه جوشکاری مشغول باز کردن این فایلهاست و یک دانشجوی جوان هم بالای سر او ایستاده تا بلافاصله دفترچه رمز را بردارد و به مسئول خود بدهد.
دیدم وقت اعتراض نیست. دقایقی صبر کردم تا قفل باز شد و من پیشدستی کردم و دفترچه را برداشتم. آن دانشجو اعتراض کرد. جوابش را دادم. رفت مسئولش را آورد که یک دانشجوی تحصیلکرده در خارج بود و عبدالعلی بازرگان به او این مأموریت را داده بود، ولی وقتی جواب مرا شنید برگشت. من همانجا به جوشکار گفتم کار تو تمام شده و باید بروی. از اداره اخراجش کردم. دفترچه را در فایل اتاق خودم گذاشتم و قفل کردم.
روزی که پایم به آن اداره رسید به همهجا سر زدم. اول به سراغ اداره ضد جاسوسی رفتم که عشاق زیادی داشت. تمام پروندهها دستخورده بود و برخی اوراق پروندهها در راهرو و پلهها زیر دست و پا ریخته شده بود؛ ازجمله آلبوم عکسهای جاسوسان خارجی اوراق شده و زیر دست و پا بود.
در تمام ادارات ضد جاسوسی جهان آلبومی شامل عکس شخصی تمام جاسوسان شناختهشده کشورهای دیگر موجود است تا در مواقع لازم از آن استفاده شود. این آلبوم به حسب ظاهر دستخورده و عکسهایی از آن از طرف جاسوسان خارجی یک یا چند کشور خارجی برداشته و کنده شده و بقیه اوراق به زمین ریخته شده بود و شاید به علت عجله در ضمن حمل غیرقانونی پروندهها برخی از اوراق روی زمین ریخته بود و فرصت جمعآوری را نیافته بودند.
من در حد مقدور آنها را جمع و ضبط کردم. آخرین رئیس این بخش که با من تماس داشت میگفت: «شنیدهام شبها آسانسور آن ساختمان در حال فعالیت است!» به نظر میرسید که علاوه بر اسنادی که احتمالاً توسط گروه دوستان داخلی (نمیگویم به سرقت رفته بلکه) به امانت برده شد، مقدار زیادی هم به وسیله مهمانان! خارجی یعنی برخی از سفارتخانههای بیگانه خارج شده بود.
کار اصلاح آنجا و نظم دادن به آن خیلی مشکل بود و من تا آمدم برنامهای برای آن ترتیب دهم و آن را عملی کنم، زنگ خطر در دولت موقت به صدا درآمده بود. یک روز صبح که میخواستم وارد شوم دیدم اعضای کمیته محافظ درِ اصلی عوض شدهاند. فرد جدید به من گفت آقای دکتر یزدی با شما کار داشتند... و بلافاصله شماره تلفن او را گرفت و گوشی را به دست من داد.
دکتر یزدی با لحن دیپلماتیک و ملایمی شروع کرد از فعالیت من صحبت کردن و بالأخره گفت باید با شما صحبتی داشته باشیم. من احساس کردم تلویحاً مرا تهدید میکند که در غیر این صورت مانع ورود من خواهد شد، لذا... عصبانی شدم و به او پرخاش کردم و او مرتب و ملایم و دیپلماتیک از من فرصت مذاکره میخواست. این مرد نفهمیده بود که من به طمع داشتن سمتی در دولت و استفاده از مزایای احتمالی آن حاضر نیستم برای او و به میل او کار کنم و اساساً حضور در آنجا را که طبعاً به من اجازه کار و اصلاح را نمیدادند مفید نمیدانم. البته قبلاً هم درباره مسائل امنیتی کشور مذاکرات تندی با بازرگان داشتم و از کار کردن با او ناامید بودم؛ لذا چند کلمه تندِ مناسب با شخصیت ابراهیم یزدی را به او گفتم و گوشی را گذاشتم و ماشین خودم را سوار شدم و برگشتم و دیگر هم نرفتم.
259