هر سه می آیند و می گویند: تو از همه با تقواتری; از همه زودتر مسلمان شده ای; هر خوبی که بگویی، داری; دختر پیامبر (ص) بزرگ شده، ما از او خواستگاری کرده ایم; ولی جوابمان کرده اند و گفته اند: «خدای او برایش تصمیم می گیرد» ; چرا تو نمی روی! شاید به تو روی خوش نشان بدهند» .
تو، دلت آتش می گیرد; چشمانت غرق اشک می شود و می گویی: «ای ابوبکر! چیزی را به یادم آوردی که سعی کرده بودم، فراموشش کنم . به خدا! فاطمه را دوست دارم و هرگز نخواسته ام درباره ازدواج با او بی خیال باشم; ولی ... ولی ... آخر دستم از دنیا خالی است » .
ابوبکر می گوید: «ای علی! این حرف را نزن; خودت می دانی که خدا و رسولش دنیا را به چیزی نمی گیرند» . عمر می گوید: «این رفیقم راست می گوید; هر سابقه خوبی که بگویند، تو در آن پیش قدم بوده ای ای ابوالحسن! (1) تو از همه به پیامبر خدا نزدیک تری; اشراف قریش، فاطمه را خواستگاری کرده اند; ولی شنیدی که ابوبکر چه گفت » . تو آستین بالا می آوری و اشک از چشم پاک می کنی و به عمر نگاه می کنی . این بار، سعد معاذ زبان باز می کند:
«راستی چه مانعی در میان داری ای علی! من می گویم همین امروز ... نه، همین حالا راه بیفت » .
تو شتر آبکش خودت را سوار می شوی; مزرعه را پشت سر می گذاری; به خانه می آیی; شتر را می بندی; لباس کارت را عوض می کنی; وضو می گیری; غسل می کنی; عبای نوی قطری ات را می پوشی; به نماز می ایستی و پس از آن، به طرف خانه پیامبر می روی . پیامبر خدا در اتاق همسرش ام سلمه است . در که می زنی، ام سلمه می پرسد: کیست؟ قبل از آن که جواب بدهی، آشکارا صدای پیامبر را می شنوی که می گوید: «ام سلمه! برخیز در را بگشا و بگو داخل شود . به خدا! مردی که خدا و رسولش او را دوست دارند، پشت در است; او هم خدا و رسولش را دوست دارد ...» .
ام سلمه می گوید: «پدر و مادرم فدایت! این مردی که ندیده در باره اش چنین سخن می گویی: کیست؟ پیامبر (ص) می گوید: «خاموش باش! او برادر و پسر عمو و نزدیک ترین خلق خدا پیش من است » .
همسر پیامبر با عجله می رود و در را می گشاید و تو صبر می کنی تا او پشت پرده برود; بعد داخل اتاق می روی . سلام می کنی و کنار رسول خدا (ص) می نشینی . سرت را پایین می اندازی و چشم به زمین می دوزی . پیامبر خیلی زود می فهمد که برای کاری نزدش آمده ای; اما خجالت می کشی به زبان بیاوری . با مهربانی به تو می گوید: «ای ابوالحسن! خیال می کنم با من کاری داری; حاجتت را بگو; هر نیازی که باشد، برآورده می کنم » .
تو بااندکی آزرم می گویی: «پدر و مادرم فدایت! خودت بهتر می دانی که روزگاری مرا از خانه پدرم به خانه خودت آوردی . من کودک بودم; از غذای خودت به من می خوراندی; با آداب و روش خودت مرا تربیت کردی و مرا از شرک و بت پرستی رایج آن روزگار نجات دادی ... . ای رسول خدا! تو بهترین گنجینه منی . امروز دوست دارم که تشکیل خانه و خانواده بدهم تا در سایه آن، آرامش داشته باشم ... و آمده ام تا دخترت فاطمه را خواستگاری کنم ...» .
پیامبر خدا (ص) می خندد و از شادی رنگش تغییر می کند و به تو می گوید: «صبر کن تا از خودش هم بپرسم » . پیامبر می رود و زود می آید و می گوید: «الله اکبر; سکوت او نشانه رضایتش است » . سپس می گوید: «چیزی هم داری که با آن امر ازدواجت را فراهم کنی » ؟
تو می گویی: «پدر و مادرم فدایت! وضع زندگی مرا که می دانی; شمشیرم، زرهم و یک شتر آبکش که با آن در مزرعه های مردم آبکشی می کنم » .
پیامبر می گوید: «شمشیرت را که در جنگ با دشمنان خدا نیاز داری; شترت را هم همین طور; باید با آن کار کنی و در مسافرت مرکبت باشد; ولی زره ات را بفروش; به تو بشارت می دهم که خدا در آسمان قبل از زمین، عقد تو و فاطمه را بسته است » .
تو می گویی: «چشم تو روشن و پدر و مادرم فدایت! تو همیشه بشارت دهنده و مبارک قدم بوده ای; صلی الله علیک » .
آن آگاه، شادمان از جا برمی خیزی و بیرون می آیی; به خانه می روی; زره ات را برمی داری و در بازار می فروشی . سپس پول ها را نشمرده، پیش پیمبر می آوری . پیامبر که قبل از آمدن تو، بلال و عمار و ابوبکر را خبر کرده بود، یک مشت درهم بر می دارد و به بلال می دهد و می گوید: «برای دخترم عطر بخر» . به عمار و ابوبکر هم می گوید: «بقیه پول ها را به بازار ببرید و لوازم خانه بخرید» . آن دو می روند و ساعتی دیگر باز می گردند . همه باری که به دوش گرفته و آورده اند، جلوی پیامبر می گذارند . آن چه خریده اند، عبارتند از:
پیراهنی برای عروسی به قیمت هفت درهم، یک روسری به ارزش یک درهم، یک حوله، تختی از چوب و برگ های درخت خرما، دو تا تشک کتانی; یکی پر از پشم و یکی دیگر پر از برگ های نرم درخت خرما، چهار تا بالش، یک تکه حصیر، یک جفت سنگ آسیای دستی، یک پرده، یک مشک آب، یک کاسه چوبی، یک ظرف پوستی، یک سبو، چند کوزه، دو تا بازوبند و یک ظرف مسی .
پیامبر جهیزیه را می نگرد و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می شود و می گوید:
«خدایا! زندگی را بر گروهی که بیشتر لوازمشان ساده و سفالی است، مبارک گردان » . (2)