مجموعه اشعار درباره فاطمه زهرا علیهاالسلام
ماه ولایت
شاعر: ناصر خسرو
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
***
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایتست زِ اطوارش
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صَندُقِ اسرارش
هم مطلع جمال خداوندی
هم مشرق طلیعه انوارش
صد چون مسیح زنده زانفاسش
روح الامین تجلی پندارش
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم دسیه زگفتارش
هم ماه بارد از لب خندانش
هم مهر ریزد از کف مهیارش
این گوهر از جناب رسول الله
پاکست و داور است خریدارش
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گرمی نبود حیدر کرّارش
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان زهشت خلد بود عارش
رضوان بهشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بحشر بود یارش
باکش زهفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش
***
گفتا که منم امام و میراث
بستد زنبیرگان و دختر
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ورمی بر وی تو با امامی
کاین فعل شده است زومُشّهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شَبَّر
***
آل یاسین
شاعر: سنایی
نشوی غافل از بنی هاشم
وز یَدُاللهِ فَوْق أیْدِیهم
داد حق شیر این جهان همه را
جز فطامش نداد فاطمه را
***
آل یاسین بداده یکسر جان
عاجز و خوار و بی کس و عطشان
کرده آل زیاد و شمر لعین
ابتدای چنین تبه در دین
مصطفی جامه جمله بدریده
علی از دیده خون بباریده
فاطمه روی را خراشیده
خون بباریده بی حد از دیده
* * *
نسیم ارغوان
شاعر: اثیر أخسیکَتی
سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر
لاله حقه نمای شعبده بوالعجب
پیش نسیم ارغوان قرطه خونین بکف
خون حسینیان باغ کرده چو زهرا طلب
* * *
زهرای تنگدل
شاعر: قوامی رازی
زهرا و مصطفی و علی سوخته زدرد
ماتم سرای ساخته بر سدره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گریان که چیست درد حسین مرا دوا
* * *
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا زجای جست و رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجایی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا
حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا
* * *
خاتون قیامت
شاعر: خواجوی کرمانی
روشنان قصر کحلی گرد خاک پای او
سرمه چشم جهان بین ثریا کرده اند
با وجود شمسه گردون عصمت فاطمه
زهره را این تیره روزان نام زهرا کرده اند
خون او را تحفه سوی باغ رضوان برده اند
تا از آن گلگونه رخسار حورا کرده اند
* * *
باز دیگر بر عروس چرخ زیور بسته اند
پرده زربفت بر ایوان اخضر بسته اند
چرخ کحلی پوش را بند قبا بگشوده اند
کوه آهن چنگ را زرین کمر در بسته اند
اطلس گلریز این سیمابگون خرگاه را
نقش پردازان چینی نقش ششتر بسته اند
مهد خاتون قیامت می برند از بهر آن
دیده بانان فلک را دیده ها بر بسته اند
دانه ریزان کبوتر خانه روحانیان
نام اهل بیت بر بال کبوتر بسته اند
دل در آن تازی غازی بند کاندر غَزوِروم
تازیانش شیهه اندر قصر قیصر بسته اند
* * *
منظومه محبت زهرا و آل او
بر خاطر کواکب از هر نوشته اند
دوشیزگان پرده نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته اند
* * *
از آن بوصلت او زهره شد بدلالی
که از شرف قمرش در سراچه دربان بود
چون شمع مشرقی از چشم سایر انجم
زبس اشعه انوار خویش پنهان بود
نگشت عمر وی از حی(1)فزون ز روی حساب
چرا که زندگی او بحِّی حنّان بود
ورای ذروه افلاک آستانه اوست
ز مرغزار فرادیس آب و دانه اوست
بدسته بند ریاحین باغ پیغمبر
که بود نَیِّره برج قدس را خاور
عروس نه تُتُقِ(2) لاله برگ هفت چمن(3)
تذرو هشت گلستان(4) و شمع شش منظر
ز نام او شده نامی سه فرع(5) و چار اصول(6)
بیمن او شده سامی دو کاخ و پنج قمر(7)
کهینه سوری(8) بین العروس او ساره(9)
کمینه جاریه خانه دار او هاجر(10)
بمطبخش فلک دود خورده را در پیش
زمه طبقچه سیم و زمهر هاون زر
زسفره انا املح(11) طعام او نمکین
زشکرانا افصح(12) کلام او شیرین
* * *
کران تا کران
شاعر: ابن یمین
شنیدم زگفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک والا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی به اصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر درآید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی برآید به هفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان به هم برنهید
دل از رنج گیتی به هم برنهید
که خاتون محشر گذر می کند
زآب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
ندارد کسی طاقت دیدنش
زبس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر، یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
زخون حسینش بدوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والا گهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون تویی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
به دوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آن ظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
* * *
رخ آفتاب
شاعر: ابن حسام
چنین گفت آدم علیه السلام
که شد باغ رضوان مقیمش مقام
که با روی صافی و با رای صاف
زهر جانبی می نمودم طواف
یکی خانه در چشمم آمد زدور
برونش منور ز خوبی و نور
زتابش گرفته رخ مه نقاب
ز نورش منوَّر رخ آفتاب
کسی خواستم تا بپرسم بسی
بسی بنگریدم ندیدم کسی
سوی آسمان کردم آنگه نگاه
که ای آفریننده مهر و ماه
ضمیر صفی از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفی!
دلم صافی از صفوت ماه کن
ز اسرار این خانه آگاه کن
ز بالا صدایی رسیدم بگوش
که یا ای صفی آنچه بتوان بگوش!
دعایی ز دانش بیاموزمت
چراغی ز صفوت برافروزمت
بگو ای صفی با صفای تمام
بحقَّ محمد علیه السلام
بحق علی صاحب ذوالفقار
سپهدار دین شاه دلدل سوار
بحق حسین و بحق حسن
که هستند شایسته ذوالمنن
بخاتون صحرای روز قیام
سلام علیهم علیهم سلام
کز اسرار این نکته دلگشای
صفی را ز صَفوت صفایی نمای
صفی چون بکرد این دعا از صفا
درودی فرستاد بر مصطفی
درِ خانه هم در زمان باز شد
صفی از صفایش سر انداز شد
یکی تخت در چشمش آمد ز دور
سراپای آن تخت روشن ز نور
نشسته بر آن تخت مر دختری
چو خورشید تابان بلند اختری
یکی تاج بر سر منوَّر ز نور
ز انوار او حوریان را سرور
یکی طوق دیگر بگردن درش
بخوبی چنان چون بود در خورش
دو گوهر بگوش اندر آویخته
زهر گوهری نوری انگیخته
صفی گفت یا رب نمی دانمش
عنایت بخطی که بر خوانمش
خطاب آمد او را که از وی سؤال
بکن تا بدانی تو بر حسب و حال
بدو گفت من دخت پیغمبرم
باین فَرِّ فرخندگی درخورم
همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسین و حسن
همان طوق در گردن من علی است
ولیِّ خدا و خدایش ولی است
چنین گفت آدم که ای کردگار
در ین بار گه بنده راهست بار
مرا هیچ از این ها نصیبی دهند
ازین خستگی ها طبیبی دهند
خطابی بگوش آمدش کای صفی
دلت در وفاهای عالم وفی
که اینها به پاکی چو ظاهر شوند
بعالم به پشت تو ظاهر شوند
صفی گفت با حرمت این احترام
مرا تا قیام قیامت تمام
مهمانی کردن فاطمه جناب پیغمبر را
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار
مجمره پر عود کرد بوی خوش نوبهار
مقنعه بِرُبود باد از سر خاتون گل
برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار
مریم دوشیزه بود غنچه زآبستنی
در پس پرده زدلتنگی خود شرمسار
سرو سهی ناز کرد سرکشی آغاز کرد
سنبل تر باز کرد نافه مشک تتار
گل چه رخ نیکوان تازه و ترّ و جوان
مرغ بزاری نوان بر طرف مرغزار
بر صفت حسب حال گشته قوافی سگال
بلبل وامق عِذار بر گل عَذار عذار
ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته
سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار
با دریاحین فروش خاک زمین حُلَّه پوش
لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار
برق ثواقب فروغ تیغ کشان از سحاب
زآتش دل میغ را چشم سیه اشکبار
از پی زینت گری لعبت ایام را
لاله شده سرمه دان گل شده آیینه دار
از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق
لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار
بوی بنفشه به باغ کرده معطر دماغ
لاله خور زین چراغ در دل شب های تار
یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر
یا در جنت گشاد خازن دارالقرار
یا مگر از تربت دختر خیرالبشر
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
مَطْلَعةُ الکَوْکبین نَیَّرةُ النَّیِّرَیْن
سَیَّدَةُ العالمین بضعه صدرالکبار
ماه مشاعل فروز شمع شبستان او
ترک فلک پیش او جاریه پیش کار
ریشه کش معجرش مفتخرات الخیام
رایحه چادرش نفحه عودِ و قمار
کسوت استبرقش اطلس نه توی چرخ
سندس والای او شَعْری شِعَری شعار
پردگی عصمتش پرده نشینان قدس
کرده به خاک درش خلد برین افتخار
رُفته بجاروب زلف خاک درش حور عین
طره خوشبوی را کرده از آن مشکبار
آن چه ز گرد رهش داده برضوان نسیم
روشنی چشم را برده حواری بکار
در حرم لایزال از پی کسب کمال
خدمت او خالدات کرده به جان اختیار
مطبخیان سپهر هر سحری می نهند
بر فلک از خوان او قرصه گاورسه دار
با شرف شرفه طارم تعظیم او
کنگره نه فلک کم زیکی کوکنار
در حرم عرش او از پی زینتگری
هندوی شب و سمه کوب صبح سپیداب کار
زهره جادو فریب از سر دست آمده
پیش کش آورد پیش هدیه او را سوار
معجر سر فرقَدین تحفه فرستاده پیش
مشتری انگشتری داده و مه گوشوار
زهره بسوری او رفت بدارالسرور
بست بمشاطگی در کف حوران نگار
در شب تزویج او چرخ جواهرفروش
کرد بساط فلک پر دُرَرِ آبدار
پرده نشینان غیب پرده بیاراستند
گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار
بس که جواهر فشاند کوکبه درمو کبش
پرده گلریز گشت پر گهر شاهوار
مشعله داران شام بر سر بام آمدند
مشعله افروز شد هندوی شب زنده دار
گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک
تا همه روحانیان یافت بیکجا قرار
جَلّ تعالی بخواند خطبه تزویج او
با ولی الله علی بر سر جمع آشکار
روح مقدس گواه با همه روحانیان
مجمع کَرّوبیان صف زده بر هر کنار
خازن دارالخلود خلد جنان در گشود
تا بتوانند کرد زمره حوران نظار
همچو نسیم بهشت خواست نسیمی زعرش
کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار
باد چو در سدره زد بر سر حورای عین
لؤلؤ و مرجان بریخت از سر هر شاخسار
خیمه نشینان خلد بس که بچیدند دُرّ
مرهمه را گشت پر معجر و جیب و کنار
اینت عروسی وسوارینت سرای سرور
اینت خطیب و گواه اینت طبق بانثار
ای به طهارت بتول لاله باغ رسول
کوکب تو بی فضول عصمت تو بی عوار
بابک بدرالدجا زوجک خیرالتقی
إنَّکَ فخر النِسا چشم و چراغ تبار
مقصد عالم تویی زینت آدم تویی
عفت مریم تویی اَخْیَرِ خیر الخیار
مام حسین و حسن فخر زمین و زمن
همسر تو بوالحسن تازی دلدل سوار
ای که ندرای خبر از شرف و قدر او
یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار
برورقی یافتم از خطر بابای خویش
راست چو بر برگ گل ریخته مشک تتار
* * *
بود که روزی رسول بعد نماز صباح
روی به سوی علی کرد که ای شهسوار
هیچ طعامیت هست تا به ضیافت رویم
نام تکلف مبر عذر توقف میار
گفت که فرمای تا جانب خانه رویم
خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار
زانکه به خانه طعام هیچ نبودش گمان
تا بدرِ خانه رفت جان و دل از غم فکار
پیش درون شد علی رفت بر فاطمه
گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار
فاطمه دلتنگ شد زانکه طعامی نبود
کرد اشارت به شاه گفت پدر را درار
با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر
باش که من بنگرم تا چه گشاید زکار
خواند انس را و داد چادر عصمت بدو
گفت ببازار بر بی جهت انتظار
تا بفروشم بزروزثمن آن برم
طرفه طعامی لطیف پیش خداوند گار
شد پدرم میهمان چادر من بیع کن
از ثمن آن برم زود طعامی بیار
چادر پشم شتر بافته و تافته
از عمل دست خود رشته وراپود و تار
چادر زهرا انس برد و به دلاّل داد
بر سر بازار شهر تا که شود خواستار
مرد فروشنده چون جامه زهم باز کرد
یافت از و شعله نور چو رخشنده نار
جمله بازار از آن گشت پر از مشغله
زرد شد از تاب اوبالش خور بر مدار
یکدو خر یدار خواست و آن سه درم خواستند
وان سه درم را نکرد هیچکس آنجا چهار
بود جهودی مگر بر در دکان خویش
مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار
چادر و دلال را بر در دکان بدید
نور گرفته از و شهر یمین و یسار
خواجه بدو بنگریست گفت که این جامکک
راست بگو آنِ کیست راست بود رستگار
گفت که چادر انس داده به من زو بپرس
واقف این چادر اوست من نیم آگه زکار
گفت انس را جهود قصه چادر بگوی
گفت تو گرمیخری دست ز پرسش بدار
گفت بجان رسول آنکه تو یار ویی
کین خبر از من مپوش راز نهفته مدار
سر به سوی گوش او برد به آهستگی
گفت بگو یم ترا گر تو شوی رازدار
چادر زهراست این دختر خیرالوری
فاطمه خیرالنساء دختر خیر الخیار
شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام
داد به من چادرش از جهت اضطرار
تا بفروشم بزر وز ثمن آن برم
طرفه طعامی لطیف پیش خداوند گار
خواجه دِکان نشین عالِم توریة بود
دید به سوی کتاب دیده چو ابر بهار
از صحف موسوی چند ورق باز کرد
تا که به مقصد رسید مرد صحایف شمار
رو به سویِ اَنَس کرد که این جامه من
از تو خریدم بچار پاره درم یکهزار
قصه این چادر پرده نشین رسول
گفته به موسی به طور حضرت پروردگار
گفته که پیغمبر دورپسین را بود
پرده نشین دختری فاطمه باوقار
روزی از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز
مر پدرش را فتد بر در حجره گذار
فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام
تا بنهد پیش باب خواجه روزشمار
چادر عصمت برند تا که طعامی خرند
وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار
مُخلِص من دوستی چار هزارش درم
بدهد و در وجه آن نقره به وزن عیار
ذکر قسم می کنم من به خدایی خویش
از قسمی کان بود ثابت و سخت استوار
عزت آن چادر از طاعت کرّ و بیان
پیش من افزون بود از جهت اقتدار
خاصه ترا یکهزار درهم دیگر دهم
لیک مرا حاجتیست گر بتوانی برآر
من چو نبی را بسی کرده ام ایذا کنون
هست سیاه از حیا روی من خاکسار
روی بدو کردنم، روی ندارد ولیک
در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار
گر به غلامی خویش فاطمه بپذیردم
عمر به مولاییش صرف کنم بنده وار
رفت انس باز پس تا بحریم حرم
بر عقب او جهود با دل امیدوار
گفت انس را یهود چون برسی در حرم
خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت
گفت که تا من پدر را کنم آگه زکار
فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت
گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر
شد انس آواز داد تا که درآید یهود
یافته اندر دلش نور محمد قرار
سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا
کرد زخاک درش فرق سرش تا جدار
لفظ شهادت بگفت باز برون شد ز کو
طوف کنان بر زبان نام خداوند گار
چون به غلامی تو معتقد و مخلصم
در حرمت زان یهود حرمت من کم مدار
تا که بود نور و نار روشن و سوزنده باد
قسم محب تو نور قسط عدوی تو نار
می شد و می گفت کیست همچو من اندر جهان
از عرب و از عجم دولتی و بختیار
فاطمه مولای من دختر خیرالبشر
من به غلامی او یافته این اعتبار
بر سر بازار و کوی بود در این گفت و گوی
تا که بگسترده شد ظلِّه نصف النهار
چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو
مؤمن و دین ور شدند عابد و پرهیزگار
روح قدس در رسید پیش رسول خدا
گفت هزاران سلام بر تو زپروردگار
موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود
چند هزار از یهود چند هزار از نصار
برکت مهمانی دختر تو فاطمه
داد زنار سموم این همه را زینهار
ای که به عصمت تویی مطلع انوار قدس
از زلل و معصیت دامن تو بی غبار
ورد زبان ساخته نعمت تو ابن حسام
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
* * *
میلاد حضرت
سیّدرضا مؤید
باز دل شکسته ام نوای دیگر آورد
پرده بهتری زند سرود خوشتر آورد
لئالی کلام را زطبع من برآورد
مگر ثنای فاطمه دخت پیمبر آورد
که آگه از مقام او کسی بجز اله نیست
نسیم درک و عقل را درین حریم راه نیست
ماه جمادی آید و زخرمی خبر دهد
جماد را ندیده کس گل آورد ثمر دهد
به بیستمین صباح آن امید بر بشر دهد
به زندگانی بشر تجلی دگر دهد
در این خجسته صبحدم داده خدای ذوالعطا
به یا و سین و طا و ها کوثر و قدر و هل اتی
خدیجه ای زدرد و غم به جان رسیده غم مخور
خدیجه ای زدشمنان طعنه شنیده غم مخور
خدیجه گر قبیله ات از تو بریده غم مخور
خداست یار و مونست ز هر پدیده غم مخور
لطف خداست یاورت محمد است همسرت
بهتر از این چه می شود که فاطمه است دخترت
خدیجه ای که از خدا فاطمه را گرفته ای
چه کرده ای که این مقام را فراگرفته ای
ز هست و نیست چو دل بهر خدا گرفته ای
هزارها برابر از خدا جزا گرفته ای
خدیجه دیده روشن از فروغ نور دیده ات
باد مبارک از خدا مقدم نورسیده ات
دایره وجود را مرکز و محور آمده
محیط لطف وجود را جوهر و گوهر آمده
ولی ممکنات را محرم و همسر آمده
رسول کائنات را دختر و مادر آمده
چه دختری که هستی جهان بود ز هست او
رسول حق به امر حق بوسه زند به دست او
فاطمه ای که عقل ما مات عبادتش بود
نقش به چهر دوستان مهر ارادتش بود
همسری علی نهایت سعادتش بود
لیله قدر اولیاء شام ولادتش بود
ثبت شد از ولادتش بقای نسل احمدی
یافت بقا زنسل او شریعت محمدی
فاطمه ای که حق بر او عرض سلام می کند
ادای ذکر نام او به احترام می کند
کسی که پیش پای او پدر قیام می کند
بر در خانه اش سلام صبح و شام می کند
شرف ببین که خانه اش برده سبق ز طور هم
حیا ببین که پوشد او چهره خود ز کور هم
فکر کسی نمی رسد به ساحت جمال او
جلال حق جلال او جمال حق جمال او
تربیت سلاله اش نمونه کمال او
سلام حق بر او و باب و مام و زوج او
که هستی تمام ماسوا بود ز هستشان
نظام ملک خویش را داده خدا به دستشان
فاطمه ای تو بازگو فلسفه حیات را
ساخته جد و جهد تو سفینة النجات را
زنده نگاه داشتی و آتوالزکوة را
حی علی الفلاح را حی علی الصلاة را
مزرعه عفاف را زاشک آب داده ای
به بانوان زشرم خود درس حجاب داده ای
ای که خدا بی مثل به کوثرت مثال زد
دم از جلال و قدر تو قادر ذوالجلال زد
نبی زمهر بضعتی به سینه ات مدال زد
حلقه به باب خانه ات دست علی و آل زد
یافته است پرورش خون خدا زشیر تو
شیر خدا به مرتبت نظیر تو بشیر تو
به حسن تو که می کند جلوه گر آفتاب را
به اشک تو که بشکند قیمت دُرّ ناب را
به کوی تو که از دلم ربوده صبر و تاب را
عرض سلام کرده و منتظرم جواب را
دریغ از جواب ما به خاطر خدا مکن
دست توسل مرا ز دامنت جدا مکن
فاطمه ای زلطف تو قعود ما قیام ما
دوستیت قبولی صلوة ما صیام ما
نام تو و حسین تو سرود ما کلام ما
نثار قبر مخفیت درود ما سلام ما
به یاد درد و داغ ها که بر گواه صبر تو
هنوز گریه می کند علی کنار قبر تو
* * *
وی نام تو نام جاودانی
شاعر: سیّدمحمّدعلاء ریاضی یزدی
امروز تشعشع خدایی
در ساحت قدس کبریایی
افتاده ز ماورای افلاک
بر چهره پاک شاه لولاک
سر می زند آفتاب سرمد
در خانه کوچک محمد صلی الله علیه و آله وسلم
از مطلع غیب و شرق توحید
خورشید حیا و دین درخشید
گردید عیان جمال یزدان
آنچه پس پرده بود پنهان
این عید مبارک است و مسعود
چون فاطمه است طرفه مولود
حورای بهشت و آدمی روی
افرشته خلد و احمدی روی
پر کرد زمین و آسمان را
بیت الشرف فرشتگان را
آن گونه که اختران افلاک
پاشند زنقره نور بر خاک
نور رخ این فرشته پاک
از خاک رود به بام افلاک
ای روح عظیم آسمانی
وی نام تو نام جاودانی
ای تاج سر زنان عالم
وی مفخر دودمان آدم
از جوهر قدس تار و پودت
از نور محمدی صلی الله علیه و آله وسلم وجودت
معیار کمال زن تویی تو
مقیاس جلال زن تویی تو
ای نادره درّ بحر رحمت
آویزه گوشوار عصمت
خیاط ازل ز حجله غیب
در طارم نور غیب لاریب
چون مشعل وحی را برافروخت
پیراهن عصمت تو را دوخت
ای پاره پیکر پیمبر
هم مادر و هم خجسته دختر
ای دختر بهترین پدرها
وی مادر برترین پسرها
ای همسر شاه شهسواران
نفس نبوی و روح قرآن
وی خلقت تو بزرگ آیت
پیوند نبوت و ولایت
ای گنج هزار گونه گوهر
وی خوانده ترا خدای کوثر
نسل تو نگاهبان دین است
بر تاج تو یازده نگین است
شاه شهدا که بر سر دین
بگذاشت نگین و تاج خونین
یک پاره پاک از تن تست
پرورده شیر و دامن توست
خونی که به شیر تست معجون
جز رنگ خدا نگیرد آن خون
اسلام که روز او بشد شب
دادی تو گره به زلف زینب
ای بر فلک پیمبری ماه
خورشید کمین کنیز درگاه
در قدر ز کائنات برتر
با فضه کنیز خود برابر
چون پیرهن عروسی خویش
دادی به زنی گدا و درویش
از سندس سبز جامه نور
کز سوزن نور بخیه زد حور
جبرییل ز باغ خلد آورد
حورای بهشت بر تنت کرد
تا تاج طلا نشان خورشید
زیب سر ماه هست و ناهید
تا خیل ستاره دسته دسته
در هودج نقره ای نشسته
نور رخ دختر پیمبر
تابد به همه جهان سراسر
عمر پسر تو جاودان باد
بر عالمیان نگاهبان باد
زین نغز چکامه ریاضی
گشتند خدا و خلق راضی
ام ابیها
حبیب چایچیان (حسان)
منم که عصمت الله به ساق عرش زیورم
حبیبه خدا منم، حباب نور داورم
رضای من رضای او ولای من ولای او
که من ولیة الله و زهر بدی مطهرم
علی است نفس احمد و حقیقت محمدی
منم که بضعة النبی و با علی برابرم
به تخت اقتدارشان نشسته ام کنارشان
به تاج افتخارشان، یگانه است گوهرم
به جز محمد و علی که نور ما بود یکی
زانبیا و اولیا خدا نموده برترم
نبی چو گفت برملا اگر نبود مرتضی
ز اولین و آخرین کسی نبود همسرم
علی شهاب ثاقب و منم فروغ زهروی
به اوج عصمت و حیا به هر زمان منورم
نهال عشق ایزدی بهار حسن سرمدی
شکوفه محمدی عطای رب و کوثرم
حسین با حسن مرا دو گوشوار زینتند
علی است طوق گردنم محمد است افسرم
محمد و علی و من چو اصل و ام خلقتیم
منم که باب خویش را درین مقام مادرم
فدک چه جلوه ای کند به پیشگاه دولتم
که مالکیت جنان به کف بود چو حیدرم
علیه غاصب فدک از آن قیام کرده ام
که راه پر جهاد حق نشان دهم به دخترم
حسان بود مودت رسول و آل مصطفی
امید برزخ من و پناه روز محشرم
* * *
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند
شاعر: محمّدحسین غروی اصفهانی
دختر فکر بکر من غنچه لب چو واکند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من چونکه شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جان فزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامه مشک سای من گر بنگارد این رقم
صفحه روزگار را مملکت ختی کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند کمی
دایره وجود را جنت دلگشا کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار جلوه دلربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
و هم به اوج قدس ناموس اله کی رسد
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند
ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیده نسا کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم و دل ار نظاره در مبدا و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
و هم چگونه وصف آیینه حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدا فیض سرمدی
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند
بسمله صحیفه فضل و کمال و معرفت
بلکه گلی تجلی از نقطه تحت با کند
دایره شهود را نقطه ملتقی بود
بلکه سزد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
عین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطره بی بها کند
دیده قدر اولیا نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعه سید بشر ام ائمه غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتی کند
وحی و نبوتش نسب، جودوفتوتش حسب
قصه ای از مروتش سوره هل اتی کند
دامن کبریای او دسترس خیال نی
پایه قدر او بسی پایه به زیر پا کند
لوح قدر به دست او کلک قضا به شست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران در ملکوت قهرمان
در نشات کن فکن حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سرو از آن حیا کند
نفحه قدس بوی او، جذبه انس خوی او
منطق او خبر ز لاینطق عن هوی کند
قبله خلق روی او کعبه عشق کوی او
چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند
بر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمه خور شود اگر چشم سوی سهی کند
مفتقرا متاب رو از در او به هیچ رو
زان که مس وجود را فضه او طلا کند
* * *
سینه سوخته
شاعر: علی انسانی
ای شمع سینه سوخته انجمن، علی
تقدیر تست ساختن و سوختن، علی
ای رهبری که منزوی ات کرد جهل خلق
ای آشنای درد غریب وطن، علی
من پهلویم شکسته و تو دل شکسته ای
من بر تو گریه می کنم و تو به من، علی
من سینه ام شکسته و تو سینه سوخته
من با تو گفتم و تو به کس دم مزن، علی
بازوی من سیه شده تو دست روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبرشکن، علی
سر بسته به که بعد حمایت ز حق تو
در اختیار من نبود دست من علی
گفتم که شب کفن کن و شب دفن کن ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن، علی
* * *
باری پدر
شاعر: قاسم ملکی
من که آن روز ستم در پس در می رفتم
تا نمایم ز علی دفع خطر می رفتم
خون شش ماهه من بود که می ریخت به خاک
شد پسر کشته، به یاری پدر می رفتم
فکر مظلومی تو زنده نگه داشت مرا
پشت در ورنه به همراه پسر می رفتم
دست بشکسته چسان اشک تو را پاک کند
کاش پر سوخته با باد سحر می رفتم
دگر امروز ز بستر نتوانم برخاست
من که هر روز سر قبر پدر می رفتم
خارج از شهر پی ناله چو رفتم گویی
همچو جان از تن مجروح به در می رفتم
* * *
روز وصال و شام هجران
شاعر: سیّدرضا مؤید
شهادت از سراپایم نمایان است ای فضه
کتاب عمر زهرا رو به پایان است ای فضه
زیکسو وصل بابایم، زیکسودوری از شوهر
مراروز وصال وشام هجران است ای فضه
کمک کن تا بجای آرم نماز آخرینم را
که یک امروز زهرابرتو مهمان است ای فضه
اگر خود می دهم انجام کار خانه خود را
اجل با بانویت دست درگریبان است ای فضه
بیا و بستر بیمار بیت وحی را برچین
که این بیمار را از مرگ درمان است ای فضه
به زحمت قتلگاه محسنم را می کنم جارو
گلاب قتلگاهش اشک چشمان است ای فضه
روم در پیش محسن، گر جدا می گردم از زینب
که آن شش ماهه قبرش نیز پنهان است ای فضه
علی را کن ز احوالم خبر، اما پس از مردن
که اورا مرگ من، چون دادن جان است ای فضه
پس از من جمع اطفالم روند بر پریشانی
بر این جمع پریشان دل پریشان است ای فضه
* * *
نیست مرگت باور من
شاعر: ریاضی یزدی
در این خاک آرمیده، همسر من
که بی او خاک عالم بر سر من
همه شب اختران آسمانی
برون آیند الا اختر من
همین جا از کفم افتاد و گم شد
سلیمانی نگین انگشتر من
چراغ آرید و این جا را بگردید
که در این خاک گم شد گوهر من
همین جا با نسیمی ریخت بر خاک
گل بر خاک و بر خون پرپر من
گلابی بر مزار او بیفشان
به آب دیده ای چشم تر من
تو زیر خاک و من بر بستر خاک
ولیکن نیست مرگت باور من
چنان داغ تو آتش زد به جانم
که خیزد شعله از خاکستر من
تو ای پرپر به باغ نوجوانی
گل من یاس من نیلوفر من
بنوش از آب کوثر گرچه بی تو
پر از خون کرده ساقی ساغر من
بخواب آرام در این ساحت قدس
همیشه در کنار مادر من
ریاضی ساحت خلدبرین است
حریم دختر پیغمبر من
* * *
سینای عصمت
شاعر: فقیه غروی اصفهانی
سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سینای تجلی مشعلی از نور بود
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطه پرگار وحدت مرکز مسمار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گویی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
صورتی نیلی شد از سیلی که چو سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد ببند بنده ای از بندگان
آن که جبرییل امینش بنده دربار بود
از قفای شاه بانو با نوایی جان گداز
تا توانایی به تن تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد و زکار دستش بسته شد
لیک پای همتش تا گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک برگردون بلند از دست آن گمراه شد
* * *
گوهر صدف
یادم آمد ذلت دیروز زن
از مقام و عزت امروز زن
«روز زهرا» شد به نام «روز زن»
زنده بادا، نهضت پیروز زن
* * *
دلی که نیست در او مهر فاطمه سنگ است
چرا که نور وی و نور حق هماهنگ است
اگر قدم ننهد او به عرصه محشر
کُمِیْت جمله شفاعت کنندگان لنگ است
* * *
عالم صدف است و فاطمه گوهر اوست
گیتی عرض است و این گهر جوهراوست
در قدر و شرافتش همین بس که ز خلق
احمد پدر است و مرتضی شوهر اوست
* * *
در رتبه ز انبیا مقدم زهراست
همتای علی مرد دو عالم زهراست
بر گوی به آن که اسم اعظم جوید
شاید که تمام اسم اعظم زهراست
* * *
دریاست نبی و گوهرش فاطمه است
مولاست علی و همسرش فاطمه است
با آن که حسین است پناه دو جهان
در ظل پناه مادرش فاطمه است
* * *
سینه اش بوسید پیغمبر که مینوی من است
فاطمه هم فکر و هم سیما و هم خوی من است
یاد از بشکستن پهلوی او چون کرد گفت
بضعه من روح ما بین دو پهلوی من است
* * *
ای دختری که پیش تو بابا کند سلام
تو کوثر استی و به تو طوبی کند سلام
فرمود مصطفی که جزایش بود بهشت
هر کس که تا سه روز به زهرا کند سلام
* * *
بزمی به حریم کبریا برپا شد
کوثر ز خدا به مصطفی اعطا شد
یک قطره ز آب کوثر افتاد به خاک
صد شاخه گل محمدی پیدا شد
* * *
با نام تو دل چه با صفا می گردد
با مهر تو دل ز غم رها می گردد
باشی تو کلید راز هستی زهرا
بانام تو قفل بسته وا می گردد
* * *
نوری ز خدیجه چون قمر پیدا شد
از مکه ستاره سحر پیدا شد
در بیستم ماه جمادی الثانی
گنجینه یازده گهر پیدا شد
* * *
یا فاطمه از تو دل بریدن سخت است
پا از سر کوی تو کشیدن سخت است
بر زائر تو که از ره دور آید
برگشتن و قبر تو ندیدن سخت است
* * *
همت و توفیق خواهم از خدای فاطمه
تا بگویم روز و شب مدح و ثنای فاطمه
گر نمی شد خلقت نور علی در روزگار
همسری پیدا نمی شد از برای فاطمه
* * *
شب میلاد زهرای بتول است
ز یُمن او دعا امشب قبول است
شب فیض و شب قرآن، شب نور
شب اعطای کوثر بر رسول است
* * *
در سینه خود ولای زهرا داریم
صد شکر که شمس عالَم آرا داریم
امروز که در ظل ولایش هستیم
کِی وحشتی از سختی فردا داریم
* * *
در آسمان دانش و تقوا و برتری
پیدا نشد چو فاطمه تابنده اختری
در زهد و پاکدامنی و عفت و وقار
دارد به بانوان جهان فضل و برتری
پی نوشت:
1. اشارت است به سالیان عمر دختر پیغمبر. حی به حساب جمَّل هیجده است.
2. نه افلاک.
3. هفت سیاره.
4. هشت بهشت.
5 . موالید سه گانه: حیوان، نبات، معادن.
6 . چهار آخشِج: آب، باد، خاک، آتش.
7. هفت افلاک.
8 . میهمان.
9. زن ابراهیم علیه السلام و مادر اسحاق.
10. مادر اسماعیل علیه السلام .
11. مأخوذ از حدیث «کانَ یُوسفُ حَسَناً وَلْکِنَّنی أمْلَحُ» (سفینة البحار ج 2 ص 546).
12. مأخوذ از حدیث «اَنا اَفْضحُ بَیْد أنَی مِنْ قُرَیْش» (سفینة البحار ج 2 ص 361).