باد موافق که وزید همه خوشحال شدند.ولوله ای در کشتی افتاد. به دستور ناخدا ملاحان با سرعت بادبانهای بزرگ رابرافراشتند. کشتی بحر پیما خسته از سکون چند روزه دل آبهای نیلگون را شکافت و به مسیرخود ادامه داد.
شب هنگام کسی به جز ناخدا روی عرشه نبود. سکان بزرگ کشتی را در دست گرفته بود و گاه به گاه در ستاره های بیشمار آسمان خیره می شد. نسیم خنکی می وزید و رطوبت دریا را برای گونه های چروکیده ناخدا به ارمغان می آورد. در این هنگام پیرمردی به اونزدیک شد. از مسافران کشتی بود و عازم سفرحج. محاسنی سفید و صورتی نورانی داشت.
- سلام ناخدا! خسته نباشی.
- علیکم السلام جناب شیخ
- کی به جده می رسیم؟
- چیزی نمانده. امروز حوالی غروب جزایرفرسان را پشت سرگذاشتیم. اگر خدا یاری کند و باد موافق قطع نشود دو هفته دیگر درجده لنگر می اندازیم. دعا کنید.
- ان شاءالله. ترسم از این است بمیرم وموفق به زیارت خانه خدا نشوم. از بصره که حرکت کردیم روز به روز و ساعت به ساعت شوقم افزون شده.
ناخدا دوباره نگاهش را به آسمان دوخت وبا دقت ستاره ها را زیر نظر گرفت.
- از ستاره ها چه استفاده ای می کنید؟
- جهت را تشخیص می دهیم. اگر آن هانبودند شاید به جای پیاده شدن در سواحل عربستان از خلیج بنگال سر در می آوردیم!
پیرمرد تبسمی کرد و از ناخدا دور شد. به گوشه عرشه رفت و نگاهی به دریا انداخت.ناخدا او را زیر نظر گرفت. پیرمرد با صفایی بودوقتی در بندر بصره می خواست سوار کشتی شود مردم به او احترام زیادی می گذاشتند. می گفتند: از یاران حضرت علی علیه السلام است.زمان آن حضرت را درک کرده. اسمش اصبغ بن نباته است. پیرمرد برگشت. ناخدا پرسید:
- جناب شیخ؟
- بله.
- من بیشتر عمرم را روی دریا گذرانده ام.خبر شهادت حضرت علی علیه السلام را هم در زنگباراز زبان بازرگانی مصری شنیدم. اصلا آن حضرت را زیارت نکردم. یعنی توفیقش راپیدا نکردم. در بصره از زبان مردم شنیدم که شما جزو یاران آن حضرت بوده اید. آیا این مساله حقیقت دارد؟
- اگر خدا قبول کند، بله!
- سؤالی از شما دارم.
- بپرس.
- داستانهایی که در مورد قضاوتهای حضرت امیرعلیه السلام گفته می شود، حقیقت دارد؟
- بله ناخدا. خود من در سرزمین شام شاهد یکی از شگفت ترین آنها بوده ام.
- برایم تعریف کنید.
- می گویم. می گویم. اما دلم را آتش زدی ناخدا. مرا به یاد مولایم انداختی. داغ دلم تازه شد. دوباره به یاد محراب مسجد کوفه افتادم.خدا لعنت کند ابن ملجم مرادی را.
من وعده ای دیگر به همراه مولا به شام رفته بودیم. داخل مسجد شام بودیم. ناگاه صدای گریه جوانی بلند شد. مثل زنان فرزندمرده گریه می کرد. عده زیادی گرد او جمع شدند.
امام مرا صدا زد:
- اصبغ
- بله یا امیرالمؤمنین.
- برو و علت گریه این جوان را جویا شو.
- چشم مولای من.
به سراغ جوان رفتم. هرچه از او پرسیدم چیزی نگفت. با عصبانیت گفتم:
- جوان حضرت علی علیه السلام مرا فرستاده!
تا این جمله را گفتم ساکت شد. اشکها را ازپهنای صورتش پاک کرد و به من خیره شد.
- آقا کجاست؟
- بیا با هم به نزد او برویم.
جوان را پیش حضرت بردم.
- فرزندم برای چه گریه می کنی؟
جوان دست حضرت را گرفت و بر آن بوسه زد. حلقه ای بزرگ از جمعیت دورما حلقه زدند. سکوت سنگینی مسجد شام را فراگرفت. همه منتظر بودند جوان سخن بگوید.
- یا امیرالمؤمنین! شریح قاضی درباره من وبر علیه من حکمی کرده که نمی دانم آن داوری چیست؟
- قضیه را تعریف کن.
- پدر من بازرگان بود. با چند نفر دیگر ازبازرگانان شام عازم مسافرت شد. مدتی بعدهمسفران پدرم بازگشتند اما پدرم با آنهانبود. سراغ پدرم را گرفتم. گفتند: از دنیا رفته.از مال او سؤال کردم. گفتند: مالی باقی نگذاشت. در حالی که دروغ می گفتند. آنها رانزد شریح قاضی بردم. شریح قسمشان داد.قسم خوردند. آنها را رها کرد. یاامیرالمؤمنین! من می دانم پدرم مال زیادی به همراه برد.
- امروز حکمی می کنم که کسی قبل از من نکرده باشد، مگر داود پیامبر. حضرت به غلامش اشاره کرد.
- قنبر!
- بله آقاجان
- همراه این جوان برو جماعتی را که باپدرش همسفر بوده اند را حاضر کن.
- چشم
- قنبر و جوان رفتند و ساعتی بعد باهمسفران بازرگان متوفی برگشتند. حضرت نگاهی طولانی به آن ها انداخت و گفت:
- شما چنین گمان می کنید که من از کارتان اطلاعی ندارم. اگر چنین باشد من مردی جاهل و نادان هستم در کار شما!
به دستور حضرت علی علیه السلام آن چند نفر را ازهم جدا کردند. و هرکدام را به نقطه ای دور درمسجد بردند. در این هنگام حضرت خطاب به عبدالله ابن ابی رافع کاتب خود گفت:
- عبدالله من این افراد را جداگانه احضارمی کنم و از آن ها سؤالاتی می پرسم. اقرارآن ها را بنویس.
انبوه جمعیت با دقت به صحنه نگاه می کردند. حضرت به مردم گفت:
- هرگاه من تکبیر گفتم شما نیز با صدای بلند تکبیر بگویید.
به دستور حضرت یکی از همسفران بازرگان را حاضر کردند. مولا سؤالات متعددی از او پرسید. او با مکث جواب می داد.
گیج شده بود. سؤالات از این قرار بود:
- چه روزی عازم سفرشدید؟ چند نفربودید؟ این مسافرت در چه سالی، چه ماهی،چه روزی وچه ساعتی از شب یا روز آغاز شد؟پدر این پسر در کدام منزل مریض شد؟ مرض او چه بود؟ مرضش چند روز طول کشید؟دوای او چه بود و چه کسی پرستاری او رامی کرد؟ روز از دنیا رفت یا شب؟ چه ساعتی ازدنیا رفت؟ چه کسی او را غسل داد و کفن کرد؟چه کسی بر او نماز خواند؟ چه کسی او را دفن کرد؟ جنس پارچه کفنش چه بود؟
عبدالله ابن ابی رافع با دقت سؤالات حضرت و جوابهای مرد را می نوشت. سؤال وجواب که تمام شد، حضرت بادست اشاره کرد.مرد را بردند. مولا تکبیر گفت. مردم حاضر درمسجد شام نیز یکصدا تکبیر گفتند. دومین متهم را حاضر کردند. بیچاره رنگ از صورتش پریده بود. صدای تکبیر مردم را که شنیده بودفکر کرده بود رفیقش اعتراف کرده اما سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد.حضرت خطاب به او گفت:
- وای برتو گمان می کنی من نمی دانم با پدراین جوان چه کرده اید؟ مولای متقیان سؤالات قبلی را از او هم پرسید. جوابهایی که می داد با نفر قبل فرق داشت. آخر سرهم گریه اش گرفت و روی پای حضرت افتاد.
- به خدا من کشتن پدر این جوان را خوش نداشتم و از این کار کراهت داشتم. مرا مجبورکردند. با آنان همدست شوم با اقرار مردحضرت تکبیر فرستاد. صدای تکبیر مردم درمسجد پیچید. سومین متهم را حاضر کردند.اعتراف کرد. همین طور چهارمی و پنجمی.در نهایت تمام آن پنج مرد در حضور شریح قاضی به قتل همسفر خود اعتراف کردند. ومالی را که از مقتول ربوده بودند به پسرش بازگرداندند و خونبهای او را هم پرداختند.
صبحت پیرمرد که تمام شد ناخدا به شگفتی گفت:
- الله اکبر! عجب قضاوتی
- نا خدا! این یک نمونه از صدها قضاوت حضرت علی علیه السلام است. پیرمرد پس از گفتن این جمله با قدمهایی آهسته دور شد و ناخدارا با شب و دریا و مولا تنها گذاشت.