علیهاالسلام در هنگامه ای که می رود تا صنعت و تکنولوژی، آخرین خاکریزهای انسانیت را به تصرّف خود درآورد، در زمانه ای که انسان ها لحظه ای را به پیدا کردن گوهرِ نفیس وجود خویش سپری نمی کنند، در عصری که هیچ گوشی فریادهای آخرِ بشریّت را در احتضار غم آلود، میان آهن و آتش و دود نمی شنود، در زمانی که بیخودی و بیهودگی چونان خوره ای به جان انسانیّت افتاده و از درون و برون آن را به طرف نابودی سوق می دهد، در عصری که سوغات تمدن، غرق ساختن آدمیان در گرداب های اضطراب و نگرانی است و بیماری های روحی و روانی، بخش جدایی ناپذیر زندگی صنعتی شده و از شریان های این تمدن دست ساخته ی بشری جز خون غفلت و چرک الحاد نمی جهد و از دشت تفتیده ی بیگانگی با خدا، جز سَموم گمراهی نمی وزد. این انسانِ بی انسانیّت است که تنها در گرداب دهشتناک غضب و سیل توفنده ی خشم الهی رو به دیار قهر پروردگار تبعید می شود و از زندگیِ به دور از خدای او، جز نکبت و پلیدی به چشم نمی خورد.
آیا این انسان به کدامین ارمغان این تمدّن دل خوش دارد؟! انسانی که یک زمان در کنار موسیقی روح نواز آبشارها و جویباران در پهن دشت جان خویش به سیر و سفر مشغول بود و یا در کنار تخته سنگی زانوی اندیشه و تفکر زده، از حرکت زلال آب، دریایی از عرفان به کام جان می ریخت و یا از آواز سحرگاهی پرنده ای، مستانه نعره می کشید و مدهوش بر زمین می افتاد؛ که سعدی شیرین سخن پرده ای از این نمایش را بی پرده چنین و صف کرده است:
«دوش مرغی به صبح می نالید |
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش |
یکی از دوستان مخلص را |
مگر آواز من رسید به گوش |
گفت: باور نداشتم که تو را |
بانگ مرغی چنین کند مدهوش |
گفتم: این شرط آدمیت نیست |
مرغ تسبیح گوی و من خاموش» |
اینک، در فضای غبارگرفته و غفلت زده، تنها حسرتی از آن زمانه به یادگار دارد.
راستی... دیگر امروز شمع ها را سر سوختن، کم تر است و پروانه ها را نیز بال به آتش زدن. صدای چکاوکان در تصادف آتش و فولاد، در قبرستان خاطرات به خاک فراموشی سپرده شده و انسان، این داعیه دارِ «جانشینی پروردگار» متحیّر از این سرگشتگی.
امّا...
تنها، کسانی سیل سرگشتگی به خانه ی دل، راه ندادند که هر روز آیینه ی فطرت به اشک بیداری، از غبار فراموشی پاک کردند، تا همواره بارقه ای از عشق حق در دل داشته باشند؛ کسانی که هر صبح گاه، پنجره ی دل به سوی سبزه های دود نخورده می گشایند؛ هر شب از ابر رحمت طلب باران می کنند، تا هرگز سبزه های زمزمه در دشت جانشان بی طراوت نماند؛ آنان که از گرمای سوزان قهر الهی، به سایه سار رحمت و عطوفت او پناه می برند.
امّا، امّا!...
ما پنجره ی جان به کدامین دشت گشوده ایم؟ دست نیاز به کدامین جهت کشیده ایم؟ گوش جان به کدامین آوا سپرده ایم؟ دل در آتش کدامین عشق سوزانده ایم؟ و چشم دل به کدامین افق دوخته ایم؟
آیا هرگز شده است سجاده ی دل به دوش کشیده، لحظه ای در عرفات حضور در کنار کوثر همیشه جاری زمزمه، سفره ی دل بگشاییم و در دشت فرمان الهی، گوش به آوای پر مهر حق دهیم؟ دل به ندای او خوش داریم، و دستان تمنّای خویش را با هزاران امید به سوی آسمان رحمت او بلند کنیم و دل در آتش عشق او بسوزانیم؟
آیا شده است ما هم قطره ی اشکی در چاه تنهایی خویش از دیدگان جاری سازیم؟ اگر چنین باشد، حتما آه گرم مولایِ شب بیداران، گوش جان مان را نوازش داده است.
بیاییم برای یک بار هم که شده، از سر راستی «کمیل» شویم و حلقه ی در خانه ی پروردگار نیایش را متواضعانه به صدا در آوریم که ما تشنگان خورشیدیم. آن گاه اگر آسمان دل مان آفتابی نشد، شِکوِه سر کنیم. بیاییم برای یک بار، صادقانه «ابوحمزه» شویم. خانه دل از هر آنچه بیگانه است خلوت سازیم. به کوی نیایش سراغ خانه ی پیشوای سجّاده نشینان را بگیریم. آن جا آسمان از هر جای دیگر به زمین نزدیک تر است.
آیا وقت آن نیست که پیدا شویم؟ گم شدن بس نیست؟ بیاییم اگر کسی را پیدا کردیم که گم نشده بود، نشانی پیدایی از او بگیریم.
اینک، هر چه بر سر ما می آید، همه از ناپیدایی است از دوری کوی دوست. آتش اضطراب و نگرانی اگر چشم جان مان را آزار می دهد، همه به خاطر خشکسالی دیدگان است.
بیاییم از ابر دیدگان التماس بارش کنیم که جان تفتیده ی ما بیش از این تاب دلتنگی ندارد.
گیاهان دل، رو به پژمردگی است که سرشک نیایش آبی است جاری بر نهال آرزوهای صادق؛ هم روح حیات است و هم حیات روح.
به راستی...
نسیم سحرگاهی که رشته های خیال را به هر سو می کشاند، گاه می شود که دل رمیده ی عصر بیگانگی از خود را در کمند محبتی ناشناس می برد. چه فرحناک است پای دل دربند این کشش مرموز دیدن. این نیست مگر پیوندهای پنهانی پروردگار، که چون رشته های نجات به سوی گرداب های هلاکت آویخته شده تا بنده ای را از نابودی نجات بخشد؛ و این همان گشوده شدن پنجره های رحمت الهی است که انسان را به نیایش می خواند.
چه...
او به دیدار ما مشتاق تر است از ما.
و در این میان، نیایش، چنگ زدن به این پیوندهای ملکوتی است؛ نیایش، پر و بال گشودن از گوشه ی تنهایی است تا اوج با خدا بودن. جامی است زلال از معنویت در کام زندگی، که حیات بدون آن مرگی است آشکار.
نیایش، بارقه ی امیدی است که در فضای غبارآلود زمانه ی بی خودی و بی هودگی، از زاویه ای ناشناخته به اعماق جان می تابد.
نیایش، فریاد روح مهجور ماست؛ در آن هنگام که همه چیز را در برابر عظمت او هیچ می پندارد. نیایش، مونس و همدم تنهایی ها و غربت ها است. نسیمی است برخاسته از ابدیت بهشت تا مشام جان خسته ی ما را به شمیم دل انگیز خود طراوتی خوش آیند، بخشد.
در نیایش است که انسان با بال های تواضع و فروتنی به بارگاه دیدار حق تعالی باز می گردد و پیشانی خضوع و خشوع بر درگاه قدرت او می ساید.
در آن هنگام که دست های سبز آدمی به آسمان قرب الهی فراز می آید، پرده ی زیبای گذشت، بر چشمان خسته گنهکار افکنده ی می شود و باران رحمت الهی بر باغستان وجود او باریدن می گیرد.
در مسیر نیایش است که آدمی، خود را به جویبار رحمت می زند و تا دریای رأفت راه می سپارد. در نیایش است که بر قامت نیازهای انسان جامه ی لطف می پوشانند و بنده را با ریسمان بخشش تا چکاد آرزو می رسانند.
در نیایش است که بنده چون به پروردگار دل خوش می کند، از ماسوا در می گذرد و از غیر، دل می کند؛ و کوله بار امید خویش در سایه سار درخت توکل او بر زمین می گذارد و او کریمانه در تابش طاقت سوزِ نیازها از خنکای نسیم لطفش به او می نوشاند.
در نیایش است که نعمت های ناطلبیده از درخت فضل رحمانی به بار می آید و از چشمه های ناگفته، زلال وصل جوشش می یابد.
در نیایش است که آرزوهای حقیقی انسان، در زمین بخشش و کرامت الهی ریشه می دواند و دست دل به دامن کرم حق چنگ می زند و چشمان خسته ی نیازمند برای در برگرفتن اشعه های نگاه لطف الهی گشاده می شود.
و بالاخره در نیایش، جان آدمی صیقل یافته، آیینه دار جمال محبوب می گردد.
و آنگاه...
در پس یک نیایش، نسیم غفران و رضوان الهی از آن سویِ حصار نفسانیّت، روح تازه ای در آدمی می دمد و در شریان های نافرمانی، خون امید به بخشش و اطاعت می دواند.
در آن هنگام که تمام خیال های بی اساس و توّهمات بی پایه ی روزانه در تاریکی شب در دریای بی پایگی غرق می شوند، این حقیقت جان است که چون خورشید پرتوآفرین بر پهن دشتِ جان، رویش طلب می کند و روح را به یک آهِ اشتیاق میهمان می سازد.
به راستی! خداوند کریم، کدام بی چاره ی دردآلوده ی امیدمندی را از خویش رانده است؟ کدام چشم امیدواری را گریان، تحمل کرده است؟ و ریزش کدام اشک امید آغشته ای را تاب آورده است؟
در آن زمان که اسباب دست ساز این بشر خاکی، غبار غم و اندوه از چهره ی ناامیدِ بیماری نمی زداید، تنها قطره ی اشکی است که از سر اخلاص و سوز، از میانه ی دو دست به قنوت افراشته، شفای جان و تن می گردد. چه این که این گوهرهای غلطان سرشک، قبل از آن که بر زمین جای گیرد، بر دامن محبت و لطف او تکیه می زند.
آری، دستان سبز به قنوت رسته ی ما، لاله ای را ماند که به عشق خورشید مهر و باران محبت از خاک وجودمان برخاسته، تا از زلال آن دو، کام جان را سیراب کرده، سرمست و مدهوش گردد.
... و ما، رویش نیایش را در چشمان اشک آلود و محجوب علی علیه السلام دریافتیم. ما، خیزش و موج دعا را در سرشک حسین علیه السلام به یادگار داریم و طعم شیرین مناجات را از جام لبریز کلام امام سجاد علیه السلام در ذایقه ی جان ریخته ایم.
کجایند آنان که با تحیّر و سرگشتگی در خاکسترهای نیمه سوخته ی فضایل، دنبال مدینه ی فاضله می گردند؟ آنانی که چون دستِ پر عطوفت پروردگار را از دست خود دور کردند، شیطان دستشان را گرفت. آنان که چون بر خوان پر تنعّم الهی، خاضعانه زانوی ادب نزدند در مزبله های تاریخ به دنبال گمشده ی خویش گم گشته اند آنان که خود را بی نیاز از نیایش می پندارند، از اساسی ترین نیاز روح خویش غافلند و به خویشتن مغرور. آنان که در باغچه ی زندگی، گیاه نیایش نکاشته اند، هرگز عطر دل انگیز لطف و اجابت الهی، مشام جانشان را نوازش نخواهد کرد و این علف های هرز است که دشت وجودشان را بی رمق و انباشته خواهد کرد.
نیاز به نیایش، نه محصور در قفس تنگ زمان است و نه گرفتار در زندانِ تاریک مکان؛ هر کس که فطرت پاک خویش را از چاه تکبر و غرور بیرون کشیده باشد، خود را محتاج به نیایش و پیوند با انوار مقدس الهی می بیند.