در جستجوی نسخ کتاب شاهزاده و زاهد

در شهرهاله آلمان، نسخه ای خطّی از روایت عربی بلوهر و بیوذسف به دست آمد که ادوارد رهاتْسِک آن را از عربی به انگلیسی ترجمه کرد و در نشریه انجمن آسیایی سلطنتی (لندن، ۱۸۹۰ م) به چاپ رسید

چکیده

در شهرهاله آلمان، نسخه ای خطّی از روایت عربی بلوهر و بیوذسف به دست آمد که ادوارد رهاتْسِک آن را از عربی به انگلیسی ترجمه کرد و در نشریه انجمن آسیایی سلطنتی (لندن، 1890 م) به چاپ رسید. یکی از شرق شناسان بر آن است که روایت عربی مذکور به صورت مستقیم از یک نسخه اصلی پهلوی ترجمه شده، و دیگری بر این عقیده است که این روایت نثری، مأخوذ از روایت منظوم یک فرد مسلمان است. آن چه در زیر می آید، ترجمه فارسیِ حکایتِ یاد شده بلوهر و بیوذسف است. ترجمه از برگردان انگلیسیِ ادوارد رهاتسک صورت گرفته است.

کلید واژه: روایت عربی بلوهر و بیوذسف، دستنویس هاله آلمان.

مقدّمه مترجم

روایت بِلَوْهَر و بوذاسْف از داستان های پرآوازه در ادبیات و عرفان ایران است. این روایت در عین حال در تار و پود ادبیات و عرفان اروپا و فرهنگ های دیگر نیز تنیده شده و درمهاجرت و گردش خود بدل به چهار راهی فرهنگی شده است که کاروانهای ملّت های بسیار از آن گذر کرده و می کنند. امّا با همه آوازه روایت، داستان در خود ایران و میان فارسی زبانان به اندازه کافی شناخته شده نیست و از آن بدتر، آگاهی چندانی بر نقش آفرینی آن در فرهنگ های دیگر وجود ندارد.

یک علّت این وضعیت، شاید دردست نبودن متنی فارسی از بِلوهر و بوذاسْف تا چندی پیش باشد. این مشکل در سال 1381 با انتشار کتاب بِلوهر و بُیوذَسْف به کوشش محمّد روشن و از سوی مرکز نشر میراث مکتوب تاحدّی برطرف گردید. اثبات وجود متنی به زبان فارسی و انتشار آن برای اولین بار به خودی خود گامی به جلو در پژوهش های تبارشناختی روایت است.

امّا واقعیت این است که متن انتشاریافته، که از روی تنها یکی از دو نسخه موجود فارسی صورت گرفته است،1 آن قدر دچار کاهش و به ویژه افزایش های بی رویه و نامربوط گردیده است که شناختن چهره اصلی اثر را در آن مشکل می کند. نیز، به دلیل وجود افزوده های فراوان، که در شرح های موجود و قدیمی تر جایی ندارند، متنی مشکل و متکلّف فراهم شده است که باید پذیرفت، خواندن آن خواننده عادی را خوش نمی آید و کمتر ممکن است از صفحات نخستین کتاب جلوتر رود.

اینجانب با ارائه مقاله ای ذیل عنوان «بلوهر و بوذاسف: گذرگاهی فرهنگی» به دومین همایش پژوهش های زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تربیت مدرّس، کوشیدم تا با معرفی نسخه های موجود، خود روایت، سیر آن در فرهنگ اروپا و جایگاه آن در ادب ایران اطلاعات اوّلیه ای درباره کتاب به دست دهم و به یاری دلالت های درون متنی موجود در شرح یونانی، ایرانی بودن اصل روایت را ثابت کنم.

هم چنین در مقاله مفصّل دیگری که در دوّمین کنگره بین المللی نقش و جایگاه تمدن تورانی در دانشگاه متناس در بیشکک، پایتخت قرقیزستان (1513 مهر 1383) ارائه داده ام، علاوه بر معرفی نسخه تازه انتشاریافته فارسی، با کمک شواهد درون متنی آن در تأیید اصل ایرانی اثر استدلال نمودم.

اینک در ترجمه ای که به دنبال می آید، برگردانی از ترجمه انگلیسی نسخه ای عربی را تقدیم می کنم که به دلیل این که در یک نسخه خطی در شهر هاله2 آلمان یافت شد، به نسخه هاله معروف است. با این اقدام هم خواسته ام شرح دومی را در کنار نسخه منتشره توسّط استاد محمّد روشن به دست دهم تا دستیار مطالعات پژوهشگران در مورد اثر باشد، و هم متنی بدون اضافات در اختیار خواننده بگذارم و رغبت خواندن آن را برانگیزم.

در برگردان متن، تمام تلاشم آن بوده است که آن را آنچنان که هست بنمایانم. زبان متن در بیشتر جاها بسیار فصیح و شاعرانه است و گاه آن چنان به ایجاز می رسد که فهم سخن ممکن است دشوار شود. در مواردی نیز، جملات آن قدر طولانی می شوند که رشته کلام ممکن است از دست به در رود. تلاش کرده ام با اعراب گذاری، خواندن متن را آسان تر کنم. در چند جای نیز خود متن ابهام دارد. بزرگترین اشکال این متن آن است که برگ یا برگ های پایانی آن افتاده و ناتمام است.

عبارات درون قلاب [ ] از مترجم انگلیسی است. برخی از آنها را وی برای کمک به خواننده در موارد ایجاز آورده است. در موارد اندکی، که در انتقال مفهوم برای خواننده ایرانی مشکلی وجود نداشت، این افزوده ها را ترجمه نکردم، امّا بقیّه را نگاه داشته ام. در مواردی نیز مترجم انگلیسی از متن، خوانِشی بودایی کرده است و با علامت پرسش آورده است. برای مثال، در تمام موارد، مقابل عبارت «آیین» افزوده «[بودایی؟]» گذاشته است. اینگونه موارد تفسیری نیز ترجمه نشده اند. ترجمه انگلیسی مربوط به دوره ای است که پژوهش های مربوط به داستان هنوز پیشرفت چندانی نکرده بود. شماره های درون قلاب به صفحات نشریه ای که این متن در آن چاپ شده است، ارجاع می دهند.

منبع متن نشریه انجمن آسیایی سلطنتی، لندن، 1890 م است و توسط ادوارد رِهاتْسِک از عربی به انگلیسی برگردان شده است.

حوزه مطالعات ایران شناسی از پژوهش در مورد این روایت، و تأثیرات ژرفی که بر فرهنگ و ادب ایران و سایر ملت ها گذاشته است، سود بسیار خواهد برد.

مقدمه متن انگلیسی3

[119]

این واقعیت قابل توجّه که بودا به صورت رسمی در فهرست قدّیسان کلیسای مسیحی گنجانده شد، به خودی خود توجّه زیادی را به کتابی که این نتیجه عجیب مرهون آن است، جلب نموده است. این کتاب، که رُمانسْی4 به زبان یونانی است، و بر شرح بودایی ناشناخته ای از زندگی بودا استوار است5، در برخی از دست نوشته های بعدی به قدّیس یوحَنای دمشقی6 منسوب شد و این نظری بود که دانش پژوهان تا انتشار تک نگاری استادانه م. ه . زوتنبرگ ملاحظاتی بر کتاب بارِلعام و یَهوشافات7 داشتند. او در آن کتاب ثابت می کند که یوحنایی که مؤلف رمانس است یوحنای دمشقی نبود، بلکه راهبی بود از دیرسابِه قدّیس نزدیک اورشلیم که آن را در آغاز سده هفتم میلادی8 به کتابت درآورد. این رمانس که شخصیت اصلی آن، هرچند در واقع بودا، با چنان قوّتی عواطف مسیحیان را جلب نمود که او را به مقام قدّیس بالا بردند، در کنار شرحی از زندگی و شخصیت قهرمان، دربردارنده تعدادی افسانه است که برخی از آنان در کتاب جاتَکَه9 بودایی یافت شده، درحالی که منبع برخی دیگر هنوز ناشناخته مانده است. با این توضیح، تعیین قدیمی ترین صورت داستان از اهمیت بزرگی برخوردار می شود. اکنون پذیرفته می شود که روایت های متعدد آن در زبان های مختلف اروپایی (که فهرستی از آن در کتاب من داستان های تولّد بودا10 جلد 1، صفحات 95 به بعد داده می شود) از متن یونانی یوحنای سابه قدّیس گرفته شده اند [120]هم چنین روایتی عربی به نثر وجود دارد که فردی مسیحی آن را نوشته است و م. زوتنبرگ نشان داده است که آن نیز بر اساس متن یونانی است (متن پیش گفته، صفحات 79 81). این متن در شعری عربی نوشته یک مسلمان مورد تقلید قرار گرفت و این شعر که اکنون گم شده است به نوبه خود، نگارش اثری عِبری به نثر را باعث شد که شاهزاده و زاهد نام دارد.

دکتر فریتز هومل11 در کنگره شرق که در 1888م در وین برگزار شد، مقاله ای درباره نسخه عربی منثوری از داستان خواند که فردی مسلمان آن را نوشته است، و دکتر بِلو12 قبلاً در 1858م آن را از روی دست نوشته ای در مالکیت «انجمن شرقی آلمان13» توصیف نموده بود. درصورت جلسات کنگره، دکتر هومل متن این نسخه را نیز با عنوان شاهزاده و زاهد، که باور دارد به صورت مستقیم از یک نسخه اصلی پهلوی ترجمه شده و به طور کامل از رمانس یونانی مستقل باشد، منتشر نمود. از طرف دیگر، م. زوتنبرگ بر این نظر است که این شرح نیز بر اساس شعر عربی گفته شده در بالاست. این اثر اکنون به زبان انگلیسی در شرحی از آقای رهاتسک، اهل بمبئی، به خوانندگان تقدیم می شود و در دنباله آن، البته متن عربی به صورتی که توسط دکتر فریتز هومل منتشر شد، داده می شود.14

ضرورتی ندارد که هم به سودمندی و هم بهره این کار که برای آن مدیون آقای رهاتسک هستیم، اشاره شود. این متن البته نمی تواند بر این پرسش هنوز حل ناشده که چه وقت و در کجا قهرمان داستان، بودا، در زمره قدّیسان مسیحی درآمد، نوری بیفکند، امّا از نظر دو مسأله دیگر که در انتظار حل شدن هستند، یعنی مهاجرت اولیه خود رمانس و رابطه افسانه های آن با داستان های جاتکه بودایی، از بزرگترین اهمیت برخوردار است.

در اینجا توجّه را به بحث بسیار جالبی از تاریخ رمانس جلب می کنم که [121 [توسّط م. امانوئل کُسکین15 در دوره مسایل تاریخی16 برای اکتبر 1880م از منظری اکیداً کاتولیکی نوشته شده است. مقاله پرفسور ماکس مولر در مورد آن در مقالات منتخب او، و خلاصه نویسی خودم در مقدّمه بر کتابم داستان های تولد بودا را نیز می توان نام برد.

ت. و. ریس دیویدز17

کتاب شاهزاده و زاهد

بسم اللّه الرحمن الرحیم

این کوتاه شده ای از کتاب یکی از حکیمان برجسته هندوستان است. کتابی است با تلمیحاتِ شیوا، آموزه های دلپذیر، و معانی زیبا. ان شاءاللّه که از آن بهره مند گردیم. آمین!

مؤلّف آن آورده است که در کشورِ هندوستان پادشاهی بزرگ بود که بر اثر عشق شدیدش به دنیا، چنان از تأمل در باب ابدیت، به [امور] پادشاهیش روی گردان شد که کسی را جرأت نبود از او خطایی بجوید. او پیروان آیین را رانده، و پیروانِ اَصنام را گرد می آورد. روزی جویای فردی از اهل دربارش شد که عادت به مشورتِ هرروزه با او داشت. او را گفتند که همانا وی ترکِ دنیا، اهل و اولاد و اموال کرده، و به زاهدان پیوسته است. شاه را این خبر به غایت گران آمد. همان دم در پی او فرستاد و با آمدنش، در هیأتِ زاهدان، این چنین موردِ سرزنش قرار داد: تو که از خواصِ مُلکِ من بوده ای، جانت را پَست کرده، از اهل و اولاد بریده و باطل را پیش گرفته ای.

زاهد پاسخ داد: ای شاه! هرچند تو را در قبال من وظیفه ای نباشد، در عین حال بر تو فرض است بدونِ خشم سخنانم را شنیده، و آنگاه هر جور مناسب بدانی عمل کنی؛ زیرا که خشمْ خصمِ عقل است، و حجابی است میان [122] او که زیر تأثیر آن است، و میان آن چه باید بشنود و بفهمد. شاه پاسخ داد: بگو!

آن گاه زاهد ادامه داد: آیا آثار گناهی که مرا متهم به آن می نمایی بر من می افتد یا بر تو؟ گفت: بر تو و برمن؛ زیرا هرگاه کسی بخواهد دست به خودکشی زند، من نبایست راه را بر او باز بگذارم که چنین کند. نابودی زندگی او در نظرِ من مانندِ نابودیِ زندگیِ هر انسانِ دیگری است، زیرا من مدّعی و قاضی له و علیه او هستم. براین اساس، بر تو داوری کرده و تو را برای نابودی زندگی یکی از رعایایم که زندگی خودِ تو باشد، تنبیه می کنم؛ برای خسارت و اندوهی که بر اهل و اولادت وارد می کنی.

زاهد در پاسخ گفت: گمان ندارم بتوانی جز با حجّت مرا تنبیه کنی، و حجّت را تنها قاضیان، توانِ تصدیق دارند. گرچه اکنون هیچ داورِ انسانی را توان رنجه تو نیست، خود دوتای آنان را مالکی، که مایلم به حکم یکی از آنان گردن گذارم. پرسید: کیانند آن دو؟ زاهد ادامه داد: او که به حُکمش گردن خواهم گذارد عقلِ توست، و آن که مایلم از او معاف گردم، غضبِ توست.

شاه پاسخ داد: بگو آن چه می خواهی، امّا مرا قدری خبر ده، و بگو از چه هنگام بر این عقیده بوده ای و چه کس تو را بدان یاری کرده است؟

زاهد ادامه داد: از بابِ خبر، آن است که در سالهای جوانی سخنی شنیدم که در گوشِ جانم افتاد، و هم چون بذری شد افشانده؛ سپس رشد کرد و شاخ و برگ داد تا درختی شد که می بینی. یعنی، شنیدم که سخن رانی می گوید: نادانان چیزی را که هست، نیست، و آنچه را که نیست، چیزی می پندارند. آن کس که آنچه را که نیست خوار نشمارد، آنچه را که هستْ نخواهد یافت. آن کس که برای آنچه که هست نَنْگرد، جانش از ترکِ آن چه که نیست خرسند نخواهد شد. آن چه هست ابدیت است، و آن چه نیست دنیاست. این گفته بر من اثر نهاد، امّا خودِ گفته، و انگیختگی ناشی از آن، و تأمّلِ بر آن، مغلوبِ شهوات شدند تا دنیا را، آن گونه که در حماقتم می پنداشتم، چیزی دیدم، حال آن که نیست است؛ زیرا که به من نشان داد حیاتش مرگ، ثروتش فقر، شادی اش اندوه، سیری اش گرسنگی، عافیتش بیماری، تواناییش ضعف، [123] عزّتش پستی، و لذّتش دَرد است. و چرا نباید حیاتش مرگ باشد، وقتی که گرایش حیات در آن به سوی مرگ است؛ و چرا ثروتش نیازِ شدید نباشد وقتی که هیچ کس چیزی از آن بدونِ نیاز به چیزِ دیگر فراچنگ نمی آرد تا آن را قابل استفاده سازد، همان طور که صاحبِ حیوان، نیازمندِ غذا برای آن، قیمت برای آن، مکانی برای بستنِ آن، و وسایلی برای آن است. پس، برای استفاده از تمام این چیزها او نیازمند چیزِ دیگری است، به گونه ای که وقتی نیاز برطرف شود، و هیچ چیز از اهل و اولاد و اموالش، و از ضرورت، بر سرش نبارد، نیازهای دیگر احاطه اش می کنند و چگونه شادیش اندوه نباشد، وقتی که در انتظارِ هرکسی نشسته است که شادمانی دنیا از آن بر او در رسیده است تا با اندوه در تعاقبش باشد؛ و نه هیچ کس معتادِ امنِ دنیاست تا هنگامی که رویدادی سرورآمیز را تجربه می کند، این تجربه مصیبتی برایش نیارد. پس اگر به نحوی غیر قابل اجتناب لازم می شود از اهل و عیال، اولاد و اموال گسست، و این جدایی به اجبار به طُرقی صورت می گیرد که با بدی های زیادی همراه است، آیا ارزشمندتر نیست، با توجّه به آنچه هم اینک گفته آمد، که انسانِ فهمیده آنها را به اختیار رها کند، پیش از آن که یکی از طرقِ تازه گفته شده، که اغلب روی می دهند، بر سرش بیایند، و او نبایستی اندوهگین باشد اگر آن [سعادت دنیوی[ را به دست آورده باشد، و نه برعکس، آرزوی آن را کند، و طمعِ را در دل بپرورد اگر به دستش نیاورده باشد؟ و چگونه انباشتگیش گرسنگی نباشد وقتی که بدن را می گدازد، و اگر آبی نیابد که بدانش فرو نشاند، جسمش را به تحلیل می برد، و اگر آن را بخوردن و نوشیدن از تحلیلِ جسمش باز بدارد، این توانی برای تکرارِ گداختنی مشابه خواهد بود؛ و عادتِ سیریْ ضعفِ در گرسنگی است. و چگونه عافیتش ناخوشی نباشد، زیرا عافیتش به تعادلِ اخلاط گردآمده در یک جا بسته است که در صفاتِ خود متخاصمند؛ و مرتبط تر از هر چیز، و از همه چیز آشکارتر به زندگی خون است. خون مرتبط ترین چیز به مرگ ناگهانی، طاعون، ورم گلو، چرک گلو، . سرطان و به ذات الجنب است [124] و چگونه تواناییش ضعف نباشد وقتی که به ضرورت در معرضِ تحلیل است؟ و چگونه عزّتش پستی نباشد وقتی که هیچ گاه در آن عزّتی نمی بینیم جز این که با خواری پایان می یابد و چه پستی ای بدتر از عَزلِ از عزّت؟ و چگونه لذّتش درد نباشد وقتی که توقفِ درد است، و با پایان یافتن در کوتاه ترین زمان، همان دردی به دنبال می آید که تازه متوقف کرده بود، و هنگامی که ما این را در زندگی پادشاهان می بینیم، و پایانِ کار آنان، روزهای عزّت شان را در مقایسه با پستی شان و پستیِ پایان کارشان کوتاه می یابیم.و برجانم سوگند، آن که از دنیا شادی دیده است باید آن را بیشتر خوار بدارد، زیرا چنان ممکن است که در هر روزی خصمِ مال، اهل و عیال، فرزندان، یا کرامت و جسم و جان او شود. چرا نباید دنیایی را خوار بدارم که هر آنچه را می بخشد پس گرفته، به پایان بدی می آرد، آنچه را به کس داده از او می رباید، و رسوایی بر سرش می آرد؛ آن را که بلند می گرداند به زیر می کشد، و اندوهگین می سازد؛ پیوند را با عاشقِ خود می گسلد، و ندامت در پی می آید؛ گمراه می سازد آن را که طاعتِ او می کند، و زبونی سر به دنبال او می گذارد؛ با هرزگی ها دعوت به افتادنِ به دام هایش می کند، و مستلزم فرسودگی و رنج برای خلاصی از آن می شود. معاشرِ غدر است و راه تباهی؛ چارپایی بسیار لرزان است و سفینه ای درهم شکسته، خانه پر از مار، و بیشه پر از ددان درنده. لازم گرفته می شود، امّا ضروریِ هیچ کس نیست؛ معشوقه ای است که دل به کس نمی بازد؛ با همراهش بازی می کند و به او می خوراند، حال آن که تقدیرش را خورده شدن کرده است؛ او را خادمِ خود می کند درحالی که وانمود به خدمتِ او می کند. او را می خنداند، بعد بر او می خندد؛ او را خوار می دارد، و آن گاه موردِ آزارش قرار می گیرد؛ او را می گریاند، بعد برایش می گرید و در حالی که دست خود را برای هدیه ای دراز نموده است، هان! آن را برای گدایی و فقر پیش آورده است؛ تاجی برسر او می بندد، آن گاه سرش را به زیر خاک می کند؛ دستان و پاها را به طلا می آراید، آن گاه بَندِ آهنینی بر آنان می شود؛ آدمی را روزی بر تخت نشانده [125] و فردایش به زندان می نشاند. بامدادان تخت زربفت برایش می گسترد، و شباهنگام زمین را زیراندازش می کند. سرایندگان و بازیگران و مدیحه گویان در بَرَش گرد می آرد، آن گاه کسانی را جمع می کند که بر سرش مرثیه بسرایند، بگریند و نوحه بخوانند. اهل و اولادش را مشتاقِ حضورش می کند، سپس آرزویِ غیابش را به دلشان می اندازد. رایحه اش را امروز معطّر و فردا عَفَن می کند. جانش را در بامداد از امید و مُشتش را از هدایای خود پر می کند، و جان و مُشتش را در غروب به یغما می برد. از تبدیلِ کلّی هر چیزی خرسند است و پَست را به جای ممتاز جا می زند. ملّتی را از کمیابی به فراوانی، و نیز از آسایش به فرسودگی، و از گرسنگی به سیری می رساند، و هنگامی که این تبدیلِ معکوس رخ می دهد، فراوانی ربوده می شود، حائلی میان آنان و تغذیه آسان قرار می گیرد، آن چنان که به حقیقتْ تواناییِ پس از وفور از آنان دور می شود، و آنان به طاقت فرساترین کار بازمی گردند.

در بابِ این سخنِ تو، ای شاه! که اهل و اولادم را به نابودی کشیده و آن را تَرک کرده ام، به راستی که من نه آن را نابود و نه ترک کرده ام، بلکه بدان پیوسته، و به آن ]از دیگران] سوا شده ام؛ زیرا من با چشمیْ مسحور می نگریستم، نه فرقی میانِ آشنا با غریبه میانِ دوستان و دشمنان می گذاشتم. امّا هنگامی که چشمی بصیر یافتم، نگریستم و هان! آنانی را که آشنایان، همراهان و برادران می انگاشتم، جانورانِ درنده بودند که اندیشه ای جز بلعیدنِ من یا [ترس از] بلعیده شدن توسّط من نداشتند. فرقشان در نسبتِ فزونیِ تواناییشان بود، برخی در شجاعتْ شیران را ماننده بودند، یا در درنده خوییْ گرگان را، یا سگان را، که گاه از خشم پارس سر داده بودند و گاه به تملّق دَرِ چاپلوسی می کوفتند، و برخی هم در مکر و دزدی روباه را می مانستند؛ نیّت امّا یکی بود هرچند بروزش متفاوت.

شاها! اگر می خواستی وضعِ خودت را بدانی، درمی یافتی که افراد خانواده ات و آنانی که طاعتِ تو می کنند، به تو بدترند از غریبه ها و اشخاص دور؛ امّا در بابِ وضع فعلی خودم، [126] آشنایان، برادران و پشتیبانانی دارم که مرا دوست دارند، و من دوستشان دارم، آن چنان که در میان ما عشق است، که نه گُم و نه گسسته می شود. آنان در خدمتِ من، و من در خدمتِ ایشانم، برای پاداشی که از آن کوتاهی نمی شود؛ در نتیجه خدمت هیچ گاه منقطع نمی شود. همه ما در اشتیاقِ آن چیزی هستیم که برخورداریِ مشترک از آن ممکن باشد؛ و نه کسی از میان ما از گردآوردنِ چیزی برای خود که دیگری هم گرد می آرد، بازداشته شده است، به گونه ای که نه ستیزی میانِ ما هست، و نه رشکی در بابِ روشی که کس آن را گرد می آرد. اینان حکیمانِ آیینند که من بدانان پیوسته ام، و در آرزوی سلامتِ روح خود بوده ام هم چنان که آنان بوده اند. امّا آنها که بدانان پشت کرده و از ایشان گسسته ام متابعانِ دنیایند، که نیست است، و به راستی که تو صفات و اعمالش را می دانی. پس اگر شایقی درباره آن چه هست «تو را شرح دهم آماده شنودنِ آن باش».

آن گاه شاه به حکیم گفت: تو چیزی را تمیز نداده، و تنها زبونیِ کوتاه مدت، امیدِ باطل و محرومیتِ بالمآل می اندوزی. از قلمروِ من دور شو، زیرا که تو تباهی.

تولّد شاهزاده، باشد که تأییدات الهی شامل حال او گردد

شاه را در آن ایّام پسری به دنیا آمد و از این بابت بسیار خوشنود شد، زیرا که آرزومندِ داشتنِ اولادِ پسر بود. پس ستاره شناسان و علما را گردآورد تا طالعش معلوم کنند، و آنان خبر دادند که این مولود به مقامی بالاتر از هر شاهی از پادشاهانِ زمین رسد. استادی از میانِ آنان گفت: گمان نمی دارم شأنی که این پسر بدان دست خواهد یافت از نوعی باشد که در دنیا کسب می شود، و بر این اعتقادم که او پیشوایی در آیینِ ریاضت خواهد شد، و در درجه بالایی در آیین در میانِ درجاتِ ابدیت.

با این گفته، سُرورِ شاه از پسر ناپدید گشت؛ پس به دستور وی شهری جداگانه برایش برپا کردند، و برای خدمت به او و تربیتش نگهبانان موردِ اعتماد انتخاب نمود و آنان را به حضور خواست و دستور داد هیچ گاه در میانِ خود [127] ذکری از مرگ یا ابدیت، یا آیین و آیینِ ریاضت، و نیز رفتن [ از این جهان] و رجعت بر زبان نیارند؛ و چنانچه دریابند کسی از میان آنان شک و شکایت را به او القا می کند، به طردش از میانِ خود بشتابند، تا از دهانِ خود ذکر آنچه را ممنوع کرده است بِبُرَند. از این روی هنگامی که پسر به فهم سخن رسید، هیچ چیز از آن گونه بر زبانشان جاری نمی شد.

شاه را وزیری بود که به نحوِ مطلوبی امور را برایش تمشیت می نمود، امّا نزدیکانِ شاه بر او رشک می بردند. وزیر عازمِ شکار شد، و زمین گیری را دید و از او پرسش کرد، و وی او را آگاه نمود که جانوری درنده معیوبش کرده است. وی به وزیر گفت: مرا بَسته خود گردان تا از من سود بری. پس وزیر دستور داد که او را به سکونت گاهش بردند.

از قضا وزیر، معتقدی حقیقی [به آیینِ ریاضت] بود، امّا از روی خرد، ایمان خود را پنهان می نمود. پس حاسدان نزدِ شاه بدگوییِ وزیر را کردند که او طمع در مُلکْ بسته است و گفتند: او را با بیان این که میل به رَهرویِ آیینِ ریاضت و ترکِ پادشاهی داری بیازمای، تا بلکه ببینی او تو را بدان تحریص می کند. این را گفتند، زیرا از اعتقاد وزیر به آیینِ ریاضت و ترکِ دنیا آگاهی داشتند.

هنگامی که وزیر وارد شد، شاه گفت: ای وزیر! به راستی که تو شاهد آزِ من بر دنیا از هنگامی که به مردی رسیده ام بوده ای، و همانا که من بر آنچه گذشته است غور کرده ام، امّا در دستم چیزی از آن نیست، و آنچه [ از عمرم] مانده است، شباهت به همان دارد که منقض شده است، و آن نیز به قطع از دستم خواهد گریخت؛ لذا در نظر دارم آن را که تاکنون به امرِ دنیا داشته ام در کارِ ابدیت کنم، و بدین راهی جز ترکِ پادشاهی و مردمانش، و پذیرشِ زندگیِ زاهدانه نمی یابم؛ رأی تو بر چه باشد؟

وزیر پاسخ داد: شاها! آن چه می مانَد، هرچند بدان امید است، در وجودْ نیست، امّا سزاوارِ جستجو است؛ و آن چه نابودشدنی است، هرچند در وجود است، شایسته نفی است. آن گاه اثرِ سنگینی که این پاسخ [128] گذارد، خود را در چهره شاه نشان داد، و وزیرْ ترسان به خانه بازگشت و نمی دانست چه کند. پس با مردِ زمین گیر به رایزنی نشست، و او را از آن چه گذشته بود، آگاه ساخت.

مرد پاسخ داد: من بر این عقیده ام که شاه گمان می برد نیتِ تو گرفتنِ جای وی در سلطنتِ اوست؛ بنابراین، بامداد که برمی خیزی، می باید این جامه های خود را به دور انداخته، کسوت زاهدان دربر کرده، و سر خود را بتراشی؛ آن گاه در اَنظارِ مردم به قصر شاه بروی. این کار مردم را شگفت خواهد آمد و خبرِ حالتِ تو به شاه خواهند برد، که تو را خواسته و در بابِ این کرده ات بپرسد. پس بگوی: این همان است که تو مرا بدان خوانده ای، زیرا بایسته است که آن کس که همراه و سَرورِ خود را به انجام امری مشورت می دهد، نباید در اشتراکِ آن با او درنگ ورزد؛ پس با ما برخیز، زیرا فکر می کنم آنچه مرا بدان خوانده ای، عقلانی ترین و عالی ترین باشد در آنچه هستیم.

وزیر به گفتِ مردِ عاجز عمل کرد و بر اثر آن، خشمی را که شاه از او در جانِ خود داشت بیرون ریخت، و در رنجشِ خود او را به مکانی از زاهدان تبعید کرد که ساکنانش در قلبِ مردم جای داشتند. آن گاه به آنان دستور داد از سرتاسر قلمروَش به تبعید روند، و در صورت نافرمانی مرگ را مُهیّا باشند؛ از این رو آنان سر به فرار و روی پنهان کردن گذاردند. شاه عازمِ شکار شد و با دیدن دو نفر در دوردست، دستور داد تا آنان را به حضور آرند و هان! هر دو زاهد بودند. پس از ایشان پرسید: چرا در رفتن درنگ ورزیده اند؟ آنان به پاسخ گفتند: ما ضعیفیم، نه چارپا داریم، و نه زادِ راه.

شاه گفت: آنکه از مرگ می هراسد، بی زادِ راه بشتابد. آنان هر دو ادامه دادند: ما از مرگ نمی هراسیم، بلکه منتظر آن، و از آن خرسندیم، امّا آنچه را باعثِ شادیِ ساکنانِ خاک است ترک کرده ایم، آن را رها کرده و بدان باز نمی گردیم. پرسید: پس شما به واقع از ترسِ مرگ نگریخته اید؟ و ایشان پاسخ دادند: خیر! ما گریخته ایم، زیرا نمی خواستیم تو را بر خود یاری رسانیم. پس شاه دستور داد آنان را بسوزانند، و [129 [سوزاندن و خاکستر نمودنِ همه زاهدانی را که در قلمروِ او یافت شوند، اعلان نمود. از اللّه مسئلت داریم از هر دوِ آنان خوشنود باشد.

رسیدنِ شاهزاده به سنِّ بلوغ

شاهزاده با تنی بسیار زیبا بزرگ شد، در تربیت کامیاب گشت، و در یادگیری پیشرفت نمود، امّا پی برد که بیرون رفتنِ او، دیدن و شنیدنش را می پایند. پس گفت: شاید آنان بهتر بدانند کدام چیز برای من خوب است؛ امّا سنّ، تجربه و عقلش که افزون شد، گفت: در آنان مزیّتی بر خود نمی بینم، و نباید اداره امور خود را بدانان واگذارم، و اختیار را برای خودم نگه می دارم؛ امّا باید رأی شان را جویا شده، و آنان را در آن مجال مشارکت دهم. او قصد کرد از پدرش بپرسد چرا آنان احاطه اش کرده اند و گفت: این موضوع تنها از او نشأت گرفته است، و مرا از آن آگاه نکرده است؛ و من باید این را از کسی که می تواند با وعده دلخوش و از تهدیدْ هراسان شود، معلوم گردانم.

پس به سوی یکی از آنانی که در معاشرت او بود توجّه نمود؛ بر معاشرت و محرمیت بیشتر افزود، و آنگاه او را گفت: چنان که می بینی شاه به دیدارِ من می آید، و پادشاهی بر مدارِ من خواهد گشت، و اگر طاعتِ من کنی در سعادتمندانه ترین موقعیت، و چنانچه اکنون یا بعداً، به مخالفتِ من برخیزی، به بدترین عذاب دچار خواهی گشت. پس حقیقت را از او دانست، و بر وفاداریش اعتماد نمود. بعد از آن گفتگویی دراز داشتند، تا از هر چیزی خبر گرفت و او را سپاس گفت.

هنگامی که دیدارِ پدر فرا رسید، گفت: پدر گرامی! به راستی که تو از ناسزاواریِ موقعیتِ من، و التهابِ روحِ من در این زندان آگاهی! هنگامی که تو در موقعیتی مشابه بودی، در این وضع نبودی، و در آن بسر نمی بردی؛ تبدیل، چنان که می بینی، مدام است.

پس پدرش دانست که زندانی کردن او تنها ناخشنودی اش را افزایش خواهد داد و گفت: پسرم! می خواستم بلایا را از تو دور بداریم، تا تنها آن را ببینی و بشنوی که [130 [خوشنودت می گرداند. آن گاه شاه به درباریانش دستور داد تا به زیباترین وجه به گردشش برند، و هر منظره بدی را از سر راهش دور بدارند، و نیز سرایندگانِ زیبا بر او گرد کنند.

پس از چندین بار گردش، مردم از دردسرِ برداشتن بیماران و زمین گیران از سرِ راه او به تنگ آمدند. پس روزی با دو نفر که با هم تقاضای صدقه می کردند، ترتیباتی دادند. یکی از آنان آماس کرده بود، با غده های بسیار، و بامنظری زشت، که سختْ زاری می نمود؛ و دیگری مردی کور، که از راهنمایش می خواست او را زود از راه به کناری برد. شاهزاده آنان را که دید از منظره هراسان شد، و پرسید: آیا امکان دارد که چون این دو بر سرِ دیگران هم بیاید؟ و پاسخ آری بود، و براثر آن او اندک اندک آغاز به نفرت از حیات و سبک شمردنِ قدرتِ پادشاهی نمود.

پس از آن، مرد سال خورده ای را دید که گذرِ سالیان پشتش را دو تا، مویش را سپید، و پوستش را چرمینه کرده و نیرویش را به تحلیل برده بود. پس پرسید: این چیست؟ او را گفتند که این فَرتوتی باشد.

باز پرسید: «چند به درازا می کشد تا انسان به آن رسد؟» گفتند: «حدود صد سال.» باز پرسید: «و بعد چه می شود؟» و با شنیدن این که مرگ به دنبال است، ادامه داد: «چه تند روزان را ماه ها، و ماه ها را سالیان و سالیان را زندگی دنبال می کند؛ کار با آنچه ما می کنیم متفاوت است.» آن گاه رفت درحالی که این کلمات را تکرار می نمود و آرزوی برخورداری از دنیا و شهواتش او را ترک نمود.

او فردِ پیش گفته را که با او معاشرت و محرمیت یافته بود، دیدار نمود و پرسید: آیا کسانی را می شناسی که موضعشان با ما فرق کند؟ پاسخ داد: آری! زاهدان، که به دنیا پشت کرده و ابدیت را می جویند. آنان صاحب دانش و سُخَنَند، امّا مردم خصم آنانند، و پدرت شاه، آنان را از وطن رانده و به آتش سوزانده است.

با این حرف، شاهزاده هم چون کسی شد که گم گشته ای را می جوید، و شهرتِ زیبایی، کمال، فهم، نجابت، علم و پرهیزش از دنیا [131] در نواحی دوردست معروف گشت، تا به گوشِ حکیمِ زاهدی در جزیره سَراَنْدیب18 رسید که نامش بِلَوْهَر19 بود. او گفت: باید این انسانِ زنده را از میانِ مردگان رهایی بخشم. پس به سوی او سفر کرد، و به شهر شاهزاده که رسید، کسوتِ زاهدان به دور انداخت، و جامه بازرگانان پوشید. بر گردِ دروازه شاهزاده گردید تا با پرده داران آشنایی به هم رساند، و ادب به کار برد تا مردِ پیش گفته آشنا با شاهزاده را نهانی دیدار کرده و بدو گفت: من غریبه ای از سَراَنْدیبم، و با کالایی غریب و بسیار اصیل وارد گشته ام؛ سودش آن است که بیمار را شفا می بخشد، کور را بینا می کند، و ضعیف را توانا. نظر به زیبایی و کمالِ شاهزاده کسی را ارجمندتر از او برای تملّک آن نمی بینم. پاسخ داد: تو از چیزی شگفت می گویی، و نظر به فراستت، عیبی در آن نمی بینم، و سخنانت عالی هستند، امّا تا متاعت را نبینم خبر از تو نخواهم برد. او گفت: علاوه بر سوداگری، من پزشک هم هستم و می بینم که سویِ چشمِ تو ضعیف است؛ کالای من درخششی دارد که چشمِ ضعیف را شفا می بخشد، امّا شاهزاده جوان است و سوی چشمی قوی دارد، و باید دریابم که آیا این [مداوا [را می خواهد.

آن گاه پیشکار وارد شد، و خبر او را به شاهزاده داد. جانِ شاهزاده به او گفت که اینک آرزویش برای دانشِ آیینِ ریاضت برآورده خواهد شد، و دستور داد تا او را نهانی بپذیرند. حکیم بِلوهر با خود بسته ای شاملِ کتاب آورد، و گفت که: این متاعِ اوست.

هنگامی که بلوهر وارد شد و پیشکار بیرون رفت، شاهزاده او را به بهترین نحو پذیرا گشت، احترام گذاشت و بلند گردانید. آنگاه بلوهر گفت: ای شاهزاده! هر آینه من بر این باورم که از همه مردمِ کشورت بیشتر تو به من احترام گذاشته ای. پاسخ داد: به خاطرِ مهمی که امیدِ آن را از تو دارم. او ادامه داد: ای شاهزاده! مَثَلِ تو با من [132] مثل شاهی است که دو مَردِ بی نوا را براساسِ آیینِ خود احترام کرد.

نخستین تمثیل بلوهر حکیم زاهد

شاهزاده پرسید: و آن چگونه بود؟ زاهد پاسخ داد: آورده اند که شاهی بود که خوبی را دوست داشت، و توسّط مردانِ پرهیزگار و با فضیلت بدان انگیخته می شد. روزی، هنگامی که با درباریانش روان بود، از کنارِ دو نفر پای برهنه، که جامه فرسوده در بر، امّا نشان درستکاری و فضیلت بر چهره داشتند گذر می کرد. ایشان را که دید از مَرکب خود فرود آمد، در بَرِشان گرفت و احترام کرد، کاری که درباریانش را پسند نیامد. شاه را برادری نابِخرَد بود که شأنِ حکیمانِ زهد و عبادت را نمی دانست، امّا از برادر فروتر بود و مصدرِ کاری نبود. پس ملتزمینِ رکابِ شاهِ فاضل به نزدِ او رفته و گفتند: به راستی که شاه جانِ خود را خوار داشته، و مردمِ وطنِ خود را با فرودآمدنش از مرکب به خاطر دو فردِ بی نوا بدنام کرده است. پس او را سرزنش کن مبادا کردار مشابهی را دگرباره تکرار کند. او اجابت نمود، وهنگامی که سخن خود را به پایان برد، پاسخی دریافت نمود، امّا بی اینکه بداند شاه خشمگین یا خوشنود گشته است دور شد. کمی بعد، شاهِ فاضل به منادیِ مرگ فرمان داد دربرابرِ عمارتِ برادر فرمانی را جار بزند، و بر دروازه عمارتش طبلِ مرگ بکوبد؛ این رسمی بود در میان آنان هنگامی که می خواستند کسی کشته شود.

بر اثرِ آن، زنانِ سوگوار در سرایِ برادرِ شاه مویه سر دادند و او نیز با پوشیدنِ کفنْ گریان به سوی خانه برادر، شاهِ فاضل، روان گشت. به حضورش که رسید بر خاک افتاد، زاری نمود، و دست لابه بالا گرفت. آن گاه شاه گفت: چه چیز آشفته ات کرده است ای بی خرد؟ پاسخ داد: به آشفتگی ام ملامت می کنی هنگامی که مرگم را اعلام می داری؟ شاه گفت: آیا تو را منادی آشفته کرده است [133] که دستوراتِ مرا جار می زند، مراکه برادرِ توام، درحالی که می دانی تو را آن چنان خطایی در حقِ من نرفته است که سزاوارِ مرگ باشی؟ آن گاه مرا از آشفتگیِ دیدنِ منادیِ پروردگارم سرزنش می کنی؟ و تو بر خاک افتاده ای، آشفته گشته ای زیرا من مرگی را به یاد آوردم که از گاهِ تولّد در تهدیدِ اویم. پس، دورشو، زیرا وزیرانِ من تو را بسیار گمراه کرده اند و خطایشان ظاهر خواهد گشت.

تمثیل چهار صندوق، خوب و بد

زاهد گفت: پس شاه فرمان هایی داد، و چهار صندوق برایش آماده نمودند. دو تای آنها را به آبِ طلا و دوتا را به قیرْ اَندود؛ آن گاه این دو تای آخر را با طلا و جواهر، و آن دوی دیگر را با لاشه متعفن پر کرد. پس وزیرانش را خواست، صندوق ها را به آنان نمود، و دستور داد بهایشان را معلوم کنند. امّا ایشان گفتند: معلوم است که از روی ظاهر نمی توانیم هیچ قیمتی بر صندوق های طلا به خاطرِ عالی بودن شان، نیز به صندوق های قیری بر اساسِ پستی شان بگذاریم.

پس آنگاه فرمان داد صندوق های قیراندود را بگشایند، و خانه از گوهرْ نورانی شد.

پس گفت: این مَثَلِ دو شخصی است که شما به خاطر لباسِ پستِ بیرونی و ظاهرِ بیچاره شان خوار داشتید، حال آن که آنان سرشار از راستکاری، خرد، و تمامی فضایلی هستند که در ارزش از همه این گوهرها برترند.

بعد فرمان داد دو صندوقِ زراندود را بگشایند، که براثر آن روائح بدبو از آنان متصاعد شد، و هیئت های منزجرکننده، ناخوشآیند، استحاله یافته و ملالت انگیز نمایان شد. آنان از منظره روی گرداندند، و از بوی تعفّن شکایت کردند. پس گفت: این مَثَلِ آنانی است که بیرون شان آراسته است و به این جسم های فاسدِ فانی می بالند، درحالی که اندرون شان انباشته از نابخردی و تباهی، و همه نوع مفاسدی است که استحاله یافته تر و ناپاک تر از این لاشه است. پس ایشان گفتند: به راستی که ما بیدار و متنبّه شده ایم.

و این مَثَلِ توست، شهزاده، از برای پذیرشِ محترمانه ای [134] که مرا بجا آوردی. پس شاهزاده برپا خاست و گفت: من اینک یقین دارم که آنچه را در جستجویش بوده ام یافته ام؛ مرا از آن بیشتر ده.

تمثیل برزگر

زاهد گفت: برزگر بیرون شد تا بذرِ نیک خود را بیفشاند. هنگامی که دستِ خود را از بذر پر کرد و آنها را افشاند، قدری از آن بر کناره راه افتاد، و اندکی بعد مرغان آن را چیدند و بُردند. قدری از آن بر سنگی ریخت، و در اثرِ رطوبت و خاک جوانه زد؛ امّا هنگامی که ریشه ها به سنگ رسید پژمرد. قدری از آن بر خارها افتاد، و درموقع ثمردادنْ خارها قوّت کردند و او را کُشتند؛ امّا کمترین مقدار آن، که در خاکِ خوبِ پاکی افتاده بود، ایمن ماند، پاک شد و بار داد.

برزگر حاملِ سخن است، بذرِ خوب درستیِ سخن است. آنچه بر زمین افتاد و چینه مرغان شد، آن است که از شنیده شدن فراتر نمی رود، و بر می گردد و گم می شود. آنچه بر سنگ افتاد و با رسیدن ریشه به سنگ پژمرد، آن است که او، دریافت کننده آن، در هنگامی که به گوشش رسید، نیتِ پایداری در آن داشت، امّا نیتِ خود را به آن پیوند نداد. آنکه نمو کرد، و تقریباً بار داد، امّا خار بوته ها نابودش کردند، آن است که دریافت کننده اش آن را نگه داشت تا نتیجه، یعنی ثمر آن را، شهوات و هویها خفه کردند و نابود شد؛ امّا آنچه ایمن و پاک ماند و بار داد، آن است که پذیرای چشم و گوش شد، و با فهم و یاد نگه داری شد، و با عزم جزم، تأمل و بصیرت، عزیز داشته شد، تا چیزِ دیگری سهیم آن نگردید.20

شاهزاده گفت: امیدوارم که سرگذشت من چون بذری باشد که ایمن می مانَد، پاک است و بار می دهد. پس برایم مَثَلِ [135] دنیا و فریبِ ساکنان آن را بگو، و غرض از آنها چیست.

تمثیل فیل و مرد

زاهد گفت: روایت کنند که مردی به بیابان رفت، و هم چنان که پیش می رفت پیلی گَشْنْ بر او حمله آورد. او دوان شد و پیل در دنبال، و با دیدن چاهی بدان فرو، و بر دو شاخه ای آویزان شد که در حاشیه آن روییده بود، و دو پای خود بر چیزی در دو سوی چاه گذاشت. وقتی که به روشنی آن دو شاخه را دید، نزدیک شان دو موش دید، سیاه و سفید، که بی وقفه آنها را می خایند. پس به چیزی که پایش را بر آن گذاشته بود نظر کرد، و هان! چهار افعی دید. پس به ژرفای چاه نظر انداخت، اَژدَهایی دید با دهانِ گشاده، خواهانِ بلعیدنش. پس سر به سوی دو شاخه بلند کرد، و هان! بر آنان اَنگبین دید، و قدری از آن چشید، و لذتِ شیرینی آن فکرش را از دو شاخه ای که بر آن آویزان بود برگرداند. بعد چشمش بر دو موشی افتاد که شتاب در بریدن آن داشتند و چهار افعی، که پای بر آنان استوار داشته بود، بی این که بداند در کدامْ دم کدامینِ آنان امکانِ حمله بدو هست، و اژدها با دهانِ گشاده، بی این که بداند چه سازد اگر در آرواره هایش افتد، و زنبوران که به گاهِ خوردن عسل پیوسته نیشش می زدند.

چاهْ دنیاست، پر از بلایا، دو شاخه حیات است، دو موشْ شب و روز، و شتابِ آنان در بریدن دو شاخه سرعتِ روزان و شبان در بریدنِ حیات است. افعی ها چهار خلط هستند، و تا یکی از آنان فزونی یابد می کُشَد؛ و اژدها مرگِ مقدّر است، و زنبورانْ بدبختی ها و بلایا هستند؛ و انگبینْ فریبِ انسان در دنیاست با لذتِ ناچیزی که از خوشی های زندگی درآمیختگی با رنج ها [136] و مشکلات می برند شبیهِ انگبینِ آمیخته به نیشِ زنبور است.

شاهزاده گفت: این تمثیلی است شگرف، و شباهتْ حقیقی؛ پس تمثیل دیگری از دنیا مرا ده، که رَهرُوَش را چیزی می فریبد که او را سودی در آن نیست، و خوار می دارد آن را که سودش در آن است.21

مردی که سه رفیق داشت

زاهد گفت: آورده اند که کسی را سه رفیق بود: اوّلی را ترجیح می داد و حاضر بود جانش را در جنگ برای او بدهد. دومی نسبت به اوّلی جایِ فروتری داشت، امّا او را دوست داشت و نادیده اش نمی انگاشت؛ و سوّمی که پیشش خوار و خفیف بود، اندک وقتی صرف او می نمود. بلایی بر مرد فرود آمد، و نیازمندِ رفیقانش شد، و مأمورانِ شاه برای بردنش سر رسیده بودند.

پس، پیشِ رفیقِ نخستین رفت، و به او گفت: نیک آگاهی که چگونه تو را ترجیح داده، و زندگیم را صرفِ تو نموده ام. امروز روزِ نیازِ من است؛ پس مرا از تو چه انتظاری می تواند باشد؟ پاسخ داد: رفیقانی دارم که مرا از اشتغالِ به تو باز می دارند، و اینک از تو ارجحند؛ نیز تو را دو جامه پوشانده ام که از آنان هیچ بهره ای نمی گیری.

آنگاه از رفیقِ دوم دیدار کرد و گفت: من نیازت را برطرف می کنم و در تقلای جلبِ پسند توام، امّا نیازمندِ تو گشته ام، مرا از تو چه امیدی می تواند باشد؟ پاسخ داد: کارهای خودم مرا امروز از اشتغال به تو باز می دارند؛ و هرآینه روابطِ ما بریده است، زیرا راهِ تو از من جداست، چندگامی با تو خواهم آمد، آنگاه در آنچه برای من سودبخش تر است از تو جدا خواهم شد.

پس رو به سویِ [137] رفیقِ سوم نهاد، و او را گفت: من از تو شرمسارم، امّا نیاز مرا به سویت کشانده است؛ پس مرا از تو چه انتظاری می تواند باشد؟ پاسخ داد: مرا از تو امانتی است، و من مدیونِ توام، و غفلتِ تو از من به حساب نمی آید، زیرا من دوستِ توام که نه تو را رها و نه تسلیم خواهم نمود؛ پس، از اندکیِ آنچه پیشتر به من پرداخته ای ترسان مباش، زیرا آن را برایت نگه داشته، بر آن افزوده، و آن گاه در اختیارت گذاشته ام. از مقدار اندک مالی که نزد من گذاشته ای، دو چندِ آن تو را باشد؛ و امیدوارم که خشمِ شاه از تو فرو نشیند.

آن گاه مرد گفت: نمی دانم از کدام یک از دو چیز متأسف باشم، نزدیکی به رفیقِ بد یا دوری ام از رفیقِ حقیقی. رفیق نخستین مال است، دومی اهل و اولاد، و سومی اعمالِ نیکو.

شاهزاده گفت: راست این است، پس مرا از آن بیشتر ده.

شاهِ بیگانه

زاهد گفت: مردم شهری رسم داشتند تا بیگانه ای نسبت به خود را که بی خبر از امورشان بود به پادشاهی برگزینند، و پس از یک سال او را برهنه بیرون کنند، تا آنچه در امور پادشاهی اش حادث گشت، بلای او شود. یکی از آنان، هنگامی که دریافت میان مردمِ شهر غریب است، معاشرت با ایشان را نَجُست، بلکه در تلاش برآمد یکی از هم میهنان خود را بیابد، یا کسی که او را از امور و رسومِ آنان آگاه گرداند. پس دست از جستجو برنداشت تا کسی را یافت که رازِ آنان را بر او برملا کرد، و او را نمود تا برفور هر آنچه می تواند بِیَنْبارد، تا پس از بیرون راندنش دریابد. او چنین کرد، و انجام کار خیرِ او بود [138]. تو نیز، ای شهزاده! جایگاهی چون همان غریبه داری که میل به معاشرت با آنانی که بدو بیگانه بودند نداشت، و من آنم که جستجو شده بود، و تو را راهنمایی و یاری می دهد.

شاهزاده گفت: من گوشه نشینِ جهانم؛ پس مرا از وضعِ ابدیت آگاهی ده. زاهد گفت: همانا که گوشه نشینیِ دنیا کلیدِ خواستِ ابدیت است؛ و آن که در اشتیاقِ ابدیت است آن را بجوید، و کسی که آن را بجوید دَر را خواهد یافت، و آن که بر دَر وارد شود در ملکوت22 وارد شود، و آن که در ملکوت وارد شود از نِعَمَش برخوردار شود. و از چه روی گوشه نشینِ دنیا نباشی وقتی که تأثیرش را بر این جسم درمی یابی که احترازناپذیر است، زیرا گرما ذوبش کند، سرما منجمدش کند، آب غرقه اش دارد، آتش بسوزاندش، خرفستر جراحتش زَنَد، ددان تکه تکه اش کنند، آهن بِبُرَدَش، و اجسام سخت با ضربه بر آن بشکنندش، حال آن که بیماری و رنج ذاتیِ آن هستند؛ و نه انتظارِ سلامت و ایمنِ مدامش هست، درحالی که در معرض گرما، سرما، بیماری، ترس، گرسنگی، تشنگی، و مرگ هم هست.

شاهزاده پرسید: آیا آنهایی که پدرِ من به تبعید فرستاد و سوزاند، دوستان تو بودند؟ و با دریافت پاسخ آری، ادامه داد: مرا خبر داده اند که مردم به خاطر دشمنی و سخنانِ بد علیه آنان گرد آمدند. زاهد گفت: از نظرِ دشمنی درست است؛ امّا از نظرِ سخنانِ بد آیا می توان آن را در موردِ کسی به کار برد که راستگوست و دروغ نمی گوید، آن که می داند و جاهل نیست، آن که به کم ترین کفایتِ هر چیزی خوشنود است، آن که اموال و اهل و اولادش را ترک می کند، آن که نه بر خود و نه بر دیگران آسیب نمی زند، از آن که هیچ کس گمانِ ترس نمی برد که بر خود یا خانواده یا اموالش زیانی وارد کند؟ پس چگونه مردم توافق کردند که دشمنِ آنان باشند حال آنکه میانِ خود ناموافقند؟ [139 [پاسخ داد: همان گونه که سگان بر مردار گرد آیند و دندان زنند، امّا همدیگر را هم گاز گیرند و از آن پارس کنند، درحالی که از قامت و رنگ های مختلف باشند، در هنگامی که بر سرِ لاشه با هم به نزاعند، و انسانی از کنار آنان بگذرد، یکدیگر را رها می کنند و با هم به آن انسان هجوم برند، و علیه او همدیگر را یاری کنند هر چند چشم بر لاشه آنان ندارد، امّا از او بیزارند، زیرا بدانان غریب است و آنها به هم پیوسته. لاشه مالِ دنیاست، و سگانِ رنگارنگ که برای آن با هم در نزاعند انواعِ مختلفِ آدمیانند، که پروای دیگری جز دنیا ندارند. مردی که سگان دوره اش کرده اند، او که نیازمندِ لاشه نیست، زاهد است که او را در دنیا باکسی ستیزه نباشد، و خلق این را منع نمی کنند، زیرا او بدانان غریبه است. و چه استدلالی قویتر از این هست که مردم ناموافق به هم یاری رسانند تا بر اویی هجوم برند که هیچ دعوی علیه او از سوی افرادِ دانا مطرح نمی شود؟

شاهزاده گفت: مقصودت را برآر و مرا با داروهایت درمان کن. زاهد ادامه داد: هنگامی که پزشکی حاذق، تنِ انسانی را می بیند که از آزها، از اخلاط فاسد فرسوده گشته است و او را نظر آن است تا تقویت و فربه اش کند، با غذایی که گوشت و قوّت بزاید نمی آغازد، زیرا می داند که آمیختن غذای مقوّی با اخلاطِ فاسد مضرِّ تندرستیِ بدن است، بلکه او را با آنچه که اخلاطِ فاسدش را نابود کرده، و شریان هایش را پاک می گرداند درمان خواهد کرد، از این روی او را با خوراکی و نوشیدنیِ مناسب تغذیه خواهد کرد؛ پس او قوی خواهد شد تا [غذای] سنگین را برتابد.

شاهزاده پرسید: آیا آنچه مرا بدان می خوانی، چیزی است که انسان ها با ادراکِ خود بدان دست می یابند، به گونه ای که آن را در ارجحیّت بر چیز دیگر برگزیده اند؟

آن گاه زاهد گفت: به راستی که این بسی بزرگ تر از آن است که کارِ مردمِ زمین باشد، یا حاصلِ فکرِ آنها. اگر اندیشه مردم دنیا بود، دعوتی می بود به اعمال و آرایه های آن، مانند غذا، نوشابه، پوشیدنی، [140] اندوخته ها، عمارات، سرگرمی ها و هویهای آن؛ امّا این امری است بیگانه با آن، و ناقضِ آن. پرسید: آیا کسی بجز تو به این دعوت می کند؟ پاسخ داد: آری! افرادِ با آیینِ همه ملت ها.

شاهزاده باز پرسید: پس آنچه شما را در این موضوع بر دیگران برتری می بخشد، کدام است؟

او ادامه داد: منشأ دعوتْ حقیقت است به تنهایی، امّا اختلافِ میان ما و میانِ دیگران این است که آمدن و آشکارشدنِ این دعوت بر زمین به زبان های گوناگون با پیامبرانِ اللّه و رسولانِ او در زمان های پیشین ختم شد. هر دعوتی هدایتی است و غرضی درست، امّا ملت ها آن را از هدفش دور می کنند، و غرضِ راهش را ترک می کنند، و به اسمش چسبیده وانمود می کنند آن را می فهمند؛ و این جداییِ میان ما و آنها را تشکیل می دهد. ما با هیچ کس، درهیچ چیز، مخالفت نمی کنیم مگر این که علیه او برهانی داشته باشیم از بقایایِ کتبِ در دستِ او، و از عقایدی که بر زبان می آورد. رفتارِ ما گواهی می دهد که ما درجهتِ حقیقت هستیم، و رفتار آنان علیه شان گواهی می دهد که در ضدیت هستند.

باز پرسید: پس چگونه است که وقتی پیامبران و رسولان وارد می شوند آن گاه منقطع می شوند، طوری که نشانشان زدوده و علوم شان نادیده انگاشته می شود؟

پاسخ داد: صاحب باغ را نمی بینی که چگونه گیاهانِ مختلف را در آنجا پرورش می دهد، آن گاه بر هر گونه آنان حصار ساخته، و برای مدتی در آن وارد نمی شود؛ امّا موسمِ ربیع که می رسد به بازدید آن می رود و سر به سویی می گذارد که کارش آن جاست؟ چنین است نیز با پیامبران و رسولان، زیرا آنان به منظوری می آیند که خدای تعالی و تبارک امر فرموده است؛ و هر فصلی منظور خود را دارد؛ گل هدفی و بَرْ هدفی دیگر دارد.

پرسید: آیا آنان کسانی را می جویند که مقصودشان را برآرد، یا [141] دعوتی عام ارائه می کنند، که برخی آن را پذیرفته، و برخی که مهری بدانان ندارند آن را رد می کنند؟ به نظر می رسد آنها کسانی را که اجابت شان کرده اطاعت شان می کنند و زیرِ دولت شان هستند نمی شناسند.

زاهد گفت: به تمثیلی گوش دار که تو را خواهم گفت.

تمثیل مرغ، در مقایسه با پیامبران

گفته می شود که در ساحلی از دریا مرغی است که تخمِ بسیار گذارد؛ امّا زمانی می رسد که اقامت در ساحلِ مذکور برایش دشوار می شود، و او هیچ وسیله گذرانی [جز] در قلمروِ دیگر نمی یابد، تا که زمان گفته شده سرآید. پس تخمانِ خود برگرفته و آشیانِ مرغان، دانه دانه در میان تخمانِ هرگونه مرغ پخش کند. پس مرغان تخمانِ او را با آنِ خود بپرورند و بچگان او با بچگان آنان بیرون آمده، تا زمان بازگشتش فرارسد، که شباهنگام نزدیک آن آشیانها گذر کند و صدا زند که بچگان او و دیگران بشنوند، امّا تنها بچگانِ خودش با شنیدنِ صدایش بر او گرد آمده، دیگران را پاسخ ندهند. با پیامبران ورسولان نیز چنین است، زیرا دعوتشان را تنها آنانی پاسخ گویند که ایشان را باشند.

پرسید: پس اگر تو را عقیده این است که سخنانِ رسولان، سخنانِ مردم را ماننده نباشد، آیا آنها سخنانِ اللّه و فرشتگانِ اویند، یا سخنِ دیگران؟

زاهد پاسخ داد: آیا نمی بینی که وقتی مردم می خواهند حیوان یا مرغی بفهمد که جلو برود، برگردد، پیش بیاید یا پس برود، درمی یابند که حیوانات و مرغان فهمِ سخنِ واقعی آنان نمی توانند کرد؛ و بر آنان چنان تهدیدات و علاماتی نهند که یارای فهمش را داشته باشند، و بدان وسیله به مقصودِ خود با آنان رسند؟ به همان طریق، هنگامی که آدم ها ضعیف تر از آن بودند که کلام اللّه و فرشتگان او را حمل کنند، برحسب هیئت، کمال و خصوصیاتشان اصواتی ارائه شد که میان خود بگردانند و بدان طریق به سخنِ [142 [حکمت23 از طریق زبان های گوشتی گوش بسپارند، هم چون صدای سوت و تهدیدی که در خطاب به حیوانات به کار برند. به همان طریق، روح حکمت در آن صداها نهفته است؛ و به عنوان واژه، هنگامی که حاوی حکمتِ اللّه هستند، براساس اصالت درونشان شرف می یابند، به همین سان اَبْدان را ارواح شرافت می بخشند و همان طور که اَبْدانِ بی ارواح بی استفاده اند، همان گونه نیز از کلماتِ عاری از حکمت، که در مقام روح هستند، سودی عاید نمی شود.

پرسید: چگونه است که این حکمت، که از نیرو و فضیلت آن شرح دادی، همه آدمیان را سودبخش نیست؟

تمثیل خورشیدِ دل ها و چشم ها

زاهد گفت: همانا که نور حکمت مانند دو خورشید با هم در آینده است؛ نور آنان رخِ همه آدمیان را بساید، نابینا را و بینا را. هنگامی که خورشیدِ هویدا بر قوایِ بیناییِ ظاهر بالا آید، آدمیان را بر سه مقام می کند: یکی که سویِ پُر دارد، و درخشندگی بر آن سودمند است و با نگریستن بدان نیرو گیرد؛ درحالی که دیگری نابیناست، بیگانه با نور، کسی که بالاآمدن خورشید او را هیچ سودی نیست؛ و یکی که چشمِ بیمار دارد و نه از نابینایان به شمارست و نه دارندگانِ سویِ پُر. او را از درخشش برحسبِ اندازه سویِ چشمش سود، و برحسب اندازه ضعف چشمش زیان خواهد بود. هم چنین نیز خورشید حکمت که خورشید دلهاست، هنگامی که بر دلها بتابد، آنان را سه مقام کند. مقام آنانی که موهبتِ بینش بخشیده شده اند آن است که برحسب حکمت رفتار کنند و با برگزیدن آن، یقین به آن، عمل به ضروریات آن، صرف وقت در دانستنِ آنچه از آن نیآموخته اند و عمل به آن چه تاکنون از آن [143] نکرده اند، متابعان آن را حرمت گذارند. موقعیتِ آنانی که کورند آن است که در آن رابطه دلهاشان با حکمت مشابهت به رابطه چشمِ نابینا با خورشید دارد؛ درحالی که وضع آنانی که دلِ بیمار دارند هم چون جایی است که معرفتْ ناقص و عملْ ضعیف باشد؛ خیر و شر، حقیقت و باطل، در آن به هم انباشته شده است و اختلاف میانِ این دو خورشید این است که بیشترِ آنهایی که در ایشان خورشیدِ درون، با افسون هایش، بالا آمده است نسبت بدان کورند. در هر مرحله ای از مراحل بیناییِ درونی اختلافی وجود دارد مانند اختلاف در دانه های مروارید، و هرچند همه را به یک نام خوانند، امّا آنان را فرق زیاد باشد.

شهزاده پرسید: آیا خطاکار را رستگاری است؟ پاسخ داد: همانا که رهایی در آزادی از نادانی و خطاست، و رستگاری در پیوستن به نگاهبانی از حکمت است، و هر چه از آن از دست نرود، چیزی است ولو ذرّه ای باشد.

پرسید: گمان می داری پدرم چیزی از این گونه سخن شنیده باشد؟ پاسخ داد: من بر این باورم که خبر او را نرسید.

پرسید: چگونه حکیمان از این کار بازمانده، و از این موضوع مهم او را نگفته و با خبر نگردانیده اند؟ پاسخ داد: زیرا دریافت کننده سخن شان را می شناختند؛ بنابراین، شاید حکیمی با مردی نادان برای تمام عمر وابسته شود و مورد محبتش قرار گیرد و بین آنان اختلافی جز در ایمان نباشد؛ مع هذا از او در رنج باشد و مناسب نداند در وقتی که او را شایسته نمی داند، رازهای حکمت بر او بگشاید، چنان که با شاهِ کامکار و وزیر خردمندش چنین بود.

شاه کامکار و وزیرِ خردمندش

آورده اند که پادشاهی راستْ کردار بود و وزیری داشت که او را به راستْ کرداری تحریض می نمود [144] هرآینه وزیر اصول حکمت را شنیده، فهمیده، به پاسخ نشسته، و خود را [از دیگران] به پیوستگانِ آن جدا کرده بود. شاه هیچ چیز را از او پنهان نمی داشت، و وزیر نیز چیزی را از او نهان نمی کرد، جز موضوعِ آیین و حکمت. آنان مدتی دراز بدین نحو با هم گذران کردند و هرگاه وزیر شاه را می دید که در برابر اصنامِ خود به خاک افتاده است و نذورات تقدیم شان می کند و برمبنای ضلالت آنان رفتار می نماید، افسرده و غمگین می شد و با یارانِ خود مشورت می نمود که آیا در آن [موضوع] باشاه سخن بگوید. آنان پاسخ می دادند: تو رفیقت را از همه بهتر می شناسی، او را فهم کننده آموزه ها می دانی پس با او سخن بگو؛ وگرنه، مراقب باش او را به آیین و حکیمانِ آن رهنمون نشوی، زیرا که مَلِک از آن به خشم خواهد آمد.

او ادامه داد: شبی در وقتِ استراحتِ مردم و در آن روزها بارانِ سنگینی می بارید شاه به وزیر گفت: میل داری در شهر به گردش درآییم و وضعِ مردم، و تأثیر این بارانِ چند روزه را ببینیم؟ پاسخ داد: آری، چنانچه رأی تو بر این است.

پس در نواحی مختلف شهر به گردش درآمدند و در راهی از نزدیک کومه سرگینی گذشتند که از آنِ مردمِ شهر، و چون تپه ای بزرگ شده بود، و شاه روشنیِ چراغی دید که از گوشه اش می تافت. پس به وزیر گفت: با ما به زیر بیا، بگذار پیاده رویم تا نظری از نزدیک بدین آتش افکنیم و آن را معلوم گردانیم.

آنجا که رسیدند حفره ای غار مانند دیدند، که مرد تهیدستی کنده و سرپناهی برای خود و همسرش کرده بود. با شنیدنِ صدای آواز، هر دوان از نقطه ای به تماشا نشستند که از درونِ حفره معلوم نبود، و هان! مردی را دیدند زشتْ منظر که بر آنچه از فضولات برای خود مهیا کرده بود تکیه داده است. او جامه ای ژنده بر تن داشت که در مزبله دان یافته و در پیش خود تکه ای از [145] کاسه ای گِلین داشت، به دور انداخته و بر آن مَزبله دان، و مشروبی در آن بود، در دستش استخوانی بود بدور افتاده از نَعشی، و بر آن پوستی کشیده بود از همان، همچون دایره ای. زنش در بر او ایستاده، منظر و جامه اش همو را می مانست. او شوی را به باده خدمت می کرد و هرگاه زن شوی را می خواند، او را «شهریارِ مردان»، و هرگاه مرد با زن می گفت، او را «شهربانویِ زنان» می نامید. درمیان ایشان شادمانی بود و خنده و شور و هوسرانی دوجانبه ای بیشتر از آنچه به زبان درآید،24 آن چنان که شاه از وضعی که در آن بودند و حَظّی که می بردند، به شگفت درآمد.

پس آنجا را ترک کردند، امّا بُهتش از آنچه هر دو نظاره کرده بودند، به پایان نمی آمد و به وزیر گفت: به یاد ندارم که هرگز ما را شادی و لذتی که در این دو شخصِ تهیدست دیده ایم بوده باشد و می اندیشم که آنان همه شب را بدین نحو خواهند گذراند. آن گاه وزیر رشته سخن را پس از شاه در دست گرفت و گفت: شاها! ترسم این است که ما نیز به قدر اینان در فریبیم

پرسید: چگونه ممکن است؟ وزیر ادامه داد: زیرا نزد آنانی که پادشاهیِ جاودانی را می شناسند، پادشاهی [زمینی[ همچون این مکان در پیش چشمان ماست؛ و نزد آنانی که به منزل سعادت ابدی چشم امید دارند، عمارات تو چون این غار در چشم ماست، و آنان از زیبایی و کمالی که تو از آن برخورداری در شگفت خواهند بود، همان گونه که ما از آنچه این دو بینوا در خیالِ خود از آن برخوردارند، در بُهتیم.

شاه پرسید: و این توصیف را کیانند و در بابِ پادشاهیِ جاودانی چه می گویند؟ وزیر پاسخ داد: آنها ایشانند که اللّه را شناخته و ابدیت را می جویند، منزلِ [146] شادی که غم در آن نیست و دنبالش نیز نمی کند، جز غنودنی بی همراهیِ فرسایش و نوری که تاریکی درپی آن نیست و دانشی که با نادانی آمیخته نیست و عشقی که نفرت همراهی اش نمی کند، و رضایت و ایمنی، که هیچ کدامِ از آنان قرینِ خشم و ترس نیست، و زیبا و دلپذیر، بی آمیزشِ لئامت و تباهی در هیچ کدام؛ تندرستی و حیات، که آن را نه بیماری به دنبال است و نه مرگ؛ ایمنی کامل ازتمامی بدی ها و فراوانی هر آنچه که خوب است. شاه پرسید: و آیا آنان اشارت می کنند که اشتیاق و راهی بدین منزل باشد؟ پاسخ داد: آری؛ آنان تردید ندارند او که آن را بجوید، بدان وارد شود.

پرسید: پس از چه روی مرا قبل از امروز از آن آگاه ننموده بودی؟ وزیر پاسخ داد: زیرا مَلِک بدین کور و کر است. کوری و کری او را به خشم و تندی می گرایند، میان او و میان تعمق و تأمل حایل گردند. دلش انباشته از هویهای مختلف دور و نزدیک، گوشش مجذوب قصّه های فراموش گشته دلپذیر و گفته های بی اساس، و چشمش مایل به رنگ ها و اشکالِ پرزرق و برق است.

شاه گفت: اگر حقیقت این باشد، ما باید نه شبان و روزان خود را و نه میل به استفاده از شنوایی و بینایی خود را در هیچ چیز جز این [موضوع [به کار گیریم و اگر شکی باشد، بر ما لازم است تا خود را به جستجوی معرفت آن مشغول داریم، تا اینکه درستی یا نادرستی آن را بدانیم و بر این نظر هستم که پنهان داشتن تو این موضوع را از من پسندیده نبود، زیرا مرا به مهر تو اطمینان بود و عذر تو را درست می دانستم.

وزیر گفت: هر آینه رابطه نزدیکی میان آغاز و پایان این موضوع هست، زیرا هم کسی که آن را می شناسد و هم آن که بدان غافل است، موافقند که از حکم آن سربپیچند و برای دنیایی تلاش کنند که دشمنی با ابدیت است؛ از این رو در بی خبر گذاشتن تو چنین عمل کرده ام، از مهر و از ترس تو؛ هم چون شناگر نسبت به رفیق خود، که شنا نمی دانست، و به آبی بزرگ اوفتاد.

شناگر و رفیقش

پرسید: آن چه بود؟ پاسخ داد: آورده اند که دو دوست صمیمی بودند، یکی از آنان شنا می دانست، امّا دیگری هیچ از آن هنر نداشت و نه جسارت آنکه پای در آب نهد؛ امّا چنان شد که هر دو در آب ژرف اوفتادند. پس شناگر برای نجاتِ خود از غرق شدن به شنا پرداخت، و با نظرکردن به دوست خود او را درحال بالا و پایین شدن در آب دید. وقتی که ناآگاهی او به شنا، و امید کم زندگی اش را دید، میل به نجات [دوستش] او را وادار به نزدیک شدن به وی نمود، امّا جرأت نمی کرد زیاد نزدیک شود، از ترس اینکه او را بگیرد و هر دو غرقه شوند. پس روی بدان آورد تا نشان دهد چگونه وی با دستان خود کار می کند تا که او را رهنمون شود؛ او هم دستان خود را به نحوی مشابه به حرکت درآورد؛ از آن روی، به امیدِ نجاتش، با نزدیک شدن بدو جان خود را به خطر انداخت تا بتواند دستش را بگیرد. پس با او شنا کرد تا هر دوان از آب بیرون آمده نجات یافتند. به همان طریق، ای شاه! من نیز جان خود را در این با تو به خطر انداختم، هرچند از قدرت تو و ضعف خود آگاهیَم بود؛ امّا هنگامی که فرصت را مناسب دیدم، در آن باب با تو سخن گفتم. پس آیا اجازه می دهی که تو را از این سخنان یادآور گردم؟ پاسخ داد: آری! همیشه! وزیر نیز چنان کرد و پایان کار، رستگاری بود.

شهزاده ادامه داد: من فکر خود را با چیز دیگری جز این راه مشغول نمی دارم و عزم جزم کرده ام تا در شب با تو بگریزم. زاهد پرسش نمود: چگونه می توانی با من بیایی، حال آن که نه حیوانی دارم که مرا بَرَد، نه زر نه سیمی؛ طعامی فراهم ننموده، خانه ای نیز و مایلیم تنها زمانِ کوتاهی در این دیار بمانم. چگونه می توانی خود را به پیوستن به آنانی عادت دهی که چون مردگانند؟ شهزاده گفت: چگونه آنان را به مردگان ماننده می کنی؟ پاسخ داد: زیرا آنان حیات حیوانی شان را میرانده اند، از مرگ جسمانی شادند.

شهزاده گفت: پرستندگانِ [148] اَصنام نیز وانمود می کنند که آنان مانند زاهدان، بر مرگ فایق آمده اند، امّا می نوشند و می خورند، همان گونه که زاهدان می نوشند و می خورند؛ پس استدلالِ این موضوع چیست؟

گنجشک و دام گذار25

زاهد گفت: آورده اند که فردی مباشرِ باغی بود. هنگامی که در روزِ مرسومی که بدان منظور منصوب شده بود وارد باغ شد، گنجشکی را دید بر درختی نشسته، و میوه آن می رباید. پس برایش دامی گذاشت، گرفتارش کرد و هنگامی که خواست او را سر ببرد، پرنده گفت: در من چیزی نیست که تو را سیر گرداند. آیا ترجیح می دهی کاری بهتر از آن چه قصدش را داری انجام دهی؟

پرسید: و آن چیست؟ گنجشک گفت: مرا به حال خود بگذار و من تو را سه پند خواهم آموخت، که هرگاه آنها را در یاد داشته باشی، تو را از همه آنچه داری، بهتر خواهد بود.

مرد گفت: باشد؛ پس مرا از آنان خبر ده. گفت: تا سوگند خوری که مرا آزاد کنی. او نیز چنین کرد.

پس گفت: برای آنچه از دست می دهی مأیوس مباش؛ آنچه بدان نخواهی رسید را مجوی؛ و چیزی را که نخواهد بود باور مدار. آنگاه پرنده را رها نمود، که پرواز کرد و دور شد، و بر شاخه ای نشست؛ و مرد را گفت: اگر معلومت بود که چه چیز را در من از دست داده ای، می دانستی که از چیزی بزرگ محروم شده ای.

پرسید. آن چیست؟ پاسخ داد: اگر مرا کُشته بودی در سنگدانم مرواریدی به بزرگی تخم غاز می یافتی، و از بهای آن در تمام عمرت برخوردار می گشتی. مرد این را که شنید از آزادکردنِ او نادم شد و برای این که به دامش اندازد چنین گفت: گذشته ها گذشته است، با من باش و جایگاهت را ترک مکن، چون ما را نسبت به هم دینی است.

پس گنجشک گفت: ای نادان! می بینم که پندها را در یاد نداری، و مرا هنگامی که در دستت بودم نگه نداشتی؛ زیرا [149] اندوه دارِ از دست دادنِ منی، و بازگشتِ مرا می خواهی، که بدان نخواهی رسید؛ و چیزی را باور داری که نمی تواند باشد، زیرا سنگدانِ من کوچک ترین چیزی است که در من است، حال آن که تخم [غاز [بزرگتر از من است. و این ملت تو، ای شهزاده! بُتان خود را با دست خود ساخته اند، امّا بر این باورند که خودْ ساخته آنانند. آنان را از ترسِ ربوده شدن نگاهبانی داده اند؛ امّا می گویند که زیرِ نگاهبانی ایشانند. دست رنج خود را صرف آنان کنند و براین باورند که آن را از ایشان دارند. پس چیزی را جسته اند که نمی توان به دست آورد و چیزی را باور دارند که نمی تواند باشد. امّا در پاسخِ گفته ات که ما چون آنان خورده، آشامیده و خود را می پوشانیم، خوردن را ضرورت بر ما تحمیل نموده است، مانند خوردن گوشتِ مرده، به همان نحو که شاهی که دشمنش او را با زنان و فرزندان در غاری در ساحلِ دریا محاصره کرده بود نمود. آنان زمانِ درازی در محل بودند، ناتوانِ از گریز، و بی توشه. یکی از آنان مُرد و آنان در آستانه نابودی، چنان کردند. می اندیشی که آنان خوراک را از بابِ ضرورت خوردند یا میل و رغبت؟

پاسخ داد: آری! خوراکِ نهایتِ ضرورت. زاهد ادامه داد: این اختلاف میان خوردنِ ما و خوردنِ آنان است، چون ما می خوریم تا دفع ضرورت کنیم و ناخواسته، حال آن که آنان با رغبت می خورند و نه از روی اجبار. شاهزاده گفت: در مورد بُتان، نفرت من از آنان پایان نمی پذیرد، هم چنان که نومیدم از سودِ آنان. پس مرا آگاه گردان که نخستین چیزی که مرا در آیین بدان دعوت می نمایی کدام است؟ پس پاسخ داد: دو چیز، یعنی معرفتِ اللّه و عمل بدان چه او را خوشنود گرداند.

پرسید: چگونه او را بشناسم؟ پاسخ داد: باید او را به وحدت، به توانایی، و به عدالتش، به عظمت و داناییِ او بر همه چیز بشناسی و با برتریِ او بر همه چیز.[150]

پرسید: و دلالت بر تمام اینها چیست؟ حکیم پاسخ داد: آیا نمی اندیشی که وقتی چیزی ساخته شده را می بینی، می دانی که سازنده ای دارد، هرچند او بر تو غایب باشد؟ به همان طریق، خدا را در تمامِ این چیزهای ساخته شده می بینی، آسمان، زمین، ماه، ستارگان، گردش افلاک، جریان آب، جنبش باد و آتش، و هیئتِ همه مخلوقات، که خالقی توانا و دانا دارند، و او برترین و بزرگ است.

پرسید: و چه چیز در ما او را خوشنود خواهد نمود؟ پاسخ داد: اینکه هر کس نسبت به دیگری آن کند که مایل است وی نسبت به او چنان کند، و این که از انجام آن چیز نسبت به او باز مانَد که مایل است دیگری نسبت به او روا ندارد. پرهیزگاری در این است، و پرهیزگار در پرهیزگاری نسبت به اللّه خوشنود می شود.

شاهزاده گفت: به راستی اینک مرا با کاستیِ آیین بتان آشنا نمودی، و با موضع [خودم در آن؟]، که درست نیست. [پاسخ داد:]هرآینه موضع داشتن در هر آیینی بجز آیین اللّه تو را گشادی نخواهد بود. پرسید: و چه چیز [استمرارِ [موضع مرا در دیگری پس می راند، و آن را بر من تنگ می کند؟ پاسخ داد: نادانی و دانایی.

پرسید: پس تنگیِ نادانی کدام است و گشادِ دانایی کدام؟ گفت: دانایی توانگری است و توانگری گشادگی است؛ نادانی فقر است و فقر تنگی.

پرسید: و دلالت بر این چیست؟ پاسخ داد: نمی بینی که سینه ات بر اثر نادانی از آن چه خواسته می شود تنگی می گیرد و امید به فراغت تنها در رسیدن به دانایی از آن داری؟

[شهزاده] پاسخ داد: به راستی که اشخاصی را به امید فراغت [از چیزهایی [دیده ام که در آنان فراغتی نیست و یقین ندارم که خود یکی از آنان نباشم. او ادامه داد: آیا تو را این اندیشه عیان نموده و از آن باخبر نمایم، و از [151] مقامِ آنان که پذیرایش گشته اند، [در تقابل با [آنان که آن را نپذیرفته اند ترسان کنم؟ [شهزاده] پاسخ داد: تنها این می تواند مرا از آن بابت به هراس اندازد. او گفت: به یقین از فردوس و آتش شنیده ای، و هرچند آنها معنایی معین گشته برای چیزی واقعی دارند، نامی نمی داشتند [مگر این که در طبیعت وجود می داشتند؟].

[شهزاده] پاسخ داد: اگر سخنرانی بخواهد خطابه ای بی معنی ایراد کند، می تواند؛ و شاعر گفته است: چه بسا داستانی احمقانه که معقول باشد

پس، اگر مرا وادار به باور چیزهایی کنی که معقولند، مرا مجبور می کنی که . دروغ زنان را باور بدارم [نیز، زیرا دروغ شان ممکن است معقول باشد]. پاسخ داد: هر آینه من تو را مجبور می دارم واژگان مجزا را که در عبارات دروغ زنان به هم آمیخته نشده اند، باور بداری.

شهزاده گفت: تو به یقین مرا به ایمان به اللّه وادار نموده ای و آنچه از او درباره پاداش و تنبیه آمد و من باید خود را آماده گوشه گیری از دنیا سازم. زاهد پاسخ داد: نه هرکسی برای گوشه نشینی از آن آماده است، زیرا که دنیا زندان پرهیزگاران است و بهشتِ اشقیا. و چرا نباید انسان گوشه نشین آن باشد وقتی که بداند نمی تواند از منافع ابدیت جز با آزادی از بندهای دنیا برخوردار گردد؛ زیرا ضدیتی در این دو منزل است، ساختن یک کدام، انهدام دیگری است. گشادگیها و منافع ابدیت این است که راه بدان آسان توان بُرد، و دروازه های آن بر هرکس که بر طریقِ آن سفر کند باز است؛ حال آنکه تنگی ها و خسارات دنیا آن است که برای اکثر آنانی که آن را می جویند، دست نایافتنی است و نیز آنانی که بدان عشق می ورزند، بی نواتر از آنانی اند که آن را طرد می کنند، طوری که بنده آن شاید با طردش از آن بیشتر به دست آرد؛ زیرا که به بیابانی تشنگی افزا شبیه است، پر از ددانِ شکاری، رهزنان حریص، شیاطین فاسد، غول های درنده و سموم داغ؛ آب هایش سم مُهلک است، و گیاهانش درخت مرگ. در مرکز آن باغی است در حصار که مساحت نتوان نمود و دروازه ای سنگین. آن را درختانی بارور است و آب هایی سایه سار. پس [152] بعد از بیابانِ تشنگی افزا، در یک سوی آن باروری است، و ترویج و تعاون، حال آنکه در سوی دیگر دریایی است از زهر که بر فراز آن سموم26 آتش می وزد؛ و نه اینکه راه برون رفت دیگری از بیابان گفته شده باشد، الاّ آن دو راه، بیابان نشان دنیاست، با تبدیلات و رنج های آن. باغ در مرکز آن معرف اندک لذات آن است که با مصایب و نکبت آمیخته است. ترویج و باروری در یک سوی آن مانند برگردانِ مقام [یعنی سعادتِ] پرهیزگاران در دنیای دیگر است و دریای سم، برگردانِ مقام [یعنی پستیِ] اشقیا در ابدیت است.

حکیم بِلوهر، چهار ماه دیدارهای خود با شاهزاده را ادامه داد، وعظش نمود و آموزشش داد. پس از آن بلوهر، شاهزاده را باخبر گردانید که چون عید او و یارانش نزدیک است، مایل است نزد آنان برود، تا در آن موقع با آنان باشد. شاهزاده پاسخ داد: من با تو خواهم آمد. امّا بلوهر پاسخ داد: هرآینه آمدنِ تو با من شاه را علیه من و یارانم خشمگین نماید و بر آسیب پیروانِ آیین زهد برانگیزاند و شادمانی ما از بودنِ آنان با ما و شادی تو در بودن با ما ضایع گردد؛ چنان که از مقصودت باز خواهی ماند، همان که تو به شادمانی به اذن اللّه به آن دست خواهی یافت، با لطف [اجابت تو از هشداری که هم اکنون به تو دادم]تا آنجایی که ماندن تو نزد شاه او را از پیروان آیین دور خواهد داشت، که عبادتی است برای تو. هرچند ما را نفرتی از مرگ در دل نیست، امّا از دستْ یاری کردن بر خود بیزاریم.

پرسید: در کجا گرد آمده اید؟ پاسخ داد: در دشتی بارور.

پرسید: خوراک تان از چیست؟ گفت: از گیاهان و سبزیجات آن، که ملک هیچ کس نیست. امّا از بوستان، یا مزرعه، یا گله گاو یا گوسفند، هیچ کدام از اینان را نداریم.

شاهزاده گفت: [153] در توبره ات قدری مال برای یارانت برگیر. پاسخ داد: چگونه یارانم می توانند از مال گمراه شوند؛ زیرا که من سفیری نابکار نزد آنان خواهم بود اگر چیزی از دنیا نزدشان برم، آنکه در حقیقت در ستیز با آن بوده اند تا بر آن غلبه یافته اند. پس چون خصمی بر آنان وارد خواهم شد و هویهایشان را نو خواهم کرد. آنان نیازی به دیدار دشمن ندارند تا آنان را از باطل بودنِ دنیا یاد آرد، زیرا یک دشمن از آنجا دشمنِ فقر و انهدام خواهد بود، حال آنکه اگر ایشان بدانجا برنگردند، زر و گوهر چیستند جز انواعی از سنگ، که ما را بدانان در دشتِ خود نیازی نیست.

پرسید: پس جامه تان از کجاست؟ پاسخ داد: این یکی از سختی های ماست و هنگامی که جامه ای می یابیم، آرزو می کنیم که آخرین نیاز ما از دنیا باشد و ما را مجبور می سازد که به پیروان آن توسّل جوییم. [شهزاده] گفت: پس ردایی برگیر بلکه تو را به کار آید. پاسخ داد: ما جامه بدل نمی کنیم تا کاملاً فرسوده شود، و نه در شتابیم تا برای روزی بیاندوزیم که نمی دانیم به آن خواهیم رسید یا نه.

پرسید: پس این جامه از کجا داری؟ پاسخ داد: این جلدی است که شیطان بدان آموخته است؛ آن را گرفته ام تا به دیدارِ تو آیم. پس از او خواست تا رَختِ خود را بدو بنماید، و او جامه رو را از پوست سیاهی کشیده بر تنی نزار کنار زد، و وی با دیدن آثار عبادت بر تنِ او احساسِ ترحم نمود. پس گفت: رَختی از من برای تَنَت بپذیر. پاسخ داد: چگونه می توانم چیزی را بر خود بپذیرم که از سر مِهر بر یارانم دریغ داشته ام؛ و اگر درست بود، سودِ آن برایشان حاصل می کردم؟

[شهزاده] ادامه داد: پس این جامه های خود نزد من رها کن، و به جای آنان دیگر گیر، زیرا میل دارم وثیقه ای از تو نگاه دارم. پاسخ داد: خواستِ من به مبادله چیزی کهنه برای چیزی نو امیدهای مرا به نسبتِ زمانی که هرکدام دوام دارد، بسط می دهد. پس بگذار چنین باشد، امّا آیا جامه ای شبیه به آن در فرسودگی مرا خواهی داد؟ آنگاه او یکی از [154] جامه های خود را خواست که وی گرفت، و او را پیمان نمود که چنان چه نمیرد یا مغلوب نشود، پیش از انقضای سال نزدش باز گردد. او موافقت نمود، اذنِ مرخصی گرفت، او را دعا گفت، و رفت.

پس، شاهزاده پنهانی خود را به عبادت بداشت، رَخت خود را در شب درآورد، و با برتن نمودن جامه پیش گفته [فرسوده] تا صبح به دعا پرداخت. خادمِ مورد اطمینانِ شاه در نزد پسر، ناخشنود از دسترسیِ بِلوهر به شهزاده، حیله ای به کار برد و شاه را از آن با خبر نمود، که بسیار خشمگین و غمین گشت، امّا بعد به حسابِ آنچه از مکرْ نزدِ پسر امید داشت، به نرمش متوسّل شد. از این روی خواب گزاری را، ساحری را، به حضور خواست و گفت: ما را نیشی رنجور کرده است که علیه آن در نگاهبانیِ خود کوتاهی ننموده بودیم و از آن از بابت پسرمان ترس داشتیم؛ اندرز چیست؟ ساحر پاسخ داد: اندرزِ نخست جستن این مرد، یعنی بلوهر است و اگر بر او دست یابیم، تو با مناظره ما با حکیمانِ آیینِ ریاضت بر او ضربه خواهی زد، زیرا که آنان از خوراکی که اللّه به فراوانی ایشان را فراهم نموده است تا از آن بهره برند و آن را سپاسگزار باشند پرهیز می کنند؛ زیرا که آنان خود را از نسلی، که زمین تنها از آن مسکون می شود و پرستشِ اللّه افزون می گردد منقطع نموده اند. اگر بدین سان به چیزی دست یابیم که شهزاده را بگرداند و با خطایش آشنا کند، مقصودمان را برآورده ایم. یا اینکه او را خوار خواهیم کرد. من به هیئتِ آن زاهد درخواهم آمد، به چنان نحو که شهزاده هیچ چیز را از پیمانِ دوستش تکذیب نکند. آن گاه او را به زبانِ خودش با نشان دادنِ اباطیلِ آن به او مخاطب سازم، و او را به اعتراف به گمراهی خود در مدّعیاتش به ترکِ ترویج [155] دنیا بیارم، و هرآینه این داروی او خواهد بود، الاّ این که تو را رأیی [دگر] باشد. برهمین اساس شاه فرمانی صادر نمود...

[دست نویس در این جا در میان جمله بریده می شود]

نظر دکتر فریتز هومل درباره نحوه احتمالی به پایان رسیدنِ این دست نویس در صورتی که گم نمی شد، به دنبال می آید:

در برگ (یا برگ هایی) که گم شده اند، اطلاعاتی داده می شد که چگونه شاه قصد داشت بر بلوهر دست یابد و نتوانست او را بیابد، امّا در عوض زاهد دیگری را دستگیر نمود و او را به زیر شکنجه کشید و چگونه اندرزِ دومِ ساحر انجام شد و بلوهرِ دروغین (یعنی خود ساحر) به شاهزاده معرفی گشت؛ آنگاه چگونه، به جای اینکه زاهدِ دروغین بتواند شاهزاده را عاجز کند، برعکس، فرد اخیر ساحر را به آیین ریاضت، تغییرِ آیین داد؛ نیز چگونه ساحر دومی (در شرح مسیحی «تیوداس،27» که گمان می شود «دِواداتا28»ی هندی باشد)، که می خواهد شاهزاده را با اشباحِ زنانِ زیبا وسوسه کند نیز به همان سان به استحاله درونی مشابهی رهنمون می شود؛ و چگونه در پایان، شاه نیمی از قلمرو خود را به پسرش می دهد، با این امید که بدان وسیله باز او را به اندیشه های دنیوی بازگرداند؛ چگونه شاهزاده آن را می پذیرد، امّا بلافاصله پس از مرگِ پدر آن را به فرد دیگر وامی گذارد، تا به کلّی به دشت کناره گیرد، جایی که بلوهر را دوباره می یابد، و براثر ریاضتِ مداوم و توبه، بودای واقعی می شود.

پی نوشت ها

1. غیر از نسخه موجود در کتابخانه ملک، از همین روایت و به قلم همان کتاب، نسخه دیگری نیز در کتابخانه موزه بریتانیا با شماره ثبت Ms Or. 13214 موجود است.

2. Halle.

3. متن از این منبع برگردان شده است:

Book of the King's Son and the Ascetic, translated by Edward Rehatsedk, The Journal of the Royal Asiatic Society of Great Britain and Ireland for 1890 [London, 1890] (Reduced to HTML by Christopher M.Weimer,August 2002-www.sacred-texts. com/journals/ jras/ ns22_02. htm).

4. romance.

5. خواننده را به این نکته توجّه می دهم که این ترجمه مربوط به سالهای پایانی سده نوزدهم و مربوط به دوره ای است که هنوز پژوهش های مربوط به داستان بلوهر و بوذاسف پیشرفت چندانی نکرده بود. امروز برای ما روشن است که این داستان شرح بودایی ناشناخته ای از زندگی بودا نیست، بلکه حاصل تغییر و انجام اصلاحات در آن است و تغییرات هم از منظر بودایی صورت نگرفته است (مترجم فارسی)

6. St. John of Damascus.

7. Notices sur la livre de Barlaam et Joasaph.

8. اندکی پیش از ظهور اسلام (مترجم)

9. jâtaka.

10. Buddhist Birth Stories.

11. Dr. Fritz Hommel.

12. Dr. Blau.

13. German Oriental Society.

14. متن عربی مورد نظر، همراه متنی که در اختیار من است، نیست. (مترجم)

15. M. Emmanuel Cosquin.

16. Revue des questions historiques.

17. T. W. Rhys Davids.

18. Suvarna-dvipa، در سانسکریت به معنی جزیره طلا. دانش پژوهان شرقی آن را سیلان، امّا دانش پژوهان غربی سوماترا می دانند. (مترجم)

19. Belavhar.

20. با انجیل متی بخش سیزده، 233 مقایسه شود و شباهت شگفت آوری ملاحظه خواهد شد. (مترجم انگلیسی)

21. این تمثیل در کلیله و دمنه نیز هست. (م. ا)

22. Kingdom.

23. Wisdom.

24. به اصطلاح، مزبله دان محلّ مرده سوزی بود، شهریار مردان و شهربانوی زنان مهتر و مهتوانی (Mehter/Mehtvani)، که تمام آنهایی که با هندوستان آشنا هستند به آسانی خواهند پذیرفت... بودایی ها مکان مرده سوزی را صرفاً کومه می نامیدند، پس شاید شگفت آور نباشد که متن عربی ما آن را کوهی سرگین می نامد. (م. ا)

25. این تمثیل در کتاب فارسی شمسه و قهقهه هم آمده است، امّا بدون تردید، اصلی هندی دارد. (م.ا)

26. (سَمُوم) باد گرم، باد زهرآگین، باد گرم و خفقان آور که در فصل بهار و تابستان در صحراهای آفریقا و بیابان های عربستان می وزد، سمایم جمع (فرهنگ عمید). مترجم انگلیسی نیز کلمه simmom را به کار برده است. (م. فارسی)

27. Theudas.

28. Devadatta.



1. کارشناس ارشد ادبیات انگلیسی.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان