اولین سخن در باب شناخت که از قدیم مطرح بوده و امروز هم مطرح است این است که اصلا آیا شناخت ممکن است؟ آیا می شود جهان را شناخت؟ آیا می شود انسان را شناخت؟ آیا می شود هستی را شناخت؟ عده ای از بیخ منکرند، می گویند شناخت برای بشر غیر ممکن است، یعنی یک شناخت قابل اعتماد و اطمینان برای بشر یک امر ناممکن است، «لا ادری گری» یعنی «نمی دانم گری» سرنوشت محترم بشر است.ابتدا به نظر می رسد که این مکتب خیلی مکتب سستی است و اساسا قابل توجه نیست، ولی از قضا طرفداران این مکتب دلائل بسیار قوی اقامه کرده اند که جوابگویی به آنها کار ساده ای نیست، نمی خواهم بگویم غیر ممکن است، می خواهم بگویم کار ساده ای نیست.
پیرهون و امکان شناخت
در دوران بعد از سقراط، گروهی هستند که آنها را «شکاکان» می نامند و معروف ترین شخصیت آنان مردی است به نام پیرهون (1).او ده دلیل بر عدم امکان شناخت اقامه کرده است، می گوید: شناختن امر ناممکنی است، «شک» و «نمی دانم» سرنوشت محتوم بشر است.یک دلیل بسیار ساده اش این است: انسان اگر بخواهد بشناسد، ابزار شناختش چیست؟ ما دو ابزار که بیشتر نداریم، یکی حس است و دیگری عقل.از شما می پرسم: آیا حس خطا می کند یا نه؟ همه می گویند: الی ما شاء الله: خطای سامعه، باصره، لامسه، شامه و ذائقه که همه اینها مثالهای فراوان دارد و بعضی ادعا کرده اند که تنها باصره چند صد نوع خطا دارد.می گوید: چیزی که خطا می کند و قابل خطاست، قابل اعتماد نیست.وقتی یک جا می بینم و می بینم که اشتباه است، جای دیگر که می بینم نمی توانم به آن اعتماد کنم.
عقل چطور؟ می گوید آن که از حس بیشتر خطا می کند.در استدلالهای عقلی علما و فلاسفه دائما اشتباه رخ می دهد.پس حسن خطا می کند، عقل هم خطا می کند و ما غیر از ایندو چیز دیگری نداریم.پس هر چه را که فکر می کنیم و درباره هر چه که می اندیشیم، یا حواس ما دخالت دارد یا عقل ما و یا هر دو، و این هر دو جایز الخطا هستند، پس به هیچکدام از اینها نمی توان اعتماد کرد.
شک غزالی
می دانید در میان علمای اسلامی آن کسی که فکر خودش را و فلسفه و مکتب خودش را از شک شروع کرده است غزالی است.غزالی کار خودش را از شک شروع کرده است، مانند کار معروف دکارت .هر دو نفر از یک نقطه عزیمت کرده اند.هر دو کارشان را از شک شروع کرده اند و هر دو مدعی هستند که به یقین دست یافته اند، ولی هستند افرادی که از شک شروع کرده اند و در شک هم مانده اند، چه در دنیای اسلام و چه در دنیای غرب، که این تاریخچه را شاید وقت دیگری عرض کنم.غزالی وقتی می خواست علم خودش را شروع کند در همه چیز شک کرد، یعنی به هر جایی که دست انداخت، دید قابل شک کردن است.سراغ حواس آمد، گفت من الآن اینجا نشسته ام، کتاب جلویم هست و این قلم و کاغذ در دستم هست و این فضا را دارم می بینم و این صداها را دارم می شنوم، آخر من در هر چه شک کنم در این که نمی توانم شک کنم.بعد خودش به خودش جواب داد (اینجا هم نتوانست بایستد و پایش لغزید) گفت: آقای غزالی! چقدر تا حالا خواب دیده ای که در عالم خواب مثلا نشسته ای کتاب می نویسی، داری با فلان رفیقت حرف می زنی، سخنش را با گوش خودت می شنوی، با چشمت در عالم خواب می بینی که داری می بینی، داری غذای لذیذ می خوری.آقای نسیم شمال از بیان فقیر مفلوک بیچاره ای گفت:
شبی در خواب می دیدم لباس تازه ای دارم
میان رختخواب گرم و نرم آوازه ای دارم
میان جیبهایم پول بی اندازه ای دارم
شدم بیدار و دیدم باز عریان جمله اعضا را
گفت: آقای غزالی! تو چقدر در عالم رؤیا و خواب عینا همین جور دیده ای؟ همان طور که الآن شک نمی کنی که حقیقت است، در عالم خواب هم آنچه را که می بینی مگر شک می کنی که حقیقت است؟ آیا شما دیده اید کسی در عالم خواب چیزی را ببیند و در عالم خواب شک کند که آن چیزی که می بینم درست است یا خطا؟ در عالم خواب انسان شک ندارد که هر چه را که می بیند درست می بیند، وقتی بیدار می شود، می بیند همه اش و هم و خیال بوده و چیزی نبوده است (شدم بیدار و دیدم باز عریان جمله اعضا را)، از کجا که تمام زندگی من الآن یک خواب بزرگ نباشد؟ از کجا که من غزالی که می گویم پنجاه سال پیش، از فلان زن که مادرم باشد متولد شدم، پدرم که بود، مدرسه رفتم، ازدواج کردم، چندین سال درس خواندم، چند سال ریاضت کشیدم و امروز هم در اینجا نشسته ام، یکدفعه بیدار شوم و ببینم تمام اینها خواب بوده، از کجا که خواب نبوده است؟ چه دلیلی دارم که تمام این زندگی فعلی من، همین که الآن به عنوان یک فیلسوف نشسته ام و می خواهم برای خودم مبدأ فکر پیدا کنم ادامه یک خواب طولانی نباشد؟ اینها همه می رساند که بشر راجع به مسئله شناخت چگونه سر یک بزنگاههایی گیر می کند.
دکارت و مسئله شناخت
مگر دکارت (2) اینطور نبود؟ دکارت هم جهان بینی خودش را ارزیابی کرد، عقاید مذهبی و فکر و اخلاق و اعتقادات و فلسفه خویش را [بازنگری کرد]، یکدفعه روی مسئله شناخت لغزید، گفت: این که من می گویم عالم چنین است، خدا وجود دارد، نفس وجود دارد، روح وجود دارد، دنیا وجود دارد، پاریس وجود دارد، مذهب مسیح چنین است، به چه دلیل می گویم؟ رفت سراغ ابزارهای شناخت، دید همه قابل مناقشه است، خواست روی حواس تکیه کند، دید که حواس از همه چیز پایه اش لرزان تر است، خواست روی عقل تکیه کند دید عقل نیز لرزان است، یکدفعه دید زیر پایش خالی است، در همه چیز شک می کند و اصلا هیچ چیز برایش باقی نماند.در همین حال که در فضا معلق شده بود و زیر پایش هیچ چیز نمانده بود و در همه چیز شک می کرد، یکمرتبه متنبه این نکته شد، گفت: ولی اگر در همه چیز شک می کنم، در اینکه شک می کنم شک نمی کنم.در وسط زمین و آسمان روی یک صخره ایستاد، گفت: یک جا پیدا کردم: [اینکه ] در حواس خودم شک می کنم راست است، در معقولات خودم شک می کنم راست است، حتی در وجود خودم شک می کنم راست است، در خدا شک می کنم راست است، در جهان و در مذهب و زندگی شک می کنم راست است، ولی در یک چیز هر چه بخواهم شک کنم شک نمی کنم و آن این است که در اینکه شک می کنم شک نمی کنم، چون اگر شک کنم باز می دانم که دارم شک می کنم.در وسط زمین و آسمان روی این نقطه ایستاد، یعنی یک مرکز و یک پایگاه برای شناخت پیدا کرد.تا این پایگاه را پیدا کرد، فورا روی این پایگاه یک آجر گذاشت و گفت: من شک می کنم و چون شک می کنم پس وجود دارم که شک می کنم، پس من هستم.روی صخره اولی که پیدا کرد یک سنگ گذاشت و آن اینکه «من وجود دارم» ، در اینکه شک می کنم شک نمی کنم و در اینکه خودم وجود دارم شک نمی کنم.از اینجا شروع به حرکت کرد.حال آیا حرف دکارت درست است یا نه؟ مچ دکارت را اینجا گرفته اند.بوعلی هفتصد سال قبل از دکارت همین حرف دکارت را مطرح کرده و مچ او را گرفته است که حال نمی خواهیم آن را طرح کنیم.
پاسخ شبهه پیرهون
پس مسئله اول شناخت، مسئله امکان شناخت است که آیا برای بشر شناختن ممکن است (3) ؟ آقای پیرهون گفت: شناخت و معرفت غیر ممکن است (به همان دلیلی که عرض کردم) .البته مچ آقای پیرهون را دیگران گرفته اند.خود ما در پاورقیهای اصول فلسفه یک جا این مچ را گرفته ایم .به آقای پیرهون چنین می گویند: تو می گویی حس خطا می کند به دلیل اینکه من گاهی می بینم چشمم لوچ می شود یک آدم را دو کله می بینم، چوب را در ظرف آب، شکسته می بینم، و از این قبیل.تو که می گویی من می بینم که حسن خطا می کند، آنجا که می بینی حس خطا می کند آیا می دانی که حس خطا می کند یا باز هم شک داری که حس خطا می کند؟ آنجا که می گویی وقتی از خواب بلند می شوم و چشمم را می مالم، بینی کسی را که مقابل من ایستاده دوتا می بینم، چشمش را چهار تا می بینم، و می گویی این اشتباه است، آیا می دانی که اشتباه است یا احتمال می دهی که اشتباه است؟ می گوید: نه، می دانم که اشتباه است، او که دو تا کله یا دو تا بینی ندارد.پس تو خودت این خطا را با یک یقین پیدا کردی، تو چطور می گویی من به معرفت دست نیافتم؟ ! این خودش یک معرفت است.وقتی می گویی عقل در فلان جا اشتباه کرده است، با جزم می گویی اشتباه کرده، یعنی می دانم که اشتباه کرده است، پس به حقیقت رسیده ای .انسان تا به یک حقیقت نرسیده باشد اشتباه بودن نقطه مقابل را نمی فهمد.
بنابر این چنین باید گفت: انسان در بعضی از ادراکات خود اشتباه می کند و حال آنکه جزما در بعضی از ادراکات خود اشتباه ندارد.پس باید مسئله را تقسیم کنیم، باید دنبال یک معیار برویم، ببینیم آیا می توانیم با یک معیاری آن مواردی را که اشتباه می کنیم به یک شکل اصلاح کنیم یا نه؟ چرا به دلیل اینکه در بعضی موارد خطا می کنیم منکر اصل شناخت بشویم؟ ! چرا آن مواردی که خطا می کنیم و مواردی که شک نداریم که خطا نمی کنیم (مثل همان جایی که می فهمیم خطا کرده ایم) [هر دو را یکسان بدانیم؟ ! ] این حرف آقای پیرهون نظیر شعر سعدی می شود:
چو از قومی یکی بی دانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را
نمی بینی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را
اینها در مسائل اجتماعی درست است که اگر چند نفر از یک جامعه ای، از یک صنفی مثلا صنف روحانی اشخاص بدکار و بد عمل در آمدند، آبروی دیگران هم می رود، و الا معنی ندارد که زیدی گناه کند و ما یقه عمرو را بگیریم:
گنه کرد در بلخ آهنگری
به ششتر زدند گردن مسگری
پاره ای از ادراکات ما اشتباه است، پاره ای دیگر قطعا درست است، برویم سراغ چاره ادراکات غلط.اینجاست که علم منطق به وجود آمد.علم منطق، علمی است که [پایه ] نظریه شناخت است، یعنی در همین نظریه امکان شناخت و عدم امکان شناخت، آنکه گفت شناخت ناممکن است، حسابش را یکسره کرد و آنکه گفت شناخت ممکن است، دنبال یک معیار رفت برای اینکه شناخت غلط را از شناخت صحیح تشخیص دهد و معیاری برای تمیز دادن شناخت غلط از شناخت صحیح در کار باشد .حال منطق تا چه اندازه از عهده این مسؤولیت و این وظیفه خود بر آمده است، مسئله ای است که اگر بخواهیم وارد آن شویم از مسائل مهمتر باز می مانیم (4).
ما باید ببینیم که قرآن در این باره چه می گوید؟ آیا قرآن معتقد است که شناخت ممکن است یا قرآن هم می گوید شناخت ممکن نیست؟ تازه وقتی که شناخت ممکن باشد، چون قرآن است و مذهب است، خود شناخت در ایدئولوژی ممکن است حکمی داشته باشد و آن حکم این است که آیا شناخت مشروع است یا ممنوع؟ آیا شناخت جایز است یا ناجایز؟ دو مسئله است [یکی اینکه آیا شناخت ممکن است یا ناممکن؟ و دیگر اینکه آیا شناخت جایز است یا نا جایز؟ ] می دانید که در تورات مسئله به شکل خاصی مطرح شده است و از نظر ما تورات یک کتاب تحریف شده است، یعنی ما با معیار قرآن می سنجیم، یک مسئله را که هم قرآن نقل کرده است و هم تورات، وقتی نقل تورات را مخالف قرآن می بینیم، برای ما تردیدی نیست که بیان تورات تحریف شده است .در قرآن به عنوان یک کتاب مذهبی هیچوقت مسئله به این شکل فلسفی مطرح نمی شود که آیا شناخت ممکن است یا محال؟ بلکه باید ببینیم برداشتهای قرآن از مسائل آیا براساس امکان شناخت است یا بر اساس امتناع شناخت؟ آیا دستورهای قرآن بر اساس امکان شناخت قابل توجیه است یا براساس عدم امکان شناخت؟ و مسئله دیگر این است که آیا شناخت جایز است یا نا جایز؟
زیان آورترین تحریف تاریخ
در تورات، تحریفی واقع شده است که من خیال نمی کنم در جهان تحریفی به اندازه این تحریف به بشریت زیان وارد کرده باشد.می دانیم که هم در قرآن و هم در تورات، داستان آدم و بهشت به این صورت مطرح است که آدم و همسرش در بهشت حق دارند از نعمتها و ثمرات آن استفاده کنند و یک درخت هست که نباید به آن درخت نزدیک شوند و از میوه آن بخورند، آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد.این مقدار در قرآن و تورات هست.مسئله ایناست که آن درخت چگونه درختی است؟ از خود قرآن و قرائن قرآنی و از مسلمات روایات اسلامی بر می آید که آن میوه ممنوع، به جنبه حیوانیت انسان مربوط می شود نه به جنبه انسانیت انسان، یعنی یک امری بوده از مقوله شهوات، از مقوله حرص، از مقوله حسد و به اصطلاح از مقوله ضد انسانی.به درخت طمع نزدیک مشو، یعنی اهل طمع نباش، به درخت حرص نزدیک مشو، یعنی حریص نباش، به درخت حسد نزدیک مشو، یعنی حسادت نورز، ولی آدم از آدمیت خودش تنزل کرد و به آنها نزدیک شد، به حرص، به طمع، به حسد، به تکبر، به این چیزهایی که تسفل و سقوط انسانیت است نزدیک شد، به او گفتند باید بروی بیرون، بعد از آنکه «علم ادم الاسماء کلها» (5) همه حقایق به او آموخته شده است، [گفتند اینجا] جای تو نیست، برو بیرون! در تورات، دست جنایتکاران تحریف، آمده است قضیه را به این شکل جلوه داده است که آن درختی که خدا به آدم دستور داد که نزدیک آن نشو، مربوط است به جنبه انسانیت آدم نه جنبه حیوانیت آدم، به جنبه اعتلای آدم نه جنبه تسفل آدم، دو کمال برای آدم وجود داشت و خدا می خواست آن دو کمال را از او دریغ کند، یکی کمال معرفت و دیگری کمال جاودانه بودن، خدا نمی خواست ایندو را به آدم بدهد، آدم از «درخت» یعنی درخت شناسایی (درخت شناخت) چشید و چشمش باز شد [و با خود گفت ] تا به حال کور بودیم، تازه چشممان باز شد، تازه می فهمیم خوب یعنی چه، بد یعنی چه، خدا به فرشتگان گفت: دیدید! ما نمی خواستیم او از شجره معرفت و شناخت بهره مند شود اما خورد و چشمش باز شد، حالا که چشمهایش باز شد خطر اینکه از درخت جاودانگی هم بخورد و جاودانه نیز بماند هست، پس بهتر است او را از بهشت بیرون کنیم.
این فکر و این تحریف برای دین و مذهب به طور عموم بسیار گران تمام شد (مذهب یعنی دین خدا، یعنی دستور خدا)، گفتند: پس معلوم می شود میان دین و معرفت تضاد است: یا آدم باید دین داشته باشد امر خدا را بپذیرد، و یا باید از درخت معرفت بخورد چشمهایش باز شود، یا باید دین و مذهب داشت، امر خدا را پذیرفت و کور بود و نشناخت، و یا باید شناخت، عصیان کرد، زیر امر خدا زد، دین را کنار گذاشت و رفت این معصیت را مرتکب شد تا چشمها باز شود .کم کم مثلهایی در اروپا رایج شد که می گفت: «انسان اگر سقراطی باشد مفلوک و گرسنه، بهتر از این است که خوکی باشد برده» ، «من یک روز زندگی کنم چشمهایم باز باشد بهتر است از اینکه یک عمر چشمهایم بسته باشد و کور باشم که بعد می خواهم در بهشت زندگی کنم» ، «من جهنم با چشم باز را ترجیح می دهم بر بهشت با چشم بسته» .این است که شما می بینید در دنیای اروپا یک مسئله فوق العاده مهم، مسئله تضاد علم و دین است.خیال نکنید که این مسئله، مسئله ای بوده که چهار تا دانشمند از خود در آورده اند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت که هر دو تورات را به عنوان عهد عتیق کتاب آسمانی می دانند وجود دارد که یا باید دین داشت و به بهشت نعمتها رفت، خورد، خوابید، شلنگ انداخت، از این سر تاخت به آن سر و از آن سر به این سر، اما چشمهایت بسته باشد، و یا اگر چشمهایت باز شد باید بروی در فلاکت زندگی کنی و مفلوک بار بیایی.
قرآن و داستان آدم
اما قرآن هرگز چنین حرفی نمی زند.قرآن داستان نزدیک شدن آدم به آن درخت را بعد از داستان «و علم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکة فقال انبئونی باسماء هؤلاء ان کنتم صادقین» (6) ذکر کرده است، یعنی آدم پیش از آن که به بهشت برود و به او بگویند اینجا بمان، چشمش باز شده بود و همه حقایق عالم را آموخته بود، آدم بود و در بهشت بود نه یک حیوان چشم بسته ای در بهشت بود که با خوردن آن میوه چشمش باز شد، آدم بود که رفت به بهشت، چون آدم بود، عارف بود، شناخت داشت، شناسایی داشت و حقایق را می دانست.آدم را از این جهت بیرون کردند که از آدمیت خارج شد، با آن همه علم و معرفت اسیر هوی و هوسش شد، اسیر یک حرص شد، اسیر یک وسوسه و طمع شد.به او گفتند اینجا جای آدم است.آدم نا آدم شد که از بهشت سقوط کرد .آدم به لوازم شناخت خود، به لوازم شناسایی خود عمل نکرد.شناخت، جهان بینی می دهد، جهان بینی ایدئولوژی می دهد و ایدئولوژی عمل می خواهد.من آدم هستم، همه حقایق را می دانم، این «می دانم» به من جهان را به شکل خاص نشان می دهد، و چون جهان را این گونه می بینم پس «باید و نباید» دارم.ولی من به باید و نباید نگاه نکنم، مسؤولیت احساس نکنم، یک وسوسه گر بیاید و بگوید «آن درخت، درخت جاودانگی است، خدا حسودیش شد که به تو گفت نخور، نه، برو از این درخت بخور» (آنها گفته اند آدم به این صورت وسوسه شد) و من بخورم ولی بعد آن درخت، درخت معرفت از کار در آید.نه، ای آدم! تو آدمی، تو شناخت داری، تو جهان بینی داری، تو ایدئولوژی داری، اید ئولوژی در نهایت امر عمل می خواهد (عمل هم دو جنبه دارد: جنبه منفی و جنبه مثبت)، تقوا و خودنگهداری می خواهد، مگر می شود انسان ایدئولوژی داشته باشد و هم هر جا هر چه دیدم [دنبالش بروم ]، مثلا چشمم به یک خوراکی بیفتد، آب دهانم راه بیفتد و دیگر نتوانم نخورم! آدم بودن تقوا و خود نگهداری می خواهد.
این است که در منطق اسلام آدم به این دلیل از بهشت رانده شد که به آن درجه چهارم شناخت خود عمل نکرد، یعنی شناخت، بعد جهان بینی پیدا کرد، بعد ایدئولوژی پیدا کرد و بعد ایدئولوژی، او را به عمل ملتزم کرد، به اینجا که رسید، پایش لغزید، گفتند: برو بیرون، ولی تورات می گوید از اول به او گفتند شناخت پیدا نکن، چون شناخت پیدا کرد و چشمهایش باز شد به او گفتند برو بیرون، و آن درخت، درخت معرفت بود.
این است که عرض می کنم کمتر اندیشه ای، فکری، نظریه تحریف شده ای، به اندازه این تحریفی که در تورات وارد شده است به بشریت و به عالم دین ضرر زده است.هنوز که هنوز است، در دنیا این موج مطرح است که یا علم یا دین، یکی از اینها.
پس قرآن قائل به ممنوعیت شناخت نیست بلکه قائل به امکان شناخت است.به چه دلیل قرآن قائل به امکان شناخت است؟ واضح است: وقتی قرآن دعوت به شناخت می کند، دعوت به یک امر ناممکن نمی کند.وقتی که قرآن راجع به آدم اول، درجه شناختش را تا حد بی نهایت بالا می برد چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید: ای بشر! تو امکان شناخت بی نهایت داری (و علم ادم الاسماء کلها) .
امام صادق روی یک تخته پوستی نشسته بودند، دست زدند به آن و فرمودند: «و حتی این که زیر پای من است» یعنی چنین شناخت بی نهایتی برای آدم [حاصل شد] .
پس قرآن قائل به امکان شناخت است.داستان آدم پر از حکمت است.یکی از حکمتها و درسها و رمزهای داستان آدم مسئله امکان شناخت است، یعنی می خواهد به همه ما بگوید: این انسانها ! شما بچه آن آدمی هستید که شناختش تا این حد بود، «بچه آدم» هستید، بچه آدمی هستید که شناخت بی نهایت پیدا کرد، پس به سوی شناخت بی نهایت بروید.بچه آدم بودن از نظر قرآن مساوی است با بچه شناسا بودن، شما بچه شناخت هستید.
دعوت قرآن به شناخت
بعلاوه قرآن رسما بنی آدم را دعوت به شناخت می کند.این همه در قرآن امر به نظر هست، امر به تفکر و تدبر هست، و تعبیراتی از این قبیل: «قل انظروا ماذا فی السموات و الارض (7) » به این مردم بگو نظر کنید (نظر یعنی فکر کردن)، فکر کنید در این آسمانها و زمین چه چیزهایی هست، بشناسید.قرآن می گوید در این آسمانها و زمین نظر کنید، بروید هر چه هست بشناسید، ای انسان خودت را بشناس، جهانت را بشناس، خدایت را بشناس، زمانت را بشناس، جامعه و تاریخ خودت را بشناس.حتی آیه «یا ایها الذین امنوا علیکم انفسکم» (8) ای اهل ایمان بر شما باد خودتان) آنطور که الآن در ذهنم هست مفسرینی از قبیل علامه طباطبایی مدظله می گویند یعنی خودت را بشناس.
در آیه معروف «ذر» نکته عجیبی در باب شناخت خود و خود شناسی هست اگر چه به صورت رمز مانند بیان شده است، می گوید: «اشهدهم علی انفسهم» (9) مردم را شاهد بر نفسهای خود گرفت) .شهادت یکوقت ادای شهادت است که اول انسان چیزی را دیده، بعد می خواهد برای دیگران نقل کند و شهادت بدهد، و یکوقت یکی را می آورند برای اینکه اول ببیند و بعد شهادت بدهد.آن را می گویند «ادای شهادت» و این را می گویند «تحمل شهادت» .قرآن می گوید خدا خود بشر را به خودش ارائه داد (البته این آیه از آیات فطرت است)، خودش را شاهد بر خودش گرفت، یعنی گفت خودت را ببین! (اشهدهم علی انفسهم) تا بشر خودش را دید، خدا گفت: «الست بربکم» آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بله.نمی گوید خدا خودش را به بشر ارائه داد، بعد گفت آیا من پروردگار شما نیستم، می گوید بشر را به بشر ارائه داد و بعد گفت آیا من پروردگار شما نیستم؟ به چه مناسبت [اینطور گفت؟ ] [آیا] این مثل این است که آقای زید را [به کسی ] نشان بدهند بعد بگویند آیا عمرو را نمی بینی؟ نه، این حساب دیگر است.در مقام مثل، مثل این است که کسی به دوستش می گوید آن آینه را نگاه کن، او در آینه نگاه می کند، صورت رفیقش را می بیند، تا به آینه نگاه کرد می گوید من زیبا هستم یا نه؟ چرا؟ چون به آینه نگاه کرده است.اگر به دیوار نگاه کرده بود اینطور نبود.اینقدر خدا با بشر نزدیک است! اینقدر خودشناسی و خداشناسی با یکدیگر آمیخته است ! می گوید بشر! خودت را ببین، تا خودش را می بیند می گوید آیا من پروردگار تو نیستم؟ تو خودت را ببینی مرا دیده ای، خودت را بشناسی مرا شناخته ای.جمله «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (10) هر کش خودش را بشناسد خدا را شناخته است) از جملات معروف جهان است، قبل از اسلام هم این جمله گفته شده است، سقراط هم گفته است، در هند هم خیلی ها گفته اند ولی احدی به زیبایی قرآن بیان نکرده است.امیر المؤمنین از این تعبیرات، زیاد در کلماتش هست، در کلمات پیغمبر اکرم (ص) نیز هست، ولی به این زیبایی که در این آیه قرآن آمده احدی بیان نکرده است، با آن لسان رمز آمیز قرآن: بشر را به بشر ارائه داد و گفت خودت را ببین، تا خودش را دید گفت مرا خوب می بینی؟ گفت: آری، تو را خوب می بینم، نمی گوید «من عرف نفسه فقد عرف ربه» ، دو تا معرفت ردیف نمی کند: معرفت خودت، تا بعد، از آن منتقل بشوی به معرفت خدا .اینقدر این دو معرفت به هم نزدیک است که اگر این را ببینی آن را دیده ای.دیگران دو تا معرفت در کنار هم قرار داده اند، قرآن به یک تعبیر می گوید همان عرفان نفس کافی است، اگر عرفان نفس باشد عرفان رب هم هست.اینقدر عرفان نفس با عرفان رب یکی است! مثل نگاه کردن به آینه است.در عین اینکه آینه غیر از صورتی است که در آن است اما اگر آینه را ببینی نمی توانی صورت درون آن را نبینی.
وقتی انسان این نکات قرآن را تدبر می کند واقعا حیرت می کند.آیت بودن یعنی این.شما حساب کنید پیغمبر یک مرد عرب امی، یک دهاتی، در مکه که مثلا به اندازه سولقان ما بوده است و چهار تا تاجر ربا خور در آنجا بوده، مکتب ندیده است، استاد و معلم ندیده است، با سوادهای جامعه اش در سطح کلاس سوم امروز بوده اند، فقط یک خطی می خوانده اند و کج و کوله ای می نوشته اند، آیا به زبان چنین مردی اینچنین سخنان لطیف و ظریف جاری بشود باوری است بدون اینکه یک ارتباط معنوی با عالم دیگر در کار باشد؟ سخنی بگوید که سقراطها هرگز نتوانسته اند به این لطافت سخن بگویند؟ اینقدر دید وسیع داشته باشد.یک مرد عرب امی که معلومات خودش (معلومات بشری اش) از یک چوپان ما کمتر بوده است [بگوید] : «قل انظروا ماذا فی السموات و الارض» نظر کنید در این آسمانها و زمین (به زمین هم قناعت نمی کند)، ببینید در تمام این جهان چیست، تمام جهان را بشناسید.پس قرآن که دعوت به شناخت می کند، امکان شناخت برایش مطرح نیست یعنی امکان شناخت [از نظر او] مسلم است.
البته راجع به امکان شناخت، برخی مسائل جزئی هست که اگر لازم باشد بعد عرض می کنم.
پی نوشتها:
«~ . 1.Pyrrho ~»
«~ . 2.Descartes ~»
3.این شناختن مساوی با یقین است، و الا شک که شناختن نیست.شناخت یعنی به نقطه ای برسم که فکر کنم چنین است و شک نکنم در این که آنچه که فکر می کنم چنین است، درست است، در درست بودن آن شک نکنم، زیرا اگر شک کنم دیگر برای من شناخت نیست، «آیا» است. «آیا چنین است» ، «نمی دانم» ، «شاید هست» ، «شاید نیست» ، حرف «لا ادری» هاست.شناخت آنوقت شناخت است که شک در آن نباشد، اگر شک باشد «لا ادری» می شود.
4.چون ما می خواهیم به این مطلب برسیم که آیا این مکتب الهی، این جهان بینی الهی که جهان بینی ماست و ایدئولوژی ما بر پایه این جهان بینی بنا شده است، بر اساس چه معیارهایی از مسئله شناخت بنا شده است؟ مسئله عمده ما این است، مسائل دیگر برای ما بیشتر جنبه مقدماتی دارد، یعنی آنها را تا آن حد مطرح می کنیم که برای ما لازم باشد، و الا اگر بخواهیم مسئله منطق را مطرح کنیم، «منطق صورت» داریم، «منطق ماده» داریم و منطق ارسطو مدعی است که من منطق صورت هستم، و آیا منطق ارسطو از عهده کار خودش بر آمده است یا بر نیامده است، خودش چندین جلسه وقت می خواهد و ضرورتی برای بحث ما ندارد، زیرا این بحثها فعلا بین مادیون و الهیون مطرح نیست.
5.بقره/ .31