ماهان شبکه ایرانیان

امام حق

حجت الاسلام محمدتقی نیّر تبریزی

امام حق

عبدالجواد جودی خراسانی

; خسروی کاو جا به جز دامان پیغمبر نداشت

; وقتِ جان دادن به جز خاک سیه بستر نداشت

; آن که از باران نگهداری نمودش مصطفی

; در بدن جز زخم تیر و نیزه و خنجر نداشت

; آن که کسب نور بنمود آفتاب از سایه اش

; تا سه روز از خاک ره، کس نعشِ او را بر نداشت

; آن سلیمانی که بودی خاتم دین در کَفَش

; از جفای ظالمان، انگشت و انگشتر نداشت

; شمر چون خنجر به خنجر می کشیدش زیر تیغ

; دیده جز در خیمه سوی زینبِ مضطر نداشت

کیست این؟

; کیست این کشته که شور این همه بر سر دارد

; دو جهان را به یکی جلوه منوَّر دارد

; کیست این کشته که با این همه زخمِ خنجر

; باز در دل هوسِ خنجر دیگر دارد

; کیست این کُشته که از خنجر و شمشیر و سنان

; ز کواکب به بدن زخم فزون تر دارد

; کیست این کشته که با این همه پیکان بلا

; ناله از تیر گلوی علی اصغر دارد

; کیست این کشته که لب تشنه به زیر خنجر

; می دهد جان و غم امت مضطر دارد

; کیست این کشته که رخساره پر از خاکستر

; در تنور از ستم خولی کافر دارد

کعبه ی امید

حجت الاسلام محمدتقی نیّر تبریزی

; نادمِ نه ای ز دورِ خود ای آسمان هنوز؟

; دشمن به گریه آمد و تو سرگران هنوز

; شرمَت نشد فرات! که لب تشنه جان حسین

; بسپُرد در کنار تو و تو روان هنوز

; غلتان به خون برادرِ با جان برابرم

; دردا که زنده ام من نامهربان هنوز

; ای شاه تشنه لب که بریده از قفا سَرت

; کآید صدای العَطَشَت بر سَنان هنوز

; آواز کوس، بانگ جرس، صوت الرّحیل

; شرح جفای شمر و سنان در میان هنوز

; ای ساربان عنانِ شتر باز کش دمی

; در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز

کعبه ی امید

; ای خسروی که مالکِ مُلک خدا تویی

; مقصود ز آفرینش ارض و سما تویی

; خود زاده ی نبی و ولی آن که از ازل

; یاری نموده بر همه ی انبیا تویی

; از ما سوا، سوای تو منظورِ حق نبود

; زیرا ز ما سوایی و از ما سوا تویی

; پوشیده نیست پیش تو اسرار کائنات

; زیرا که مَحرم حرمِ کبریا تویی

; ای گوهر یگانه که از صافیِ صفات

; از پای تا سر آینه ی حق نما تویی

; با آن که بود آب روان مهر فاطمه

; آن کس که تشنه شد سرش از تن جدا تویی

; هر کشته را کُنند سر از پیش رو جدا

; شاهی که شد جدا سرِ او از قفا تویی

; آن توتیای دیده ی مردم، شهی که شد

; در زیر سمِّ اسب، تَنَش توتیا تویی

; ای دستگیر خلق پس از سر جدا شدن

; آن کس که دست او ز جفا شد جدا تویی

; بر نعشِ هر شهید لباسش بود کفن

; عریان کسی که رفت به خاک از جفا تویی

; آن کعبه ی امید که اندر مِنای دوست

; بنموده عون و اکبر و اصغر فدا تویی

; شاهی که از فراز نی از کوفه تا به شام

; چشمش بُدی به خواهر غم مبتلا تویی

; هر مرغ را فغان به بهار است «جودیا »

; مرغی که چار فصل بود در نوا تویی

سوگ فخر عالم

یغمای جندقی

; در این ماتم، خلیل از دیده خون افشاند و آزر هم

; به داغ این ذبیح اللّه، مسلمان سوخت، کافر هم

; شگفتی نایَدَت بینی، چو در خون دامن گیتی

; کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده، اختر هم

; به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم

; ز افغان شش جهت، ماتم سرا شد، هفت کشور هم

; ز تاب تشنگی تا شد شَبه گون لعلِ سیرابش

; علی زد جامه را در اشک یاقوتی، پیمبر هم

; چو فرق کوکبِ برج اسد از کین دو پیکر شد

; ز سر بشکافت فرقِ صاحب تیغ دو پیکر هم

; چو نخل ساقی کوثر زبان از تشنگی خایید

; به کام انبیا، تسنیم خون گردید و کوثر هم

; مکافات این عمل را، بر نتابد وسعت گیتی

; چه جای وسعت گیتی، که بس تنگ است محشر هم

; فلک آل علی را جا کجا زیبَد به ویرانه؟

; نه آخر غیرِ این ویرانه بودی جای دیگر هم

; ز ابر دیده «یغما» برق آه ار باز نستانی

; زنی تا چشم برهم، خامه خواهد سوخت، دفتر هم

چرخ کج رفتار

عبدالجواد جودی خراسانی

; آن چه کج بازی به دوران چرخ کج رفتار داشت

; جمله را از بهرِ آل احمدِ مختار داشت

; پهلوی زهرای اطهر را زِ ضربِ در شکست

; کین کین از بهر فرقِ حیدر کرار داشت

; مصطفی را زهرِ جانسوز از جفا در کام ریخت

; رنج و محنت از برای عترت اطهار داشت

; آه و واویلا که بهرِ حنجر خشک حسین

; در کف شمر ستمگر خنجر خونخوار داشت

; آب سرد و جام زرین از برای ابن سعد

; از برای خسرو دین آه آتشبار داشت

; مردن اندر نوجوانی بهر اکبر از غمش

; بهرِ لیلای جگرخون دیده ی خونبار داشت

; تا ز بار غم کند پشت حسین را چون کمان

; تیر کین در حلق اصغر در صف پیکار داشت

; تازیانه بر کف شمر ستمگر برنهاد

; کتف مجروح از برای عابد بیمار داشت

; از سر شب تا سحر در خوابِ راحت اَهل شام

; چشم زینب را زِ غم تا صبحگه بیدار داشت

; دسته های گل به دست خلق اندر راه شام

; بهر پاهای سکینه، دشت ها پر خار داشت

; نیست بر خلق جهان تاب شنیدن بیش از این

; ورنه جودی زاین مصیبت گفتگو بسیار داشت

قربانگه دوست

; آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود

; شورش روز قیامت به جهان برپا بود

; خصم چون دایره گرد حرم و شاه شهید

; در دلِ دایره چون نقطه ی پابرجا بود

; عرصه ی دشت چو دیبای مُنَقّش از خون

; و آن همه صورت زیبا که در آن دیبا بود

; جان به قربان ذبیحی که به قربانگه دوست

; با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود

; تو مپندار که شاهنشه دین در گَهِ رزم

; در بیابان بلا بی مدد و تنها بود

; انبیا و رُسُل و جنّ و ملایک هریک

; جان به کف در برِ شه منتظر ایما بود

; علی اکبر به رخ چون گل و با قدِّ چو سرو

; فرد و تنها به سوی رزمگه اعدا بود

; گردِ شمع رخ اکبر، به گهِ صبح وداع

; لیلیِ سوخته، پروانه ی بی پروا بود

; در همه مُلک بلا نیست به جز ذکر حسین

; قاف تا قاف جهان، صوتِ همین عنقا بود

نیّر» آن روز که طُغرای قضا می بستند

; سرنوشت من از این نامه، همین طغرا بود

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان