شهادت میثم تمار رحمه الله

درخت، با همه تنومندی اش زیر شعاع آفتاب، مقابل عزم بلند او، کوچک و حقیر است.

پای همان درخت

محبوبه زارع

درخت، با همه تنومندی اش زیر شعاع آفتاب، مقابل عزم بلند او، کوچک و حقیر است.

شاخه ها، سر خم کرده اند تا عظمت و سربلندی یک مرد را به باور بنشینند.

حلقه دار، بر درخت آویزان است و مرد، تماشا می کند خورشید را که در روزنه های درخت نفوذ کرده است.

صدا در گوشش می پیچد ـ انگار همین دیروز بود که از غلامیِ زن بنی اسدی بیرون آمد و برای ابد، غلام حلقه به گوش علی علیه السلام شد!

انگار همین دیروز بود که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به او سلام کرد و اسلام آوردنش را تبریک گفت!

انگار همین دیروز بود و انگار همین درخت بود که علی علیه السلام پای آن ایستاد و به چشم های منتظر او زل زد و با مکثی بلند فرمود: (میثم! تو را بعد از من دستگیر می کنند و به دار می آویزند. روز سوم از دهان و بینی ات خون جاری می شود و محاسنت به خون رنگین خواهد شد.)

علی علیه السلام در عمق نگاه میثم نفوذ کرد تا بشنود که با چه ایمانی زمزمه می کند: (جانم به فدایت یا علی علیه السلام !)

و آن گاه ادامه کلامش را فرمود: (میثم! تو در آخرت با من خواهی بود...)

و همین وعده کافی است تا میثم تمّار چنین آرام و مطمئن به درخت نزدیک شود؛ درختی که سال ها به یاد وعده علی علیه السلام ، پای آن نماز خوانده و گریسته بود، درختی که خلوت او را بارها و بارها تجربه کرده بود. و حالا میثم درست زیر آن درخت ایستاده است.

صدای میثم رساست تا همیشه

سال 60 هجری است و چیزی تا ورود اباعبداللّه به کربلا نمانده است.

عبیداللّه بن زیاد، بر میثم تمّار خشم گرفته است. آری! اسلام میثم، همیشه تهدید دل مصلحت جویان بوده است و وجودش مانعی بر سر راه طاغوت زمان. عبیداللّه ، دستور اعدام میثم را صادر کرده است.

و اینک، مرد هم نفس علی علیه السلام ، مرد یاری خدا، طناب دار را دور گردن احساس می کند. این تار و پود میثم است که در مقابل آسمان، به حقانیت علی علیه السلام شهادت می دهد.

در تنگناهای نفس، آفرینش، مقابل روح گسترده میثم کوچک می شود و آنچه عظمت می یابد، عشق است و تعالی. آنچه جاودان می شود، فریاد فروخفته اوست که در رگ زمان جریان خواهد گرفت.

هر چند در ناجوانمردانه ترین صحنه زمان، عبیداللّه ، بر دهان مطهرش، لگام می زند، امّا مگر صدای آسمانی میثم تمّار را می توان در حنجره ای محدود کرد و در حصاری خاموش؟!

روح از پیکر بی جان میثم رها شد و رهایی در عالم معنا، در حضور مولایش علی علیه السلام بر او مقرّر گشت. روحش تا ابدیت، در نفس تشیع جاری باد و یادش سبز!

یاور عدالت

معصومه داوودآبادی

دل های کور و بی پنجره، آفتاب عدالت را تاب نمی آورند و روزنه های آزادگی را همواره بسته می خواهند. اینان، یاوران عدالت را در حصار نیستی آرزو می کنند تا فریاد آگاهی، رنجدیدگان زمین را تسخیر نکند. اینگونه است که ظلم، ریشه می دواند تا کوچه های آزاد اندیش در خفقان و استبداد، به فراموشی سپرده شوند.

آویخته بر نخل های ستم

ای پیرو راستین نخستین عدالتخواه عالم! دل های گمراه، ارادت عاشقانه ات را تاب نیاوردند و بیجانت بر نخل های ظلم آویختند. روح تو، غبار ستم را برنتابید. ایستادی بر درگاه کوهی که اعتقادت را در انعکاس بود و پیراهن سپید وفاداری ات را بر درختان حماسه آویختی. هیچ کس این چنین، به پیشواز مهتاب نرفته بود که تو رفتی.

نگاه نجیب میثم

می گریم، حدود تاریخ پیشانی ات را و گوش می سپارم به زمزمه های سبز شبانه ات. چشمانم به نگاه بلند و جاری ات غطبه می خورد؛ نگاهی که ستاره ها را به سوسو می خواند، نگاهی نجیب، چون آبشاری سرازیر که هیبت دریا را در خود دارد.

مویه می کنم کوچ غریبانه ات را در هیاهوی بیداد و شانه های مطمئن ات را به تحسین می ایستم.

غمت، داغی است بزرگ

خرما فروشان زمین، به دستانی می اندیشند که چون شمشیری آخته، دشت های مه آلود فساد و تباهی را می شکافت و ایمان علوی اش را چون بذری آسمانی، در خاک ترک خورده دل های بی خبران می پاشید؛ با گام هایی که جغدهای شوم بی عدالتی را به سمت خاموش ترین خرابه ها می تاراند پرنده سبکبال اندیشه ات، هنوز بر بلندترین صنوبران مؤمن، خنیاگری می کند.

«ای دست تو سازنده دل های بزرگ ای عشق! نوازنده دل های بزرگ
من منتظرم تو را که تشریف غمت داغی است برازنده دل های بزرگ»

خرما فروش رازدان

مصطفی پورنجاتی

دروازه دانش های علومی به رویت گشوده شد، وقتی که آن صاحب سر، علی علیه السلام ، تو را چون بستر یک رودخانه یافت که میل دریا شدن کرده است.

خرما می فروختی؛ اما جز آن شیرینی که در بساط تو بود، از اثر هم نفسی با مولا، مردمان را می بردی به ضیافت شهدهای آسمانی ات.

تو هیچ وقت گمگشته نبودی. از همان دورترها که رسول امین صلی الله علیه و آله از تو سخن گفته بود با برادرش علی علیه السلام ، پیشاپیش، زائر کوی حقیقت شده بودی و جرعه های ناب حکمت و راز، تو را انتظار می کشید.

کم نبودی؛ که اگر کم بودی، خلوت های شبانه خدا و علی، با تو آشنا نمی شد؛ همان شب ها که هم قدم او به صحراهای عرفان و خشوع رهسپار می شدی.

تو و نخل، برای هم بودید

خاطره نخل در من جان می گیرد؛ همان نخل مقدر که در کنارش نماز می گزاردی، ساعت نگاهش می کردی و با او سخن ها می گفتی: «مبارکت باد ای نخل! مرا برای تو آفریده اند و تو برای من روییده ای» آری! جز همان نخل آشنا، کدام آفریده ی دیگر را توان آن بود که اندام و تن یک تکه نور، یک دریا راز را بر خویش تاب بیاورد؟!

و ما اکنون زائر ضریح توییم که تشنگان حقیقت را می خواندی و می خوانی و هنوز روایت گر کلام رسول صلی الله علیه و آله و امیر علیه السلام هستی؛ با همان زبان زیبا و سخن دل پذیرت.

هجرت

اکنون فصل سرخ هجران تو آغاز شده است.

باده های خوش نوش کوثر، از دست های مولا گوارایت باد!

دارها صدایت را نمی شنوند

حمیده رضایی

محکم ایستاده ای. تمام درها بسته، تمام دریچه ها شکسته است. تو را در خاک راهی نیست. دارها صدایت را نمی شنوند. بی وقفه به آسمان فرادست می نگری. فرسنگ ها و بادیه ها را به امید یافتن چشمه ساران زلال رحمت خداوند، راهی حقیقت نشده ای. با لحن نخل های سوخته، به مناجات با خداوند برخاسته ای.

پرواز، تو را سخت بی تاب کرده است. وقتی با بوی نفس های مولایت راهی کبریا می شوی، ـ مرگ تو را از حقیقت جدا نخواهد کرد ـ .

زیر باران بی وقفه عشق

جایی میان اندوه و شوق ایستاده ای؛ جایی میان اشک و لبخند؛ جایی که تو را جان پناهی نیست جز محبت مولایت و چتر گشوده پروردگارت، جایی که بال های ملائک، نوازش گر دریچه چشم های توست. جایی که ملائک آمده اند تا پشت لایه های سنگین دردی که چنین بر پیشانی ات چین انداخته است، به سجود بیفتند. جایی ایستاده ای که باران بی وقفه عشق، تو را خیس کرده است، جایی که شهر، به اندازه دانه های خرمایت برای تو، چوبه های دار مهیا کرده، جایی که هوای روشنت را هیچ کس نفس نمی کشد.

 

شهادت به پیشوازت آمده است

پشت پلک هایت باران گرفته است؛ اما نه از هراس، اما نه از درد، بلکه از شوق. زخم چرکین ناسپاسی و کینه، در پیکره شهر دهان باز کرده است.

تو را نمی شناسند؛ تو را که اگر چون مولایت چاهی برای فریاد نداری، اما طنین تنهایی ات را ملائک اشک می ریزند.

شهادت به پیشواز گام های مشتاق عبورت آمده است. مسیری تا شفق های دور پرشکوه شهادت.

 

از دار تا آسمان

ایستاده ای و شهر به بلندی قامتت نمی رسد.

روبه روی ساقه ستبر آزمایش الهی ایستاده ای. تکیه زده بر سرنوشت، خم به ابرو نمی آوری. با چراغی از عشق در دست ایستاده ای. هر دانه خرما برایت نخلی شده است تا نجوای مشتاقانه ات را برای پرواز، بر شاخه هایشان بیاویزی. از عطر شهادت سرشاری. شوق دیدار مولایت در تمام یافته هایت، عطر بهار پراکنده است. از دار تا آسمان، راه زیادی نیست.

 

وطن تازه ات مبارک!

آفتاب غریبه را با این شهر کاری نیست. شب فراگیر است. جان سوخته ات را لهیب عشق، گدازان تر کرده است. تو را هراسی از مرگ نیست. سایه ای از وهم نیست. سحرگاهان بی شماری چون ابری فشرده، بر سجاده ایمان خویش فرو باریدی و امروز روز توست. ملائک به پیشوازت آمده اند. دار، آخرین پله به سوی ملکوتیان است، آخرین پله به سوی کبریا.

خروشان تر از پیش، دریای جانت برای عبور موج می زند. انتظار می کشی آن سوی جداره های محکم محبت مولایت را. وطن تازه ات مبارک.

نخل های همسفر

عباس محمدی

می دانستی که تکه تکه ات خواهند کرد.

هر لحظه، آرام در گوش درختان زمزمه می کردی. همه بادها از لبخندهایت می دانستند که روزی تکه تکه ات خواهند کرد. ابرها یک عمر باریدند تا آینه ها بهتر تو را بشناسند. خوب می دانی که همه نخل ها به تو رشک خواهند برد؛ حتی آن دو نخلی که تو را در میانشان آویختند تا تکه تکه ات کنند. چه مشتاقانه نخل ها را آب می دادی و برایشان آواز می خواندی! می دانستی که این نخل ها آخرین همسفران تواند.

 

عطر نام علی علیه السلام

شب فراگیر شده است؛ آن هم در زمانه ای که چشم های تو، روشن تر و گرم تر از آفتاب می تابد. شب، تنها رفیق شهر است بعد از تو. در روزهایی که نام علی علیه السلام کیمیا شده است، تو تنها پرنده ای هستی که می توانی عدالت را آواز کنی. درختان، به پای یک تار موی تو نیز نمی رسند. هیچ گلی خوشبوتر از تو دهان باز نمی کند؛ هنگامی که نام مولایت علی علیه السلام را می بری.

 

نامت، آواز پرندگان است

راه خانه تو را همه پرستوها می دانند؛ چنانه نامت را همه بادها. دو نخل تنها، هر روز با نامت ذکر می گویند؛ می شنوی؟ صدایشان در باد می پیچد. چه عاشقانه تکرار می کنند نامت را؛ میثم، میثم، میثم... . حتم دارم همه پرنده ها، نامت را آواز خواهند کرد. از هر قطره خونت که بر زمین خواهد ریخت فردا باغچه ای گل سرخ طلوع خواهد کرد. به جای دو دست بریده ات، دو بال خواهد رویید و به جای زبان بریده ات، خوش آوازترین پرنده در گلویت آواز خواهد کرد.

 

هزار پرنده فریاد

تو را تکه تکه می کنند؛ اما نمی دانند که همین تکه ها، زبان سرخ تو خواهند شد که با صدای بلند، عدالت را در کنار نام امیرالمؤمنین علی علیه السلام فریاد خواهند کرد. تکه های بدنت، آینه هایی خواهند شد که آفتاب عدالت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به تماشا خواهند گذاشت. تو را تکه تکه می کنند و هر تکه ات، کبوتری خواهد شد در حرمی که حرمت همه لاله ها را گرامی می دارند. تو فردا، هزار پرنده فریاد خواهی شد تا جهان را از آواز نام امیرالمؤمنین علی علیه السلام لبریز کنی.

بی دست و پا پریدن

شهلا خدیوی

حکایت عشق تو، زبان سرخی است که سر سبز را به دار می کشاند و مَحاسنت را به رنگ خون خضاب می کند. میثم! رستگاری یعنی تو: بی دست و پا پریدن، اوج گرفتن تا بهشت و تا جوار رحمت خداوند و جاودانه شدن.

تو در عشق، روسفید شده ای.

 

صدای حقیقت علی علیه السلام

ابن زیاد، باورش نمی شد که میثم، بر سر دار هم به اهتراز درآید! باورش نمی شد میثم، بر شاخه نخل آویزان بماند و چون پرچمی در هوای نخلستان بوزد.

حتی خوابش را هم نمی دید که صدای حقیقت علی علیه السلام ، از میثمِ خرمافروش، بر روی شاخه های نخل هم در فضای تاریخ بپیچد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر