فلسفه دین (بخش ۹)

همان طوری که شناخت وظائف ما در برابر خدا، فرع بر شناخت خدا و شناخت وظائف ما در برابر خود، فرع بر شناخت خود است، شناخت وظائف ما در برابر دیگران هم فرع بر شناخت دیگران است .

وظائف انسان در برابر دیگران

همان طوری که شناخت وظائف ما در برابر خدا، فرع بر شناخت خدا و شناخت وظائف ما در برابر خود، فرع بر شناخت خود است، شناخت وظائف ما در برابر دیگران هم فرع بر شناخت دیگران است .

در عین حال، باید توجه کنیم که تنها شناخت آن سوی وظیفه، بدون توجه به این سوی آن کفایت نمی کند . وظیفه از امور نسبی است که هم منسوب دارد و هم منسوب الیه . بنابراین، نه تنها باید کسی را یا چیزی را که در برابر او وظیفه داریم بشناسیم، بلکه باید صاحب وظیفه را هم زیر ذره بین شناسائی قرار دهیم .

وظیفه همان تکلیف است . شناخت تکلیف، بدون شناخت طرفین تکلیف ممکن نیست . هم باید آن که در برابر او تکلیف داریم، بشناسیم و هم مکلف را . در بعضی از موارد، طرفین تکلیف، اختلاف اعتباری دارند و مصداقا یکی هستند . مانند تکلیف انسان در برابر خود . اما در موارد دیگر، طرفین تکلیف، هم اختلاف اعتباری دارند و هم اختلاف مصداقی . مانند تکلیف ما در برابر خدا و جهان و دیگران .

بنابراین، باید در بحثهای مربوط به فلسفه فقه بالمعنی الاعم، که همان فلسفه دین است، همواره به شناخت سه رکن توجه داشته باشیم: یکی نفس تکلیف و وظیفه، دومی مکلف و موظف و سومی کس یا چیزی که در برابر او وظیفه و تکلیف داریم .

در اینجا از توجه به یک رکن دیگر هم ناگزیریم و آن، عبارت است از شناسائی تکلیف کننده . آیا تکلیف کننده، عقل است یا شرع؟ ممکن است کسی فقط تکلیف را عقلی یا شرعی بداند . ولی چه مانعی دارد که هم به عقل حق داده شود که وضع تکلیف کند و هم به شرع و به هیمن جهت است که در نظر عدلی مذهبان، هم تکلیف عقلی داریم و هم تکلیف شرعی; حال آن که به نظر اشاعره و اهل حدیث، تکلیف فقط شرعی است .

وقتی مطلب به اینجا می رسد، بلافاصله این سؤال قابل طرح است که عقل یا شرع، به چه ملاکی احکام تکلیفی صادر می کنند و اصولا آیا ملاکی برای احکام تکلیفی عقلی یا شرعی وجود دارد، یا ندارد؟

اینجا نیز عدلیه به نظر جالب و قابل قبولی رسیده اند . اینان، احکام تکلیفی را تابع مصالح و مفاسد می دانند; تا چیزی به علت داشتن مصالح و مفاسد نفس الامری متصف به حسن و قبح نشود، در خور آن نیست که در مورد آن، حکم تکلیفی صادر شود . تا آنجا که عقل، به ادراک مصالح و مفاسد نفس الامری توانائی دارد، خود، حکم به حسن و قبح عقلی می کند و آنجا که عقل از ادراک، عاجز است، شرع به یاری عقل می شتابد و بر مبنای مصالح و مفاسد نفس الامری احکام تکلیفی را به بشر اعلام می دارد .

اشاعره در اینجا نیز از این که احکام تکلیفی را تابع مصالح و مفاسد نفس الامری بدانند، سرباز زده اند . به نظر آنها هرچه متعلق امر شرعی باشد، نیکوست و هر چه متعلق نهی شرعی باشد، قبیح است و هر آنچه آن خسرو پسندد، شیرین بود و نباید فکر خود را در وادی مصالح و مفاسد نفس الامری که موهوم است، مشغول کنیم .

«من » شخصی و «من » نوعی

هرکس دارای دو منش است: یکی منش فردی و دیگری منش نوعی . وقتی که می گوئیم: وظائف انسان در برابر دیگران، در حقیقت می خواهیم بگوئیم: «من » شخصی در برابر «من » نوعی، وظیفه اش چیست؟

«من » شخصی انسان، هنگامی تعالی و تکامل پیدا می کند که خود را جدای از «من » نوعی نداند . اگر شیوه زندگی انسان به گونه ای باشد که همه چیز را برای خودش بخواهد و به هیچوجه دیگران را به حساب نیاورد، گرفتار تنزل و انحطاط است و صد البته که اگر فقط به نوع توجه داشته باشد و به هیچ وجه خود را نبیند، خارج از تعادل است . خودخواهی محض، افراط و غیرخواهی محض، تفریط است . آنکه فقط برای خود زندگی می کند، از حیوان هم پست تر است; چرا که حیوانات هم در عالم خود، گرفتار خوخواهی محض نیستند; بلکه احیانا به غیر خود هم توجه دارند و آنکه فقط برای غیر خود زندگی می کند، به خود ظلم می کند; زیرا نیازهای شخصی خود را در نظر نمی گیرد و برای ارضاء خواسته ها و غرائز و تمایلات خود گامی برنمی دارد . چنان که کسی که تنها برنامه های زندگی را در چارچوب خودخواهی تنظیم می کند، گرفتار ظلم به غیر است . اصولا ظلم، ناپسند است . خواه ظلم به نفس و خواه ظلم به غیر .

به همین لحاظ است که ما برای انسان، در ارتباط با «من » شخصی و «من » نوعی، دو وظیفه قائل شدیم: یکی وظیفه انسان در برابر خودش و دیگری وظیفه انسان در برابر دیگران .

در حقیقت، هر دو وظیفه، مربوط است به وظیفه انسان در برابر خودش . گیرم یکی از آنها عبارت است از وظیفه انسان در برابر خود فردی و دیگری وظیفه او در برابر خود نوعی .

بنابراین، انسان اگر خود را بشناسد و به وظائف خود در برابر خود آشنائی یابد و با تعهد دینی و الهی، خود را به انجام آنها ملزم و مقید بداند، هم به وظائفی که در برابر خود شخصی دارد، عمل می کند و هم به وظائفی که در برابر خود اجتماعی دارد .

ما انسان مطلوب و ایده آل را کسی می دانیم که معتدل و متعادل باشد . آدم افراطی، انسان مطلوب و ایده آل نیست . خواه افراط او در خودخواهی باشد و خواه افراط او در غیر خواهی . هر افراطی و تفریطی به همراه دارد . آن که در خودخواهی افراط می کند، گرفتار تفریط در غیرخواهی است و آن که افراط در غیرخواهی می کند، گرفتار تفریط در خودخواهی است .

بسیار دشوار، بلکه محال است که انسان بتواند به خودی خود در جاده تعادل و اعتدال گام نهد و بدون انحراف به چپ و راست، به راه خود ادامه دهد . برای گام نهادن در جاده اعتدال و ادامه دادن راه، نیروی محرکی لازم است که باید از خارج وجود انسان تامین گردد . آن نیروی محرک، دین الهی است . بدون تکیه بر تعلیمات دین الهی و بدون ایمان به غیب و بدون الهام و استمداد از مبادی غیبی، چنین کاری امکان پذیر نیست . به همین جهت است که مبدا و مبنای همه وظائفی که انسان در برابر خود و خدا و جهان و دیگران دارد، تعلیمات پیامبران آسمانی است .

«من » دانی و «من » عالی

به یک معنای دقیق، می توانیم بگوئیم: همه وظائفی که انسان در برابر خدا و خود و دیگران و جهان دارد، بازگشت به وظیفه او در برابر خودش می کند و اینجاست که باید به گونه جامعتری به خود بنگریم .

انسان، یک «من » الهی دارد و یک «من » غیر الهی . ممکن است «من » غیر الهی انسان را «من » حیوانی او، بلکه پست تر از حیوان، بدانیم . همچنین، انسان یک «من » جهانی دارد که با این «من » در آفاق نمی گنجد . زمین و آسمان و همه کائنات را از خود و خود را از همه آنها می داند . در هیچ دیاری احساس بیگانگی و غربت نمی کند . همه چیز را متعلق به خود و خود را متعلق به همه چیز می داند . او انسانی است جهان میهنی که جهان را در همه ابعاد طبیعی و ماوراء طبیعی خود، یکپارچه می نگرد و دنیا و آخرت را پشت و روی یک سکه می شناسد . او نه خود را زمینی محض می داند و نه آسمانی محض، بلکه هم زمینی است و هم آسمانی . هم معراج دارد و هم بازگشت .

گهی بر طارم اعلی نشینم

گهی تا پشت پای خود نبینم

او «اخلاد الی الارض » (1) را در شان و در خور مقام و منصب جهان میهنی خود نمی داند; چنانکه «اخلاد الی السماء» را هم کسر شان خود می شناسد . برای او «ارض » و «سماء» هر دو از مراتب آفرینش محسوب می شوند و آفریننده هستی، به هر دو عنایت دارد . انسان نه ملک است که آسمانی محض باشد و بر بسستر طبیعت نیارامد و بر کره زمین خود را غریب و بیگانه بیابد و نه حیوان است که طبیعی و خاکی محض باشد و به معراج نیندیشد و بر همین خاک پدید آید و بر همین خاک بر بستر ابدی زوال بیارامد .

انسان، تنها «من » نازل و دانی نیست که فقط به خود بیندیشد، نه به غیر خود . او «من » متعالی دارد که هم به خدا می اندیشد و هم به خانواده و جامعه و جهان هستی و هم به خود . مگرممکن است که انسان، انسان بماند و از خدا و جهان و خانواده و جامعه ببرد؟

چون پی «یسکن الیها» ش آفرید

کی تواند آدم از حوا برید؟

رستم زال ار بود وز حمزه پیش

هست در فرمان، اسیر زال خویش

آنکه عالم مست گفتش آمدی

«کلمینی یا حمیرا» می زدی

مهر و رقت وصف انسانی بود

خشممم و شهوت وصف حیوانی بود (2)

مگر ممکن است از «من » اجتماعی انسان چشم بپوشیم؟! خودخواهی و خودپرستی، ویرانگر انسانیت انسان است . حتی حیوانات هم به طور کامل، غوطه ور در خودخواهی و خودگرائی نیستند . آنها هم برای یکدیگر، خدمت و احیانا ایثار و فداکاری می کنند و اگر انسان، از خدمت به خلق واز انجام وظائف خود در برابر دیگران، خودداری کند، نمی توان او را در ردیف حیوانات قرار داد .

اصولا موجودات عالم آفرینش همه به یکدیگر ارتباط و اتصال دارند و نسبت به یکدیگر، همچون اعضاء یک پیکر محسوب می شود و به همین جهت است که همواره در جذب و انجذاب یکدیگرند .

ذره ذره کاندر این ارض و سماست

جنس خود را همچو کاه و کهرباست

معده نان را می کشد تا مستقر

می کشد مرآب را تف جگر

چشم جذاب بتان زین کویهاست

مغز، جویان از گلستان بویهاست

زآنکه حس چشم آمد رنگ کش

مغز و بینی می کشد بوهای خوش

این کششها ای خدای رازدان

تو به جذب لطف خودمان ده امان (3)

هنگامی که می گوئیم: وظیفه انسان در برابر خود، در حقیقت به خود عالی انسان توجه داریم و اگر خود عالی را در مفهوم وسیع و گسترده اش در نظر بگیریم، باید به همه ابعاد آن، توجه کنیم .

وقتی توجه ما به «من » متعالی باشد، به همه ابعاد توجه شده است . «من » متعالی، الهی و جهانی واجتماعی و خانوادگی است . در «من » متعالی «من » نازل و دانی هم سهمش محفوظ است; ولی نه به گونه ای که عالی فدای دانی شود و متعالی در پای نازل، قربانی گردد . «من » متعالی، همان «من » نازل است که استعدادها و توانمندیهایش به کار افتاده و موانع درونی و برونی، از سر راهش برداشته شده و به کمال رسیده است . اگر «من » نازل نبود، «من » متعالی پدید نمی آمد . هنگامی که «من » متعالی انسان، قربانی شود، «من » نازل هم قربانی شده است; چرا که استعدادها و توانمندیهایش ضایع شده و موانع درونی و برونی، مقتضیات را لگدمال کرده اند .

پس همه وظائف، باز می گردند به این که انسان برای این که در «من » نازل محدود و محصور نماند و به سوی «من » متعالی ارتقاء یابد، باید چه کند؟

وظیفه انسان در برابر خود و خدا و دیگران و جهان، باز می گردد به این که انسان در برابر «من » متعالی خود چه وظائفی دارد؟

به همین جهت است که باید انسان در شناخت خویشتن متعالی خود گام بردارد . این که در لسان اخبار معصومین علیهم السلام توصیه می شود که باید انسان، خود را بشناسد، مقصود شناخت خویشتن متعالی است .

در برخی از روایات آمده است که کمیل از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تقاضا کرد که نفسش را - ودر حقیقت خویشتن او را - به او معرفی کند .

حضرت فرمود:

«یا کمیل، و ای الانفس ترید ان اعرفک » ؟

ای کمیل، می خواهی کدام نفس را به تو معرفی کنم؟

کمیل عرض می کند: مگر نفوس بیشتر از یکی است؟

امام در پاسخ وی فرمود:

یا کمیل، انما هی اربعة: النامیة النباتیة والحسیة الحیوانیة و الناطقة القدسیة والکلیة الالهیة ولکل واحدة من هذه، خمس قوی و خاصیتان ...» (4)

ای کمیل، نفوس چهارتاست: نامی نباتی، حسی حیوانی، ناطقه قدسی و کلی الهی و برای هرکدام، پنج قوه و دو خاصیت است .

در آغاز انعقاد نطفه، نفس انسان، نفس نامی نباتی است و پس از آن، به مرتبه نفس حسی حیوانی و از آن پس، به درجه ناطقه قدسی و در نهایت، به مرتبه نفس کلی الهی می رسد .

همه این مراتب سه گانه اخیر، به صورت قوه و استعداد، در مرتبه نخستین موجود است . هنگامی که نفس انسان به درجه نطق قدسی می رسد، زمان توجه به وظائف او در برابر این «من » متعالی فرا رسده است . در «من » متعالی، «من » نباتی و حیوانی هم حضور دارد . مستغرق شدن در تمنیات نباتی و حیوانی، به معنای راکد گذاشتن خواسته ها و تمایلات قدسی انسان است . اینجاست که در روایات ما مخالفت با نفس را جامع خیرات دنیا و آخرت، تلقی کرده اند . امام هشتم علیه السلام فرمود:

«سالنی رجل عما یجتمع خیر الدنیا و الآخرة فقلت خالف نفسک » (5) .

مردی درباره آنچه خیر دنیا و آخرت را جمع می کند، از من سؤال کرد . من به او گفتم: با نفس خود مخالفت کن .

به طور قطع، مقصود مخالفت با خواسته های نفس قدسی که با برآوردن نیازهایش به درجه نفس کلی الهی می رسد، نیست . چنانکه در روایتی از امام صادق علیه السلام چنین آمده است:

«من رعی قلبه عن الغفلة و نفسه عن الشهوة و عقله عن الجهل فقد دخل فی دیوان المنبهین ثم من رعی عمله عن الهوی و دینه عن البدعة و ماله عن الحرام فهو من جملة الصالحین » (6) .

هرکس قلبش را از غفلت، و نفسش را از شهوت و عقلش را از جهل، حفظ کند، داخل در دیوان آگاهی یافتگان است . سپس هرکس که عملش را از هوای نفس و دینش را از بدعت و مالش را از حرام، حفظ کند، از جمله صالحان است .

به هر حال، شناخت وظائف ما در برابر دیگران، منوط است به این که دیگران را بشناسیم و برای این که دیگران را خوب بشناسیم، باید خود را در بعد نوعی و اجتماعی آن بشناسیم . یعنی بدانیم که «من » متعالی و متکامل، در بعد نوعی واجتماعی چیست؟ اینجاست که انسان متوجه می شود که همان چیزی که برای خود نوعی می خواهد، در حقیقت برای همنوعان خود می خواهد و آنچه برای همنوعان خود می خواهد، در حقیقت برای خود می خواهد . امیرالمؤمنین علیه السلام در وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود:

«یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها و لا تظلم کما لا تحب ان تظلم واحسن کما تحب ان یحسن الیک و استقبح من نفسک ما تستقبح من غیرک و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک » (7) .

فرزندم، خود را میان خود و دیگران، میزانی قرار ده . بنابراین، آنچه برای خود، دوست می داری، برای دیگران هم دوست بدار و آنچه برای خود ناپسند می شماری، برای آنها هم ناپسند بشمار و ستم مکن، همانگونه که دوست نمی داری که ستم شوی و نیکی کن، همانگونه که دوست می داری که نیکی شوی و آنچه برای دیگران زشت می شماری، برای خودت هم زشت بشمار و از مردم برای خود آن را بپسند که از خود برای آنان، می پسندی .

پی نوشت:

1) اشاره است به آیه 175 سوره اعراف که گفته اند درباره بلعم باعوراست . خداوند او را به آیات آفاقی و انفسی بهره مند ساخت واو از آنها منسلخ شد و به گمراهی افتاد . خداوند درباره اش فرمود:

«و لو شئنا لرفعناه بها ولکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب ...» اگر خواسته بودیم، او را به آن آیات رفعت می بخشیدیم; ولی او خود را به زمین چسبانید و به لذتهای دنیوی دل بست و بنابراین، مثل او مثل سگ است .

در حقیقت، او گرفتار «من » دانی خود شد واز من » عالی فرو ماند . او توجه نکرد که فقط زمینی نیست; بلکه هم زمینی و هم آسمانی است . یک بعدی شدن انسان، مایه بدبختی و سیه روزی اوست .

2) کلیات مثنوی، چاپ افست، اسلامیه، ج 1، ص 67 .

3) همان، ج 6، ص 629 .

4) سفینة البحار، ج 2، ص 603 (نفس) .

5) همان ماخذ .

6) همان ماخذ .

7) نهج البلاغه، نامه ها، شماره 31 .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان