ماهان شبکه ایرانیان

«خاتمیت »

«ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین » (۱) . بحث دیشب ما به مناسبت بحثی که راجع به مقتضیات زمان می کردیم دراطراف خاتمیت بود

«ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین » (1) . بحث دیشب ما به مناسبت بحثی که راجع به مقتضیات زمان می کردیم دراطراف خاتمیت بود. عرض شد که اساسا مساله خاتمیت خود یک مساله ای است که با زمان ارتباط دارد. نسخ شدن یک شریعت و آمدن شریعت دیگر به جای آن، فقط و فقط به زمان بستگی دارد و الا هیچ دلیل دیگری ندارد. همه علما این را قبول دارند که رمز اینکه یک شریعت تا یک موقع معینی هست و بعد، از طرف خدا نسخ می شود، تغییر پیدا کردن اوضاع زمان و به اصطلاح امروز مقتضیات زمان است. بعد این سؤال پیش می آیدکه اگر اینطور باشد، پس باید همیشه با تغییر مقتضیات زمان شریعت موجودتغییر بکند، بنابر این هیچ شریعتی نباید شریعت ختمیه باشد و نبوت نبایددر یک نقطه معین ختم بشود. جواب این سؤال را دیشب عرض کردیم که کسانی که این سؤال را می کنند در واقع دو چیز را با یکدیگر مخلوط می کنند. خیال می کنند معنای اینکه مقتضیات زمان تغییر می کند فقط و فقط اینست که درجه تمدن بشر عوض می شود و لذا باید پیغمبری مبعوث بشود متناسب با آن درجه از تمدن یعنی پیشرفت علم و فرهنگ بشر. در صورتی که اینطورنیست. مقتضیات زمان به صرف اینکه درجه تمدن تغییر می کند سبب نمی شود که قانون حتما تغییر بکند. علت عمده اینکه شریعتی می آیدشریعت قبل را نسخ می کند، اینست که در زمان شریعت پیش مردم استعدادفرا گرفتن همه حقایقی را که از راه فهم باید به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدریجاکه در مردم رشدی پیدا می شود، شریعت بعدی در صورت کاملتری ظاهرمی شود و هر شریعتی از شریعت قبلی کاملتر است تا بالاخره به حدی می رسد که بشر از وحی بی نیاز می شود، دیگر چیزی باقی نمی ماند که بشربه وحی احتیاج داشته باشد یعنی احتیاج بشر به وحی نامحدود نیست،محدود است، به این معنی که چه از لحاظ معارف الهی و چه از لحاظدستورهای اخلاقی و اجتماعی یک سلسله معارف، مطالب و مسائل هست که از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج است یعنی بشر با نیروی علم نمی تواند آنها را دریابد. چون علم و عقل قاصر است وحی به کمک می آید.دیگر لازم نیست که بینهایت مسائل از طریق وحی به بشر القا بشود. حداکثرآن مقداری که بشر به وحی احتیاج دارد، زمانی به او القا می شود که اولاقدرت و توانائی دریافت آن را داشته باشد و ثانیا بتواند آن را حفظ ونگهداری کند. اینجا مساله ای هست که باید آن را در دنبال این مطلب عرض بکنم و آن اینست که یکی از جهات احتیاج به شریعت جدید اینست که مقداری از حقایق شریعت قبلی در دست مردم تحریف شده و به شکل دیگری درآمده است. در حقیقت یکی از کارهای هر پیغمبری احیا و زنده کردن تعلیمات پیغمبر گذشته است یعنی قسمتی از تعلیمات هر پیغمبری همان تعلیمات پیغمبر پیشین است که در طول تاریخ در دست مردم مسخ شده است، و این، تقریبا می شود گفت که لازمه طبیعت بشر است که در هرتعلیمی که از هر معلمی می گیرد، کم و زیاد کند، نقص و اضافه ایجاد می کندو به عبارت دیگر آن را تحریف می کند. این مساله را قرآن کریم قبول دارد،تجارب بشر هم به درستی آن شهادت می دهد. مثلا خود قرآن کریم که آمدتورات و انجیل را نسخ کرد ولی قسمتی از تعلیمات آنها را احیا و زنده نمود، یعنی بعد از آنکه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه، آنکه تورات یاانجیل واقعی گفته است این نیست که در دست این مردم است، این است که من می گویم، این مردم در آن دست برده اند. مثلا همین موضوع ملت ابراهیم، طریقه ابراهیم که در قرآن آمده است. قریش خودشان را تابع ابراهیم حساب می کردند ولی چیزی که تقریبا باقی نمانده بود، تعلیمات اصلی ابراهیم بود. عوض کرده بودند، دست برده بودند، یک چیز من درآوردی شده بود قرآن اینطور بیان می کند:«ما کان صلوتهم عند البیت الا مکاء و تصدیة » (2) ابراهیم نماز را واجب کرده بود. نماز او واقعا عبادت بوده است. عبادت یعنی خضوع در نزد پروردگار، تسبیح و تنزیه و تحمیدپروردگار. حالا اگر نماز ابراهیم از لحاظ شکل ظاهر فرقی داشته باشد با نمازما، مهم نیست ولی مسلم نماز ابراهیم نماز بوده است یعنی آنچه که در نمازهست، نوع اذکار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستایشها، خضوعها اظهار ذلتها،تسبیحها و تقدیسها در آن بوده است. اینقدر در این عبادت دخل و تصرف کرده بودند که در زمان نزول قرآن نماز را به شکل سوت کشیدن یا کف زدن درآورده بودند. پس یکی از کارهائی که هر پیغمبری می کند احیاء تعلیمات پیغمبران پیشین است. لهذا قرآن راجع به ابراهیم (ع) می گوید:«ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما» (3) یهودیها می گفتند همین طریقه ای را که ما داریم و اسمش یهودی گری است، ابراهیم داشت. نصرانیها می گفتند طریقه ابراهیم همین است که ما الآن داریم. یعنی اینکه ما داریم، همان است منتها کامل شده است و نسخ کننده طریقه ابراهیم است. در آیه دیگر می گوید:«شرع لکم من الدین ما وصی به نوحا»تشریع کرد برای شما دینی را که در زمان نوح به آن توصیه شده بود«و الذی اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی »این دینی که برای شما توصیه شده است، همانست که به نوح توصیه شده وهمانست که به تو وحی شده و همانست که به ابراهیم و موسی و عیسی توصیه شده است «ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه کبر علی المشرکین ما تدعوهم الیه » (4) توصیه شد که همین دین را اقامه بکنید. (یعنی دین همان دین است، یک راه است)تشتت پیدا نکردند مگربعد از آنکه می دانستند ولی روی هواپرستی این تفرقه ها را ایجاد کردند.یعنی این رشته های مختلف را دست مردم ایجاد کرده است، اگر ساخته های مردم را حذف بکنید. می بینید تمام اینها یک دین است، یک ماهیت است، یک طریقت است. غرض این جهت است که یکی از کارهای انبیاءاحیاء اصل دین است که اصل دین از آدم تا خاتم یکی است. البته فروع مختلف است. هر پیغمبری که می آید یکی از کارهایش پیرایش است یعنی اضافات و تحریفات بشر را مشخص می کند حالا اینجا یک سؤال پیش می آید: آیا این خاصیت (تحریف دین) از مختصات بشرهای قبل از خاتم انبیاء است یا بشرهای دوره های بعد هم این طبیعت را دارند یعنی در دین خودشان دخل و تصرف می کنند خرافات اضافه می کنند؟ مسلم طبیعت بشر که عوض نشده است. بعد از پیغمبر خاتم هم همین طور است. آن شعرمعروف که می گویند مال نظامی است و مال او نیست، می گوید:

دین ترا در پی آرایشند در پی آرایش و پیرایشند

بس که ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببینی نشناسیش باز

اگر اینطور نبود، این همه فرق از کجا پیدا شد؟ معلوم است که بدعت در دین خاتم هم امکان پذیر است، چنانکه ما که شیعه هستیم و اعتقاد داریم به وجود مقدس حضرت حجة بن الحسن، می گوئیم ایشان که می آیند «یاتی بدین جدید» تفسیرش اینست که آنقدر تغییرات و اضافات در اسلام پیداشده است که وقتی اومی آید و حقیقت دین جدش را می گوید، به نظر مردم می رسد که این دین غیر از دینی است که داشته اند و حال اینکه اسلام حقیقی همانی است که آن حضرت می آورد. در اخبار و روایات آمده است که وقتی ایشان می آید خانه هائی و مساجدی را خراب می کند، کارهائی می کند که مردم فکر می کننددین جدیدی آمده است. حال آیا از این نظر که هر پیغمبر، مصلح دین سابق هم هست، از نظر احتیاج به مصلح نه از نظر استعداد بشر برای دریافت کامل حقایق لازم از طریق وحی مساله خاتمیت چگونه توجیه می شود؟ اینجا بازدو مطلب است. یک مطلب این است که در اینکه احتیاج به مصلح و اصلاح همیشه هست و در دین خاتم هم هست، بحثی نیست خود امر به معروف ونهی از منکر اصلاح است. ائمه فرموده اند: «و ان لنا فی کل خلف عدولا ینفون عنا تحریف الغالین و انتحال المبطلین » در هر زمانی، در هر عصری افرادی هستند که تحریف غلوکنندگان و نسبتهای دروغ مردمی را که هدفشان خراب کردن دین است اصلاح می کنند. در اینکه احتیاج به اصلاح و مصلح هست بحثی نیست ولی تفاوت در این جهت است که در زمان شرایع سابق مردم این مقدار قابلیت و استعداد را نداشته اند که افرادی از میان آنها بتوانندجلوی تحریفات را بگیرند و با تحریفات مبارزه کنند. باید پیغمبری باماموریت الهی می آمد و این کار را انجام می داد از مختصات دوره خاتمیت،قوه اصلاح و وجود مصلحین است که می توانند اصلاح بکنند، علاوه براینکه مطابق عقیده ما شیعیان یک ذخیره اصلاحی هم وجود دارد که حضرت حجة بن الحسن است و او هم احتیاجی نیست که به عنوان پیغمبر اصلاح بکند بلکه به عنوان امام. امام یعنی کسی که تعلیمات و حقایق اسلامی را از طریق وراثت خوب می داندیعنی پیغمبر آنچه را می دانسته است به امیرالمؤمنین گفته است خالص اسلام در دست حضرت امیر بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسیده است. احتیاجی به وحی جدید نیست. امام همان چیزی را که از طریق وحی به پیغمبر رسیده است بیان می کند. اینجا مطلبی هست که باید عرض بکنم.یکی از مسائلی که در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مساله احیاء دین است. من یک وقتی در انجمن ماهیانه دینی یک سخنرانی کردم تحت عنوان «احیاء فکر دینی ». آنجا گفتم برای دین مانند هر حقیقت دیگرعوارضی پیدا می شود. در همین شبهای اول سخنرانی در اینجا عرض کردم دین مانند آبی است که در سرچشمه صاف است، بعد که در بستر قرارمی گیرد، آلودگی پیدا می کند و باید این آلودگیها را پاک کرد. ولی متاسفانه درهمین زمینه افکار کج و معوجی پیدا شده ست خوشبختانه از خصوصیات دین خاتم است که مقیاسی در دست ما هست که اینها را بفهمیم و تشخیص بدهیم. راجع به مساله تجدید و احیاء دین از همان قرن دوم و سوم هجری در میان مسلمین (البته اول در اهل تسنن و بعد در شیعیان)فکری پیدا شده است که چون در طول زمان برای دین بدعت پیدا می شودو دین شکل کهنگی و اندراس پیدا می کند احتیاج به یک اصلاح و تجدیددارد مانند اتومبیل که سرویس می شود یاخانه که سالی یک مرتبه تکانده می شود و مثلا رنگش را عوض می کنند. این خاصیت زمان است که دین را کهنه می کند. گفتند برای این کار خداوند درسر هر چند سال یک نفر را می فرستد که دین را تجدید بکند چون کهنه می شود، گرد و غبار می گیرد و احتیاج به پاک کردن دارد. خدا در سر هر چندسال احتیاج دارد که دین را نو بکند. این را من در کتابهائی می دیدم، و دیدم که عده ای از علمای ما را در کتابها به نام مجدد اسم می برند مثلا می گویندمیرزای شیرازی مجدد دین است در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحیدبهبهانی مجدد دین است در اول قرن سیزدهم، مرحوم مجلسی مجدد دین است در اول قرن دوازدهم، محقق کرکی مجدد دین است در اول قرن یازدهم، همینطور گفته اند مجدد دین در اول قرن دوم امام باقر (ع) است،مجدد دین در اول قرن سوم امام رضا (ع) است، مجدد دین در اول قرن چهارم کلینی است، مجدد دین در اول قرن پنجم طبرسی است و... مامی بینیم علمای ما این مطلب را در کتابهایشان زیاد ذکر می کنند مانند حاجی نوری که در «احوال علما» ذکر کرده است یا صاحب کتاب «روضات الجنات » که همین مجددها را نام برده است. در وقتی که می خواستم آن سخنرانی «احیاء فکری دین » را انجام بدهم به این فکر افتادم که این موضوع را پیدا بکنم. هر چه جستجو کردم دیدم در اخبار و روایات ما چنین چیزی وجود ندارد و معلوم نیست مدرک این موضوع چیست؟ اخبار اهل تسنن راگشتم دیدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در «سنن ادبی داود» یک حدیث بیشتر نیست آنهم از ابی هریره نقل شده است به این عبارت: «اان الله یبعث لهذه الامة علی راس کل مائة من یجدد لها دینها» پیغمبر فرمود خدابرای این امت در سر هر صد سال کسی را مبعوث می کند تا دین این ملت راتازه بکند. غیر از ابی داود کس دیگری این روایت را نقل نکرده است. خوب حالا چطور شد که شیعه این را قبول کرده است؟ این روایت از آن روایات خوش شانس است. این حدیث مال اهل تسنن است. آنها در این فکر رفته اندو راجع به این موضوع در کتابها زیاد بحث کرده اند. مثلا می گویند اینکه پیغمبر گفته است در سر هر صد سال یک نفر می آید که دین را تجدید بکندآیا او برای تمام شؤون دینی است یا اینکه برای هر شانش یک نفر می آید؟مثلا یکی از علما می آید که در کارهای علمی اصلاح بکند یکی از خلفا یاسلاطین می آید که دین را اصلاح کند. (هر چند در اینجا منافع خصوصی به میان آمده است که وقتی در هر قرنی یکی از علما را مجدد حساب کرده اند، برای اینکه خلفا را راضی کنند گفته اند او وظیفه دیگری دارد، در هر قرنی یک خلیفه هم می آید که دین را اصلاح کند) مثلا در اول قرن دوم عمربن عبدالعزیز بود، اول قرن سوم هارون الرشید بود و... از قرن هفتم به بعد که چهار مذهبی شدند گفتند آیا برای هر یک از این مذاهب باید یک مجددبیاید یا برای هر چهار مذهب یک مجدد؟ گفتند برای هر یک از مذاهب یک مجدد، به این ترتیب که سر هر صد سال، مذهب ابوحنیفه مجدد علیحده، مذهب شافعی مجدد علیحده، مذهب حنبلی مجدد علیحده و... بعد راجع به سایر مذاهب اسلامی بحث شد گفتند مذهب شیعه هم یکی از مذاهب است، بالاخره پیغمبرفرموده مجدد هست باید برای همه مذاهب باشد، آن هم یکی از مذاهب اسلامی است، خارجیگری هم از مذاهب اسلامی است، ببینیم در مذهب شیعه چه کسانی مجدد بوده اند؟ حساب کردند گفتند محمد بن علی الباقرمجدد مذهب شیعه است در اول قرن دوم، علی بن موسی الرضا مجددمذهب شیعه است در اول قرن سوم، شیخ کلینی مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهارم. این را برای هر مذهبی توسعه دادند و حتی برای سلاطین هم در هر صد سال یک مجدد حساب کرده اند. این فکر به شیعه سرایت کرده است. من کتابها را خیلی گشتم. به نظر من اولین کسی که این فکر را درشیعه وارد کرد شیخ بهائی بود نه به عنوان اینکه این را یک حقیقت بداند وبگوید که این حدیث درست است، بلکه در رساله کوچکی که در «رجال »دارد وقتی که راجع به شیخ کلینی بحث می کند می گوید شیخ کلینی چقدرمرد با عظمتی است که علمای اهل تسنن او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند.شیخ بهائی یک مرد متبحر بود، از حرفهای اهل تسنن اطلاعاتی داشت،خواست این را به عنوان فضیلتی از شیخ کلینی ذکر کند نه اینکه این حدیث،حدیث درستی است. گفته است شیخ کلینی آنقدر عظمت دارد که اهل تسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند. دیگران هم که رجال نوشته اند حرف شیخ بهائی را نقل کرده اند، کم کم خود شیعه هم باورش آمده که این حرف، حرف درستی است. بعد در دوره های صدسال و دویست سال بعد از شیخ بهائی، در قرون دوازدهم و سیزدهم (که به عقیده من ما دوره ای منحطتر از این دوقرن نداریم، یعنی اگر بخواهیم بدانیم که معاریف شیعه و کتابهائی از شیعه در چه زمانی از همه وقت بیشتر انحطاط داشته یعنی سطحش پائین تر بوده قرن دوازدهم و سیزدهم است.) افسانه سازها این حدیث را به صورت یک حدیث واقعی در نظر گرفته و بدون اینکه خودشان بفهمند که ریشه این حدیث کجاست، نشسته اند باقی دیگرش را درست کرده اند. اهل تسنن تاشیخ کلینی آمده بودند، اینها همینطور آمده اند تا رسیده اند به اول قرن چهاردهم. گفتند میرزای شیرازی مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهاردهم. حالا این مدرکش چیست معلوم نیست. از همه مضحکتر اینست که حاج میر ملاهاشم خراسانی در کتاب «منتخب التواریخ » همین موضوع را نقل کرده است و مجددهای مذهب شیعه را قرن به قرن ذکر می کند. او هم هر چه نگاه می کند می بیند جور در نمی آید برای اینکه افرادی بوده اند که واقعامی توان اسمشان را مجدد گذاشت از بس که خدمت کرده اند ولی اتفاقا درسر صد سال نبوده اند مثل شیخ طوسی. (شاید عالمی پیدا نشود که به اندازه او به شیعه خدمت کرده باشد ولی گناه او این بوده که در بین دو صدساله قرار گرفته است و نمی شود او را مجدد حساب کرد.) اما عالم دیگری راکه در درجه بسیار پائینتری است، مجدد حساب کرده اند. حاج ملا هاشم مثل علمای تسنن گفته است علما حسابشان جدا است سلاطین هم حسابشان جدا است. مجددها در میان خلفا و سلاطین کیانند؟ تا آنجا که شیعه پادشاه نداشته است، از سنیها گرفته اند عمر بن عبدالعزیز و مامون و...از آنجا که خود شیعه پادشاه داشته است آمده اند سراغ پادشاهان شیعه:عضدالدوله دیلمی و... کم کم رسیدند به نادرشاه. این مردی که از کله هامناره ها می ساخت، شده است مجدد مذهب شیعه! بعد می گوید نادرشاه اهمیتش این بود که سپهسالار خوبی بوده است، یک قلدر بزن بهادر خوبی بوده است. تا روزی که متوجه دشمنان ایران بود خوب کار کرد دشمنان ایران را بیرون کرد، هندوستان را فتح کرد، ولی بعد دیگر کارش خونریزی بود، هی آدم کشت تا آنجا که بعضی معتقدند این مرد در آخر عمرش دیوانه شد. این مرد دیوانه می آید می شود مجدد مذهب شیعه! ببینید کار ما به کجا رسیده است؟! ببینید مالیات گرفتنش چگونه بوده است؟ اصطلاحاتی خودش وضع کرده بود مثلا می گفت من از فلان جا یک الف می خواهم. دیگر یک ذره حساب در کارش نبود که این الف که می گوید مساوی مثلا یک کرورتومان است یا الف کله آدم؟! مثلا می گفت من از ورامین یک الف می خواهم. آخر این ورامین اینقدر ثروت دارد یا ندارد؟! دوره ای از چندساله آخر عمر نادر که به داخل ایران پرداخته بود، اسف آورتر وجود ندارد. توجه داشته باشید که گاهی در این حرفها ریشه هائی از مذهبهای دیگر وجوددارد. اهل مذهبهای دیگر آمده اند معتقدات خودشان را داخل کرده اند. این فکر که در هر هزار سال یکبار یک مجدد دین می آید، مربوط به قبل از اسلام است. این حرف مال اسلام نیست. باباطاهر می گوید: به هر الفی الف قدی برآید الف قدم که در الف آمدستم یک فکر در ایران قدیم بوده و مال زردشتیهااست که هر هزار سال یکبار، مصلحی آید. یک وقت در کتاب زردشتیهاخواندم که «هوشیدر» لقب آن کسی است که باید راس هر هزار سال بیاید درایران یک احیائی بکند. در هزاره فردوسی، ملک الشعراء بهار قصیده گفته است، می گوید: «این هزاره تو حسنش هوشدر است ». فردی است که افکارزردشتی گری را خیلی در ایران رایج کرده است و به قول مرحوم قزوینی باعرب و هر چه که از ناحیه عرب باشد یعنی اسلام دشمن است. در کتابی که او راجع به زردشتی گری نوشته و دو جلد است، آنجا که شرح حال یعقوب لیث صفاری را ذکر می کند، او را یکی از آن [اشخاصی]که هزاره را به وجودآورده است، توصیف می کند. بنابر این آن سخن از حرفهای دروغی است که با روح اسلام جور در نمی آید و از ناحیه دیگران آمده است. الان یادم افتادکتاب «فراید» ابوالفضل گلپایگانی مبلغ زبردست بهائیها را مطالعه می کردم،دیدم در آنجا حدیثی را نقل می کند از جلد سیزدهم بحار که پیغمبر اکرم فرمود: «ان صلحت امتی فلها یوم و ان فسدت فلها نصف یوم » یعنی اگر امت من صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز مهلت دارند.بعد می گوید روزی که پیغمبر بیان کرده همانست که در قرآنست:«و ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدون » (5) یک روز در نزد پروردگار تو مساوی با هزار سال است. پس اینکه پیغمبرفرمود اگر امت من صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشندنیمروز یعنی اگر صالح باشند هزار سال باقی خواهند بود واگر فاسق باشند پانصد سال. این ابوالفضل گلپایگانی که از آن شیادهای درجه اول است، بعد می گوید این حدیث پیغمبر راست است، چرا؟ برای اینکه این امت که فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بیشتر عمر نکرد زیراتا سنه 260 که سال رحلت حضرت امام حسن عسکری است، دوره نزول وحی است چون ائمه هم همان وحی را بیان می کردند این دوره، به اصطلاح همان دوره انبساط اسلام است. از زمان وفات امام حسن عسکری باید گفت که عمر امت شروع می شود، همان سال، سال تولد امت است. از زمان وفات امام حسن عسکری که آغاز عمر امت است، از 260 که هزار سال بگذردچقدر می شود؟ می شود 1260 سال ظهور «باب ». پس پیغمبر فرمود که اگرامت من صالح باشد هزار سال عمر می کند یعنی بعد از هزار سال کس دیگری دینی می آورده دین مرا منسوخ می کند، و اگر فاسق باشد 500 سال. برای اینکه این حدیث را پیدا کنم اول خودم «بحار» را گشتم، پیدا نکردم.دیدم آقا میرزا ابوطالب دو سه ورق درباره این حدیث توجیه می کند و می خواهدبه گلپایگانی جواب بدهد. باور کرده که چنین حدیثی وجود دارد.چون در کتاب گلپایگانی دیده، باور نکرده که این را گلپایگانی از خودش جعل کرده باشد. من هر چه گشتم دیدم چنین چیزی پیدا نمی شود. یک چیزی دیدم در «بحار» از کعب الاحبار نه از پیغمبر، آنهم به یک عبارت دیگر که در زمان مهدی (ع)، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدمهای خوبی باشند هر کدام هزار سال عمر می کنند و اگر آدمهای بدی باشند پانصد سال.این حدیث را کعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم گفته است. ابوالفضل گلپایگانی گفته این را پیغمبر گفته است نه کعب الاحبار.از بس این موضوع عجیب بود من به آقای دکتر توانا که اطلاعات زیادی درباره بهائیها دارند تلفن کردم گفتم یک چنین جریانی است، این کتاب ابوالفضل گلپایگانی اینطور می گوید، و کتاب میرزا ابوطالب اینطور می گوید،شما در این زمینه مطالعه دارید، من هر چه در «بحار» گشتم هیچ پیدا نکردم به جز همین حدیث. گفت راست می گوئید جز این حدیث کعب الاحبارتمام از مجعولات است. اینها می رساند که مسامحه کاری در کار دین چقدربد است. آن حرف ابوهریره که در سنن ابی داود آمده چه غوغائی در اهل تسنن ایجاد کرده، بعد علمای شیعه آن را در کتابهای خودشان ذکر کردند وبرایش حساب باز کردند و کشیدند به آنجا که نادر یکی از مجددین مذهب شد. اینجا یک شیادی به نام ابوالفضل گلپایگانی شیادی می کند و عالمی مثل آقا میرزا ابوطالب باورش می شود که چنین چیزی وجود دارد نمی رود«بحار» را نگاه بکند ببیند در آن هست یا نیست. بعد صدها نفر دیگر می آیندکتاب میرزا ابوطالب را می خوانند و این حدیث را قبول می کنند. در دین اسلام مصلح هست، ولی به این صورت که یک اصلاح کلی داریم که به عقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است که مصلح جهانی است. این اصلاح، جهانی و عمومی است و ربطی به بحث ما ندارد. و یک اصلاح خصوصی است که مبارزه کردن با بدعتهای بالخصوصی است. این وظیفه همه مردم است و در همه قرنها هم افراد مصلح (به معنی مذکور) پیدامی شوند. خداهم شرط نکرده [که ظهور این افراد] هر 100 سال به 100 سال باشد یادویست سال به دویست سال یا پانصد سال به پانصد سال یا هزار سال به هزار سال. هیچ کدام از اینها نیست. در مورد ادیان دیگر پیغمبری باید می آمدتا دین سابق احیا بشود و این امر جز از راه نبوت امکان نداشت. ولی برای احیای اسلام علاوه بر اصلاحات جزئی، یک اصلاح کلی هم توسط وصی پیغمبر صورت می گیرد. این هم یک فصل راجع به خاتمیت.

پی نوشتها

1- سوره احزاب، آیه 40 2- سوره انفال، آیه 35 3- سوره آل عمران آیه 67. 4- سوره شوری، آیه 13 5- سوره حج، آیه 47

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان