ماهان شبکه ایرانیان

اخلاق و عرفان اسلامی / حرکت تکاملی فطری انسان

در ادامه سلسله مباحث اخلاقی استاد مصباح یزدی، در این شماره نیز بخش دیگری از بحث تزکیه نفس را به محضر اهل معرفت تقدیم می داریم:

اشاره

در ادامه سلسله مباحث اخلاقی استاد مصباح یزدی، در این شماره نیز بخش دیگری از بحث تزکیه نفس را به محضر اهل معرفت تقدیم می داریم:

در جلسه گذشته، پیرامون آیات شریفه «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» (الشمس: 710) به عنوان مقدمه بحث، مطالبی عرض کردیم. از این آیات استفاده می شود که نفس انسانی، یعنی همان روح، استعداد تکامل و تنزّل و به تعبیر قرآن، استعداد تزکیه یا تدسیه را دارد. همچنین درباره مفهوم تزکیه و نیز مفهوم مقابل آن، یعنی تدسیه، توضیحاتی ارائه گردید. انسان به طور فطری کمال طلب است. هیچ کس از این که ناقص باشد، خوشش نمی آید. هیچ کس دوست ندارد از آن مرتبه وجودی که دارد تنزل پیدا کند. اگر بداند که می تواند به یک مرتبه کاملی برسد، آرزو می کند بتواند به آن مرتبه عالی تر نایل شود. تمایل و علاقه ای که انسان به تکامل دارد، یک لطف الهی است که خدا در نهاد انسان قرار داده تا او را به سوی آن هدف و مقصود نهایی سوق دهد؛ زیرا خدا انسان را آفریده تا با حرکت اختیاری خودش به کمال برسد. اگر انسان کمال طلب نبود و انگیزه ای برای تکامل نداشت، حرکتی انجام نمی داد و هدف از آفرینش وی تحقق پیدا نمی کرد.

پس علاقه به کمال و تکامل، خود یک لطف الهی است که در فطرت انسان قرار داده شده تا انگیزه ای باشد برای حرکت تکاملی او. منتها گاهی انسان مصادیق این کمال را تشخیص می دهد و یقین پیدا می کند که کمال او در گرو چه چیزی است و گاهی در تشخیص مسیر کمال و مصادیق آن دچار اشتباه می شود. انسان اگر عقل خود را درست به کار گیرد و استدلالات صحیح عقلی اقامه کند؛ یعنی عقلش رشد کند و بتواند براهین صحیحی در این زمینه اقامه نماید، تا حدودی می تواند بفهمد که کمال او در چیست. ولی اولاً، همه افراد چنین مرتبه ای از رشد عقلی را ندارند و ثانیا، در تشخیص مصادیق و راه دقیق آن دچار اشتباه می شوند.

از این رو، خدای متعال از رحمت واسعه خود، انبیا را مبعوث فرموده تا از طریق ایشان راه درست را به انسان نشان دهد. علاوه بر نشان دادن راه، تشویق هایی برای پیمودن آن راه و انذارهایی نسبت به حرکت تنزلی و یا تخلف از آن نموده است: «مبشرین و منذرین.»

عرض شد که، رسیدن انسان به کمال، یک تعبیر ادبی و شاعرانه نیست؛ یک تعبیر حقیقی است. همان گونه که دانه گیاهی رشد می کند و به یک درخت تنومندی تبدیل می شود، روح انسان هم حقیقتا رشد و کمالی دارد که باید به آن برسد. این کمال هم طبعا آثاری خواهد داشت. انگیزه کسب این آثار هم به طور فطری در انسان قرار داده شده است.

یکی از آثار مشخص کمال وجودی، علم و آگاهی است. هر انسانی فطرتا دوست دارد حقایق را بداند و از این که نادان باشد، یا علمش از او سلب شود، نگران است. هیچ کس از جهل خوشش نمی آید؛ چرا که علم، اثر کمال یا جلوه ای از کمال وجود است. قدرت هم همین طور است. هیچ کس از این که عاجز و بی عرضه باشد و کاری از دستش بر نیاید، خوشش نمی آید؛ به دلیل این که قدرت نشانه کمال وجود انسان است. به همین دلیل است که قطعی ترین و یقینی ترین صفات ذاتیه الهی، همان علم و قدرت است. همچنین انسان بالفطره طالب خوشی ها و سعادت است. هیچ کس از بدبخت شدن، درد و رنج و مبتلا شدن به گرفتاری ها خوشش نمی آید. این خوشی ها و سعادت هم جلوه ای از آن کمال وجودی است. بنابراین، از یک سو، خداوند عشق به کمال و از سوی دیگر، میل به آثار آن کمال را، که آن ها هم دارای کمالات نازل تری یا جلوه هایی از آن کمال اصیل هستند، در نهاد انسان قرار داده است.

چگونگی تحقق مرتبه کمال وجودی

چگونه این مرتبه کمال وجودی برای انسان حاصل، و وجود انسان کامل تر می شود و نیز چگونه این آثار در او تحقق پیدا می کند؟ در قسمت قبل به اجمال بیان گردید تعبیری که انبیا، بخصوص قرآن کریم، در این زمینه دارند این است که، انسان به قرب الهی نایل شود. این هم کمابیش امری فطری است، به گونه ای که حتی مشرکان هم که بت ها را می پرستیدند می گفتند: «ما نعبدهم الا لیقربونا الی الله زلفی.» (زمر: 3) انگیزه بت پرستی آنان هم این بود که به خدا نزدیک شوند! هم الله را قبول داشتند و هم قرب الهی برایشان مطلوب بود. منتها خیال می کردند راه قرب الهی این است که بت ها را، که به گمان آن ها مظاهر خدا بودند، بپرستند تا به وسیله آن ها به خدا نزدیک شوند. پس قرب الهی هم یک مطلوب فطری است. هر چند به حقیقت قرب الهی، مادامی که مرتبه ای از آن را درک نکرده ایم، نمی توانیم پی ببریم، اما با قیود سلبی تا حدی می توانیم بفهمیم که از چه مقوله ای است؛ یعنی درک مقداری از آثار و نتایجی که بر قرب مترتب می شود و نیز این که کمال نهایی از سنخ چه حقیقتی است.

زمانی که مفهوم قرب را به کار می بریم، گاهی مراد قرب زمانی و مکانی است؛ یعنی نزدیکی به فلان زمان یا فلان شخص، به دلیل این که فاصله زمانی یا مکانی آن کم بوده است. اما آیا معنای این که انسان به خدا نزدیک است، می تواند یکی از این معانی باشد؟ روشن است که این هر دو معنا درباره قرب الهی غلط است؛ زیرا خدای متعال هیچ نسبت زمانی و یا مکانی با هیچ کس ندارد. خدا به چیزی از نظر زمان نزدیک تر به چیز دیگری نیست. این گونه نیست که موجوداتی که مثلاً هزاران سال پیش زندگی می کردند، از نظر زمان به خدا نزدیک تر باشند. خدا زمان ندارد تا یک موجودی به او نزدیک تر یا از او دورتر باشد. یا وقتی می گوییم: قرب به خدا حاصل می شود، معنایش این نیست که انسان در یک مکانی قرار می گیرد که آن مکان به خدا نزدیک تر است. ممکن است برخی اشخاص که معرفتشان ضعیف است، تصور کنند که خدا در آسمان هاست؛ هر چه انسان در آسمان ها بالاتر برود، به خدا نزدیک تر می شود! گاهی هم برخی افراد سطحی نگر می پندارند که داستان معراج پیامبر اکرم مؤیّد این مطلب است که وقتی خدا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آسمان ها برد، آن حضرت به خدا نزدیک تر شد. به ویژه با تعبیر «ثم دنا فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی.» (نجم: 8و9) ولی باید گفت: در آن معراج جسمانی، نزدیکی به خدا مطرح نبوده است. قرآن کریم می فرماید: ما پیامبر اکرم را به معراج بردیم، تا آسمان ها و آیات الهی را به او نشان دهیم: «لنریه من آیاتنا.» (اسراء: 1) بردن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به مسجد الاقصی، به معنای این نیست که ایشان در آن جا به خدا نزدیک تر شدند.

به هر حال، با توجه به این که خدا نه زمان دارد و نه مکان، بنابراین، نزدیک شدن و نزدیک بودن به خدا، نه نزدیک بودن در عمود زمان است و نه نزدیک شدن در یک مکانی خاص. هر دوی این ها غلط است.

بعضی معنای دیگری را برای قرب مطرح کرده اند که شاید در نگاه اول، معنای دقیق و صحیحی به نظر برسد. آن ها گفته اند: وجود آدمی ناقص است، ضعف ها و نقص هایی دارد. هر چه صفات وجودی او بیش تر شود، به خدا نزدیک تر می شود؛ زیرا خدا کمال مطلق و واجد همه مراتب وجود است. انسان وقتی فاقد مراتب وجودی است و ضعف دارد، از خدا دور است و هرچه صفات وجودی او بیش تر شود، به خدا نزدیک تر می شود. بدین ترتیب، تا حدی می توان این مفاهیم را تقریب به ذهن کرد. وقتی به علم آدمی افزوده می شود، توان درک حقایق او و نیز قدرت عملش بیش تر می شود؛ صفات مثبت و مطلوبی که می توان آن ها را نوعی تقرب به خدا تلقّی کرد.

ولی باید بدانیم که هر صفت وجودی موجب قرب به خدا نمی شود. برای مثال، آیا می توان گفت انسان چاق و یا پهلوان به خدا نزدیک تر است؟! روشن است که قدرت جسمانی دخالتی در نزدیکی انسان به خدا ندارد. البته، ممکن است قدرت جسمانی مطلوب، وسیله ای برای عبادت خدا باشد و در سایه عبادت، آدمی به خدا نزدیک تر شود. ولی صِرف چاقی یا قوت جسمانی به این معنا نیست که چون صفات وجودی فرد بیش تر شده، به خدا نزدیک تر شده است. از سوی دیگر، هرگونه دانش و یا دانستنی به صرف این که امری وجودی است، موجب نمی شود که آدمی کامل تر شده و به خدا نزدیک تر شود.

آثار قرب به خدا

در روایات، راجع به قرب خدا مطالب ارزشمندی بیان شده است که از آن ها می توان پی برد کمال انسانی چگونه حاصل می شود و چه آثاری می تواند داشته باشد. یکی از این روایات، روایت معروفی است که در اصول کافی آمده است و سندهای متعددی دارد. همچنین از جمله احادیثی که شیخ بهایی آن را در اربعین خود آورده، همین روایت است. بزرگان علمای اخلاق هم به این روایت بسیار استناد کرده اند. در بخشی از آن می فرماید: «و انه لیتقرب الیّ بالنافلة... کنتُ اذا سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی یُبصر به و لسانه الذی ینطق به و یده التی یبطش بها.»(1) خداوند می فرماید: بنده من تدریجا به من نزدیک می شود. «تقرّب» یعنی نزدیکی تدریجی به خدا. «یتقرب الیّ بالنافلة» یعنی آدمی از طریق نوافل، که از ابزار قرب الهی است، به خدا نزدیک می شود. در همین روایت آمده آنچه را که من بیش از هر چیز دوست دارم، چیزی است که بر بندگانم واجب کرده ام. واجبات به دلیل اهمیتی که نزد خدا دارند بر انسان واجب شده اند. اگر کسی آن ها را ترک کند، سقوط می کند. ولی نزدیکی تدریجی به خدا، به وسیله نوافل حاصل می شود: «و انه لیتقرب الیّ بالنافلة»؛ یعنی آدمی طبعا پس از انجام واجبات خود، هر قدر بیش تر اهتمام به عبادات مستحبی داشته باشد، تدریجا به خدا نزدیک تر می شود. طبیعی است مستحبی که موجب ترک واجب شود، مطلوب نیست. پس فرض پرداختن به نوافل، جایی است که انسان از انجام واجبات فارغ شده و دیگر تکلیف واجبی نداشته باشد: «و من اللیل فتهجد به نافلة لک.» (اسراء: 79) این فضلی است از سوی خدای متعال که برای انسان به وسیله عبادات مستحبی حاصل می شود. هرچند به حسب روایات، مسأله تهجّد برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله واجب بوده، اما آیه مزبور می فرماید: «نافلة لک.» این خود یک فضل است، اما آنچه در اثر تهجّد برای انسان حاصل می شود، فضل بالاتری است. البته این آثار برای سایر افراد هم هست.

بنابراین، یکی از راه های حصول قرب به خدا، انجام نوافل است. اما انجام مستحبات، چگونه موجب قرب به خدا می شود و این نزدیکی به کجا می انجامد و آثار آن چیست؟ تعبیر عجیبی در این روایت به کار رفته است که بزرگان در تفسیر آن به زحمت افتاده اند، می فرماید: آن قدر بنده به من نزدیک می شود که من می شوم گوش او؛ همان گوشی که با آن می شنود. من می شوم چشم او؛ همان چشمی که با آن می بیند. می شوم دست او؛ همان دستی که با آن تلاش می کند: «حتی کنتُ اذا سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یُبصر به... و یده التی یبطش بها»؛ تعبیر عجیبی است. آدمی در اثر عبادت، قرب به خدا پیدا می کند. قرب به خدا این گونه حاصل می شود؛ خدا می شود گوش و چشم و دست انسان. این که خدا گوش و چشم و دست انسان می شود، یعنی چه؟ تفاسیر بسیار مختلفی در ذیل این عبارت بیان شده است. آنچه مسلم است این که خداوند می خواهد بفرماید آن قدر من به انسان نزدیک هستم و آن قدر به او عنایت دارم که کارهای او درست و بدون عیب و نقصی صورت گیرد که گویا من چشم و گوش و دست او هستم. هرچند ممکن است عبارت مزبور معنای حقیقی دیگری هم داشته باشد، اما دست کم این معنا منظور است. یعنی آن قدر من به او نزدیک می شوم که گویا چشم و گوش و دست او هستم. این مطلب در روایات بسیاری آمده است که خدای متعال تدبیر زندگی بندگانی را که عنایت و لطف ویژه به آنان دارد، به عهده می گیرد.

کسانی که توکل به خدا دارند، فراوان تجربه و مشاهده کرده اند که وقتی کارشان را به خدا واگذار می کنند، خدا بی زحمت مشکلات آنان را حل می کند. همه افراد، بخصوص طلبه ها، در زندگی خود این چیزها را کمابیش تجربه کرده اند؛ به ویژه در شرایط سختی که اسباب ظاهری برای زندگی وجود ندارد، خدا گوشه و کنار وسایلی فراهم می کند که خواسته های آن ها تأمین شود. این معنایش این است که خداوند تدبیر این گونه اشخاص را به عهده گرفته است؛ یعنی فرد به جای این که خودش بنشیند فکر کند که چه کار کنم و مقدمات کار را چگونه فراهم کنم و از کجا شروع کنم، گویا با یک نقشه طراحی شده دیگران، خواسته او تأمین می شود. دو مورد از این نمونه ها را، که مشابه آن ها فراوان وجود دارد، نقل می کنیم:

طلبه ای که از نجف آمده بود، می گفت: من مدت ها از مادرم خبر نداشتم. به دلیل یک سری مسائل خانوادگی، مدت ها بود که بین پدر و مادرم اختلاف بود و من اصلاً نمی دانستم مادرم کجاست. از نجف آمدم و به مشهد مشرف شدم. به امام رضا علیه السلام عرض کردم: آقا! من می خواهم مادرم را ببینم. به محض این که از حرم بیرون آمدم، در رواق مادرم را دیدم.

چندی پیش یک نفر از کسانی که دنبال کاروان و این گونه مسائل بود و به تازگی از سفر عمره برگشته بود، نقل می کرد: برنامه به گونه ای بود که می بایست در ماه رجب در مدینه می بودیم و به خاطر کارهایمان نمی توانستیم به عمره مشرف شویم. حتی محذور شرعی هم داشتیم؛ چون تعهد کرده بودیم. ولی هیچ دلم نمی خواست که از عمره رجبیه محروم شوم. دو سه روز مانده به آخر ماه رجب، به حرم پیامبراکرم صلی الله علیه و آله مشرف شدم و خطاب به حضرت گفتم: آقا! از شما می خواهم وسیله ای برای عمره ام فراهم کنید، به هیچ کس دیگر هم نمی گویم و دیگر هم تکرار نمی کنم. شب بعد که به حرم مشرف شدم، گفتم: آقا خبری نشد! برگشتم و دیدم مرا صدا می زنند: فلانی! کجایی ماشین به مکه می رود، فورا بیا. گفتم: من این جا کار دارم. (می خواستم ببینم واقعا حضرت کاری برای من کرده یا نه!) گفتند: باید بیایی. من دلم می خواست مثلاً با یک اتوبوسی بروم، ولی آن ها با یک ماشین سواری بسیار مجهز آمدند و مرا به زور با خود بردند.

در دعای عرفه می خوانیم: «الهی اغننی بتدبیرک عن تدبیری. و باختیارک عن اختیاری»؛ خدایا! کاری کن که من به تدبیر تو مستغنی شوم؛ احتیاج نباشد که خودم برای کارهایم تدبیر کنم. البته، این دعا به خاطر تنبلی و بی حوصلگی نیست، بلکه حضرت می خواهد وقت خود را صرف عبادت و کارهای واجب کند؛ صرف ارشاد مردم و خدمت به خلق خدا کند. نمی خواهد وقت خود را صرف کارهای شخصی خود کند. می گوید: خدایا! کارهای شخصی مرا تو عهده دار باش؛ به جای این که من گزینش کنم، تو گزینش کن. این معنای دقیق «من یتوکل علی الله فهو حسبه» (طلاق: 3) است. توکل یعنی وکیل گرفتن. انسان وکیل تام الاختیار می گیرد و به وی می گوید: کارهایم را به شما واگذار کردم: «افوض امری الی الله» (غافر:44)؛ یعنی کارهایم را به تو واگذار کردم. خودت کارها را درست کن؛ به شما اختیار تام دادم.

کسی که صادقانه خدا را وکیل خود می کند، خدا کار وی را عهده دار می شود؛ یعنی آن جایی که باید ببیند، خدا به جای او می بیند. آن جا که باید چیزی بشنود، خدا به جای او می شنود. این ساده ترین معنای تعبیر «کنتُ اذا سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به... و یده التی یبطش بها» است؛ یعنی کاری که تو می خواهی به وسیله چشم و گوش و دست خود انجام دهی، من انجام می دهم. گویا چشم تو دیده و گوش تو شنیده و دست تو آن کار را انجام داده؛ چون چیزی است که تو می خواستی، اما تدبیر آن را من کردم.

یکی از نشانه های قرب به خدا اجابت دعای بنده است؛ یعنی انسان در اثر قرب، مستجاب الدعوه می شود: «و ان سألنی اعطیته»؛(2) وقتی بنده چیزی از من می خواهد، به او می دهم. این نشانه قرب است. از این رو، کسانی گفته اند: قرب یعنی این که شخصی پیش دیگری منزلت داشته باشد و آن شخص خواسته های او را برآورده سازد. پس قرب یک امر اعتباری است؛ یعنی انسان به جایی برسد که خدا خواسته های او را انجام دهد. این ساده ترین معنای قرب است.

اما باید گفت: این ها از آثار قرب است. اثر قرب این است که خدا کار انسان را انجام می دهد. وقتی انسان دعا می کند، دعای او مستجاب می شود. اگر چیزی از خدا بخواهد، به او می دهد.

معنای واقعی قرب

اما آیا قرب صرفا به این معناست که کسی نزد دیگری و در نزدیک و جوار او قرار دارد، یا نه واقعا روح او تعالی پیدا کرده، به موقعیت و مقامی رسیده وبه گونه ای رابطه برقرار کرده که می گویند پهلوی خداست؟ قرآن در مورد همسر فرعون می فرماید: «ضرب الله مثلاً للذین آمنوا امرأة فرعون.» (تحریم: 11) این ضرب المثل برای همه مؤمنان، اعم از مرد و زن است؛ نمونه انسان مؤمن، همسر فرعون است. وی در تعبیری خودمانی به خدا می گوید: خدایا برای من خانه ای در بهشت نزد خودت بساز: «اذ قالت رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة.» (تحریم: 11)

این تعبیرات، تعبیرات کنایی است؛ یعنی مرا به مقامی برسان که آن مقام گویا جایی است نزد تو. مسلما خدا جسم ندارد، بهشت هم جایی نیست که در آن قرب مکانی مطرح باشد. تعبیر عامیانه آن، جوار رحمت الهی است. «جوار» یعنی مجاورت و همسایگی. وقتی می گوییم: فلانی به جوار الهی رسید؛ یعنی همسایه خدا شد. یعنی مقام او آن قدر ترقی پیدا کرد که هیچ چیز دیگر معرّف آن نمی شود، جز این که بگوییم این مقام نزد و پهلوی خداست. وگرنه خدا که پهلو ندارد، خدا که خانه ندارد، خدا که جسم نیست.

در مناجات شعبانیه می خوانیم: «هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور»؛ یعنی انقطاع به سوی تو پیدا کنم، تمام توجه من به تو باشد. با کس دیگری ارتباط نداشته باشم. به جایی برسم که چشم دل من پرده های نور را بدرد. که چه بشود؟ «فتصل الی معدن العظمة» تا به معدن عظمت واصل شود. چگونه واصل شود؟ اصلاً معدن عظمت کجاست؟ «و تصیر ارواحنا معلقة بعزّ قدسک». روح ما آویخته و معلق به عزّت تو شود؛ یعنی دل من پرده های نور را پاره کند و روح من آویخته به عزّت تو شود.

پس، روح انسان حقیقتا می تواند ترقی کند و همچون چراغی به معدن نور آویخته شود؛ یعنی از خودش دیگر استقلالی نداشته باشد، فقط شعاعی از خورشید باشد. این تعبیر، به اصطلاح عرفا، مرحله فناست.

بنابراین، روح انسان می تواند آن چنان تعالی یابد و صعود کند تا به جوار و همنشینی و قرب خدا نایل شود. این رشد معنوی و قرب باطنی است. این ترقی و تعالی و عروج، روحانی است. عروج جسمانی نیست. عروج جسمانی مسأله دیگری است. عروج حقیقی متعلق به روح انسان است. به جایی می رسد که وابسته به خدا و محو در او می شود. این، میزان فهم و درک ما از قرب به خداست که با این الفاظ می توان بیان کرد.

کسی که به یک محبوبی علاقه و محبت دارد و سال ها در آرزوی دیدن او و شنیدن صدای او، هرچند از دور، است، اگر یک باره چشم باز کند و ببیند همچون شعاع نوری آویخته به او و در آغوش اوست، چه احساسی پیدا خواهد کرد؟ فکر نمی کنم برای هیچ موجودی لذتی از این بالاتر، و اصلاً ممکن باشد. پس برای انسان، رسیدن به چنین مقامی میسّر است. قرآن، روایات و کلمات اولیا و انبیا شاهدی بر این مدعا هستند. آثار کسانی هم که به این مقامات رسیده اند گواهی می دهد؛ علومی که داشته اند، قدرتی که خدا به آنان داده و تدبیر کارهایشان را به عهده گرفته است. همه این ها آثار «قد افلح من زکیها» (الشمس: 9)، فلاح و رستگاری بوده است. و این در پرتو آراستگی و پالایش انسان از آلودگی ها به دست می آید. انسانی که خود را از آلودگی ها پاک کند و به سوی او حرکت کند، نتیجه آن رسیدن به چنین قدرت، عزت، لذت، بهجت و نهایتا مقامی است به نام قرب به خدا.

··· پی نوشت ها

1و2 محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی،ج2،ص352،روایت 8.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان