Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA
تاثیر گذاری
اعتقاد به ولایت بر اخلاق و نفوذ آن در مسایل مربوط به تهذیب نفس، و
سیر و سلوک الی الله، تنها از جهت اسوه بودن اولیاءالله و هدایتهای آنها از طریق
گفتار و رفتار نیست; بلکه به عقیده جمعی از بزرگان و دانشمندان، نوعی دیگر از
ولایت وجود دارد که از شاخه های ولایت تکوینی محسوب می شود، و از نفوذ معنوی
مستقیم رهبران الهی، در تربیت نفوس آماده از طریق ارتباط پیوندهای روحانی خبر
می دهد.
توضیح این
که: پیامبر صلی الله علیه و آله و امام معصوم علیه السلام به منزله قلب تپنده
جامعه انسانی هستند; هر عضوی از اعضاء این پیکر با آن قلب ارتباط بیشتری و هماهنگی
افزونتری داشته باشد، بهره بیشتری می گیرد; یا به منزله خورشید درخشانی هستند که
اگر ابرهای تیره و تار کبر و غرور و خود بینی و هوای نفس کنار برود، تابش آفتاب
وجود آنان به شاخسار ارواح آدمیان،سبب رشد و نمو آنها می گردد، و برگ و گل و میوه
می آورد.
در اینجا،
ولایت شکل دیگری به خود می گیرد، و از دایره تصرفات ظاهری فراتر می رود و سخن از
تاثیر مرموز و ناپیدایی به میان می آید که با آنچه تاکنون گفته ایم متفاوت است.
قرآن مجید
می گوید: «یا ایها النبی انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الی الله
باذنه و سراجا منیرا; ای پیغمبر! ما تو را گواه فرستادیم و بشارت دهنده و انذار
کننده، و تو را دعوت کننده به سوی خدا به فرمان او قرار دادیم، و چراغی پرفروغ و
روشنی بخش.» [1]
این چراغ
پرفروغ و خورشید تابان هم مسیر راه را روشن می سازد تا انسان راه را از چاه باز
یابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نکند;
و هم این نور
الهی بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر می گذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوی
تکامل می برد.
حدیث معروف
«هشام به حکم » که برای مناظره با «عمرو بن عبید» (عالم علم کلام و عقائد اهل سنت)
به بصره رفت، و او را با بیان منطقی زیبایی به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر
و زمان وادار نمود، گواه دیگری بر این معنی است.
او وارد مسجد
بصره شد; صفوف مردم که اطراف عمرو بن عبید را گرفته بودند شکاف و پیش رفت و رو به
سوی او کرده و گفت: من مرد غریبی هستم سؤالی دارم اجازه می فرمایی؟
عمرو گفت:
آری!
هشام گفت:
آیا چشم داری؟
عمرو گفت:
فرزندم! این چه سؤالی است می کنی؟ و چیزی را که با چشم خود می بینی چگونه از آن
پرسش می کنی؟!
هشام گفت:
سؤالات من از همین قبیل است; اگر اجازه می دهی ادامه دهم؟
عمرو از روی
غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالی احمقانه باشد!
سپس هشام
سؤال خود را تکرار کرد.
هنگامی که
جواب مثبت از عمرو شنید، پرسید: با چشمت چه می کنی؟
گفت: رنگها و
انسانها را می بینم.
سپس سؤال از
دهان، و گوش و بینی کرد و جوابهای ساده ای از عمرو شنید!
در پایان
گفت: آیا قلب (عقل) هم داری و با آن چه می کنی؟!
گفت: تمام
پیامهایی را که از این جوارح و اعضای من می رسد با آن تشخیص می دهم. (و هرکدام را
در جای خود به کار می گیرم.)
هشام در
آخرین و مهمترین سؤال مقدماتی خود پرسید: آیا وجود اعضاء و حواس، ما را از قلب و
عقل بی نیاز نمی کند؟
گفت: نه.
زیرا اعضاء و حواس ممکن است گرفتار خطا و اشتباهی شود; این قلب است که آنها را از
خطا باز می دارد.
اینجا بود که
هشام رشته اصلی سخن را به دست گرفت و گفت: «ای ابامروان! (ابامروان کنیه عمرو بن
عبید بود.) هنگامی که خداوند متعال اعضا و حواس انسان را بدون امام و رهبر و
راهنمایی قرار نداده، چگونه ممکن است جهان انسانیت را در شک و تردید و اختلاف
بگذارد، و امامی برای این پیکر بزرگ قرار ندهد؟»
عمرو بن عبید
در اینجا متوجه نکته اصلی بحث شد و سکوت اختیار کرد، و بعد فهمید که این جوان پرسش
کننده، همان هشام بن حکم معروف است، او را در کنار خود نشاند، و احترام شایانی
نمود.
امام صادق
علیه السلام بعد از شنیدن این ماجرا در حالی که خنده بر لب داشت به هشام فرمود:
«چه کسی این منطق را به تو یاد داده است؟»
هشام عرض
کرد: بهره ای است که از مکتب شما آموخته ام.
امام صادق
علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند این سخنی است که در صحف ابراهیم و موسی علیه
السلام آمده است.» [2]
آری! امام به
منزله قلب عالم انسانیت است و این حدیث می تواند اشاره به ولایت و هدایتهای تشریعی
او باشد یا تکوینی یا هر دو .
حدیث معروف
ابوبصیر و همسایه توبه کارش گواه دیگری بر این مطلب است:
او می گوید:
همسایه ای داشتم که از کارگزاران حکومت ظالم (بنی امیه یا بنی عباس) بود و اموال
فراوانی از این طریق فراهم ساخته و به عیش و نوش لهو و شرابخواری و دعوت گروههای
فساد به این مجالس مشغول بود; بارها شکایت او را به خودش کردم ولی ست برنداشت
هنگامی که زیاد اصرار کردم گفت: ای مرد! من مردی مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد
پاکی هستی، اگر شرح حال مرا برای دوست بزرگوارت، امام صادق علیه السلام بازگویی
امیدوارم که خدا مرا بدین وسیله نجات دهد.
سخن او در دل
من اثر کرد; هنگامی که خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم و حال او را باز گفتم;
فرمود: هنگامی که به کوفه باز می گردی او به دیدار تو می آید; به او بگو: جعفر
بن محمد برای تو پیام فرستاده و گفته است کارهای گناه آلوده ات را رها کن و من
بهشت را برای تو ضامن می شوم!
ابوبصیر
می گوید: هنگامی که به کوفه بازگشتم در میان کسانی که از من دیدن کردند، او بود;
هنگامی که می خواست برخیزد، گفتم: بنشین تا منزل خلوت شود، کاری با تو دارم.
هنگامی که منزل خلوت شد به او گفتم ای مرد! شرح حال تو را برای امام صادق علیه
السلام گفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشت خود را ترک کند و من
برای او ضامن بهشتم!
همسایه ام
سخت منقلب شد و گریه کرد; سپس گفت: تو را به خدا جعفربن محمد چنین سخنی را به تو
گفته است؟! ابو بصیر می گوید سوگند یاد کردم که او چنین پیامی را برای تو فرستاده
است!
آن مرد گفت:
همین کافی است و رفت!
پس از چند
روز به سراغ من فرستاد; دیدم پشت در خانه اش در حالی که بدنش (تقریبا) برهنه است
ایستاده و می گوید: ای ابو بصیر! چیزی در منزل من (از اموال حرام) باقی نمانده مگر
این که از آن خارج شدم. (آنچه را که صاحبانش را می شناختم به آنها دادم و بقیه را
به نیازمندان بخشیدم.) و تو می بینی اکنون من در چه حالتم!
ابو بصیر
می گوید من از برادران شیعه لباس (و سایر نیازمندیهای زندگی) را برای او جمع آوری
کردم; مدتی گذشت که باز به سراغ من فرستاد که بیمارم نزد من بیا! من مرتب به او سر
می زدم و برای درمان او می کوشیدم. (ولی درمانها سودی نبخشید) و سرانجام او در
آستانه مرگ قرار گرفت.
من در کنار
او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنیا، بی هوش شد; هنگامی که به هوش آمد، صدا زد
ای ابو بصیر! یار بزرگوارت به عهد خود وفا کرد! این سخن را گفت و جان به جان آفرین
تسلیم نمود.
مدتی بعد به
زیارت خانه خدا رفتم; سپس برای زیارت امام صادق علیه السلام به در خانه آن حضرت
آمدم و اجازه ورود خواستم; هنگامی که وارد شدم در حالی که یک پای من در دالان خانه
و پای دیگرم در حیاط خانه بود، امام علیه السلام بدون مقدمه از داخل اطاق صدا زد
ای ابو بصیر! ما به عهدی که با دوست تو کرده بودیم وفا کردیم! (او نیز به عهد خود
وفاکرد.) [3]
درست است که
ممکن است این حدیث جنبه یک توبه عادی و معمولی داشته باشد، ولی با توجه به آلودگی
فوق العاده آن مرد گنهکار و اعتراف خودش به این که بدون نظر و عنایت امام قدرت بر
تصمیم گیری و نجات از چنگال شیطان را نداشت، این احتمال بسیار قوی به نظر می رسد
که این انقلاب و دگرگونی در آن مرد آلوده ولی آماده، با تصرف معنوی امام صورت
گرفت; زیرا در اعماق قلبش نقطه روشنی از ولایت داشت و همان نقطه نورانی سبب شد که
امام علیه السلام به او توجه و در او تصرفی کند و او نجات یابد!
نمونه دیگری
از این تاثیر معنوی و ولایت تکوینی در تهذیب نفوس آماده همان موردی است که مرحوم
علامه مجلسی در «بحارالانوار» نقل می کند، می گوید:
«در آن هنگام
که موسی بن جعفر علیه السلام در زندان هارون بود; هارون کنیزی زیبا و صاحب جمال به
خدمتش فرستاد (البته در ظاهر برای خدمت بود و در باطن به پندار خودش فریب دادن
امام علیه السلام از طریق آن کنیز بود) هنگامی که امام متوجه او شد، همان جمله ای
را که سلیمان علیه السلام در مورد هدایای «ملکه سبا» گفته بود بیان فرمود: «بل
انتم بهدیتکم تفرحون; شما هستید که بر هدایایتان خوشحال می شوید! [4]
«سپس افزود:
من نیازی به این کنیز و مانند آن ندارم.
«هارون از
این مساله خشمناک شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت به او بگو ما با
میل و رضای تو، تو را حبس نکردیم; و با میل تو، تو را دستگیر نساختیم; کنیزک را
نزد او بگذار و برگرد!
«مدتی گذشت،
هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال کنیز با خبر شود. (آیا توانسته است در امام
نفوذ کند یا نه؟) خادم برگشت و گفت کنیز را در حال سجده برای پروردگار دیدم! سر از
سجده بر نمی داشت و پیوسته می گفت: قدوس سبحانک سبحانک!
«هارون گفت:
به خدا سوگند موسی بن جعفر علیه السلام او را سحر کرده! کنیز را نزد من بیاورید!
هنگامی که او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) می لرزید و چشمش به سوی آسمان
بود.
«هارون گفت:
جریان تو چیست؟
«کنیز گفت:
من حال تازه ای پیدا کرده ام; نزد آن حضرت بودم و او پیوسته شب و روز نماز
می خواند; هنگامی که سلام نماز را گفت در حالی که تسبیح و تقدیس خدا می کرد، عرض
کردم مولای من! آیا حاجتی داری انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتی به تو دارم؟ گفتم:
مرا برای انجام حوائج شما فرستاده اند!
«اشاره به
نقطه ای کرد و فرمود اینها چه می کنند؟ کنیز می گوید: من نگاه کردم، چشمم به باغی
افتاد پر از گلها که اول و آخر آن پیدا نبود; جایگاههائی در آن دیدم که همه با
فرشهای ابریشمین مفروش بود; خادمانی بسیار زیبا که مانند آنها را ندیده بودم آماده
خدمت بودند; لباسهای بی نظیری از حریر سبز در تن داشتند، و تاجهایی از در و یاقوت
بر سر، و در دستهایشان ظرفها و حوله هایی برای شستن و خشک کردن بود; و نیز انواع غذاها
را در آنجا آماده دیدم; من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا این خادم مرا
بلند کرد، هنگامی که سر برداشتم خود را در جای اول دیدم!
«هارون گفت:
ای خبیثه! شاید سجده کرده ای و به خواب رفته ای و آنچه دیدی در خواب دیدی! کنیز
گفت: نه به خدا قسم ای مولای من! من قبلا این صحنه ها را دیدم، سپس به خاطر آن
سجده کردم! هارون الرشید به خادم گفت: این زن خبیث را بگیر و نزد خود نگاه دار، تا
احدی این داستان را از او نشنود!
«کنیز
بلافاصله مشغول نماز شد; هنگامی که از او سؤال کردند چرا چنین می کنی؟ گفت: این
گونه عبد صالح (موسی بن جعفر علیه السلام) را یافتم. هنگامی که توضیح بیشتری
خواستند، گفت: در آن زمان که آن صحنه ها را دیدم حوریان بهشتی به من گفتند: از
بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شویم، ما خدمتکار او هستیم نه تو!
«کنیز پیوسته
در این حال بود تا از دنیا رفت.» [5]
در این
داستان به نمونه دیگری از نفوذ معنوی امام علیه السلام در کنیزی که آمادگی برای
پرورش و تربیت روحی داشت برخورد می کنیم که تاثیر معنوی و هدایت روحانی پیشوای
بزرگی مانند موسی بن جعفر علیه السلام را در دست پروردگان خود به روشنی بیان
می کند.
کوتاه سخن
این که، در تاریخ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امامان معصوم: مواردی دیده
می شود که افرادی با یک برخورد با آنان، بکلی دگرگون شدند و تغییر مسیر دادند;
تغییراتی که برحسب ظاهر و با اسباب عادی امکان پذیر نبوده است. این نشان می دهد که
آن انسانهای کامل عنایتی در حق این اشخاص کرده و آنان را دگرگون ساخته اند; و ما
از این تصرف، به نوعی ولایت تکوینی تعبیر می کنیم.
بدیهی است
این عنایات، بی حساب نیست و حتما نقطه قوتی در شخص مورد عنایت وجود داشته که مشمول
عنایت پیامبر صلی الله علیه و آله و یا امام معصوم علیه السلام واقع شده اند.
سخنی از علامه شهید مطهری
در اینجا
رشته سخن را به دست علامه شهید، مرحوم مطهری، می سپاریم. او در کتاب «ولاءها و
ولایتها» می گوید: «این دو واژه معمولا در چهار مورد استعمال می شود: ولاء محبت
(عشق و علاقه به اهل بیت)، و ولاء امامت به معنی الگو قرار دادن امامان برای اعمال
و رفتار خویش، و ولاء زعامت به معنی حق رهبری اجتماعی و سیاسی امامان، و ولاء تصرف
یا ولاء معنوی که بالاترین مراحل، ولاء تصرف است ».
سپس بعد از
توضیحاتی درباره معنی اول و دوم و سوم، به توضیح معنی چهارم می پردازد که مربوط به
بحث ما است; می گوید: «ولایت یا تصرف معنوی نوعی اقتدار و تسلط فوق العاده تکوینی
است; به این معنی که، انسان بر اثر پیمودن طریق عبودیت و بندگی خدا، به مقام قرب
معنوی الهی نائل می گردد; و نتیجه وصول به این مقام این است که به صورت انسان
کاملی در می آید که قافله سالار معنویات، مسلط بر ضمائر، و شاهد بر اعمال، و حجت
زمان می شود!
«از نظر شیعه
در هر زمان یک انسان کامل که نفوذ غیبی بر جهان و انسان دارد و ناظر بر ارواح و
قلوب است وجود دارد که نام او حجت خداست.
«مقصود از
ولایت تصرف یا ولایت تکوینی این نیست که بعضی از جهال پنداشته اند که انسانی از
انسانها سمت سرپرستی و قیمومیت نسبت به جهان پیدا کند، بطوری که او گرداننده زمین
و آسمان و خالق و رازق از جانب الله بوده باشد!
«درست است که
این اعتقاد شرک نیست و شبیه چیزی است که قرآن درباره ملائکه مدبرات امرا و مقسمات
امرا به اذن الله بیان فرموده، ولی قرآن به ما می گوید: مساله خلقت و رزق را و
زنده کردن و میراندن و غیر آن، به غیر خدا نسبت ندهیم.
«بلکه منظور
این است که انسان کامل به خاطر قرب به پروردگار به جائی می رسد که دارای ولایت بر
تصرف در (بعضی امور) جهان می شود.
سپس می افزاید:
«در اینجا کافی است که اشاره اجمالی به این مطلب بنمائیم و پایه های این طرز فکر
را با توجه به معانی و مفاهیم قرآنی روشن سازیم تا گروهی خیال نکنند که این یک سخن
قلندری است.
«شک نیست که
مساله ولایت به معنی چهارم از مسائل عرفانی است، ولی این دلیل نمی شود که چون یک
مساله عرفانی است مردود قلمداد شود.»
سپس با
توضیحات فراوانی درباره قرب خداوند و آثار آن چنین نتیجه گیری می کند:
«بنابراین
محال است که انسان بر اثر طاعت و بندگی و پیمودن طریق بندگی خدا به مقام فرشتگان
نرسد، یا بالاتر از فرشته نرود، و یا لااقل در حد فرشتگان از کمالات هستی بهره مند
نباشد (فرشتگانی که قدرت تدبیر و تصرف در جهان هستی به اذن الله دارند.)» [6]
از این سخن
می توان چنین نتیجه گرفت که رابطه معنوی با این انسانهای کامل می تواند سبب نفوذ و
تصرف آنان در انسانها آماده گردد; و تدریجا آنها را از رذائل اخلاقی دور کرده و به
فضائل و کمالات نزدیک سازد.
سوء استفاده ها
همیشه و در
هر عصر و زمان و در میان هر قوم و ملتی، از مفاهیم صحیح و سازنده سوء استفاده هائی
شده است; ولی هرگز این بهره گیریهای نادرست لطمه ای به صحت و قداست اصل مطلب
نمی زند.
مساله رهبری
اخلاقی و لزوم استفاده از اساتید عمومی و خصوصی برای بهتر پیمودن راه تهذیب نفس و
سیر و سلوک الی الله نیز از این قاعده کلی مستثنا نبوده است.
گروهی از
صوفیه خود را به عنوان «مرشد»، «شیخ »، «پیر طریقت » و «قطب » عنوان کرده و افراد
را به پیروی بی قید و شرط از خود دعوت می کنند، و تا آنجا پیش رفته اند که
گفته اند اگر از پیر طریقت کارهایی که بر خلاف شرع ببینی زنهار، که خرده نگیری،
چرا که با روح تسلیم در برابر او مخالفت دارد!
«غزالی » که
تمایل او به صوفیه از کلماتش در فصول مختلف کتاب «احیاءالعلوم » نمایان است، و فرق
صوفیه او را از بزرگان خویش می شمارند، در فصل 51 از جلد پنجم احیاءالعلوم، در باب
پنجم، چنین می گوید:
«ادب مریدان،
در برابر شیوخ خود در نزد صوفیه از مهمترین آداب است; مرید در برابر شیخ باید
مسلوب الاختیار! باشد و در جان و مال خویش جز به فرمان او تصرف نکند.... بهترین
ادب مرید در برابر شیخ، سکوت و خمود و جمود است; تا این که شیخ خودش آنچه را از
کردار و رفتار صلاح می داند به او پیشنهاد کند ... هرگاه کار خلافی از شیخ ببیند و
مطلب بر او مشکل شود، به یاد داستان موسی و خضر بیفتد که خضر اعمالی انجام داد که
موسی آنها را منکر می شمرد ولی هنگامی که خضر سر آن را فاش کرد، موسی از انکارش
بازگشت; بنابراین، شیخ هر کاری انجام دهد، عذری به زبان علم و حکمت دارد!» [7]
شیخ عطار در
شرح حال یوسف ابن حسین رازی می نویسد: هنگامی که ذی النون مصری (مرشد او) به او
دستور داد که از مصر خارج شده و به شهر خود بازگردد، یوسف دستوری از او خواست;
ذی النون گفت: هر چه خوانده ای فراموش کن! و هر چه نوشته ای بشوی تا حجاب برخیزد!
از ابو سعید
نقل شده که (به مریدان) می گفت: راس هذا الامر کبس المحابر و خرق الدفاتر و نسیان
العلم; اساس این کار (تصوف) جمع کردن دوات و مرکب و پاره کردن دفترها (و کتابها) و
فراموش نمودن علم است!» [8]
در حالات
«ابو سعید کندی » آمده است که در خانقاهی منزل داشت و در جمع دراویش به سر می برد
و گاهی در پنهانی به حوزه درس وارد می شد; روزی در خانقاه دواتش از جیبش بیرون
افتد و رازش کشف شد (و معلوم شد دنبال تحصیل علم است.); یکی از صوفیان به او گفت:
عورت خویش را پنهان دار! [9]
بی شک جوی که
بر آن خانقاه حاکم بود نتیجه تعلیمات مرشد و راهنمای آن جمع است.
این در حالی
است که در حدیث معروف و مشهوری که در اسلام آمده است می خوانیم که امام صادق علیه
السلام از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود: «وزن مداد
العلماء بدماء الشهداء فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء; روز قیامت مرکبهای
(نوک قلمهای) علما و دانشمندان با خونهای شهیدان در ترازوی سنجنش اعمال مقایسه
می شود و مرکبهای دانشمندان بر خونهای شهیدان برتری می گیرد!» [10]
ببین تفاوت
راه از کجاست تا به کجا!
برای این که
روشن شود هنگامی که کار به دست نااهل بیفتد چگونه از یک مساله منطقی و شرعی با
ایجاد تحریفها و دگرگونیها سوء استفاده می شود، کافی است که به سخنی که «کیوان
قزوینی » (ملقب به «منصور علیشاه » که خود از اقطاب صوفیه بود) در حدود اختیار
قطب، آورده است، توجه کنید!
او می گوید:
حدود ادعای قطب ده ماده است:
1- من دارای
همان باطن ولایت هستم که خاتم الانبیاء داشت! ... جز این که او مؤسس بود و من مروج
و مدیر و نگهبانم!
2- من
می توانم عده ای را تکمیل کنم به گونه ای که روح قبائح را در تن آنها بمیرانم یا
از تن آنها بیرون کرده به تن دیگران (کفار) بیندازم!
3- من از
قیود طبع و نفس آزادم!
4- همه
عبادات و معاملات مریدان باید به اجازه من باشد!
5- هر نامی
را که به مریدان تلقین کنم و اجازه دهم به دل یا به زبان بگویند، آن اسم خدا
می شود و بقیه از درجه اعتبار ساقط است!
6- معارف
دینی و عقائد قلبی اگر با امضاء من باشد مطابق واقع است، والا عین خطااست!
7- من «مفترض
الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ » هستم!
8- من در
عقائد خود آزادم!
9- من همیشه
حاضر و ناظر احوال قلبی مریدم!
10- من تقسیم
کننده بهشت و دوزخم! [11]
این سخنان که
به هذیان شبیه تر است تا به بحث منطقی، گرچه شاید مورد قبول همه صوفیان نباشد ولی
همین اندازه که می بینیم کسی که خود را قطب می دانسته به خود اجازه می دهد چنین
ترهاتی بگوید و چنان اختیاراتی برای اقطاب قائل شود که حتی پیامبران بزرگ الهی
مدعی آن نبودند;کافی است که بدانیم سوء استفاده کردن از مساله نیاز به معلم و مربی
در امر سیر و سلوک و تهذیب اخلاق ممکن است چه عواقب شومی به بار آورد.
این ادعاها
که قسمتی از آن مخصوص انبیاء است و قسمتی از آن را هیچ پیامبر و امامی هم ادعا
نکرده، هرکس مختصر آگاهی نسبت به مسائل مذهبی داشته باشد متوجه عمق خطر فاجعه
می کند.
اگر کتابهای
اهل تصوف را مانند: «تذکرة الاولیاء شیخ عطار» و «تاریخ تصوف » و «نفحات الانس » و
بعضی از بحثهای احیاءالعلوم را به دقت بررسی کنیم به ادعاهائی در مورد اقطاب
برخورد می کنیم که راستی وحشتناک است; و همین امور است که محققان علم کلام و فقهای
شیعه را وا داشته است که در مقابل این گروه موضع گیری های سختی داشته باشند; همان
موضع گیری هایی که گاه برای افراد ناآگاه ناراحت کننده است، ولی آگاهان می دانند
که اگر جلو این ادعاها رها شود، کاری بر سر اصول و فروع اسلام و اخلاق می آورند که
چیزی از آن باقی نمی ماند!
در اینجا به
پایان بحث درباره کلیات مسائل اخلاقی در سایه آیات قرآن مجید می رسیم; بحثهایی که
اساس و پایه های اصلی در علم اخلاق و تهذیب نفس را تشکیل می دهد و در پرتو آن
راههای روشنی به سوی بحثهای آینده که از تک تک فضائل و رذائل اخلاقی سخن می گوید،
گشوده می شود.
بارالها!
رسیدن به اوج
فضائل اخلاقی و راه یافتن بر بساط قرب ذات پاک تو، جز به یاری تو ممکن نیست; ما را
در این راه یاری فرما! و به مقام قرب عباد صالحین خود برسان! و صاحب نفس مطمئنه ای
بگردان که شایستگی خطاب «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی » را پیدا کنیم!
خداوندا!
دام شیطان
بسیار سخت و سهمگین است، و هوای نفس دشمن خطرناکی است; رذائل اخلاقی همچون خارهای
جانگداز مغیلان روح ما را آزار می دهد، تنها عنایات خاص تو است که می تواند ما را
از چنگال آن دام و آن هوی و هوسها و آن خارهای جانگداز رهایی بخشد.
پروردگارا!
در پایان این
سخن، خود را به تو می سپاریم و دعای معروف و بسیار پر محتوای پیامبر گرامی ات را
زمزمه می کنیم و می گوییم: «اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا» [12]
پایان جلد
اول اخلاق در قرآن
24/3/1376
برابر با
هشتم صفر 1418
[1] - سوره احزاب، آیات 45 و46 .
[2] - نقل با تلخیص و اقتباس از
اصول کافی، جلد1، صفحه 169، حدیث 3.
[3] - بحارالانوار، جلد47، صفحه
145، حدیث 199.
[5] - بحارالانوار، جلد 48،
صفحه 239 - مناقب، جلد3، صفحه 414 (با کمی تلخیص).
[6] - کتاب ولاءها و ولایتها،
صفحه 56 به بعد.
[7] - احیاء العلوم، جلد 5، صلفحه
198 تا 210 (باتلخیص).
[8] - اسرار التوحید، صفحه 32
-33، چاپ تهران.
[9] - نقد العلم والعلماء،
صفحه 317.
[10] - بحارالانوار، جلد 2،
صفحه 16، حدیث 35.
[11] - استوار نامه، صفحات 95
تا106 (باتلخیص).
[12] - بحار الانوار، جلد 18، صفحه
204 .