ماهان شبکه ایرانیان

عیسی و ادیان جهانی (×)

اگر ما، مسیحیان امروزی، از جایی که در آنیم آغاز کنیم، از وسط شک و تردید شروع کرده ایم، شک و تردیدی که هنگام سخن گفتن از عیسی - یعنی همان شخصیت تاریخی که در ثلث اول قرن اول تاریخ مسیحی در جلیل می زیست - به ما یورش می آورد

اگر ما، مسیحیان امروزی، از جایی که در آنیم آغاز کنیم، از وسط شک و تردید شروع کرده ایم، شک و تردیدی که هنگام سخن گفتن از عیسی - یعنی همان شخصیت تاریخی که در ثلث اول قرن اول تاریخ مسیحی در جلیل می زیست - به ما یورش می آورد. چون تحقیقات درباره عهد جدید آشکار کرده است که اگر سعی کنیم نوزده و نیم قرن پیش را ازنظر بگذرانیم، چه آگاهی های ناقص و مبهمی در اختیار ماست و درعین حال سهم تخیلات ما در «تصاویری » که از عیسی داریم چقدر زیاد و متنوع است! این گفته به یک معنا صحیح است که او را میلیون ها انسان پرستش می کرده اند; اما به معنای دیگر، باتوجه به قصد درونی افراد، تعدادی از موجودات مختلف پرستیده شده اند، که می توان گفت از جهاتی مشابه و از جهاتی متفاوت اند، ولی تحت نام عیسی یا عنوان مسیح قرارمی گیرند. برخی او را به صورت قانونگذاری سخت گیر و قاضی ای سازش ناپذیر، وبرخی دیگر به صورت شخصیتی با رافت و عطوفت بی پایان به تصویر کشیده اند; برخی او را روان شناسی الهی که زوایای روح افراد را می کاود و آنان را شفا می دهد، و برخی دیگر وی را پیامبری که در پی عدالت اجتماعی است و می خواهد با فقرا و مستضعفان باعدالت برخورد شود، می دیده اند; برخی او را موجودی فوق طبیعی که بر همه چیز قادرو داناست و در هاله ای از نور شکوهمند قرار گرفته، و برخی دیگر شخصیت انسانی واقعی ای که در چارچوب فرهنگ روزگار خویش می زیسته، به حساب می آورده اند. اوبه صورت شخصیتی به تصویر کشیده شده است که هم اهل مداراست و هم متعصب،هم والامقام و فارغ البال و هم «انسانی برای دیگران » است که رنج های انسانی را متحمل می شود و در درد و غم های انسان فانی سهیم می گردد... هر یک از این «تصاویر» ممکن است به یکی از رشته های متعدد سنت عهد جدید تمسک جسته باشد. اما در همه این موارد، تخیلات اجتماعی یا فردی، آرمان های خویش را به اندازه ای که بیانات عهد جدیدتایید می کند، منعکس می سازد و چهره ای از مسیح که متناسب با نیازهای روحی پیروان خویش است، ارائه می کند. این درحالی است که ورای این مجموعه چهره های آرمانی،مردی از اهالی ناصره قرار گرفته که بسیار ناشناخته است. روشن است که بیان فویر باخ (1) درباره اندیشه خدا، که آن را بازتابی از آرمان های انسانی می شمارد، در این جا قدری کاربرد دارد. عیسی یک انسان حقیقی بود که در قرن اول در فلسطین می زیست; اماتصورات ذهنی درباره او، که عبادت مسیحی در اعصار مختلف و بخش های مختلف کلیسا بر آن متمرکز بوده، چنان متنوع است که باید تا اندازه ای منعکس کننده تنوع روحیات و آرمان ها، و بالاتر از همه، تنوع نیازهای معنوی جهان مؤمنان به او باشد. جنبه هایی از سنت های پیرامون عیسی، با امیدها و امیال انسان ها گره خورده است تا این «تصاویر» مختلف را بسازد; بنابراین چهره ای که عهد جدید از عیسی ارائه می دهد،مانند یک اثر هنری بزرگ، می تواند برای انسان های متعدد تبدیل به اشیای متعددی گردد.

تا چه حد می توان این را که در مسیحیت مردی از اهالی ناصره به مقام مسیح الهی،یگانه پسر متولد از خدا و شخص دوم تثلیث اقدس، بالا برده شده است، نمونه اعلای آراستن عیسی به آرمان ها برای پاسخ گویی به نیازهای معنوی دانست؟ در نگاه نخست صرف احتمال نگران کننده است; چون این امر را که یک خاخام از اهالی جلیل، با چهره مسیحایی رشد یافته اعتقادات مسیحی یکی گرفته شده است، زیر سؤال می برد. ولی به این خواهم پرداخت که تعریف شورای نیقیه ای «خدای - پسر - متجسد» تنها یک راه برای درک سیادت عیسی است، که جهان یونانی - رومی، که ما وارث آنیم، آن را در پیش گرفته است; همچنین این را بحث خواهم کرد که شایسته است مسیحیان در این عصرجدید، که در حال رسیدن به اتحاد جهانی کلیسا هستیم، نسبت به ویژگی های اختیاری واسطوره ای این زبان سنتی آشنا شوند.

برای ما سودمند است که ترفیع یک معلم انسانی به درجه یک شخصیت الهی دارای قدرت عام را در سنت دینی دیگری یا (ساکیامونی) (3) ، بنیان گذار آیین بودا، یک شخصیت تاریخی حقیقی بود که در شمال شرق شبه قاره هند، از حدود 563 تا 483 ق م، می زیست. او که در یک خانواده سلطنتی محلی متولد شد، مایملک خویش را رها کرده، در پی حقیقت روحانی رفت.پس از این که به روشنایی دست یافت، برای تعلیم اشخاص و گروه ها به سفرهای دور ودراز دست زد. هنگامی که در حدود هشتاد سالگی مرد، جماعتی از مریدان، راهبان وراهبه ها تاسیس کرده بود که تا این زمان پابرجا هستند و پیام بودا را به سراسر آسیارسانیده اند و زندگی بسیاری از انسان ها را تحت نفوذ خود قرارداده اند. گوتمه، بودا، یا«شخص روشن شده » هرگز ادعای الوهیت نکرد. او یک انسان بود که به نیروانه (4) ،یعنی تعالی کامل از انانیت و وحدت با حقیقت ابدی بی تشخص، دست یافته بود. اما در فرقه بودایی مهایانه (5) ،که رشد خود را تقریبا معاصر با مسیحیت آغاز کرد، بودا را به تدریج بسیار بیش از یک شخصیت انسانی برجسته، که چند قرن جلوتر زیسته و مرده بود،احترام کردند. در آموزه خاص فرقه مهایانه، ،بدن زمینی یا متجسد (نیرماناکایه) (7) یک موجود انسانی است که بودا شده است و راه را به دیگران می آموزد. گوتمه آخرین بدن از این سه است و در دوره نفوذ روحانی آن، جهان هنوزموجود است; اما دیگرانی قبل از او و نیز دیگرانی در آینده خواهند بود. سامبهوگاکایه (8) ،که گاهی به «بدن سعادت و برکت » ترجمه می شود، بودای متعالی یا آسمانی است، یک موجود الهی که خطاب به او دعا می شود. بوداهای زمینی تجسد بوداهای آسمانی وتابش هایی از جان آنان به جریان این جهان اند. اما این بوداهای متعالی نهایتا در یک بدن درمه ای (درمه کایه) (9) ،که واقعیت مطلق است، با هم متحدند.

بنابراین، طریقه رشد بوداشناسی و مسیح شناسی قابل مقایسه است. انسانی به نام گوتمه، تجسد یک بودای متعالی ازلی انگاشته شد، همان طور که عیسی تجسدلوگوس ازلی یا پسر خدا به حساب آمد. در فرقه مهایانه، بودای متعالی با حقیقت مطلق یکی است، همان گونه که در مسیحیت، پسر ازلی با خدای پدر یکی است. بنابراین گوتمه درمه (حقیقت) است که جسم گرفته است، همان طور که عیسی «کلمه » است که جسم گرفته است. در واقع در ترجمه عهد جدید به زبان برمه ای، درمه را معادل لوگوس آورده اند و بنابراین جمله آغازین انجیل یوحنای قدیس در زبان برمه ای این گونه است: «درابتدا درمه بود...». من در این جا نمی خواهم به طور عمیق به شباهت های بسیار جالب بین موضوعات مسیحی و فرقه مهایانه بپردازم. من می خواهم توجه را به سوی این واقعیت جلب کنم که در فرقه بودایی مهایانه - و نه در فرقه تیره واده (10) یا بوداییان جنوب -گوتمه انسان به یک چهره ازلی ترفیع داده شده که دارای اهمیت جهانی است، شخصیتی که در طی یک زندگی که در آن جسم گرفته، با برادران انسانی خویش در دو هزار وپانصد سال پیش می زیسته است و در درمه کایه یا بودای کیهانی با واقعیت نهایی متحداست. این ترفیع در ظاهر با عطش روح انسانی نسبت به منجی شخصی تقویت شده وآموزه پیچیده متافیزیکی «سه بدن » آن را تایید عقلی کرده است. البته بوداییان پیرو فرقه مهایانه مدعی اند که همه این تفصیلات در آثار گوتمه تاریخی مضمر است و اندیشه های بعدی معنای کامل تعالیم او را بیرون آورده اند. بنابراین بی. اچ. استریتر (11) به حق خاطرنشان کرده که «ارتباط فرقه مهایانه با آیین اصلی بودا مانند ارتباط بین انجیل یوحنا وانجیل متی است ».

مقصود ما از ذکر این تحول مهایانه ای بودایی این نیست که تفسیر بعدی گوتمه انسان به منجی کیهانی و متعلق عبادت، درست یا خطاست; بلکه ما گرایشی از فکر دینی را درکار می بینیم که در تاریخ مسیحیت نیز دیده می شود. البته در این دو دین ترفیع مؤسس شکل ها و ویژگی های متفاوتی گرفته است; اما در هر دو مورد باعث شده که در این سنت متحول درباره مؤسس با الفاظی سخن گفته شود که خود او به کار نبرده است و بااعتقادات پیچیده ای شناخته شود که به تدریج نسل های بعدی پیروان ساخته اند.

اما ممکن است گفته شود که حداقل یک تفاوت بسیار مهم بین عیسی و گوتمه وجوددارد که اسناد صفات الهی را صرفا به یکی موجه می گرداند، و آن برخاستن عیسی از قبراست. آیا قیام عیسی از قبر او را از دیگر انسان ها جدا نمی کند و نشان نمی دهد که اوخدای متجسد است؟ طرح چنین دلیلی اجتناب ناپذیر است، اما تایید آن مشکل است.این که نوعی از تجربه دیدن عیسی بعد از مرگش، یعنی یک یا چند ظاهر شدن که به رستاخیز او معروف شده، وجود داشته است، با توجه به بقا و رشد جنبش عیسی، که دراصل بسیار کوچک بوده، یقینی است. اما ما امروز نمی توانیم بگوییم که این حادثه رستاخیز چه بوده است. طیف احتمالات از زنده شدن مجدد جسد مسیح تا دیدن خداوند در جلالی باشکوه را در برمی گیرد. اما در این باید تردید کرد که حادثه رستاخیزرا، هر ماهیتی که داشت، معاصران عیسی سندی بر الوهیت او دانسته باشند. چون قیام از مرگ به زندگی، به معنای کاملا حقیقی آن، در آن دوره و در آن مناطق، این اندازه عجیب و باورنکردنی که برای انسان های امروزی است، نبود. این امر از تعداد بسیارزنده شدن مردگان، که در عهد جدید و نوشته های آبای کلیسا بدان ها اشاره شده، نمایان است. گفته شده که عیسی الیعازر (یوحنا، 11: 1-44)، پسر یک بیوه زن (لوقا، 7: 11-17)،دختر یایرس (مرقس، 5: 35-43 و لوقا، 8: 49-56) را زنده کرده است و به فرستادگان یحیای تعمیددهنده گفته است که: «بروید و یحیی را از آنچه شنیده و دیده اید اطلاع دهید که نه تنها نابینایان بینایی خود را به دست می آورند و لنگان راه می افتند، بلکه همچنین مردگان زنده می شوند» (متی، 11: 5). متی نقل می کند که در روز بر صلیب کردن عیسی «قبرها گشاده شد و بسیاری از بدن های مقدسین که آرمیده بودند برخاستندو بعد از برخاستن وی از قبور برآمده، به شهر مقدس رفتند و بر بسیاری ظاهر شدند»(متی، 27: 52-53). همچنین نویسنده رساله به عبرانیان، به عنوان علامت ایمان درروزگاران قدیم، مدعی است که «زنان مردگان خود را به قیامتی بازیافتند» (عبرانیان، 11:35; مقایسه کنید با اول پادشاهان، 17: 17-24). و ایرنئوس، که در ربع آخر قرن دوم میلادی قلم می زد، به زنده شدن مردگان به دست حواریون، و نیز بارها به رخ دادن آن درمجامع بعدی کلیسا، اشاره می کند. لذا این ادعا، که عیسی پس از مرگ زنده شده است، خود به خود او را در مقوله ای کاملا مجزا قرار نمی دهد. این نشان می دهد که او درعنایت الهی جایگاه ویژه ای دارد; اما بدین معنا نیست که او واقعا الهی به حساب آورده شود; چون نگفته اند که عیسی به خاطر سرشت الهی که خودش دارد، زنده شده، بلکه گفته اند که او را خدا زنده کرده است. بنابراین نخستین مبلغان مسیحی نتیجه نمی گرفتندکه او خودش خداست، بلکه می گفتند که او انسانی است که خدا او را برای نقش ویژه ای برگزیده و او، با قیام خود از قبر، مسیح و خداوند بودن خود را اعلام کرده است (اعمال رسولان، 2: 22 و 36).

امروزه از دیدگاه ما پذیرش داستان های زنده شدن جسد چندان آسان نیست، و این امر در این جا مشکل تر هم می شود، چرا که این داستان ها به حادثه ای اشاره دارند که نزدیک به بیست قرن پیش رخ داده است و اسناد مکتوب در جزئیات با هم تعارض زیاددارند و تفسیر آنها بسیار مشکل است. اما بااین حال اگر تصور کنیم که زنده شدن جسدی امروز رخ داده، هرگز دلیل بر این نیست که ما باید ضرورتا این حادثه را دلیل بر الوهیت آن جسد بگیریم. جورج کیرد (12) این نکته را به خوبی بیان می کند:

فرض کنید که شما فردا با دلیلی قطعی با این پدیده مواجه شدید که یکی از آشنایان شما را که به نظرتان قطعا مرده است، چند شاهد موثق زنده دیده اند. شما یقینامجبورید در برخی از دیدگاه های خود درباره علوم تجربی تجدیدنظر کنید; اما در این تردید دارم که خود را ملزم به تغییر عقیده درباره خدا احساس کنید. شک دارم که شمانتیجه بگیرید که آن آشنای شما الهی است، یا این که مهر حجیت و وثاقت بر همه گفته ها و اعمال او خورده است... .

اینک به موضوع ترفیع یک انسان به مقام الوهیت باز می گردیم. درکی از مسیح که سرانجام به اعتقاد راست کیشی مسیحی تبدیل شد، او را خدای پسر متجسد، شخص دوم تثلیث که انسان گونه زیست، می انگارد. به همین معنا اعتقادنامه نیقیه درباره اومی گوید: «تنها پسر صادر از خدا، در ازل از پدر صادر شد، نور از نور، خدای واقعی ازخدای واقعی، صادر شده نه مخلوق، دارای یک ذات با پدر». اما بسیار ناموجه به نظرمی رسد که فرض کنیم عیسای تاریخی این گونه می اندیشیده و این امور را تعلیم می داده است، همان طور که این فرض که گوتمه تاریخی آموزه «سه بدن » را می اندیشیده و تعلیم می داده، بسیار ناموجه است. از این رو اگر با بیشتر دانشمندان امروزی عهد جدید همراه شویم و بپذیریم که انجیل چهارم یک تفکر الهیاتی عمیق مهیج گونه است که بیانگرتفسیری مسیحی از عیسی است که (احتمالا در افسس) در اواخر قرن اول شکل گرفته است، نمی توانیم به صورتی موجه گفته های مهم این کتاب را درباره مسیح، مانند «من و پدر یک هستیم »، «هیچ کس به سوی پدر نمی آید مگر به واسطه من »، «هرکس من رادید پدر را دیده است »، به خود عیسی نسبت دهیم. اما با این حال ما، به ویژه از سه انجیل همنوا، تصویری از یک شخصیت حقیقی با یک پیام حقیقی می گیریم که ورای اشارات غالبا متناقض موجود در سنت ها است. این اسناد سه دسته از خاطرات گروهی را درباره عیسی به ما می دهند که به صورت های مختلف تحت تاثیر نیازها،علایق و اوضاع و احوال دوایر مسیحی اند که در آن به وجود آمده اند. البته من هم همان کاری را می کنم که قبلا پیشنهاد کردم و آن این که هر کس عیسایی را توصیف می کندکه سید[خداوند]ش می خواند; انسان در لابه لای شواهد عهد جدید اشاراتی را به شخصی می یابد که پاسخ نیازهای روحی خود او را برآورده می کند. بنابراین من این مردناصری را شخصیتی می بینم که نسبت به حقیقت خدا آگاهی عمیق و بسیار زیادی دارد.او یک مرد خدا بود که در حضور ناپیدای خدا می زیست و خدا را ابا (پدر) خطاب می کرد. روح او به روی خدا گشوده بود و زندگی او پاسخی همیشگی به محبت الهی بود، به گونه ای که هم کاملا مهربان و هم کاملا سخت گیر می نمود. خداآگاهی او چنان قوی بود که زندگی او، به تعبیری، با زندگی خدا هماهنگ و همساز بود; و در نتیجه دستان او می توانستند بیماران را شفا دهند و «فقیران در روح » در حضور او زندگی جدیدمی یافتند. اگر شما یا من او را در فلسطین قرن اول ملاقات کرده بودیم، با حضور اواحساس اضطراب و تشویش می کردیم (امیدواریم که این گونه باشیم). ما احساس می کردیم که دعوت بی قید و شرط الهی رودرروی ماست و از ما می خواهد که خود را به طور کامل به او بسپاریم و به عنوان کودکان و عوامل اهداف او در روی زمین دوباره متولدشویم. اگر با تمام وجود به خواسته او پاسخ می دادیم ممکن بود در معرض خطر، فقر واستهزا قرار بگیریم. تقابل بین بدن و عقل به گونه ای است که هنگامی که تصمیم می گیریم خود را، در پاسخ به دعوت خدا به واسطه مسیح، به او بسپاریم، ممکن است خود را نگران یا نالان بیابیم و یا سخنان عجیبی به زبان آوریم که سخن گفتن به زبان های مختلف خوانده می شود. (13)

اما عهد جدید نشان می دهد که سکه روی دیگری هم دارد و آن این که در این صورت،علاوه بر چالش و درگیری با خویشتن، از سرور درونی بهره می بردیم، یعنی دست یافتن به یک زندگی جدید و بهتر که با زندگی الهی هماهنگ است و بر حقیقت الهی تکیه دارد.بنابراین ما در حضور عیسی احساس می کردیم که در حضور خدا هستیم، نه به این معناکه عیسای انسان واقعا خداست، بلکه به این معنا که او چنان آگاهی تام نسبت به خداداشت که ما می توانستیم از طریق تاثیر روحانی، بخشی از این آگاهی را کسب کنیم.دست کم این چیزی است که ممکن بود رخ دهد. اما این امکان هم بود که از این حضورچالش آمیز روی بگردانیم; چون قادر نبودیم یا نمی خواستیم به این دعوت خدا، که ازطریق جوانی کاملا بی پیرایه از طبقه کارگر به ما رسیده بود، اعتراف کنیم، و بنابراین در رابه روی او، و در نتیجه به روی خدا، می بستیم. بنابراین مواجهه با عیسی، چه با جسم او وچه با تصاویری که عهد جدید از او ارائه می دهد، همیشه ممکن است باعث تحول درزندگی هر کس شود و او را یا به قله نجات و یا به محکومیت روز حساب برساند.

اگر این تفسیر اصولا صحیح باشد، عیسی لابد از این امر آگاه بوده است که بیش ازهمه معاصران خود که دیده یا درباره آنها شنیده بود، خدا را می شناخته و مخلصانه تر ازهمه او را اطاعت می کرده است. او لاجرم آگاه بوده است که در حالی که مردان و زنان عادی در بیشتر اوقات حضور الهی را به طور ضعیف و غیرمستقیم احساس می کردند، ودر حالی که کاتبان و فریسیان اغلب از دین برای تقویت موقعیت ممتاز خویش استفاده می کردند، او به طور مستقیم و با شدت متوجه پدر آسمانی بود، به گونه ای که می توانست با اقتدار درباره او سخن بگوید; می توانست مردان و زنان را دعوت کند که مانند فرزندان خدا زندگی کنند; می توانست داوری و بخشایش خدا را اعلام کند; ومی توانست با قدرت خدا بیماران را شفا دهد. بنابراین عیسی لابد از موقعیت ممتاز خودنسبت به معاصرانش آگاهی داشته است، موقعیتی که با پذیرش عنوان مسیح یا بابه کاربردن تصویر «پسر انسان » آسمانی، که بدیل آن است، آن را برای خود اعلام کرده است. این دو مقوله هر دو حاکی اند از انسانی که دعوت شده تا خدمتگزار خاص ونماینده خدا بر روی زمین باشد.

آگاهی بسیار عمیق عیسی نسبت به خدا و اقتدار روحانی ای که در نتیجه آن برایش حاصل شد، و تاثیر او به عنوان خداوند و بخشاینده حیات جدید، برای شاگردان او زبان مناسبی را ضروری کرد که با آن درباره استاد خود سخن بگویند. درباره او باید به شیوه ای می اندیشیدند که با کل نظامی که او ایجاد کرد، مناسب باشد. بنابراین او راپیروان یهودی اش مسیح خود خواندند، و این عنوان، که تا حدی اسرارآمیز بود، نهایتا درکلیسای مرکب از یهودیان و امت ها (14) متحول شد و معنای الوهیت پیدا کرد.

اما چگونه یهودیان، همراه با دیگر همدینان مسیحی خود از امت ها، به پرستش یک انسان روی آوردند و بدین سان از توحید و یگانه پرستی خود جدا شدند و به طریقی رفتند که سرانجام به اصل متافیزیکی پیچیده تثلیث رسید؟ چون در تعالیم مسیحیت اولیه، همان طور که از کتاب اعمال رسولان نقل کردیم، عیسی این گونه معرفی می شود:«مردی که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوات و عجایب و آیات که خدا در میان شما از او صادر گردانید» (اعمال رسولان، 2: 22); اما حدود سی سال بعد انجیل مرقس بااین کلمات آغاز می شود: «ابتدای انجیل عیسی مسیح...»; و در انجیل یوحنا، که پس ازیک دوره تحول سی ساله یا حدود آن نوشته شده، این بیان مسیحی به خود عیسی نسبت داده شده و چنین توصیف شده است که به عنوان موجودی الهی که از الوهیت خویش آگاهی داشته، بر روی زمین می زیسته است.

این فرایند خداانگاری چرا و چگونه رخ داد؟ از تاثیری که عیسی بر انسان ها گذاشته است، آشکار می شود که او دارای قدرت روحی عظیمی بوده است. کسانی که حواری اومی گشتند «دوباره متولد می شدند» و پس از آن آگاهانه در حضور خدا می زیستند و باسرور در خدمت اهداف الهی بر روی زمین بودند و تجربه آنان بی کم و کاست برای چندین نسل ست به دست می گشت. شاید ایمان مسیحی در آتش زجر و آزارها حتی آبدیده تر و محکم تر می گشت. این جریان پرشور و زیروروکننده تجربه دینی بر عیسی به عنوان مسیح و سید [خداوند] متمرکز بود. شکی نیست که برای مؤمن عادی، که در میان جمع برادرانه مؤمنان می زیست، این کافی بود که درباره عیسی صرفا به عنوان «سید»[خداوند] فکر کند و سخن بگوید. اما قبل از دوره های فشار و شکنجه طولانی باید ابتدادر میان جوامع یهودی و سپس در میان امت های جهان امپراتوری روم، عناوینی رایج شده باشد که نزاع بر سر قدرت نجات بخش عیسی را با صراحت طرح کرده باشد. فقط عالی ترین عناوین در دسترس چنین قابلیتی داشته اند. برای مردان و زنانی که یک بار بامواجهه با عیسی متحول گشته بودند، او محور دینی حیاتشان و متعلق سرسپردگی ووفاداری شان بود; مولایی بود که به پیروی از او زندگی خویش را به خدا می سپردند و ازنو زندگی خود را از خدا دریافت می کردند. بنابراین طبیعی بود که آنها این آقایی ومولایی را با بالاترین الفاظی که در فرهنگشان بود، بیان کنند. در نتیجه ما در خود عهدجدید می یابیم که الفاظ مختلفی آزمایش شده اند. برخی از آنها رواج نیافته اند; برای مثال نام آخرت شناسانه «پسر انسان که بر روی ابرهای آسمان می آید»، در خارج از نقل تعالیم خود او به کار نرفت; همچنین نام مشخصی که پولس قدیس برای او به کار برد، یعنی «آدم دوم »، هر چند تا امروز باقی مانده، اما هرگز به صورت گسترده و محوری به کارنرفته است. به کارگیری اندیشه «لوگوس » توسط یوحنای قدیس هر چند به مثابه یک عنوان الهیاتی، مهم باقی مانده است، اما تحول اصلی آن چیزی بود که با این آموزه که عیسی مسیحای یهودیان است آغاز شد و در شورای نیقیه با یکی دانستن او با خدای پسر، شخص دوم تثلیث که تجسد درمقاله ای با عنوان «دو منشا اسطوره مسیحی » و فرنسیس یونگ (16) در مقاله ای با عنوان «اسطوره مسیحی: دو منشا یا انبوهی از امور درهم تنیده » نشان داده اند که در جهان باستان، اندیشه های خدایی که در شکل حیات انسانی مجسم می شد، به قدری گسترده بود که خداانگاری عیسی در آن محیط فرهنگی به هیچ وجه تعجب آور نبود. در خودیهودیت اندیشه انسانی که پسر خدا خوانده می شد یک سنت طولانی پیشین را در پشت سر داشت. قرار بود که مسیح پادشاهی زمینی از سلسله داوود باشد و پادشاهان قدیمی از سلسله او با تدهین برای پست و مقام خویش به عنوان پسر خدا پذیرفته شده بودند.این عبارت مزامیر، 2: 7 که: «خداوند به من گفته است تو پسر من هستی; امروز تو را تولیدکردم » چه بسا در مراسم تاج گذاری گفته می شده است. متن کلیدی دیگر، کتاب دوم سموئیل، 7: 14 است: «من پدر او خواهم بود و او پسر من خواهد بود»; این عبارت نیز دراصل برای پادشاه زمینی گفته شده است. بنابراین زبان ترفیع و مبالغه، که کلیسای اولیه برای عیسی به کار برد، بخشی از میراث یهودی بود. برای مثال، در شعر باشکوه داستان بشارت [تولد حضرت عیسی به مریم] چنین آمده است: «او بزرگ خواهد بود و به پسرحضرت اعلی مسمی شود و خداوند خدا تخت پدرش داوود را به او عطا خواهد فرمود;و او بر خاندان یعقوب تا به ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت او را نهایت نخواهد بود»(لوقا، 1: 32-33). آر. اچ فولر (17) درباره این عبارت می گوید: «در این فقره هیچ چیزی که ویژه مسیحیت باشد وجود ندارد، به جز متنی که لوقا این فقره را در آن درج کرده است،و این قطعه به احتمال قوی یک اثر یهودی ماقبل مسیحیت است ». چنین زبانی، که بسیار بعید است تحت تاثیر عیسی از نو ایجاد شده باشد، از قبل در سنت فرهنگی یهودموجود بود و کسانی که عیسی را مسیح می دانستند آن را به سادگی برای او به کارمی بردند.

این زبان باستانی پسر بودن برای خدا را چگونه باید درک کرد؟ آیا پادشاه حقیقتا پسرخدا دانسته می شد یا مجازا؟ این سؤال احتمالا بسیار تند است; چون فرهنگ های اولیه تمایزات امروزی ما را ترسیم نمی کردند، بلکه این عنوان به نظر ما مجازی یا تشریفاتی می رسد. ماوینکل (18) می گوید: «پادشاه نزدیک تر از هرکس به یهوه است. او پسر یهوه است (مزامیر، 2: 7). به زبان اسطوره ای گفته شده است که یهوه او را متولد کرده، یا این که او از الهه فجر بر روی کوه مقدس متولد شده است (مزامیر، 110: 3).» اما «با وجود همه استعاره های اسطوره ای که درباره تولد یک پادشاه هستند، در قوم اسرائیل هیچ بیانی ازیک مفهوم متافیزیکی درباره الوهیت پادشاه یا رابطه او با یهوه نمی یابیم. واضح است که پادشاه به وسیله پسرخواندگی پسر یهوه دانسته شده است ». در واقع احتمالا تنها جایی که یک تدهین شده خداوند در اسرائیل، به صورت جسمانی، پسر خدا دانسته شده،داستان تولد عیسی از باکره در اناجیل متی و لوقا است. اما معنای جسمانی پسر بودن برای خدا با گزارش تعمید عیسی در تعارض است، که در آن یکی از فرمول های قدیمی که درهنگام تاج گذاری پادشاه به کار می رفت، یعنی «تو پسر من هستی » (مزامیر، 2: 7)، با ندایی آسمانی گفته شد. پس به نظر می رسد که از همین جا اندیشه پسر بودن برای خدا واردسنت عبرانی شد; و این باور که عیسی در سلسله سلطنتی داوود قرار دارد و به کارگیری عنوان مسیحا برای او، تصور پسر بودن او برای خدا را به وجود آورد. عبارت آغازین انجیل مرقس از همین باب است: «عیسی مسیح، پسر خدا». با رشد الهیات مسیحی درطی قرون، گذر مهم از «پسر خدا» به «خدای پسر» و شخص دوم تثلیث رخ داد. این تغییرموضع از تصویر شاعرانه، یعنی پسر خدا، به مفهوم تثلیثی، یعنی خدای پسر، از قبل درانجیل چهارم موجود بود و از آن زمان در کلیسا با تاریخی انگاشتن بدون نقد گزارشی که این کتاب از تعالیم عیسی ارائه می داد، معتبر به حساب می آمد; چون ویژگی انجیل چهارم این است که در آن ماموریت و پیام عیسی بر خود او به عنوان پسر خدا متمرکزاست و این پسر بودن به معنایی خاص است که در واقع معادل خدای مجسد بودن اوست. در این انجیل، عیسی موضوع تبلیغ خویش است; و الهیات کلیسا عمدتا ازقرائتی که یوحنا از تعالیم عیسی ارائه می دهد پیروی می کند. این کتاب از این جهت قرائتی جدید است که در اناجیل همنوا، که قدیمی ترند، تعالیم عیسی آشکارا نه بر خوداو، بلکه بر ملکوت خدا متمرکزند.

به گمان من، در این تردیدی نیست که این خداانگاری عیسی تا اندازه ای، و شایدعمدتا، در نتیجه تجربه مسیحی آشتی مجدد با خدا به وجود آمده است. بر زندگی جدیدی که عیسی شاگردانش را، و آنها به نوبه خود دیگران را، به آن وارد کردند،احساس باشکوه رحمت و محبت الهی حاکم بود. جوامع اولیه مسیحی با شناخت ازرحمت پذیرنده خدا زندگی می کردند و مسرور بودند. برای آنها، به عنوان یهودیانی که تحت تاثیر سنت دیرپای قربانی کردن توسط کاهنان بودند، مسلم بود که «بدون ریختن خون آمرزش نیست » (عبرانیان، 9: 22). پس طبیعی بود که در ذهن خود از تجربه ای که به عنوان شاگرد عیسی، از آشتی با خدا داشتند، به اندیشه مرگ او به عنوان قربانی و کفاره منتقل شوند; و از این جا به این نتیجه برسند که به منظور این که مرگ عیسی کفاره ای کافی برای گناه انسان باشد، پس خود او باید الهی باشد.

بنابراین هم این طبیعی و قابل فهم بود که عیسی، که از طریق او انسان ها مواجهه ای سرنوشت ساز با خدا و یک زندگی جدید و بهتر را یافته بودند، به عنوان «پسر خدا»خطاب شود، و هم این که بعدا این تعبیر شاعرانه به صورت سخنی خشک و بی روح درآید و از تعبیر استعاره ای «پسر خدا» به تعبیر متافیزیکی خدای پسر، که در یک الوهیت تثلیثی هم ذات با پدر است، متحول شود. در آن محیط فرهنگی، این طریق مؤثری برای بیان اهمیت عیسی به عنوان شخصی بود که انسان ها از طریق او مواجهه ای کاملا متحول کننده با خدا پیدا می کردند. آنها زندگی جدید، قدرت جدید و هدف جدیدی را تجربه کرده بودند. آنها نجات یافته بودند و از ظلمت خودخواهی دنیوی به نور حضور خدا آورده شده بودند. و طریقه ای که در آن اهمیت عیسی با اسطوره شناسی و فلسفه اروپای سه قرن نخست بیان شد، از روی محافظه کاری که لازمه دین است، زبان متعارف مسیحی گشت، و ما امروز وارث آنیم. اما نباید فراموش کرد که اگر بشارت مسیحی به جای غرب و امپراتوری روم، به سوی شرق و هندوستان می رفت، احتمالااهمیت دینی عیسی در فرهنگ هندویی با خطاب کردن او به مثابه «اوتار (19) الهی »، و درفرقه مهایانه بودایی، که در همان زمان در هندوستان در حال رشد بود، با «بودی ستوه (20) »شمردن او، یعنی شخصی که به اتحاد با واقعیت نهایی دست یافته اما از روی رحمت به انسان ها و برای نشان دادن راه زندگی به دیگران در این جهان انسانی باقی مانده است،بیان می شد. این تعابیر در این فرهنگ ها بیانی مناسب برای یک واقعیت روحانی اند.

در گذشته مسیحیان عموما زبانی را که درباره عیسی متداول بود به عنوان بخشی ازسرسپردگی عملی خویش و بدون سؤال از منطقی بودن آن می پذیرفتند. آنهانمی پرسیدند که وقتی شخص می گوید «عیسی خدای پسر مجسد بود»، از چه نوع کاربرد زبانی استفاده می کند. آیا این یک گزاره ناظر به واقع است (یک گزاره مرکب که ظاهرا درباره واقعیات تجربی یا متافیزیکی است)، یا این که یک تعهد را می رساند، یاداوری ارزشی می کند؟ و آیا معنای آن حقیقی یا مجازی یا نمادین یا اسطوره ای یاشعری است و یا غیر آن؟ چنین سؤالاتی هر چند اغلب به صورت غیرمستقیم مطرح بوده اند، اما تنها در دوره اخیر که در آن توجه فلسفه به صورت منظم معطوف به کاربردزبان، و از جمله زبان دین، شده است، به صورت مستقیم مطرح شده اند. ما که در جهان فرهنگی خویش زندگی می کنیم، به طور طبیعی، و در واقع به ناچار، این سؤالات رامی پرسیم.

باید این سؤالات را به ویژه به مسیح شناسی دوطبیعتی شوراهای نیقیه و کالسدون، که سرانجام به صورت آموزه راست کیشی مسیحی در آمد، متوجه کنیم. این مسیح شناسی تا اندازه ای متافیزیکی و تا اندازه ای تجربی است: تجربی است چرا که می گوید عیسی انسان بود، متافیزیکی است چرا که می گوید عیسی خدا بود. پس اگر بین یک گزاره حقیقی (چه تجربی و چه متافیزیکی) و گزاره های مجازی، شعری، نمادین و اسطوره ای تمیز قائل شدیم باید بگوییم که مقصود وضع کنندگان فرمول نیقیه ای این بود که به صورت حقیقی فهم شود. این فرمول بیان می کند که عیسی حقیقتا (نه مجازا) خدا بود، وهمچنین حقیقتا (نه مجازا) انسان بود. الوهیت او به این معنا نیست که شبیه خدا بود یا به تعبیر شاعرانه خدا بود یا چنان که گویی خدا بود; او واقعا و حقیقتا خدای مجسد بود، وهمچنین واقعا و به درستی و حقیقتا یک انسان بود.

امروزه سؤال مهم درباره این آموزه این است که آیا هیچ معنای غیرمجازی در آن هست یا نه. واضح است که این به صورت حقیقی معنادار است که گفته شود عیسی یک انسان و جزئی از جریان تکوینی حیات انسانی بود; از نظر هوش، اطلاعات و نیرومحدود بود و در حصار محیطی فرهنگی و جغرافیایی خاص قرار داشت. اما این چه معنایی می دهد که گفته شود این انسان شخص دوم تثلیث مقدس بود؟ در عصر آبای کلیسا بسیاری کوشیدند تا معنایی برای این بیابند، اما همه غیرقابل قبول (یعنی بدعت آمیز) تلقی شدند. اگر همراه با «طرفداران پسرخواندگی » (21) گفته شود که عیسی یک انسان بود که به خاطر شایستگی روحانی اش به فرزندی خدا پذیرفته شد، هر چند(همان طور که دیدیم) این نظریه با اندیشه اصلی یهود مبنی بر پسر خوانده بودن پادشاه برای خدا مطابق بود، اما «هم ذات بودن عیسی با پدر» را برنمی تافت. همین گونه بودپیشنهادی که می گفت عیسی یک انسان بود که روح القدس به صورتی ویژه در او سکناگزیده بود، یا، به تعبیر جدید، مثال عالی مسئله «پارادوکس فیض » (22) .

همچنین این گفته کافی دانسته نشد که عیسی انسانی بود که در برابر اراده خدا تسلیم محض بود; چون این نظریه شان الهی او را به عنوان لوگوس ازلی و شخص دوم تثلیث تصدیق نمی کند. و بازاین پیشنهاد (آپولیناریس) (23) که در عیسی لوگوس ازلی جای نفس ناطقه را گرفته بود، درحالی که «نفس حیوانی » و بدن او انسانی بود، الوهیت عیسی را به قیمت نفی انسانیت اوتایید می کرد; چون بر اساس این دیدگاه خود اصلی عیسی الهی بود نه انسانی. در مقابل همه این نظریه ها، که تلاش هایی خیرخواهانه برای معنادار کردن فرمول خدا - انسان بودند، راست کیشی بر دو طبیعت انسانی و الهی، که در یک عیسی مسیح تاریخی ملازم همدیگرند، تاکید می کرد. اما راست کیشی هرگز نمی توانست معنا و محتوایی به این عقیده بدهد. این عبارت به شکل کلماتی است که معنای معینی ندارند; چون این که بدون توضیح گفته شود عیسای ناصری تاریخی خدا نیز بود، به همان اندازه بی معناست که گفته شود این دایره، که با مداد روی کاغذ رسم شده، همچنین یک مربع است. به چنین عبارتی باید محتوای معنایی داد، و در مورد زبان تجسد هر محتوایی که تاکنون پیشنهاد شده سرنوشتی جز رد شدن نداشته است. فرمول شورای کالسدون، که نقطه پایان آن همه تلاش بود، صرفا تکرار می کند که عیسی هم خدا و هم انسان بود، اما هیچ تلاشی برای تفسیر این فرمول نمی کند. بنابراین معقول به نظر می رسد که چنین نتیجه گرفته شود که نکته واقعی و ارزش آموزه تجسد اخباری نیست، بلکه بیانی است; از یک واقعیت متافیزیکی خبر نمی دهد، بلکه برای بیان یک ارزش گذاری و برانگیختن یک نگرش است. آموزه تجسد نظریه ای نیست که انسان باید قادر به شرح و بیان آن باشد،بلکه - به تعبیری که در طول تاریخ مسیحیت به صورت گسترده ای به کار می رفته - یک سر است. به نظر من اگر بگوییم عقیده تجسد الهی یک عقیده اسطوره ای است، ویژگی آن را بهتر بیان کرده ایم. و من «اسطوره » را در معانی زیر به کار می برم: یک اسطوره داستانی است که گفته می شود، اما به معنای لفظی آن واقعیت ندارد; یا یک عقیده یاتصوری است که برای فردی یا چیزی به کار می رود، اما این کاربرد به معنای حقیقی لفظی نیست، بلکه نگرشی خاص را در شنوندگان طلب می کند. بنابراین، حقیقت یک اسطوره از نوع حقیقت عملی است که عبارت است از متناسب بودن یک نگرش بامتعلق خودش. این که عیسی خدای پسر مجسد بود به معنای لفظی آن حقیقت ندارد;چون هیچ معنای حقیقی ندارد، بلکه به کارگیری یک مفهوم اسطوره ای برای عیسی است و کارکرد آن شبیه کارکرد مفهوم فرزندی خداست که در جهان باستان به پادشاه نسبت داده می شد. این تعبیر در مورد عیسی به صورتی قطعی نقش او را به عنوان نجات دهنده از گناه و جهل و عطاکننده زندگی جدید بیان می کند; این زبان راهی است برای اعلام اهمیت عیسی برای جهان; و آن بیانگر تعهد یک شاگرد نسبت به عیسی به عنوان مولای شخصی خویش است. او کسی است که ما در اطاعت از او خود را درحضور خدا دیده ایم و معنایی خدایی برای زندگی خویش یافته ایم. او سرمشق و نمونه مناسب انسانیت واقعی است که در ارتباط کامل با خدا قرار دارد. او به قدری بالاتر از ما در «جهت » خدا قرار دارد که به عنوان واسطه نجات بین ما و آن واقعیت نهایی واقع شده است. و همه اینها خلاصه وار و به بیانی روشن و ملموس در این زبان اسطوره ای درباره عیسی آمده است که او پسر خدا بود که «به خاطر ما انسان ها و برای نجات ما ازآسمان ها فرود آمد و به وسیله روح القدس و مریم عزرا جسم گرفت و انسان شد و تحت حکومت پونتیوس پیلاتوس به خاطر ما به صلیب رفت و رنج کشید و دفن شد، و در روزسوم مطابق متون مقدس دوباره برخاست، و به آسمان ها صعود کرد، و در سمت راست پدر نشسته است، و با شکوه و جلال برای داوری زندگان و مردگان باز خواهد گشت وحکومت او را پایانی نخواهد بود» (اعتقاد نامه نیقیه).

برای بیش از هزار سال نمادهای عیسی از قبیل پسر خدا، خدای پسر، خدای مجسد،لوگوس جسم گرفته، به خوبی اهداف خود را برآوردند. اینها در دوران حیات کلیساتعابیر مؤثری از سرسپردگی به عیسی به عنوان سید و مولی برای انسان های بی شماری بوده اند. این چندان مهم نیست که این تعابیر فورا در ذهن مسیحیان، به جای نماد،ترکیب هایی با معانی حقیقی لفظی گرفته شدند. احتمالا این اجتناب ناپذیر بود و با تفسیرلفظی کتاب مقدس در همان دوره همگون بود. از دیدگاه یک انسان قرن بیستمی این کاربرد کتاب مقدس همیشه خطا بوده است; با این حال احتمالا این تفسیر لفظی تا زمانی که با دانش رو به رشد انسان در تعارض نبود، ضرر نسبتا کمی داشت. اما این تعارض درقرن هفدهم آغاز گشت و در قرن نوزدهم به اوج خود رسید، و مفسران پای بند به لفظمتون مقدس به این موضع خطا کشیده شدند که ابتدا آنچه را ستاره شناسی و سپس آنچه را باستان شناسی و زیست شناسی کشف می کرد، انکار کنند.

امروزه وقتی گذشته را از نظر می گذرانیم، درمی یابیم که مردان کلیسا قادر نبوده اندعلوم تجربی را به عنوان نعمتی که در نهایت خدادادی است بپذیرند و از به کارگیری این دستاوردها برای فهم وسیع تر و مناسب تر کتاب پرهیز کرده اند; و این ضرر زیادی به آرمان مسیحیت زده است. بسیاری از ما اکنون این را می فهمیم که چیزی شبیه همین امردر مورد تفسیر لفظی زبان اظهار اخلاص ما نسبت به عیسی، که در اصل شاعرانه ونمادین بوده، صدق می کند. چون اگر زبان «پسر خدا، خدای پسر، خدای مجسد» راتحت اللفظی تلقی کنیم، مستلزم این است که تنها از طریق عیسی می توان خدا را به اندازه کافی شناخت و به او پاسخ داد; و همه زندگی های دینی نوع بشر که خارج از جریان ایمان یهودی - مسیحی قرار دارند، بالملازمه از دایره نجات خارج می شوند. تا زمانی که مسیحیت یک تمدن عمدتا مستقل بود و تنها تماس و همکاری جزئی با بقیه انسان هاداشت، این ملازمه زیان چندان زیادی نداشت. اما با رودررویی مسیحیان و مسلمانان، ونیز با توسعه روزافزون جبهه استعمار اروپا در سراسر شرق، تحت اللفظی گرفتن زبان اسطوره ای ارادت مسیحیان به عیسی، تاثیر تفرقه افکنانه ای بر ارتباطات بین اقلیتی ازانسان ها که در محدوده سنت مسیحی زندگی می کردند و اکثریتی که خارج از آن و درجریان های زندگی های دینی دیگر قرار می گرفتند، داشته است.

به تعبیر الهیاتی، مشکلی که با مواجهه مسیحیان با جهان های مذهبی دیگر پدید آمده این است که اگر عیسی حقیقتا خدای مجسد بود و اگر تنها با مرگ او نجات انسان هاممکن شد و تنها با لبیک به او انسان ها می توانند شایستگی این نجات را بیابند، پس ایمان مسیحی یگانه دروازه حیات ابدی است. از این نتیجه گرفته می شود که اکثریت قاطعی ازنژاد انسانی تاکنون نجات نیافته اند. اما آیا این باورکردنی است که خدای محبت و پدرهمه انسان ها چنین مقرر کرده باشد که تنها کسانی که در یک برهه از تاریخ انسانی متولدشده اند، نجات یابند؟

آیا چنین عقیده ای که خدا را به عنوان یک خدای قبیله ای معرفی می کند که متعلق به غرب عمدتا مسیحی است بسیار تنگ نظرانه نیست؟ بنابراین عالمان الهیات اخیراحاشیه هایی بر الهیات قدیم دراین باره زده اند که انسان های پارسای دیگر ادیان ممکن است مسیحی باشند، بدون این که آن را بشناسند، یا ممکن است مسیحیان ناشناخته باشند، یا ممکن است به کلیسای نامرئی تعلق داشته باشند، یا ممکن است ایمان ضمنی داشته باشند و هرگاه مایل باشند تعمید می یابند، و مانند اینها. همه این نظریه ها، که تاحدی ساختگی هم هستند، برای تطبیق بین یک الهیات ناقص با واقعیت های جهان خدا می کوشند. همه این تلاش ها خیرخواهانه اند و باید از آنها همان طور که هستنداستقبال کرد. اما در نهایت این تلاش ها جز چسبیدن به پوسته های از مغز تهی شده آموزه قدیمی که زمان آن گذشته است، نیست.

ظاهرا این روشن است که ما امروزه به سوی دست یابی به یک دیدگاه دینی جهانی فراخوانده می شویم که هم به برابری همه انسان ها در پیشگاه خداوند توجه می کند و هم در عین حال تنوع راه های خدا در جریان های مختلف زندگی انسانی برایش بی معنا نیست. از یک سو باید محبت یکسان خداوند به همه انسان ها و نه فقط به مسیحیان واجداد روحانی عهد قدیم آنها را تصدیق کنیم; و از سوی دیگر باید اعتراف کنیم که درگذشته، با توجه به واقعیت های جغرافیایی و امکانات فنی، هرگز امکان این نبوده که برای همه زمین یک وحی فرستاده شود. پرده برداری خدا از خویشتن که از طریق اختیارانسان ها و شرایط موجود تاریخ جهان به فعلیت درآمده، ناگزیر باید شکل های مختلف به خود می گرفت. بنابراین ما باید مشتاق باشیم که در تمام زندگی های دینی نوع بشر،نقش خدا را ببینیم و با انسان ها در همان حالت «دین طبیعی » آنها، با همه نابسامانی ها وخشونت های آن، به وسیله لمحه های عظیم وحیانی که در بن ادیان بزرگ جهان قراردارد، به بحث و گفت و گو بنشینیم; ما باید از این منظر تکثرگرایانه به مسیحیت نگاه کنیم. به هیچ وجه این جا جای آن نیست که به موازات این رشته های دینی یک الهیات ادیان ایجاد کنیم که مسائل زیادی را که این طرز تلقی مطرح می کند، به حساب آورد; من در کتاب خدا و جهان ادیان تلاش کرده ام که چنین کاری را انجام دهم و خوانندگان را به آن ارجاع می دهم. به نظر من، در نهایت باید چیزی شبیه این را بگوییم: همه نجات ها،یعنی هر متحول کردن حیوانات انسانی به فرزندان خدا، عمل خداست. ادیان مختلف برای خدایی که برای نجات انسان ها عمل می کند، نام های مختلفی دارند. مسیحیت برای این چندین نام متداخل دارد: لوگوس ازلی، مسیح کیهانی، شخص دوم تثلیث،خدای پسر، روح القدس. با استفاده از تعابیر مسیحی می توان گفت اگر ما «خدایی که برای انسان عمل می کند» را لوگوس می نامیم، پس باید بگوییم که همه نجات ها، در همه ادیان، عمل لوگوس است و نیز انسان ها در فرهنگ ها و ادیان مختلف با تصاویر ونمادهای مختلف خود ممکن است با لوگوس مواجه شوند و نجات یابند. اما نمی توانیم بگوییم که همه نجات یافتگان به وسیله عیسای ناصری نجات یافته اند. زندگی عیسی یکی از نقاطی است که لوگوس، یعنی خدای در ارتباط با انسان، در آن عمل کرده است;و این تنها نقطه ای است که از حیث عمل نجات با مسیحیان سر و کار دارد. اما نه از ماخواسته می شود و نه حق داریم که ادعا کنیم که لوگوس در هیچ جای دیگری در زندگی انسانی عمل نکرده و نمی کند. بر عکس ما باید با شور و شعف اعتراف کنیم که حق اعلی در آگاهی انسان ها برای رهایی یا «نجات » آنها به راه های مختلف در شکل های زندگی هندی، سامی، چینی، آفریقایی و... عمل کرده است.

و سرانجام، آیا مکاشفه ما از لوگوس، یعنی از طریق زندگی عیسی، باید در دسترس همه نوع بشر قرار گیرد؟ البته جواب مثبت است; پس بنابراین مکاشفات خاص دیگری که در زندگی انسانی از لوگوس صورت گرفته، در انبیای بنی اسرائیل، در بودا، دراوپانیشادها و بهگودگیتا، در قرآن و غیر اینها - باید همچنین در اختیار همه قرار گیرد.هدیه ویژه ای که مسیحیت در اختیار جهان می گذارد این است که انسان ها باید عیسی رابشناسند و او را در زندگی دینی خود جای دهند - نه به معنای جایگزینی، بلکه برای تعمق بخشیدن و توسعه دادن ارتباط با خدا که قبلا در سنت خویش برقرار کرده اند. مانیز به نوبه خود می توانیم به وسیله نعمت های الهی که از طریق دیگر ادیان آمده، بر غنای معنوی خویش بیفزاییم. چون ما نباید ادیان را به مثابه موجوداتی انعطاف ناپذیر که هریک ویژگی های ثابت خویش را دارند، به حساب آوریم. آنها جریان های پیچیده ای ازحیات انسانی اند که مدام در حال تغییرند، هرچند این تغییر در برخی از دوره ها چنان کنداست که به سختی دیده می شود و در دیگر دوره چنان سریع است که بقای آن به خطرمی افتد و چندان قابل تشخیص نیست. به نظر می رسد که مسیحیت در دوره طولانی قرون وسطا در واقع راکد بوده، اما امروزه ظاهرا به صورت حیرت آوری در حال تغییراست; و ادیان شرق اکنون در حال خروج از حرکت آرام دوره های «میانه » و ورود به حرکت های توفانی انقلاب های علمی، تکنولوژیکی فنی و فرهنگی اند. علاوه بر این اکنون ادیان با همدیگر به شیوه ای نو و به عنوان بخش هایی از جهان یگانه انسانیت مشترک ما برخورد می کنند. آنها برای اولین بار با صلح و صفا با هم برخورد می کنند ویکدیگر را تنوعاتی در شعور جهانی آدمیان می دانند که به وسیله شبکه های پیچیده ارتباطات جدید که هر روز پیچیده تر می شود، به وجود آمده است. آنها در این وضعیت جدید ضرورتا بر همدیگر تاثیر روزافزونی می گذارند. این تاثیر هم وسیله جذب عناصری است که هر یک در دیگران نیکو می یابند و هم به خاطر تمایل شدید به این است که در مقابل غیردینی شدن روزافزونی که در سراسر جهان وجود دارد، با هم متحدشوند. بنابراین ما انتظار یک مشارکت دسته جمعی در اندیشه ها و عقاید دینی داریم،مانند آنچه قبلا در تاثیر «انجیل اجتماعی » مسیحیت در آیین هندو و در تاثیر تاملات روحانی سنت های هندویی و بودایی بر غرب رخ داد. این نفوذ ارزش های مثبت اکنون،در مورد همه برنامه های عملی، جای تلاش برای تغییر کیش پیروان یک دین جهانی به دیگری را گرفته است. در مورد مسیحیت، اکنون می بینیم سیاست قدیمی ماموریت تبلیغی برای تغییر کیش جهان، که عمدتا در بزرگ راهی حرکت می کرد که نظامیان وتاجران غربی گشوده بودند، شکست خورده است; و از آن جا که عصر سلطه سیاسی ودینی غرب به پایان رسیده، پس امیدی به بازسازی آن نیست. از این پس تبلیغ مسیحی در مناطقی که یکی دیگر از ادیان جهانی بر آن حاکم است، باید بر جاذبه های مثبت شخص عیسی و تعالیم او و چگونگی زندگی ای که با ارادت به او گذرانده می شود متکی باشد، نه بر قدرت یک فرهنگ بیگانه که می خواهد خود را بر ملت هایی که از نظرسیاسی ضعیف و از نظر اقتصادی توسعه نیافته اند تحمیل کند. علاوه بر این، ما بایدعیسی و زندگی مسیحی را به گونه ای معرفی کنیم که با اعتراف جدید خودمان مبنی برارزشمند بودن دیگر ادیان بزرگ جهانی و این که آنها هم، در بهترین حالتشان، راه هایی برای نجات اند سازگار باشد. بنابراین ما نباید بر تصویری از عیسی پافشاری کنیم که اغلب در چارچوبی به وجود آمده است که افکار غربی طی قرن ها اطراف او ایجاد کرد.هدیه جهان مسیحیت به جهان عیسی است، همان مرد ناصری که کمتر شناخته شده است اما با این حال تاثیر او در ذهن انسان ها تصاویر چنان قدرتمندی ایجاد کرده که اوبرای میلیون ها نفر راه و حقیقت و زندگی است. در فرهنگ های مختلف و شرایط متغیرتاریخ او باز هم می تواند تصاویر تازه ایجاد کند و می تواند سید و مولا و منجی انسان ها به طریقه های دیگر گردد. چون در جریان های مختلف زندگی انسانی واکنش ایمانی نسبت به عیسی می تواند خود را در اسطوره های دینی بسیار متنوعی نشان دهد; و نباید اجازه داده شود که اسطوره غربی ما یعنی «تجسد پسر خدا» نقش یک نقاب آهنینی را بگیرد که عیسی تنها از ورای آن می تواند با نوع بشر سخن بگوید. عیسایی که برای جهان است، نه ملک یک سازمان انسانی به نام کلیسای مسیحی است و نه باید در ساختارهای نظری آن محدود شود.

ما در زندگی و اندیشه گاندی، پدر هند جدید، نمونه ای از تاثیر شدیدی را که عیسی و تعالیم او بر پیروان یک دین دیگر داشته است می یابیم; افراد بسیار زیادی گاندی رایکی از بزرگ ترین قدیسان قرن بیستم دانسته اند; او آزادانه به تاثیر عمیق عیسی بر خوداعتراف می کند. یکی از افرادی که عمر خود را مخلصانه در تبلیغ در هند گذرانده، یعنی ای. استنلی جونز (24) ،درباره گاندی می گوید: «مرد کوچکی که با نظامی که من در آن قراردارم مبارزه می کرد، به من درباره روح عیسی شاید بیش از هر انسان دیگر شرقی یاغربی آموخت ». او گاندی را این گونه توصیف می کند: «او از بیشتر مسیحیان مسیحی تربود». گاندی می گوید عهد جدید آرامش و شعف نامحدودی به او داده است. و بازمی گوید: «هر چند من نمی توانم بگویم که به معنای فرقه ای یک مسیحی ام، اما سرمشق رنج عیسی عاملی است در شکل گیری ایمان من که در آرامشی ریشه دارد که بر همه افعال من حاکم است ». با این حال او یک هندو باقی ماند. او هرگز نمی توانست الهیات مسیحیت راست کیش را بپذیرد.

او می گوید: «من نمی توانم باور کنم که عیسی یگانه پسر متجسد خدا باشد و فقطکسی که به او ایمان آورد به زندگی ابدی دست یابد. اگر خدا می توانست پسر داشته باشد، همه ما پسران او بودیم ». بنابراین گاندی تحت تاثیر عیسی بود، اما نه آن گونه که او از پشت پنجره رنگین الهیات نیقیه ای نمایان است، بلکه آن گونه که او خود را از طریق عهد جدید و بالاتر از هر چیز، در موعظه روی کوه نشان می دهد:

پس عیسی برای من به چه معناست؟ به نظر من او یکی از بزرگ ترین معلمانی بودکه بشریت به خود دیده است. به نظر پیروانش او یگانه پسر متولد از خدا بود. آیاپذیرش و عدم پذیرش من نسبت به این اعتقاد بر میزان تاثیر عیسی در زندگی من تاثیر دارد؟ آیا همه شکوه و عظمت تعالیم و مذهب او از من دریغ می شود؟ من نمی توانم چنین اعتقادی داشته باشم. برای من این به معنای تولد معنوی است. به بیان دیگر، تفسیر من این است که کلید نزدیکی عیسی به خدا، زندگی خود اوست. اوبه گونه ای که هیچ کس دیگر نمی توانست، روح و اراده خدا را بیان کرد. بدین معنااست که من او را پسر خدا می بینیم و می شناسم.

تاثیر دیگر عیسی، آن گونه که من امیدوارانه پیش بینی می کنم، هم در درون و هم دربیرون کلیسا خواهد بود. در درون، که بی تردید به کارگیری زبان عبادی سنتی ادامه خواهد یافت، از عیسی به عنوان «پسر خدا»، «خدای پسر»، «لوگوس مجسد» و «خدا -انسان » سخن گفته می شود. اما آگاهی نسبت به خصلت اسطوره ای این زبان افزایش خواهد یافت، همان گونه که مبالغه قلبی در سرودهای مذهبی و نیایش ها و مواعظ ودیگر انواع اظهار هنرمندانه حالات شاعرانه ایمان و عشق بسیار طبیعی است. ما امیدواریم که مسیحیت بنیادگرایی الهیاتی خویش و تفسیر لفظی از عقیده تجسد را ترک کند، چنان که عمدتا از بنیادگرایی در کتاب مقدس دست برداشته است. برای مثال همان طور که داستان های شش روز خلقت جهان و هبوط آدم و حوا پس از وسوسه ایشان توسط مار در باغ عدن اکنون اسطوره های عمیق دینی که وضعیت انسانی ما را به تصویرمی کشند، دانسته می شود، همین طور داستان پسر خدا که از آسمان فرود آمده و به صورت یک کودک انسانی متولد شده است، بیانی اسطوره ای از اهمیت زیاد مواجهه باشخصی که ما خود را در حضور او در حضور خدا می یابیم، تلقی خواهد شد. پشت سرگذاشتن بنیادگرایی کتاب مقدس در طی فرایندی چنان کند و دردآور رخ داد که متاسفانه باعث تشویش و شقاق در کلیسا شده است و ما هنوز در میان نزاع بین مسیحیت آزاداندیش و مسیحیتی که در آن بنیادگرایی ادامه دارد، یا در این زمان رونق مجدد یافته است، زندگی می کنیم. کلیسا هنوز نتوانسته است راهی برای جمع بین بصیرت های عقلانی و اخلاقی یکی با شور و شوق و تعهد عاطفی دیگری پیدا کند. آیا عبور ازبنیادگرایی الهیاتی آسان تر است و تشتت کمتری را باعث می شود؟ اگر جواب منفی باشد در این صورت آینده نفوذ عیسی ممکن است بیشتر بیرون کلیسا باشد تا درون آن;او به مثابه انسانی است که سرنوشت جهانی دارد و سرمشق و تعالیمش ملک مشترک جهانیان خواهد بود که به صورت های مختلف به همه سنت های بزرگ دینی و همچنین دنیوی وارد می شود. من نمی توانم هیچ ادعای پیشگویانه ای درباره نحوه ورود خدا به آینده آدمیان کنم. اما همه کسانی که به وجود خدا معتقدند باید باور داشته باشند که او به گونه هایی که خود می داند در قرن هایی که می آید با انسان ها خواهد بود; و همه کسانی که عمیقا تحت تاثیر زندگی و کلمات عیسی بوده اند و با آنها متحول شده اند، با اطمینان انتظار خواهند داشت که این شخصیت محوری اناجیل ایفای نقش خویش را در رفتار وتعامل خدا با ما ادامه دهد.

پی نوشتها:

1. Feuerbach

2. Gautama

3. Sakyamuni

4. nirvana

5. Mahayana

6. Trikaya

7. Nirmanakaya

8. Sambhogakaya

9. Dharmakaya

10. Theravada

11. B.H.Streeter

12. George Caird

13. اشاره به ماجرایی است که در کتاب اعمال رسولان باب دوم آمده و آن این که در روز پنجاهه پس از حضرت عیسی، همه مؤمنان از روح القدس برگشتند و به زبان های مختلف سخن می گفتند و سخن همدیگر را می فهمیدند. م.

14. در کتاب مقدس از غیریهودیان با عنوان «امت ها»، (Gentile) یاد شده است. م.

15. Michael Goulder

16. Frances Young

17. R. H. Fuller

18. Mowinckel

19. Avatar

20. Bodhisattva

21. Adoptionists

22. Paradox of grace

23. Apollinaris

24. E. Stanly Jones

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان