ماهان شبکه ایرانیان

یاس ارغوانی

«آه برخاست بر افلاک که آیینه شکست»

بیت الاحزان

سید علی اصغر موسوی

«آه برخاست بر افلاک که آیینه شکست»

قامت صبر ز دلواپسی سینه، شکست

گویی نمی دانستند که او، کیست!

گویی هرگز او را ندیده بودند!

گویی همه آنها گنگ و کور بودند!

آیا کسی شعله های آتش را نمی دید؟

آیا کسی فریاد تازیانه را که حرمت فضا را می شکست، نمی شنید؟

آیا کسی عطر بهشت را از آن خانه استشمام نمی کرد؟ چرا! چرا!

امّا دست های ابوجهلی و ابولهبی، همیشه به سوزاندن و شکستن، عادت داشتند؛ خواه سوزاندن «در» باشد، خواه شکستن «حرمت»!

آه! آن روز، کسی پرتو عصمت زهرایی علیهاالسلام را نمی دید.

نامی که تکرارش، آسمان را به گریه می اندازد؛ بس که در زمین، غربت خود را با آسمان تقسیم کرد! بس که در زمین، وجود آسمانی اش را آزردند!

بس که در زمین، حرمت بیت الاحزانش را ـ دلش را ـ شکستند!

از همان روز به دنبال غروبی غمگین اشک در پلک به خون خفته آدینه شکست!
از همان روز، فقط هیزم دل ها غم شد کعبه را آتش شکّ، حرمت دیرینه شکست

انگار نمی دانستند که او کیست! بانویی که جوهره خلقت، آیینه عصمت، دختر نور، مادر عشق و ترجمه عطوفت الهی بود.

حیا، از چادر نمازش آبرو می گرفت و عصمت، حکایتی از حجاب آسمانی اش بود.

صداقت دست هایش را نه تنها «دستاس»ها، که عرش نشینان، می ستودند و خاک قدمش، کلید درهای آسمان بود.

آه! چاره ای نداشت؛ نمی توانست سکوت کند.

بیت الاحزان بود و گریه های فاطمه علیهاالسلام ! بیت الاحزان بود و شکوه های غریبانه زهرا علیهاالسلام !

بیت الاحزان بود و شام غریبانی که در انتظار سپیده بود؛ سپیده موعود و لحظه ظهور خورشید!

بیت الاحزان بود و... آن شب، علی علیه السلام بود و غمی به وسعت گیتی

غمی به وسعت اندوه زهرا علیهاالسلام

غمی که هیچ گاه نتوانست پایان خویش را در دل و چهره مولا علیه السلام ، ببیند و سال های سال، مولا علیه السلام همراهش بود؛ تا آن سحرگاهِ خونین شهادت!

آن سحرگاهی که به شهادت لبخند زد و به همجواری با حضرت زهرا علیهاالسلام چشم دوخت...

فریاد کن بغض فرو خورده ات را، بقیع!

ابراهیم قبله آرباطان
تاریک، مثل غربت زهرایی ای بقیع! وقتی که مثل فاطمه تنهایی، ای بقیع!
دارالسلام نه...، که تو دارالملائکی یاس کبود را تو پذیرایی ای بقیع!...

سلام بر دارالسلام!

سلام بر دارالملائک!

سلام بر ارواح مطهّری که هم ناله همیشگی مظلومیت بقیع هستند و سلام بر تربت مقدّس بقیع!

چقدر غریب،

چقدر مظلوم،

چقدر تنها،

چقدر تاریک و چقدر دلگیر و همیشه مِه گرفته ای، ای بقیع! به زخم زخمِ آغوشت قسم و به شعله، شعله توفان رنج هایت! تنها صدفی هستی که استحقاق گوهری چون خاتون غم ها را داری که در آغوش مهربانت آرام بگیرد.

با بغض های در گلو مانده ات، با فریادهای همیشه خاموشت و با خونْ گریه هایی که دل شب های مدینه را می سوزاند، فقط تو لیاقت مهمان نوازی گلواژه آفرینش را داری، که تصویری از دردهای ناگفته بضعه طاهایی.

هان ای بقیع! کاش می دانستیم چه ناگفته ها در دل غمینت می گذرد و چه غوغایی است، در حَنجره پر از شکایتت؟

کاش به سخن می آمدی از همنشینی هایت با پهلو شکسته بی یار و یاور!

ـ کاش مردم می دانستند که قطره، قطره اشک فاطمه علیهاالسلام ، لکّه ننگی بر چهره تاریخ بشریت است بریده باد دست هایی که به صورت آبروی هر دو گیتی سیلی زدند و دل بتول را خون کردند.

مگر نه این که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرموده اند «فاطِمَةُ بِضْعَة مِنّی، مَن سَرَّها فَقَدْ سَرَّنِی وَ مَنْ ساءَها، فَقَدْ ساءَنِی، فاطِمَةُ أَعَزُّ النّاسِ عَلَیَّ» یعنی: فاطمه علیهاالسلام پاره تن من است، هر کس که او را شاد کند، به راستی مرا شاد کرده و هرکس او را اذیت کند، مرا اذیت کرده است، فاطمه علیهاالسلام عزیزترین مردم برای من است».

ای کاش صفحه روزگار در هم می پیچید و شعله های آتش دوزخ، طومار زندگی شان را در می نوردید؛ آنهایی که با بی شرمیِ تمام، آتش بر آشیانه سیمرغ قاف مظلومیت زدند و بهار آرزوهایش را به خزان ترین فصل تبدیل کردند!

مگر نه این که فاطمه، مایه مباهات عالم و آدم است؟ گوهر بی مثالی که از ازل تا ابد، برایش همتایی نیامده و نخواهد آمد. در عبادت، همصدا با شب های مدینه، ملایکه مقرب الهی را به تعجب وا می داشت.

بانویی که دست های پینه بسته اش، اشک را میهمان چشم هر عاشق دِلداده می کرد. «لَقَد طحَنَت فاطمه بنت رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم حتّی مجَلت یَدُها وَرَبا و أثّر قطب الرّحی فی یدها» «فاطمه دختر رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم آن قدر آسیاب کرد که دستش تاول زد و ورم کرد و چون آسیاب در دستش اثر گذاشت و پینه بست». فدای مزار پنهانت، ای مادر غم ها!

 

بیرق غربت

عاطفه خرمی

کوچه هایی که بوی دلواپسی می دهند

عابرانی که از درد بی دردی به خود می پیچند

شهری خاموش و ماتم زده... صدایش را هیچ کس نمی شنود، او میراث دار خاطرات محمّد صلی الله علیه و آله وسلم است.

... دست های بسته یک قهرمان!

کوچه ای که بغض تمام تاریخ را در سینه اش می شکند و کودکانی که رنج سال های بی مادری، بر شانه های کوچکشان سنگینی می کند.

... إنّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلیْن؛ کِتاب اللّه َ و عِترتِی

این ها عترت آخرین برگزیده خداوندند

این خانه قدمگاه امین وحی الهی است.

... فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنّی

فریاد لبیک یا ولایت، از سینه سوخته اش زبانه می کشد.

چادر خاکی اش، بیرق جاودان غربت دین خدا می شود. او پاره تن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم است.

... إنَّ اللّه لَیَغضَبُ لِغَضَبِ فاطِمَه وَ یَرْضی لِرِضاها

از خشم او نمی ترسند؟

دستی بلند می شود

شعله های آتش از چشمان نجیبش شرم نمی کنند؟!

وامحمّدا صلی الله علیه و آله وسلم !... تمام دردهای عالم، در سینه مجروحش جا گرفته است.

... فاطِمَةُ أَعَزُّ النّاسِ عَلَیَّ

فاطمه عزیزترین فرد در نزد رسول خدا بود

و امروز...

ای مردنمایان نامرد! پاره های جان محمّد صلی الله علیه و آله وسلم رامیان شعله ها رها کردید؟

پهلوی شکسته و بازوان کبود... آه!...

لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرا إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی.

«یا زهرا» کلید درهای بسته

سید علی اصغر موسوی

شبانه، غریبانه هایم را بهانه می کنم و با نجوای «یا زهرا علیهاالسلام »، دل به غربت دیرینه بقیع می سپارم. ای دامن شب! ببین که دل خونم

دل خون از این فریادهای مانده در بیداد

ای دامن شب... دلم، این تنهاترین، مثل شب های جبهه، عادت به گفتن «یا زهرا علیهاالسلام » دارد و من، ایّام فاطمیه که می رسد، به یاد مظلومیّت روزهایی می افتم که حتی آسمان، پیراهن مشکی خود را به تن کرده بود!

انگار تنها آسمان می فهمد، درد را.

تنها آسمان می فهمد، فاطمه علیهاالسلام را. تنها آسمان می داند که زخم دل تاریخ، با کدامین مرهم التیام خواهد یافت! شبانه، تنها بهانه غریبانه هایم، یا زهراست.

«یا زهرا»، وِرد معجزه سازی است که دوای تمام دردهاست، کلید تمام درهای بسته است و مشکل گشای تمام رنج ها!

یا زهرا علیهاالسلام یعنی: ای آسمان! تو را گواه می گیرم که من به ولایت عشق می ورزم و از غاصبان حق ولایت بیزارم!

یا زهرا علیهاالسلام یعنی: ای زمین! تو را گواه می گیرم که به حجت خداوند در زمین ایمان دارم و در سایه عنایتش و در آرزوی سپیده موعود، غرق در ندبه صبحگاهان جمعه می شوم! یا زهرا علیهاالسلام یعنی: ای بقیع! تو را گواه می گیرم که دلم سرشار از محبت فاطمه علیهاالسلام است؛ محبتی که از علی علیه السلام تا مهدی(عج)، از مدینه تا کربلا، از کربلا تا جمکران و از ازل تا ابد، در دلم ریشه کرده و هیچ گاه از آن بیرون نخواهد رفت!

یا زهرا علیهاالسلام یعنی...

یا زهرا، ای آیینه دردمندی، ای مظلومه آل یس، ای اُمّ اَبیها، ای شرافت زن در قاموس هستی، ای عصمت محض، ای مفهوم زلالی و ای کوثر بی بدیل نجابت!

بگو!

بگو چه کرد با تو، این عالَم خاک؟!

بانوی آفتاب

مریم حسینی

بانوی آفتاب!

زمان، روی رفتن تو از حرکت ایستاده است و لحظه ها، نای شمردن ندارند.

ساعت، نبودن تو را زنگ می زند.

طعم تلخ فراق تو، بر در و دیوار شهر بوسه می زند. دریا، سر بر سنگ می زند و هر روز، هزار بار می آید و بر ساحل تکرار می شود تا مگر از اندوه خویش بکاهد.

پرنده، طاقت پرواز ندارد که می بیند تو، به نقطه اوج رسیده ای و خود، بر صفحه سیاه روزگار، در قفس مانده است.

آسمان، خود را به زمین رسانده تا در تدفین تو حضور داشته باشد و کهکشان ها، جز حقارت خویش، در برابر تو چیزی نمی بینند.

شب، چشمان خودش را بسته است و نگاه ماه و ستاره را می پوشاند که نکند از این اندوه بزرگ، سیاه تر شوند.

دنیا بر خویش لعنت می فرستد؛ مگر تو چه کرده ای که این چنین ناجوانمردانه تو را کشتند.

بانوی آفتاب! جهان در فراق تو به تنگ آمده است و دنیا، ناباورانه از این هجوم مکدر در خشم است که نوبهار که نه! حتی شکوفه ها، جز این که این همه می آیند و تو را نمی بینند و می سوزند از آتش و به خزان تبدیل می شوند، بر خویش افسوس می خورد که حالا که دیر شده، ای کاش نمی آمدم و جای خالی یادگار چاه و نخلستان را نمی دیدم!

کبودی تن تو، جهان را سیاه کرده است و چشم ها را بارانی.

پس از رفتن تو، توفان در گرفت و تا قیام قیامت، این گونه در فراقت جریان دارد. چشم هامان چون سیلی خروشان به سوی مرگ می روند تا تو را بر حوض کوثر ببینند و از بارانی نگاه تو سیراب شوند.

داغ تو، آتش بر دلمان انداخته است و هر روز، این آتش، شعله ورتر خواهد شد تا روزی که از ما خاکستری بماند تا در باد رها شود و زمان آن را به سوی تو بیاورد.

آری! از رفتن و نبودن تو هزار سال نوری هم که بگذرد، هنوز تقویم قلبمان، روز واقعه ای دردناک را ورق می زند و در سالنمای دراز عمرش یادداشت می کند این داغ تا قیامت بر دلمان خواهد ماند، بانو...!

فاطمه، تمام مهربانی

محمد کامرانی اقدام

فاطمه علیهاالسلام ، تفکری است عمیق و بزرگ تر از واژه، که به ذهن هیچ کس و هیچ اندیشه ای خطور نکرده است و هیچ کس، قادر به درک آن نیست.

فاطمه علیهاالسلام ، تفاوت پیوسته ای است با تمام تاریخ ها.

فاطمه علیهاالسلام ، طلوع طراوت است در حرارت دل ها.

فاطمه علیهاالسلام ، نور نیایش است، در شب نشینیِ تیره گی ها.

فاطمه علیهاالسلام ، تمام مهربانی است که در یک جا جمع شده است.

فاطمه علیهاالسلام ، فریاد فزاینده علی علیه السلام است با زبان عاشورایی حسین علیه السلام .

فاطمه علیهاالسلام ، فضیلت بالفعل است، که بی حد و مرز در تمام حدود در جریان است.

فاطمه علیهاالسلام ، منحصر به فردترین تجلّی تکرار نشدنی تاریخ است.

فاطمه علیهاالسلام ، واژه نیست که آن را تلفظ کنیم.

خط نیست که آن را بخوانیم.

سلام بر تو، که مظهر نوری و سرچشمه ظهور!

سلام بر تو، که بی نظیرتر از تو را، هیچ آشنایی نمی تواند مدّ نظر داشته باشد!

در هیچ کجا نیست که ذرّات، نامت را نبرند و تو را به خاطر نیاورند.

در هر ترانه، تو موج می زنی و در هر کرانه، تویی ترانه ساز آبی های نامحدود.

غروب ها به تو وابسته اند و تمام جاده های منتهی به پرواز، پیوسته و پیاپی به پای تو می افتند که دامان تو، از ذره ای مهر، کوتاهی نمی کند، ای بی کران مهربان پرور!

هنوز کوچه های مدینه، سرشار از جرأت ایستادگی یک تنه تو، در مقابل شمشیرها و شلاق هاست! کوچه های مدینه سرد است؛ سردتر از فولاد آب دیده تیغ ها

بازار خیانت، گرم از نفس آتش افروزان بی فروغ است.

کوچه های مدینه،کوچ تو را به خاطر دارد و از در و دیوار بیت الاحزان، حزن می بارد. کوچه های مدینه، تمامی حجم داغ را در خویش جای داده است؛ داغی که می تواند فراگیرترین چشمه ها را در زیر گام اشک هایش به آتش کشد، داغی که به جا مانده است و می ماند؛ تا همیشه تاریخ، تا همیشه فریاد.

زیارتنامه گل یاس

مریم سقلاطونی

بخوان بلال!

به نیّت چهارده قرن اندوه

چهارده قرن مصیبت

چهارده قرن بی کسی و دلتنگی

از بلندای این مرتفع موزون

از بلندای این گنبد همگون

از ارتفاع این پهناور نیلی

تا بیفتند از پا این دیوارهای روبروی حریص

تا بسوزند این درهای نامطمئن

تا کنار برود حجاب های دروغین

تا دنیا از حرکت بایستد

تا چشمان اشباح زده تاریخ، شعله بگیرد

«ای فقط شبیه خودت»

ای فقط شبیه فاطمه

شبیه نور

شبیه باران

ای بهشت بی نشان!

که تمام گل های جهان بعد از تو کبودند و سرخ

که تمام پنجره های جهان بعد از تو کورند و کر

که تمام آینه های جهان بعد از تو شکسته اند و غبار گرفته

که تمام فروردین های جهان بعد از تو زمستان اند

که تمام پروانه های جهان بعد از تو از مرگ پروا ندارند

بگذار پنجره های روبرو بسته باشند

بگذار باران های بعد از تو بایستند

کوچه های بعد از تو یتیم شوند

آشیانه های بعد از تو را جغدها بگیرند

مناره های بعد از تو را خاموش کنند

بگذار چشم های بعد از تو مچاله شوند

دست های بعد از تو نیازمند شوند

دل های بعد از تو یخ بزنند

که بشکند دست دیوار

که ویران شود بنیان جهان

که بریزد آسمان؛ بِاَی ذَنبٍ قُتلِتْ

بگذار آسمان بعد از تو را قطعه قطعه کنند

ای بانوی کبوتران غمگین

بانوی مزارهای بی شمع

بانوی خیابان های غریب

بانوی پنجره های غبار گرفته

بانوی سلام های عقیق

نام تو

هزار مجنون را بقیعستانی کرده است

هزار لیلا را نی نوایی کرده است

هزار یوسف را جمکرانی کرده است

هزار زینب را کربلایی کرده است

نام تو

از حوا گذشته است و به آسیه رسیده است

از آسیه گذشته است و به مریم رسیده است

از مریم گذشته و در خدیجه آغاز شده است

نام تو سنگ صبور همه زینبی هاست

سنگ صبور همه حسینی هاست

سنگ صبور همه عشق است

سنگ صبور همه آینه های باوضوست

سنگ صبور همه پنجره های محرّمی است

ای فقط نور

فقط آینه

فقط آفتاب

فقط باران

ای حوریه زمین، انسیه آسمان

که تمام آب های جهان را آبرو دادی

تمام پنجره های کور را شفاعت کردی

تمام رودهای تهیدست را دریا ساختی

روشن است که تمام داغ های جهان را در سینه پروراندی

روشن است که رنج تمام پیامبران را بر شانه کشیدی

پنهانی مزار تو دلیل روشن هزار زخم دیروز است

هزار زخم از سقیفه

هزار زخم از فدک

هزار زخم از صفین

هزار زخم از کوچه های بی آبرو

کوچه های مرگبار دروغ

پنهانی مزار تو دلیل روشن روزهای سیاه و گمراه است

دلیل روشن چشم های آلوده است

گواه روشن رنج هایی است که از جاهلیت مانده بود

دلیل روشن چشم های آلوده است

گواه روشن رنج هایی است که از جاهلیت مانده بود

که باور می کند:

فاطمه و آتش؟

فاطمه و سیلی؟

پناه بر خدا از این فراگیری ظلم؟!

از این همه عصیان؟!

از این همه سرکشی و دریدگی؟!

پناه بر خدا از این همه بی حرمتی؟!

سیلی ات زدند، پیش چشمه خیبر شکنانه علی

تازیانه ات زدند، پیش چشمان حسن و حسین

پهلویت را شکستند، پیش چشمان صبورانه زینب

با تو که تمام ثروت قبیله قریش بودی

با تو که مادرت پای روزگار تنهایی یتیم مکه تمام دارایی اش را تقدیم کرد

و ثروتی چون تو را صاحب شد

با تو که مادرت، سرزنش های قبایل جاهلی را به جان خرید تا دوازده ستاره را در آغوش بگیری.

ای مادر آب های جهان!

دختر کوه نور!

تو را که دختر آینه خدا بودی در زمین

تو را که جان پیام آور نور بودی

تو را که خاتون غریبستان های مدینه بودی

کوچه های مدینه سراغ تو را از کدام ستاره بگیرند؟

پنجره های بقیع سراغ تو را از کدام چشمه بگیرند؟

مناره های مسجدالنبی سراغ تو را از کدام گلوی مقدس بگیرند؟

کبوتران غریب سراغ تو را از کدام گلدسته بگیرند؟

دل های عاشق از کدام سو تو را صدا بزنند؟

کجاست مزارت خاتون؟!

کجاست بهشت گمشده ات؟

کجاست آسمان بی پرنده ات؟

خاتون نور و آینه

مریم سقلاطونی

تو را با غروب چه نسبت است؟

با ستاره و کبوتر چه نسبت است؟

تو را با داغ و اندوه چه نسبت است؟

با گریه و شب و تازیانه؟

با صیحه و فریاد؟

تو را با فشار در و دیوار چه نسبت است؟

با گوشواره شکستن؟

با سرخی و کبودی و زخم؟

 

به راستی کدام روز برای علی سخت تر بوده است

روز سقیفه؟

روز به آتش کشیدن درِ خانه نبوت؟

روز سیلی و تازیانه؟

روز کبودی کتف و بازو؟

هنگام غسل و جاری شدن خون از پهلوی تو؟

ای مادر اولین شهید ولایت

ای مادر مصیبت های بی شمار!

ای مادر کودکی که پیش از تولدش شهید شد!

کجاست محسن؟!

کجاست مزار نوزاد تازیانه خورده!

آه!

میخ های داغ

چوب های ناهموار

شعله های کبود

چگونه در برت گرفتند؟

کجاست طالب خونت؟!

آن که درِ نیم سوخته را هر غروب در بر می گیرد و اشک می ریزد

و هر جمعه کنار مزار گمشده ات خون می گرید.

کجاست؟

 

نفرین باد بر دستانی که تو را نشانه گرفتند

نفرین باد بر چشم هایی که از آتش دوزخ لبریز شدند

نفرین باد بر تازیانه های بی شرم

نفرین باد بر پنجره های قبیح آتش گردان

نفرین باد بر زبان های برخاسته از خاکستر

نفرین باد بر دامان ناپاک افسار گسیخته

نفرین باد بر سینه های سیاه برآمده از مرگ

نفرین باد بر هیزم آوران آتش گستر

نفرین باد بر روشن کنندگان داغ خاندان نبوت

اَیْنَ النّار الْحاطِمَةِ لِقاصِدِ اِحْراقِ بَیْتِ الْفاطِمَةِ؟

چگونه نسوزیم از این داغ که لهیب آتش خانه ات، کوثر اشک

چشمه خون و دریای اندوه را از دل هامان سرازیر می کند؟

چگونه سوگوارت نباشیم که داغ تو داغ تمام فاطمه های زمین است؟

داغ تمام زینب های مصیبت دیده است

داغ تمام روزهای بی کسی است

چگونه بر پنجره های بقیعت خیره نباشیم؟

چگونه سراغت را از کبوترها نگیریم؟

که تمام خاک، آفتاب نگاهت را باران است

که تمام دشت، گل های ارغوانی پهلویت را شکوفاست

که تمام ستاره گان، دامن مهربانت را آرزو می کنند

چگونه نگرییم که تو را تمام آب ها در یک شب گریستند

که تو را تمام پنجره ها در یک آن صیحه کشیدند

که تو را تمام مناره ها؛ به ناله درآمدند

چگونه بی شکیب نباشیم که تو را تمام حنجره ها، تمام اشک ها زمزمه کردند.

سلام بر تو ای نور جاری از بهشت!

سلام بر تو ای روشنی سپیده دمان آرزو!

سلام بر تو ای شیرزن شیرزاد

سلام بر تو ای پرنده های غریب، عاشق ناپیدایی ات

سلام بر تو ای دل های عاشق، گرفتار غریبی ات

سلام بر تو ای بانوی آفتاب!

سلام بر تو ای اذان ها، یادآور لحظه های حزن آورت

خاتون هجده بهار دلتنگی!

خاتون دوازده بهار نور!

خاتون ستاره های قطعه قطعه شده

خاتون چشم های زخم دیده

خاتون کوچه های عزادار بنی هاشم!

خاتون خاک های پهناور سنگ و آفتاب و کبوتر!

خاتون پنجره های غبار گرفته از غم

خاتون دقیقه های باران ریز اشک و دلتنگی

خاتون نور و آینه و فانوس

به کدام گناه، نگاه مهربانت را از مدینه دزدیدند؟

به کدام گناه، بازوانت را زخم زدند؟

به کدام گناه، صورتت را سیلی زدند؟

به کدام گناه، پهلویت را شکستند؟

به کدام گناه، حُرمتت را شکستند؟

حَرَمت را آتش زدند

بای ذنبٍ قتلت؟!

ای بهاری که در دامانت زخم هزار اقیانوس داری!

ای گُلِ دست پرورده آفتاب!

بگذر مزارت بی شمع بماند!

بگذار غریب بمانی!

بگذار دور باشی از چشم های خسیس این خاک نفرین شده

بگذار دور باشی از روزگار حیله و نیرنگ

بگذار تو را فقط علی بداند و زینب

حسن بداند و حسین

بگذار پرنده ها تو را بخوانند

مناره ها تو را صدا بزنند

بگذار حنجره های سوخته تو را ناله سر دهند

بگذار تو را خدا بداند و خدا بداند و خدا...

آیا می رسد روزی که بر آستانت سر بگذاریم؟!

بهشت عشق

مهنازالسادات حکیمیان

او هیچ نشانی از خاک بر تن نداشت تا مزار او را در خاک جستجو کنم؛ آسمان، در ذهن زمان هم نمی گنجد، چه رسد به اینکه ورق های کهنه زمین را زیر و رو کنم؛ امّا تکامل فصل های نهج البلاغه، مرا بزرگ می کند و آن هنگام که بهاری ترین عطر یاس، در حرارت تکلّم جان می گیرد، او را در ژرفنای قلب مولا می جویم.

بر این باورم که لاله های آتشین، جز به نام عشق شعله ور نمی شوند و عشق، قامتی است که در فشار دیوارهای صامت و مبهوت و درهای لب سوخته، هزار بار شکسته می شود.

قامتی که غنچه ای زِ دامنش فرو فتاد قد کشید تا خدا و دل به خاکیان نداد

... و آب، تمام آب، خروش الماس ریزه های چشم اوست که از خطوط مَهر نامه اش تا حیات خشک ما موج می زند؛ موج واره های اشک، اشک های درد، دردهای ژرف.

نمی دانم که از کدام زاویه، تاریخ او را بگریم؟ از سپیده دمان مرگ پدر؟ یا تجاهل دروغ پردازن بی صفت؟

از تصاحب سیلی زنان فدک؟ یا به آتش کشیدن اراده بیعت؟ از جراحت طعنه های نامردمان؟ یا غریبی غروب های بیت الاحزان؟

من به حقارت اندوه در وسعت روح او ایمان دارم، اندوه چون ماهیِ گمگشته در اقیانوس، تفسیر جانش را نمی فهمد، امّا بازوان وفادار او را داغی به بزرگی تازیانه های ستم کبود می کند و من مانده ام که چرا کفرِ زبانه های جهنم، غارتگر طراوت بهشت می شود؛ بهشت عشق نبی صلی الله علیه و آله وسلم که می فرماید:

«اِذَا اشْتَقْتُ اِلَی الْجَنَّةِ قَبَّلْتُ نَحْرَ فاطِمَة؛ یعنی: هنگامی که شوق بهشت در دلم پیدا می شود گلوی فاطمه علیهاالسلام را می بوسم»

او امانت از دست رفته ای ست که بر فراز عاشقانه ترین عروج می تابد و از فرود غریبانه در نگاه مردابی تن ها و من ها اوج می گیرد تا در کبودی درد خویش، روشنگر گونه های شهادت باشد.

«هیچ کس صدای تو را نمی شنود.»

عاطفه خرمی

هنوز هم عشق، به نام تو قیام می کند.

هنوز هم کوچه های سیلی خورده، قصه زخم هایت را «های های» می گریند و قامت محجوبت را میان درها و دیوارهای مجروح مرور می کنند.

هیچ کس صدای تو را نمی شنود.

گوش های خفته و دل های بی درد، مهر فراموشی خورده اند.

«غدیر»، غریب ترین حادثه تاریخ است که تو امروز، در گوش خسته شاهدان دیروز، فریاد می کنی.

و هیچ کس علی علیه السلام را به جا نمی آورد!

به مسجد برو! ... حقیقت خطبه هایت، اشک های زلال محمّد صلی الله علیه و آله وسلم است، چاه دردهای علی علیه السلام است، قصه آغاز تاریخی است که قرآن را خانه نشین جهل و دروغ و نیرنگ می کند.

به مسجد برو!

تمام خشمت را در سینه کلمات جاری کن؛

«إنَّ اللّه َ لَیْغضَبُ بِغَضَبِ فاطِمَة وَ یَرْضی بِرِضاها...».

کوچه های خاکی تو را خوب می شناسند.

کودکان بی پناهت، غریبانه ترین تراژدی تاریخ را به تماشا نشسته اند.

دست هایت، بازوانت...

درب خانه، سینه ای مجروح و...

تکه های دلت را به دست حادثه بسیار!

طفلانت، امتداد راهی می شوند که از فریاد تو آغاز شد. دردهایت را میان اشک ها قسمت کن؛ اینجا هیچ کس صدای تو را نمی شنود.

«طاعون» فراموشی بر سر این مردم باریده است.

درد بی دردی گرفته اند.

غیرت، غریب ترین واژه قاموس آنهاست.

این ها، غدیر را برکه ای می پندارند که هیچ واقعه ای را لمس نکرده است.

این جا هیچ کس علی علیه السلام را به جا نمی آورد!

کلماتی از جنس آسمان

سید علی اصغر موسوی

نجابت و عصمت، از حضور آسمانی اش معطّراند و صداقت حضورش «مسجد» را عطرآگین کرده است. انگار تمام کاینات، غرق سکوت، گوش به «خطبه های» بی نظیر حضرت فاطمه علیهاالسلام دوخته اند، آرام آرام، شروع به سخن می کند:

اَلْحَمدُللّه ِ عَلی ما اَنعَمَ وَ لَهُ الشُّکْرَ عَلی ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِن عُمومِ نِعَمٍ اِبْتِداها،...

همه ساکتند؛ این زن کیست که این گونه آسمانی، سخن می گوید!

او را می شناسند؛ آن گونه که خودشان را!

أَیُّهَا النَّاسْ، اِعْلَمُوا اِنّی فَاطِمةُ و اَبی مُحمّدٌ صلی الله علیه و آله وسلم ،...

أَقولُ عَوْدا و بَدْوا،...

به خدا که آنها تو را می شناسند؛ بهتر از خودشان، بهتر از زندگی حقیرشان! که اگر وجود تو و رسالت آسمانی پدرت نبود همان دریوزِگان بت های سنگی خود بودند!

به خدا که آن ها تو را می شناسند؛ حتی بهتر از های و هوی خلافتشان!

حتی بهتر از «منبری» که یادگار پدر توست!

بانو! با آنان سخن مگو.

آنان تابع هیچ حقیقتی نیستند، تا با وجدانِ دینی شان، به حقوق اهل بیت علیه السلام احترام بگذارند!

 

بغضی غریب بر دلش سنگینی می کند و داغ غربت، به اوج می رسد:

«چیست این تغافل و کوتاهی در حق من! چرا ظلم را به من می پسندید؟!»

نه، بانو! با آنها از شِکوه هایت مگو؛

آنها به همان بت های چوبی اجدادشان شبیه ترند تا پیروان دین اسلام!

نه، بانو! با آنها از کلمات آسمانی سخن مگو.

«آه! دعوتم را می شنوید که دادخواهی می کنم و از ستمی که به من می شود آگاهید».

دعوتم را می شنوید، ولی به فریادم نمی رسید؛ صدایم به گوشتان می رسد، ولی همراهی ام نمی کنید».

 

وای از زندگی های بی ارزش، که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، از امت پدر، چنین شکوه کند و کسی به همراهی برنخیزد!

وای بر کسانی که حرمت تو را شکستند، بانو!

ای ضمیر سبب سازِ «لَوْلاک»، ای برترین آیینه عصمت الهی، فاطمة! به خدا، که حتی گریه، حتی غم و حتی داغ مرثیه هایت نمی تواند مرهمی بر زخم تاریخیِ دل هامان باشد!

چگونه می شود داغ تو را فراموش کرد و «بقیع» خاطراتت را در «بیت الاحزان» دل، به سوگ ننشست؟

چگونه می شود اندوهانِ رنج ها و غربت هایت را به دل تاریخ سپرد و فراموش کرد؟

امروز، این تو هستی بانو، که غصه هامان را به آستانه تو دخیل می بندیم و شفای دردهایمان را از تو می طلبیم.

بانو، یا فاطمة الزهرا علیهاالسلام ، یا بنت رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، یا اُمّ النُجَباء، یا سَیدة السادات؛ یَا وَجِیهَةً عِندَ اللّه ، دریاب دل خسته ما را که درماندگانیم!

کوثر نور

مهدی خویی

زهرا، ای تندیس عفت!

ای آفتاب مهربانی! خورشید از تلؤلؤ انوار مقدّست، در شفق شرمساری پنهان می گردد و ماه، در برابر عظمتت، فروغ خویش را از یاد می برد و از نگاه معصومانه ات گل ها، خود را میان برگ ها پنهان می نمایاند؛ «فتبارک الله أحسن الخالقین» بگذار از تو بگویم که تو روح حیاتی!

اگر لطافت عنصر تابناکت نبود، میان جان ها و تنهایی مان هرگز پیوندی برقرار نمی شد و زندگانی پا نمی گرفت.

فاش گویم که تو شکوه بوستان های بهشتی. تو آمدی تا زن در قاموس آفرینش، بی هویّت نماند و آسمان زمینیان، شبی بی ستاره پلک نزند.

ای دختر پیامبر! پدرتو را چنان عاشقانه مِهر می ورزید، که تحمّلش را دیگر تاب نمی آوردند و پدر که از کینه دیرینه و حسادت آنها آگاه بود، سخت بر می آشفت و با لَحنی عتاب آمیز آنان را خطاب می نمود که: «من از دخترم فاطمه، بهشت را می جویم؛ او حوریه ای است انسیّه، فاطمه پاره تن من است؛ هر آن کس که او را خوشحال نماید مرا شاد نموده و کسی که او را بیازارد، مرا آزرده است؛ فاطمه عزیزترین آفریدگان نزد من است»

مردم در خواب بودند که کینه توزان ولایت علی علیه السلام حرمتت را شکستند و باز و بند غم را بر دستان کریمانه ات نشاندند.

زهرا جان! تو مگر بهشت جاوید نبودی؟ مگر حیات ابدی در رضای تو نهفته نبود؟

تاریخ با چشمان حق باورش، آن روزِ حیاتِ تو را به تماشا نشسته بود که تیر حسد، قلب علی را نشانه گرفت، غافل از آن که قلب علی، فاطمه است.

علی می خواهد سکوت کند و دم نزند، اما تحمّل این مصیبت جانکاه که زندگی او را در هاله ای از غم نشاند، جان فرساست. آخر چگونه سکوتی برگزیند که شراره های حُزن و اندوه دلش را می سوزاند و آهِ سنگینی در سینه اش نشسته است.

... و هنوز شب های مدینه

حمیده رضایی

بگذار این درهای بسته بسوزند،

این روزهای گُر گرفته، خاکستر شوند.

این شب های بی رحم، شعله زاری از ندامت شوند.

این تاریخ، پاخورده تصویری از بُهت و ناباوری شوند!

بگذار هفت آسمان در هم فرو ریزد!

بگذار خاک، بویِ خون بگیرد، بوی مظلومیّتی سیال از تو را بگیرد، وامدار تو باشد، در باد گم شود و طعم سراشیبِ شکوه های شبانه را در مذاقِ شهر، مزه مزه کند! آه از این سیاهی مطلق؛ ازا ین برهوتی که سال هاست بر دوش ثانیه ها له له می زند! کجای خاک فروخمیده ای؟

کجایِ خاک، نمناکیِ گونه هایت را در خود فرو کشیده است؟

کجایِ خاک، پهلوی شکسته ات را به جوانه نشسته است؟

بر طبلِ طغیان بکوبم یا سر بر دیواره های سکوت و سیاهی؟

چشم هایم را از کدام دریچه به دار بیاویزم؟

پیراهنِ عزاداری را در آغوش کدام باد رها کنم؟

تو را کدام بهار سوخته، پرپر باور خواهد کرد؟

تو را کدام قناری، با گلویِ بسته فریاد خواهد کشید، ترانه خواهد خواند؟

شب های مدینه، تازیانه خورده از زخم های سرشانه های توست.

شب های مدینه، وامدارِ نگاه های مضطربِ توست.

شب های مدینه، هنوز بوی زخم و تازیانه می دهد، بوی فدک، بوی سیلی، بوی غربت، بوی سال ها اندوه و شکیبایی.

شب های مدینه، بوی نمور رخوت می دهد، بوی درهای سوخته دیدگان نمناک، بوی ترانه های شعله ور.

فلک، در هم فرو ریخته و ملائک، تابوتی از نور را در آسمان می چرخانند.

ملائک، سر بر جداره های آسمان می کوبند و تابوتی از نور در آسمان، بر شانه هایشان به سماع ایستاده است،

آه از این زخم های مکرّر!

آه از این شب های مکدّر!

آه از این بهارهای نیامده پرپر!

بانوی بی نشان

ابراهیم قبله آرباطان

هنوز هم کوچه پس کوچه های کوفه به یاد دارند!

هنوز هم شب های تاریک آسمان شهر از یاد نبرده اند!

و هنوز هم در و دیوار کوچه بنی هاشم مظلوم مانده است؛ به یاد خونْ گریه های یک زن.

دلت بال بال می زند.

وقتی که اولین قدم را در محله بنی هاشم می گذاری، بُغضت می ترکد و بی اختیار، چشمانت را به دریا شدن می سپاری، سرت را به دیوار می گذاری و آن قدر گریه می کنی که به هزار و چهارصد سال پیش پر می کِشی. همان کوچه است؛ با تمام غربتت و مظلومیتش.

از دورها، صدای ناله یک زن، جِگرت را می سوزاند و خاکستر می کند.

داخل کوچه که می شوی، با خونِ گریه هایت وضو می گیری و با تمام وجودت، عطر گل مظلومیت ـ یاس ـ را به نماز می ایستی و سراسر وجودت به لرزه می افتد.

این جا، میدان جولان دل است که تمام تار و پود وجودت را به بازی می گیرد.

دَرِ نیمه سوخته ای را می بینی که هنوز آتش آن خاموش نشده است و دود غلیظی، آسمان شهر را لباس سیاه پوشانده است و زنی جوان، که بی هوش، روی زمین افتاده است؛ با پهلوی خونین که مجال تنفس را از وی گرفته است.

سرت گیج می رود؛ هوس گریه می کنی و باز سیل اشکت جاری می شود.

داخل حیاط می شوی، مردی را دست بسته به بیرون می برند و کودکانی خردسال که مانند پیچک، به پاهای او پیچیده و گریه می کنند. فضّه را صدا می زند: فضّه، مواظب حسن و حسین و زینب باش! دیگر گریه مجالت را می برد وقتی که می بینی آن زن زخمی به هوش آمده و علی علیه السلام ناله می کند.

سرت را به دَرِ نیمه سوخته می گذاری و هم صدای آن ها گریه می کنی که ناگهان، صدایی به خودت می آورد؛ حاجی! بقیه حاجی ها رفتند؛ شما نمی خواهید بیایید؟! و تو دلت را در آن کوچه می گذاری و می روی.

آی کوچه های مدینه!

حبیب مقیمی

نامت بلند مادر پهلو گرفته ام!

همه دیدند تابشِ جسم تو را در فراغ پدر و اشک هایت را که تاب از توان ربوده بود، چه غمگین می چکید بر گونه هایت! علی چه غمگینانه خاتون خانه اش را می نگرد و می داند، زهرا ـ بهانه لبخندش ـ در تدارک سفری است به سوی پدر.

علی اندیشناک لحظه های بی فاطمه، ناله هایش را سوار باد می کند و باد می رود تا دردهای بی شمار علی را به گوش چاه برساند و چاه را چه چاره از گریستن. اکنون من حافظه کوچه های کهنه مدینه را به شهادت می طلبم.

آی کوچه های مدینه!

شهادت دهید، صورت سیلی خورده را،

شهادت دهید اشک های بر زمین ریخته کودکان علی را. و شهادت دهید فریاد را؛ فریادی که از شنیدن آن، مدینه هنوز اشک می ریزد. فریادی با پایانی پر از سکوت.

آی زمین! امشب از گردش بمان.

آی فدک! امشب دیگر سخن مگو که من فاطمه را می خواهم. و آی چاه بنی نجّار! امشب پژواک فریادهای علی را در خود فرو بر. و ای علی، حسن، حسین و...!

دختر کوچکم زینب! به جان مادرتان امشب دست در دست سکوت، بدن مرا به بقیع بسپارید و من چشم در چشم تاریخ، هنوز در انتظار اعتراف بقیع مانده ام تا روزی بگوید.

مادرم را در خود پنهان داشته و نمی نمایاند.

تا آن زمان هم چنان زمزمه می کنم:

نامت بلند مادر پهلو گرفته ام!

...تابوتی که گم شد

مهدی میچانی فراهانی

آخر از کجا باید گفت؟

آغاز قصّه کجاست؟

چگونه می شود این درد را فریاد کرد؟

با چه کسی می توان گفت بانو!

جهانی که به حرمت تو آفریده شد با تو چه کرد؟

هرچه می بینم و می نویسم، سراسر ظلم است و ستم و سیاهی؛ آخر، تیرگی تا کِی؟ تا کجا؟

توانِ یک بشرِ گمراه برای بَد بودن، شگفت انگیز است. آخر، مگر نه این که تو دخترِ پیامبرشان بوده ای؟ آیا چه کسی این را نمی دانست؟ آن دست که چنان محکم بر صورت مقدّس تو نشست، با کدام جسارت، در هوا پرتاب شد و به تو سیلی زد؟ به من بگویید، یک انسان، چقدر می توان ظالم باشد؟ کدام ابلیسی حتّی جرأتِ سیلی زدن به دخترِ برگزیده عرش را دارد؟

ملکه بهشت را مگر می شود که بین در و دیوار، خُرد کرد؟

آخر، سرکرده چند قبیله بیابانگرد بودن، مگر چقدر می ارزد که به خاطرش، خلیفه خدا را سال ها در خانه بنشانند و چهره دختر آسمان را به سیلی ظلم، نیلی کنند؟

بانو! دو حلقه اشک داغ، هر دو چشمِ مرا می سوزاند، وقتی به لحظه ای می اندیشم که میخ های درِ چوبیِ خانه ات در پهلوی تو و پیکر محسنت فرو می نشیند.

شگفت انگیز است توانِ یک انسان، برای عظیم بودن، برای آسمانی بودن. آن همه بیداد، امّا دریغ از یک آهِ سوزناک تو، بانو! که اگر مقابلِ همه تلاش ابلیسیان، تنها یک آه می کشیدی، بی شک همه دنیای ایشان به لحظه ای درهم می سوخت. دریغ از یک نفرین! که اگر دم به نفرین می گشودی؛ تمام کهکشان ها بر فرازِ زمین ویران می شد.

امّا دم فروبستی و عزلت گزیدی و رنج کشیدی.

دیوارهای خانه علی علیه السلام ، شاهد قطره قطره آب شدنِ شمعی بوده اند که جهانی از وجودش منوّر بود.

شگفت انگیز است بانو! عظمت و استقامتِ تو، بزرگی تو از عمیق ترین سلول های وجودم با تو سخن می گویم.

به خدا قسم! تمام کلماتی که در ذهن داشته ام را مرور می کنم تا صفتی بیابم که شاید ذرّه ای از صفات روشن تو را بتواند در خویش بگنجاند، امّا بانو! هرچه جستجو می کنم، کمتر می یابم و هرچه پیش می روم و عمیق تر می شوم، درکِ شکوهِ تو برایم دشوارتر است؛ خود، دستم را بگیر بانو!

می اندیشم به لحظه ای که علی علیه السلام ، در ظلمات تاریک ترین شبِ بی مهتاب، پنهان، پیکر تو را از شهر می کوچاند. بیش از این نمی گویم که داغِ دلِ مولا، خود، حدیث سوزانِ دیگری است.

بیش از این نمی نویسم که اینک کم کم، قلم در دستانم ذوب می شود.

ای کاش لااقل مزار معطّرت را می دانستیم!

بال که گشودی، تا ابد رخ از جهانِ بی خورشید پوشاندی، خورشید!

کدام نقاب، آن قدر استوار است که چهره آن چنان منوّرِ تو را بپوشد؟

نه! نمی توانم بیش از این سخن بگویم که حنجره ام آتش گرفته است... نه! نمی توانم... بیش از این نمی توانم...

تنها نگینِ عرش، یاقوتی که گُم شد این انعکاسِ سبزِ لاهوتی که گُم شد
تا ماورای گردشِ خورشید کوچید بر دست های باد، تابوتی که گم شد

...و علی چقدر تنهاست!

ام البنین امیدی
که گمان داشت که با بودن من، فاطمه ام سر و کارش به شب و غسل و کفن می افتد

فاطمه ام! چگونه است که سلامم را با عطر دلنشین نفس هایت پاسخ می دهی؟

چگونه است که پیکر نیلوفری ات، در کبود نگاهم خفته است و فروغ چشمانت را چنان بر این دنیا بسته ای، که گویی هیچ گاه زنده نبوده ای و شکستنم را آن گاه که تو را در مقابل چشمانم شکستند، ندیده ای.

پس از تو مرا در این زندگی خیری و قوت قلبی نیست.

جانم، با آه های سوزانم در قفس سینه محبوس است و ای کاش به همراه این آه ها بیرون می آمد، که دیگر تاب بی تو ماندن را در میان این انسان نماهای پست در دنیای تاریکشان ندارد.

کجاست تکیه گاه غربت علی در روزگارانی که از جور زمانه، تنهاترین و بی یاورترین مرد زمان است؟ و علی، نه در زمان خویش، که تا ابدیت تاریخ، تنهاترین خواهد ماند.

کجایی که ببینی رازهای مگویم را به چاه می گویم و می گریم. فاطمه ام! کاش می گفتی وجودم را شرحه شرحه کنم، اما بار این درخواست سنگین را بر شانه هایم نمی گذاشتی، که اکنون، در این سیاهی نفرت انگیز، جسم نیلوفری ات را با دست های خودم غسل دهم و کفن کنم؛ آن هم چنین پنهان و دور از چشم خواب زده هایی که تو را از من گرفتند! که تو را غریبانه به خاک بسپارم، بی آن که حتی نشانی از بی نشانی هایت بر زمین بماند! تو گویی هیچ وقت زمین و زمان، شمیم بهشتی ات را حس نکرده است.

تو یاسی هستی که نشکفته، چیده شدی و ای کاش چیده می شدی، که در توفانی از شقاوت و کینه، پرپر شدی و آتش گرفتی؛ با داغی جانسوز بر جگر و زخم میخ ستم بر سینه و با پهلویی....

فاطمه جان!

داغ مصیبت تو، چنان سنگین است که اگر دستی بخواهد واقعیت آن را بنگارد، بی شک قلم می شود و قلمی که بر سپیدی کاغذ، نقش جاودانی تو را ترسیم می کند، می شکند و از کاغذ، جز خاکستری بر باد، چیزی نمی ماند.

سخن از فاطمه است، اما دریغ... نشانی از فاطمه نیست.

فاطمه را تنها از آن رو که فاطمه اش خوانده اند، می فهمند و قوه ادراک مردنمایان نامرد، پست تر از آن است که فاطمه را به فاطمه گی اش و به زهراییش بشناسند و بفهمند.

«همانا فاطمه علیه السلام ، فاطمه نامیده شد، چون خلق، بریده شدند از شناخت او...»

و کسی چه می داند فاطمه کیست؟

الفبای ادراک، از تفسیر عظمتش عاجز است و زبان واژه ها، در توصیف شکوه ملکوتی اش، الکن.

چشمش، چشمی است که حیا را در دریای عفت خویش متحیر کرده است: «مردی را ندیده است و مردی هم او را؛ هرچند که نابینا باشد و پیر...».

چنان بود که هرگاه آیه هایی از جهنم می شنید، بر زمین می افتاد و می گریست: «وای، وای بر آن کس که وارد جهنم شود».

چهره زهرا علیهاالسلام ، چنان می درخشید که ماه بر روشنایی اش رشک می برد و رخ پنهان می کرد از شرم. بوی بهشت می داد و دستانش و پیشانی اش بوسه گاه پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بود.

فاطمه علیهاالسلام حماسه ای بود بزرگ در کنار بستر و عروجِ معراج گونه یک زن، از پشت دیوارهای حیا و عفت تا بی کرانه های ملکوت. سخنانش، چون زلزله ای سهمگین، استواری کوه ها را در هم می شکست و دژهای محکم ستم را با صلابتی به بی کرانگی توفان در هم می کوبید.

و اینک، آن چه به جای مانده است، دری سوخته است و بستری که زمانی آرامگاه پیکر نیلوفری کبود بود و طفلانی یتیم، که داغ نبود دست های نوازش مادر، بر قلب های کوچکشان چنگ می زند و کودکانه، معصومیت خویش را در بی سرپناهی تاریک و سردِ خانه گریه می کنند.

و علی، چقدر تنهاست...!

چیزی مثل مادر...

ابراهیم قبله آرباطان

بنویش شاعر، بار دیگر با ردیف درد

بنویس یک دیوار و یک در با ردیف درد

بنویس از ممکن ترین ناممکن دنیا

خاتون غم ها را مکدّر با ردیف درد

بنویس یک پروانه، امّا بال هایش را

آتش بزن، بشکن سراسر با ردیف درد

ترسیم کن یک لاله را با شاخه ای زخمی

بنویس چیزی مثل مادر، با ردیف درد

بنویس یک زن، درد یک سیلی، کمی پرواز

بنویس زهرا علیهاالسلام را مکرر با ردیف درد

تا گل خورشید!

مریم سقلاطونی

سلام! شهر عزادارِ مرد اقیانوس

دقیقه های غم انگیز و سرد بی فانوس

کجاست مرقد گل های پرپرت ای شهر!

بگو چه آمده از غصه بر سرت ای شهر

بهار پشت درت را کجا کنم پیدا

مدینه! زمزمه کن سوگوارهایت را

چه فصل ها که تو را بی بهار باریدند

چه چشم ها که تو را داغدار باریدند

تو را که سهم درختانت از تبر زین است

و تا ابد سر گلدسته هات پایین است

مدینه! پنجره هایت چقدر غمبارند

چقدر آینه هایت گرفته و تارند

کجاست رهگذر کوچه های هاشمی ات

بگو چه می گذرد بر عزیز فاطمی ات؟

هوای پنجره هایت هنوز بارانی است؟

بهشت گمشده ات روبه روی دریا نیست؟

شب است و آمده ام تا ستاره ات باشم

کنار روشنی ماهِ پاره ات باشم

به لحظه های غریبت چقدر محتاجم

به عطر روشن سیبت چقدر محتاجم

بخوان که بشنوم آواز هفت بندت را

ترانه های یتیمان دردمندت را

هزار سال از این خواب بر نمی خیزم

از این مجاورت ناب بر نمی خیزم

سلام! شهر بناهای مرمر و سنگی

سلام شهر سیاه و سفید و یکرنگی

به صحن آینه بندت چقدر نزدیکم

به آستان بلندت چقدر نزدیکم

مدینه! تا گل خورشید چند فرسنگ است؟

برایم از غم زهرا بگو دلم تنگ است

فرم نظرخواهی

سفید است

سفید است

سفید است

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان