اسلام و ایران(10)
در شماره گذشته گفتیم که دانشمندان دوران آل بویه سه گروه بودند وضع دو گروه را توضیح دادیم و اینک گروه سوم:
گروه سوم، کسانی بودند که برای نزدیک شدن به دستگاه امرا و وزراء زیاد اصرار می ورزیدند و تملق و چاپلوسی را از حد می گذراندند و اغلب هم شکست می خوردند و سر خورده می شدند و چنان عقده حقارتی در آنها بوجود می آمد که تا آخر عمر نسبت به همه کس بدبین می شدند و همواره در رنج به سر می بردند، مثال بارز این افراد در زمان آل بویه ابوحیان توحیدی است.
3- ابوحیان توحیدی: کاتب
ابوحیان علی بن محمد بن عباس توحیدی شیرازی میان سالهای 310 و 320 در خانواده ای متوسط الحال دیده به جهان گشود (1) به قولی پدرش یا یکی از نیاکانش نوعی از خرما به نام خرمای «توحید» می فروختند و نام توحیدی از همین جاست (2) . ولی این نیز محتمل است که توحیدی مشتق از نام اهل التوحید و العدل بوده باشد که معتزلیان بر خود نهاده بودند (3) . زادگاه وی را به صورتهای متفاوتی ذکر کرده اند که: نیشابور، شیراز، واسط یا بغداد است، آنچه از گفته یاقوت بر می آید آن است که یاقوت او را ایرانی می داند (4) اساتید اصلی او عبارت بودند از: ابوسعید سیرافی و علی بن عیسی بن رمانی در علوم زبانی، علمای شافعی ابوحامد مرورودی و ابوبکر شافعی در علوم دینی و یحیی بن عدی و ابوسلیمان سجستانی در فلسفه.
کسانی که در پرورش شخصیت او اهمیت کمتری داشتند عبارت بودند از: قاضی ابوالفرج معافا بن زکریا، ابوالحسن بن سمعون واعظ، ابومحمد جعفر خلدی صوفی (5) . یاقوت در شرح حال او گفته است:
ابوحیان در همه علوم: نحو، لغت، شعر، ادبیات، فقه، کلام(بر رای و مذهب معتزله) وارد است و او شیخ صوفیه و فیلسوف ادیبان و محقق علم کلام و پیشوای شیوانویسان می باشد، از نظر هوش و زیرکی و زبان آوری و قدرت بر سخن یگانه و بیمانند جهان است و علوم بسیاری تحصیل کرد و از هر هنری حفظ نموده و علم و درایت و اطلاع فراوانی دارد (6) سبکی گفته است: «کان اما ما فی النحو و اللغة و التصوف، فقیها مورخا» (7) او در نحو و لغت و تصوف پیشوا و فقیه و مورخ بوده است. با وجود این همه مراتب علمی به نوشته یاقوت با آن همه ذکاء و فطانت که وحید دنیا بوده بسیار بدزبان و هجوکن و عیب جو بود (8) . توحیدی کاتب حرفه ای و ندیم بود و دلش می خواست مانند صاحبان نعمت و ثروت زندگی نماید ولی می دید که شغل کتاب نویسی و صحافی نمی تواند او را به هدفش نزدیک سازد. از اینرو به گردآوری مال روی آورد و به عادت اکثر علما و ادبای آن زمان به صله و جایزه وزیران چشم طمع دوخت و پیش ابن عباد و ابن سعدان و مدلجی رفت و در این اتصال و ارتباط خود را مستحق اجر و مزد و صاحب حق و پاداشی می دانست که بر صاحبان دولت واجب است آن را بپردازند. ولی از آنچه می خواست چیزی به دست نیاورد. این ناامیدی و محرومیت او را بر تمام اجتماع خشمگین ساخت و معاصرانش را به ضعف دین و فساد اخلاق و نقص مروت و شدت بخل و فساد قلوب نسبت داد و به قدری شکایت و داد و فریاد سر داد که شایسته ادیبی چون او نبود (9) .چنان که گوید:
«من این حروف را از حزن و اندوه درون وحسرت و غیظ و دلتنگی نوشته ام و تو از حال من آگاه و از اسرار من مطلعی و می دانی که فقر و پریشانی مرا بیجان و زندگی مرا تباه و مرا همنشین درد و رنج نموده است زیرا من هرگونه مونسی و یار و همراه و دلسوزی را از دست داده ام به خدا چه بسا در مسجد جامع نماز خوانده ام و ندیده ام که کسی پهلوی من نماز بخواند و اگر هم اتفاق افتاده بقال یا عطار یا پنبه زن یا قصاب و یا کسی بوده که بوی گندش مرا بی حال کرده است. حال و لفظ و دین و خلق من عجیب و غریب شده است و به وحشت مانوس و به تنهائی قانع و به خاموشی معتاد و به حیرت و سرگردانی آشنا و از هرکس مایوس و منتظر هرگونه بلا گردیده ام و خورشید عمر به لب بام و آب و رنگم به خشکی گرائیده است » (10) . در کتاب «محاضرات » انواعی از بدبختی و شکایات ادبا را بیان نموده گوید:
«ابوبکر قومسی فیلسوف، کارش به جائی رسید که اگر برای غسل به دجله می رفت، آبش می خشکید و اگر به خشکی می رفت که با خاک تیمم کند، تبدیل به سنگ سخت می شد».
و سپس در تعقیب و تفسیر سخن ابوبکر گوید:
«در این باره برای تو شریکی جز خودم نمی یابم محرومیت من به حدی رسیده است که با درستی نقل و خوشنویسی به اندازه کودنی که نوشته را منسوخ و اصل و فرع را از میان می برد، رزق و روزی به دست نمی آورم » (11) . گویا مقدر شده بود که ابوحیان مایوس و محروم زندگی کند و لذا هرگاه خواست که بر روزگار چیره شود، روزگار بر او غالب گردیده و هر وقت پیش وزیری یا بزرگی راه یافت، تا مانند کسانی که از او پائین ترند، از ایشان بهره مند گردد، بخت با او یاری نکرد و آرزوهایش تبدیل به درد و رنج و لبخندش بدل به شیون و زاری گردید و بدین ترتیب زندگی نکبت بار خود را گذراند و پس از مرگ هم به دست فراموشی سپرده شد، به طوری که یاقوت از این کار تعجب نموده گوید:
«هیچ یک از اهل علم را ندیدم که نامش را در کتابی ذکر کرده باشد و یا اسم او را در ضمن خطابی آورده باشد و این بسیار شگفت انگیز و تعجب آور است » (12) . ابوحیان احساس می کرد که بر معاصران خود تفوق و برتری دارد و این احساس بر او غلبه داشت و گاهی نمی توانست این احساس را در خود پنهان کند. این موضوع از سؤالی که برای ابن مسکویه فرستاده، آشکار است ابن مسکویه به پرسش او پاسخ داده و در آن چنین گفته است:
«در این مساله تکبری به تو دست داده و خود را گم کرده ای مانند شتر مستی به این در و آن در می زنی و کج می روی.... ای ابوحیان با ما بساز -خدا با تو بسازد- و بند گلوی ما را کمی شل کن و بگذار آب دهان ما پائین رود، ما را به نقص بزرگ و شک و تردیدی که در ما هست، واگذار. و ما را به جهل و نادانی خودمان مغلوب مساز...» (13) . توحیدی سختگیر بود، زبانی ناسزاگو داشت که متوجه همه کسانی بود که مقصر می شمرد به ویژه بلندپایگان و اربابان قدرت. این عیب را به او گوشزد کرده بودند ولی بی لجاجت تصدیق کرده بود (14) . ابوحیان ظاهرا برای اولین بار به دربار وزیر مهلبی راه یافت. مهلبی در سال 339 به وزارت معزالدوله رسید وی شخصیتی قوی داشت و در عصر بویهی دور مهمی بازی کرد و اسباب ریاست در او جمع بود (15) . اهل علم و ادب را دوست داشت و با نویسندگان و ادیبان مهربان بود (16) . و شاید همین شهرت سبب شد که ابوحیان بدو نزدیک شود ولی طبق گزارشی که در چند منبع تکرار شده است، مهلبی وزیر به دلیل اندیشه های بدعت آمیزی(حلاجی) که توحیدی در کتاب «الحجج العقلی اذا ضاق الفضاء عن الحجج الشرعی » بیان کرد او را از بغداد تبعید نمود (17) . و این تنها کتابی است از کتابهای ابوحیان که در آن بعضی از آراء صوفیه را که در ظاهر با قواعد اسلامی منافات دارد، بیان نموده است و گفته اند که صاحب بن عباد توحیدی را به زندقه متهم نمود و او گریخت و مهلبی وزیر او را جستجو کرد تا به قتل برساند او به دیار بکر گریخت و در استتار درگذشت (18) .
ابوحیان و ابن العمید
ابوحیان بغداد را به قصد ری برای پیوستن به ابوالفضل بن عمید ترک نمود. به اجماع مورخان ابن عمید اهل قم و شیعه مذهب بوده است (19) . او وزارت رکن الدوله و ریاست منطقه جبل را به عهده داشت و آوازه اش آفاق را پر کرده و دربارش مرکز اهل علم و ادب و طالبان جاه و ثروت بود، توحیدی انتظار داشت ابن عمید او را از چنگال فقر و بیچارگی برهاند و از بذل و بخشش بهره مند سازد، ولی هرگز نتوانست به آرزویش برسد لذا زبان به بدگوئی او گشود و در کتاب «مثالب الوزیرین » تمام عیوب و نقایص او را برشمرد و آشکار ساخت. او در یکجا می نویسد:
ابن عمید ابوالفضل فساد دیگر و مصیبت دیگری است، فضلش طوری است که مانند نقص ابن عباد نیست. و با اینکه سفیه است، اظهار علم می کند و علمی را ادعا می کند که بدان جاهل می باشد. معتقد است که دلیر است با این که از «منزوف ضرط » (20) ترسوتر است. ادعای منطق می کند ولی چیزی نمی داند و یک حرف هم پیش کسی نخوانده است خود را در هندسه کامل می داند، لیکن از آن به دور است و حساب نمی داند و در دخل و خرج از همه مردم نادان تر است و در روزگار خود یک روز در وزارتخانه اش ننشست و حکمی را فیصله نداد و مشکلی را حل نکرد و با حیله های دقیق و وسائلی نامعلوم پیش دیگران چنان وانمود می کرد که او یگانه دنیاست....» (21) . باز می گوید:
«شیخی طبری در یکی از شبهای رمضان با فقها و قاضی ابن شاذان در مجلس ابن عمید می شود و چون آفتاب غروب نموده و هوا تاریک می گردد، دربان برخاسته همه را متفرق می سازد آن شیخ قصد داشته چون غریب بوده آنجا بماند و افطار نموده و شب را به صبح برساند. لکن دربان او را به باد دشنام گرفته دستور می دهد او را به زور از مجلس بیرون اندازند به طوری که پشت او به زمین خورده زخم می گردد و در تمام این حالات ابن عمید حاضر بوده و صحنه را مشاهده می کرده است ولی یک کلمه سیاه یا سفید از دهان او بیرون نیامده.....» (22) . توحیدی داستانهائی از این رقم در مذمت وزیر ابن عمید ردیف کرده است انسان تعجب می کند که ابوحیان چگونه قلمش را در ریختن آبروی ابن عمید به کار برده و تا این حد در عیبجوئی و هجو او جلو رفته ولی گویا ناامیدی ابوحیان در درگاه ابن عمید او را وادار نموده که در مذمت و طعن او مبالغه و زیاده روی کند.
ابوحیان و ابوالفتح بن العمید
ابوالفتح علی بن محمد ملقب به «ذوالکفایتین » پس از وفات پدرش ابوالفضل به سال 360 هجری در ری و اصفهان وزیر رکن الدوله و سپس وزیر پسرش مؤیدالدوله گردید. ابوحیان در کتاب مثالب درباره ابوالفتح بن عمید چنین می گوید:
«اما ابوالفتح ذوالکفایتین جوانی زیرک و باهوش بود، خوب شعر می گفت و خوب می نوشت و خوبیهای بسیار داشت، اما به واسطه کوتاهی عمر، آنچه در نیرو و قوتش بود، ظاهر نگردید» (23) . ابوحیان به امید این که منشی یا رئیس اداره نگارش و یا یکی از نزدیکان خوشبخت ابوالفتح شود، به درگاه او روی آورد و برای این که در دل او جای گیرد، نامه ای به او تقدیم کرد که بسیار طولانی و پر از ذلت و بیچارگی نویسنده و عزت و بی نیازی ممدوح است (24) . خواننده آن در صورتی که به زیرکی و هوشیاری ابوالفتح بن عمید باشد، نویسنده آن را از دو حال بیرون نخواهد دانست: نادانی که نمی داند با وزیران ادب دوست چگونه برخورد کند، یا کسی که خود را به نادانی زده با ستایش بیرون از حد معقول می خواهد ممدوح را خرد کند (25) . در اینجا نیز ابوحیان به هدف خود نمی رسد و لذا پس از آن ستایش و ثنای مبالغه آمیز، ابن عمید را در کتابهای خود به ناسزا گرفته است و لیکن ابوحیان این بار در دشنام دادن به ابوالفتح زیاده روی نکرده و با او مانند ابن عباد رفتار ننموده است و آنچه گفته است، (مانند مردی فاضل و کریم) درحال غفلت و گرفتاری رخ می دهد، به هر حال آنچه ابوحیان درباره ابوالفتح بن عمید بیان نموده از روی خشم و ناامیدی بوده است.
یکی از اتهامات او چنین است:
«روزی با ابوزید مروزی به خانه ابوالفتح ذوالکفایتین رفتیم نگذاشتند که پیش او رویم، دربانش گفت که او غذا می خورد. ابوزید به دربان گفت: بگذار تا در راهرو منزل بمانیم تا او از غذا خوردن دست بکشد، او نپذیرفت نا امید باز گشتیم (26) .
ابوحیان و صاحب بن عباد
توحیدی در پی این حوادث ناگوار بار دیگر عزم ری کرد و در سال (367) در آنجا به خدمت صاحب بن عباد درآمد و سه سال نزد او ماند. اما بازهم ناامید شد. صاحب به کرم و بخشندگی نسبت به ادیبانی که وی را می ستودند، مشهور بود و در هر شبی از ماه رمضان هزار نفر پیش او افطار می کردند (27) پانصد شاعر صاحب دیوان او را مدح نموده (28) و او بدیشان انعام می داد و ایشان را به خود نزدیک نموده قدر ایشان را می شناخت و ایشان نیز از صاحب خوششان آمده پیوسته او را می ستودند، بلکه اشراف و نویسندگان و شاعران و زهاد و فقهای بغداد و مکه و مدینه نیز از عطایای او بهره مند می شدند (29) . او در مجالس علما و ادبا آزاده بود و می گفت: «ما در روز سلطان و در شب اخوانیم ».
ابن بابک گوید:
«از صاحب شنیدم که می گفت مرا به صد هزار قصیده شعر عربی و فارسی ستوده اند و اموالم را بر شعر و ادبا و زوار و نیازمندان صرف نمودم، هیچ شاعری و شعرش به اندازه ابوسعید رستمی اصفهانی و شعرش «ورث الوزارة کابرا عن کابر» مرا خشنود و شادمان ننموده است » (30) . اکنون بر خورد ابوحیان را با صاحب بن عباد از زبان خود او بشنویم:
1 - ابوحیان گوید:
«وقتی نزد صاحب بن عباد رسیدم به من گفت: کنیه ات چیست؟ گفتم: ابوحیان. گفت: شنیده ام که ادب پیشه ای؟ گفتم: مانند مردم روزگار. گفت: ابوحیان منصرف است یا غیر منصرف؟ گفتم: اگر خداوندگار او را بپذیرد لا ینصرف است چون صاحب این سخن را شنید، خودش را گرفت و بدش آمد.
پس از آن به من گفت: در منزل من فرود آی و این کتاب را بنویس. گفتم: فرمانبردارم. بعد از آن به یکی از اهل خانه گفتم: من از عراق بدین درگاه روی آوردم تا از شغل شوم کتابنویسی آزاد شوم، زیرا کتابنویسی در بغداد کساد نبود. او این سخن را به صاحب رساند، و این کار بر بیزاریش از من افزود (31) .
2 - روزی به من گفت: ای ابوحیان چه کسی به تو کنیه ابوحیان را داده است؟ گفتم: بزرگترین و کریمترین مرد روزگار. گفت: او کیست؟ گفتم: تو. گفت: کی؟ گفتم: هم اکنون که گفتی ای ابوحیان چه کسی کنیه ابوحیان را به تو داده است؟ پس این سخن را رها نمود به سخن دیگری پرداخت و نشانه ناخرسندی بر او پیدا شد (32) .
3 - روزی قصه مردی را می گفت که چیزی به او داده و او از قبول آن امتناع کرده بود و این مصراع را برخواند:
«و لابد من شیئ یعین علی الدهر». سپس گفت: از چند تن اول این بیت پرسیدم و هیچکدام نمی دانستند. گفتم: من می دانم. نگاهی خشم آلود به من کرد و گفت: چیست؟ گفتم: فراموش کردم. گفت: به همین زودی؟ گفتم: وقتی که حالم خوب بود به یادم آمد و چون دگرگون شد، فراموش کردم. گفت: چه تغییری واقع شد؟ گفتم: صاحب خشم آلوده نگاه کرد و برای رعایت ادب لازم است سخنی که خشم آورد، گفته نشود. گفت: تو کیستی که من بر تو خشم گیرم؟ از این سخن درگذر (33) .
4 - وقتی دیگر، نجاح خادم که ناظر کتابخانه اش بود، سی جلد از رسائلش را آورد و گفت: خداوندگار می گوید: اینها را استنساخ کن که از خراسان از ما خواسته اند. من گفتم: این طول می کشد اگر خداوند رخصت دهد، منتخباتی از آنها استخراج کنم که مقبول خاص و عام و زینت بخش هر مجلس و محفلی باشد. این سخن را بدون آگاهی من بدو بردند گفت: بر رسائل من طعن زده است. و از استنساخ آنها سرپیچی کرده و آنها را خوار شمرده به خدا از من خوبی نخواهد دید. گوئی به قرآن طعن زده ام یا به کعبه بی احترامی کرده ام یا شتر صالح را پی کرده ام، ای مردم گناه من چیست؟ اگر نتوانم 30 جلد از چیزی که این سگ می خواهد، رونویسی کنم تا عذرش را در سرزنش من برای امتناع از این کار بپذیرم؟ آیا کسی می تواند این اندازه کتاب نویسی کند و امیدوار باشد که خداوند او را از نعمت چشم و بدن بهره مند خواهد داشت (34) .
5 - از ابوحیان حکایت شده است که گفت: روزی بر سر سفره صاحب بن عباد خوراکی که با ماست ترش پزند، آوردند. صاحب به من گفت: ای ابوحیان این خوارک پیرمردان را ناراحت می کند و زیان می رساند. گفتم: خوبست که صاحب بر سر سفره اش طبابت نکند (پزشکی نه خوب آید از میزبان)، گوئی سنگی به دهانش زدم شرمنده و خجلت زده شد و دیگر سخنی نگفت تا از خوراک دست کشیدیم (35) .
6- روزی در سرای او در گوشه ایوانی نشسته برای او کتابت می کردم، در این وقت از دور پیدا شد، به احترامش از جای برخاستم گفت: بنشین که وراقان پست تر از آنند که برای ما بپاخیزند، خواستم به او پاسخی دهم، زعفرانی شاعر گفت: خاموش زیرا این مرد احمق و بی حیاست. خنده بر من چیره شد و از سبکی دلم عقلی خشمم به شگفتی تبدیل گردید زیرا برای گفتن این سخن دهانش را به مسخره باز و بینیش را بالا و گردنش را کج و کمرش را خم نمود. گوئی دیوانه ای از تیمارستان بیرون آمده است و این صحنه را چنان که باید نمی توان نشان داد مگر به دیدن (36) . ابوحیان برای هجو صاحب بن عباد مجوزی به دست آورده به آیه ای از قرآن کریم متوسل شده که می گوید:
«لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم ».
سپس می گوید: اصحاب ما روایت کرده اند از ابن عباس که گفته است: معنی آن است که کسی که در پذیرائی و ضیافتش اکرام نشود. اگر این تاویل صحیح و این وجه معروف باشد، من آن مظلوم ستمدیده ام و هر ستمدیده ای باید تظلم کند. با این مقدمات ابوحیان در ذم و بدگوئی از صاحب بن عباد به خود صورت حق به جانب داده و می گوید: من آنچه از ابن عباد می گویم بدون شاهد و دلیل نمی گویم و هرچه می گویم حقیقت محض و صفاتی است که از خوب و بد بدانها آراسته است و منظور من گفتن مطالبی است که خود آزموده و یا از دیگران شنیده ام (37) . ابوحیان در سال 370 از نزد صاحب بن عباد به بغداد باز گشت چنانکه گوید:
«در مدت سه سال یک درهم یا چیزی که یک درهم ارزش داشته باشد، به من نداد و چون مرا محروم نمود و به خشم آورد و تنها با من این کار را کرد از او هرچه می دانستم گفتم و بدیهای او را بیان کردم و هر که بدی را آغاز کند، ستمگرتر است » (38) . ظاهرا بعد از آن کتاب «مثالب الوزیرین » را نوشت که حاوی مطاعنی است که به دو نفر وزیر روشن ضمیر صاحب بن عباد و ابوالفضل بن العمید بسته است. ابن خلکان گوید: در این کتاب به دو نفر وزیر خوشنام تاخته، نقائص ایشان را شمرده، فضائل ایشان را سلب کرده و نهایت تعصب به کار برده و انصاف ننموده است.
سپس گوید: موافق آنچه خودم تجربه کرده و از موثقین نیز شنیده ام، این کتاب بسیار شوم و بد میمنت است، هرکه تملکش نماید، احوالش واژگون گردد (39) .
ابوحیان و ابن سعدان
پس از آن که ابوحیان مایوس و ناامید از ری به بغداد آمد و از رفتار صاحب بن عباد پیش دوست قدیمی اش ابوالوفاء مهندس شکایت نمود، وی دلش به حال ابوحیان سوخت و موجبات آشنائیش را با ابن سعدان وزیر صمصام الدوله فراهم ساخت. آشنایی با ابن سعدان برای ابوحیان بسیار سودمند بوده است زیرا کتاب «حیوان » جاحظ را برایش رونویسی نمود و کتاب «الصداقة و الصدیق » را برای او تالیف کرد.
ولی از آنجائی که بخت بد همیشه همراه ابوحیان است، می بینیم که از غفلت ابن سعدان شکایت می کند و اصرار می کند که ابوالوفای مهندس وعده های وزیر را درباره وی یادآوری نماید و پس از آن که مدتها داستانسرا و همنشین ابن سعدان بوده است، به او می نویسد:
«من به مجلس وزیر داخل شدم و از آن بزرگی یافتم و به دولت خدمت نمودم و در انواع سخن و گفتگو دخالت کردم تا سودی برم و بهره ای برگیرم و وزیر همه اینها را پذیرفت و بر آنها نوید داد و من با روی گشاده، شادمان پیش خانواده ام باز گشتم...
سپس از این وعد و نوید عذر و بهانه دریافتم و سرگردان شدم که آیا وزیر را از این کار باخبر سازم یا نه؟ پس از آن برایم معلوم شد که مشکلات وزارت، خاطر وزیر را پریشان ساخته از اینرو به او یادآوری نمودم ولی این شکیبایی اجباری قلب مرا که مغرور امید در جای تو بود، کشته است. از آن وزیر خواهشمند است که تلخی ناامیدی و حسرت شکست و عذاب امروز و فردا کردن را از من دور کند» (40) . آنگاه به دوستش ابوالوفاء متوسل شد تا وزیر را وادار به انعام و اکرام او نماید می گوید:
«ای آقا آرزوی مرا برآور و حقوق دوستی را به یاد آور... کار مرا به وزیر یادآوری کن، و نام مرا مکرر به گوشش برسان و او را وادار کن به من احسان نماید».
گویا بدگوئی ابوحیان و عدم سازش او با نزدیکان ابن سعدان سبب گردید، ابن سعدان نیز از ابوحیان روی گردان شود و بعید نیست که همه یا بعضی از ندیمان ابن سعدان از تجاوز ابوحیان به حقوقشان در مجلس وزیر باخبر شده او را تقبیح نموده و برایش سخن چینی کرده و ابن سعدان را از او باز داشته اند.
سرانجام ابن سعدان در سال 375 با توطئه عبدالعزیز بن یوسف معزول و مقتول گردید و خودش به جای او به وزارت صمصام الدوله رسید. ابن یوسف تمام دوستان و یاران ابن سعدان را برانداخت. و بیم آن می رفت که ابوحیان نیز مشمول عقاب و عذاب ابن یوسف گردد زیرا وی از رجال وزیر مقتول محسوب می شد و از طرف دیگر در جلسات ابن سعدان از ابن یوسف بد گفته بود (41) . یا این که ابن یوسف انتقام دیگری نیز از ابوحیان می گرفت و آن بدگوئی وی از صاحب بن عباد بود، زیرا ابن یوسف از ارادتمندان وی بود (42) . بدین جهت ابوحیان گریخت و پنهان گردید و پس از مدتی از شیراز سر درآورد و دور از سلطه صاحب بن عباد و ابن یوسف با صوفیان و درویشان درآمیخت و زندگی کرد تا مرگ وی فرا رسید.
کتاب سوزی ابوحیان
ابوحیان نمی توانست بدون جاه و مال آسوده خاطر زندگی کند و لیکن هرکاری کرد، مال کافی و مقامی شایسته به دست نیاورد. از این جهت پناهگاهی جز یاس و ناامیدی برایش باقی نماند و لذا در هنگام پیری به قناعت راضی و از خیر مردم چشم پوشانده و از خدا خواست که او را محتاج مردم نسازد و رساله علوم را با این گفتار، درباره اهل فارس به پایان رساند:
«استخلف الله فیکم و علیکم و استغفره لی و لکم انه غفور رحیم منوح کریم » (43) . «در میان شما خدا را می گذارم و برای خودم و شما از او آمرزش طلب می کنم زیرا خدا آمرزنده مهربان و کریم و بخشنده است ».
و در جای دیگر می گوید:
«خدایا آبروی ما را با توانگری نگه دار و ما را تنگ روزی مگردان که روزی خوار تو گردیم و از آفریدگان بدت چیزی بخواهیم و به ستایش بخشندگان و نکوهش منع کنندگان مال دچار گردیم درحالی که نماینده عطا و بخشش توئی و گنجینه های آسمان و زمین به دست تست نه کس دیگر یا ذاالجلال و الاکرام (44) . ابوحیان چیزی که می بایست اول بفهمد، آخر فهمید از این که به مردم امیدوار بوده پشیمان شده و بر قانع بی نیاز غطبه خورده است زیرا آدم قانع به ستایش و شکایت از انسان پستی دچار نگردیده است و در پایان کتاب «مثالب الوزیرین » گوید: من حسد می ورزم بر کسی که گفته است:
اعد خمسین حولا ما علی ید
لاجنبی و لا فضل لذی رحم
الحمد لله شکرا قد قنعت فلا
اشکو لئیما و لا اطری اخا کرم
«پنجاه سال است که بیگانه و خویشاوندی بر من دستی نداشته است از روی سپاس خدا را می ستایم که بدانچه دارم، خرسندم زیرا نه از فرومایه ای گله می کنم و نه از بخشنده ای خوش آمدگوئی می نمایم ».
و لیکن به طوری که خود ابوحیان گفته است و ضعف و ناتوانی که در سرشت وی کاشته شده، زندگیش را به صورت یک سلسله از عجایب و غرایب و ناهماهنگیها درآورده و اجحاف و بی مهریهایی که در آن دوره به او شده، نیز به این موضوع دامن زده است.
به هر حال ابوحیان در دوره پیری و گوشه نشینی خود در شیراز از سختی زندگی و وحشت تنهائی و کینه شدید نسبت به مردم و بی اعتباری دنیا آنچه از مؤلفات و آثارش در دسترس وی بوده، آتش زده تا پس از مرگ وی به دست کسانی که قدر و ارزش آنها را نخواهند دانست، نیفتد.
ابوحیان پس از سوزاندن کتابها از عمل خود دفاع نموده و کوشیده است که این کار خود را موجه و منطقی جلوه دهد. خلاصه دفاع او چنین است:
1 - هر زنده ای بالاخره نابود می شود جز آفریدگار.
2 - در این کار استخاره نموده و به رضایت خداوند در آتش زدن آثارش اطمینان حاصل نموده است.
3 - او با پریشانی و فقر زندگی نموده، و آثارش برای او سودی نداشته و برای وی در میان مردم آبروئی کسب ننموده است.
4 - کسی را پیدا نکرده که آن کتب را بفهمد و قدر و ارزش آنها را چنانکه باید، بداند.
5 - ترسیده است که اگر در آنها سهو و اشتباهی رخ داده باشد، دشمنانش آن را وسیله آبروریزی او قرار داده بر او بتازند زیرا در هنگام حیاتش به چشم خود حملات ایشان را دیده بود.
6 - عمر او از 80 گذشته بود و دیگر آرزویی برای به دست آوردن مقام و ثروت و لذت زندگی در دل نداشت.
7 - تمام دوستانش درگذشته بودند و نزدیک بود که او نیز بدیشان بپیوندد.
8 - در این کار اقتدا کرده به علما و دانشمندانی (از صوفیه) که کتابهایشان را دفن کرده و یا در آب ریخته و یا پاره پاره نموده و یا سوزانده بودند.
9 - آوازه و شهرت، غیر مفید و بی ارزش است و تنها اعمال نیک و رضایت خدا سودمند و مفید است.
10 - علاقه به کتاب مانند علاقه به زیر و سیم است و صاحب کتاب و زر و سیم خواهد مرد. همچنانکه زر و سیم اندوخته شده سودی ندارد. کتاب نیز چنین است و تنها کار خیر و عمل صالح کسب شده سودمند است.
11 - در حال یاس و ناامیدی و بیماری و بی چارگی به این کار اقدام نموده است.
12 - و در پایان گوید: قضا و قدر الهی چنین بوده که این کتابها سوخته اند (45) . وقتی که ابوحیان کتابهای خود را سوزاند، قاضی ابوسهل علی بن محمد نامه ای برای او فرستاد و او را در این کار سرزنش نموده، زشتی آن کار را برایش گوشزد کرد. ابوحیان در نامه ای مفصل که در پاسخ آن فرستاده، علت سوزاندن کتابهایش را شرح داده و سعی کرده است کار خود را موجه جلوه دهد (46) . ناگفته پیداست که توجیه ابوحیان این کار زشت و غلط خود را مصداق «عذر بدتر از گناه » نموده است و به هیچ وجه منطقی نیست و قابل توجیه نمی باشد. مگر این که بگوئیم ابوحیان مرد گمراهی بوده و در آخر عمر به راه راست هدایت شده است و کتابهایش را کتب ضلال دانسته و آنها را نابود کرده تا دیگران با خواندن آنها گمراه نشوند. البته او از جوانی متهم به زندقه بوده چنانکه ابن فارس و ابن جوزی و شمس الدین ذهبی گفته اند:
«زندیقهای اسلام سه کسند:
«ابن راوندی و توحیدی و ابوالعلاء معری » و بدترین ایشان برای اسلام ابوحیان است زیرا آن دو تصریح نمودند ولی وی تصریح نکرد» (47) . ولی علمای دیگر به درستی عقیده و صحت دین ابوحیان گواهی داده اند (48) . به هر حال ابوحیان یا در حال یاس و بی چارگی و خشم نسبت به مردم کتابهایش را طعمه حریق نموده و یا این که از صوفیانی بود که کتاب را به خاک می کردند و اوراق را می شستند و «جز دل آسپید همچون برف »! خویش بر هیچ دفتری دیگر اعتماد نداشتند.
ابوحیان و تصوف
ابوحیان را یاقوت شیخ صوفیه (49) و سبکی متکلم صوفی (50) و صاحب کتاب «شیرازنامه » (51) و «شد الازار» از بزرگان صوفیه (52) شیراز شمرده اند بنا به گفته مورخان، ابوحیان متاله، صوفی مسلک و صوفی هیات بوده و بسیار با غریبان و گدایان آمیزش می کرده و با اصحاب خرقه و ژنده پوشان معاشرت داشته است (53) . از آنجا که بیشتر دوستان ایام جوانیش مانند ابن سمعون و جعفر حنظله و ابن سراج و ابن جلاء زاهد و ابی زید مروزی صوفی بوده اند، معلوم می شود ابوحیان از اول صوفی یا صوفی منش بوده است. ظاهرا یکبار با همراهی جمعی از صوفیه پیاده به حج رفته است (54) از اینرو استادان و دوستان صوفی او در شکل زندگانی صوفیانه اش تاثیر زیادی داشته اند. ظاهر نامرتب و ناسازگاری او با امرا و وزراء و شکست او در زندگی شاید از این لحاظ بوده است و به شیراز رفتن و در کاروانسراها زیستن او و سوزاندن کتب در اواخر عمرش و دفن شدن وی پهلوی قبر ابن عفیف صوفی و نماز خواندن شیخ الشیوخ احمد بن سالبه با جمعی از صوفیان بر مزار او (55) حکایت از این دارد که او از اول صوفی بوده و صوفیان او را یکی از رؤسا و شیوخ خود می دانسته اند.
محمد کرداوغلی می گوید:
«ابوحیان چنانکه از سخنش پیداست، هم از صوفیان اهل باطن و هم از حکمای متدین اهل ظاهر است و بین صوفیه امثال مجالسی و تستری و جنید و سری سقطی و ابراهیم بن ادهم و ناسکان و صوفیان دیگر و بین مذهب امثال سجستانی و ابن رفاعه در حکمت جمع نموده است، کتابهای او گواهی می دهد که متصوف و فیلسوف بوده و بین علوم مادی و معادی جمع کرده و از عهده هر یک به خوبی برآمده و طریقه مخصوصی در تصوف ندارد (56) . به هر حال بعضی از مورخان ابوحیان را به زندقه و الحاد متهم نموده ولی گفته اند: که او به فکر و زندقه بودنش تصریح نمی کند. شاید این مربوط به اسلوب رمزی و پیچیده پر از اشاره و لغز، ادعیه و اوراد او باشد که معمولا مورد انتقاد کسانی قرار می گیرد که با عبارات متصوفه آشنائی ندارند.
آدم میتز برای خروج بعضی از متصوفه از قوانین اسلام اصل مهمی را متذکر شده و گفته است:
«در آن عصر طایفه بزرگی از صوفیه به حج اهمیتی نمی دادند به طوری که از یکی از صوفیان حکایت شده که به یکی از حجاج دستور داده که از رفتن به حج باز ایستد و به خدمت مادرش قیام نماید و از صوفی دیگری نقل کرده اند که گفته است: از کسانی که برای رسیدن به خانه و حرم خدا که آثار دوستان اوست، دشت و بیابان را قطع می کنند تعجب می کنم که چرا نفس و هوای آن را قطع نمی کنند تا به دل برسند که محل آثار خدا است » (57) . ابوحیان هم کتابی به نام «الحج العقلی اذا ضاق الفضاء عن الحج الشرعی » تالیف نموده و گفته شده است از نام کتاب پیداست که او به یکی از واجبات مخصوص اسلامی یعنی حج بی اعتنا و سهل انگار بوده است.
صاحب روضات گفته است که این کتاب نظیر کتابی است که حسین بن منصور حلاج در کیفیت حج فقرا از اختراعات خود نوشته و همان سبب قتل فجیع او گردیده است (58) . اما کتابی را که به ابوحیان نسبت داده اند (الحج العقلی) و او را متهم ساخته اند بر این که به ج بی اعتنا بوده است، دلیل صحیحی در دست نیست که این نسبت را تایید کند، زیرا تاکنون نه نسخه ای از آن دیده شده، و نه عبارتی از آن نقل گردیده است.
اما در صوفی بودن ابوحیان شکی نیست او به وحدت وجود ایمان داشته (59) و این آخرین مرحله است که تصوف را به زندقه نزدیک می کند. اما این که آیا در این امر تحت تاثیر تعلیمات حلولی حلاج قرار گرفته است یا نه، معلوم نیست. به هر حال صوفی بودن ابوحیان مسلم است. و مانند هر صوفی دیگر روی مذهب به خصوص از مذاهب اسلامی تعصب نشان نداده است. وی اگرچه اهل بیت پیغمبر را دوست داشته و از احادیث ایشان در کتابهایش آورده، و امامان اهل بیت را تمجید و تکریم نموده، ولی هرگز شیعه اصطلاحی نبوده است زیرا از شیخ مفید که از بزرگان شیعه و استاد شریف رضی و شریف مرتضی بوده، انتقاد نموده (60) . و شیعه را روافض نامیده است (61) . در واقع ابوحیان سنی صوفی بوده در امور دین به قرآن و سنت عمل می کرده و منکر خلافت خلفای ثلاث نبوده است (62) .
پی نوشتها:
1) بیست مقاله علامه قزوینی: ج 2، ص 126.
2) دانشنامه ایران و اسلام: دفتر8، ص 1029.
3) لسان المیزان: ج 15، ص 5 - سیوطی، لب اللباب، ذیل توحیدی.
4) معجم الادباء: ج 15، ص 5 - سیوطی، بغیة الوعاة: ص 348.
5) دائرة المعارف اسلامی، شرح حال ابوحیان به قلم مرگلیوث.
6) معجم الادباء: ج 15، ص 5.
7) طبقات الشافعیة: ج 4، ص 3.
8) یاقوت: ارشاد الاریب: ج 5، ص 380.
9) الامتاع و الموانسة ج 1، ص 16.
10) الصداقة و الصدیق: ص 6.
11) معجم الادبا: ج 15، ص 10.
12) معجم الادبا: ج 15، ص 6.
13) الهوامل و الشوامل: ص 24.
14) یاقوت، ارشاد الاریب: ج 5، ص 382.
15) تجارب الامم: ج 2، ص 132 145.
16) معجم الادبا: ج 9، ص 133.
17) طبقات الشافعیة: ج 4، ص 2 - امراء البیان: ص 502 - دائرة المعارف الاسلامیة، جزء اول، ماده توحیدی: ص 333.
18) امراء البیان: ص 502.
19) ابوحیان توحیدی، تحقیق دکتر مرادیان: ص 103.
20) نام جانوری است در بیابان که به ترسوئی معروف است.
21) مثالب الوزیرین: ص 212 - 213 ج 2 ص 462 - 466.
22) مدرک قبل.
23) مثالب الوزیرین: ص 267.
24) معجم الادباء: ج 15، ص 37.
25) ابوحیان توحیدی، مرادیان: ص 120.
26) معجم الادباء: ج 15، ص 9.
27) بغیة الوعاة: ص 196.
28) معجم الادبا: ج 6، ص 257.
29) همان: ص 300.
30) معجم الادبا: ج 6، ص 263.
31) مثالب الوزیرین: ص 203.
32) همان: ص 204 - 207.
33) همان: ص 204 - 207.
34) مثالب الوزیرین: ص 325 - 326 - معجم الادبا: ج 15، ص 35.
35) الهفوات النادرة: ص 342 - معجم الادبا: ج 15، ص 7.
36) مثالب الوزیرین: ص 150 - 151.
37) مثالب الوزیرین: ص 55.
38) معجم الادبا: ج 15، ص 44.
39) به نقل ریحانة الادب: ج 7، ص 85.
40) الامتاع: ج 3، ص 207.
41) الامتاع: ج 3، ص 212 - 150 و ج 1، ص 66.
42) یتیمة الدهر: ج 2، ص 92.
43) رساله العلوم ملحق به رساله الصداقة و الصدیق: ص 208.
44) معجم الادباء: ج 15، ص 48.
45) بررسی احوال و آثار ابوحیان توحیدی، تالیف دکتر مراد مرادیان: ص 238 - 236.
46) بغیة الوعاة سیوطی: ص 348 - طبقات الشافعیة سبکی: ج 4، ص 2 - میزان الاعتدال ذهبی، ج 3، ص 355.
47) طبقات الشافعیة: ج 4، ص 2.
48) مدرک قبل.
49) معجم الادبا: ج 15، ص 5.
50) طبقات الشافعیة: ج 4، ص 2 و 3.
51) ص 108.
52) شد الازار: ص 53 و 54.
53) بیست مقاله قزوینی: ج 2، ص 169.
54) الامتاع و الموانسة: ج 3، ص 155.
55) بیست مقاله قزوینی: ج 2، ص 169.
56) امراء البیان: ج 2، ص 5000.
57) الحضارة الاسلامیة: ج 2، ص 74.
58) روضات الجنات: ج 4ص 305.
59) مقابسات: ص 56.
60) الامتاع : ج 1، ص 141.
61) البصائر: ج 5، ص 109.
62) تفصیل این بحث در کتاب ارزشمند ابوحیان توحیدی، نوشته دکتر مرادیان مطالعه نمایید.