لبیک اللهم لبیک پرواز تا بر دوست
خاطره ای از سفر بیت الله الحرام سرکارحاجیه خانم مهدوی رئیس محترم واحد خواهران دانشگاه امام صادق «علیه السلام »
وقتی چشمش به من افتاد، اشکهایش را پاک کرد و گفت: نمی دانید چه حالی دارم! نمی دانم چه بگویم!
گفتم: از کجا آمده اید؟ گفت: از بیت الله الحرام. گفتم: خداوند زیارت شما را قبول کند! آیا از این سفر خاطره آموزنده ای دارید که برای من تعریف کنید؟
صورتش قرمز شد. عرق کرده بود ولبهایش می لرزید. گفت: خانم! نمی دانیدچه سفری است! اگر چشم دل باز باشدهمه جا و در همه چیز، او را می بینید;براستی خود را در محضر خدا و رسولش احساس می کنید. من هرگزدر وطن خودم،لذت گسستن از خانواده و پیوستن به حق را نچشیده بودم; به همین دلیل دائما به این و آن، سفارش زندگی و کارهای یومیه را می کردم. ولی وقتی که هواپیما اوج گرفت و صدا در فضای داخل پیچید که «ای خدا ای قادر متعال! خودم و اهل وعیالم را به تو می سپارم; مرا از جمیع خطرهایی که از بالای سرم و زیر پایم وطرف راست و چپم و پیش رو و پشت سرم می رسد حفظ بفرما» یکباره احساس کردم دل از خانه و خانواده بریده همه را به صاحب اصلی اش سپرده ام و با دیگری ارتباط برقرار می کنم. زیر لب زمزمه می کردم که «ای خدای آسمانها! ای خدای زمین! ای به پا دارنده زمان! همه کس وهمه چیزم را به تو می سپارم. تو ارحم الراحمینی. به من رحم کن و شیطان را ازمن دور ساز.»
گویی داشتم سبک می شدم وبه سوی معبود پرمی کشیدم. با خود می گفتم «اوچقدرمهربان است که بنده نافرمانی مثل مرابه خانه اش راه می دهد.» باز جواب می دادم که «این لازمه بزرگی و سروری اوست.»
خود را سرزنش می کردم که «چقدر دنیا تو را به خود مشغول کرده که صدای مولایت رانشنیدی که با توسخن می گفت و ندا می داد که ای بنده من آگاه باش دنیا فریبت ندهد! تو از آن منی و نزد من خواهی آمد:انا لله واناالیه راجعون. از دنیا برای آخرت خود توشه برگیر.مرگ به سراغ همه می آید;امروزنوبت دیگری است و فردا نوبت تو. مرگ دیگران باید مایه عبرت تو باشد.ببین که همه چیز را گذاشتند و با دست خالی رفتند!به این دنیا دل مبند! دنیا و هر چه در آن است مایه امتحان توست. ببین چگونه از عهده امتحان برمی آیی!»
من در همین تفکرات بودم و با خودصحبت می کردم که صدای همسفرم مرا به خود آورد: «شما سفراولتان است که به خانه خدا مشرف می شوید؟» سرم رابرگرداندم و تازه متوجه شدم که خانمی درکنار من نشسته است. ادامه داد «من در این سفر تنها هستم اگر اجازه بدهید دوست دارم با شما باشم و قدری با هم صحبت کنیم.» گفتم: «بفرمایید! من هم تنهاهستم.» گفت: «من سفر اولم است. فرزنددختر ندارم و تنها پسرم مرا به این سفرروانه کرده است. خوشحالم از این که باشما همسفر شده ام. من به نیابت دو پسرشهیدم به خانه خدا می روم; راستش چیزی نمی دانم و با آیین مهمانی رفتن به خانه خدا آشنا نیستم. آیا حاضرید دست مرا بگیرید و راهنمایی ام کنید تا مرا به این میهمانی راه دهند؟ اگر چنین کنید من هم از مولا می خواهم در روزی که کسی نمی تواند دست کسی را بگیرد و او راکمکی رساند یاور شما باشد.»
با خود فکر کردم که این هم یک امتحان دیگری است که مادر دو شهید ازمن کمک می خواهد. با خود عهد کردم که هر چه در توانم باشد از او دریغ نکنم. مگرنه این که من هم قصد خانه مولا را دارم آنهم با دست خالی و روی سیاه. چه بهترکه مادر دو شهید را شفیع خود ببرم شایدبه خاطر آبروی شهیدان، خدا مرا هم بپذیرد و مورد لطف و عنایت خود قراردهد. لذا گفتم: «خاطر جمع باشید که تاپایان سفر، همه جا با شما هستم.» وقتی خوشحالی و تبسم او را دیدم که می گفت «خدا را شکر که چه همسفر خوبی نصیبم کرد!» گفتم : «نه تنها در طول سفر که تاپایان عمر با شما هستم مرا به فرزندی بپذیرید تا همیشه زحمتتان بدهم.»
غرق صحبت بودیم که مهماندارهواپیما از بلندگو اعلام کرد: «تا چند دقیقه دیگر در فرودگاه جده بر زمین خواهیم نشست.»
ساعتی بعد ماشین به طرف مدینه درحرکت بود و او مشغول راز و نیاز کردن بامولا.
از راز و نیاز او خیلی خوشم می آمد.سعی می کردم به او نزدیک شوم وصدایش را که بشدت مجذوبم می کردبشنوم. زمزمه های جانسوزی داشت: «ای معبود من! شب از نیمه گذشته است و دراین بیابان تاریک و بی انتها که تنها توبیداری، با تو راز می گویم. مرا خواب غفلت فرا گرفته بود و دنیا فریبم می داد. ازتو دور و به مال و فرزند سرگرم شده بودم که خود گفته ای «انما اموالکم و اولادکم فتنة »; تا آنگاه که دو فرزندم را به میهمانی خود بردی و من ناگاه به خود آمدم ودریافتم که فرزندانم خبره تر از من بودند وخانه مولا را زودتر پیدا کردند. چون از ماسوی الله بریده بودند یک شبه ره صدساله رفتند و چه زود به محبوبشان رسیدند; اما من در آرزوها و هواهای نفسانی گم شده ام و راه خانه دوست رانمی یابم.
اکنون آمده ام و با تو تجدید پیمان می کنم که دیگر فریفته دنیا نشوم.پیامبرت را شفیع می آورم که مرا یاری کنی و لحظه ای به خودم وامگذاری: الهی لاتکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا.»
به راز و نیازش غبطه می خوردم واشک می ریختم. این بار نوبت من بود که با او صحبت کنم. گفتم: «مادر آماده شو!نزدیک مدینة الرسول است; می خواهیم پیاده شویم.» هنوز حرف خود را تمام نکرده بودم که صدا در ماشین پیچید:«السلام علیک یا رسول الله! السلام علیک یا فاطمة الزهرا! السلام علیکم یا ائمة بقیع.» صدای گریه و همهمه زوار باصدای صلوات در هم آمیخته بود و همه یک صدا می گفتند: «مدینه شهر پیغمبر!مدینه شهر پیغمبر!»
وقتی به مسجدالنبی وارد شدیم گفت:« به اطرافت نگاه کن و بدقت همه چیز راببین. مدینه شهری است که وجب به وجب خاکش، جای گامهای پیامبر وفرزندانش است. به گوش جان، صدای مظلومیت علی را از در و دیوار شهر بشنو.ببین چگونه جوسازی کردند که علی ازتنهایی، سر در چاه کرد و درد دلهایش را به چاه گفت. مگر گناه علی چه بود؟ اومی خواست به عدالت رفتار کند،حکومت حق را بپا سازد و داد مظلوم را ازظالم بستاند. چرا 25 سال خانه نشین شد؟چرا به همسرش جسارت کردند و موجب سقط فرزندش شدند؟ چرا حق او راغصب کردند و خانه اش را آتش زدند؟ گناه او چه بود که فرزندانش را شهید کردند؟مگر علی نبود که شبها برای بیوه زنان ویتیمان آذوقه می برد و خواب را بر خودحرام می کرد تا دیگران آسوده بخوابند؟علی بود که با دستهای مبارکش قنات می کند و وقف مسلمانان می کرد;نخلستانها را آباد و صرف امور ایشان می ساخت; و سرانجام هر چه را هم که برای خود و فرزندانش می ماند در راه خداانفاق می کرد و بجز نان جوین و نعلین وصله دار برای خود برنمی داشت. علی جنگها و زحمتها را به خاطر اسلام وپیامبراسلام به جان می خرید و همه جا دررکاب پیامبر«صلی الله علیه وآله » حاضر بود و پشت دشمن از شجاعت او به لرزه در می آمد.علی «علیه السلام » که پیامبر آنقدر سفارش اوو فرزندانش و همسرش را کرده بود.سرانجام در همین شهر کارش به جایی رسید که قبر همسرش - دختر رسول خدا - را مخفی می کند; شبانه دفنش می کند و به فرزندانش می سپارد که آرام گریه کنید تا مردم نفهمند که قبر زهرای من کجاست.
ای مدینه! اف بر تو باد که با دخترپیامبر«صلی الله علیه وآله » چه کردی. دختری که پیامبر بر دستش بوسه می زد ومی فرمود: فاطمة بضعة منی; من آذاهافقد آذانی. «فاطمه پاره تن من است هرکه او را اذیت کند مرا اذیت کرده است.»
چنان کردند که بعد از پدر دنیا برایش تنگ شد; آنقدر گریه کرد که به او پیغام دادند یا شب را گریه کن، روز آرام بگیر ویا روز گریه کن و شب آرام باش.»
در اینجا ساکت شده گفت: «دخترم خوب گوش کن. کانه صدای گریه فاطمه را می شنوی که به پدر خویش شکایت می کند که ای پدر! بعد از تو چه بلاها که به سر من و همسر و فرزندانم آوردند. مسیرولایت را عوض کردند. دین تو را تحریف کردند; شیطان فریبشان داد و به خاطر جاه و مقام، وصایای تو را نادیده گرفتند وهرچه از دستشان بر می آمد، بر ما رواداشتند. علی به خاطر حفظ دین تو صبرمی کند در حالی که گویی استخوانی درگلو دارد و خاری در چشم; ولی من دیگراز زندگی سیر شده ام و می خواهم مرا نزدخود ببری.»
رو کرد به من و گفت: «آیا تو هم اینهارا می شنوی؟» من دیگر حال خود رانداشتم. گریه مجالم نمی داد. می خواستم فریاد بزنم: «خدایا این زن کیست؟ فرشته است؟ چقدر چشم و گوش دلش بازاست! چقدر حرفهایش به دل می نشیند!این من هستم که باید از او کمک بخواهم.دیگر دست از او برنمی دارم.» خواست مراآرام کند; صحبت را عوض کرد و گفت:«حیف که دیگر باید از این شهر برویم;نوبت ما تمام شد; نوبت دیگران است. »صدایش در گوشم پیچید: «نوبت ما تمام شد; نوبت دیگران است.»
گفتم: «امشب غروب آفتاب، باید به طرف مکه حرکت کنیم. آماده هستی؟گفت: «من مدتهاست که آماده ام. رفتنی باید برود; خدا کند زاد و توشه بقدر کافی جمع کرده باشد.» من که حرفهایش رادرست نمی فهمیدم که از چه و از کجامی گوید، ادامه ندادم.
غروب بود که به مسجد شجره رسیدیم. خدایا چه شکوهی! چه جمعیتی! او را با چادر سفید و مقنعه ای که صورتش در آن نور خاصی داشت غسل کرده وضو گرفته دیدم. رو به قبله مشغول راز و نیاز با خدا بود: «الهی ظلمت نفسی.بار الها به خودم بد کردم. نفس سرکش،مرا از راه بدر برده; اما این راه طولانی را به بیچارگی و بی پناهی آمده ام تا به خانه ات راهم دهی. من لباس آلوده را از تنم درآورده ام و خود را از بدیها دور کرده ام.آماده ام تا مرا در ضیافت خود بپذیری.خود دعوتم کردی; به خدمت پیامبرت رفتم; او را شفیع آورده ام تا از گناهانم درگذری و به من قدرت مبارزه با نفس اماره را بدهی و کمکم کنی تا راهی جز رضای تو نروم. خدایا تو مرا خواندی; حال می گویم لبیک اللهم لبیک. لاشریک لک لبیک. ان الحمد و النعمة لک و الملک.غفار الذنوب لبیک، لبیک لبیک عبدک واین عبدک لبیک، ای خدای کریم لبیک.
هنگامی که در ماشین، روی صندلی کناری اش جای گرفتم، گفت : «هیچ فکرکرده ای که لباس سفید، چه لباس خوبی است؟» گفتم: «نه هیچ گاه فکر نکرده بودم.» گفت: «وقتی به دنیا می آیی، لباس نوزادی سفید است; وقتی محرم می شوی باز لباس سفید می پوشی; و هنگامی هم که به سفر آخرت می روی باز سفیدمی پوشی. اگر بخواهی این لباس،برازنده و زیبا بماند باید مواظب باشی به چیزهای کثیف آلوده نشود.قلب مؤمن هم مثل لباس سفیداست; باید همیشه مواظب باشد که مبادا لکه های پلیدیهایی گناه آن را زشت و آلوده بسازد. اگر هم لکه ای بر آن بنشیند باید بلافاصله با آب توبه شستشو کند.» گفتم: «بله صحیح است;اما این در صورتی است که کسی این لباس را پوشیده باشد; یعنی اول توبه کرده وپاک شده باشد. من وقتی می خواستم لبیک بگویم، خجالت می کشیدم ونمی توانستم کلمات را ادا کنم. من که مؤمن نیستم با کدام زبان لبیک بگویم؟ بازبانی که اینهمه آلوده به گناه است؟ وقتی که می خواستم لبیک بگویم به یکبار تمام گناهانی که به زبان انجام داده بودم به خاطرم آمد; دیدم نمی توانم لبیک بگویم.سعی کردم با دیگران، این کلمات را تکرارکنم; ولی بغض راه گلویم را گرفته بود ونمی توانستم حرف بزنم. چندین باربسختی گفتم یا غفار الذنوب; آرامشی پیدا کردم و یادم آمد که الا بذکرالله تطمئن القلوب »
گفت: «نا امید مباش; او خودش فرموده ادعونی استجب لکم. ما هم او رامی خوانیم و آنقدر در خانه اش را می زنیم تا سرانجام ما را بپذیرد.»
ماشین در حال حرکت بود. ظرف غذارا به دستم داد و گفت: «این سهم توست به همه داده اند. همیشه دعا کن خدا روزی حلال به ما بدهد.»
سرانجام به حرم رسیدیم . گفت: «بیا ازدر بنی شیبه برویم. از این در به حرم واردشدن مستحب است.» و شروع کرد به دعاخواندن: «خدایا به حق محمد و آل محمدت حرم بدنی علی النار و نجنی من عذابک و عقابک برحمتک یا ارحم الراحمین.»
با هم حرکت کردیم و رسیدیم به جلودر مسجدالحرام. ایستاد و گفت: «اللهم افتح لی ابواب رحمتک و استعملنی فی طاعتک و رضا لک. و احفظنی بحفظ الایمان ابدا. اللهم فک رقبتی من النار.»دائم تکرار می کرد که خدایا مرا از آتش جهنمت آزاد کن.
داخل مسجدالحرام شدیم. دستها رابلند کرد و گفت: «اللهم انی عبدک و البلدبلدک و البیت بیتک. جئت اطلب رحمتک و اؤم طاعتک. مطیعا لامرک وراضیا بقدرک.» و تکرار می کرد: «خدایامطیع هستم به هر چه تو فرمان دهی وخرسندم به آنچه برایم مقدر کرده ای.» به سجده افتاد. بدنش از شدت گریه بسختی تکان می خورد. خدا را شکر می کرد که به خانه خود راهش داده است; زیرا چه بساکسانی که نتوانسته اند به میهمانی دوست بروند:
به طواف کعبه رفتم به درون رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
من دیگر از خود اختیاری نداشتم وبشدت تحت تاثیر او قرار گرفته بودم.سعی می کردم هر چه بیشتر به او نزدیک شوم و کلماتش را بشنوم و به جان بخرم.او متوجه من نبود و با معبودش سخن می گفت. رو به کعبه زمزمه می کرد:«الحمدلله الذی عظمک و شرفک وکرمک و جعلک مثابة للناس امنا مبارکا وهدی للعالمین. ای خدایی که هدایت می کنی و راهها را نشان می دهی، کمکم کن.
سرانجام بدون هیچ صحبتی به دنبالم حرکت کرد. رفتیم و در صف جماعتی که روبروی باب النبی تشکیل شده بود قرارگرفتیم. اینجا قسمتی است که خانمها درآن می نشینند و نماز آنجا چه شکوه وعظمتی دارد! گفتم: «خدایا وحدت بین مسلمانان را بیشتر کن. ببین چطور سیاه وسفید و عرب و عجم کنار هم قرارمی گیرند و همه یک صدا با او راز و نیازمی کنند!» گفت: خدا مسلمانان را نصرت عطا فرماید، خدا قلبهایمان را به هم نزدیکتر کند و پرچم اسلام را در تمام دنیابه اهتزاز در آورد.»
دیدم کمی آرام شده است. وقت راغنیمت شمردم گفتم: « شما که بنده ای به این خوبی هستید اینقدر آمرزش می طلبید; من چه بگویم که از خودم ناامید شده ام و شرم دارم با خدا صحبت کنم. من بنده شیطان شده بودم و بسیاردنبال هواهای نفسانی بودم و از بندگی اوسر می زدم. عناد نداشتم; بلکه نمی فهمیدم چه خدا و مولایی دارم. حال،رویم سیاه و دستم خالی است. گوئی می شنوم که به من می گویند «برو بیرون!اینجا جای پاکان است. اول خانه جاروب کن آنگاه مهمان طلب.»
شروع کردم به گریه کردن که آیا مرامی بخشند؟ آیا مرا راه می دهند؟ باانگشت به تابلو روبرویمان اشاره کرد وگفت: «ببین با ما سخن می گوید.» و شروع کرد به خواندن : «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله، ان الله یغفر الذنوب جمیعا، ان الله غفورالرحیم.» حال نوبت من بود; اشک مجالم نمی داد; حالم دگرگون شده بود.گفتم: «دوباره بخوان و آبی بر آتشم بریز;امیدوار شدم.»
صدای مؤذن بلند شد که «الله اکبر»;صفها مرتب شد. همه به نماز ایستادیم.هر دو ساکت و آرام به کلمات و الفاظگوش می کردیم که واقعا حمد برای خدای عالمیان است. ای خدای رحمان و رحیم!ای خدای مالک روز قیامت!.... گویا او راحاضر می دیدم با صداقت هر چه بیشتردر قلبم گفتم «همین طور است; پس فقطتو را می پرستم و از تو یاری می خواهم مرا به راه راست هدایت کن.
نماز تمام شد. گفتم: «به طرف حجرالاسود برویم که طواف را شروع کنیم.» و به خط قرمزی که انتهایش به حجر می رسید اشاره کردم و گفتم:«اینجاست.» دیدم ایستاده است و گویادنبال کسی می گردد. گفتم: «کسی یا چیزی را می خواهی؟» گفت: «شب جمعه است;گفته اند او حتما می آید. منتظرش هستم.»مقصودش را آن موقع نفهمیدم. گفتم:«طواف دیر می شود. تا نماز بعد شروع نشده به طواف بپردازیم. از همین جاحرکت کنیم.» شروع کرد: اشهد ان لا اله الاالله اشهد ان محمدا رسول الله. خدایاشهادت میدهم که برای تو شریکی نیست و محمد فرستاده توست. خدایا به توایمان می آورم و رسولت را تصدیق می کنم و از کتابت پیروی می نمایم.»
مانند عاشقی با خدا راز ونیاز می کرد و همچون پروانه ای به گرد شمع می چرخید:«خدایا عاشق که به معشوق می رسدزبانش بسته می شود. کلمات را گم کرده ام و نمی دانم چه بگویم. آخرنمی دانم با بزرگی مثل تو چگونه ارتباط پیدا کنم. فقط می دانم هر چه بگویم می شنوی چون از رگ گردن به من نزدیکتری : هو اقرب الیکم من حبل الورید. اما من زبانم الکن است چون معصیت فراوانی کرده است.شرم دارم از تو طلب بخشش کنم. می خواهم از خانه ات بیرون بروم; ولی به کجا و به چه کسی پناه ببرم؟ خدایا فقیری هستم که به درخانه ات پناه آورده. اینجاخانه توست و من بنده توهستم. مرا ازآتش جهنم آزاد کن یا جواد یا کریم.»
کانه او را حاضر می دید; سرش را بلندکرد و گفت: اگر چه عمل من کوچک است، اما تو صاحب جود و کرم هستی; ازمن بپذیر. «ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الاخرة حسنة و قنا عذاب النار.»
طواف تمام شده بود که دوباره درحجراسماعیل دیدمش که به سجده افتاده است: «ای خالق من! ای معبود من! ظلمت نفسی. خدایا به خودم ظلم کردم.اما تو غفار الذنوبی، تو ستارالعیوبی، تورحمن و رحیمی، مرا ببخش.» ملتمسانه می گفت: «یا سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی. خدایا دست و پایم را از زنجیرهایی که به خود بسته ام، آزاد کن تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم. دیگر خودت رامی خواهم; پس مرگ مرا بر من راحت گردان.»
زمزمه هایش به من حال دیگری داده بود و تحت تاثیر اعمال او و لذت مناجاتش، از خود بیخود می شدم. او به مسائل مادی توجهی نداشت و به قدرضرورت بسنده می کرد و تمام وقتش راصرف نماز و راز و نیاز می کرد. باخود می گفتم به ایران هم که برویم،من او را رها نمی کنم. خداوند برای من معلم خوبی فرستاده است. این واقعا رسولی از طرف خداست. ازاینکه او همسفر من بود بسیارخوشحال بودم.
سرانجام سفر به پایان رسید. وقت بازگشت بود. در فرودگاه بارهایمان راتحویل دادیم و در سالن انتظار ماندیم تاپرواز را اعلام کنند. رو به من کرد و گفت:«دخترم از تو پوزش می خواهم. خیلی اذیتت کردم. خدا تو را برای من فرستاد تاتنها نباشم. حیف که عمر سفر کوتاه است.خدا کند که زاد و توشه ای برای سفرآخرت داشته باشیم. مرا حلال کن.»یکدفعه به خود آمدم و تنم لرزید. بنابودمن به او کمک کنم ولی او هیچ کاری را به من محول نکرد. بلکه مرا بیدار کرد; دستم را گرفت و راه نشانم داد. مسیر مرا عوض کرد و دلم را به سوی محبوبم کشید. درس خوب بودن و خوب زندگی کردن را به من آموخت. با اعمالش، با بیان زندگی دوشهیدش و با دعاهایش راه سعادت را به من نشان داد. من نفهمیدم با چه کسی همسفر بودم. خدایا او فرشته است یاانسان؟
منقلب شدم. دهانم خشک شده بود وبشدت عرق کرده بودم. با دستپاچگی گفتم : «شما هم آب می خورید؟ آب سردکن نزدیک است و من می خواهم کمی آب بخورم.» می خواستم قدری فکر کنم وببینم چگونه می توانم این مرشد وراهنما را بیشتر در کنارم داشته باشم.
چند دقیقه ای طول نکشید که برگشتم و دیدم روی زمین خوابیده است. گفتم:«خسته شده اید اما اینجا محل مناسبی برای خوابیدن نیست. الان سوار هواپیمامی شویم.» جوابی نشنیدم; کنارش روی زمین نشستم; دیدم عرق سردی بر روی پیشانی اش نشسته و صورتش مانندمقنعه اش کاملا" سفید شده است. چادرمشکی اش همه بدن او را پوشانده بود.باورم نمی شد. شروع کردم به التماس:«کمک! کمک ! کمکم کنید! اینجافرشته ای روی زمین خوابیده. دکترخبر کنید! پسرش چشم انتظاراوست.»
دیگر چیزی نفهمیدم; فقط چند دقیقه بعد شنیدم ایرانی هایی که دورمان جمع شده بودند گفتند «دکتر آمد.» دکتر پس از معاینه سری تکان داد و گفت:«خلاص ».
والسلام