عبید الله مهدی به سال 296 ه. ق در آفریقا قیام کرد و به طریق اسماعیلیه به امامت خود دعوت نمود و دولت فاطمی را بنیان نهاد، پس از وی اعقابش مصر را دار الخلافه قرار داده تا هفت پشت بدون انشعاب سلطنت و امامت اسماعیلیه را بر عهده داشتند. پس از هشتمین خلیفه فاطمی مستنصر بالله سعد بن علی (427-487ه.ق) دو فرزند وی «نزار» و «مستعلی » بر سر خلافت و امامت منازعه کردند و پس از کشمکش بسیار وجنگهای خونین «مستعلی » غالب شد و برادر خود «نزار» را دستگیر نموده، زندانی ساخت تا مرد. در اثر این کشمکش و بزرگترین نفاق و شقاق داخلی، نهضت اسماعیلیه از هم گسیخت و پیروان فاطمیان به دو دسته تقسیم شدند: نزاریه و مستعلیه. (1)
درباره ی انگیزه جدایی این دو برادر می گویند: اندکی پیش از مرگ «مستنصر» پسر امیر الجیوش «بدر الجمالی » یعنی «افضل » به جای پدر مقام وزارت یافت.بدر با تزویج دختر خود به «مستعلی » بر آن بود که وی را که انعطاف پذیرتر از نزار بود به جانشینی پدر برگزیند وقتی مستعلی به مسند امامت می نشست، همچنان متکی بر افضل باقی می ماند و لذا اوضاع به استواری و فرخندگی سابق دوام می یافت. افضل این نقشه را به انجام رسانید و نزار هنگامی که شنید «مستنصر» در بستر مرگ «مستعلی » را به جانشینی برگزیده است فوری به اسکندریه فرار کرد که مرکز قوای شورشیانی بود که بدر آنها را سرکوب ساخته بود (2) و از افتگین ترک و اعراب هواخواه خود کمک طلبید و مردم اسکندریه با وی بیعت کردند و او را «مصطفی لدین الله » نامیدند و با مردم خطبه خواند و «افضل » را لعن کرد و نیز مورد پشتیبانی قاضی اسکندریه قرار گرفت. (3) اما به هر حال شکست خورده و دستگیر گردید و هنگامی که وی را به قاهره برگرداندند و محبوس ساختند، شورش در واقع به پایان رسید، گویی اصلا واقعه ای رخ نداده است گرچه بعدها مدعیان نزاری پیدا شدند; اما آنان را با نزاریان محلی و بیگانه ارتباط و وابستگی نبود و هیچ یک از پسران و نوه های وی حتی در نقش یک رئیس پوشالی و ساختگی در جنبش نزاری ظاهر نشدند. (4)
فرقه اسماعیلیه پس از امامت مستعلی از هم پاشیده شد. اسماعیلیان مشرق از به رسمیت شناختن خلیفه جدید سرباز زدند و هواخواهی خود را از نزار و فرزند او اعلام داشتند و ارتباط خویش را با سازمان ضعیف فاطمیان در قاهره قطع کردند. در سال 525 پس از قتل الامر پسر و جانشین مستعلی به دست طرفداران نزار، بقیه اسماعیلیان از قبول خلیفه جدید که در قاهره بر مسند خلافت نشست، امتناع ورزیدند و بر این عقیده شدند که پسر شیرخوار آمر به نام «طیب » که گم شده بود امام غایب و منتظر است و پس از وی دیگر امامی نخواهد بود. (5)
در سال 567 یعنی در همان هنگام که «العاضد» آخرین خلیفه فاطمی (555-567ه.ق) در بستر مرگ افتاده بود سردار کرد«صلاح الدین ایوبی » که در آن زمان فرمانروای واقعی مصر محسوب می شد، اجازه داد که خطبه به نام خلفای عباسی بخوانند و کتابهای اسماعیلیان جمع آوری و سوزانیده شد و بدین ترتیب مصر پس از بیش از دو قرن باز به دست اهل تسنن افتاد. (6)
اما در سرزمینهای دیگر فرقه اسماعیلیه در دو شاخه عمده که هنگام مرگ مستنصر به آن تقسیم شده بودند، زنده ماند: یکی مستعلویان که هنوز هم بیشتر آنان در یمن و هند باقی هستند و در هند به نام «بهره » یا «بحره » معروف می باشند. عقاید اسماعیلی را بدان صورت که در نزد آنان رایج است به علت آن که بر شیوه سنن و عقاید کیش اسماعیلی دوران فاطمی است «دعوت قدیم » می نامند. پس از شکست دعوت قدیم به «دعوت جدیدی » احتیاج شد که مؤسس آن شخصی به نام حسن صباح بود.. (7)
حسن صباح و دعوت جدید
در زمان خلافت مستنصر فاطمی از جمله کسانی که به آیین اسماعیلی درآمد مردی به نام «حسن صباح » از مردم «ری » بود. حسن در بین سالهای 430 و 440ه. ق در یک خانواده شیعی اثنی عشری شهر ری که از نسل خاندان شاهی اعراب یمن بودند، پا به دنیا گذاشت. پدرش «صباح » از یمن به کوفه و از آنجا به قم و ری آمد و حسن در ری ولادت یافت.مورخان نام و نسب حسن را چنین نوشته اند: حسن بن علی بن محمد بن جعفر بن الحسین بن محمد الصباح الحمیری، وی بنابر قولی نخست بر مذهب اثنی عشری بود. (8) لیکن به دعوت صاحب النقض، مجبر و مجبر زاده و همکار تاج الملک مستوفی بود. (9)
از روایات مختلف بر می آید که او از شهر شیعه نشین قم بود و تکاپوی دانش، او را به «ری » که چندان از زادگاهش دور نبود، کشاند و در آنجا به تحصیل علم پرداخت تا هم بتواند به حرفه ی دبیری وارد شود و هم به معلومات وسیعتری دسترسی پیدا کند.
حسن در شرح حال خود می نویسد: «از ایام صبی و زمان هفت سالگی جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبادی خویش اثنا عشری داشتم در ری شخصی امیرضراب نام دیدم، بر عقیده خلفای مصر، احیانا فایده ای فرمودی و پیش از او ناصر خسرو و جت خراسان (10) اگرچه خیری میسر نشد و در عهد سلطان محمود، ابو علی سیمجور و جماعتی انبوه، آن راه گرفته بودند و نصیر بن احمد سامانی و جماعتی بزرگان حضرت بخارا، این عقیدت قبول کرده بودند. گفتم: مرا هرگز در مسلمانی شک و شبهه نبوده است، در آن که خدایی هست حتی، قائم، قادر، سمیع، بصیر، و پیغمبری و امامی و حلال وحرامی و بهشت و دوزخی، و امر و نهی و پنداشتم که دین اعتقاد این است که عوام دارند، خصوصا شیعه، و هرگز گمان نبردم که حق در خارج مسلمانی بباید طلبید ومذهب اسماعیلیان فلسفه است و حاکم مصر متفلسف است. امیر ضراب، مردی نیکو اخلاق بود. نخست که بامن مطارحه می کرد گفت: اسماعیلیان چنین وچنان گویند. گفتم:ای امیر! سخن ایشان مگوی که خارج دایره اند و مخالف عقیدت است وما را درمفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه می رفت و او عقیدت مرا جرح و کسر می کرد و من مسلم نمی داشتم، اما در دلم آن سخنان مؤثر بودی. سپس «حسن صباح » تحت تاثیر افکار همان شخص قرار می گیرد و مذهب خود را تغییر می دهد وجزء فرقه اسماعیلیه می گردد و در پایان می گوید: در رمضان سال 464 عبد الملک عطاش که در آن هنگام داعی عراق بود به «ری » آمد مرا بپسندید و نیابت دعوت به من فرمود وگفت: ترا به حضرت خلیفه باید شد». (11)
داعی عبد الملک رئیس دعوت فاطمی، «حسن صباح » را وارد تشکیلات خود ساخت و او را تشویق نمود که به مصر سفر کند بلکه با داعی مؤید ملاقات نماید و در برگرداندن نظم به مصر که دولت فاطمیان را آشفته ساخته، کمک کند.
حسن در سال 469 از راه غیر مستقیم عزم مصر کرد، نخست به اصفهان و از آنجا به آذربایجان و شام رفت و در سال 471 به مصر رسید و نزدیک به یک سال و نیم در آنجا بماند و در زمره کسانی درآمد که طرفدار خلافت «نزار» بودند که به نص اول می بایست جانشین پدر باشد.
و می گوید: در مدت اقامت در مصر هرچند نزدیک مستنصر نرسیدم، اما وی بر حال من واقف بود و به کرات ستایش من کرده بود و امیر الجیوش امیر لشکر او که مسلط بود وحاکم مطلق، صهر پسر کوچکتر مستعلی بود که مستنصر او را به نص دوم ولی عهد کرده بودو من بر قاعده اصول مذهب خویش دعوت به «نزار» می کردم بدین جهت امیرالجیوش با من بد بود و به قصد من میان بست...». (12)
حسن چون در مصر طرفدار «نزار» بود، بدر الجمالی اورا به زندان افکند و سپس ازمصر تبعید نمود (13) حسن با نومیدی در سال 473 به ایران برگشت و به یک سلسله مسافرت پرداخت; به یزد، کرمان، خوزستان و عراق عجم (اراک فعلی) سفر کرد، تمام این نقاط در مغرب ایران، و از مراکز معتبر دولت سلجوقی بودند و در طی سالهای پس از 473 در جستجوی مرکزی برآمد تا ستاد جنبش نزاری را در آنجا برپا سازد. در این هنگام حسن بر «قلعه الموت » که به معنی آشیان عقاب است در نزدیکی رودبار قزوین دست یافت و دعوت خود را به نام «مستنصر» بعد از مرگ او در سال 487 به نام «نزار»که در مصر جانشین فاطمیان نشده بود، آغاز کرد، از این رو دعوت اسماعیلیه تحت رهبری حسن صباح از خلافت فاطمی مستقل گردید. (14)
به گفته حمدالله مستوفی: نزار بن مستنصر کودکی از فرزندان خود را به او داد، حسن صباح آن کودک را به ایران آورد و پرورش داد. (15)
حسن، داعیانی برای ارشاد و دعوت محافظان الموت می فرستاد از قرار معلوم حسین قاینی کسی است که عملا، امر دعوت محافظان الموت را بر عهده داشت، هنگامی که افراد پادگان قبول دعوت کردند حسن شخصا رهسپار آنجا شد، لیکن چون عامل نظام الملک ابومسلم رازی حکمران «ری » سخت در طلبش مبالغت می کرد از بیراهه خود را به قزوین رسانید و جمعی که با او بودند به تفاریق به «الموت » فرستاد تا آن که خود او نیز به طور ناشناس به الموت آمد نام آن قلعه در اول «اله اموت » یعنی آشیانه عقاب و از عجایب حالات به حساب جمل، عدد الموت به تاریخ عرب سال صعود او بر قلعه است.(483). (16)
در آن وقت در قلعه الموت از طرف سلطان سلجوقی مردی علوی حکومت می کرد که مهدی نام داشت که شیعه ای زیدی و میانه رو بود، حسن صباح او را گفت: چون بر این قلعه مرا ملکی نیست در اینجا طاعت کردن را جایز نمی بینم اگر مصلحت می بینی چندان زمین که در گاوپوستی آید اندرین قلعه به من بفروش تا بر ملک خود طاعت کنم وخدای را بزه کار نباشم; مهدی آن مقدار زمین بدو فروخت او پوست را به دوال کشید و گفت: تمامت قلعه مراست مهدی علوی را مجال منع نبود.(17) همرزمان مسلح خویش را وارد دژ ساخت و سرانجام با حیله دژ الموت را مسخر خود ساخت و همین که بر الموت مستقر شد به پرهیزگاری و صلابت نام آور گشت. گویند: وی اززمان ورودش به قلعه الموت تا 35 سال بعد هرگز از آن قلعه به زیر نیامد و همانجا به تقریر و تحریر امور مشغول بود، از آن روز که به قلعه الموت وارد شد تا هنگامی که از دنیا رفت، دو نوبت بیشتر از خانه اش بیرون نیامد و دو نوبت هم به پشت بام خانه رفت. در ابتدا کار حسن دو جنبه داشت: یکی مردم را به کیش اسماعیلی درآورد و دیگر قلاع بیشتری تسخیر کند. وی به هر دو کار توفیق یافت و قلاعی را از حدود خراسان تا شام تسخیر کرد.
حسن در الموت خود را «شیخ الجبل » یا پیر کوهستان خواند وی مامورینی را که «فدایی » خوانده می شدند، از قلعه به اطراف می فرستاد و یکی از داعیان خود را به نام «حسین قاینی » به «قهستان » فرستاد و او در آنجا نیز مانند حسن به استخلاص بعضی از نواحی مبادرت کرد و قلاعی در آن نواحی به دست آورد. بدین ترتیب اساس دولت اسماعیلیان نزاری در ایران گذاشته شد و آن دولت از سال 483 تا 654ه. ق باقی و برپا بود.
فعالیت نو اسماعیلیان آن چنان شدید بود که در مدت کوتاهی به زور یا به حیله، بسیاری از دژها و قلاع استوار و شهرکهای مستحکم نقاط کوهستانی ایران را به تصرف خود درآوردند. گذشته از الموت این دژها عبارت بودند از: میمون دز، لمبسر، دیره، استوناوند، وشم کوه و غیره در کوههای البرز و گردکوه در نزدیکی دامغان و طبس و تون و ترشیز و زوزن و خور وغیره در قهستان و شاه دزدخان لنجان نزدیک اصفهان و کلات تتبور و چند دژ دیگر در کوهستان فارس و کلات و ناظر در خوزستان، اداره هر یک از این قلعه ها با یک نفر حاکم بود که او را محتشم می خواندند. (17)
از فهرست بالا نیک پیداست که دولت اسماعیلیه نزاری واجد سرزمین یک پارچه نبوده است و متصرفات اصلی آن در نواحی کوهستانی البرز و کوهستان (قهستان) قرار داشته است.
بنابر آنچه رشیدالدین فضل الله آورده است، حسن در پایان عمر بیمار شد، اما بیماری خود را ظاهر نمی کرد، ضروری ترین اقدامی که وی به آن دست زد،کارهایی بود که جنبه دفاعی داشت مثل کندن چاه و قنات و آوردن آب به مزارع و باغهای الموت، استوار ساختن دژها و تهیه تدارکات و حراست آن در برابر قوای سلجوقی. با وجود این، در همان حال در چهار دیواری سرای خویش به گسترش نهضت و شورش نزاری در سراسر قلمرو سلجوقیان کمک می کرد یک بار به هنگام ضرورت، زن و دخترانش را به قلعه ای دور افتاده فرستاد و مقرر داشت که در آنجا با دیگر زنان دوک ریسند و مزد آن به کفاف مایحتاج خود رسانند(گویند «از آن گاه باز بر خلاف عامه مسلمانان » محتشمان اسماعیلی در حال جنگ زن پیش خود نداشتندی)دو پسر داشت که هر دو را یکی پس از دیگری به سیاست رسانید:یکی را به جرم جنایتی که بعدا معلوم شد، اتهام باطلی بوده است و دیگری به جرم نوشیدن شراب.
حمد الله مستوفی علت قتل آن دو را، نوشیدن شراب و ارتکاب به زنا نوشته است. (18) و به گفته رشید الدین فضل الله و جوینی، حسن صباح قتل پسران خود را بر این حمل می کرد که بعد از وفات کسی را خیال نیفتد که او دعوت برای ایشان کرده است ومقصود آن داشته است. (19)
صلابت وی تا بدانجا بود که: «شخصی بر قلعه نای زده بود، او را بیرون کردند و دیگر بار به قلعه راه ندادند» و «وقتی جماعتی از پیروان او، انساب وی نوشتند و بر او عرض کردند، او آن را در شراب شست و بدان رضا نداد و گفت: من بنده ی خاص امام باشم دوست تر از آن دارم که فرزند ناخلف امام باشم ». (20)
حسن صباح بنیاد کار خود را بر زهد و ورع و امر به معروف و نهی از منکر نهاده بودو در مدت سی و پنج سال که در الموت ساکن بود هیچ کس در ملک او آشکارا شراب نخورد و او را دو پسر بود، که ایشان را به شراب خوردن و زنا کردن منسوب کردند، هر دو را در زیر چوب بکشت. (21)
او در قلعه الموت تا وقت مرگ، در سردابی که معتکف و متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر سخن دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول و در زهد و ورع و تقوی به غایت بود. (22)
ابن اثیر او را با فراست، توانا، عالم به علوم هندسه و حساب و نجوم و علوم دیگر، توصیف کرده است. (23) و نیز نوشته اند: حسن همان طور که مرد عمل بود، نویسنده و متفکر نیز بود. مؤلفان اهل سنت دو قطعه از آثار او را برای ما حفظ کرده اند: یکی نامه ی خود او است و دیگر خلاصه ای از رساله کلامی. (24)
استفاده از ترور
اسماعیلیان به خصوص نزاریان از ترور در شرایط خاصی استفاده می کردند ولی آنها بعدها استفاده از آن را به صورت منظم و مرتب درآوردند. بدیهی است که آنها فقط متشبث به ترور یا تهدید نمی شدند و یا حتی درخصوص دشمنان سرسختشان از آن استفاده نمی کردند، لیکن آنان از این وسیله گاهگاهی سود می جستند، تا آنجا که هر نوع ترور را به آنها نسبت می دادند و تعدادی از شخصیتهای سنی تمهیدات لازم را در مقابله با آن انجام می دادند، حتی در زیر لباسشان جوشن می پوشیدند، چنین می نماید که اسماعیلیان این نوع مبارزه را به صورت نوعی خدمت ویژه جنگی در امر جهاد یاد می گرفتند، آنها که آمادگی اجرای قتلها را داشتند «فدایی » نامیده می شدند و از امتیاز خاصی هم برخوردار بودند (البته آنها اگر در حین عمل کشته می شدند طبق سنت اسلامی شهید به شمار می رفتند). (25)
اسماعیلیان شاید نخستین کسانی باشند که به طور اصولی و ممتد و طبق نقشه به عنوان یک حربه سیاسی به ایجاد وحشت (ترور) دست زدند. یک شاعر اسماعیلی گوید: «ای برادران چون زمان پیروزی فرا رسد و اقبال از دو جهان به یاری ما شتابد، آنگاه یک رزمنده پیاده کافی است که پادشاهی را با صد هزار به وحشت افکند». (26)
فداییان، گروه خاصی از اسماعیلیان بودند که جان خود را وقف ترور و کشتن دشمنان خود کرده بودند، آدمکشی آنها تنها یک عمل دینی و خداپرستانه نبود، این کار دارای مراسم و شعایری بود که جنبه ی تقدس آمیز داشت. نکته ی عجیب این است که فداییان در تمام قتل هایی که مرتکب می شدند، چه در ایران و چه در شام، همیشه خنجر یا کارد به کار می بردند و هرگز از زهر و تیر استفاده نمی کردند. اغلب اوقات فدایی دستگیر می شد و در واقع کوششی برای فرار نمی کرد، حتی زنده ماندن مامور مایه ی سرشکسکی و شرمندگی خود و خانواده اش می گردید. مکرر از مادری مثال آورده می شود که فکر می کند پسرش در هنگام ماموریت کشته شده است; زیرا شنیده است که همه ی فداییان کشته شده اند از این لحاظ شادمانی می کند و خویشتنن را می آراید اما هنگامی که پسرش زنده باز می گردد شیون به پا می کند. (27)
گویند: وقتی یکی از فداییان می پذیرفت که در این راه کشته شود، رئیس آنها خنجری را که متبرک و مقدس بود به وی می داد. (28)
فداییان اسماعیلی
در منابع تاریخی همه جا سخن از «فداییان » است که به فرمان پیر اول یا شیوخ جبل سرزمین مختلف در لباس بازرگانان، درویشان و خدمتکاران بودند تا به موقع خنجر خود را در قلب دشمن فرو کنند ازجمله هندوشاه نخجوانی که در اواخر قرن هفتم می زیسته، از حضور فداییان اسماعیلی در اطراف امیران بزرگ و حکام و اشراف به لباس شاطر، رکابدار، فراش، دربان خبر می دهد ومی نویسد:«در عهد سلطان برکیارق کار ملاحده قوت گرفت و قلعه های حصینی در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان «حسن صباح » بود که اصلش از مرو است به مصر رفت و از دعات مغرب آن مذهب بگرفت و خلقی انبوه را به این بهانه که به اهل بیت دعوت می کنم، استغوا کرد و با ایشان گفت: ازارقه که قومی از خوارج اند با آن که بر باطل اند جان خود را برای نصرت مذهب خویش می بازند، شما خلق را به اهل بیت پیغمبر خویش دعوت می کنید حق محض بی هیچ شبهه با شماست. اگر جان عزیز در این راه ببازند آخرت باقی و نعیم سرمد یابید و کدام دولت به از این تواند بود و امثال این سخنان چندان بگفت که ایشان را بر کشته شدن دلیر کرد و از ایشان چند کس در پیش سلطان ملکشاه خویشتن را بکشتند و سلطان به غایت بترسید و کار ایشان ترقی کرد و آوازه به همه اقطار عالم برفت و خوف و هراس از ایشان بر خلق مستولی گردید و در کشتن مردم طریقهای پوشیده اختراع کردند مثلا کودکی را فرستادندی پیش کسی که خواستندی کشت و او را بیاموختندی تا خود را بر آن کس بستی و خدمت و ملازمت کردی تا از نزدیکان شدی و به فراشی یا وکیل دری یا رکابداری یا عمل دیگر موسوم گشتی و با فرزندان و اهل آن خانه تربیت یافتی و پیش این شخص به مثابه ی فرزند بودی و آن بیچاره نمی دانست که او قاتل اوست وچون از این شخص چیزی صادر می شد که بر مذاق مراد ایشان نبود کسی را پیش آن کودک می فرستادند تا آن شخص را بکشد. اگر خلاص یافتی پیش ایشان بازگشتی و اگر کشته شدی به دوزخ رفتی.
گویند: باطنیان از اتابک سعد شیرازی برنجیدند به او نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر از آب خوردن است و اگر باور نداری از رکابدار بپرس تا با تو بگوید و کس به رکابدار فرستادند که حال خویش به اتابک بگوی و رکابدار از کودکی خدمت اتابک می کرد و دست پرورده ی او بود، و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او آن حال پرسید، گفت: «راست می گویند و من از ایشانم و اگر در باب اتابک حکمی فرمایند، نتوانم که به جای نیاورم » اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود به باطنیان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدایا و ظرف بسیار فرستاد وگفت: «نفس من از این رکابدار بسیار متنفر شده است. چنان که در جبلت آدمی باشد با آن که از جانب شما ایمنم، اما التماس می کنم که او را پیش خود خوانید. ایشان ملتمس او را قبول کردند و گفتند او را پیش ما فرست. اما به حقیقت بدان که ما را نزدیک تو دیگر کسان هستند مقرب تر از رکابدار و با تو گستاخ تر از او، مفارقت او تو را چه سود دارد. اتابک رکابدار را دلداری کرد وصلتی نیکو فرمود و پیش ایشان فرستاد.
صاحب «تجارب السلف » در ادامه سخنانش می افزاید: گویند: شاه ارمن و خلاط ملک اشرف قصد قلعه ای از قلاع ایشان کرد، دو روز در پای قلعه بنشست و حصار داد روز سیم بامداد برخاست پیش بالش خود کاردی دید در زمین نشانده و رقعه ای افتاده در آن رقعه نظر کرد نوشته بودند که امشب کارد به زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوی که اگر یک شب دیگر مقام کنی کارد به سینه ی تو فرو بریم تا یقین بدانی، ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت آغاز نهاد...». (29)
ابن اثیر می گوید: در اول ماه محرم سال 510 ه. ق یکی از فداییان به «احمدیل بن وهسوذان » حاکم آذربایجان حمله کرد و زخمی با کارد به او زد; اما احمدیل او را از پای در آورد. بی درنگ یک فدایی اسماعیلی دیگر به سوی احمدیل حمله برد که محافظان، او را نیز بکشتند با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردی به احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیری نفر سوم به سختی دچار شگفتی شدند، چون با این که دیده بود لحظاتی قبل چه طور دو دوست اوپیش چشمش کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستی به خود راه نداده بود. (30)
باز می گوید: در سال 515 یک فدایی با کارد به کمال سمیرمی وزیر سلطان محمود سلجوقی حمله برد و ضرباتی زد ولی مؤثر واقع نشد، ضارب به سوی دجله گریخت، غلامان وزیر او را دنبال کردند، در این وقت که دور وزیر خالی مانده بود، فدایی دیگری از فرصت استفاده کرد و با کارد ضربه ای به پهلوی او زد، و از مرکبش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد، محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولی رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایی دیگر به آنان حمله ور شدند و آنان از ترس فرار کردند، هنگامی دوباره بازگشتندکه دیدند وزیر را مثل گوسفند سر بریده اند. (31)
باز طبق نقل ابن اثیر: خبر دادند که اسماعیلیان با کفشدوزی که در خیابان ایلیاست سروکار دارند. کفشدوز را خواستند و به او وعده دادند که اگر اقرار کند پاداش خواهد یافت ولی اوبه هیچ وجه اقرار نکرد، تهدیدش کردند که اگر اقرار نکند کشته خواهد شد هرکاری کردند اقرار نکرد تا این که دست و پا و آلت رجولیت او را بریدند و سنگبارانش کردند تا مرد. (32)
مؤلف «دولت اسماعیلیه » می گوید: از جان گذشتگی دلیرانه ی مردانی که با چنان عده ای قلیل خود را وقف چنین کارهای بزرگ می کردند به منزله خودکشی بود; زیرا کسانی که موردحمله آنان قرار می گرفتند، معمولا مسلح بودند و محافظان مسلح داشتند و در واقع چنین تهوری نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود است و این چنین چیزی به ندرت دیده شده است، شکی نیست که فداییان را تا حدی با تحریکات شخصی و اجتماعی آماده می ساختند. (33)
با این که اغلب حکام و دولتمردان در زیر لباس خود زره می پوشیدند باز از زخم مرگبار خنجر فداییان جان به در نمی بردند، نخستین و بزرگترین ترور اسماعیلیان، کشتن خواجه نظام الملک وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه سلجوقی بود که گفتند: او نجاری را کشت و ما او را به ازای(خون) او کشتیم. (34)
شکی نیست که از نقطه نظر اسماعیلیان روش آدمکشی نه تنها روشی قهرمانانه بلکه کاملا عادلانه و انسانی بود، هدف نزاریان از اتخاذ این خط مشی به صراحت تحصیل قدرت حاضر به هر طریق که باشد، بود بی آن که به دیگر امیدها و خواسته های مذهبی و انسانی اعتنا کنند. نزاریان در پی آن نبودند که به ملایمت مردم را به کیش خود بخوانند. گرچه سیاست اعمال خشونت و ایجاد اختناق و آدمکشی باعث بقا و پیشرفت آنها شده بود ولی همین عامل نیز در درازمدت باعث ریشه کن شدن آنها گردید، افکار عمومی مردم در میان ترورها و قتل عامها بر ضد اسماعیلیان بود، آدمکشی آنان چنان توده مردم را ناراحت و خشمگین ساخته بود، چون هلاکوخان به ایران حمله کرد وآنها را قلع و قمع نمود باعث سرور و خوشحالی مردم شد. چنان که صاحب «تجارب السلف » می نویسد:
«و چون رایات پادشاه جهانگیر هلاکو خان به ایران زمین آمد حق تعالی بر دست لشکر او ماده ی شر را منقطع گردانید تا تمامت قلاع ایشان را خراب کردند و همه را بکشتند و خورشاه را به خدمت قاآن می فرستادند در راه بمرد، و نصیر الحق و الدین الطوسی رحمه الله این تاریخ (را) نظم کرده است بر این گونه:
سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شد
یک شنبه غره مه ذی القعده بامداد
خورشاه پادشاه اسماعیلیان ز تخت
برخاست پیش تخت هلاکو بایستاد (35)
به خاطر همین ترورها و آدمکشی ها بود که به آنها اسامی گوناگونی داده شده بود نظیر «باطنیه » (مردان باطن)، ملاحده(کفار) و در سوریه «حشاشیه »(استعمال کنندگان حشیش) صلیبیون از نام اخیر واژه Assassin را ساختند، این اسم کاملا به اسماعیلیان نزاری اطلاق شد و بعدها به صورت یک اسم عمومی به کسانی گفته شد که مرتکب قتلهای عمومی می گشتند و عقیده بر این بودکه فداییان که برای قتل افراد گسیل می شدند با استعمال حشیش عقل خود را از کف می دادند. (36)
حمد الله مستوفی با دقت در سراسر جریان حوادث اسماعیلیان ایران به این نتیجه رسیده بود که اسماعیلیان وظیفه خود می دانستند که با تمام امکانات موجود به آزار و اذیت همه مسلمانان بپردازند و لذا معتقد بودند هرچه از مسلمانان بیشتر و ظالمانه تر بکشند بهتر است و اگر از ائمه و رؤسای آنان به قتل آوردند رجحان بیشتری دارد. (37)
از گزارشات مربوط به آدمکشی های نزاریان چنین استفاده می شود که معمولا این قتلها جنبه دفاعی و تدافعی داشته است. عموما اسماعیلیان دو دسته را برای به قتل رساندن برمی گزیدند: نخست امرای لشکر را، گاهی هم پادشاهانی را که علیه آنها دست به اقداماتی زده بودند به قتل می رساندند، ظاهرا دو تن خلیفه ای را که کشتند، دشمنی خارجی با آنها نداشتند ولی این هر دو خارج از بغداد بودند و علاوه بر آن، شاخص و فرد برجسته ی روزگار خویش به شمار می آمدند و لذا قتل آنها باعث بلند آوازه گشتن اسماعیلیان و رعب و هراس مردم از آنان می شد، حتی در این مورد هم، چنان که جوینی در علت قتل راشد آورده است قتل وی برای آن بوده که به انتقام خون پدرش لشکر به الموت برد و در این صورت قتل او نیز جنبه دفاعی داشته است. (38)
دومین گروهی که نزاریان به قتل رساندند، کسانی بودند که در شهرها و محلات با تعلیمات یا امتیازات آنها مخالف یا علیه آنها تبلیغ می کردند و آنان فقها، قضات و مفتیان بودند چه بسیار می شنویم که اسماعیلیان قاضی یا مفتی شهر را کشتند با آن که در این زمان عده ای از دوازده امامیان قدرت و نفوذ فراوان داشتند، به ندرت از آنها کشته شدند حلب در این مورد مستثناست اما شاید این امر تصادفی نباشد; زیرا از همه چیز گذشته تمام فرق مختلف شیعه، در این ایام خود حالت تدافعی داشتند (و آنها که مورد نفرت و خشم اسماعیلیان قرار می گرفتند، بیشتر سنی مذهب بودند). (39)
از این نکته نیز نباید غافل شدکه بسیاری از قتلها و آدمکشی ها که در آن زمان اتفاق می افتاد و به اسماعیلیان نسبت داده می شد، در حقیقت از طرف آنها نبوده است بلکه دولتیان و عوامل اصلی عمال ستم بودند که بدین وسیله دشمنان خود را از بین می بردند و برای این که شناخته نشوند نسبت آن را به اسماعیلیان می دادند و مایه حیرت و افروختن خشم مردم بر علیه اسماعیلیان می شدند و این مطلب در تاریخ شواهد زیادی دارد. (40)
بزرگترین و مهمترین تروری که در آن عصر به اسماعیلیان نسبت داده شد، ترور خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقی بود که حتی گویند خود اسماعیلیان مدعی بودند که این کار را به انتقام قتل نجاری کرده اند (41) مردی که لباس صوفیان برتن داشت به بهانه ی تقدیم عرض حال، در چادر سلطان نظام الملک را به قتل رسانید، تصور می شد که این مرد اسماعیلی بوده است اگر چه بیشتر مورخان می پندارند که در این کار، اسماعیلیان با دشمنان درباری نظام الملک تبانی کرده بودند. درباره ی قتل نظام الملک به دست طاهر ارانی و احتمال این که صرفااز جانب اسماعیلیه بوده و در آن تبانی وجود نداشته است رجوع کنید به م. ث. هوتسا (قتل نظام الملک » در ژورنال، تاریخ هند، سری 3و2(1924) صفحه 147. وی دوباره اظهار می دارد که قتل نظام الملک مستقیما سبب قتل سلطان ملکشاه شده است. (42)
پی نوشت ها:
1. رشید الدین فضل الله، جامع التواریخ، بخش اسماعیلیه; جوینی، تاریخ جهانگشای: 3/179.
2. فرقه اسماعیلیه، ص 83، ترجمه: فریدون بدره ای.
3. ابن اثیر، الکامل:8/173، حوادث سنه 487.
4. فرقه اسماعیلیه، ص 83.
5. مشکور، تاریخ شیعه و فرقه های اسلام تا قرن چهارم، ص 223.
6. همان مدرک.
7. فداییان اسماعیلی، لویس برنارد، ترجمه: فریدون بدره ای ص 49-55;طائفة الاسماعیلیه، ص 61.
8. لغت نامه دهخدا، شماره مسلسل:48، شماره حرف «ح »: 5،ص 596.
9. النقض، ص 91.
10.حجت یکی از مراتب دعوت فاطمی بود.
11.جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97، به کوشش دانش پژوه و محمد مدرسی زنجانی، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب; جوینی، تاریخ جهانگشای:3/189.
12. جامع التواریخ; تاریخ جهانگشای جوینی: 3/189.
13.همان دو مدرک.
14. رشیدی جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97-137; فداییان اسماعیلی 57 94; عباس حمدانی، دولت فاطمیان، ص 67-21.
15. تاریخ گزیده، ص 518.
16.حمد الله مستوفی، تاریخ گزیده، ص 518; تاریخ جهانگشای جوینی: 3/193.
17. تاریخ گزیده، ص 518.
18. رشیدی، جامع التواریخ، قسمت اسماعلیلیان، ص 97 به بعد; براون، تاریخ ادبیات ایران از فردوسی تا سعدی، ترجمه مجتبایی، ص 296، چاپ سازمانهای کتابهای جیبی; پطروشفسکی، اسلام در ایران، ص 316.
19. تاریخ گزیده، ص 521.
20. جامع التواریخ، ص 124; تاریخ جهانگشای:3/210.
21. مارشال ک.سی. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ص 66.
22. تاریخ جهانگشای:3/210.
23. جامع التواریخ، ص 133; تاریخ گزیده، ص 521.
24. ابن اثیر، الکامل: 8/317، حوادث سنه 518.
25. فداییان اسماعیلی، ص 923; فرقه اسماعیلیه، ص 103 ترجمه بدره ای.
26. هاجسن، دولت اسماعیلیه، ص 282.
27. برنارد لویس، فداییان اسماعیلی، ص 186.
28. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
29. فداییان اسماعیلی، ص 183.
30. هندوشاه، تجارب السلف، ص 2889، به اهتمام عباس اقبال.
31. ابن اثیر،. الکامل: 8/274.
32. الکامل: 8/305.
33. الکامل: 8/320.
34. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
35. الکامل: 8/208.
36. تجارب السلف، ص 90-289.
37. دولت اسماعیلیان، ص 285.
38. تاریخ گزیده، چاپ امیر کبیر، ص 524.
39. جهانگشای جوینی:3/221.
40. فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره ای، ص 1478.
41. الکامل: 8/196; راوندی، راحة الصدور، به اهتمام اقبال، ص 488-158.
42. الکامل:8/202.
43. مارشال ک.س. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره ای، ص 98.