ماهان شبکه ایرانیان

رهیافت شناسی تطبیقی پژوهش در فلسفه غرب

فلسفه دارای سه قلمرو کلان و اساسی است: هستی شناسی، معرفت شناسی و زیرساخت شناسی. در هستی شناسی، که همان فلسفه اولی یا فلسفه اعلی و متافیزیک است، پیرامون وجود و هستی بحث به میان می آید؛ یعنی مطلق هستی یا هستی مطلق، موضوع و مدار بررسی است

فلسفه غرب اقیانوسی است که با شیوه های مختلفی می توان در آن به غواصی پرداخت و گوهرهای فراوان به چنگ آورد و یا مانند بازار بزرگ و گسترده ای است که از دریچه های گوناگون می توان به تماشای آن پرداخت و معرفت آموخت. آن رهیافت ها یا رویکردها به طور کلان و عمده در نُه عنوان قابل طرح و بررسی اند که به شرح فشرده آن ها خواهیم پرداخت: قلمرو شناختی، بحران شناختی، گسستگی و پیوستگی، رسالت شناختی، روش شناختی، تطبیقی، موضوع شناختی، جهت شناختی و تاریخی.

بررسی تفصیلی و تطبیقی این رهیافت ها خود کتاب مستقلی می طلبد ولی طرح و تبیین اجمالی آن برای اهل تفکر و تحقیق عاری از فایده نخواهد بود. امید است مباحث گسترده این عنوان ها نیز به زودی در قالب کتابی به دانشوران ارجمند عرضه شود؛ اینک شرح آن اجمال، توأم با اشاره های تطبیقی با فلسفه اسلامی مطرح می شود:

1. رهیافت قلمروشناختی

فلسفه دارای سه قلمرو کلان و اساسی است: هستی شناسی، معرفت شناسی و زیرساخت شناسی. در هستی شناسی، که همان فلسفه اولی یا فلسفه اعلی و متافیزیک است، پیرامون وجود و هستی بحث به میان می آید؛ یعنی مطلق هستی یا هستی مطلق، موضوع و مدار بررسی است. چنان که در فلسفه معرفت شناختی درباره مسائل شناخت و اعمال ذهن و رابطه آن با خارج سخن به میان می آید و در فلسفه های مضاف یا فلسفه های زیرساخت شناسی درباره زیرساخت های علم، دین و هنر و ادبیات بحث می شود.

اینک فلسفه های غربی را از این منظر می توان مطالعه کرد و معیّن نمود که کدام فلسفه در قلمرو هستی شناسی قرار دارد و کدام یک در قلمرو معرفت شناسی یا هستی شناسی؟ برای مثال، فلسفه های برجسته یونانی (پیش از سقراطی و پس از سقراطی) به جز فلسفه و اندیشه سوفسطائیان و برخی فلسفه های اخلاقی در قلمرو فلسفه های هستی شناختی و انتولوژیک قرار می گیرند. فلسفه های مسیحی و قرون میانی نیز غالبا به هستی شناسی مربوط می شوند، زیرا غالبا هویت یونانی و کلامی دارند. ولی فلسفه های بعد از فرانسیس بیکن و دکارت به طور عمده به معرفت شناسی و برخی به زیرساخت شناسی علم و دین و هنر عنایت دارند. برای نمونه،فلسفه های حسی پیرامون منابع و ابزارهای معرفت به بحث می پردازند و این که دریچه های معرفت به جهان واقع چیست؟ چنان که کانت می خواهد کارآمدی عقل نظری در شناخت عالم واقع را نقد و تبیین کند و پوزیتیویسم منطقی نیز ارزش معرفتی قضایا و گزاره های علمی، فلسفی و دینی را بررسی می کند.

فلسفه های اسلامی غالبا فلسفه های انتولوژیک و هستی شناختی هستند و مباحث معرفت شناختی و زیرساخت شناختی به صورت فرعی و تابع مطرح می شوند به جز فلسفه استاد مطهری که در آن مباحث معرفت شناختی، و فلسفه های مضاف برجسته تر است. علت این ویژگی در تاریخ فلسفه اسلامی را باید در نقش فلسفه یونان در عالم اسلام جست و جو کرد. چنان که گذشت، فلسفه های یونانی به جز برخی از فلسفه ها بیشتر هویت هستی شناختی دارند و چون فلسفه افلاطون، ارسطو و فلوطین در جهان اسلام بیشترین تأثیر را داشته اند، بدیهی است که در بعد قلمرو و گرایش محتوایی نیز نقش آفرین باشند.

2. رهیافت بحران شناختی

فلسفه ها از از جمله فلسفه غرب در مسیر رشد و تکامل خود با بن بست ها و بحران هایی مواجه می شوند که شناختن آن ها بسیار معرفت بخش و عبرت آموز است. فلسفه مانند درخت و موجود زنده، تولد، رشد وتکامل دارد چنان که ممکن است بر اثر عوامل و موانعی رشد و کمال آن متوقف شود و یا در جهت انحطاط و رکود قرار گیرد. این توقف ها یا رکودها و انحطاط ها را بحران آن علم می توان نامید. فلسفه در یونان قدیم همواره در مسیر رشد و تعالی بوده است. با تأملات تالس آغاز می شود و با شک آفرینی های سوفسطائیان پربار می شود و با اندیشه سقراط و افلاطون و ارسطو اوج می گیرد و در اندیشه فلوطین به جامعیت بیشتری نایل می شود و پس از آن دوران بحران و انحطاط خویش را آغاز می کند. فلسفه کلیسایی با بحران تحجر و جزم اندیشی کلامی دست به گریبان بود که در قرن شانزهم و هفدهم ناگهان بحران حس گرایی و تجربه مداری نیز از راه رسید و تمامی رشته های فلسفه یونان و قرون وسطی را از هم گسست.

فلسفه غرب با فلسفه انتقادی کانت با بحران دیگری مواجه شد و آن تفکیک فلسفه از دین بود. کانت با جداسازی حوزه عقل عملی از عقل نظری فلسفه اولی و متافیزیک را بی اعتبار دانست؛ هر چند فلسفه او از جهتی دیگر، مایه قوت معرفت شناسی و فلسفه های مضاف بود، ولی بر پیکر فلسفه الهی و متافیزیک ضربه محکمی وارد می آورد. فلسفه تحلیل زبانی وتیگنشتاین نیز بر لزوم جداسازی حوزه فلسفه، علم و دین صحه گذاشت و بنابراین، بحران تفکیک شدیدتر شد. پوزیتیویسمِ منطقیِ «آیروکارناپ» نیز به مفهوم بحران در فلسفه بود. آنان قضایای متافیزیکی، دینی و فلسفی را به دلیل غیرتجربی بودن فاقد ارزش معرفتی دانستند و این به مفهوم دفنِ فلسفه و دین بود. از بحران های دیگر فلسفه، ظهور ماتریالیسم مارکس و انگلس و پیدایش فلسفه پراگماتیسم «پی یرس» و «دیویی» است. مارکسیسم از فلسفه علمی و مادی حمایت کرد و پراگماتیسم از ارزش عملی و سود و فایده عینی فردی و اجتماعی که در هر دو صورت، فلسفه از قربانیان بود. در تلقی نخستْ فلسفه، طفیلیِ علوم طبیعی قلمداد می شد و در تلقی دوّم، تابع سود و نفع فردی و اجتماعی.

نخستین بحران در فلسفه اسلامی، بحران یونانی مآبی و گرایش به فلسفه افلاطون، ارسطو و فلوطین بود. ابتدا این مسئله مطرح گردید که آیا فلسفه های یونانی با تفکر دینی سازگارند؟ و آیا اصولاً اسلام، فلسفه دارد یا خیر؟ غزالی، فلاسفه مشاء را به خاطر ناسازگاری برخی از افکارشان با اسلام مرتد می دانست. چنان که اهل عرفان نیز فلاسفه را به خاطر بی توجهی به عشق و محبّت به ظاهرگرایی و انحراف متهم می کردند.

حکمت متعالیه ملاصدرا عهده دار حل این بحران بود؛ یعنی می خواست شکاف موجود میان عرفان، فلسفه و دین را پر کند و به کشمکش های دیرینه پایان دهد.

فلسفه اسلامی در دهه های اخیر در ایران با بحران دیگری مواجه شد و آن بحران علم گرایی و تجربه مداری است. مرحوم بازرگان و گروه های تجربه گرا و عمل محور، فلسفه را بازی با لفظ و بی حاصل دانستند و بر این نکته تأکید ورزیدند که روش قرآن و اهل بیت(ع) در اثبات مبانی اعتقادی روش طبیعی و تجربی است و فلسفه حاصلی ندراد. همان گونه که مرحوم شریعتی، فلسفه و فیلسوفان را به خاطر بی توجهی به مسائل عینی و اجتماعی به شدت مورد سرزنش و بی مهری قرار داد و گروهی از فقها نیز عملاً در روش خویش و در عرصه دین شناسی خود فلسفه را کنار گذاشتند و گاهی به طور مستقیم از ترویج آن جلوگیری کردند.

3. رهیافت به لحاظ پیوستگی و گسستگی

تکامل فلسفه در گرو پیوند با گذشته و مسائل زمان است. اگر هر یک از این دو پیوند گسسته شود فلسفه یا هر دانشی با رکود و افسردگی مواجه می شود. ارتباط با گذشته موجب توانمندی و اصالت یک دانش است. همان گونه که پیوند با زمان موجب طراوت و بالندگی است. فلسفه های یونانی فلسفه های پیوسته ای هستند؛ یعنی فلسفه یونان باستان که از تالس آغاز می شود و به فلوطین ختم می گردد همه، حلقه های یک زنجیر به هم پیوسته اند و فلسفه بعدی تکامل یافته فلسفه پیشین است. از همین روی اگر فلسفه های پیش از سقراط روشن نشود فلسفه سقراط به خوبی هویت خویش را نمایان نمی سازد. همان گونه که فلسفه سقراط پیش نیاز یا پیش شرط لازم برای فهم عمیق فلسفه افلاطونی است.

این پیوستگی در فلسفه های قرون وسطی نیز وجود دارد؛ یعنی فلسفه توماس، مالبرانش، اسپینوزا، لایب ینتس و... به طور عمیق از فلسفه های یونانی تغذیه می کنند. ولی فلسفه بیکن، جان لاک و هیوم گویی با فلسفه های پیشین هیچ ارتباطی ندارند. تأکید بر اصالت تجربه و حس به مفهوم این است که فیلسوف، فلسفه های اصالت عقل و اصول تحقیق و خردورزی پیشینیان را ندانسته و یا به آن ها توجه کافی مبذول نداشته است. این گسستگی در پوزیتیویسم منطقی روشن تر است چون کنار گذاشتن دین و متافیزیک و بی معنا دانستنِ گزاره های غیرتجربی حاکی از بی تأمیلی و بی دقتی در میراث فلسفه است. این گسستگی در فلسفه های پراگماتیستی، تحلیلی و مارکسیسم نیز مشاهده می شود.

یکی از ویژگی های بارز فلسفه های اسلامی اصل حفظ پیوند منطقی با اندیشه های فلسفه پیشین است. فلاسفه اسلام حتی میراث فلسفه و عرفانی یونان را به خاطر بیگانه بودن، غیر خودی تلقی نکردند بلکه آن را ترجمه کردند و قدر دانستند. ارتباط دو فلسفه به گونه ای است که بدون فهم فلسفه پیشین، معرفت به فلسفه پسین بسیار دشوار بلکه ناممکن می شود. برای نمونه، پیش شرط فهم فلسفه ملاصدرا، فهم عمیق فلسفه ابن سینا، شیخ اشراق و محیی الدین عربی است؛ به عبارت دیگر، فیلسوف بعدی بر سر سفره فیلسوف پیشین می نشیند و در پرتو آن، سفره دیگری می گشاید و طرح نوی در می اندازد. فلسفه علامه طباطبائی نیز بدون فهم فلسفه، صدرایی و مشایی به طور عمیق قابل فهم نیست.

4. رهیافت رسالت شناختی

در یونان باستان رسالت فلسفه حل مسئله وحدت و کثرت بوده است. فلاسفه پیش از سقراط، کثرتِ موجود را به عنصر آب، آتش، عناصر چهارگانه و... باز می گرداندند و سقراط، افلاطون و ارسطو سرمنشأ وحدت را خدا دانستند چنان که فلوطین، وحدت وجود را بنیان نهاد و کثرت عالم را جلوه های آن احد دانست.

رسالت فلسفه در قرون وسطی حل دو مشکل بود: یکی تبیین کلی طبیعی و دیگر تأسیس فلسفه مسیحی که با مبانی کتاب مقدس سازگار باشد و از فلسفه های الهی یونان بهره ببرد. از زمان بیکن و دکارت به بعد رسالت فلسفه تبیین مسئله ربط عین با ذهن و معرفت شناسی شد. کانت رسالتش، نقادی عقل و تأسیس بنایی رفیع بود که بتواند جایگاه عقل و نقش ذهن را در معرفت تبیین کند. وتیگنشتاین رسالت فلسفه را تحلیل زبان دانست و پراگماتیسم، تفکر منطقی کارآمد را هدف فلسفه معرفی کرد و کارل مارکس تغییر جهان و نه تبیین آن را هدف فلسفه شمرد و فلسفه خویش را فلسفه انقلاب و تغییر معرفی کرد. در جهان اسلام، رسالت فلسفه غالبا تبیین هستی بوده است ولی تبیین هستی مقدمه رشد و تعالی انسان قلمداد می شد. هدف دیگری که می توان به عنوان رسالت مورد عنایت قرار داد، دفاع از مبانی اعتقادی دینی و تبیین آن ها است. در فلسفه ابن سینا هستی شناسی غلبه دارد و در فلسفه فارابی رسالت سیاسی نیز مطرح می شود. چنان که در فلسفه شیخ اشراق رسالت انسانی و تربیت انسان بر هستی شناسی غلبه دارد. فلسفه امام غزالی فلسفه ای است که به طور عمده رسالت انتقادی و دفاع از منابع اعتقادی دینی دارد. ابن خلدون به رسالتِ اجتماعیِ فلسفه، عنایت ویژه ای مبذول داشت و فلسفه اجتماع یا فلسفه تمدن را بنیان نهاد. ملاصدرا رسالت فلسفه را تربیت دانست و تبیین جهان و انسان را مقدمه آن قرار داد. هر چند دفاع از مبانی اعتقادی دینی نیز از هدف های وی بوده است. در فلسفه نوصدرایی که علامه طباطبائی و استاد مطهری بانیان آن می باشند، رسالت فلسفه در محدوده وسیعی مورد توجه قرار می گیرد؛ یعنی علاوه بر رسالت هستی شناسی، معرفت شناسی؛ دین شناسی، علم شناسی، تاریخ و تمدن، انسان شناسی و تعلیم و تربیت، غرب شناسی و فقه و اجتهاد نیز مورد توجه کامل واقع می شود؛ بلکه در اندیشه استاد مطهری رسالت هستی شناختی در حاشیه مطرح می گردد.

5. رهیافت روش شناختی

پرسش اصلی در این رهیافت این است که در فلسفه های غربی و اسلامی با چه روشی تحقیق می شود؟ آیا روش و مسیر حرکت ذهن از کلی به جزئی است یا بالعکس؟ و آیا سیر فکر از بیرون به درون است یا از درون به بیرون؟ و آیا روش تحقیق، لمّی است یا انّی و یا انّی شبیه لمّی؟ تحلیل و بررسی این رهیافت در فلسفه ها بسیار گسترده و امر مشکلی است. ولی به اختصار می توان گفت که فلسفه های یونانی غالبا سیر فکری شان از کلی به جزئی بوده است. بنابراین، روش حاکم بر آن فلسفه ها عقلانی و برهانی است. فلسفه هایی که منشأ جهان را آب یا آتش و یا عناصر چهارگانه می دانسته اند، ابتدا با حدس علت در تمامی پدیده ها، آن علت را در تمامی موجودات تعمیم می دادند و این شیوه در روش افلاطون و ارسطو روشن تر است. آنان از اجناس عالیه شروع می کردند و به سوی افرادِ نوع حرکت می کردند. ارسطو برای استقرای ناقص نیز در صورت دستیابی به علت اعتبار قائل بود و خود در علوم طبیعی روش تجربی را به کار می گرفت. ولی افلاطون روش تجربی و حسی را به علت خطاپذیری و دگرگونی، فاقد اعبتار معرفتی قلمداد می کرد. روش فلسفه در قرون وسطی علاوه بر کلی گرایی و یونانی مآبی، به حرکت فکر از درون دین به بیرون گرایش داشت. بر خلاف روش بیکن و فلاسفه حسی چون جان لاک و هیوم که از بیرون به درون حرکت می کردند و به جای روش کلی، روش جزئی و حسی را به کار می گرفتند. دکارت روش فلسفه را بر چهار اصل بنا نهاد که مهم ترین اصل آن «شک دستوری» است؛ یعنی تا چیزی برای من واضح و متمایز نباشد یقین پیدا نکنم. او فلسفه خود را از شک آغاز کرد و اعلام نمود که من اگر در هر چیزی شک کنم فقط در شک خودم شک نمی کنم که شک می کنم. او بر اساس این شک و یقینِ بنیادین به معرفت های یقینی دیگر چون خدا، تمایز روح از بدن و... دست یافت. روش حسی و تجربه گرایی، رفته رفته بسیاری از فلسفه های غربی چون پوزیتیویسم منطقی و فلسفه مارکس و انگلس را فرا می گیرد ولی فیلسوفانی چون دیویی، وایتهد، پوپر و گارودی به روش تلفیقی یعنی لزوم نقش ذهن و تجربه عینی روی می آورند و از تجربه گرایی افراطی امثال کارناپ و آیر دست بر می دارند.

اینک روش فلاسفه اسلامی چه بوده است؟ آیا آنان از روش قیاسی بهره می جستند؟ یا روش تجربی؟ آیا حرکت فکری آنان از درون به بیرون بوده است یا از بیرون به درون؟ به طور اجمال می توان گفت که غالب فلسفه های اسلامی با روش قیاسی و کلی به تحقیق می پرداخته اند؛ همان گونه که غالب سیر فکری آنان از درون به بیرون بوده است نه بالعکس. مگر علامه طباطبائی و به ویژه استاد مطهری که روش سیر بیرونی را بر درونی ترجیح می دهند؛ یعنی ابتدا نیازهای زمان و شرایط حاکم بر جهان را مورد شناسایی قرار می دهندو پس از آن به پاسخ های فلسفی روی می آورند. از همین روی فلسفه استاد مطهری و علاّمه، فلسفه متمایزی خواهد بود. البته این نقد روش شناختی به مفهوم انکار نقاط قوت بزرگان فلسفه چون فارابی، بوعلی، شیخ اشراق، محی الدین، ابن رشد و ملاصدرا نیست، چنان که همه آن بزرگان در یک سطح و در شرایط مشابه نیستند ولی اگر به جای گرایش به کلی، گرایش تلفیقی و به جای روش درونی، روش بیرونی بر غالب فلاسفه ما حاکم می گردید. رشد و تکامل فلسفه در جهان اسلام چهره درخشان تری داشت.

6. رهیافت جهت شناختی

جهت گیری فلسفه ها ممکن است قدسی یا سکولار و زمینی باشد. فلسفه های آسمانی یا قدسی انسان را به تعالی و فرازیستی دعوت می کنند ولی فلسفه های زمینی و سکولار، انسان ها را به حیات زمینی و زیستی فرا می خوانند. فلسفه های ماقبل سقراط به جز فلسفه فیثاغورس، همه زمینی اند، هر چند تمامی آن فلسفه ها دغدغه شان بازگرداندن کثرت عالم به وحدت است. فلسفه های ماقبل سقراط در صدد کشف مادة المواد عالم یا سرچشمه اصلی پدیده ها بودند. بنابراین، عده ای مادة المواد را آب، گروهی آتش و عده ای آن را واقعیتی نامتعین و نامعلوم و یا عناصر چهارگانه می دانستند به جز فیثاغورس که مادة المواد عالم را واحد می دانست که در تمامی موجودات ساری و حاضر است. فلسفه یونان باستان با ظهور سقراط، قدسی و آسمانی می شود او با بنیان نهادن فلسفه معرفت مدار و اخلاق گرا فلسفه را آسمانی نمود و این رسالت توسط افلاطون، ارسطو و فلوطین ادامه یافت. افلاطون، فلسفه مبتنی بر مُثُل و خیر اعلی را پی ریزی کرد و ارسطو فلسفه اولی یا متافیزیک را در صدر علوم قرار داد و مبادی و مسائل آن را تبیین نمود. فلوطین هم با تأسیس فلسفه مبتنی بر وحدت وجود و تبیین قوس نزول و صعود هستی اساس الهیات و فلسفه قدسی را بنا نهاد. فلسفه های قرون وسطی هر چند جهت گیری آسمانی و قدسی دارند ولی با نگرش توأم با تحجر و بی توجهی به عقل و دانش بشری چندان توفیقی به دست نیاوردند.

فلسفه غرب با ظهور اندیشه های بیکن و فلسفه های حسی چون لاک، برکلی و هیوم سکولار می شود و با ظهور اعضای حلقه وین یا پوزیتیویست های منطقی توسعه می یابد. چنان که فلسفه پراگماتیسی و تحلیلی و فلسفه راسل و پوپر نیز زمینی هستند. ولی با وجود غلبه سکولاریسم، در غرب بزرگانی چون کانت، وایتهد، ماری شیمل، کی یرکه گارد، یاسپرس، گارودی و... هستند که به طور عمیق از فلسفه آسمانی و قدسی حمایت می کنند.

فلسفه در جهان اسلام همواره جهت قدسی و آسمانی داشته است. فارابی و ابن سینا علی رغم مشائی بودن و برهان گروی، همواره نه تنها تأملات فلسفی خویش را در مقابل اسلام نمی دانند که به عنوان رسالت دینی به فلسفه می پردازند و شیخ اشراق اساسا فلسفه اش رویکرد عرفانی دارد و می کوشد به نظریه تقابل میان عقل و شهود عرفانی پایان دهد. امام غزالی و محی الدین نیز به طور عمیق جهت گیری اخلاقی و قرآنی دارند یعنی فلسفه آن دو بزرگوار جز تفسیر انفسی آیات قرآن نیست. در آسمانی بودن فلسفة الاجتماع و تمدن پژوهی ابن خلدون نیز تردیدی نیست هر چند اهل عرفان و متکلم به مفهوم متداول کلمه نیست. ملاصدرا می کوشد شکاف موجود میان برهان، دین و عرفان را پر کند و از همیاری آن سه، فلسفه ای بنا کند که «حکمت متعالیه» نام دارد. از هیمن روی فلسفه ملاصدرا در عین این که فلسفه است نوعی مکتب عرفانی است. همان گونه که عرفان محی الدین عربی در عین عرفان بودن هویت فلسفه نیز دارد. فلسفه علامه طباطبائی و استاد مطهری نیز که از آن می توان به «حکمت نوصدرایی» تعبیر نمود به طور عمیق جهت گیری قدسی و تعالی دارد؛ یعنی می کوشد انسان خاکی را به افلاک رهنمون شود و به سوی آسمان جهان فرازیستی دریچه هایی بگشاید. در صورتی که فلسفه های غربی بعد از قرن شانزدهم غالبا هویت زمینی و سکولار دارند.

7. رهیافت تطبیقی

رهیافت دیگر در پژوهش در فلسفه های غربی رهیافت تطبیقی است؛ یعنی پژوهش گر می تواند به طور خاص یا عام، فلسفه یا فلسفه هایی را به صورت مقایسه ای بررسی کند. در تطبیق خاص برای مثال، فلسفه ارسطو با افلاطون مقایسه می شود و نقاط اشتراک و تمایز آن دو به دست می آید و یا فلسفه های بعد از رنسانس با فلسفه های مسیحی پیش از رنسانس و یا یونان مقایسه می شود. چنان که ممکن است این کار در قلمرو خاص تر چون شک گرایی دکارت با شک گرایی سوفسطائیان با مکتب شک پیروهو و یا مونتنی مقایسه شود. در تطبیق به صورت عام، یک فلسفه یا نظریه خاص فلسفی در یک تمدن با فلسفه یا فلسفه هایی در بیرون آن فرهنگ و تمدن مقایسه می شود. برای نمونه، فلسفه یونان با فلسفه های مطرح در سده های اولیه اسلام مقایسه می شود و یا شک دستوریِ دکارت یا مونتنی با شک گرایی مطرح در اندیشه امام غزالی مقایسه می گردد. این شیوه در روش شناسی فلاسفه اسلامی به طور برجسته به چشم می خورد. فارابی کتاب «جمع میان آراء افلاطون و ارسطو» را نوشت و ابوریحان بیرونی ادیان و فلسفه های هند را با یک دیگر مقایسه کرد و ملاصدرا در آثار خود به طور گسترده هم به افکار یونانیان و هم به آراء فرقه ها و اندیشه های درون دینی استناد می کند. بنابراین می توان گفت که فارابی آغازگر فلسفه تطبقی است. این شیوه در فلسفه علامه و استاد مطهری اوج بیشتری می گیرد و در سطح گسترده تری نهادینه می شود. تا بدان جا که می توان یکی از ویژگی های برجسته فلسفه نوصدرایی را، گرایش تطبیقی دانست.

8. رهیافت موضوعی

در این رهیافت، پژوهش گر، موضوع خاصی را که برخاسته از پرسشی درباره فلسفه یا فیلسوف خاصی است، برمی گزیند و به تحقیق می پردازد. همچنان که در تفسیر قرآن ممکن است مفسر یا به صورت تجزیه ای و آیه به آیه به قرآن پژوهی بپردازد و یا موضوع خاصی را که برخاسته از نیازهای فردی یا اجتماعی است به قرآن عرضه کند و پاسخ آن را از قرآن بخواهد. برای نمونه، قرآن درباره کثرت گرایی سیاسی یا دینی چگونه می اندیشد؟ و یا این که قرآن درباره عالم برزخ چه نظریه ای دارد؟ در فلسفه غرب نیز پژوهش گر می تواند دیدگاه فلاسفه یونان یا قرون وسطی و یا فلاسفه قرن نوزدهم و بیستم را درباره وجود خدا یا حقیقت روح جست و جو کند. این شیوه با رهیافت چنان که شهید صدر در مباحث قرآن شناسی خود به آن تصریح می کند، بسیار کارآمد و موجب رشد و بالندگی علم است، زیرا محقق پرسش های زمان خویش را که برخاسته از زمان و نیازهای عصر است به متون مقدس عرضه می کند؛ یعنی حرکت و سیر فکری در آن از بیرون به درون است در حالی که در روش تجزیه ای تفسیر یا تاریخ، حرکت فکر از درون به درون یا بیرون است. بدیهی است که در روش موضوعی که توأم با طرح پرسش جدید است، پاسخ جدید دریافت شود که در زمان های پیشین سابقه نداشته است. در فلسفه نیز روش موضوعی بسیار کارآمدتر است.

اینک سؤال این است که آیا این رهیافت در دنیای غرب و اسلام مورد توجه بوده است؟ آن چه که از آثار فلاسفه به چشم می خورد از کم توجهی به این شیوه حکایت دارد. فلاسفه غرب غالبا با روش درونی و تجزیه ای به کاوش در فلسفه می پردازند. در جهان اسلام نیز رویکردِ موضوعی بسیار اندک است و جز آثار تاریخی و بررسی های درونی وتجزیه ای، آثار دیگری به چشم نمی خورد.

9. رهیافت تاریخی

رهیافت دیگر در جستار فلسفی، رهیافت تاریخی است؛ یعنی، پژوهش گر جریان های فکری فلسفی را با رویکرد تاریخی بررسی می کند. معرفت تاریخ ممکن است با اسلوب نقلی توصیفی، یا به شیوه علمی و یا به گونه فلسفه صورت پذیرد که شیوه نخست در تاریخ نقلی و شیوه دوّم در تاریخ علمی و سوّم در فلسفه تاریخ به کار می رود.

در تاریخ نقلی، مورّخ فلسفه یا مورّخ تاریخِ سیاسی و اقتصادی می کوشد وقایع و حوادث فلسفی یا سیاسی را بر مبنای اسناد رسمی دست اوّل و دست دوّم و یا منابع و اسناد غیررسمی تبیین و توصیف کند و به مخاطب خود گزارش دهد. ولی در تاریخ علمی، مورخ می خواهد پیوند حوادث و پدیده های گزارش شده را با حوادث پیشین و مهم تر از آن با مبانی و زیرساخت های آن تبیین کند و تأثیر آن حوادث با حوادث بعدی را نیز روشن سازد. و در دانش سوّم می خواهد قواعد و اصول حاکم بر کل حوادث تاریخی را بررسی کند؛ برای مثال روشن کند که محرّکِ تاریخ یا ریشه بنیادین تحولات اجتماعی چیست؟ و یا مقصد و منتهای حرکت تاریخ کجاست؟ و مراحلی که جریان تاریخ باید از آن بگذرد کدام است؟

از ویژگی های شیوه نخست، هویت نقلی و سند شناختی داشتن است، چنان که توصیفی بودن، یکی از ویژگی های دیگر آن است. ولی شیوه دوّم علاوه بر برخورداری از متد نقلی جنبه فلسفی، کلامی، سیاسی و جامعه شناختی نیز دارد. بنابراین رویکرد علمی به تاریخ به علوم وفنون گوناگونی نیازمند است که غالبا در یک فرد قابل جمع نیستند ولی روش نقلی فاقد جنبه فلسفی و ذوابعاد بودن است. فلسفه تاریخ نیز دارایِ بُعدِ فلسفه و ابعاد مختلف است ولی به میزان تاریخ علمی، ذوابعاد نیست، زیرا به مباحث کلان و فراگیر تاریخ می پردازد.

اینک آیا در جستارهای فلسفی می توان اسلوب های سه گانه را به کار گرفت؟ تردید نمی توان داشت که هر سه دانش می توانند در رهیافت تاریخی پژوهش های فلسفی کارآمد باشند؛ یعنی پژوهش گر می تواند وقایع فلسفی غرب را در طول زمان بر اساس اسناد و مدارک دست اول و دست دوم گزارش کند. برای مثال، روشن کند که سقراط، سرگذشت فلسفی اش چگونه بوده است؟ و یا فلوطین مهم ترین آثارش چیست؟ و یا دکارت کتاب «گفتار در روش» را در چه مرحله ای از عمر خویش نوشت و چه تأثیری در زمان خود گذاشت؟ چنان که پژوهش گر می تواند علاوه بر بررسی نقلی و توصیفی به تعلیل حوادث فلسفی و شرح و تحلیل زمینه های اجتماعی و معرفتی آن بپردازد و قواعد و اصول تاریخی حاکم بر مبانی و ساختار آن فلسفه ها را نیز تبیین کند. چنان چه او می تواند اصول و قواعد حاکم بر کل اندیشه های فلسفی در طول تاریخ را بررسی کند. برای مثال به این پرسش پاسخ دهد که آغاز اندیشه فلسفی چگونه بوده و معلول چه علت یا علت هایی بوده است؟ و مراحل رشد و تکامل فلسفه ها چیست؟ و عوامل رشد فلسفه ها و موانع آن چگونه است؟ این بحث که همان فلسفه تاریخ فلسفه است با تاریخ فلسفه و فلسفه فلسفه متفاوت خواهد بود. در فلسفه فلسفه درباره مبانی و مبادی تصدیقی یا تصوری فلسفه بحث می شود چنان که در تاریخ فلسفه، درباره فلسفه در گذر زمان به شیوه نقلی یا علمی بحث به میان می آید. ولی در فلسفه تاریخِ فلسفه، تاریخ فلسفه به عنوان یک پدیده و جریان کلی مورد توجه قرار می گیرد؛ همان گونه که فلسفه تاریخ درباره آغاز، انجام و مراحل کل تاریخ به بررسی می پردازد.

اینک نمی توان تردید داشت که در غرب، جستار فلسفی با رهیافت تاریخ نقلی بسیار مورد توجه بوده است. چنان که تاریخ فلسفه با رهیافت تاریخی علمی نیز قابل تحسین است. تاریخ فلسفه کاپلستون، نمونه موفق یک جستار تاریخی نقلی است همان گونه که آثار فلسفی تاریخی «اتین ژیلسون» از نمونه های موفق با رهیافت تاریخ علمی فلسفه اند. در دنیای اسلام با این که ابن خلدون بنیان گذار تاریخ علمی در گستره جهانی است، آثار برجسته ای در تاریخ نقلی فلسفه و یا با رهیافت علمی آن به چشم نمی خورد. مجموعه تاریخ فلسفه اسلامی آقای «میان محمدشریف» هر چند اثر برجسته ای است ولی بیشتر، تاریخ فیلسوفان اسلامی است تا تاریخ فلسفه اسلامی؛ به عبارت دیگر، نه تاریخ نقلی فلسفه اسلامی است و نه تاریخ علمی بلکه شرح دایرة المعارف گونه ای است. بنابراین، در جهان اسلام، فلسفه اسلامی در هر سه قلمرو نیاز به جستارهای نوین و عمیق دارد. همان گونه که در جهان غرب نیز به جز دایرة المعارف های فلسفی و چند اثر معدود در تاریخ نقلی و علمی فلسفه آثار برجسته ای به چشم نمی خورد.

چکیده

برای پژوهش در فلسفه های غربی و اسلامی رهیافت های متعددی وجود دارد که عمده ترین آن ها را می توان در نُه رهیافت بررسی کرد: رهیافت قلمرو شناختی، رهیافت رسالت شناختی، رهیافت روش شناختی، رهیافت بحران شناختی، رهیافت جهت شناختی، رهیافت به لحاظ پیوستگی و گسستگی، رهیافت تطبیقی، رهیافت موضوعی و رهیافت تاریخی. این رهیافت ها در فلسفه های غربی و فلسفه در دنیای اسلام فوق العاده کارآمد هستند. بنابراین، جستار فلسفی در یک یا دو رهیافت متداول و معمول در مجامع علمی منحضر نیست بلکه دامنه گسترده ای دارد که باید پژوهش گران فلسفه غرب و اسلامی به آن توجه داشته باشند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان