میلاد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله

کاش پدرت زنده بود و این روز را می دید، روز شکفتنت را می گویم! کاش بود و می دید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود و حالد دارد از چهره زیبای تو فوران می کند!

محمّدِ من

سید حسین ذاکر زاده

کاش پدرت زنده بود و این روز را می دید، روز شکفتنت را می گویم! کاش بود و می دید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود و حالد دارد از چهره زیبای تو فوران می کند!

می دانستم؛ از همان اول که حضورت را در وجودم حسّ کردم. می دانستم این اتفاق ساده ای نیست. از همان اول که پدرم، پدرت عبدالله را در شکارگاه دیده بود، همان وقت که خودش مرا به عبد المطلِّب برای همسری پدرت معرفی کرده بود، می دانستم این وصلتی عادّی نیست.

کاش عبد اللّه بود و تو را می دید. می دانی، شبی که به دنیا آمدی، اتفاقات عجیبی افتاد. امّا برای من که تو را در آغوش داشتم، حتی شکستن همه بت های مکّه عجیب نبود. وقتی شنیدم در آن شب، شب تولدت را می گویم، ایوان مدائن به لرزه در آمده است و آتشکده فارس، بعد از هزار سال روشنایی خاموش شد، تعجب نکردم. از وقتی وجودم خانه تو شد، نه از چیزی ترسیده ام و نه به حیرت افتاده ام. شنیدم همان شب، موبد زرتشتیان در خواب دیده بود که شتران نیرومندی، اسب های عربی را می کشیدند و از دجله می گذشتند و وارد سرزمین ایران می شدند، آب دجله طغیان کرده بود و خانه های اطرافش را فرا گرفته بود.

آن وقت، نور تابانی از سوی سرزمین حجاز صعود کرد و به سوی شرق کشیده شد و بعد، همه جهان را فرا گرفت و تخت های پادشاهان واژگون شد و کاهنان نتوانستند از دانششان استفاده کنند و جادوی جادوگران بی اثر شد. من شاید تعبیرش را ندانم، امّا یقین دارم حتی آن خواب هم به تو مربوط می شود.

کاش پدرت زنده بود و می دید این روزها را! کاش می شنید آن ندای غیبی را که به وحدانیت خدا و پناه بردن به او از شرّ حسودان سفارشم می کرد، تا مبادا گزندی به تو برسد!

حتی نام زیبای تو را هم همان ندای غیبی برگزید. امّا وقتی همه این ها را برای جدّت عبد المطلب تعریف کردم، او هم مثل من تعجب نکرد. فقط لبخند زد و برق شوق، در چشمانش درخشید و انگار که همه چیز را می دانسته، شادان تو را در بغل کشید و به سوی خانه کعبه رفت. حتماً برای سپاسگزاری از خدایش، خدای ابراهیم و موسی و عیسی، تو را به آنجا بُرد.

کاش پدرت زنده بود، آن وقت حلیمه، با دلگرمی بیشتری تو را با خود می بُرد!

امّا قول می دهم با یک لحظه تو را در آغوش گرفتن، تمام نگرانی اش را از دست بدهد؛ مثل من.

حالا برو؛ برو و هر چه زودتر بزرگ و قوی و سالم پیش مادر بازگرد. آری، دیگر برو محمد صلی الله علیه و آله کوچک من!

سلام و صلوات بر تو باد

نزهت بادی

سلام بر برکت دستانت که می تواند نان رزق هزاران سفره خالی را مهیا کند!

سلام بر راستی قدم هایت که می تواند صراط مستقیمی را نشان دهد که هیچ پایی برآن نلرزد و خطا نرود!

سلام بر فراخی سینه ات که می تواند همه جهان را تنگ در آغوش رحمت خویش بکشد و باز هم برای بخشش پشیمانان، جا داشته باشد!

سلام بر شیوایی کلامت که می تواند خشن ترین دل های سنگی را چون آب زلال زمزم نور، جاری کند!

سلام بر عبادتت که می تواند جماعت بی کران اقتدا کنندگان را تا معراج خدا ببرد و از عشق، سرشارشان سازد!

سلام بر تواضعت که می تواند هر غریب دور افتاده ای را همنشین تو کند و هر خانه به دوش آواره ای را به همسایگی تو بکشاند.

سلام بر شجاعتت که می تواند چون شمشیری، قلب پر کینه دشمنان اسلام را بشکافد و یک تنه، سپر همه جانبه دین خدا شود!

سلام بر عدالتت که می تواند دست عرب و عجم، فقیر و غنی، برده و ارباب را در دست هم بگذارد و همه را جز به چشم تقوا ننگرد!

سلام بر ایثارت که می تواند طعام خویش به فقیر رهگذر بدهد و لباس خود بر تن سائل پشت در بپوشاند!

سلام بر علمت که می تواند شهری باشد به بی کرانگی ابدیت، با دروازه ای که هیچ پرسشی را بی جواب نمی گذارد!

سلام بر صبرت که می تواند خاکستر جفا از موهایت بتکاند و رد تازیانه ها را دنبال نکند!

سلام بر امانتداری ات که می تواند تو را محرم همه رازهای مبهم و دردهای مجهول کند.

سلام بر وفاداری ات که می تواند رشته هر عهد و پیمانی را محکم کند و باعث بقای هر قول و قراری باشد!

سلام بر لحظه لحظه عمری که جز با نزول رحمت و فرود هدایت بر خلایق نگذشت!

و سلام و صلوات بر رسولی که ولادتش نقطه عطفی در تاریخ انسانیت است!

ستاره ای از آسمان شرق

امید مهدی نژاد

زمین خدا در شب ظلمانی تاریخ، دست و پا می زند.

خانه خدا ـ همان مکعّب ملکوتی که بر سنگ هایش هنوز جای دست های ابراهیم باقی مانده بود ـ ، عرصه جولان بُت های کور و کر شده بود.

فرزندان نا خلف ابراهیم، خدا را به سکّه های سیاهی که از کاروانیانِ راه گم کرده می گرفتند، فروخته بودند.

مکّه، شهر شاعران هوسباز و تاجران زر اندوز شده بود.

معلّقات هفتگانه، بر سر زبان ها بود و آیات خدا در کنج فراموشی قلب های نومید، خاک می خورد و کسی نبود که در گوش انسانِ بریده از آسمان، از فردا و پس فردا بگوید.

زمین خدا در شب ظلمانی تاریخ دست و پا می زد...

شبی عجیب بود؛ اعراب بیابانگرد از شهاب هایی می گفتند که آسمان شب مکّه را مثل روز روشن کرده بودند. خبر دهان به دهان می چرخید و در گوش جان ها می نشست. ستاره ای درخشان بر پیشانی آسمان شرق درخشیدن گرفته بود.

شبی عجیب بود.

خبرها دهان به دهان می چرخید؛ طاق کسری دهان گشوده است و به لبخندی تلخ، فرجام آتش پرستان را به آنها گوشزد می کند. شعله آتشکده پارس فرو نشسته است تا پیام مرگ را برای ستم پیشگان به ارمغان بیاورد.

ملایک، بین زمین و آسمان در رفت و آمدند. به خانه ای محقّر در گوشه ای از مکّه می روند و برای آسمان خبر می برند.

در آسمان ها هلهله برپاست. فرزند آمنه، پا به خاک دنیا گذاشته است.

محمّد آمده است؛ آخرین سفیر آسمان در کشور زمین.

محمّد آمده است؛ خورشید آخرین شام تاریخ.

محمّد آمده است، اما زمینیان، سرد و خاموش، مبهوت از ستاره باران شب میلاد، فردا را به انتظار نشسته اند.

باید چلّه ای بگذرد تا دریابند خداوند چه هدیه ای برای بشر فرو فرستاده است. باید چهل سال بگذرد.

«طرب سرای محبّت چنین شود معمور که طاق ابروی یاد مَنَش مهندس شد.»

در حریری از نور

حمیده رضایی

تو را چه زیبا سرود خداوندِ کائنات با واژه هایی از جنس نور.

پروانه شاخساران آسمان! هر آنچه آینه، روبرویت آغوش گشوده اند تا تو را در خویش تکرار کنند.

هر آنچه آسمان، ببه خاک افتاده اند تا گام هایت را به سجده ببوسند.

بزرگمرد تاریخ! بهار از سر انگشتان تو به شکوفه می نشیند.

خورشید، از گوشه پیشانی بلندت طلوع می کند. تو را با کدام کلماتِ محدود؟ که نمی گنجی نه در کلام، نه در کلمه.

خورشیدی سرشار در دست هایت، ملائک به دست بوسی ات مباهات می کنند.

سرشار از چشمه مهتاب! هر چه پروانه بر گردت بال می زنند، هر چه آسمان، روبرویت دریچه می شود برای پرواز.

می آیی؛ ایوانِ کفر ویران می شود از ایمانِ چشم هایت.

شب، مچاله می شود زیرِ قبایِ گسترده آسمان، در روزی پایان ناپذیر؛ آن چنان روشن که هزاران خورشید، گویی در آن به طلوع نشسته اند. می آیی، وعده آمدنت را دهان به دهان از تورات تا انجیل کِل می کشند.

می آیی و حرا، روی دو زانو می نشیند و انتظار می کشد.

می آیی و مکّه می پیچد در حریری از نور و رنگ.

می آیی و از کشتگاهِ آسمان، خورشید برایت می آورند، ملائک.

کعبه در پوست نمی گنجد. تو را خدای بزرگ خلق کرده است؛ از آبشارها و نور که موج می زنی و می تابی.

تو را با کلماتی سبز باید سرود.

ای آخرین رسول خدا در زمین!

آمدی تا دهانِ به حیرت گشوده آینه ها، نامت را تکثیر کنند در همه زاویه های تاریخ.

دف می زنند و کل می کشند آمدنت را، هر آن چه که پیش از تو سر در گریبانِ انتظار فرو برده بودند.

شهاب های سرگردان می چرخند حول نامت.

به یمن آمدنت، هر چه بهار در سراشیب سکون و سکوت بار دیگر به جوانه نشسته است.

طلوع آفتاب هستی

سید علی اصغر موسوی

می خوانمت به نام تمام زیبایی ها!

می خوانمت به یاد سپیده، طلوع، و الفجر و الشمس!

می خوانمت به نام غزل های عاشقانه:

علت عارفانه عشقی، از تمام رموز آگاهی فرصت عاشقانه وصلی، فصل سبزی، همیشه دلخواهی
خشک زار کویر را باران، دشت ها را نوید دریایی خفتگان تبسم خورشید، راهیان را تبلور ماهی
نور والفجر، بر حریر سحر، شور والعصر در حریم زمان رمز واللیل درترانه شب، راز والشمس در سحرگاهی

مولا جان! ای ذات تمام زیبایی ها! به نام کایناتی که پای بست عشق توست، آغاز کرده ایم، با تو بودن را!

آغاز کرده ایم؛ از آغازین لحظات حیات، از ثانیه های نخستین ازل، فدای خاک پای تو بودن را!

قدم به دیدگان حقیر ما نهاده اید: «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَیْنا»

 

.... تیرگی، مجال از تابش حقیقت گرفته بود و تراوش نور از دخمه های غرور ناممکن می نمود!

گویی زمین، خورشید را به فراموشی سپرده است!

بت های سنگی و استخوانی با سایه های مهیب؛ در انبوه دودهای نامطبوع! زمین را به شیطان کده هایی تبدیل کرده بود که ساکنانش ابوجهل ها و ابولهب ها بودند! میوه های فاسدی که اصالت شان به «زقوم» می رسید؛ نگاهشان آتشین و سخنانشان مسموم بود.

آنک، آن تیرگی را روشنایی می بایست تا دخمه های دود آلود را با جمال چهره جانان بیارایند!

اهریمنان ناسپاس را، چهره ای اهورایی می بایست تا مردمان به زلال محبت الهی ایمان بیاورند.

آن گاه، خداوند پرده های زمان و مکان را کنار زد و تجلّی جمال خویش را در آیینه نگاه «محمد صلی الله علیه و آله » به تماشا نشست؛ به تماشای خورشیدی که حرارت عاشقانه کاینات را به پرتو جمال او سپرده است.

دیگر چه مجال سرودن از ستاره و ماه است؛ این خورشید است که بر تیرگی ها، حریر نور گسترده است، این نور جمال لا یزالی است!

آی آسمان! مبارک بادت این روز و همه روز! چه هدیه ای آورده ای خاک نشینان مفلوک را؟!

این عطر حضور کیست که عرش را به هیجان آورده است!

ایام به کام، ای درخت نبوت، طوبای صداقت! شاخه هایت پر بار که امروز گل کرده ای به وجود زیباترین مولود هستی؛ مولود حرم، مولود آستانه عفت و ایمان!

می خوانمت به نام تمام زیبایی ها!

 

مولود زیبای آمنه علیهاالسلام ، اینک این آغوش پرندین حضرت جبریل علیه السلام است که تو را به گلگشت و تفرّج آسمان می برد.

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که پیشانی ارادت بر خاک نهادی تا شکوه بندگی را به جای آوری!

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که مادر را سلام گفتی و فرشتگان به تحسین جمال بی مثالت پرداختند.

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زمین از نعمت حضورت در کاینات برخوردار شد و آسمان به میزبانی زمین غبطه خورد.

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که خانه دوست، آکنده از عطر عاشقانگی ها شد و نجوای نمازت، دل از آسمان ربود!

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زبان به حمد و یگانگی خداوند گشودی و عطر توحید، کوچه های مکه را فراگرفت!

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زخم بی شمارت، عشق را به تماشا فرا خواند و عاشقانگی از افسانه به حقیقت پیوست!

درود خداوند بر تو باد، آن گاه که غربت، به قصد قربت برگزیدی و برکت وجودت، تاریخ را به مبدأی از نور، راهنما شد.

درود خداوند بر تولّد، حضور، شهادت و بعثت و جاودانگی ات باد که چلچراغ معرفت را در تاریکنای زمین، برافروختی!

درود خداوند بر تو باد؛ مادامی که حیات در کاینات باقی است.

میلادت مبارک، یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله .

نزول مهربانی

باران رضایی

زمین در پوست خویش نمی گنجید.

نفس های آسمان به شماره افتاده بود.

ناگاه، عطر محمّدی، فضای شهر را پر کرد.

فریادی، سکوتِ سالیانِ مکّه را در هم شکست.

رسول عشق، خوش آمدی!

خوش آمدی که نوای ملکوتیِ اذان، آهنگِ قدسیِ نام تو را کم داشت.

خوش آمدی که قرآنِ خدا، در انتظار سینه فراخت بود.

ببین که صحرای سوزانِ حجاز، چگونه از شمیم نفس های تو جان گرفته است؟

خوش آمدی! که شب های سیاهِ مکّه، ماهِ رخسار تو را کم داشت!

یا محمّد!

باید می آمدی؛ تا ستارگانی چون بِلال و حبیب ابن مظاهر، در آسمانِ عرب بدرخشند

باید می آمدی تا ساده لوحانِ حجاز، از چنگالِ جهل وخرافه رها شوند

معصومیّت دخترانِ عرب، قرن ها بود که از درونِ گورهای تاریک جهل، صدایت می زد.

ای پیشوای رحمت! بر زنانِ عرب چه می گذشت اگر تو با کوثرت نمی آمدی؟

خجسته باد قدوم پر برکتت که کوچه های حجاز، سالیانِ سال، ابهّت گام های تو را به انتظار نشسته بود!

خجسته باد نزولِ مهربانی ات!

بخت روشن

علی سعادت شایسته

این کدامین بخت روشن است؟

به راستی این کدامین بخت روشن است که ستاره ها درخشیدنش را رصد می کنند؟

«کلیمی که چرخ فلک طور اوست همه نورها پرتو نور اوست»

این کیست که آمدنش را کودکان در پستو نشسته خواب می بینند. سفره های بی نان و نمک خواب می بینند و بت ها در لرزشی دهشتناک خواب می بینند؟

این کیست که کعبه، بی تاب آمدنش به افق ها چشم دوخته است. تاریخ آمدنش را قول داده است. قلم به رسالتش ایمان دارد؟

 

برگزیده خداست که این گونه جهان را در شوقی عظیم، چشم براه خویش کرده است.

برگزیده خداست که می آید؛ با کاسه ای از روشنی لبریز و با سفره ای که محبت را بین چشم های در راه مانده تقسیم خواهد کرد.

برگزیده خداست که پنجره ها را هوای پریدن خواهد داد. دست هایی که شوق پریدن را در بال ها جاری خواهد کرد.

«خدایت ثنا کرد و تجلیل کرد زمین بوس قدر تو جبریل کرد»

زبانی که تو را سرود، تنها زبان اول شاعر هستی است.

«ترا عزّ لولاک تمکین بس است ثنای تو طه و یس بس است»

صدای پای پیامبر

معصومه داوود آبادی

مژده آمدنت که در زمین پیچید، دشت های روشن توحید، از پروانه های سپید عشق، پوشیده شد و مکه را امواج نورانی حضورت در بر گرفت.

آمدی و طاق کسرای ظلم، ترک برداشت.

آمدی و آتشکده تیرگی به جوخه خاموشی سپرده شد.

فرود آمدی، در سرزمینی که کویر جهل و بی خبری، جوانه های آگاهی و عاطفه را خشکانده بود و خورشید عدالت در پشت کوه های نا مردمی به خون نشسته بود.

آه! ای رسول مهربانی! جهان، دلیل بودنش را در چشم های توحیدی تو جستجو می کند و بشر، از آن هنگام که صدای گام هایت را در کوچه های بلند رسالت شنید، شکوه زیستنش را تجربه کرد.

تو خاتم النبیّینی؛ آخرین پیام آور روشنی و مهر، کسی که آسمان ها، معجزه شق القمرش را از خاطر نخواهند برد، او که جبرئیل، در رکابش به معراج آفتاب رفت و «حرا»، زمزمه های شورانگیز شبانه اش را در اوج جهالت و بت پرستی به شهادت می آید.

محمد صلی الله علیه و آله می آید، تا هبل، لات و عزّی، شرافت انسان را نیالایند.

می آید تا دختران معصوم عرب را افکار پوچ و پوسیده پدرانشان در خاکستر ناجوانمردی مدفون نسازد.

خشمش، شمشیری ست که تنها بر پیکر ناساز ستم، فرود می آید.

آئینش تکاپو می آموزد و فصل فصل کتابش، آیینه تمام نمای رستگاری است.

محمد صلی الله علیه و آله پا به دنیا می گذارد و آفرینش را در عطر پرستشی سبز، یله می کند. او آخرین نوید خداوند است، برای انسانی که خود را در بیراهه خود پرستی گم کرده بود.

او می آید؛ عرشیان، ستاره باران تولدش را به ترانه می ایستند و زمینیان، آخرین رسول وحی را به استقبال می دوند.

آمد؛ تا...

ابراهیم قبله آرباطان

هفده عام الفیل است و خورشید، لباس نور و خنده بر تن کرده است و ماه، در هاله ای از رنگین کمان، گم شده است.

خانه آمنه، تجلی گاه ملائکه شده است و تمام چشم های دنیا، منتظر تولد منجی بزرگ و رسول موعود است.

نگاه تمام تنگ بینان، در کاسه چشم هایشان خشک شده است و توان حرکت از تمام پاهای توهم و خرافه گرفته شده است.

او می آید؛ با بار رسالتی بزرگ بر شانه.

او می آید؛ شولای نور و شفق بر تن.

او می آید تا چادر شب را از سر باغ های یخ زده بر دارد و با دست های زلال خود، قطره قطره امید، در تن بوته های خشکیده بریزد.

متولد می شود تا شانه های غرور مدائن فرو بریزد و دامن همیشه مواج ساوه، لب تشنه بماند.

او می آید تا صدای وحدانیت را از حنجره گرم بلال، در سرزمین خدایان سنگی طنین انداز کند و در مکتب ایثار خود، شاگردانی بزرگ، همچون: سلمان و مقداد و یاسر و عمار و بلال و... تربیت کند.

نوید آمدنش، در زبور آمده است و در تورات هم.

روزی، تبر ابراهیم بر شانه هایش، تاریخ بت شکنی را دوباره تکرار می کند.

هفت آسمان را در طرفة العینی، زیر پا می گذارد و آسمان ها را درمی نوردد.

محمد صلی الله علیه و آله متولد می شود؛تا سنگینی هوا را بر نفس کشیدن، ریشه کن کند و وسعت باور اهالی، آن قدر رشد کند که پیچک های سبز امید، از پشت دیوارهای بن بست، بالا رود وبه آسمان ها پیوند بخورد.

او آمده است تا بهشت را بین خوبان عالم، به مزایده بگذارد و محبت را بین گل های باغچه تقسیم کند. او می آید؛ تا درخت علم را برویاند و آینده ای روشن را برای تمام جهانیان، رقم بزند.

آری، او آمده است تا جاده های فرا روی دنیا را به دروازه های سراسر نور برساند.

محمد متولد شده است تا بهار، خانه نشین زمستان نباشد.

امشب، مکه در زیر نم نم باران، شانه های خاک گرفته اش را می شوید و منتظر است تا در فردایی نزدیک، از کنگره های عرش، شانه های فرزند تازه متولد را نوازش کند.

سر فصل کتاب هستی

نسرین رامادان

و آمد آن که هستی، در انتظار آمدنش بود.

و آمد آن که نور وجودش، تاریکی های شب دیجور جاهلیت را شکافت و آفتاب هدایت را از آسمان حجاز بر سر تا سر گستره هستی تاباند.

و آمد آنکه چشم هایش، زلال ترین چشمه ایمان بود و نگاهش، سرشار از لطافت باران.

و او محمد بود؛ سرفصل کتاب هستی و سر آغاز آفرینش عشق، شجره طوبای بهشت و ستاره دنباله دار هدایت.

او که جهان، سال های سال، چشم انتظار آمدنش بود.

که دختران زنده به گور شده در زیر خروارها خاک، صدایش می زدند.

که آه دل درد مندان و نجوای شبانه مظلومان، مهربانی بی کرانش رامی طلبیدند.

آمد تا برای همیشه برود، هر چه تباهی است!

ای بهترین بنده خدا! اینک در خجسته ترین صبح تاریخ، به این تاریکخانه پر از کینه و نفرت خوش آمدی!

خوش آمدی ای رحمة للعالمین! ای یتیمان را پدر!

خوش آمدی به این آسمان تیره بی خورشید، ای محو کننده شک و تردید!

خوش آمدی به این خاک تفتیده ریگزار، ای گل همیشه بهار! بیا که با آمدنت، خونی تازه در رگ های تاریخ جریان یافت و پنجره های امید، به روی ستمدیدگان باز شد.

بیا که با آمدنت، عطر گل محمدی، در کوچه باغ های زمان پیچید و تا فراسوی آن مشام جان ها را تازه کرد.

آری!

این صدای فرو ریختن کنگره های ایوان مدائن است که لابه لای خنده های تو گم می شود.

این سِحر جاذبه چشمان توست که در یک دَم، سحرِ همه ساحران را تا ابد بی اثر می کند.

این نورانیت توست که آتشکده هزار ساله پارس را خاموش می کند و آمدن عصر ایمان را نوید می دهد.

ای که آغاز زندگی ات، پایان یکّه تازی شیطان بود و میلاد خجسته ات، کابوس ستمگران! لبخند بزن که جادوی لبخندت، پرده نشینان ملکوت را به ولوله انداخته است.

لبخند بزن، رسول خدا، لبخند بزن!

به یمن آمدنت

الهام نوری

کنگره های کاخ مدائن شکاف بردارد، ایوانِ کسرا فرو بریزد، ساسانیانِ تیسفون، طلوعت را ناباورانه بفهمند و من، در ملکوتِ میلادِ افلاکی ات هنوز خاکی مانده باشیم؟

سهم من از بهارِ آغازین، سهم من از آفتاب چشمان تو در این ماهِ شکوفه پوش تابیده، سهم من از روزی که طلوعِ تماشای تو را دیده است، چه باید باشد؟

ای ستوده برگزیده!

در وصف تو زبانِ تکلمم گُنگ می خواند و پای بی اراده قلمم لنگ می ماند.

نه باغی که سراغت را از بهار بگیرم، نه گُلی که برایت پروانه بچینم.

حتی درخت هم نیستی تا سبزینه اندیشه ام در شاخسارت به بار بنشیند.

که تو دلیل خلقتی، سرّ آفرینشی، منتهای بینشی.

ای رسولِ خوب خدا! هنوز آدم از آب و گِل در نیامده بود که تو پیامبر بودی!

آمدی که زمین در حسرت مهربانی نپوسد.

می خواستی سفره کرامت بگستری و ما را برای طاعت خدا بخری.

ما را مشتریِ نگاهِ خدا کردی؛ منظومه دلمان رها شد از مدار بی دردی.

آفتابِ نگاهمان برای تو التهاب گرفت و راهمان در شبِ دیجور، فانوس ماهتاب گرفت.

به یمن آمدنت، پیروان کتاب شدیم.

شما بند بندگی شیطان از گریبانمان برداشتید و در قلب های دردمندمان بی کرانی از محبت کاشتید.

چشم روشنی

طیبه تقی زاده

دیوارها در تراکم همیشه شهر ادامه داشتند و شهر، همچنان سر بر دیوار جهالت خویش نهاده بود.

چشم های گرسنه شهر به آسمان دوخته شده تا شاید معجزه ای در نهاد این روزهای پر از تکرار، اتفاق افتد.

قلب ها، کویر تشنه ای شده بودند که تنها کلام عطوفت یک روح آسمانی، می توانست روح زمینی شان را سیراب کند.

سیاهی به گوشه گوشه شهر خزیده بود و آماده می شد در فراسوی روزهای نوید، به روشنایی بگراید.

روشنایی نزدیک است؛ روزها یک به یک می گذرند و هر روز در گذر خویش وعده ای است به تولد نور.

 

چشم شهر روشن باد!

نوری وزید، پنجره ای گشوده و جهانی متولد شد.

آسمان، دانه دانه شوق خویش را به دهان تشنه خاک ریخت.

زمین، پای کوبان در چرخش مستانه خویش گیج شد.

قلب ها آهنگ دل نواز هستی را در لحظه لحظه نفس های آغازین تولد، ضرب زدند.

محمد آمد! جهالت در حضور پر رنگ او رنگ باخت.

چشم شهر روشن باد!

در انتظار روشنی

فاطمه حیدری

زمین سیاه و تاریک، نظاره گر سنگ های ابابیل است.

زمین، تاریک تر از همیشه، رو به افق های روشن امید ایستاده است؛ رو به افقی که در انجیل و تورات وعده داده شده است.

زمین، منتظر خنده طفلی است که به هر خنده اش، طاقی از کسرا فرو ریزد و دریاچه ای خشک شود و آتشکده ای بی فروغ شود و خواب پادشاهان را برآشوبد.

خنده طفلی که خنده اش، تفسیر تمام بهارهای زمین است.

خنده معصوم کودکی که ابرها، سایه سار گرمای خورشید او خواهند شد.

زمین در انتظار است؛ در انتظار مهربانی که میلادش، مرگ شرک است و آمدنش، رفتن جهل.

زمین در انتظارِ نویدِ بارانِ رحمت است.

و ناگهان از مشرق جغرافیای عرفانی، نوری درخشید؛ نوری که در چشم های مضطرب، جوانه های امید رویاند، نوری که به انتظار تمام ستاره ها پایان داد، نوری که حرا را به عطر نیایش های شبانه معطر کرد؛ نوری که آمد تا مرهم دل های رنجیده باشد و مسیر سرنوشت دخترکان معصوم را از دل خاک، به سمت آسمان عوض کند.

آمد تا چشم ها به خواب غفلت عادت نکنند و همه، «لا إلهَ إلا الله» گویان، رستگار شوند.

انگیزه نخست

آیینه رحمت خداوند در بین جهانیانِ در بند
گنجینه کائنات یکتا وابسته ترین به ذاتِ یکتا
انگیزه ابتدای آدم داوودترین صدای آدم
پیوند عدم به روشنایی پیغمبر بندگی، رهایی
ای حُجب جهان نمای توحید از فیض تو هر حجاب پوسید
در برتری ات دلیل جا مانْد در اوج تو جبرئیل جا ماند
دارایی بی شمار تو؛ فقر سلطانی و افتخار تو فقر
خورده ست قسم خدا به جانت داده ست به قرب خود مکانت
از نام تو رونق سپیدی با یاد تو رفع هر پلیدی
آداب و رسوم شب زدودی جهل از لقبِ عرب زدودی
یک مجلس تو بحار الانوار یک آیه شهود کشف الاسرار
کافی است اشاره تو بر ماه ثابت کند اصل قل هو الله
انگشت تحیّری ست عالم با عالَم چون تو چیست عالم
ای مثل همه اگر چه از خاک «لولاک لما خلقت الافلاک»
محمد کاظم بدر الدین
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر