انسان در تاریخ

آرای مربوط به حقیقت ذات انسان را می توان در چهار گروه طبقه بندی کرد:
1 - نظریه ثنوی یادوالیستی: حقیقت انسان از دوبخش روح و جسم یا نفس و بدن یا جان و ماده تشکیل شده است. این نظریه ابتدایی ترین و قدیم ترین نظریه در مورد حقیقت ذات انسان است و صورت کامل آن در فلسفه افلاطون آمده است. بنابراین نظریه انسان از دو بخش جسم و جان تشکل یافته است. بخش جان، گوهری است آسمانی، الهی، باقی، شریف و عالی، و بخش جسمانی آن موجودی است مادی، فانی، شیطانی، منشا فساد و پست و بی ارزش. در این نظریه برنامه اخلاقی تماما صرف رشد و تعالی نفس یا رو ح شده و جسم به عنوان آنچه که لایق و قابل پرورش نیست مورد تحقیر واقع شده است. بخصوص در شاخه نوافلاطونی این نظریه جسم از لحاظ تربیت مورد بی توجهی واقع شده. این نظریه منشا تمام عقاید صوفیانه در مورد انسان و مبلغ ترک دنیا و زهد افراطی و نفی کننده زندگی طبیعی بوده است.
2 - نظریه ماده گرایانه یا ماتریالیستی: حقیقت انسان چیزی جز انباشته ای از مواد یا اجسام نیست، درست مثل سایر موجودات با این تفاوت که در وجود انسان ترکیب مواد پیچیده تر است. در این نظریه حالتهای نفسانی به عنوان پدیده های ثانوی بر آمده از ترکیب مواد تفسیر می شود. در فلسفه قدیم صورت تدوین شده و منضبط این نظریه در آراء فیلسوفان اتمی یونان آمده است و در بعضی نحله های دینی فلسفی هند باستان هم به چشم می خورد. حکمای رواقی نیز همین دیدگاه را تقویت کردند و در فلسفه جدید توماس هابز انگلیسی آن را احیا کردو نظر او مورد قبول فلسفه های ماده گرایانه جدید در قرنهای هجدهم و نوزدهم، از جمله نویسندگان دایرة المعارف فرانسه و بسیاری از جامعه شناسان، روان شناسان و اطبا واقع شد و به نظر می رسد که همچنان بازار آن گرم است. عیب عمده این نظریه این است که از تبیین بسیاری از پدیده های فرهنگ بشری، از جمله اصل شعور و آگاهی ناتوان است و بیش از نظریه اول خدشه پذیر و قابل انتقاد است. حسن این نظریه این است که در مقابل مفاهیم رمز آلود و غیر قابل شناخت علمی نظریه افلاطونی تا حدودی امکان شناخت علمی انسان را فراهم کرد، زیرا اصل روح که در فلسفه افلاطونی نمی توانست مورد تحقیق علمی واقع شود و همواره به صورت یک رمز باقی می ماند، در این نظریه به مجموعه عواطف تاویل می شد که در هر حال می توان آنها را مشاهده و بررسی کرد. به عبارت دیگر این نظریه اگر چه از اساس قابل دفاع نیست اما تا حدودی امکان شناخت انسان را فراهم کرده است.
3 - نظریه ایدئالیستی یا اصالت معنوی که بنا بر آن، حقیقت ذات انسان را یک جوهر و احد تشکیل می دهد. اما این جوهر واحد بر خلاف نظر معتقدان به اصالت ماده، جسم نیست، بلکه حقیقتی است روحانی و غیر مادی به نام نفس یا روح که بدن انسان جلوه ظاهری آن است. در واقع آنچه را که معتقدان به اصالت ماده در مورد روح می گفتند (یعنی اینکه پدیداری از ماده است) اینان در مورد جسم می گویند. آنها روح را پدیداری بر آمده از ماده تفسیر می کردند و اینها جسم را پدیداری بر آمده از روح تفسیر می کنند. این نظریه در فلسفه «لایب نیتس » مطرح شد و مورد توجه ایدئالیستهای آلمانی واقع گردید.حسن و امتیاز آن نسبت به دو دیدگاه دیگر این است که از طرفی از مفاسد دیدگاه ثنوی مبراست و انسان را یک حقیقت واحد می داند و امکان شناخت ذات او را بهتر فراهم می کند. از طرف دیگر مانند دیدگاه اصالت ماده از تبیین امور انسانی عاجز نیست.
4 - نظریه مبتنی بر پدیدار شناسی. در این نظریه از هر دو جوهر مادی و روحی در گذشته و ذات انسان را مجموعه ای از پدیدارها دانسته اند که در طول زمان بروز می کند. مقصود از «طول زمان » در مورد افراد عمر هر فرد است و در مورد نوع انسان کل تاریخ بشریت است. در این نظریه حقیقت ذات انسان نه چنانکه ماتریالیستها تبیین می کردند جوهر مادی است و نه چنانکه ایدئالیست می گفتند جوهر روحانی است بلکه انسان همان است که در دوره حیات خود می شود و آنچه انسان می شود همان مجموعه پدیدارهایی است که در دوره حیات او بروز می کند و مقصود از حیات انسان، چنانکه گفتیم در مورد هر فرد، طول عمر اوست و در مورد نوع انسان تاریخ پیدایش آن و استمرار آن در طبیعت است.
انسان در تاریخ
این نگرش در فلسفه آلمانی پیدا شد و از بطن فلسفه آلمانی بر آمد. طرح اولیه آن در فلسفه «لایب نیتس » ریخته شد و کانت و هگل و هوسرل به ترتیب آن را کاملتر کردند و شلروهارتمان و هیدگر آن را به کمال رساندند. این نظریه، چنانکه تاریخ پیدایش آن نشان می دهد صورت تکامل یافته آرای دیگر است و امتیاز آن بر آرای دیگر این است که از دوپارگی افلاطونی رسته و انسان را به همان صورت که در تاریخ بروز می کند مورد مطالعه قرار می دهد. مقصود از دوپارگی افلاطونی طرح جوهر و عرض ارسطویی است که ریشه در تعالیم افلاطون دارد. در این طرح حقیقت انسان به یک جوهر ذاتی و مجموعه ای از اعراض تقسیم می شود و سپس طرح این ادعا که شناخت باید به ذات جوهر معلوم تعلق بگیرد، جوهر ذاتی اشیا باید شناخته شود و شناخت اعراض شناخت حقیقی نیست. اما این ذات مورد ادعا همواره در زیر اعراض پنهان بود و در واقع شناخت جز به اعراض تعلق نمی گرفت و ذات فرضی همواره ناشناخته باقی می ماند. «لایب نیتس » با نظری که درمورد نفس آورد بدین مضمون که «نفس جسمانیة الظاهر و روحانیة الباطن » است به این نتیجه رسید، و اگر خود او به صراحت به این نتیجه نرسیده باشد در فلسفه او می توان به این نتیجه رسید که ذات روحانی انسان همان است که در اعراض جسمانی او متجلی می شود. لذا از این دیدگاه حقیقت ذات انسان را جز از طریق اعراض و احوال مادی نمی توان شناخت، زیرا این احوال و اعراض چیزی نیست جز تجلی و بروز ذات روحانی انسان و آن ذات روحانی فقط از طریق این اعراض تحقق می یابد.
این طرح در فلسفه کانت در قالب تقسیم به نومن و فنومن، صورت کاملتری یافت و زمینه پدیدارشناسی روح هگل را فراهم کرد. امروزه در حوزه های مختلف انسان شناسی یا شناخت انسان از دیدگاه های مختلف یعنی در حوزه های حقوق، سیاست ، اخلاق، هنر و علم و سایر جلوه های روح انسان، پدیدار شناسی به عنوان روشی کار آمد و مؤثر و موفق در معرفی حقیقت انسان، راه یافته و روش تحقیق حوزه های علوم انسانی محسوب می شود.
آنچه انسان در طول تاریخ از خود بروز داده و می دهد «فرهنگ » نامیده می شود لذا انسان شناسی به معنای دقیق لفظ عملا به معنای مطالعه در تاریخ فرهنگ است. تاریخ فرهنگ انسانی از قدیمترین زمانهایی که آثار تاریخی انسان به نحوی باقی مانده است، اعم از مکتوب، مصور، مصوت یا مجسم و یا به نحو دیگری، حوزه مطالعه و تحقیق در ذات انسان است. انسان راجز از طریق مطالعه در تاریخ فرهنگ در اقوام و ملل مختلف و در ادوار گوناگون تاریخی به نحو دیگری نمی توان شناخت. پس برای شناخت ذات انسان باید به نکات زیر توجه کرد:
1 - شناخت انسان مستلزم مطالعه کل تاریخ است، تا جایی که عملا امکان داشته باشد. این جا لفظ «کل » هم به معنای تاریخی است هم به معنای جغرافیایی. به این ترتیب که اولا: نمی توان فقط بخشی از تاریخ، مثلا تاریخ قرون وسطی یا تاریخ معاصر را ملاک شناخت انسان قرار داد. ثانیا: نمی توان با توجه به ناحیه جغرافیایی خاصی، مثلا مطالعه در زندگی اقوام آسیایی یا اروپایی یا مسلمان یا بودایی و یا ...به شناخت انسان پرداخت بلکه ساکنان تمام نواحی کره زمین را باید مورد مطالعه قرار داد.
2 - بنابر دیدگاه مبتنی بر پدیدار شناسی، انسان موجودی است که هستی خود را در افعال خود بروز می دهد و افعال انسان به صورت خلق یا آفرینش و ایجاد آثار فرهنگی بروز می کند. انسان موجودی است که شخم می زند، درو می کند، خرمن می کوبد، می بافد، می دوزد، بنا می سازد، ماشین می سازد، مواد طبیعی را از دل خاک بر می آورد، تجزیه و ترکیب می کند و مواد جدید مصنوعی می سازد، شعر می گوید نقاشی می کند، آواز می خواند، به اسطوره ها دل می بندد وحتی اسطوره می سازد، ارزش های خانوادگی، ملی، مذهبی، و بین المللی ابداع می کند، اهل پرستش است، گاه یک خدا و گاه خدایان متعدد را، و از خدا یا خدایان تصورات گوناگون دارد و بالاخره انسان ارزشهای عالی اخلاقی جعل می کند و ...در شناخت ذات انسان باید به تمام این جوانب و جلوه های ذات او توجه داشت و همه را در شناخت حقیقت او به حساب آورد. زیرا این امور همه آثار انسان است. اینها جلوه های فرهنگی یا آثار روحی ذات انسان است. در میان پدیده های گوناگون فرهنگ بشری یا روح انسانی مساله «ارزش » یا ارزش گزاری که بخشی از فلسفه اخلاق را تشکیل می دهد و شاید مهمترین بخش آن است، در صدر تمام پدیده های فرهنگی است. این مساله چنان مهم است که می توان تعبیر «ارزش شناسی » را معادل انسان شناسی به کار برد و می توان انسان را موجودی ارزش گزار تعریف کرد. لذا بعد از این مقدمات باید به شرح مختصر «ارزش گزاری » به عنوان عالی ترین تجلی روح انسان بپردازیم.
در میان حیوانات ظاهرا انسان تنها حیوانی است که می تواند خارج از نظام مکانیکی طبیعت دست به انتخاب بزند. انسان مانند حیوانات نیازهای طبیعی گوناگون دارد اما بر خلاف آنها برای ارضای تمایلات طبیعی خود و رفع نیازهایش همواره ضوابطی اعمال می کند که حاکی از قدرت انتخاب اوست. این انتخاب بر اساس ضوابط یا رفتار قانونمند عبارت است از وضع ارزشهای مختلف متناسب با موقعیتهای عملی. مثلا هنگام عبور از عرض خیابان سعی می کنیم مناسبترین محل را برگزینیم. در انتخاب خوراک، پوشاک و مسکن، مناسبترین آنها را متناسب با موقعیتهای عملی انتخاب می کنیم. انتخاب دوست، همسر، شغل و سایر امور انسانی هم تابع همین قاعده است. به این ترتیب نظام ارزش گزاری د روجود انسان با اختیار او پیوند مستقیم دارد و توصیف انسان به عنوان موجود مختار معادل این توصیف است که او را موجود ارزش گزار بنامیم. یعنی ارزش گزاری و اختیار دو روی یک سکه است یاد و تعبیر برای یک خاصیت یا دو اسم برای یک مسمی.
در مورد انواع ارزشها «ماکس شلر» محقق آلمانی بیش از دیگران به تحقیق پرداخته و کتاب ارزشمندی در این مورد دارد که اصولا آن را در رد حکمت عملی کانت نوشته و در آن کتاب بر خلاف کانت برای احساسات در حوزه اخلاق جایگاه والایی قائل است. صرف نظر از آنچه ماکس شلر می گوید ارزشها را می توان به دو گروه بزرک، طبیعی و فرهنگی تقسیم کرد. ارزشی که انسان در انتخاب غذا به کار می برد یک ارزش طبیعی است اما وقتی شاعر به مناسبتی رباعی را برای بیان احساس خود بر غزل ترجیح می دهد این یک ارزش فرهنگی است. ترجیح دادن حرفه ای بر حرفه دیگر، هنری بر هنر دیگر فرم لباسی بر فرم لباس دیگر، یک مرام سیاسی بر مرام سیاسی دیگر یا نغمه و آوازی بر نغمه و آواز دیگر و از این قبیل همه از جمله ارزشهای فرهنگی است. البته تعیین مرز دقیق بین ارزشهای طبیعی و فرهنگی چندان آسان نیست. مثلا میل به خوراک یک ارزش طبیعی است اما ترجیح دادن غذایی بر غذای دیگر یک ارزش فرهنگی است چنانکه برای مسلمانان نوشیدن یا خوردن بعضی نوشیدنیها یا خوردنیها حرام است و روشن است که «حرمت » یک ارزش فرهنگی است و مصداق آن در میان ملتهای گوناگون متفاوت است.
در مورد ارتباط منطقی بین ارزشهای طبیعی و فرهنگی این نکته قابل توجه است که بعضی ارزشهای فرهنگی و شاید اساسی ترین و اصولی ترین آنها بر آمده از ارزشهای طبیعی است. چنانکه فرم لباس محلی در مناطق کویری و خشک و گرم و مناطق کوهستانی و پر برف و بارن کاملا مناسب با آن مناطق است. اینجا طبیعت الهام بخش فرهنگ است. زیرا نه فقط فرم لباس که نوع خوراک و چگونگی اشتغال و مراسم و سنتهای اجتماعی از قبیل مراسم ازدواج نیز تحت تاثیر شرایط طبیعی قرار دارد. اما گروه دیگری از ارزشهای فرهنگی صرفا نتیجه ارتباط فرهنگی است. چنانکه همان فرم لباس یا نوع خوراک همیشه ناشی از طبیعت منطقه نیست. پس سنتهای فرهنگی را می توان به دو بخش، طبیعی و ارتباطی تقسیم کرد. فرهنگ ارتباطی شامل ارزشهایی است که ربط مستقیم به طبیعت منطقه ندارد بلکه در نتیجه ارتباط ملتها با یکدیگر از ملتی به ملت دیگری منتقل می شود. انتقال ارزشهای فرهنگی ارتباطی معلول چند واقعیت است یعننی عوامل و علل مختلف دارد از جمله:
1 - شدت و ضعف ارتباط. هر چه ارتباط بین ملتهابیشتر باشد انتقال ارزشهای فرهنگی بیشتر است. در اینجا می توان با اطمینان به این نتیجه رسید که حدود انتقال ارزشها با شدت ارتباط نسبت مستقیم دارد. هر چه ارتباط بین ملتها بیشتر باشد انتقال ارزشهای فرهنگی بیشتر است.
2 - غنای فرهنگ ملی. در میان دو فرهنگ یا دو ملت فرضی هر کدام غنای فرهنگی بیشتری داشته باشد و به زبان ساده تر هر فرهنگی که محصولات بیشتری داشته باشد، به همان نسبت بیشتر و بهتر و سهلتر می تواند ارزشهای فرهنگی خود را به ملت دیگر منتقل کند و فرهنگی که ضعیفتر باشد منفعل وافع می شود و جز قبول ارزشهای دیگر نمی تواند کاری بکند.
3 - استعداد قبول ارزشها. یکی از عوامل عمده در انتقال ارزشهای فرهنگی استعداد ملتها برای قبول ارزشهای فرهنگی بیگانه است. بعضی ملتها چندان تحت تاثیر قرار نمی گیرند و با وجود رونق ارتباط، از فرهنگهای دیگر متاثر نمی شوند بعضی دیگر بر عکس به سرعت ارزشهای فرهنگی بیگانه را جذب می کنند.
حتی استعداد ملتها در جذب نوع و چگونگی ارزش های فرهنگی متفاوت است. بعضی ملت ها اصول و مبانی و جوهر و ذات و عمق و اساس و ریشه ارزشها را جذب می کنند و بعضی دیگر زواید و پس مانده ها را.
4 - تناسب ارزشها. بعضی ارزشهای فرهنگی خاصیت تعمیم و فراگیری ندارند لذا در محدوده یک ملت و همان ملت مادر باقی می مانند و به ملتهای دیگر منتقل نمی شوند. بعضی دیگر برای همگان جذاب اند و گویی برای عموم انسانها طراحی شده اند (مثل بیشتر صنایع) و به سرعت جذب می شوند.
پس برای برخورداری از ارزشهای مفید و مناسب باید به نکات فوق توجه داشت مثلا ملتی که با ملتهای دیگر در ارتباط نباشد نه می تواند ارزشهای مفید بیگانه را جذب کند و نه می تواند ارزشهای فرهنگی خود را به دیگران منتقل کند. اینها ملتهای اصطلاحا عقب مانده و ابتدایی اند. ارزش فرهنگی ارتباطی در واقع متمم و مکمل ارزشهای منطقه ای است. در مورد تنوع ارزش ها بخصوص در مورد تقسیم آنها به خودی و بیگانه به یک نکته مهم باید توجه داشت و آن اینکه ارزشها با تمام تنوعی که دارند همیشه از وحدت و یکسانی برخوردارند و آن جهت انسانی ارزشهاست. ارزشها تماما و بدون استثنا محصول وجود تاریخی انسان اند. به این دلیل اگر مقصود از تقسیم ارزشها به خودی و بیگانه تاکیدی بر مفاهیم حاکی از نژادپرستی، تفوق قومی و برتری ملی باشد، این تقسیم علاوه بر اینکه پایه منطقی و عقلی صحیحی ندارد منشا زیانها و خطرات عمومی برای توع انسان خواهد بود. در اینکه بعضی ارزشها مفیدتر و انسانی ترند تردیدی نیست اما ارزشهای مفید و انسانی، خاص مردم و ملت بخصوصی نیست. در هر واحد فرهنگی می توان به مجموعه ای از ارزشها دست یافت که خیر آنها برای انسان در درجات متفاوت است.
ارزشهای فرهنگی را می توان از لحاظ قدر و منزلت به چند نوع تقسیم کرد. ارزشهای عقلی و هنری شریف ترین ارزشها را تشکیل می دهند. ارزشهای عقیدتی و سیاسی گروه دیگری از ارزشهای فرهنگی را تشکیل می دهند. معیار شرافت و برتری یا قدر و منزلت ارزشها از این قرار است:
1 - عمومیت: ارزشها هر چه عمومی تر باشند و بتوانند افراد بیشتری را تحت پوشش خود قرار دهند شریف ترند از این جهت ارزشهای خانوادگی نازلترین و کم بهاترین ارزشهاست. بر اساس این معیار، علم یا شناخت یکی از ارزشهای عالی است. زیرا «شناخت » ارزشی است که به تمام افراد نوع بشر نسبت یکسان دارد.
2 - فایده عملی: ارزشها هر چه در عمل بیشتر به کار روند و جنبه عملی داشته باشند شریف ترند مثلا اگر حفظ کردن وبه خاطر سپردن اشعار به عنوان یک ارزش تلقی شود شرافت آن از جهت فایده عملی به حرفه پزشکی نمی رسد زیرا شان عملی فن پزشکی بسیار بالاتر از حفظ کردن اشعار است.
3 - ضرورت حیاتی: ارزشها هرچه برای رفع نیازهای حیاتی انسان ضروری تر باشند شریف ترند. از این جهت کشاورزی به عنوان یک ارزش، شریف تر از مثلا آهنگری است. تعیین این معیارها کاملا استقرابی است. بنابر این شاید بتوان معیارهای دیگری هم برای طبقه بندی ارزشها پیدا کرد.
بعد از علم یا شناخت به عنوان یک ارزش عقلی، به نظر می رسد ارزشهای هنری در صدر سایر ارزشها قرار داشته باشند. یک اثر هنری اعم ار قطعه شعری، یا نغمه زیبایی یا تصویری یا تجسم حادثه ای (تاثر) اولا: فارغ از قید وبند الفاظ می تواند همه انسانهارا اهل هر ملت و مذهبی و دارای هر زبان و ملیتی که باشند تحت تاثیر قرار دهد و با آنها ارتباط برقرار کند و پیام صاحب خود را به آنها برساند; ثانیا: به علت تحریک و هیجانی که بر می انگیزد نتایج عملی زودرس به بار می آورد; ثالثا: آفرینش و خلاقیتی است که برای بروز و ظهور چندان محتاج لوازم مادی نیست و از این جهت از بسیاری از قید و بندها و محدودیت ارزشهای دیگر آزاد است.
بعد از ارزشهای هنری ارزشهای دینی قرار دارند که به صورت اعتقادات مذهبی بروز می کنند. اعتقادات مذهبی به عنوان کروهی از ارزشهای انسانی به شرط تعمیم می توانند خلاء ناشی از فقدان هنر را پر کنند. امتیاز ارزشهای دینی بر ارزشهای هنری این است که نیازی به تخصص و تعلیم و تمرین و ممارستهای ویژه ندارند. احساسات مذهبی حتی در رفتار کودکان بروز می کند. از این جهت، به زبان اقتصادی، سهل الوصول ترین و کم خرج ترین ارزشها هستند. اگر احساسات مذهبی در میان مردم تقویت شود گاه می شود با یک سوگند کاری عام المنفعه انجام داد که حتی بزرگترین پیمانهای نظامی و اقتصادی و سیاسی بین المللی از انجام آن ناتوان اند.
بنابر آنچه تاکنون گفته ایم انسان رامی توان یک موجود ارزش گذار و ارزش گزار (یعنی موجودی که ارزش ها را اولا وضع و ایجاد ثانیا اجرا می کند) تعریف کرد. انسان موجودی است که موجودیت او در قالب ارزشها بروز می کند و اگر بگوییم موجودیت انسان و انسانیت او عبارت از مجموعه ارزشهاست این سخن مبالغه و دور از واقعیت نیست. اگر چنین است، یعنی موجودیت انسان به برخورداری او از ارزشهای علمی، هنری، دینی، و سایر ارزشهای انسانی است، در این صورت انسان موجودی است تاریخی و متحول براساس تحولات تاریخی. تحول تاریخی در وجود انسان از جهات مختلف علمی، دینی، هنری، اقتصادی، سیاسی و اخلاقی و ... قابل مشاهده است. در حوزه دیانت انسان موحد غیر از انسان مشرک و ملحد است. در حوزه هنر نقاشی، نقاشی مینیاتور غیر از نقاشی سبک کوبیسم است و احوال نقاش در هر یک از این اقسام متفاوت با دیگری است. در حوزه علم و شناخت، تفاوتهای نظریات زمین مرکزی و خورشید مرکزی در نجوم، تعداد عناصر بسیط طبیعی در شیمی، نظامهای ارسطویی (ثبات انواع) و داروینی (تطور انواع) در زیست شناسی، اقتصاد قبیله ای و علم اقتصاد به معنای امروزی لفظ و سایر اختلافات بسیار چشم گیر است. این تنوعات علمی و هنری و دینی و غیره به عنوان تجلی ارزشهای گوناگون در تاریخ حیات انسان موجب تنوع احوال و مقدرات و حالتهای وجودی او می شود. در این تنوع ارزشهای آرا و عقاید در زمینه های مختلف امور انسانی، به عنوان زیر بنا و بنیاد این امور متنوع دارای معنای واحد و ثابتی نیست. در اینکه انسان موجودی است تاریخی یعنی متحول و متغیر تردیدی نیست. انسان امروز با انسان دو هزار سال پیش (و در تاریخ حیات بشر، این یک مقطع تاریخی کوتاه است) از لحاظ درک معانی و اغراض و اهداف زندگی نسبت و شباهت چندانی ندارد. اما اینکه ایا این تغییر و تحول از نوع هبوط و سقوط است یا از نوع ترقی و پیشرفت یا صرفا حرکتی است چرخشی و حاکی از ثبات و سکون و در جا زدن، اکنون جای بحث آن نیست. از فرضهای سه گانه فوق به نظر می رسد که فرض ترقی و پیشرفت بیش از بقیه قابل دفاع باشد.
اکنون باید به جنبه دیگری از شان تاریخی انسان توجه کنیم. گفتیم انسان موجودی است تاریخی و عنصر اصلی این خاصیت تاریخی بودن در تحولات و تغییراتی است که عارض انسان می شود. اما پیش از این اشاره کردیم که انسان به عنوان موجود ارزش گزار همان موجود مختار است. از ترکیب این دو مطلب یعنی تاریخی بودن و مختار بودن انسان به این نتیجه می رسیم که تحولات زندگی او امری مکانیکی و خود بخودی نیست، بلکه جریانی است آگاهانه و مشروط به تصمیم و اراده خود او. چنان نیست که انسان معلول و مقهور و مغلوب تاریخ باشد بلکه برعکس، انسان موجودی است تاریخ ساز. این انسان است که تاریخ را می سازد نه اینکه تاریخ انسان را بسازد. تحولات تاریخی کاملا در اختیار انسان است. انسان اگر تصمیم نگیرد اراده نکند، قدم برندارد و خود وارد میدان تاریخ نشود، شان حیاتی او چیزی بالاتر از مورچه ها و زنبورها نیست. چنانکه بنابر مشاهده، هستند اقوامی که امروزه در آخرین سالهای قرن بیستم هنوز با برگ درختان تن خود را می پوشانند، با نیزه های سنگی شکار می کنند و در کلبه های ابتدایی زندگی می کنند. فرق این قبایل باقی مانده در حالتهای ابتدایی با انسان هایی که می سازندو پیش می روند در یک چیز است و آن مقوله یا ارزش «کار» است. کار باید به عنوان ارزش اصلی سازنده تاریخ تعریف شود و باید آن را در راس تمام ارزشها قرار داد. کار ارزشی است که انسان و تاریخ هر دو را می سازد.
در اینجا مقصود از کار البته کار انسانی است و مقصود از کار انسانی کاری است که با تفکر و اندیشه توام باشد. کار توام با تفکر یا برخاسته از تفکر سازنده تمدن است. به همین دلیل کار به عنوان ملاک و شاخص ارزش و شرف انسانها شناخته می شود. عامل برتری انسانی نسبت به انسان دیگری فقط کار او یعنی کار برخاسته از تفکر اوست. در میان کارهای انسانی می توان به سلسله مراتبی قایل شد و از لحاظ ارزش و اهمیت می توان آن را به انواعی تقسیم کرد. شاخص برتری کاری نسبت به کار دیگر حفظ حیات انسان، شرافت انسانی او و تامین رفاه برای اوست. از این دیدگاه قطعا کشاورزی شریفترین کار انسانی است. بعد از کشاورزی (و دامداری در کنار آن) صنایع تامین کننده لوازم زندگی قرار دارند. هنر در کنار صنایع ارزشی است که علاوه بر رفع نیازهای طبیعی و مادی، امکان آرامش روحی و تکامل اخلاقی انسان را فراهم می کند. تعلیم و تعلم نه به عنوان ارزشی مستقل از کار بلکه به عنوان آنچه که به کار انسان سامان می دهد و کیفیت آن را بهبود می بخشد باید شناخته شود. امر قضا و حراست که می توان آن را کار پلیسی نامید در مرحله بعد قرار می گیرد و بالاخره بخش خدمات نازلترین و کم ارزشترین کارها محسوب می شود، زیرا لزوم یا ضرورت آن اغلب تصنعی و تشریفاتی است و می توان از بخش کلانی از آن چشم پوشید و به زندگی ادامه داد. از آنچه تاکنون گفته ایم نتایج زیر به دست می آید:
1. انسان در میان موجودات تنها موجود مقید به ارزشهاست. انسان می تواند ارزشها را جعل و وضع کند، تغییر دهد، اصلاح کند و متناسب با موقعیت جدید ارزشهای نو به وجود آورد و گاه ارزشی را بر ارزش دیگری ترجیح می دهد اما هرگز نمی تواند بدون ارزش و فارغ از هر گونه ارزشی به زندگی خود ادامه دهد بلکه در هر زمان و مکانی متناسب با موقعیت خاص و شر ایط تاریخی خود با ارزشهای خاصی زندگی می کند. این ارزشهای ویژه ممکن است در حوزه یانت باشد یا در هنر یا علم یا صنعت و یا حوزه های دیگر فرهنگ. در هر حال انسان فارغ از ارزشها یا انسان فاقد ارزش وجود خارجی ندارد.
2. این ارزش گزاری امری است آگاهانه و اختیاری و هرگز نباید آن را یک جریان مکانیکی یا خود بخودی یا ناخودآگاه تلقی کرد. شواهد تاریخی نشان می دهد که انسان در انتخاب ارزشها و ترجیح ارزشی بر ارزش دیگر کاملا مختار است و هیچ عاملی مستقیما از خارج او را تحت فشار قرار نمی دهد. انسان در موقعیتهای مختلف از خود واکنش نشان می دهد و این موقعیتها را نباید به حساب جبر و ضرورت نهاد. البته تمیز نهادن بین جبر و ضرورت از یک طرف و موقعیت های زمانی - مکانی یا تاریخی از طرف دیگر، از امور بسیار ظریف و دقیق است و تشخیص آنها از یکدیگر مستلزم دقت بسیار. بسیاری از محققان موقعیتهای تاریخی را دال بر مجبور بودن انسان می دانند در حالی که شرایط تاریخی اغلب معلول اراده انسان است. انسان در موقعیتهای مختلف از خود واکنش نشان می دهد و این موقعیتها را نباید به حساب جبر و ضرورت نهاد.
3. انسان موجودی است تاریخی. به این معنا که یک حقیقت ثابت و واحد به نام انسان وجود ندارد. هستی هر فرد بشری را مجموع شرایط تاریخی او تشکیل می دهد. این نکته را در انسان شناسی باید دقیقا مراعات کرد.در هر یک از بخشهای فرهنگی از قبیل دین، هنر، علم، اخلاق و اقتصاد و ... باید توجه داشت که نمی توان معیار واحدی برای شناخت تمام ادوار تاریخی به کار برد. صدور حکم کلی با قید کلیت ممکن است اما ارجاع هر حکم کلی به مصادیق آن منضم به شرایط تاریخی است. چنانکه مثلا می توان حکم کلی کرد که انسان موجودی است مقید به اخلاق اما مراعات اصول اخلاقی در هر دوره تاریخی متناسب با آن دوره است و از انسان نمی توان مراعات اخلاق و احد و یکسانی بدون شرایط تاریخی انتظار داشت و نیز می توان کلا حکم کرد که انسان موجودی متدین است، اما دیانت هر فردی متناسب با شرایط تاریخی اوست. از انسانهای قبل از میلاد مسیح نمی توان انتظار داشت که دارای تفکر اسلامی باشند. به این ترتیب است که در ارزش گزاریهای حقوقی و اخلاقی و سیاسی نمی توان معیار واحدی اعمال کرد. هر فرد انسانی محصور بین مجموعه ای از ارزشهای خانوادگی، ملی، دینی و سیاسی است و در شناخت شخصیت او باید این عوامل را به حساب آورد.
4. کار به عنوان یک ارزش سازنده انسان در راس تمام ارزشها قرار دارد. نظر به اینکه تمدن معلول کار است و کار عامل اصلی گذران امور انسانی، در طبقه بندی افراد و تعیین حقوق اجتماعی آنها کار باید به عنوان ملاک اصلی لحاظ شود. نه فقط کار ملاک ارزش بشری افراد است بلکه دولتها باید در برنامه ریزی های آموزشی و اقتصادی خود، مفهوم کار را به عنوان یک معیار صحیح برای سایر ارزشها تعلیم دهند و تبلیغ کنند. مقام و موقعیت اجتماعی هر کس باید متناسب با کاری باشد که انجام می دهد و جز کار سایر معیارها برای تعیین ارزش انسان باید حذف شود.
در اینجا به عنوان حسن ختام بد نیست به مضمون بعضی آیات قرآن کریم به عنوان موید کار و کوشش برای انسان اشاره کنیم. آیه شریفه «لیس للانسان الا ماسعی » در نگاه اول حاکی از این است که انسان فقط مالک کار و سعی خویش است اما نظر به اینکه مالکیت دارای مراتبی است و مالکیت حقیقی حاکی از این است که ملک جزیی از وجود مالک است چنانکه مفهوم «انگشت من » این است که انگشت جزیی از وجود من است، «للانسان » در این آیه در حقیقت به این معناست که لیس الانسان الا ما سعی. روح و حقیقت این آیه این است که حقیقت وجود انسان به کاری است که انجام می دهد. این مطلب نه فقط در مورد انسان بلکه در کل موجودات صادق است مثلا وجود این دیوار به عنوان پایه ساختمان به این است که سقف را نگه دارد. کار دیوار به عنوان ستون نگهداری سقف است و اگر سقف را نگه ندارد در واقع ستون نیست و اگر ستون نباشد چیز دیگری هم نمی تواند باشد و در این صورت وجود داشتن در مورد آن بی معناست. معنا و هستی دیوار به این است که به عنوان ستون نگه دارنده سقف باشد و این نگه داری «کار» دیوار است پس وجود دیوار به کار آن است. هستی هر موجودی به نحوه بروز و ظهور آن است و این بروز و ظهور کاری است که از آن موجود صادر می شود. نتیجه ای که از این بحث به دست می آید این است که ارزش انسان و حتی هستی او به کاری است که انجام می دهد و همانطور که کار ستون یا دیوار متناسب با هستی آن است کار انسان هم کاری است انسانی و متناسب با وجود انسان یعنی کار توام با تفکر و اندیشه که نتیجه آن رشد تمدن و بهبود زندگی انسان است. پس ارزش هر فرد انسانی به کاری است که برای رشد تمدن انسانی انجام می دهد. ماکس شلر در این مورد می گوید:
«شخصیت انسان عبارت است از مجموع افعال او. یعنی هستی هر کس در نهایت مجموع کارهایی است که انجام می دهد».
مرحوم ملامهدی نراقی در کتاب جامع السعادات سخنی دارد شبیه آنچه از قول ماکس شلر نقل کردیم. ایشان در توجیه مخلد بودن در دوزخ به عنوان مجازات بعضی گناهان می گوید: افعال انسان بتدریج جزیی از وجود او می شود یعنی ارتکاب گناه کبیره موجب می شود که شخصیت انسان شخصی گناه آلود بشود و چون گناه جزیی از وجود شخص گناهکار شده است اگر فرضا عمر جاوید داشت در تمام عمر خود گناه کار بود و خلود در دوزخ سزای چنین شخصی است. مقصود از ذکر این مطلب این است که در نظر مرحوم نراقی هم افعال انسان جزء وجود انسان است و این سخن نزدیک به بیان ماکس شلر است، بدین مضمون که شخصیت انسان چیزی نیست جز مجموع افعال او.
اما اینکه حقیقت ذات انسان را مجموع افعال او یا کارهای او تشکیل می دهد چیزی نیست که فطرتا معلوم و آشکار باشد. درک این مطلب مستلزم تحقیق و تامل در ذات انسان است و امری است تجربی و تعلیمی. امید است برنامه ریزیهای آموزشی و اقتصادی و اجتماعی در اختیار کسانی قرار گیرد که معنا و مفهوم و اهمیت و ارزش کار را در زندگی انسان دریابند و بخصوص در کتب درسی دوره های ابتدایی و متوسطه القای اهمیت و ارزش کار را به نو آموزان دستورالعمل اصلی تالیف کتب درسی قرار دهند تا این حقیقت اصیل از ابتدا در ذهن متعلمان و نوآموزان مستقر و تثبیت گردد و آنان را موجوداتی کارآمد و کارگر و کارساز به بار آورد.
پی نوشت:
1- عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان