پیش از این در جریان صلح حدیبیه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح این بودکه هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش و یا پیغمبر اسلام هم پیمان شوند آزاد باشند و از این رو دو دسته از قبایل مزبور به نام «بنی بکر»و«خزاعه »که سالها بود میانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پیمان یکی از دو طرف در آمدند.
«خزاعة »با پیغمبر اسلام همپیمان شدند و«بنی بکر»با قریش.
نزدیک دو سال از این پیمان گذشته بود و این دو قبیله بدون جنگ با همدیگر روزگار را می گذراندند و اتفاقی میان آنها رخ نداد، ولی این وضع به هم خورد و بنی بکر در صدد حمله به «خزاعه »بر آمد و به دنبال این فکر به مکه رفتند و با برخی از بزرگان قریش مانند عکرمة بن ابی جهل و صفوان بن امیه در این باره مذاکره کرد آنها را نیز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه »را با آنها طرح نموده از آنها نیز در این باره کمک گرفتند.
و برخی احتمال داده اند که عقب نشینی مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بنی بکر به این فکر بیفتند زیرا فکر می کردند با عقب نشینی مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزیرة العرب متزلزل گشته و می توانند ضربه ای بر آنها وارد کنند.
و به هر صورت شبی که خزاعه بی خبر از همه جا در منزلهای خود آرمیده بودند مورد حمله بنی بکر و دستیاران قریشی آنها واقع شده و مطابق نقلی بیست نفر آنها به دست بنی بکر کشته شد و با اینکه خود را به نزدیکی مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنی بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدینه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعی با گروهی سراسیمه وارد مسجد شد و خبر این حمله ناجوانمردانه و نقض پیمان بنی بکر - و قریش - را به اطلاع آن حضرت رسانید، و از او کمک و یاری طلبید.
رسول خدا(ص)که از شنیدن این خبر متاثر شده بود و عده یاری و کمک به آنها را به وی داد و آماده بسیج لشکر به سوی مکه و جنگ با قریش گردید.
ابو سفیان به مدینه می آید
از آن سو قریش از کرده خود پشیمان شده و فکر حمله متقابل پیغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافی این عمل بر آمده و ابو سفیان را مامور کردند به مدینه برود و به هر ترتیب می تواند قرارداد صلح را تجدید کند و جلو حمله احتمالی مسلمانان را به مکه بگیرد.
به همین منظور ابو سفیان به مدینه آمد و روی حسابی که پیش خود کرده بود یکسر به خانه دخترش ام حبیبه که جزء همسران پیغمبر بود وارد شد.
ابو سفیان فکر کرده بود با ورود به خانه او می تواند به طور خصوصی پیغمبر اسلام را دیدار کرده و به ترتیبی کار را اصلاح کند، اما همین که وارد اتاق دخترش گردید با بی اعتنایی ام حبیبه مواجه گردید و چون خواست روی فرش بنشیند ام حبیبه بسرعت پیش رفت و فرش را از زیر پای او جمع کرد!
ابو سفیان با ناراحتی پرسید: دخترم آیا مرا لایق این فرش ندانستی یا آن را در خور من ندیدی؟
ام حبیبه پاسخ داد: نه، بلکه این فرش مخصوص پیغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسی هستی بدین جهت نخواستم روی آن بنشینی!
ابو سفیان با خشم گفت: ای دختر گویا پس از من به تو شری و گزندی رسیده است!
این سخن را گفت و از خانه او بیرون آمد و خود را به پیغمبر(ص)رسانده گفت: ای محمد خون قوم خود را حفظ کن و قریش را پناه ده و پیمان را تجدید کن!
پیغمبر فرمود: مگر پیمان شکنی کرده اید ای ابو سفیان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پیمانی که بودیم هستیم!
ابو سفیان دیگر نتوانست سخنی بگوید و برخاسته پیش ابو بکر آمد و از وی خواست تا پیش پیغمبر وساطت کند ولی ابو بکر حاضر به این کار نشد، از این رو به نزد عمر رفت و او نیز با تندی ابو سفیان را از پیش خود براند، از آنجا به نزد علی بن ابیطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار کرد: یا علی قرابت و خویشی تو از همه کس به من نزدیکتر است و من برای انجام حاجتی به این شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاری من ناامید از این شهر بروم و پیش پیغمبر در انجام کار من وساطت کنی!
علی(ع)بدو فرمود: ای ابو سفیان وای بر تو مگر نمی دانی که پیغمبر چون تصمیم به کاری گرفت کسی نمی تواند در آن باره با او سخنی بگوید.
ابو سفیان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسین(ع)در اتاق نشسته بودند کرده گفت: ای دختر محمد ممکن است به این کودکان خود دستور دهی تا کسی را در پناه خود گیرند و برای همیشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسیده اند که بدون اجازه پیغمبر کسی را در پناه خود گیرند.
کار بر ابو سفیان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود می شد و نمی دانست چه باید بکند از این رو دوباره متوسل به علی(ع)شده گفت:
ای ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهی پیش پای من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟
علی(ع)که دید اگر بخواهد با ابو سفیان تندی کند و او را با خشونت از پیش خود براند یکی از دو زیان را دارد: یا ابو سفیان در مدینه می ماند و به وسایل دیگری متشبث می شود و ممکن است پیغمبر اسلام را در محذور بزرگی قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و یا اینکه مایوس و خشمگین به مکه باز می گردد و با تحریک قریش و سایر قبایل همپیمان آنها، جنگ تازه ای به راه می اندازد و لااقل آنکه مشکلی سر راه نشر توحید و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستی ایجاد می کند.
از این رو کمی فکر کرده و بدو گفت: ای ابو سفیان به خدا سوگند من اکنون راهی را که برای تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بنی کنانه هستی اینک برخیز و به میان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خویش در آور و تمدید قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!
ابو سفیان پرسید: آیا این کار برای من سودی دارد؟
علی(ع)فرمود: گمان ندارم سودی داشته باشد اما چیز دیگری اکنون به نظرم نمی رسد.
ابو سفیان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمایی علی(ع)در میان مردم ایستاده گفت: ای مردم من همه شما را در پناه خویش قرار داده و قرارداد صلح را تمدید کردم!این سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.
بزرگان قریش که از آمدن ابو سفیان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسیدند: چه کردی؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولی نتیجه ای نگرفتم، پس به نزد پسر ابی قحافه رفتم در او هم خیری ندیدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نیز سخت دیدم، از آنجا به نزد علی رفتم و او را نرمتر از دیگران دیدم، و او راهی پیش پای من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر می کنم نمی دانم آیا کاری را که به دستور او انجام داده ام فایده ای دارد یا نه؟
از او پرسیدند: چه راهی؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم این کار را کردم!
بدو گفتند: آیا محمد هم آن را امضا کرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا علی تو را مسخره کرده، آخر این کار چه سودی داشت؟
ابو سفیان گفت: به خدا راهی جز این نداشتم.
تجهیز لشکر
پس از رفتن ابو سفیان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نیز دستور داد وسایل سفر او را تهیه کنند اما مقصد را اظهار نکرد، و به قبایل اطراف و همپیمانان خود نیز دستور بسیج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آنها خبر داد که شهر مکه است و برای فتح مکه می رود و کوشش داشت که لشکر با جدیت و سرعت هر چه بیشتر بروند تا قریش از حرکت او آگاه نشود و در این باب دعا هم کرده از خدا نیز خواست که اخبار او را از قریش پنهان دارد و هنگام رکت سپاهی گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستین بار بود که مدینه چنین سپاهی را به خود می دید.
نامه حاطب بن ابی بلتعه به قریش
اما از آن سو حاطب بن ابی بلتعه که در زمره مسلمانان در مدینه به سر می برد ولی زن و بچه اش در مکه بودند نامه ای برای قریش نوشت بدین مضمون:
«ان رسول الله جاءکم بجیش کاللیل یسیر کالسیل »
[پیغمبر خدا با لشکری همچون توده های تاریک شب و بسرعت سیل به سوی شما می آید. ]
این نامه را به زنی داد که نامش ساره بود و چنانکه نقل شده پیش از آن در مکه به خوانندگی روزگار می گذرانید ولی پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشتری نداشت از این رو به مدینه آمد وی به آن زن ده دینار پول داد که آن را مخفیانه و بسرعت به مکه برساند.
ساره نامه را گرفت و در میان گیسوان خود پنهان کرد و راهی مکه شد.
از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجرای نامه حاطب بن ابی بلتعه مطلع ساخت، پیغمبر بی درنگ علی بن ابیطالب و زبیر بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زنی به این نام و نشان برای قریش نامه می برد، نامه را از او بگیرید و او را به مدینه باز گردانید.
آن دو بسرعت آمدند و در ذی الحلیفه - یک فرسخی مدینه - یا جای دیگر به آن زن رسیدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چیزی نیافتند، در این وقت علی(ع)پیش رفت و از روی تهدید به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون یا خودت نامه را بده یا به ناچار جامه ات را بیرون می کنم و نامه را به دست می آورم، آن زن که علی(ع)را مصمم دید گفت: به کناری برو و سپس نامه را که در میان گیسوانش پنهان کرده بود بیرون آورد و به علی(ع)داد. (1) علی(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدینه بازگرداندند.
پیغمبر(ص)حاطب بن ابی بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد که تو این نامه را به قریش بنویسی؟عرض کرد: یا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ایمان دارم و هیچ گونه تزلزلی برای من در دین پیدا نشده ولی من در میان مردم این شهر عشیره و فامیلی ندارم و زن و فرزند من نیز در شهر مکه است خواستم از این راه خدمتی به آنها کرده باشم که احیانا(اگر جنگی پیش آمد و آنها پیروز شدند)در قت حاجت از آنها برای حفاظت زن و فرزند خود کمک بگیرم.
در روایت شیخ مفید(ره)است که چون علی(ع)نامه را آورد پیغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست کردم تا جریان حرکت ما را از قریش پنهان دارد ولی مردی از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخیزد و خود را معرفی کند و یا آنکه وحی الهی او را معرفی کرده و رسوا خواهد شد!
کسی برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابی بلتعه در حالی که همچون بید می لرزید از جا برخاست و عرض کرد: نویسنده نامه من هستم و به خدا سوگند این کار را از روی شک به نبوت شما و نفاق در دین انجام ندادم - و سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کردیم اظهار داشت - .
در این وقت عمر بن خطاب پیش آمد و گفت: یا رسول الله این مرد منافق شده دستور می دهید تا من او را بکشم، پیغمبر او را از این کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بیرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بیرون کردند ولی حاطب بن ابی بلتعه با نگاههای معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه می کرد از این رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشیدم و از خطای تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بیامرزد و دیگر به چنین کاری دست نزنی!
و به گفته مفسران آیه ذیل در شان حاطب بن ابی بلتعه و در این ماجرا نازل شد:
«یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[ای مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستی نگیرید(و برای خود دوست انتخاب نکنید) که مودت خود را(از طریق مکاتبه)به آنها هدیه کنید، با اینکه بدان حقی که برای شما آمده کافر شدند. . . ]تا به آخر.
حرکت سپاه به سوی مکه
روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفری اسلام، مدینه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در این سفر همراه رسول خدا(ص)حرکت کردند و از قبایل اطراف نیز گروه زیادی به آنها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پیغمبر اسلام که می خواست خبر حرکت او به قریش نرسد برای آن بود که مقاومتی از قریش در برابر آنها نشود و قریش به جنگ و مقاومت برنخیزد و خونی در مکه ریخته نشود و بدین ترتیب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد، از این رو پس از حرکت نیز دستور داد لشکر بسرعت حرکت کنند و به نقل مورخین این فاصله زیاد را به یک هفته طی کردند، و شب هنگام به «مر الظهران »یک منزلی مکه رسیدند و در آنجا توقف کردند بی آنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعی داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر نیز با چند تن از خویشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدینه از مکه بیرون آمده بودند در بین راه به رسول خدا رسیده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخین نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسیله ای مردم مکه را از ورود این سپاه عظیم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را برای ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همین منظور از میان لشکراسلام بیرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسیله ای این خبر را به مردم مکه برساند و برخی احتمال داده اند که شاید در این باره با پیغمبر نیز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه این کار را گرفته باشد، ولی به نظر می رسد این احتمال را تاریخ نویسانی که عموما جیره خواران خلفای بنی عباس بوده و یا از کانال آنها به مردم می رسید و کنترل می شد و به وسیله کنترل کنندگان در تاریخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفیان و برخی از سران قریش که از عکس العمل پیغمبر اسلام در نقض پیمان صلح حدیبیه واهمه و بیم داشتند برای کسب خبر و اطلاع از تصمیم و یا حرکت لشکر اسلام، شبها که می شد از مکه خارج می شدند و از مسافران و افرادی که از سمت مدینه به شهر وارد می شدند تفحص و جستجو می کردند تا اطلاعی به دست آورند و تا به آن شب از کسی در این باره چیزی نشنیده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشکر در بیابان پراکنده شوند و هر یک آتشی برافروزند تا اگر کسی از قریش آنها را ببیند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از این راه به هدف خود نیز - که فتح مکه بدون جنگ و خونریزی بود - کمک کرده باشد.
آن شب ابو سفیان با بدیل بن ورقاء خود را به بالای دره ای که مشرف به «مر الظهران »و محل توقف سپاهیان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بیابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظیمی در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفیان با تعجب و وحشت رو به بدیل کرده گفت: به خدا سوگند تاکنون من این همه آتش و این قدر لشکر ندیده بودم!
بدیل بن ورقاء گفت: گمان می کنم اینان مردم قبیله خزاعه هستند که به منظور حمله به بنی بکر و انتقام از آنها بدینجا آمده اند!
ابو سفیان گفت: قبیله خزاعه کمتر از آن است که این همه آتش و چنین جمعیتی داشته باشد!
در این وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده بود و در آن نزدیکی گردش می کرد صدای ابو سفیان را شنید و خود را بدو رسانده گفت: ای ابا حنظله!
ابو سفیان صدای عباس را شناخت و گفت: ای ابا فضل!
آن دو به هم نزدیک شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفیان پرسید: چه خبر است؟و اینها کیان اند؟
عباس گفت: اینها مسلمانان هستند که به همراه پیغمبر اسلام برای فتح مکه آمده اند!
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اینک چاره چیست و چه باید کرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببینند گردنت را می زنند چاره این است که پشت سر من سوار شوی تا تو را به نزد پیغمبر ببرم و از آن حضرت برای تو امان بگیرم.
ابو سفیان بی تامل پشت سر عباس بر استر پیغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوی اردوگاه بازگشت و راه خیمه پیغمبر اسلام را در پیش گرفت و به هر آتشی که می رسید لشکریان نگاه می کردند چون استر پیغمبر را می دیدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمی شدند تا نزدیکی سراپرده رسول خدا(ص)به آتشی که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتی استر پیغمبر و بر پشت آن عباس عموی آن حضرت را دید، راه را باز کرد ولی وقتی پشت سر عباس، ابو سفیان را مشاهده کرد با ناراحتی فریاد زد:
این دشمن خدا ابو سفیان است که بدون امان به دست ما افتاده باید او را کشت، این سخن را گفت و به سوی خیمه پیغمبر دوید تا اجازه قتل او را از پیغمبر بگیرد، عباس که متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خیمه آن حضرت رسانید و داد زد: من ابو سفیان را امان داده ام و بدین ترتیب مشاجره سختی بین عباس و عمر در گرفت و سرانجام پیغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابو سفیان را به خیمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خیمه آن حضرت بیاورد. (3)
ابو سفیان در خیمه رسول خدا
همین که صبح شد و صدای بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابو سفیان از عباس پرسید: این صدا چیست؟پاسخ داد: این صدای مؤذن پیغمبر است که برای نماز اذان می گوید و پس از آن ابو سفیان را به خارج خیمه آورد و ابو سفیان مشاهده کرد چگونه مسلمانان اطراف پیغمبر را گرفته و نمی گذارند آب وضوی او به زمین بریزد، ابو سفیان در شگفت شد و به عباس گفت:
- بالله لم ار کالیوم کسری و قیصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ایران و امپراتور روم را این چنین بزرگ و عزیز ندیده ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پیغمبر دید و نماز به پایان رسید سخت تحت تاثیر عظمت و شکوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پیغمبر در حالی که بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفیان را مخاطب ساخته فرمود:
وای بر تو ای ابا سفیان هنوز وقت آن نرسیده که بدانی معبودی جز خدای یگانه نیست؟
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستی که چه اندازه بردبار و کریم و نسبت به خویشاوندان خود مهربان و رئوف هستی!به خدا من فکر می کنم اگر به جز خدای یگانه معبودی بود تاکنون برای من کاری صورت داده بود.
پیغمبر فرمود: وای بر تو ای ابا سفیان هنوز وقت آن نشده که بدانی من فرستاده ازجانب خدا و پیغمبر او هستم؟
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم به فدای تو!چقدر رحیم و بزرگوار و نسبت به خویشان مهربانی و به خدا من هنوز در این باره اندیشه و فکر می کنم!
در اینجا عباس سخن او را قطع کرده و با پرخاش به او گفت: وای بر تو چرا معطلی تا گردنت را نزده اند مسلمان شو!
ابو سفیان از روی ناچاری مسلمان شد، و عباس (4) به رسول خدا عرض کرد: یا رسول الله ابو سفیان مرد جاه طلبی است خوب است او را افتخاری بدهید؟پیغمبر فرمود: آری هر کس به خانه ابو سفیان برود در امان است!و هر کس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر کس به خانه خود برود و در را به روی خویش ببندد در امان است.
و همین که ابو سفیان برخاست که برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود: او را در تنگه دره روی دماغه کوه نگهدارد تا لشکر اسلام از آنجا و از پیش روی ابو سفیان عبور کنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفی که داشت و می خواست در جریان فتح مکه خونی ریخته نشود و قریش به فکر مقاومت نیفتند این دستور را داد تا ابو سفیان از نزدیک سپاه منظم و عظیم اسلام را ببیند و مرعوب گردد.
عباس کنار ابو سفیان نشست و دسته های منظم سپاه از پیش روی آن دو می گذشتند و عباس یک یک آنها را به ابو سفیان معرفی می کرد که اینها قبیله سلیم اند. . . اینها مزینه هستند. . . اینها کیان اند. . .
ابو سفیان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتی «کتیبة الخضراء»و محافظین مخصوص رسول خدا(ص)را که غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زیر کله خود پیدا بود مشاهده کرد به عباس گفت: هیچ کس تاب مقاومت در برابر اینها را ندارد!به خدا سوگند ای عباس سلطنت برادر زاده ات عظیم گشته است!در این وقت عباس ابو سفیان را رها کرد و او بسرعت از لشکر اسلام جلو افتاده خود را به مکه رسانید و فریاد زد: ای گروه قریش این محمد است که با سپاهی گران می آید، سپاهی که هیچ یک از شما تاب مقاومت در برابر آنها را ندارید، و بدانید که هر کس به خانه من در آید در امان است!
هند - دختر عتبه - که همسر ابو سفیان بود وقتی این خبر را از شوهرش شنید برخاست و سبیلهای او را به دست گرفت و فریاد زد:
این انبانه پر از باد و بی خاصیت را بکشید!رویت زشت باد با این خبری که آوردی! ابو سفیان گفت: وای بر شما این زن شما را فریب ندهد که شما تاب مقاومت با این سپاه را ندارید بدانید هر کس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند: خدایت بکشد آخر خانه تو گنجایش ندارد!
گفت: هر کس هم که به خانه خود برود و در را بروی خود ببندد در امان است و هر کس نیز که به مسجد برود در امان است!
مردم دیگر درنگ نکرده و جمعی به خانه های خود و گروهی هم به مسجد رفتند.
در ذی طوی
سپاه مجهز اسلام به «ذی طوی »رسید - جایی که مکه نمایان می شد - از طرف قریش هیچ گونه مقاومت و عکس العملی دیده نمی شد و سکوت شهر مکه را فرا گرفته در این وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به یاد روزی که تنها از ترس مشرکان از این شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شکر گزاری پیشانی خود را بر پالان شتر نهاد تا برای خدای بزرگ و مهربانی که او را به این عظمت رسانده سجده شکر گزارد و سپس لشکر را بر چهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتی وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسی جنگ و زد و خورد نکنند مگر آنکه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سویی که داشتند و هیچ گونه امیدی به اصلاحشان نبود خونشان را هدر کرد و فرمان داد آنها را هر کجا یافتند بکشند و بعدا نیز چند تن از آنها را طبق دستور بعدی بخشید و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان - چنانکه گفته اند - عبارت بودند از زبیر بن عوام، خالد بن ولید، ابو عبیده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده که یکی از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن این رجز
«الیوم یوم الملحمة
الیوم تسبی الحرمة » (5)
شعار جنگ را زنده کرد، اما وقتی پیغمبر آن را شنید به علی بن ابیطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جای آن بگوید«الیوم یوم المرحمة » (6) و بدین ترتیب این شعار هم خاموش شد.
گروههای چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند، خود پیغمبر نیز از طریق «اذاخر»به شهر در آمد و در کنار قبر ابو طالب و خدیجه قبه و سراپرده ای برای آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند.
مردم شهر به خانه های خود رفته و گروه زیادی هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسلیم به خود گرفته بود تنها در یکی از محله های شهر که گروهی از قبیله هذیل و بنی بکر - یعنی همان قبیله ای که با شبیخون زدن به خزاعه سبب نقض پیمان حدیبیه شده بودند - سکونت داشتند به تحریک عکرمة بن ابی جهل و صفوان بن امیه سر راه را بر سپاهیان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جایی به نام «خندمه »موضع گرفتند.
سپاهی که از آن محله می گذشت سپاهی بود که تحت فرماندهی خالد بن ولید پیش می رفت، خالد که از جریان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشیرها کشیده شد و مشرکان را تا نزدیکی مسجد الحرام به عقب راندند و در این گیرودار بیست نفر از بنی بکر کشته شد و بقیه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند و رسول خدا(ص)که از دور چشمش به برق شمشیرها افتاد دانست که در آنجا درگیری و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پیغام دهند که دست از جنگ بردارند کار پایان پذیرفته بود و مشرکان پس از به جای گذاشتن بیست نفر کشته فرار کرده و تسلیم شده بودند. (7)
در کنار خانه کعبه
گروههای چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجد الحرام رساندند، رهبر عالی قدر اسلام نیز پس از آنکه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خیمه مخصوص بیرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حرکت کرد، شهر مکه که روزی تمام نیروی خود را برای مبارزه با دعوت الهی پیغمبر اسلام و در هم کوبیدن ندای مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود، اکنون سکوتی توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهای خانه و گروهی از بالای کوهها آن همه عظمت و شکوه نواده عبد المطلب و پیامبر بزگوار اسلام را مشاهده می کردند.
خود پیغمبر نیز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تکذیب هایی را که در این شهر از دست مشرکان و بت پرستان در طول سیزده سال دیده بود از نظر می گذراند و از این همه نعمت و قدرت که خدای تعالی به او ارزانی داشته با دل و زبان سپاسگزاری می کرد و گاهی هم اشک شوق در دیدگان حق بینش حلقه می زد و کوچه های مکه را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به سوی خانه کعبه که به دست قهرمان توحید در جهان، حضرت ابراهیم خلیل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پیش می رفت.
لشکر اسلام آماده شد تا در رکاب پیشوای عالی قدر و آسمانی خود مراسم طواف خانه کعبه را انجام دهد، و برای ورود آن حضرت کوچه داده و راه باز کرده اند پیغمبر اسلام در حالی که مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به کنار خانه رسید و همچنان که سواره بود طواف کرد و سپس با چوبدستی که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پیاده شد و دست به کار پایین آوردن بتهایی که بر دیوار کعبه آویخته بودند گردید تا آنها را بشکند و چون در دسترس نبود به علی(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زیر افکند (8) ، و در سیره حلبیه و بسیاری از کتابهای شیعه و اهل سنت آمده که از علی(ع) پرسیدند: هنگامی که بر شانه پیغمبر(ص)بالا رفتی خود را چگونه دیدی؟فرمود: چنان دیدم که اگر می خواستم ستاره ثریا را در دست بگیرم می توانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را که کلیددار کعبه بود خواست تا در خانه را بگشاید سپس وارد خانه کعبه شد و تصویرهایی را که مشرکین از پیمبران و فرشتگان ساخته و در کعبه آویخته بودند با چوبدستی خود بر زمین ریخت و این آیه را تلاوت می کرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد که براستی باطل نابود شدنی است. ]
مشرکان مکه و سرکردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفیان و سهیل بن عمرو و دیگران در کنار مسجد الحرام صف کشیده اند و با خود فکر می کنند آیا اکنون که پیغمبر اسلام مکه را فتح کرده پاسخ آن همه شکنجه ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تکذیبها و سرانجام آن همه لشکر کشی ها و توطئه هایی را که در طول بیست سال تمام بر ضد او کردند تا جایی که برای کشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار کردند شبانه از شهر و دیار و کعبه آمال خود فرار کند، چه خواهد داد و چه تصمیمی درباره آنها خواهد گرفت و از سوی دیگر ده هزار سپاهی اسلام که از طواف فراغت حاصل کرده فضای مسجد را پر نموده و جای ایستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سرکشیده اند تا سرانجام کار را ببینند، ناگهان دیدند چهره زیبا و درخشان محمد(ص)از میان درهای کعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهی به چهره های رنگ پریده و اجساد لرزان مکیان کرد و با یک نگاه ممتد همه را از زیر نظر گذرانید!
مردم می خواهند بدانند آیا این رادمرد الهی و قهرمان مبارزه با شرک و بت پرستی اکنون چه می خواهد بگوید و با دشمنان خود چه رفتاری می خواهد انجام دهد.
چشمها به لب پیغمبر دوخته شد و سکوت مبهمی سراسر مسجد را فرا گرفته، در یک قسمت مسجد که مشرکین صف زده اند دلها از ترس می تپد و قسمت دیگر را که لشکر پیروز اسلام پوشانده قلبها لبریز از شوق و پیروزی است، قرشیان مرگ و حیات خود را در میان لبان پیغمبر می بینند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههایش می خوانند.
آنان که اکثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پیامبر الهی نمی دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زیرا اگر آن روز پیغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح دیگری که آنها سابقه شان را داشتند با گفتن یک جمله «القتل »، «النهب »و یا«الاسر»فرمان قتل و یا غارت و اسارت آنها را صادر می کرد، مردی از قریش زنده نمی ماند و خانه ای به جای نبود، اما نمی دانستند که او پیامبر الهی است و به تعبیر قرآن کریم «رحمة للعالمین »است، و در هنگام اقتدار و پیروزی مغرور قدرت نشده و تحت تاثیر هوا و هوسهای شخصی و نفسانی قرار نخواهد گرفت.
باری لحظه های پراضطراب و تاریخی آن روز برای آنان بکندی گذشت و انتظار به پایان رسید و صدای روح افزای فاتح مکه در فضا طنین انداز شد و با همان جمله ای که بیست سال پیش دعوت آسمانی خود را با آن آغاز کرد بود سخن را آغاز کرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شریک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده ».
[معبودی جز خدای یگانه نیست که شریکی ندارد، وعده اش راست در آمد و بنده اش را نصرت و یاری داد و احزاب را بتنهایی منهزم ساخت. . . ]
آن گاه برای آنکه خیال قرشیان را از هرگونه انتقامی که فکر می کردند پیغمبر از آنها بگیرد آزاد سازد و دلشان را آرام کند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آیا در(باره من)چه می گویید و چه فکر می کنید؟]
و با این دو جمله کوتاه می خواست نظریه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشیان که سخت تحت تاثیر قدرت و شوکت پیامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانی تضرع آمیز و پوزش طلبانه گفتند:
«نقول خیرا و نظن خیرا، اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت »!
[ما جز خیر و خوبی درباره تو چیزی نمی گوییم و جز خیر و نیکی گمانی به تو نمی بریم!تو برادری مهربان و کریم هستی و برادرزاده(و فامیل)بزرگوار مایی که اکنون همه گونه قدرتی هم داری!]
دقت در همین چند جمله کوتاه کمال اضطراب و نگرانی آنها را بخوبی روشن می سازد و ضمنا با تعبیر بسیار کوتاه و جالبی با اقرار به پذیرفتن حاکمیت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهی کرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص)نیز با ذکر چند جمله نگرانیشان را برطرف کرد و فرمان عفو عمومی آنها را صادر فرمود، و بدانها گفت:
«فانی اقول لکم ما قال اخی یوسف: لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین ».
[من همانی را به شما می گویم که برادرم یوسف(هنگامی که برادران او را شناختند)گفت: امروز ملامتی بر شما نیست خدایتان بیامرزد که او مهربانترین مهربانان است. ]
و سپس افزود:
[براستی که شما بد مردمانی بودید که پیغمبر خود را تکذیب کردید و او را از شهر و دیار خود آواره ساختید و به این راضی نشدید تا آنجا که در بلاد دیگر هم به جنگ من آمدید. ]
این سخنان شاید دوباره برخی دلها را مضطرب ساخت که نباشد پیغمبر اسلام دوباره به یاد آن همه آزارها و شکنجه ها افتاده و بخواهد تلافی کند، اما رسول خدا(ص)برای رفع این نگرانی هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فانتم الطلقاء»!
[بروید که همه تان آزادید!]
در تاریخ و روایات آمده است که وقتی رسول خدا این سخنان را گفت، مردم همانند مردگانی که از گورها سر بیرون آورده و آزاد شده اند از مسجد الحرام بیرون دویدند و همین بزرگواری و گذشت شگفت انگیز پیامبر اسلام سبب شد تا بیشتر آنان به دین اسلام در آیند و این آیین مقدس را بپذیرند.
فرازهایی از سخنان رسول خدا
در اینجا سخنانی از رسول خدا(ص)در تواریخ نقل شده که برخی را ظاهرا پیش از خروج مردم از مسجد و قسمتی را پس از رفتن به بالای صفا و یا جاهای دیگر ایراد فرمود که می توان گفت: سخنان مزبور عصاره و فشرده ای از سخنانی است که در سخنرانیهای گذشته در مکه و مدینه ایراد فرموده و خلاصه ای است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروی نافعی است برای بیماریهای کشنده و مهلکی که جامعه آن روز و جامعه های بیمار دیگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ایها الناس ان الله قد اذهب عنکم نخوة الجاهلیة و تفاخرها بابائها، الا انکم من آدم و آدم من طین، ان العربیة لیست باب والد و لکنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم یبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الی یومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربی علی عجمی و لا للاحمر علی الاسود الا بالتقوی، الا ان کل مال و ماثرة و دم فی الجاهلیة کان تحت قدمی هاتین ».
[ای گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهلیت و مباهات کردن به پدران را از میان شما برده، هان بدانید که همگی شما از آدم آفریده شده اید و آدم نیز از گل(و خاک)خلق شده، آگاه باشید که بهترین بندگان خدا آن بنده ای است که از گناه و نافرمانی خدا پرهیز و خودداری کند.
«هان ای مردم!عرب بودن(هیچگاه)ملاک شخصیت شما نخواهد بود بلکه آن تنها زبانی است گویا!و هر کس در انجام وظیفه و عمل کوتاهی کند افتخارات فامیل، او را به جایی نمی رساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه های شانه مساوی و یکسان اند، عرب بر عجم، و سرخ بر سیاه، فضیلت و برتری ندارد جز به تقوی و پرهیزکاری.
هان بدانید که هر ادعایی مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهلیت است همه را زیر پای خود نهادم و پایان یافته و بی اساس می دانم. ]و در پاره ای از نقلها جمله زیر را نیز اضافه کرده اند که فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم ید علی من سواهم تتکافؤ دمائهم یسعی بذمتهم ادناهم ».
[مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر یکدیگرند و در برابر دشمنان و بیگانگان حکم یک دست را دارند، خون هر یک با دیگری برابر است، کوچکترین فرد آنها اختیار دارد تا از طرف مسلمانان دیگر تعهد نماید. . . ]
و از آن جمله از مسجد بیرون آمد و به بلندی صفا بالا رفت و خویشان و نزدیکان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«یا بنی هاشم، یا بنی عبد المطلب انی رسول الله الیکم و انی شفیق علیکم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اولیائی منکم و من غیرکم الا المتقون، فلا اعرفکم تاتونی یوم القیامة تحملون الدنیا علی رقابکم و یاتی الناس یحملون الآخرة، الا و انی قد اعذرت فیما بینی و بینکم و فیما بین الله عز و جل و بینکم و ان لی عملی و لکم عملکم ».
[ای بنی هاشم و ای فرزندان عبد المطلب من پیامبر خدا به سوی شما هستم و سبت به شما دلسوز و مهربانم!نگویید محمد از ماست(و بدان مغرور شوید)که به خدا سوگند دوستان و نزدیکان من چه از شما و چه از دیگران تنها پرهیزکاران هستند، چنان نباشد که روز قیامت شما را ببینم که آمده اید و دنیا را بر گردنهای خود بار کرده(و زندگی دنیا را به جمع آوری مال دنیا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهی دست باشید)و دیگران بیایند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنیا برای آخرت خود توشه ای برگرفته باشند)آگاه باشید که من در برابر شما و خدای عز و جل وظیفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذکر دادم و همانا من در گرو عمل خویش و شما نیز در گرو عمل خود هستید!]
بلال اذان نماز را گفت
دیگر وقت نماز ظهر شده بود و پیغمبر خدا بلال را مامور کرد تا اذان نماز را بر فراز خانه کعبه بگوید و ندای توحید را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مکه برساند و همین که صدای بلال بلند شد، آنها که هنوز در دل تسلیم نشده بودند سخنانی که حکایت از عناد و دشمنی شان می کرد بر زبان جاری کردند از آن جمله عکرمة بن ابی جهل گفت:
به خدا من که بدم می آید پسر رباح بر بام کعبه صدای الاغ کند!حارث بن هشام گفت: کاش قبل از این روز مرده بودم!
خالد بن اسید گفت: سپاس خدای را که پدرم ابو عتاب زنده نبود تا این روزگار را ببیند که پسر رباح بر بام کعبه رود!
سهیل بن عمرو گفت: این کعبه خانه خداست و او ماجرا را می بیند و اگر خدا بخواهد این وضع را دگرگون می سازد.
ابو سفیان گفت: من که چیزی نمی گویم، به خدا می ترسم اگر چیزی بر زبان آرم این دیوارها سخنم را به گوش محمد برساند!
در این وقت جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و سخنانی را که آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانید و رسول خدا(ص)ایشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت، در این وقت خالد بن اسید و برخی دیگر مسلمان شده و از گفته خود توبه کردند و رسول خدا آنها را بخشید!
بیعت مردان و زنان قریش
سپس پیغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قریش یک یک می آمدند و با آن حضرت بیعت می کردند و اسلام اختیار می نمودند، آن گاه نوبت زنان رسید و چون پیغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگی بسیاری از زنان قریش بخصوص اعیان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبی حاضر کردند و دستهای خود را در آن آب کرد و آیه زیر را که در مورد بیعت زنان بر پیغمبر نازل شده و حاوی چند ماده بود برای بیعت آنها قرائت کرد:
«یا ایها النبی اذا جاءک المؤمنات یبایعنک علی ان لا یشرکن بالله شیئا و لا یسرقن و لا یزنین و لا یقتلن اولادهن و لا یاتین ببهتان یفترینه بین ایدیهن و ارجلهن و لا یعصینک فی معروف فبایعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحیم » (9).
[ای پیغمبر چون زنان مؤمن پیش تو آیند و با تو بیعت کنند که چیزی را با خدا شریک نسازند و دزدی نکنند و زنا نکنند و فرزندان خویش را نکشند و دروغ وبهتان نزنند و در کارهای شایسته عصیان و نافرمانی تو را نکنند، در این صورت با ایشان بیعت کن و از خدا برای آنها آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است. ]
پیغمبر اسلام پس از خواندن آیه فوق دست خود را از ظرف آب بیرون آورد و دستور داد زنانی که می خواهند بیعت کنند بیایند و دستهای خود را به نشانه بیعت با پیغمبر اسلام در ظرف آب کنند و برای انجام دستورهای فوق متعهد شوند.
زنان قریش بدین ترتیب می آمدند و دست خود را در ظرف آب کرده و بیعت می کردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفیان بود که به خاطر جنایتی که در جنگ احد کرده بود و به تحریک او وحشی حمزة سید الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پیغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستی؟
هند نگران شد و گفت: اکنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو کند!
ترس انصار از توقف پیغمبر در شهر مکه
انصار مدینه که این جریانات را یکی پس از دیگری مشاهده می کردند، و تسلیم شدن کامل شهر مکه و قریش را در برابر پیغمبر اسلام از نزدیک می دیدند کم کم به فکر فرو رفتند و نگران شدند که مبادا رسول خدا(ص)از این پس بخواهد در وطن اصلی و میان عشیره و فامیل خود بماند و توقف در مکه را بر مراجعت به مدینه ترجیح دهد، بخصوص که مکه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوی هر مسلمانی بود چه رسد به رهبر اسلام و کسی که وطن اصلی او همان شهر بوده و روزگاری را به صورت اجبار و ناچاری در خارج آن شهر زیسته بود.
ولی مثل این بود که ماجرای پیمان عقبه را فراموش کرده بودند و قولی را که پیغمبر اسلام در مورد توقف در مدینه تا پایان عمر به آنها داده بود از یاد برده بودند از این رو نگرانی آنها زیاد شد تا جایی که پیغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و برای اطمینان خاطر آنها فرمود: چنین چیزی نخواهد بود، زندگی من با شما و مرگم نیز با شما خواهد بود!
اعزام دسته هایی برای ویران کردن بتخانه ها و جنایتی که خالد کرد
رسول خدا(ص)پس از فتح مکه پانزده روز در آنجا ماند و در این مدت به مردم تازه مسلمان مکه دستور داد هر کس در خانه خود بتی دارد آن را از بین ببرد و ترتیبی داد که مردم می آمدند و مسائل و احکام دین را از آن حضرت می آموختند و در ضمن دسته هایی را به اطراف فرستاد تا بتخانه های اطراف را ویران کرده و مردم را به اسلام دعوت کنند. و به همه آنها دستور می داد با کسی جنگ و قتال نکنند.
که از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوی بنی مدلج فرستاد، عمرو بن امیه ضمری را به سوی بنی الدیل اعزام کرد، عبد الله بن سهیل بن عمرو را به سوی بنی محارب بن فهر فرستاد و خالد بن ولید را نیز به سوی بنی جذیمه اعزام فرمود، که البته قبایل مزبور برخی مسلمان شده و فرامین پیغمبر اسلام را پذیرفتند و برخی هم زیر بار نرفته و یا در پذیرش اسلام تعلل کرده و به بعدها موکول نمودند و فرستادگان مزبور نیز به دستور پیغمبر هیچ جا دست به جنگ و کشتار نزدند.
از آن جمله عمرو بن عاص را برای ویران ساختن بتخانه «سواع »فرستاد و سعد بن زید را مامور ویران کردن «مناة »کرد، و آنها نیز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بتخانه های مزبور را ویران کرده و بازگشتند.
تنها در میان فرستادگان مزبور خالد بن ولید دست به کشتار بی رحمانه و جنایت هولناکی زد که سبب شد رسول خدا(ص)برای تلافی جنایت او علی(ع)را بفرستد و خونبهای کشتگان و سایر خسارتهای وارده را به تمامی بپردازد.
و ابتدای ماموریت خالد به گفته برخی از اهل تاریخ و سیره نویسان از اینجا شروع شد که می نویسند:
در اطراف مکه بتخانه معروفی بود به نام «عزی »که در سرزمین «نخله »واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبایل و بخصوص قبیله های اطراف آن منطقه بود.
پیغمبر خدا برای ویران کردن آن بتکده، خالد بن ولید را مامور کرد بدان ناحیه برود و آن بتکده را ویران سازد (10) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبیله بنی جذیمه برود و آنها را نیز به اسلام دعوت نماید و به او سفارش کرد که مبادا در این راه خونی از کسی بریزد و دست به خونریزی و کشتار بزند، و عبد الرحمن بن عوف را نیز به عنوان معاون و مشاور در کارها به همراه او گسیل داشت.
و به گفته شیخ مفید(ره)علت انتخاب خالد برای این ماموریت نیز سابقه خونریزی و دشمنی بود که میان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبیله مزبور وجود داشت (11) و گرنه خالد شایستگی امارت و فرماندهی مسلمانان را نداشت و در خور چنین مقامی نبود و پیغمبر خدا می خواست بدین وسیله با تماسی که از نزدیک میان آنها برقرار می شود در پرتو تعالیم اسلام کینه های دیرینه و سابقه ای که از زمان جاهلیت میان آنها وجود داشت برطرف گردد.
خالد ابتدا به سرزمین نخله رفت و بتکده عزی را ویران کرد و سپس به سوی بنی جذیمه رهسپار گردید.
همین که بنی جذیمه از ورود خالد مطلع شدند روی سابقه ای که با او داشتند از وی بیمناک گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اینکه ما مسلح شده ایم نه به خاطر آن است که خواسته باشیم از اطاعت خدا و پیغمبرش سرپیچی کرده و نافرمانی کنیم بلکه احتیاط کار خود را کرده و از شخص تو روی سابقه زمان اهلیت بیمناکیم و ما مسلمان هستیم، اکنون اگر پیغمبر اسلام از ما چیزی می خواهد این شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهیم؟
خالد گفت: باید اسلحه را زمین بگذارید چون همگی مسلمان شده اند، در این وقت میان بنی جذیمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصویب سران قبیله، قرار شد اسلحه را زمین بگذارند و تسلیم شوند.
اما وقتی تسلیم شدند خالد بن ولید با کمال بی رحمی و بر خلاف دستور صریح پیغمبر اسلام دستور داد دستهای آنها را از پشت بستند و سپس جمع زیادی از آنها راکشت.
همه اهل تاریخ نوشته اند وقتی این خبر به گوش پیغمبر اسلام رسید سخت متاثر و ناراحت شد و هماندم دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرده گفت:
«اللهم انی ابرء الیک مما صنع خالد».
[خدایا من از کاری که خالد انجام داده به درگاه تو بیزاری می جویم(و هرگز به کار او راضی نبودم). ]
سپس برای تلافی و جبران این عمل ناهنجار و جنایت هولناک علی بن ابیطالب(ع)را مامور کرد به سوی قبیله مزبور برود و خونبهای افرادی را که به دست خالد کشته شده اند و خسارتهای مالی دیگری را که در این ماجرا به آنها رسیده دقیقا بپردازد. علی(ع)به نزد قبیله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهای تمام کشتگان و خسارتهای دیگر را پرداخت نمود، حتی می نویسند: قیمت ظرف چوبی که سگان قبیله در آن آب می خوردند و در ماجرای حمله خالد شکسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام این کارها مبلغی هم به طور رایگان به ایشان داد تا اگر ضررهای دیگری متوجه آنها شده و آگاهی ندارند جبران شود، حتی مبلغی نیز به افرادی که از حمله خالد وحشت کرده و ترسیده بودند پرداخت نمود و از افراد قبیله مزبور با کمال مهربانی دلجویی کرده به نزد پیغمبر بازگشت و گزارش کارهای خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا(ص)ضمن تحسین و تقدیر او درباره اش دعا کرده گفت:
«ارضیتنی رضی الله عنک ».
[ای علی تو رضایت مرا به دست آوردی خدا از تو راضی باشد!]
و به دنبال آن فرمود:
[ای علی تو راهنمای امت من هستی، براستی رستگار آن کسی است که تو را وست بدارد و راه تو را دنبال کند، و بدبخت کامل کسی است که با تو مخالفت کند و از راه تو منحرف گردد. ]
پی نوشتها:
1. و در ارشاد مفید است که ابتدا زبیر به نزد آن زن رفت و از او جریان نامه را پرسید و آن زن انکار کرد و سوگند یاد کرد که چنین نامه ای نزد او نیست و سپس گریست، زبیر گفت: یا ابا الحسن من گمان ندارم این زن نامه ای داشته باشد بیا تا به نزد پیغمبر بازگردیم، علی(ع)فرمود: پیغمبر خدا به ما خبر داده که نامه ای همراه این زن است و به ما دستور داده آن را از او بگیریم و تو می گویی: نامه ای همراه او نیست!سپس شمشیر خود را کشید و پیش آن زن آمده فرمود: یا نامه را بیرون آر و یا جامه ات را بیرون آورده و سپس گردنت را می زنم!زن که چنان دید نامه را از میان گیسوان خود بیرون آورد.
2. سوره ممتحنه، آیه 5.
3. و در اعلام الوری طبرسی و برخی تواریخ دیگر است که در آن شب پیغمبر به ابو سفیان فرمود:
ای ابو سفیان آیا هنوز وقت آن نرسیده که به یگانگی خدا و رسالت من از جانب او گواهی دهی؟
در جواب گفت: آری اگر خدایی جز او بود در جنگ بدر و احد به کار ما می خورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چیزی هست؟
عباس با تندی بدو گفت: زود باش که هم اکنون عمر گردنت را می زند شهادتین را بر زبان جاری کن، ابو سفیان از روی ترس و اجبار و بریده بریده شهادتین را گفت ولی به دنبال آن رو به عباس کرده گفت: فما نصنع باللات و العزی؟
[پس با«لات »و«عزی » - آن دو بت بزرگ - چه کنیم؟]
عمر گفت: «اسلخ علیهما»!!
4. ما نمی دانیم اگر عباس یک مسلمان متعهدی بود چرا این قدر برای حفظ جان یک دشمن سرسخت اسلام و خطرناک و بهادادن به او می کوشد و چرا با او نرد عشق می بازد. . . و شگفت آنکه چگونه این اخبار حدود سه قرن از کانال خبری بنی عباس که سعی داشتند بهترین چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور کرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسیده است!
5. [امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشینان است!]
6. [امروز روز مرحمت و مهربانی است!]
7. از داستانهای جالبی که ابن هشام در این باره نقل کرده می گوید: هنگامی که مشرکان مزبور می خواستند در«خندمه »موضع گیرند مردی بود به نام حماس بن قیس قبل از ورود لشکر اسلام خود را برای جنگ آماده می کرد و در میان خانه شمشیر خود را اصلاح می نمود، زنش که چنان دید پیش آمده از او پرسید: برای چه شمشیرت را اصلاح می کنی؟گفت: برای محمد و یارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز کسی بتواند در برابر محمد و سپاهیانش مقاومت کند!
حماس در جوابش گفت: ولی من به خدا انتظار آن ساعتی را می کشم که یکی از یاران او را برای خدمتکاری تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بیرون رفت و ناگهان با عجله و سراسیمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را کوبید، زن بسرعت دوید و در را باز کرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه می گفتی؟
در پاسخش گفت:
انک لو شهدت یوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عکرمة
و بو یزید قائم کالمؤتمة
و استقبلتهم بالسیوف المسلمة
یقطعن کل ساعد و جمجمة
ضربا فلا یسمع الا غمغمة
لهم نهیت خلفنا و همهمة
لم تنطقی فی اللوم ادنی کلمة
[اگر تو در خندمه بودی و مشاهده می کرد که چگونه عکرمه و صفوان گریختند و ابو یزید(سهیل بن عمرو)مانند ستونی(بی حرکت)ایستاده بودند، و شمشیرهای مسلمانان را رو به رویشان می دیدی که چگونه سرها و بازوها را روی هم می ریختند و چنان شمشیر می زدند که جز هیاهو و صدای همهمه آنها چیزی شنیده نمی شد کوچکترین کلمه و سخنی درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جاری نمی کردی؟]
8. داستان پا نهادن علی(ع)را بر شانه پیغمبر(ص)بسیاری از محدثین اهل سنت نقل کرده اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1، ص 84)و نسائی در خصائص(ص 31)و ابن جوزی در صفوة الصفوة و دیگران که حدود 34 نفر هستند به شرحی که در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذکر شده با این تفاوت که جمعی چون احمد بن حنبل، نسایی، ابن جوزی، طبری، هیثمی، قندوزی و دیگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافی از خود علی(ع)نقل کرده اند که آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتیم و من پا بر دوش پیغمبر گذاردم و بتی را که به کعبه آویزان بود بر زمین افکندم و صدای شکستن آن همچون شکستن شیشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از این کار گریختیم و در یکی از خانه ها پنهان شدیم.
و جمعی نیز مانند ابن مغازی و شیخ عبد الله حنفی و عبد الله شافعی و دیگران آن را در داستان فتح مکه ذکر کرده اند - چنانکه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زیر را نیز نقل کرده اند که در این باره گوید:
قیل لی قل لعلی مدحا
مدحه یخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فی مدح امرء
ضل ذو اللب الی ان عبده
و النبی المصطفی قال لنا
لیلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهری یده
فاحس القلب ان قد ابرده
و علی واضح اقدامه
فی محل وضع الله یده
9. سوره ممتحنه آیه 12.
10. به گفته برخی این ماموریت پس از رفتن او به سوی بنی جذیمه بود و به تعبیر دیگر دو ماموریت بود نه یکی.
11. برای اطلاع بیشتر از اصل ماجرا و سابقه خونریزی میان آنها به ترجمه سیره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.