آقا سید علی، از چهار سالگی آموزش قرآن را در مکتب خانه آغاز و در هفت سالگی راهی دبستان شدند و پس از پایان تحصیلات دوران ابتدایی، دوره سه ساله سیکل اول دبیرستان را پشت سر گذاشتند.آقا، خاطرات خود را از دوران مکتب و مدرسه چنین بیان می فرمایند:
باید بگویم اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را - که از من، سه سال و نیم بزرگ بودند - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند، یعنی مکتبی که معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.البته من خیلی کوچک بودم.
تجربه ای که از آن وقت می توانم به یاد بیاورم، این است که بچه را در آن سنین چهار، پنج سالگی، اصلا نباید به مدرسه و مکتب و اینها گذاشت، برای این که هیچ فایده ای ندارد.من به نظرم می رسد که از آن دوره ی مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده ی علمی و درسی نکردم.گذاشته بودند که ما قرآن یاد بگیریم - طبعا - چون در مکتبها معمولا قرآن درس می دادند.آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود.درس نمی دادند.
بد نیست بدانید که من متولد 1318 هستم.این دورانی که می گویم، سالهای 1323، 1324، آن سالهاست - اوایل مکتب رفتن ما - بنابر این یک دوره آن است، که اولین روز مکتب اول را یادم نیست.پس از مدتی - یکی، دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود، یعنی معلمش مرد مسنی بود.شاید شما در این داستانهای قدیمی، «ملا مکتبی » خوانده باشید، درست همان ملا مکتبی تصویر شده در داستانها و در قصه های قدیمی، ما پیش او درس می خواندیم.
من کوچکترین فرد آن مکتب بودم - شاید آن وقت، حدود پنج سالم بود - و چون هم خیلی کوچک بودم، هم سید و پسر عالم بودم، این آقای «ملا مکتبی » ، صبحها من را کنار دست خودش می نشاند و پول کمی، مثلا اسکناس پنج قرانی - آن وقتها اسکناس پنج ریالی بود.اسکناس یک تومانی و دو تومانی، شما ندیده اید - یا دو تومانی از جیب خود بیرون می آورد، به من می داد و می گفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش می کرد به این که به این ترتیب - مثلا - پولش برکت پیدا کند، چون درآمدی نداشتند.
روز اولی که ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که به نظر من - آن وقت - خیلی بود.البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقداری بیشتر از نصف این اتاق (1) بود، اما به چشم کودکی آن روز من، جای خیلی بزرگی می آمد.و چون پنجره هایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی داشت، تاریک و بد بود.مدتی هم آن جا بودیم.
لیکن روز اول که ما را به دبستان بردند، روز خوبی بود، روز شلوغی بود.بچه ها بازی می کردند، ما هم بازی می کردیم.اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود - باز به چشم آن وقت کودکی من - وعده ی بچه های کلاس اول، زیاد بود.حالا که فکر می کنم، شاید سی نفر، چهل نفر، بچه های کلاس اول بودیم و روز پرشور و پرشوقی بود و خاطره ی بدی از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمی دانست، خودم هم نمی دانستم، فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمی بینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند.آن وقت، وقتی که من عینکی شدم، گمان می کنم حدود سیزده سالم بود، لیکن در این دوره ی اول مدرسه و اینها این نقص کار من بود.قیافه ی معلم را از دور نمی دیدم.تخته ی سیاه را که روی آن می نوشتند، اصلا نمی دیدم، و این مشکلات زیادی را در کار تحصیل من به وجود می آورد.
حالا خوشبختانه بچه ها در کودکی، فورا شناسایی می شوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک می گیرند و رسیدگی می کنند.آن وقت اصلا این چیزها در مدرسه ای معمول نبود.
البته این مدرسه ی ما یک مدرسه ی به اصطلاح غیر دولتی بود، بعلاوه مدرسه ی دینی بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه های اندکی دینی تر از معمول مدارس آن روز، اداره می شد، چون آن مدرسه ها اصلا برنامه ی دینی درستی نداشت و کسی توجهی و اعتنایی به آن نمی کرد.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقای «تدین » بود، تا چند سال پیش زنده بود.من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی با او داشتم.مشهد که می رفتم، دیدن ما می آمد.پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم.یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقای روحانی بود، الان یادم است، نمی دانم کجاست.عده ای از معلمین را یادم است، بله، تا کلاس ششم - دوره ی دبستان - خیلی از معلمین را دورادور می شناختم.البته متاسفانه الان هیچ کدام را نمی دانم کجا هستند.اصلا زنده اند، نیستند و چه می کنند، لیکن بعد از دوره ی مدرسه هم با بعضی از آنها ارتباط و آشنایی داشتم. (2)
مقام معظم رهبری در مورد علاقه خود به درسهای مختلف در دوران دبستان می فرمایند:
دورانهای کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست، الان هیچ نمی توانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم، لیکن در اواخر دوره ی دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم، خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم.البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم، قرآن را با صدای بلند می خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم. - یک کتاب دینی را آن وقت به ما درس می دادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها کتاب خیلی خوبی بود، من تکه هایی از آن کتاب را - فصل، فصل بود - حفظ می کردم.
در همان دوره ی آخر دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - تا منبر آقای فلسفی را از رادیو پخش می کردند که ما از رادیو شنیده بودیم، من تقلید منبر او را - در بچگی - می کردم.به همان سبک، آن بخشهای کتاب دینی را با صدای بلندی و خیلی شمرده، شت سر هم می خواندم.معلمم و پدر و مادرم خیلی خوششان می آمد، من را تشویق می کردند.بله، این درسهایی بود که آن وقت دوست می داشتم. (3)
آقا سید علی به موازات طی درسهای کلاسیک، به تحصیلات طلبگی در مدرسه «نواب » پرداختند و در کنار تحصیل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازیهای متداول دوران خود می پرداختند:
در مورد بازی کردن پرسیدند؟ بله، بازی هم می کردیم.منتها در کوچه بازی می کردیم، در خانه جای بازی نداشتیم و بازیهای آن وقت بچه ها فرق می کرد.یک مقدار هم بازیهای ورزشی بود، مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازی می کردیم.من آن موقع در کوچه، با بچه ها والیبال بازی می کردم، خیلی هم والیبال را دوست می داشتم.الان هم اگر گاهی بخواهیم ورزش دسته جمعی بکنیم - البته با بچه های خودم - به والیبال رو می آوریم که ورزش خیلی خوبی است.
بازیهای غیر ورزشی آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایی بود که در آنها خیلی معنا و مفهومی نبود، یعنی اگر فرض کنی که بعضی از بازیها ممکن است برای بچه ها آموزنده باشد و انسان با تفکر، آنها را انتخاب کند، این بازیهایی که الان در ذهن من هست، واقعا این خصوصیت را نداشت، ولی بازی و سرگرمی بود.
چیزی که حتما می دانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمم بودم، یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همین طور، از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه می رفتم، زمستان که می شد، مادرم عمامه به سرم می پیچید.مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه می پیچید و به مدرسه می رفتیم.البته اسباب زحمت بود که جلوی بچه ها، یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد.طبعا مقداری حالت انگشت نمایی و اینها بود، اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران می کردیم، نمی گذاشتیم که در این زمینه ها خیلی سخت بگذرد.
به هرحال، بازی در کوچه بود.البته خاطراتی هم در این زمینه دارم که الان اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازی ما بیشتر در کوچه بود، در خانه کمتر به بازی می رسیدیم » . (4)
آقا سید علی در دوران نوجوانی نیز به ورزش ادامه دادند، اما بهترین تفریح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبه ها و مباحث علمی و دوستانه با آنها می دانستند.
«ماها متاسفانه سرگرمیهای خیلی کمی داشتیم، این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارک بود، ولی کم و خیلی محدود، مثلا در مشهد فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهای خیلی بدی بود.ماها هم خانواده هایی بودیم که پدر و مادرها مقید بودند، اصلا نمی توانستیم برویم.برای امثال من در دوره ی جوانی، امکان این که بتوانند از این مراکز عمومی تفریحی استفاده کنند، وجود نداشت، به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبی نبود، غالبا مراکز آلوده ای بود.
دستگاههای آن روز هم مقداری سعی داشتند که مراکز عمومی را آلوده ی به شهوات و فساد بکنند، این کار، تعمدا و طبعا با برنامه ریزی انجام می شد.آن وقتها این را حدس می زدیم، بعدها که قراین و اطلاعات بیشتری پیدا کردیم، معلوم شد که واقعا همین طور بوده است، یعنی با برنامه ریزی، محیطهای عمومی را فاسد می کردند! لذا ماها نمی توانستیم برویم.بنابر این تفریحهای آن وقت ماها از این قبیل نبود.
تفریح من در محیط طلبگی خودم در دوران جوانی، حضور در جمع طلبه ها بود.به مدرسه ی خودمان - مدرسه ای داشتیم، مدرسه ی نواب - می رفتیم، جو طلبه ها برای ما جو شیرینی بود.طلبه ها دور هم جمع می شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات می کردند و حرف می زدند.محیط مدرسه برای خود طلبه ها مثل یک باشگاه محسوب می شد، در وقت بی کاری آن جا دورهم جمع می شدند.علاوه بر این، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلی خوبی بود.آن جا هم افراد متدین، طلاب، روحانیون و علما می آمدند، می نشستند و با هم بحث علمی می کردند، بعضی هم صحبتهای دوستانه می کردند.تفریحهای ما اینها بود.
البته من از آن وقت، ورزش می کردم، الان هم ورزش می کنم.متاسفانه می بینم جوانهای ما در ورزش، سستی می کنند، که این خیلی خطاست.آن وقت ما کوه می رفتیم، پیاده رویهای طولانی می کردیم.من با دوستان خودم، چند بار از کوههای اطراف مشهد، همین طور کوه به کوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم.از این گونه ورزشها داشتیم.البته اینها تفریحهای سرگرم کننده ای بود که خارج از محیط شهر محسوب می شد.
حالا در تهران، این دامنه ی زیبای البرز و ارتفاعات به این قشنگی و خوب هست، من خودم هفته ای چند بار به این ارتفاعات می روم. متاسفانه می بینم نسبت به جمعیت تهران، کسانی که آن جا می آیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده می کنند، خیلی کم است! تاسف می خورم که چرا جوانهای ما از این محیط طبیعی و زیبا استفاده نمی کنند! اگر آن وقت در مشهد ما یک چنین کوههای نزدیکی وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، کوههای به این خوبی و به این نزدیکی نداشتیم - ماها بیشتر هم استفاده می کردیم. (5)
پی نوشت ها:
1- اتاق محل گفت و شنود رهبری با جوانان.
2- گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهی از نوجوانان و جوانان 14/11/76.
3- پیشین.
4- پیشین.
5- پیشین.