یک نمایشنامه در باب دفاع مقدس

بازیگران: پیرمرد بازی اول:
باصدای انفجار نور می آید:
دو نفر در صحنه، یکی پیر و و نسبتا تنومند، با مو و ریش سفید شده یک جوان و پرقدرت و کوتاه قدتر، بالباس نظامی و تجهیزات، در انتهای صحنه، خاکریزی که نماد تپّه و سنگر دارد و سنگر موقت محسوب می شود و همه جا سپید رنگ، خاک سنگر خیس به نظر می آید، هر دو دور دست خود را می نگرند.
پیرمرد: خُب ستاره شناس، اینم از عشقستانِ جاسم، خود مونیم جاسم کلّی حالی به حالی می شه، حاضری؟
جوان: بعله، بریم حاجی، حال دیگه جاسم باس واسه از دست داده هاش والذاریات بخونه (می نشیند و بند پوتین هایش را می بندد) بریم که اگر دیر برسیم به محل رهایی، واحد اخلاص یه گردان رو می فرسته پیِ ما دو نفر (به بیرون می دوند، از سوی دیگر صحنه وارد می شوند، جوان زال زالک می خورد)
جوان: زال زالک خنک طبیعی، حال میده، اینجا بهش می گن گؤیج
پیرمرد: راهتو برو
جوان: من حاضرم فرمانده (ادا در می آورد)گروهان، قدم، رو
پیرمرد: الامان من شرّ الشیطان
جوان: حاجی، شده تا حالا گم بشی و پیدات کنن؟
پیرمرد: آره، یه بار، وقتی هفت هشت ساله بودم، خودمو توی پستو خونه قایم کردم، مادرم خونه رو زیر و کرد، با پدرم دو تایی خیلی دنبالم گشتن، اینور اونور، وقتی پیدام کردن، مادرم اولش گریه کرد، بعدم منو گرفت زیر باد کتک تا اینکه پدربزرگم نماز شو شکست و آمد و بدادم رسید،(رؤیاهایش را می کاود) پدر بزرگ دائم الصلاة بود، اتوبوسو که سوار می شد، یه استراحت تو ایستگاه شام شب، بعد تخت گاز می رفت تا الی صبح سپیده.
جوان: ما چطور این همه راه اومدیم ولی هنوز نرسیدیم (نگاه کنجکاو پیرمرد به اطراف) درسته که کولاک دیشب ردّ و علامتا رو پرکرده و پوشونده، اما خیالم جَمعه، چون بچه ها میگن از غزوه خندق تا حالا کمک نیزه انداز بودی.
پیرمرد: این راه درسته، ما الان نزدیک خاک خودمونیم، شایدم توی خاک خودمون باشیم نمی دونم، تازه تو که می گفتی من تشنه مین هستم، اول پیاله بدمستی می کنی، ستاره شناس؟
جوان: (مضطرب) چی داری می گی پیرمرد، می خوای بگی سرگردون این بیابون شدیم، آخه به کیفر کدوم گناه آواره شدیم؟ هر طرفو نیگا می کنی کوهه و سنگ، برفه و برف.
پیرمرد: منظره اش قشنگه پسر
جوان: دست بردار حاجی، جونی به قالب جفتمون نمونده، چهار روزه جون کندیم، خوراکمون چی بود؟ اونوقت تو میگی منظره اش قشنگه؟! من الان مردم واسه ی اِنقَدِه پنیر لاستیکی و یه تیکه جیره خشکه که چی؟ سَق بزنم.
پیرمرد:(دست در جیب کرده و مشتی نخود و کشمش بیرون آورده به سوی جوان می گیرد) ستاره شناسِ برف ندیده بفرما (جوان می پذیرد) اگه می دونستم طاقت نداری و تحملت کَمِه دنبال خودم، نمی آوردمت.
جوان: به کی میگی تحملش کَمِه، حالا که اینطوره دنبالم بیا
(می دود و از صحنه بیرون می رود پیرمرد به دنبال او، نور می رود،(صدای زنگوله ها) نور که می آید، شب بر صحنه حاکم است و پیرمرد بر سنگی، نماز را به پایان برده، جوان در خود می لرزد).
پیرمرد: چیه پسر، می لرزی، ستاره شناس آتیش دل، هنوز این شب، تازه از راه رسیده، یأس به دلت راه ندی!
جوان: نه حاجی، دارم سعی می کنم سردی رو از خودم دور کنم اما نمیشه
پیرمرد: پاشو، یه کم ورزش کنیم، حرفای استلیزه نشده هم نزن.
(نرمش و بازی توأم هر دو، یک لحظه جوان به پای بی جوراب حاجی و حاجی به پای بی جوراب جوان اشاره می کند، هر دو خندان و نفس زنان می دوند و جوراب هایشان را می پوشند ودر همان حال)
پیرمرد:تو چه زود خسته می شی، بیا، باید ماجراجویی کنیم تا این شب بگذره
جوان: (عصبی) ماجراجویی از این بیشتر، همه تو تابستون نقشه عملیات برون مرزی می کشن من و تو وسط چلّه زمستون، حالام گمگشته جایی که تا چشم کار می کنه بیابونه و سنگه و برف، خسته شدم.
پیرمرد:باید تحمل کنی، به آفتاب فکر کن، به مردایی که تابستون تو دل این زمین آب میشن تا یه ساقه خوشه ببنده (به آسمان می نگرد) یه کاری بکن مرد خدا
جوان: چی شده حاجی دنبال چه می گردی؟
پیرمرد:(چشم در چشم جوان) هیچی، انگاری آسمون یه طوریش شده، هراسونه، نمی خواد راهنمایی کنه
جوان: (زانو می زند و ادای هندی ها را در می آورد) ما را به خطّه گمشده تصویرها، در سرزمین آئینه ها راهنمایی کن، آنجا که در آبها زمزمه قطره هاست.
پیرمرد: چیه باز شاعر شدی، احساساتی؟
جوان: این حرفای یه شاعره با خدا (برمی خیزد) میگی چکار کنم؟
پیرمرد: (به آسمان می نگرد) میگم خورشید هم تو آسمون یه عظمته ها، اگه این جاسم یه کَتی بذاره سیل اِش کنیم.
جوان: (با کنایه) پس دلتو بذار زیر آفتاب عشقش حاجی.
پیرمرد: من خیلی ساله، اینکار و کردم پسر، از شروع انقلاب، برای همین هم گل فروش شدم.
جوان: حالا کی مغازه تو اداره می کنه؟
پیرمرد: مغازه؟ یه پاشکسته خالکوب!
جوان: سرما باز تو تنم میدُوه، از راه میاندازه مون.
پیرمرد: باشه، موافقم، بریم.
جوان: کجا؟ (به اطراف می نگرد) چه جای ترسناکی هم هست!
پیرمرد: (کنایه و لبخند) روزِ شو باید ببینی که خیلی قشنگه
جوان: (کنجکاوانه تاریکی انتهای صحنه را می پاید)این جنگلا حَتْمْ به خاک خودمون میرسه.
پیرمرد: (متوجه چیزی شده) اونجا رو ببین، انگار جاسم دوخته است، شاید چیزی بوده، شاید نزدیک به روستا باشیم.
(هر دو به پشت خاکریز تپّه می روند و در قسمت چپ، پیرمرد بالای تپه، جوان پشت آن در حال کاوش)
جوان: (با تکه لباسی عراقی و عکس نیمه پاره صدام بالا می آید) حاجی، لباس دشمن، جان تو راه گم کردیم (عکس را پاره می کند) اِی به ذاتش اَخ تُف
پیرمرد: بازم بگرد
جوان: بازم بگردم (فریاد و خشم) می دونی این معنی اش چیه؟ این یعنی اینکه ما هنوز تو خاک مرده دشمنیم.
پیرمرد: (با فریاد قوی تر) شایدم تو منطقه آزاد شده ی خودمون (آرامتر) تو چرا همش آیه یأس می خونی رزمنده؟ واسه بازی که نیومدی عمو، جیگر هیولا باس بخوری، سیمِت باس وصل باشه، عملیات جنگی همینه.
(جوان پارچه را پرت می کند ولگدی زیر آن می زند، می خواهد برود)
پیرمرد: هی پسرِ، کجا؟ (دوستانه) ستاره شناس برف ندیده، کجا؟ اینکه چیزی نیس بدتر از اینو دیدیم، کار جیش الوحشی ها رو مگه ندیدی؟
جوان: (در خود فرو رفته) فکرم کار نمی کنه حاجی
پیرمرد: حاجی پدرته، اگه قوطی اینجا بود تا حالا واسه این همه حاجی گفتن باس صد تا یه تومنی توش می انداختی (جوان خجالت زده، پیرمرد دست روی شانه های جوان می گذارد) بچه کوه و دشت که نباس اینقدر نازک نارنجی باشه.
جوان: (از پیرمرد جدا می شود) الان خیلی دلم می خواهد برسم به صخره های سرد دیارم، به جایی که از باروت و آتشبار و تانک و مسلسل و خمسه خمسه تنش زخمیه و تو هر وجب خاکش بوی شهید میاد.
پیرمرد: بیا آروم ادامه بدیم و تو قصه خودتو یه بار دیگه برام تعریف کن، باشه؟ من مطمئنم دستمون خطّ نخورده (اطمینان می دهد)
جوان: عشق معلمی منو کشته بود، واسه همین داوطلبانه رفتم تو یکی از روستاهای کردستان، روستا تازه داشت بعد از تاب و توی چَته ها و ضدانقلابها جون می گرفت، بابام تازه به دست داداشم حنا گذاشته بود، اومده بودن منو ببینن، از دره های ایلام با یه دنیا امید اومده بودن کردستان که سربازای دشمن مثل مور و ملخ ریختن تو آبادی، خیلی ها رو کشتن، زنها و دخترارو (بغض و آه)، از همه بدتر اینکه بچه ها سرصف بودن، داشتن دعا می خوندن (پخش صدای هیاهوی بچه ها و دعا) که یهو همه چی رفت هوا، دفتر و کتاب و میز و نیمکت و دیوار مدرسه و تن و بدن بچه ها با هم قاطی شد، یه مدرسه بچه پرپر و خونی موندو من و پدر و برادرم که شهید شدن. وقتی تو شهر چشم باز کردم، تازه فهمیدم که یه جنگ شروع شده، زور تجاوز دشمن رزمنده ام کرد والا هنوز یه معلمم.
پیرمرد: معلم رزمنده راهت ادامه (بی خیال) راه سختی در پیش داریم.
جوان: کجا، عاقبتمون آوارگیه، ما الان آواره ای هستیم که تو این سرمای شدید و برف، گیریم، کاش می دونستم الان اونطرف چه خبره؟ کاش آدم همیشه کوچیک بمونه و بزرگ نشه.
پیرمرد: هیچ وقت،هیچکس نمی دونه اونطرف چه خبره (قدری برف برداشته و در یقه جوان می ریزد) جوان جا خورده برمی گردد، حاجی در می رود و می خندد (فلاش نور ضربت دهل و صدای زنگوله ها) آن دو برف بازی و تعقیب و خنده و دویدن را نشان می دهند و به ناگهان به سوی خاکریز می دوند (فلاش قطع، نور شب)
جوان: متوجه شدی حاجی، خرگوش بود.
پیرمرد: چرا معطلی؟ بریم دنبالش
(نور زرد و صدای انفجار صحنه را یک لحظه پر می کند. آن دو پشت خاکریز سنگر می گیرند و پس از لحظاتی برخاسته، خسته یکدیگر را می نگرند)
جوان: خرگوشه خورده به مین بوی الرحمانش میاد.
پیرمرد: خدای من (اشک در چشم) معنی اش اینه که اونجا مین گذاری شده.
جوان: (مشت گره کرده فریادی می کشد) لعنتی ها، چطور به خودتون جرأت دادین که این دیار و آلوده کنین، دیاری که مثل دامن مریم پاک و بکر و با عفت بود.
(پیرمرد به روی شانه های جوان دست می گذارد، جوان به سویش برمی گردد و در آغوش پیرمرد فرو می رود و حرف می زند):
جوان: این سرما ول کن نیست، ما می میریم حاجی، ما شهید نشدیم، اما می میریم.
پیرمرد: (دمغ و پکر) جا نزن پسر، مقدر هر چی هست باشه همونه (دلداری می دهد) بی خیال سرما شو... این همه آتیش دیدی، ارجعی الی ربک یادت نره، دکمه عقیدتی تو ببند، جا نزن.
(جوان دور می شود، چهره در چهره، می لرزد)
جوان: مگه میشه، این سرما داره عین یه خوره مارو می خوره (دست می گشاید) سه روزه که آواره این بیابوناییم، این پوتین های لعنتی هم که دیگه تختی به کفشون نیست،پنجه های پاهام داره می افته، این اورکت های خارجی هم که از پس سرمای الهی نمی تونه بربیاد، سردمه (فریاد می کند) می فهمی؟
پیرمرد: منم سردمه پسر، اما خب میگی چکار کنیم؟ به فردا فکر کن به آفتابی که در میاد، به گرمایی که به تن ما و دنیا می شینه، رزمنده، گمون کنم فیوزی که می گفتی اتصالی کرده
جوان: (روی کنده درختی می نشیند) من دیگه طاقت ندارم، این شکم لامصب از طرف دیگه شده مزید بر علت، یکی نبود به ما بگه آخه کی تو زمستون نقشه عملیات اینطوری کشیده که شما کشیدین، ایذای دشمن دامن خودمونو گرفت، همش از منطقه عملیات، تو دیار کفر تا اینجا کلی سنگلاخ وکوه و بیابون متر کردیم، بی سیممون پریده، پای پیاده، عین کارمندای شهرداری که خونه ندارن، ولی صب تا شب یه متر ور میداران در و دیوار خونه مردمو متر می کنن.
پیرمرد: حالا که اومدیم، نمی شه هم برگردیم (با فریاد)تا آخرش هم میریم، (اطراف را می نگرد) اینجا اگه خاک خودمون نباشه حتما به خاک خودمون نزدیک هست، اما آبادی کجاست؟ نمی دونم، پاشو اگه همینطوری زیر این برف بمونی پاهاتم یخ می زنه، وَبالِ من می شی،نایست، بیا، چاره اش یه یا محمد(ص) و یه علی(ع)
جوان: (دلخور) هیچ چیزی دردناکتر از بی نام و نشون مردن آدم نیست، دستام بی حس شده، چه باد سردی راه افتاده، کاش زودتر صبح بشه.
پیرمرد: میخوام نَشه، مؤمن تو انگاری همه چی رو از یاد بردی (غضب آلود و سرمازده) همه اش ابراز عجز می کنی، ولش کن این روحدان مافنگی رو (دست در یقه جوان) اینقدر مأیوس نباش ریشه یأس بی خدائیه (چهره در چهره) حواست باشه (او را ول می کند) یکی این دور و بر داره نیگات می کنه، رگ گردنت یادت نره، تازه ما پتوها رو داریم، کوله رو باز کن
(در حال باز کردن کوله وبیرون آوردن پتو)
جوان: قصد بدی نداشتم، سردمه، درد توی تن خسته مون نشسته، مرگ تو آسمون وایستاده، نمی تونی بگی نه، اصلاً مگه من بد میگم؟
پیرمرد: معلومه که بد میگی پرنده دام ندیده، خط یادت نیست، شهادت ها که یادت هست، مظلومایی که می گفتی یادت هست، (کنایه) مدرسه پرپر شده، بخودت بیا، شدی سبیل ابلیس، انگاری دین و ایمون از سر و صورتت پریده. اونوقت می گی بی نام و نشون مردن دردناکه، دردناکترش اینه که هنوز چند کیلومتر از محل واقعه دور نشدی، همه چی رو از یاد بردی مؤمن.
جوان: (گم شده در پتو) امشب ما حکم اون مسافری رو پیدا کردیم که تموم دَرای مسافرخونه ها و خونه های شهر به روش بسته شده.
پیرمرد: خب اون مسافر چیکار می کنه، آتیش، آتیش روشن می کنه.
جوان:ما که کبریت نداریم، تازه چوب کو، خاشاک هم قربونش برم
پیرمرد: گرمای دلمون می تونه ایندشت رو گرم کنه، تو یه چیزایی از شعرای عرفا رو می خوندی ... یه چشمه عرفان عملی بیا، دلتو بکن دف و فریاد تو آتشین سر بده، تا این آتیش بیشتر گرممون کنه، بخون دیگه
جوان: (خیره در شب) ای کرده نبا شیوه حسن تو جفا را (ضرب42 سنگین دف ها)
طی کرده به دورش ورق مهر و وفادار (ضرب زنگوله ها)
ابروی کمانت ز مژه بر دل خلقی (ضرب دف ها)
افکنده بسی ناوک پیکان قضا را (ضرب زنگوله ها)
زین درد اگر ناله کنم هیچ عجب نیست (ضرب دف ها)
دردیست ندانند طبیبانش دوا را (ضرب زنگوله ها)
از عشق تو سرگشته و شیدا شدم آخر (ضرب دف ها)
دریاب مَنِ غم زده بی سروپا را (ضرب زنگوله ها)
(در تمامی طول آواز جوان، عده ای از دو سوی صحنه، سلاح در دست و سماع کنان وارد شده و در پایان آواز از صحنه رفته اند، آنان سماعشان حرکات رزم است.)
(صدای زنگوله ها و زوزه باد سرد درهم می آمیزد)
جوان: میدونی الان چی دلم می خواد؟
پیرمرد: چی؟
جوان: یه کرسی، یه آبگوشت داغ با سبزی و پیاز و ترشی، راستی الان چه وقت شبه؟
پیرمرد: ساعت خاموشیه، پاشو بریم
(برمی خیزند و می روند، نور می رود، صدای زنگوله ها و سوت مقطع) بازی دوم
نور که می آید. روی صحنه موتور سوخته ای افتاد، جوان و پیرمرد از پشت تپه بالا آمده و بادیدن موتور به سوی آن می روند.
پیرمرد: چرا اینجا پارکش کردی که هدف گولّه جاسم بشه؟ تقصیر خودته، حالا می خوای چیکارش کنی؟
جوان: این ابوطیاره رو کی می خواد، بیخ ریشم مونده
پیرمرد: خب بیا به سبک خارجیها دکورش کن، چی می گن؟ آهان آوانگارد می شه
جوان: می بینی که، دکور شده، میزنه تو ذوق مشتری
پیرمرد: موتوریش که داغونه، شاسی اش چطوره؟
جوان: (عصبی، فریاد می کشد) من چه می دونم، تو این سرما و برف وقت گیر آوردی؟
پیرمرد: حالا چرا ناراحت شدی؟ من وضع اینو پرسیدم، چرا چترت رو بستی؟
جوان: احتیاج به کلام نیست، می بینی که، سردمه، دا، غو، نَم، همین.
پیرمرد: باز شروع کردی، می بینی بابا فراموش کن، ما الان تو خاک خودمونیم.
جوان: (او را پس می زند) گیرم شما راست میگی، اما نمی شه این سرما رو ندید بگیریم، گرسنگی رو مزید کن، جیره جنگی هم که قاتِقِ راهمون بود ته کشیده، خسته، سرمازده، گرسنه انتظار داری حالا چیکار کنم، برقصم؟
بیا بابا این هم رقص.
(در میان سرما، پتو را می اندازد و به دور موتور سوخته شلنگ انداز می شود)
(جوان ناگهان لیز خورده و به زمین می افتد، حاجی خنده اش می گیرد، جوان ناراحت مشتی برف را به گوشه ای پرت می کند).
پیرمرد: (با خنده) به به، چه ترقصی، حرکات ناموزون که میگن همینه دیگه (می نشیند) پسر خودمونیم بازیگر خوبی نیستی، صدات خوبه، (برمی خیزد و آسمان را می نگرد) اما سیمات یا ابلیس می کنه، ماهواره ای یه.
(سکوت و تفکر هر دو و بعد)
جوان: چیه؟ چرا یه دفعه ساکت شدی رادیو قرآن؟ حالا کی چترشو بسته، این بیابونِ زَمهریر تو رو هم خسته کرد؟
پیرمرد: نه داشتم فکر می کردم که اینجا یه پنجره بزرگ داره که از اون باریکه های آفتاب می تابه، به من و تو (خیره جوان را می نگرد، چهره در چهره)
جوان: حالا خیالاتی کیه؟ (دور می شود) این مهتابه که افتاده روت نه آفتاب، نیزه دارِ غزوه اُحد
پیرمرد: (خم شده پاهایش را می مالد) پاهامو نمی تونم بلند کنم، سنگین شدم، به قول تو پیری داره کار خودشو می کنه.
جوان: (عصبی شده به دور خود می چرخد) اینجا و این راه منو یادِ شبای حمله انداخته (چهره در چهره فریاد می کند) شبایی که بوی تعفن جنازه های دشمن آزارت میده (برمی گردد و پا در برف می کوبد) انفجار (روی زمین دراز می کشد) یک بدن پاک و معصوم جلوی چشمت تکه تکه می شه (برمی خیزد و به سوی دیگر می رود) انفجار (درازکش می کند با چشمانی پرهراس) تویِ یه کمین یا یه تَکِ سنگین، قلب گرمِ رزمنده همسنگرت از جا در میاد و روی سنگای سرد یا رمل های داغ آخرین ضربانشو میزنه و تو تازه می فهمی دلِ پاک یعنی چی (بلند می شود و به سویی دیگر می رود و فریاد می کند) انفجار (درازکش می کند با چهره ای پرهراس و گریان) بهترین دوستت، برادرت، پدرت، پسرت، قصاب سرمحله تون، جلوی چشمات پرپرمیزنه و تو نمی تونی براش کاری انجام بدی (برمی خیزد با زانو به جلو می دود و فریاد می کند) انفجار (با عصبیت و گریه درازکش می کند) فریاد کمک و صدای تیر و خمپاره و توپ چلچله و بمب با صدای پیروزی توی گوش تو زنگ میزنه، درهم و نامشخص، یکی جیغ می کشه، شیمیایی، تایر انسانیت اونجاس که پنچر می شه، چون تو با دشمنت برابری، اونم می کشه تو هم می کشی، برای زندگی! (برمی خیزد، می دود و فریاد می کند) انفجار
(پیرمرد که تا این لحظه با او دویده، ایستاده، شنیده و باز دویده در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده، نفس بریده فریاد می زند:
پیرمرد: بسّه دیگه (آرام روی پاهایش تا می شود)چیزای قشنگتری هم هست (جوان که تا کمر خم شده با چشمانی پراشک و عصبی به پیرمرد می نگرد) چیزای قشنگتری هم هست که توی ذهنت جا بدی (با دست و پا به سوی جوان می دود و شانه های آویزان جوان را می گیرد) مثل آواز پیروزی خوندنِ اسیرامون تو اسارت دشمن، مثل دعاهای شب حنابندون، خدا زیبایی ها رو برای دیدن من و تو آفریده، چرا به گل ایمان فکر نمی کنی، به چشمه محبت، به خیلی چیزای دیگه، شوخی بچه زیر آتیش تیر، مثل قِلقِلَک ملائک.
(جوان روی زانوهایش، خم شده در هم می پیچد، آرامش یافته، سرتکان می دهد)
جوان: به ستاره، به نسیم، به ماه، به آسمون، به کبوتر
پیرمرد: بله، حتی به شتر، بعله (خنده جوان و پیرمرد)بله (برمی خیزد و خود را می تکاند) نخیر ستاره شناس یه چیزی رو گم کردی، (به اطراف می نگرد) گمشده تو باید پیدا کنی، باید توی خودت بگردی باید درست بگردی.
(جوان برجا خشکیده و غمگین سربالا می آورد، بیقرارانه و گم شده در خود)
جوان: هر چی بیشتر گشتم دورتر شدم، تو پادگان آموزشی، تو عقیدتی، همه بهم می گفتن، یکی میگه تو فرش پیچیدیش، یکی میگه تو عرش گمش کردی، یکی میگه تو دریا غرقش کردی (آرام گام برمی دارد)یکی میگه پشت خاکریزا به خاکش سپردی (خود را می تکاند) یکی میگه بیرونو بگرد، یکی میگه به درونت رجوع کن، اما این همه تلاش (بغض) حالا می فهم که خودمو گم کردم (فریاد عجز) تو فرش، عرش، دریا، خشکی، درون یا بیرون، نمیدونم؟ (اشک در چشم) میگن عرفانت مدل بالاست که پیدایش نمی کنی من تو شب گم نشدم، من تو برف گم نشدم، من تو خودم گم شدم. (می گرید)
پیرمرد:(می آید و چون پدری صورت جوان را نوازش می کند) باید دنبال اونی بگردی که رسالتش جاری کردن نوره، باید از خودت دربیای و با خودت حرکت کنی، آفتابی بشی که خودش، به دارِ غروب گردن میذاره.
(دست در شانه یکدیگر، لرزان، می روند، پتوها را برمی دارند و دوش می اندازند و در پس خاکریز گم می شوند، نور می رود، صدای خواننده در مایه دشتی زمزمه وار با صدای زنگوله و دو تار خراسانی)
آواز خواننده: دل اَر مهرِت نَوْرزِه بر چه ارزه
نخواهُم دل که مهرتهِ نَورَزه
گریبون هر که از دستت کره چاک
به یک عالم گریبون وا نَیَاَرزِه بازی سوم
جوان: تو نبرد آدم یه حال دیگه داره، اما اینجا چی ما با کی نبرد می کنیم؟
پیرمرد: (باسرفه، خسته) ما با نَفسمون می جنگیم، چه مزه ای هم داره، هر چی جلوتر میری موانع سنگین تر می شه، خوش به حال اونایی که تا آخرش رفتن، حالا پاشو بریم، بشینیم یخ می زنیم
(جوان چند گام می رود ولی پیرمرد می افتد، جوان برمی گردد، به سختی به حاجی می رسد)
پیرمرد: نبرد تو میدونِ نفس، تو میدونِ عقیده، تو میدونِ زندگی (می لرزد جوان به زور همرزمش را بلند می کند و به دنبال خود می کشد)
جوان: پاشو حاجی، دیگه چیزی نباید به صبح مونده باشه، آفتاب بزنه نزدیکه، باید راه بریم
پیرمرد: (قد راست می کند و با دست اشاره می کند) تو برو، تندتر برو من میام
(جوان آرام گاه در برف افتان و خیزان جلوتر می رود، پیرمرد در آسمان می گردد، به سویی می چرخد، تا می شود، می نشیند، قامت می بندد و جوان سنگین می رود، پیرمرد، به سجود می رود، در سجده دوم جوان چند گام رفته را به سختی برمی گردد، پیرمرد رکعت دوم را آغاز می کند، قنوت می خواند و به رکوع و بعد سجود می رود)
جوان: کاش یه کبوتر می شدم برای خبر گرفتن از اون دور دستها، یا نه آتیشی که دنیا رو نه، تو رو گرم می کنه (می نشیند، پیرمرد خنده یخ زده ای بر صورتش می نشیند)
پیرمرد: ستاره شناسِ آتیش دل، نمی خواستم این و از دست بدم (می لرزد و در خود یخ می زند) پنجه هام و دستام، تمام تنم یخ زده، سرما طاقت این تنو بریده، نماز یه آتیش بزرگه، اما انگار نوبت رسیده، اونم اینجا (صدای زنگوله های ریز و سوز سرما)
(جوان با آخرین رمق می خواهد او را بلند کند، این کار را می کند و دو گام می رود اما پیرمرد را در حقیقت می کشد)
پیرمرد: دیده بودی که یه پیرمرد به پسرش حسادت کنه
جوان: (ناتوان) نه
پیرمرد: من اینکار و کردم دو تا گل که پای راه مولا نثار شدن، خیلی بهشون حسودیم شد، نگو نوبت اینجا بوده، آقا اینجا پاسپورتو صادر کرده، مولا، حسین، لب تشنه بی سر، لبیک، خوب سیرابم کردی
جوان: این حرفا چیه گل فروش، ما می رسیم، باید برسیم
(پیرمرد می افتد، جوان بریده، پیرمرد به انجماد رسیده، سخت حرف می زند)
پیرمرد: به همه سلام برسون، ستاره های ایمان شاهد من، رنج همه رنج من هم بود، سرم، می کوبه، پسر این نسیم چه آواز قشنگی داره (بریده حرف می زند) چه آواز قشنگی داره، درست عین آواز کمیل می مونه، گوش کن، یا غایة آمال العارفین، یا غیاث المستغیثین...
(خیره به سویی، صدای زنگوله ها، نور به شفق و ظهور می رسد، جوان به اطراف می نگرد. هراسان، خیره، به زور از تپه بالا می کشد و با توان نداشته، سرد فریاد می کند)
جوان: هی پیرمرد اونجا رو نگاه کن، داره صبح می شه، صدای خروسا رو می شنوی؟
(روی چهار دست و پا تفنگش می رود، با آخرین رمق آنرا از ضامن خارج می کند، به همان شکل می رود روی تپه و به آسمان شلیک می کند، به پائین می غلتد، کنار پیرمرد می نشیند به سختی)
پیرمرد: (پیرمرد را روی پاهایش می گذارد) پیرمرد، نباید تنها بذاری، ما با هم جنگیدیم، با هم عملیات رفتیم، با هم زدیم به اونور مرز، پاشو فرماندهی کن، پیرمرد ترو خدا نیگا کن، (او را دنبال خود می کشد) فرمانده شِل و شِولتیم، تنها نذار، نباس اینجا ضریب زاویه ات صفر بشه.
(ناتوان می ماند، روی دستها تا می شود، سرش روی سینه پیرمرد می افتد، نگاهش دور دست را می پیماید، آخرین توانش را به کار می گیرد).
جوان: پیرمرد چقدر خوشگل شدی، من گل فروشی که شبیه گل لاله باشه ندیدم حاجی، حالا پاشو، مگه خودت نمی گفتی که خورشید تو آسمون یه عظمته؟ پاشو نیگا کن حاجی.
(نور به چهره هر دو تابیده، درخشان و درخشان تر می شوند، دو کودک دبستانی شادان وارد صحنه می شوند و به سوی آنان حیران، قدمی بر می دارند، متوقف می شوند)
صدای راوی: سلام رهگذرانه مرا در این غروب وداع گرفته بپذیرید امیدوارم مرا به جای بیاورید، من همان پوپک سرگردانی هستم که در بستر طوفان ها، با بالِ ناآشناترین بادها سفر می کرد، ملاقات مادر نزدیکی های تاریخ بود...(صدای زنگوله ها، دو تار و آوازهای آوایی)
پایان
[به نقل از نمایش، شماره 70 و 71]
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر