به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز دیگری نظیر حادثه رجیع اتفاق افتاد که چنانکه قبلا اشاره شد - در این حادثه سی و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاک و خون افتادند، ابتدای ماجرا از اینجا شروع شد که ابو براء عامر بن مالک - یکی از بزرگان قبیله بنی عامر - به مدینه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شده و هدایایی تقدیم آن حضرت کرد، پیغمبر اسلام فرمود: من هدیه مشرکی را نمی پذیرم و اگر می خواهی هدیه تو را بپذیرم به دین اسلام در آی!
ابو براء اسلام را نپذیرفت اما اظهار دشمنی و مخالفتی هم با اسلام نکرد و در پاسخ آن حضرت عرض کرد: اگر گروهی از اصحاب و یاران خود را به سرزمین «نجد»و میان افراد ما بفرستی تا مردم آنجا را به اسلام دعوت کنند امید آن هست که ایشان دعوت تو را بپذیرند و به دین اسلام در آیند.
رسول خدا(ص)که هنوز از غم و اندوه اصحاب رجیع بیرون نیامده بود به ابو براء فرمود: من از مردم نجد بر یاران خود بیمناکم!
ابو براء عرض کرد: من ایشان را در پناه خود قرار می دهم.
رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزیدگان اصحاب خود را به سرکردگی منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوی آنان گسیل داشت و در میان آنها افراد بزرگی از مسلمانان چون: حارث بن صمه، حرام بن ملحان، عروة بن اسماء، نافع بن بدیل، عامر بن فهیره و دیگران وجود داشتند.
اینان به همراهی ابو براء تا جایی به نام «بئر معونة »در نزدیکی قبیله بنی سلیم پیش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند: کیست که پیام پیغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم این ناحیه ابلاغ کرده و برساند؟
حرام بن ملحان گفت: من این ماموریت را انجام می دهم، و به دنبال آن، نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفیل - رئیس قبیله بنی سلیم - آمد و پیغام آن حضرت را ابلاغ کرد، اما عامر نامه پیغمبر را نگشود و اعتنایی نکرد، حرام بن ملحان که چنان دید از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمین آمد و فریاد زد: ای مردم!من فرستاده پیغمبر خدا هستم که به نزد شما آمده ام تا شما را به خدای یکتا و پیامبر او دعوت کنم تا به او ایمان آورید!
در همین حال مردی از میان خیمه بیرون آمد و با نیزه ای که در دست داشت به پهلوی حرام بن ملحان زد که از سوی دیگر بیرون آمد، حرام فریاد زد:
- «الله اکبر، فزت و رب الکعبة »
[خدا بزرگتر(از توصیف)است و به پروردگار کعبه سوگند که رستگار شدم. ]و به دنبال آن عامر بن طفیل به میان قبیله بنی عامر آمده و از آنها برای کشتن فرستادگان رسول خدا(ص)کمک خواست ولی آنان به احترام ابو براء و پناهی که به مسلمانان داده بود حاضر به همکاری و کمک او نشده گفتند: ما حاضر نیستیم پیمان ابو براء را زیر پا بگذاریم و حرمت او را بشکنیم.
عامر بن طفیل که چنان دید از قبایل دیگر بنی سلیم مانند«عصیه »و«رعل »و«ذکوان »استمداد کرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند. مسلمانان که چنان دیدند آماده جنگ شده و همگی به شهادت رسیدند جز یکی از آنها به نام کعب بن زید که زخم زیادی برداشته در میان کشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خیال اینکه کشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدینه برساند و بهبود یابد و تا جنگ خندق نیز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسید.
دو تن از این چهل نفر نیز به نام عمرو بن امیة و منذر بن محمد انصاری از رفقای خود عقب مانده و دنبال آنها می آمدند همین که نزدیک بئر معونة و مسکن قبیله بنی سلیم رسیدند از دور مشاهده کردند که در آسمان در آن حوالی پرندگانی گردش می کنند، دیدن پرندگان آن دو را به این فکر انداخت که ممکن است اتفاق تازه ای افتاده باشد و چون نزدیک رفتند متوجه کشتار بی رحمانه بنی سلیم و شهادت رفقای خود گشتند.
منذر بن محمد رو به عمرو بن امیه کرد و بدو گفت: اکنون چه باید کرد؟
عمرو گفت: عقیده من این است که هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانیم و ماجرا را به وی اطلاع دهیم. منذر گفت: اما من که دلم راضی نمی شود از مکانی که شخصی مانند منذر بن عمرو به قتل رسیده و شهید شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر کشته شدن او را از من بشنوند!این را گفت و شمشیر را در دست گرفت و به مردم بنی سلیم حمله ور شد و به دست آنها کشته شد، عمرو بن امیه نیز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفیل بردند و دانست که وی از قبیله مضر می باشد دستور داد او را آزاد کنند تا ضمنا نذری را هم که مادرش کرده بود تابنده ای را آزاد کند ادا کرده باشد.
عمرو بن امیه به سوی مدینه حرکت کرد و تا جایی به نام «قرقرة الکدر»پیش رفت و در آنجا به دو نفر از طایفه بنی عامر برخورد، و چون طایفه مزبور نیز نسبت به بنی سلیم می رساندند، عمرو به فکر افتاد به ترتیبی آن دو را غافلگیر ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنی سلیم که با آن بی رحمی رفقای مسلمان او را کشته بودند بگیرد، ولی نمی دانست که این دو نفر از بنی عامر هستند، و بنی عامر نیز با پیغمبر اسلام همپیمان بودند.
عمرو بن امیه نقشه خود را عملی کرد و صبر کرد تا وقتی آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانید و سپس به مدینه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانید، پیغمبر از شنیدن ماجرای کشتگان مسلمانان بسیار افسرده و غمگین شد اما فرمود: آن دو نفر را نیز بیهوده به قتل رساندی و من باید طبق پیمانی که با بنی عامر دارم خونبهای آن دو نفر را بپردازم، سپس درباره اصل این فاجعه فرمود: این کار را ابو براء کرد و من از آن بیمناک و خایف بودم.
ابو براء نیز از اینکه عامر بن طفیل عهد و امان او را شکسته بود بسختی غمگین شد و به گفته برخی از غصه هلاک گردید، و فرزند ابو براء که نامش ربیعه بود در صدد تلافی عمل عامر بر آمد و چون فرصتی به دست آورد با نیزه به سوی عامر بن طفیل که بر اسبی سوار بود حمله برد و زخمی بر او زده از اسب بر زمینش افکند و گریخت.
اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرین رسول خدا(ص)غده ای چون غده شتران در گلو یا در زانو در آورد. و در خانه زنی از زنان «بنی سلول »جان بداد و سخن او که در وقت مرگ از روی تاسف و غربت خود می گفت: «غدة کغدة البعیر و موت فی بیت سلولیه »در میان عرب ضرب المثل گردید. (1)
پی نوشت:
1. در مجمع الامثال پس از نقل داستان گوید: از خانه زن سلولی بیرون آمد و همچنان که بر پشت اسب خود سوار شد بر روی اسب جان بداد.