وسایل کارش را با اکراه جمع می کرد. در حالی که یکی یکی را در خورجین می گذاشت، زیرلب زمزمه کرد: «نه، این بار هم نمی شود. من که نمی خواهم خاری از پای بیرون بکشم. تیر است، آن هم تیری که تا استخوان پیش رفته است».
از جا بلند شد. لباس عوض کرد. لحظه ای کوتاه، خود را در آینه تماشا کرد. این، سومین بار بود که می خواست تیر را از پای او خارج کند. اول بار، پس از جنگ احد، وقتی که مسلمانان برمی گشتند، نزدیک مدینه در میان غوغای شیون و زاری، پای او را معاینه کرده بود. می خواست همان جا تیر را بیرون بکشد ؛ امّا تنها کمی اطراف زخم را شکافته و مایعی بر آن مالیده بود تا اطراف زخم، متورم شده و باز شود. خورجینش را روی شانه انداخت. بیرون آمد. هوا رنگ و بوی بهاری داشت. نسیمی عطرآگین، شاخه ها را به بازی گرفته بود. اندکی ایستاد و به آسمان آبی نگاه کرد. خورشید، مثل سیبی در دست آسمان بود. حرکت کرد. در راه اندیشید: «آیا این بار، طاقت می آورد؟ زخم عمیقی است. خدا کند طاقت بیاورد!».
بار دوم، در خانه اش خواسته بود کار را یکسره کند ؛ ولی کار، سخت تر از آن بود که فکر می کرد. چهره عرق کرده علی(ع) را به یاد آورد. هر که به جای او بود، بی گمان از شدت درد، از هوش می رفت، و باز به ناچار، دست از کار کشیده بود و حسن(ع) گفته بود: «بگذار وقتِ نماز»، و امروز پیغام داده بود که: «نماز ظهر بیا».
باد، صدای مؤذن را از دور می آورد. حکیم، لبخند تلخی زد و از خود پرسید: «چرا وقت نماز؟ درد که وقت نمی شناسد!».
با شنیدن اذان، شتاب گام هایش تندتر شد. از چند کوچه و پس کوچه گذشت. جلوی خانه ای ایستاد و کلون در را کوبید. در، فوری باز شد؛ مثل این که بی صبرانه منتظرش بودند.
حکیم پرسید: «به موقع آمده ام؟».
خدمتکار امام که در را به رویش باز کرده بود پاسخ داد: «آری، خیلی به موقع آمدید؛ تازه به نماز ایستاده، عجله کنید».
حکیم، وارد اتاق شد و سلام کرد. حسن و حسین(ع) جواب دادند. آن دو، چشم به پدر دوخته بودند. امام، تمام دلش را به خدا داده بود. صدایش چون موسیقیِ حُزن انگیز، دلنشین بود. امام به سجده رفت. پایی را که زخمی بود به ناچار به عقب رها داد. حکیم، نگاهی به حسن و حسین(ع) کرد. باید زود دست به کار می شد. با اشاره آن دو جلو رفت. جای زخم با پارچه ای پیچیده شده بود. آهسته با سر انگشتانش زخم را لمس کرد. فکر کرد امام متوجه می شود. با خود گفت: «نکند امام نمازش را نیمه کاره رها کند؟!». امّا امام هیچ تکانی نخورد.
وسایلش را از خورجین بیرون آورد. حضرت، آرام، سر از سجده برداشت و بلند شد. با تیغ، گره پارچه را برید. دو سر پارچه شل شد. با احتیاط، دو سر پارچه را تا محل زخم ،آرام کشید. درست در محل زخم، پارچه بر خون خشکیده و پوست سخت، چسبیده بود. زیر لب دعا کرد. می دانست که با کشیدن پارچه، فوجی از درد، بیدار خواهد شد و امام... امّا ناچار بود. پس با یک حرکت ماهرانه و تند، پارچه را به سوی خود کشید و سرش را تند بالا گرفت تا عکس العمل امام را ببیند. شگفت زده شد ؛ زیرا امام، باز هیچ تکانی نخورد. نفس بلندی کشید و عرق را از چهره پاک کرد.
حضرت دوباره به سجده رفت. تیغش را به دست گرفت. ترسید. با خود گفت: «این بار، دیگر از درد، نمازش را خواهد شکست».
رو به حسن و حسین(ع) کرد. آن دو، آرام، چشم به دست او داشتند. وقت داشت می گذشت. لبه تیز تیغ را آرام بر پوست کشید. حضرت هنوز گرم مناجات با خدا بود. حکیم، محل زخم را آرام شکافت. رگه ای از خون جاری شد. با پارچه پاکش کرد. او هر بار با نشست و برخاست امام، کمی جا به جا می شد ؛ ولی به هنگام سجده کار بر او راحت تر بود.
امام نشست. حکیم چهره خیس از عرقش را پاک کرد. با سجده رفتن امام، دوباره کارش را شروع کرد. شکاف های قبلی را عمیق تر شکافت. احساس کرد لبه تیغش به تیر برخورد کرده است. چند شکاف دیگر در اطراف زخم به وجود آورد تا بتواند تیر را راحت تر بیرون بکشد. خون تازه را دوباره پاک کرد. قیچیِ بلند و نوک تیزش را برداشت. خدا خدا می کرد تا سجده امام طولانی شود. با خود گفت: «این بار، دیگر طاقت نخواهد آورد». تمام حواسش را به دستش داد. نوک قیچی را آرام در شکاف گوشت، فرو بُرد. بعد آرام آرام دستش را پس کشید و تیر خون آلود را بیرون آورد. شگفت زده از این که امام از درد، حتی تکانی نخورده بود. به حسن و حسین چشم دوخت. آن دو تنها لبخند بر چهره داشتند.
امام سر از سجده برداشت. نماز را سلام داد. ناگهان متوجه شد فرش زیر پایش پر از خون است. در پایش احساس سبکی و آرامش کرد. برگشت به حسن و حسین(ع) و حکیم که تیر را در نوک قیچی نگه داشته بود نگاه کرد. همه چیز را فهمید. لبخندی زد و گفت: «به خدای بزرگ قسم، اصلاً دردی را حس نکردم!».