ویتگنشتاین (متقدم و متاخر)

آنچه در این مقاله آمده ترجمه مدخل ویتگنشتاین از دایره المعارف فلسفه پل ادواردز به قلم نورمن ملکوم است

چکیده

آنچه در این مقاله آمده ترجمه مدخل ویتگنشتاین از دایره المعارف فلسفه پل ادواردز به قلم نورمن ملکوم است . به دلیل مفصل بودن مقاله، قسمت زندگینامه و یکی دو مورد از مطالب را حذف شده است . در بخش اول، فلسفه متقدم یا نظریه تصویری زبان و در بخش دوم، فلسفه متاخر یا نظریه کاربردی در زبان مطرح شده است . قبلا تحقیقی به قلم مترجم این مقاله در همین موضوع در فصلنامه حوزه و دانشگاه شماره 24- 25 منتشر شده است که می تواند مکمل این باشد .

کلید واژه ها: نظریه تصویری زبان، نام ها و اشیا، امر واقع، وضعیت امور، تابع صدق، تناظر یک به یک، بسائط مطلق، معنا و کاربرد، ضرورت و الزام منطقی، قواعد و زبان خصوصی .

رساله

رساله (1) [به قلم لودویگ ویتگنشتاین] اثری است جامع، با عالی ترین درجه ابتکار و نوآوری، و در عین حال، تعداد صفحات آن از هشتاد صفحه تجاوز نمی کند . این کتاب به صورت مجموعه ای از نکات شماره گذاری شده در دستگاه اعداد اعشاری تنظیم یافته است . قضیه های زیر با عدد به عنوان مطالب اصلی این کتاب مشخص شده اند:

1 . جهان مجموع آن چیزی است که امر واقع (2) است .

2 . امر واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضع امور . (3)

3 . تصویر منطقی واقعیت ها [وضع واقعیت ها] اندیشه است .

4 . اندیشه جمله ای معنادار است .

5 . گزاره [مرکب] تابع صدق گزاره های اولیه [تشکیل دهنده آن] است .

6 . صورت کلی تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از (؟)

7 . آنچه را نمی توان درباره اش سخن گفت، باید درباره اش خاموش ماند .

نظریه تصویری: ویتگنشتاین در یکی از یادداشت هایش می نویسد:

تفنن در کلید واژه ها صحیح نیست . کل کار خطیرم مبتنی بر تشریح ماهیت جمله ها است . (4) (واژه آلمانی satz گاهی به جمله و گاهی به گزاره و قضیه ترجمه می شود) .

این چه چیزی است که به ترکیبی از کلمات امکان می دهد تا واقعیتی را در جهان ارائه کند؟ با ساختن یک جمله، من چگونه می توانم چیزی را بگویم - به کسی بگویم که واقعیت فلان و بهمان است؟

توضیح ویتگنشتاین ناشی از این اندیشه کوبنده است که جمله، تصویر است . منظور او آن است که جمله به معنای حقیقی، تصویری است، نه این که از جهاتی خاص صرفا شبیه به تصویر باشد . ظاهرا این فکر نخستین بار در خلال جنگ به ذهن وی خطور کرد، زمانی که وی در مجله ای مشاهده کرد که چگونگی وقوع تصادف اتومبیل با استفاده از مدل های کوچکی، در دادگاه نشان داده می شود . (5)

از این رو، او می گفت: «گزاره، تصویری از واقعیت است . گزاره در تلقی ما، مدلی از واقعیت است (رساله (4.01 .عروسک ها و ماشین های اسباب بازی را می توان استادانه به کار گرفت تا طرق مختلفی را که در آن امکان وقوع تصادف می رود نشان دهند . این اشیا را می توان برای ساختن گزاره های مختلف درباره تصادف و ارائه گزارش های مختلف از واقعه تصادف به کار برد . تصور کلی ویتگنشتاین بر این امر بود که زمانی که ما جمله ای را سر هم می کنیم از واقعیت یک ماکت می سازیم . در گزاره، واقعیت، همان گونه که بود، بر اساس تجربه در کنار یکدیگر قرار می گیرد. (4.031)

آدمی معمولا تصور نمی کند که جمله ای که بر روی کاغذ چاپ شده، تصویر است. [اما] بر طبق مندرجات رساله، آن جمله، تصویری است به معنای معمول از آنچه آن را بیان می کند . ویتگنشتاین برهان این امر را بدین صورت می داند که هر چند واژگانی را که قبلا با آنها مواجه نشده ایم باید توضیح داد . وقتی برای اولین بار به جمله ای برمی خوریم که از واژگان آشنا ترکیب شده است، بدون هیچ توضیح اضافی، معنای آن را می فهمیم .

«من معنای گزاره را می فهمم، بی آن که بخواهم معنای آن را برای من توضیح دهند». (4.012) این نکته ممکن است برای ما واقعیتی چشم گیر به نظر آید . اگر آن [جمله دارای] واقعیت است، تنها توضیح ممکن آن است که جمله معنای خود را نشان می دهد . نشان می دهد که اگر جمله صادق باشد، اشیا چگونه خواهند بود (4.022) تصویر هم دقیقا همین کار را می کند . جمله ای که از کلمات قدیمی ترکیب یافته است می تواند وضعیت های جدید را بیان دارد، چرا که تصویری از آن است .

آن گونه که رساله بیان می دارد، در هر تصویری باید بین عناصر تصویر و اشیا از حیث وضعیت اموری که آن باز می کند، تناظر یک به یک وجود داشته باشد . اگر یکی از عناصر تصویر به جای یک انسان و عنصر دیگر به جای یک گاو باشد، رابطه بین عناصر تصویری می تواند نشان دهد که آن شخص مشغول دوشیدن گاو است . هر تصویری یک واقعیت است; یعنی این واقعیت که عناصر آن تصویر به صورت معین با یکدیگر مرتبط هستند . واقعیت [و ممکن خارجی] تصویر نشان می دهد که نسبت اشیای خارجی با هم مثل نسبت عناصر تصویری است که به جای آن اشیا نشسته اند .

از آن جا که جمله را می توان تصویر دانست، باید بتوان به تعداد اشیای موجود در واقع امر، عناصر [متناظر] را در تصویر، بازشناسی کرد . هر دو باید از کثرت ریاضی یا منطقی یکسانی برخوردار باشند .

هم چنین باید توجه داشت که این نکته درحق جمله های معمولی صادق به نظر نمی رسد . از نظر ویتگنشتاین، این به این معنا نیست که این امر، صحیح نیست، بلکه بدین معناست که جمله های ما دارای پیچیدگی و ترکیب پنهانی است که آن را با تجزیه و تحلیل می توان نشان داد .

بر طبق رساله، تصویر باید با مصور (ممکن) وجه مشترکی داشته باشند . این وجه مشترک «طرح بازنمایی (6) » تصویر است . تصویرها، علائم تصویری و شیوه های فرافکنی (7) گونه های مختلفی دارند . اما همه تصویرها باید با واقعیت [خارجی] مشترکا دارای طرح منطقی واحدی باشند تا اصلا بتوانند واقعیت را تصویر کنند، خواه صادق، خواه کاذب . این طرح منطقی را که «طرح واقعیت » نیز نامیده می شود، می توان به امکان تناظر اشیای جهان خارج با عناصر تصویر تعریف کرد (2.18 ,2.151) جمله ها از آن جا که تصویرند، دارای همان طرح واقعیت هستند که به تصویرش می کشند .

نکته بیان ناپذیر: تصویر می تواند واقعیت را ترسیم کند، اما نمی تواند طرح بازنمایی خود را نشان دهد . تصویر موضوعش را از بیرون ترسیم می کند (باز می نماید)، اما نمی تواند خود را بیرون بیاورد تا طرح بازنمایی خود را ارائه کند . تصویر طرحی دیگر ممکن است طرح بازنمایی تصویر خاصی را نشان دهد; مثلا تصویر پدید آمده با صدا (8) می تواند طرح بازنمایی تصویر پدید آمده با رنگ (9) را ترسیم کند . ولی برای آن که یک تصویر بتواند طرح تصویر دیگری را باز نماید، باید بین آن دو یک وجه مشترک وجود داشته باشد . «در تصویر و مصور (محکی) باید یک چیز کاملا شبیه (10) و عین هم وجود داشته باشد تا بدان وسیله یکی از آنها اساسا بتواند تصویر دیگری باشد» (2.161) از این رو، هیچ تصویری نمی تواند طرح منطقی [یا] طرح واقعیت [خود] را که همه تصویرها باید دارای آن باشند، نشان دهد .

[اکنون] این ملاحظه را باید در مورد جمله ها نیز اعمال کنیم . ما با جمله ها اظهاراتی را بیان می داریم . ما با جمله چیزی را می گوییم; می گوییم که اشیا چگونه هستند . اشیای جهان خارج به طریق خاصی با یکدیگر مرتبط هستند و ما سعی می کنیم [به کمک جمله ها] آن را توصیف کنیم، اما نمی توانیم بیان کنیم که چگونه جملات از عهده بازنمایی واقعیت، اعم از صادق و کاذب، برمی آیند . ما نمی توانیم بگوییم که طرح بازنمایی، چه چیزی است که نسبت به همه جمله ها معمول است و آنها را تصاویر واقعیت می سازد . ما نمی توانیم بگوییم چگونه زبان جهان خارج را باز می نماید . ما در هیچ جمله ای نمی توانیم طرح تصویری هیچ جمله ای را بیان کنیم . «هر آنچه قابل گفتن باشد فقط می توان با جمله بیانش کرد . بنابراین، از هر آنچه برای فهم همه جمله ها ضروری باشد، هیچ چیز نمی توان گفت » . (11)

این نظر به یک معنا، مستلزم آن است که نمی توان گفت معنای یک جمله چیست [. مثلا] درباره جمله «الف بزرگ تر از ب است » می توان برای کسی توضیح داد که هر یک از «الف » و «ب » به چه چیز اشاره داشته و «بزرگ تر» چه معنایی دارد . اما بیش از این نمی توان برای او توضیح داد; یعنی این که «الف بزرگ تر از ب است » به چه معناست . ما عناصر یک جمله را درک می کنیم و می بینیم آنها چگونه ترکیب یافته اند، اما نمی توانیم بگوییم که این ترکیب چه معنایی دارد . با این حال، معنای آن را درک می کنیم . (12) به یک معنا، ما معنای آن را می فهمیم، زیرا جمله معنایش را نشان می دهد . هر آنچه قابل گفتن باشد می توان به وضوح بیان کرد، اما هر آنچه فهمیده می شود نمی توان بیان کرد . ویتگنشتاین در نامه ای به راسل اظهار داشت که «اعتقاد بنیادین » او همین تمایز است بین آنچه می توان در [قالب] گزاره ها - یعنی زبان - بیان کرد و آنچه نمی توان بیان کرد، بلکه تنها می توان آن را نشان داد . او می گوید: «مسئله اساسی فلسفه » همین است .

تئوری تصویری گزاره ها در عین حال، توصیفی از ماهیت تفکر است . «تفکر جمله ای است دارای معنا» (رساله ( 4 این [جمله] تلویحا دلالت بر آن دارد که تفکر بدون زبان محال است . از آن جا که اندیشه، جمله است و جمله تصویر، پس اندیشه تصویر است . تمامیت اندیشه ها و تفکرهای صادق تصویری صادق از جهان خارج خواهد بود .

این نظر که اندیشه جمله است، ظاهرا متضمن آن است که کلمات یک جمله اجزای مؤلفه یک اندیشه اند . اما ویتگنشتاین اندکی پس از اتمام رساله در نامه ای که به راسل نوشت این مسئله را به صراحت انکار کرد . اندیشه از کلمات تشکیل نمی شود، «بلکه از مؤلفه هایی ذهنی (14) تشکیل شده است که با واقعیت خارجی همان نسبت را دارند که کلمات اما این که این مؤلفه ها چه هستند من نمی دانم » .

«من نمی دانم اجزای مؤلفه تفکر چه هستند، اما [این را] می دانم که باید چنین مؤلفه هایی را داشته تا با واژگان زبان (15) مطابق باشد» . (16)

از این سخنان چنین برمی آید که نظر ویتگنشتاین این نبود که اندیشه و جمله با معنا یکی و یک چیز هستند، بلکه دو چیز بوده که مؤلفه های مختلف الماهیه آنها نظیر هم هستند . هر یک از این دو یک تصویر است . «تفکر گونه ای از زبان است، زیرا تفکر نیز قطعا، تصویر منطقی جمله است و بنابراین، دقیقا گونه ای جمله است » . (17)

گفتن این که یک [مورد] از وضعیت امور تصویرپذیر (18) (اندیشیدنی) است; یعنی ما می توانیم تصویری از آن تشکیل بدهیم (3. 001) یک [واحد] اندیشه مشتمل است بر امکان یک [مورد] از وضعیت امور، زیرا صورت منطقی اندیشه این امکان است که نحوه ترکیب اشیا در جهان خارج مثل ترکیب مؤلفه های تفکر است . هر آنچه قابل تصور باشد، امکان [خارجی] دارد . یک [واحد] اندیشه در [قالب] یک جمله گفتاری یا نوشتاری «برای حواس قابل درک است » . تمام تفکرات و اندیشه ها را می توان در [قالب] جمله بیان کرد; آنچه را نتوان بیان کرد نمی توان اندیشید .

پیامد این دیدگاه این است که صورت بازنمایی (صورت واقعی، صورت منطقی) گزاره هایی را که نتوان بیان کرد . هم چنین نمی توان آنها را اندیشید . زبان [خود] چیزی را که نمی توان اندیشید به ما نشان می دهد . وظیفه فلسفه این است که با ارائه واضح و آشکار آنچه می توان گفت، نشان دهد و بفهماند (bedeuten) چه چیز را نمی توان گفت (یا اندیشید .) بنابراین، بر طبق رساله، قلمروی از امور نااندیشیدنی وجود داشته که اساس و پایه کل زبان و کل اندیشه بوده، حاشا و کلا که این قلمرو فقط بذر بی حاصل (19) باشد . ما به نحوی این پایه و اساس تفکر را درک می کنیم (آنچه را ما در این جا انجام می دهیم در واقع، نمی توان بیان کرد) ; این [معنا] در آینه اندیشه های ما منعکس می شود، اما نمی تواند متعلق اندیشه قرار گیرد .

بدیهی است رساله، اثری تماما متافیزیکی است . این امر، جهت گیری بی اهمیت این کتاب نیست . (20)

با این حال، یک زمانی نگرش این کتاب را به طور گسترده ضد متافیزیک (21) تلقی می کردند [. البته] برای این تفسیر دست آویزی هم وجود داشت، زیرا ویتگنشتاین در پایان کتاب می گوید: روش صحیح فلسفی این است که برای آنان که خواهان گفتن سخن متافیزیکی هستند، اثبات کنیم که آنان نتوانسته اند معنای پاره ای از نشانه ها را در گزاره های خود ارائه کنند (6.53) اما ویتگنشتاین امور متافیزیکی را رد نکرده، بلکه امکان بیان امور متافیزیکی را مردود می شمارد .

نام ها و اشیا: نام، «نماد ساده » ای (22) است که در جمله به کار می رود . نماد ساده حاوی نمادهای دیگر نیست، آن چنان که مثلا عبارت «پادشاه سوئد» است . کلمه «ژان » مثالی برای نماد ساده است .

اما شرط دیگر یک نام این است که باید نمایان گر یک چیز بسیط باشد که شی ء [خارجی] نامیده می شود . بر اساس رساله، آن چیزی که نام نمایان گر آن است معنای آن نام است (3.203) به راحتی می توان مشخص کرد که آیا یک نشانه از نشانه های دیگر ترکیب شده است، اما نه این که آیا نمایان گر یک چیز [خارجی] بسیط است [یا نه.]

ویتگنشتاین اشیای [خارجی] را مطلقا بسیط تصور می کرد، لیکن آنها را صرفا نسبت به یک نظامی از نشانه گذاری بسیط نمی دانست . «اشیا جوهر جهان [خارجی] را تشکیل می دهند . به همین دلیل، نمی توانند مرکب باشند . . . جوهر آن چیزی است که مستقل از امر واقع وجود دارد . . . اشیا همان چیزهای ثابت و موجودند . . . . پیکره بندی اشیا امر دگرگون شونده و تغییرپذیر است » (2.271 ,2.027 ,2.024 ,2.021)

نام، تصویر آن شیئی که به جای آن نشسته، نیست و لذا نام هیچ چیزی را نمی گوید . تصویر در زبان - یعنی جمله - فقط از طریق ترکیب نام ها شکل می گیرد . این ترکیب پیکره بندی اشیا را تصویر می کند . ترکیب نام ها مثل یک تابلوی زنده (23) است (4. 0311) (در این جا می توان تصور کرد; مثلا گروهی از افراد قیافه ای به خود بگیرند که [گویا تابلوی] شام آخر (24) را باز می نمایند .) یک نام، بدل و جانشین شی ء است و یک [مورد از] ترکیب نام ها یک [مورد از] پیکره بندی اشیا - یعنی وضعیت امور - ( Sachverhalt) را به تصویر می کشد . خواننده رساله در دانستن این که مصادیق نام ها و اشیا چه است [بالاخره] متحیر می ماند . ویتگنشتاین هیچ مثالی ارائه نکرده است [. بعضی] گفته اند که نام ها فقط در گزاره های اولیه می آید، اما هیچ مثالی از مفهوم اشیا وجود ندارد . ویتگنشتاین نمی توانست درباره مصداق ها و مثال ها به هیچ نتیجه ای برسد . یادداشت ها نشان می دهد این مشکل او را بسیار می آزرد . او در این مسئله تقلا می کرد که آیا «نقطه های زمینه دید» بسیط اند (برای مثال ص . (54 گاهی متحیر می ماند که آیا هر نام معمولی، هر چه باشد، ممکن است یک نام واقعی و حقیقی نباشد . او متحیر می ماند که آیا ساعت وی ممکن است شی ء بسیط نباشد . (25) این عقیده نهایی او که در خارج اشیا مطلقا بسیطی وجود دارد کاملا یک [عقیده] پیشینی است . او در یادداشت هایش می نویسد:

«ظاهرا می توان مفهوم بسیط را از پیش در مفهوم مرکب و مفهوم تجزیه و تحلیل سراغ گرفت و به گونه ای که ما کاملا جدای از هر مصداق و مثالی از اشیای بسیط و جدا از قضایایی که آنها را ذکر می کنند به این اندیشه می رسیم و وجود اشیای بسیط را [به نحو] پیشینی - به صورت ضرورت منطقی تشخیص می دهیم » . (26)

ضرورت منطقی از این شرط لازم بر می خیزد که گزاره ها معنای معینی داشته باشند . «نیاز به اشیای بسیط همان نیاز به تعین معناست » . (27)

همان طور که در رساله آمده، «این شرط لازم که ممکن بود نمادهای بسیط همان شرط متعین بودن معنا است » (3.23) یک معنای نامتعین به هیچ وجه معنا نیست . قضیه می تواند مجمل باشد، اما اجمال در بین شقوقی [از معناهای] معین یا این یا آن .

جمله های زبان روزمره دارای نظم کامل منطقی است . این نظم بر بسایط مبتنی بوده که ثابت، نامتغیر و سخت است . (28)

گزاره های اولیه: ترکیبی از نام های واقعی و حقیقی، یک گزاره اولیه است . گزاره اولیه را نمی توان به گزاره های دیگر تجزیه و تحلیل کرد . «واضح است که تجزیه و تحلیل گزاره ها باید ما را به گزاره های اولیه ای برساند که از نام ها، با ترکیب بی واسطه، تشکیل شده باشند» (4.221) یک گزاره اولیه پیکره بندی خاصی از اشیای بسیط را نشان می دهد (می نماید .)

تئوری تصویری [معنا] برای همه گزاره های صادق در نظر گرفته شده است، نه فقط برای گزاره های اولیه . ویتگنشتاین بدون جرح و تعدیل می گوید: «یک گزاره، تصویری از واقعیت است » (4.021 ,4.01) گزاره های اولیه و غیر اولیه به یک میزان تصویر هستند، تفاوت در این است که ماهیت تصویری در گزاره های اولیه آشکار است . «آشکار است که ما یک گزاره اولیه را به عنوان تصویری از وضعیت امور درک می کنیم » . اما ویتگنشتاین می پذیرد که ظاهرا بیشتر جمله ها تصویر نیستند .

در نگاه اول به نظر نمی رسد که یک جمله - مثلا جمله ای که روی صفحه کتاب چاپ شده تصویر واقعیتی باشد که به آن مربوط است . اما نت موسیقی هم در نظر اول چنین می نماید که تصویر [یک قطعه] موسیقی باشد، هم چنین علائم آوانگاری (حروف) به نظر نمی آید که تصویری از سخن و کلام ما باشد . با این همه، مسلم است که این زبان های نشانه ای، حتی به معنای عادی کلمه، تصویر آن چیزی هستند که آن را باز می نمایند (4.011) .

بر طبق رساله، همه گزاره های صادق را می توان به گزاره های اولیه تحلیل کرد . این تحلیل گزاره های معمولی، با حالت های پیچیده نمادگوی آنها - روش های مختلف فراتابی (29) - ماهیت تصویری پنهان آنها را آشکار می سازد . راسل در مقدمه چاپ اول رساله به زبان انگلیسی می نویسد:

«آقای ویتگنشتاین به شرایط [لازم] برای زبانی که از نظر منطقی کامل باشد می پردازد - نه این که هر زبانی از نظر منطقی کامل باشد، یا این که ما در همین شرایط فعلی، خود را برای ساختن زبان مطلقا کامل قادر بدانیم، بلکه کل کارکرد زبان داشتن معناست و زبان صرفا متناسب با میزان نزدیک شدن به زبان ایدئالی که مبنا قرار می دهیم، این کارکرد را محقق می سازد» .

این، گزارشی ناصواب از رساله است که این امر به خوبی از سخن [زیرین] ویتگنشتاین آشکار می شود . «در واقع، کل گزاره ها در زبان معمولی به همان گونه که هستند دارای نظم منطقی کامل می باشند» .(5.5563) تحلیل منطق دانان فیلسوف منش، در آن جا که قبلا نظمی وجود نداشت، نظمی نمی آفریند، بلکه [فقط] آنچه را از قبل در آن جا بوده، هویدا می سازد .

هر گزاره واقعی (30) یک و فقط یک تجزیه و تحلیل را به گزاره های اولیه دارد (3.25) ، حتی اگر واقعیتی از بی نهایت اوضاع امور و هر وضعیتی از امور از بی نهایت اشیای بسیط ترکیب یافته باشد، مطلب از همین قرار است (4.2211) . یک گزاره ای که به طور کامل تحلیل شده باشد، عبارت خواهد بود از نام های بسیط (31) : معنای هر نام بسیط یک شی ء بسیط است . نحوه خاصی که نام ها در یک گزاره ترکیب شده اند نشان خواهد داد که اشیای بسیط به همان شیوه در جهان خارج [با یکدیگر] مرتبط هستند . برای فهمیدن یک گزاره ای که کاملا تحلیل شده تنها باید نام های بسیط را فهم کنیم; یعنی بدانیم که آنها نماینده چه اشیایی هستند [. پس از آن] معنای ترکیبی آنها بی درنگ آشکار خواهد شد . فهم یک گزاره فقط به فهم اجزای مؤلف آن نیاز دارد (4.024) .

همان طور که راش ریز (32) خاطر نشان کرده است، فکر وجود داشتن گزاره های اولیه یک فرض بی اساس نیست .

ویتگنشتاین در حل این مشکل تلاش می کرد که چگونه اندیشه و زبان با واقعیت ارتباط برقرار می کند . حدس عمده او این بود که زبان واقعیت را تصویر می سازد . اگر چنین است، پس باید بین جملات زبانی جمله هایی باشد که معنای خود را بدون واسطه عرضه نماید، که البته به این معنا نیست که حقیقت آنها بدیهی باشد .

ویتگنشتاین برای شناختن این گزاره های اولیه هیچ ضوابطی نداشته و از مضمون آنها هیچ گزارش کلی عرضه نمی کند، لکن چنانچه حدس او صایب بوده، باید گزاره های اولیه وجود داشته باشد - یعنی گزاره هایی که معنای خود را بدون واسطه نشان داده و صدق همه گزاره های دیگر تابع آنها باشد . اگر چنین نباشد، هیچ جمله ای نمی تواند چیزی بگوید و نه می توان آن را فهمید . (33)

نظریه توابع صدق: (34) تابع صدق یک گزاره واحد P گزاره ای است که صدق و کذب آن منحصرا با صدق و کذب گزاره P تعیین می شود; مثلا نفی P) P کاذب است) تابع صدق P است . تابع صدق دو گزاره P و q گزاره ای است که صدق و کذبش منحصرا با صدق یا کذب دو گزاره p و q تعیین می شود; مثلا q ] و p هر دو صادقند» ، تابع q و p است . بر طبق رساله، (35) هر گزاره واقعی تابع صدق گزاره های اولیه است .

(این پرسش جالب و دشواری است که آیا این نظریه از تئوری تصویری برآمده یا از سوی دیگر، حتی با آن سازگاری دارد .)

تابع - صدق چند گزاره اولیه همانند (same) باشند، پس r و ] s با یکدیگر] ارتباط درونی خواهند داشت; مثلا یکی از آنها نتیجه منطقی دیگری بوده یا آنها متناقض (36) و یا ضد (37) یکدیگر خواهند بود . اگر ما ساختار درونی دو گزاره را ببینیم، می توانیم دریابیم که چه روابط منطقی بین آنها برقرار است . به علاوه، به اصول منطقی نیازی نخواهیم داشت . ما واقعا می توانیم بدون اصول صوری منطق چنین کنیم، «زیرا در یک دستگاه علامت گذاری مناسب می توانیم ویژگی های صوری گزاره ها را صرفا با بررسی خود گزاره ها باز شناسیم » (6.122) .

ویتگنشتاین از روشی (معروف به جدول صدق) استفاده می کرد تا شرایط صدق یک گزاره ای را که تابع صدق دیگر گزاره هاست، آشکار سازد، به این معنا که رابطه بین صدق یا کذب گزاره های دسته اول را با صدق یا کذب گزاره های دسته دوم نشان دهد .

در میان دسته بندی های ممکن در شرایط صدق گزاره ها دو محدودیت وجود دارد . یک مورد زمانی است که گزاره ای در تمام شرایط امکان صدق در گزاره های اولیه صادق باشد; این گزاره یک قضیه همان گویانه (38) نامیده می شود . مورد دوم زمانی است که گزاره ای در تمام شرایط امکان صدق کاذب باشد; این گزاره یک قضیه متناقض نامیده می شود . هر چند بتوان به همان گویانه ها و متناقض ها، به عنوان گزاره، اشارت آورد، اما اینها در واقع، شبه گزاره (39) اند، نه گزاره های واقعی . اینها تصاویر واقعیت نبوده و به هیچ طریقی واقعیت را معین نمی سازد . این گزاره ها هیچ شرایط صدقی ندارند، زیرا یک گزاره همان گویانه در هر شرایطی (40) صادق و یک گزاره متناقض در هر شرایطی کاذب است . ویتگنشتاین یک گزاره واقعی، یک تصویر را به یک جسم جامد تشبیه می کند که آزادی حرکت دیگر اجسام را [به نسبت خود] محدود می سازد . در مقایسه، یک گزاره همان گویانه (مثل «او یا ین جاست یا این جا نیست ») «کل فضای منطقی را بر روی واقعیت باز می گذارد» . هیچ محدودیتی بر هیچ چیز اعمال نشده است و یک گزاره متناقض (مثل «او [هم] این جاست و [هم] این جا نیست ») «کل فضای منطقی را پر ساخته و هیچ نقطه ای از آن را برای واقعیت خالی نمی گذارد» .(4.461 ,4.462 ,4.463)

بر طبق رساله، گزاره های به اصطلاح منطقی، حقایق منطقی، اصول منطق، همه همان گویانه اند . آنها هیچ اندیشه ای را ابراز نداشته و هیچ چیزی را نمی گویند . ما بدون آنها می توانیم کار کنیم . البته آنها بی معنا نیستند . به دلیل این واقعیت که یک ترکیب خاص از گزاره هایی که یک گزاره همان گویانه را به بار می نشاند [بالاخره] درباره ساختار گزاره های مؤلفه چیزی را نشان می دهد . «این که گزاره های منطقی همان گویانه اند، خصیصه های صوری - منطقی - زبان و جهان را نشان می دهند» (6.12) .

ضرورت: تئوری تصویری ویتگنشتاین و توضیح او درباره حقیقت منطقی به نظریه جالبی در [باب] ضرورت و هم چنین انکار هر شناختی نسبت به آینده انجامید . گزاره های واقعی فقط می گویند که اشیا چگونه هستند، نه این که چگونه باید باشند . تنها ضرورت ممکن در گزاره های همان گویانه (و معادله های ریاضی) متجسم شده اند . همان گویانه ها و معادله ها هیچ کدام چیزی را درباره جهان نمی گویند . بنابراین، هیچ ضرورتی در جهان وجود ندارد . «بیرون از منطق هر چیزی اتفاقی است » (6.3) یک گزاره را از گزاره دیگر تنها در صورتی می توان استنباط کرد که بین آنها یک ارتباط ساختاری و درونی باشد . وجود یک وضعیتی از امور را نمی توان از دیگر وضعیت امور که کاملا متفاوت از آن باشد، استنباط کرد (5.135) . اما این همان مسئله استنتاج نسبت به وضعیت آینده امور می باشد . از این رو، ویتگنشتاین اظهار داشت که ما نمی دانیم فردا خورشید طلوع خواهد کرد [یا نه] (6. 36311) .

فعل و اراده: اگر ما یک فعل ارادی (یک اراده) را به منزله یک اتفاق و پیش آمد از چیزی به تصور آوریم که به عنوان یک پیش آمد کاملا متفاوت متعلق اراده قرار گرفته باشد، از نظریه های مزبور این نتیجه خواهد آمد که بین اراده انسان و آنچه در جهان رخ می دهد، دست آخر، فقط یک ملازمه اتفاقی وجود داشته باشد . من نخواهم توانست رخ داد هیچ چیزی را موجب شوم - حتی حرکت دادن بدن خود را . «جهان از اراده من مستقل و جداست » (6.373) . ویتگنشتاین در یادداشت هایش این فکر را به نحو شگفت انگیزی بیان می دارد: «من نمی توانم رویدادهای عالم را مطابق میل خود گردانم; من کاملا عاجز و ناتوان هستم » . (41)

اخلاق: طبق تئوری تصویری، یک گزاره و نقیض (42) آن هر دو ممکن هستند; صدق هر یک از آنها اتفاقی است . ویتگنشتاین این نتیجه را گرفت که هیچ گزاره اخلاقی وجود ندارد . تفکرش در این جا این بود که اگر چیزی دارای ارزش باشد، این واقعیت نمی تواند اتفاقی باشد . این شی ء باید دارای آن ارزش باشد، و حال آن که همه چیز در جهان اتفاقی است . از این رو، در جهان هیچ ارزشی وجود ندارد . «در جهان هر چیزی همان طور که هست، می باشد و هر چیزی همان طور که البته رخ می دهد، پیش می آید: در آن هیچ ارزشی موجود نیست - و اگر وجود می داشت دارای هیچ ارزشی نمی بود» (6.41) .

این دیدگاه، انکار مطلق [اصل] وجود ارزش نیست، بلکه وجود آن را در جهان نفی می کند . گزاره ها فقط می توانند بگویند چه چیز در جهان هست . آنچه را به اخلاق مربوط می شود نمی توان بیان کرد، زیرا «استعلایی » (43) است (6.421) . خوب و بد تنها در ارتباط با ذهن (44) (خود: (theogo وجود دارد . اما این ذهنی که ویتگنشتاین به آن اشاره می کند نیز «استعلایی » است . ذهن در جهان نیست، بلکه مرز جهان است .(5.5632)

رازورزانه: از دیدگاه رساله گونه هایی از اشیا وجود داشته که نمی توان آنها را بیان کرد: صورت بازنمایی گزاره ها، وجود اشیای بسیطی که ماده (45) عالم را تشکیل می دهند، وجود یک ذهن (46) ما بعدالطبیعی از خوب و بد - اینها همه غیر قابل بیانند .

ظاهرا ویتگنشتاین بر این باور بود که ما تنها زمانی که جهان را به صورت یک کل متناهی در نظر آوریم، می توانیم به این موضوع ها بیندیشیم . او این تجربه اخیر را «رازورزانه » نام می نهاد (6.45) .

اگر چه نمی توان در باب این موضوع های مابعدالطبیعی به حساب آمده از امور رازورزانه چیزی گفت، این به دلیل آن نیست که نامعقول و محالند، بلکه به این دلیل است که در فراسوی دست رس زبان قرار دارند . «ناگفتنی ها البته وجود دارند» (6.522) . خود این امر هم چیزی ناگفتنی است . این یکی از جمله های خود اوست که ویتگنشتاین در باب آنها اظهار داشت که هر چند آنها می توانند بینش فلسفی تولید کنند، اما عملا بی معنا بوده و دست آخر باید «دورشان ریخت » (6.45) . آخرین جمله رساله (چیزی که نتوان درباره اش سخن راند باید درباره اش خاموش ماند) یک حقیقت بدیهی نیست که شاید کسی آن را بپذیرد، زیرا معنایش آن است که قلمروی وجود دارد که درباره اش هیچ چیز نمی توان گفت .

رساله و پوزیتوسیم منطقی: رساله تاثیر قابل توجهی بر آنچه حلقه وین پوزیتویسم منطقی خوانده می شود، داشت . شلیک (47) ، رهبر این حرکت، گفته بود که رساله فلسفه [دوره] جدید را به یک «نقطه عطف سرنوشت سازی » رسانیده است . این حقیقت دارد که بین دیدگاه های حلقه وین و مواضع رساله توافقی وجود دارد - فی المثل، این که گزاره های واقعی تابع صدق گزاره های اولیه است، این که حقایق منطقی همان گویانه اند و چیزی نمی گویند و این که فلسفه هیچ مجموعه آموزشی (48) در بر نداشته، بلکه کارش روشن ساختن اندیشه هاست .

البته تفاوت های اساسی هم وجود دارد . حلقه وین تئوری تصویری گزاره ها را که اندیشه محوری رساله بوده نمی پذیرد . یکی از نظریه های معروف این حلقه این بود که همه گزاره های واقعی به گزاره هایی تحویل پذیرند که «ادراک های مستقیم » یا «ادراک های تجربی بی واسطه » را اخبار کنند . این نظریه را نمی توان در رساله پیدا کرد . پی آمد آن این اصل مشهور پوزیتویستی است: «معنای یک جمله روش اثبات صدق آن است » . اما اصل اثبات صدق در رساله، حتی مطرح نشده است . در آن جا تنها گزاره ای که به ظاهر شبیه این اصل است، عبارت است از: «فهمیدن یک گزاره به معنای آن است که بدانیم اگر آن گزاره راست باشد، وضع واقع خواهد بود» (4.024) . حتی در این جا درباره اثبات صدق هیچ چیز به صراحت گفته نیامده و توضیح بدون فاصله و بعدی این حاکی از آن است که ویتگنشتاین درباره اثبات صدق فکر نمی کرد . او می گوید: یک گزاره را «کسی می تواند بفهمد که مؤلفه های آن را درک کند» . به دیگر سخن، اگر شما واژگان یک جمله را درک کنید، پس می توانید آن جمله را بفهمید . به این شرط لازم هیچ اشارتی نرفته است که شما باید بدانید چگونه آن گفته را به اثبات رسانید . (49)

همان طور که پیش از این ذکر شد، این رای ویتگنشتاین را وسوسه می کرد که «نقطه ها در یک میدان بصری » (50) مثال هایی از بسایطی بوده که کل معنا از آنها ترکیب می شود . اما دیدگاه اخیر رساله این است که بسایط اشیای ثابت و نامتغیریند که «مستقل از وضع واقع وجود دارند» . اگر چنین باشد، گزاره ها نمی توانند آنها را توصیف کنند و به تجربه درنخواهند آمد . از این رو، رساله یک تئوری تجربه گروانه از معنا را در خود نگنجانده است . آنچه رساله بر آن است این است که برای فهم هر جمله ای باید محکی های نام های آن جمله را بشناسیم . همین و بس . زمانی که شما [معنای] یک جمله ای را بفهمید، چنانچه جمله صادق باشد، خواهید دانست که چگونه واقعیت [آن جمله] تشکیل شده است، صرف نظر از این که شما بدانید چگونه صدق گفته آن [جمله] را اثبات کنید . تئوری تصویری یک نظریه درباره اثبات صدق معنا نیست . عجیب آن است که نقش اصلی اثبات صدق در معنا و فهم در فلسفه اخیر ویتگنشتاین که به وضوح پوزیتویستی نبوده، توجه زیادی را به خود جلب کرده، اما در رساله به ظاهر پوزیتویستی اصلا هیچ .

پوزیتویسم منطقی و نویسنده رساله هر دو با مابعدالطبیعه مخالف بودند، اما به طرق مختلف . از نظر پوزیتویسم، در پشت گزاره های مابعدالطبیعی، به جز احساسات نویسندگان آنها، اصلا هیچ چیزی وجود ندارد . رودلف کارناپ (51) می گوید: «متافیزیست ها (52) موسیقی دان هایی بدون توانایی موسیقایی هستند» . از دیدگاه رساله، می توان به درون پیش فرض ها و حدود زبان، اندیشه و واقعیت شناخت حاصل کرد . این شناخت های مابعدالطبیعی را نمی توان در [قالب] زبان بیان کرد، اما اگر بتوان، شناخت های مطابق با واقع بوده، نه صرفا سردرگمی ها و بیان احساسات .

طرح مذکور رساله بسیاری از موضوع های مهم آن را از قلم انداخته است . ویتگنشتاین در یادداشت هایش می نویسد: «دامنه کار من از مبانی منطق تا ماهیت جهان گسترش دارد» .

در پیش گفتار رساله، او این رای را اظهار داشته که به راه حل نهایی مسائلی که در این کتاب بررسی کرده، دست یافته، اما می افزاید یکی از ارزش های اثر او این است که «نشان می دهد وقتی این مسئله ها حل می شوند، چندان چیزی به دست نیامده است » .

فلسفه جدید

در سال 1929، ویتگنشتاین پس از غیبتی بیش از پانزده سال به کمبریج بازگشت، تا پژوهش فلسفی اش را از سر گرفته و به درس و سخنرانی بپردازد . از آن زمان تا لحظه مرگ، نوشته های فراوانی را قلم زد . در میان آثار اولیه این دوره دو کتاب حجیم با نسخه تایپی بود; یکی که در بین سال های 1929 تا1930 تالیف شده بود و تحت عنوان Bemerkungen Philoso phische انتشار یافت . دیگری یک اثر منظم با تقریبا هشت صد صفحه چاپی است که بین سال های 1932 تا 1930 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین در این دو کتاب مسئله های رساله را بازاندیشی و آنچه را در آن جا به نگارش رفته بود، تجدید نظر کرد . این امر او را به مسئله هایی رهنمون کرد که سابقا به آنها توجه نکرده بود . شاید بتوان گفت که او دریافت که پژوهش های منطقی رساله و مهم ترین مسئله آن، یعنی رابطه زبان با واقعیت، بیشتر و بیشتر او را به مسائل فلسفه روان شناسی کشانیده بود . این دو کتاب در ظاهر نشان می دهد که چرخش از رساله به پژوهش های فلسفی یک تحول عمیق، اما پیوسته بوده است، نه یک انقلاب ناگهانی .

در 1934 تا 1933، ویتگنشتاین مجموعه ای از یادداشت هایی را به دانشجویان خود املا کرد که کتاب آبی نامیده شد و در 1935 تا 1934، مجموعه دیگری را املا کرد که بعدا به کتاب قهوه ای معروف شد .(هر چند ویتگنشتاین همیشه به زبان آلمانی می نوشت . کتاب آبی و کتاب قهوه ای را به زبان انگلیسی املا کرد .) هر دو کتاب در سطح گسترده و در نسخه های تایپی در گردش افتادند، و اندیشه های جدید ویتگنشتاین بلوایی را آغاز کرد . کتاب آبی روشن و باروز بوده و شاید بهترین معرف ویتگنشتاین برای مبتدیان باشد . با این حال، آن به نسبت یک اثر سطحی است . ویتگنشتاین هیچ وقت آن را بیش از مجموعه ای یادداشت در سر کلاس به حساب نیاورد . از طرف دیگر، او کتاب قهوه ای را به مدت کوتاهی پیش نویس کتابی می دانست که شاید منتشر شود . او در آن به بازبینی پرداخت . اما در سال 1936 که مشغول نوشتن پژوهش های فلسفی شد، از آن دست کشید . ویتگنشتاین از انتشار پژوهش ها در زمان حیاتش خودداری کرد، اما آرزوی آشکارش این بود که پس از مرگ منتشر شود، آرزویی که احتمالا درباره بقیه آثار حجیم خود بین سال های 1951 تا 1929 در سر نداشت .

پژوهش های فلسفی در سال 1953 در دو بخش انتشار یافت . بخش اول در دوره ای بین 1945 تا 1936 و بخش دوم بین 1949 تا 1947 به نگارش درآمد . ویتگنشتاین، هم زمان با پژوهش ها، نوشته های دیگری را با موضوع های پژوهش ها ارتباط تنگاتنگی داشته و حتی با آنها تداخل کرده، قلم زد . از سال 1944 تا 1937 دست نوشته های مفصلی را در باب فلسفه منطق و ریاضیات می توان یافت . ملاحظاتی در مبانی ریاضیات که در سال 1956 انتشار یافت از قسمت هایی تشکیل شده که ویراستاران از این موضوع گزینش کرده اند . تعدادی از نوشته ها، به صورت یادداشت های بدون انسجام و احتمالا از سال 1949 تا 1947، با قسمت دوم، بخش اول پژوهش ها دارای یک موضوع و ویژگی است . هم چنین آخرین یادداشت های دست نوشته ویتگنشتاین از سال 1951 تا 1949 که به مسائلی درباره باور، شک، شناخت و یقین پرداخته، مطالب زیادی را در بر داشته که سرانجام باید انتشار یابد .

پژوهش های فلسفی

ویتگنشتاین بر آن بود که اگر کسی پژوهش ها را در تقابل با پیش زمینه رساله ببیند، آن را بهتر خواهد فهمید . بخش چشم گیری از پژوهش ها، به صراحت یا کنایه، حمله ای به رساله است .

شاید یک پژوهش گر جدی [در فلسفه] ویتگنشتاین در ظاهر چنین احساسی داشته باشد که «پژوهش ها عمدتا اندیشه های اصلی رساله را در چند مشکل ملموس و عینی به کار برده است، تنها با این فرق که از بازی های زبانی به جای زبان علوم طبیعی که پیش زمینه نظری رساله بوده، استفاده کرده است » . همان طور که نشان خواهیم داد، این دیدگاه کاملا اشتباه است .

کل زبان: (53) در رساله، عقیده بر آن است که هر گزاره ای کل زبان را پیش فرض می گیرد . «اگر اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم زمان با آنها همه اشیا را به ما داده اند . اگر گزاره های اولیه را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم زمان با آنها همه گزاره های اولیه را به ما داده اند .» (5.524) . «اگر همه اشیا را به ما بدهند، [چنان خواهد بود که] هم زمان با آنها همه وضعیت های امور ممکن را نیز به ما داده اند .» (2.0124) . یک گزاره اولیه ترکیبی از نام هاست، و برای آن که بتوان گزاره را فهمید، به یک معنا باید اشیایی را فهمید که آن نام ها نماینده آنها هستند . اصلا برای فهمیدن هر گزاره ای باید اشیایی را بشناسیم . از این رو، همان طور که گفته آمد، باید همه اشیا و همه امکان ها را .

هر گزاره ای، هر چه باشد، کل «فضای منطقی » را با خود دارد . این دیدگاه با نظریه ای که می گوید گزاره ها ماهیت [مشخصی] دارند، مرتبط است . ماهیت گزاره ها «همان ماهیت همه توصیف ها و لذا ماهیت جهان است .» (5.4711) . ماهیت گزاره ها با «صورت کلی گزاره ها» (Die allgemeine satzform) یک چیز است . این واقعیت که همه امکان ها - یعنی همه صورت های گزاره ها - باید «قابل پیش بینی باشند» وجود صورت کلی گزاره را به اثبات می رساند . (54)

پژوهش ها این نظریه را که هر گزاره ای کل زبان را با خود به همراه دارد، به تاکید مردود می شمارد . هر جمله ای البته یک «بازی زبانی » را پیش فرض می گیرد، اما یک بازی فقط بخش کوچکی از کل زبان است . یک مثال از بازی زبانی به قرار ذیل است، که در سرآغاز پژوهش ها آمده است: [فرض می کنیم که] یک بنا و کارگرش وجود دارند . مصالح ساختمانی عبارت است از بلوک ها، ستون ها، صفحه ستون ها و تیرآهن ها . این دو نفر دارای زبانی هستند که از واژگان «بلوک » ، «ستون » ، «صفحه ستون » و «تیر آهن » تشکیل شده است . بنا یکی از این واژگان را فرا می خواند و کارگر همان ماده ساختمانی را می آورد که یاد گرفته هنگام فرا خواندش بیاورد . ویتگنشتاین این واژگان و اعمال و رفتاری را که با آنها گره خورده یک بازی زبانی نام می نهد . (sprachcpiel) او می گوید که این در ذات خود کامل است، حتی می توان آن را زبان کامل برای یک قبیله پنداشت . چنانچه ما آن را ناقص بپنداریم . تنها داریم آن را با زبان پیچیده تری مقایسه می کنیم . در کتاب قهوه ای تمثیلی وجود دارد که شخصی شطرنج را بدون ذکر مهره های سرباز توصیف می کند . این توصیف، به عنوان توصیف [کامل] شطرنج، ناقص است، ولی ما باز می توانیم بگوییم که توصیف کاملی از یک بازی ساده تر است . (55)

بر طبق رساله، می توان هر صورتی از گزاره را انتظار داشت، زیرا صورت جدیدی از گزاره ترکیب جدیدی از اشیای ساده را در فضای منطقی باز می نمایاند . این شبیه دسته بندی کردن مهره های شطرنج به طریقی جدید است . این [فقط] چینش متفاوتی از آن چیزهایی است که شما قبلا در اختیار داشته اید . اما در فلسفه اخیر ویتگنشتاین، یک بازی زبانی جدید تجسم یک «صورت جدیدی از زندگی » است، و این فقط باز چینش (56) آنچه از قبل بوده، نیست . فرض کنید افراد یک قبیله خاص زبان را برای توصیف رویدادهایی به کار ببرند که در حال وقوع بوده، یا اتفاق افتاده و یا به باور آنها اتفاق افتاده باشد (مثل راه رفتن، دویدن یا جنگیدن آنها یا آب و هوا)، اما آنها هیچ کاربرد تخیلی (57) از زبان ندارند . آنان هیچ دروغ نمی گویند . تظاهر و فرض باقی نمی کنند و در هیچ بازی تخیلی وارد نمی شوند . و نه هیچ رفتار متظاهرانه ای (58) رخ نمی دهد، مثلا بچه ها مثل شیر به چهار طرف قدم نمی زنند و غرش نمی کنند . این مردم شوخی و استهزا را نخواهند فهمید . اگر یکی از ما مطلب بین الکذبی (59) را بگوید و بخندد، آنها نخواهند دانست که با آن چه بکنند .(ما باید به خاطر بیاوریم که در بین خودمان درباره عکس العمل در برابر شوخی و تظاهر، با یکدیگر بسیار تفاوت داریم .) آنچه را این مردم فاقد هستند، واژگان نیست، بلکه رفتار و عکس العملی است که در بازی زبانی تخیلی داخل است . آیا آنان می توانند کاربردی از زبان را پیش بینی کنند که بازی تخیلی را منتقل سازد؟ آنها زمانی که با آن مواجه می شوند، حتی آن را نمی فهمند . یک کاربرد جدید از زبان که در شکلی جدید از زندگی ریشه داشته، در نهایت مثل ظهور یک نقاشی بی هدف است که نمی توان آن را جلو انداخت . (60)

عددی را که در همه اعداد مشترک بوده، فرض می گیرد (6. 022) . می انگارد که یک صورت نوعیه از زبان نیز وجود دارد . پژوهش ها چنین فرضی را انکار می کند . در صورت های مختلف زبان که آنها را به صورت زبان در می آورد، هیچ وجه مشترکی وجود ندارد . دقیقا همان گونه که در همه بازی ها هیچ وجه مشترکی نیست . در همه بازی های زبانی نیز هیچ وجه مشترکی وجود ندارد . ما باید انواع مختلفی از بازی های موجود (مثل بازی های دارای نطع (62) ، بازی های کارتی، بازی های توپی) و تنوع موجود در هر نوع را در نظر بگیریم . اگر ما یک ویژگی را که در دو تا از بازی ها مشترک باشد، برگزینیم، در خواهیم یافت که آن ویژگی در جایی دیگر در طیفی از بازی ها حضور ندارد . همه بازی ها سرگرم کننده نیستند، یا برد و باخت ندارند، یا به رقابت بین بازیکنان نیاز ندارد و از این قبیل . آنچه همه آنها را به بازی تبدیل می کند و آنچه به آن فعل ها وحدت می بخشد، یک ویژگی حاضر در همه آنها نبوده، بلکه انبوهی از شبکه های (63) «در هم متداخل و متقاطع » است . ویتگنشتاین از تمثیل شباهت خانوادگی استفاده می کرد . ممکن است اغلب بتوان شباهت چشم گیری را بین چند نسل از یک خانواده مشاهده کرد . با بررسی دست به نقد آنها می توان متوجه شد که هیچ ویژگی مشترکی بین همه خانواده وجود ندارد . چشم ها، اندام، خلق و خو همیشه یکسان نیست . شباهت خانوادگی مسبب از ویژگی های بسیاری است که «درهم متداخل و متقاطع » می شوند . وحدت بازی ها شبیه یک شباهت خانوادگی است . در جمله ها، توصیف ها و اعداد نیز مطلب همین است:

«چرا ما یک چیز را «عدد» می نامیم: بسیار خوب، شاید برای آن که یک رابطه - مستقیمی - با اشیای چندی داشته که تاکنون عدد نامیده شده اند; و این را می توان چنین گفت که به عدد رابطه ای غیر مستقیم با اشیای دیگر می دهد که ما همان نام را بر آنها می نهیم . و ما همان طور که در تابیدن نسخ رشته بر رشته می تابانیم، تصور خود را از عدد گسترش می دهیم و استحکام (64) نسخ در این واقعیت نخوابیده که یک رشته ای [از بین این رشته ها] در سرتاسر کل طول نسخ جریان دارد، بلکه در تداخل این رشته هاست » . (65)

یکی از خصوصیات چشم گیر پژوهش ها این است که ویتگنشتاین با ظرافت و ابتکار پاره ای از مفاهیم نمونه را (قرائت، راندن، هدایت شدن) (66) بدین منظور بررسی می کند تا تنوع نمونه هایی را که در تحت آنها قرار گرفته، بیرون بکشد و به اثبات رساند که آنها با یک ماهیت واحد یکی نمی شوند . (67) اگر این مفاهیم دارای طبیعت ماهوی نیستند، پس مفاهیم توصیف، گزاره و زبان نیز هم چنین اند . رساله در پیش فرض اساسی اش در اشتباه است .

امور مطلقا بسیط: رساله بر آن است که عناصر نهایی زبان نام هایی است که بر اشیای بسیط دلالت می کنند . در پژوهش ها استدلال می شود که واژگان «بسیط » و «مرکب » هیچ معنای مطلقی ندارند . آنچه را بناست بسیط یا مرکب اخذ کنیم باید در یک بازی زبانی خاصی قرارش دهیم; برای مثال، آیا تصور بصری شخص از یک درخت، بسیط است یا مرکب؟

این پرسش هیچ معنایی افاده نمی کند، مگر آن که چنین شرطی را قید کنیم که اگر شخص فقط تنه درخت را ببیند، بسیط، و اما اگر تنه و شاخه ها را ببیند، مرکب است .

«اما آیا یک صفحه شطرنج، از باب مثال، به طور آشکار و مطلق مرکب نیست؟ - احتمالا شما به ترکیب بندی 32 خانه مربع سفید و 32 خانه مربع سیاه فکر می کنید . اما آیا ما نمی توانیم هم چنین بگوییم که این صفحه از رنگ های سفید و سیاه و شکلواره مربع ها تشکیل شده است؟ و اگر به طرق کاملا متفاوتی می توان به آن نظر افکند، آیا شما هنوز می خواهید بگویید که صفحه شطرنج مطلقا «مرکب » است؟

. . . آیا رنگ یکی از خانه های صفحه شطرنج بسیط است، یا از سفید خالص و زرد خالص ترکیب یافته است؟ آیا سفید بسیط است، یا از رنگ های رنگین کمان تشکیل شده است؟ آیا این طول دو سانتی متری بسیط است، یا از دو پاره تشکیل شده که هر کدام یک سانتی متر طول دارد؟ ولی چرا یک پاره سه سانتی متری و یک پاره یک سانتی متری را در جهت مخالف اندازه نگیریم؟ (68) (شماره 47)

ویتگنشتاین با چنین امثله ای سعی دارد نشان دهد که مفاهیم «بسیط » و «مرکب » به ضرورت به یک بازی زبانی مربوط و نسبی اند .

مفهوم بساطتی که نه نسبی بل مطلق باشد، بدان علت که کل زبان بر آن مبتنی است، یک «ابر مفهوم » (69) فلسفی است . ما تصویری داریم، اما نمی دانیم چگونه آن را به کار ببریم: ما می دانیم که مصداق یک بسیط مطلق چه چیزی خواهد بود .

در رساله، وجود اشیای بسیط ناشی از این شرط تصور می شد که معنای جلات معین (70) باشد . در پژوهش ها، این شرط به صورت پندار فلسفی دیگری تلقی شده است . ما یک زبان آرمانی را تصور کرده ایم که نیازهای واقعی ما را بر آورده نخواهد ساخت . بین، مثلا، بازی ها و افعالی که بازی نیستند، مرز مشخصی ترسیم نشده است . اما چرا باید عموما یک [مرز] ی موجود باشد؟ دقت و باریک بینی به یک هدف و غایت خاصی مربوط و نسبی اند .

میهمانان قرار است دقیقا سر ساعت یک برسند، اما این مفهوم دقت دستگاه ها و اندازه گیری های یک رصدخانه را به کار نخواهد برد . «هیچ تک آرمانی از دقت وضع نشده است، ما نمی دانیم در تحت این فکر چه چیزی را باید تصور کنیم » .

اگر ما این واقعیت را که غایات متفاوت معیارهای متفاوتی برای دقت دارند، از دست بدهیم، فرض کرده ایم که در زیر سطح سخنان روزمره حالت خاصی از دقت کامل وجود داشته و این که تحلیل منطقی می تواند آشکارش ساخت . بنابراین، ما فرض آورده ایم که یک گزاره، یک و فقط یک تحلیل کامل دارد .

در پژوهش برای دقت کامل آرمانی (71) ، (72) از جملات و واژگان معمولی ناراضی خواهیم بود . ما نمی توانیم آن ساختار ناب و صریحی را که می طلبیم در این زبان بالفعل پیدا کنیم . هر چه زبان بالفعل را دقیق تر بررسی کنیم، مغایرت بین آن و آرمان فلسفی ما حادتر خواهد شد . این دومی در این جا به نظر تهی می آید .

تصویر ما را مسحور می سازد . در عوض آن که سعی کنیم در زبان خود طرحی را به تصور آوریم که آن قدر ظریف و باریک باشد که نتوان به آن رسید، ما نیاز داریم شفاف تر ببینیم که واقعا در آن جا چه چیزی است . ما باید فرضیه ها و نظرهای از پیش پنداشته را وانهاده و به توصیف روی آوریم . که غایت آن برداشتن پیچیدگی های فلسفی است . نشاندن توصیف در جای تحلیل و این درک نو که هیچ چیز پنهان نیست، یک چرخش بزرگ از رساله است .

معنا به منزله کاربرد: اگر تئوری تصویری ویژگی محوری رساله است، اهمیت دارد ببینیم که ویتگنشتاین در تفکر جدید خود چگونه بر آن حکم می راند . با تعجب، بحث صریح و زیادی از آن نشده، و نکته های گفته شده معمولا معمایی اند . اما اگر یک نظر دقیق (73) بر فلسفه جدید بیفکنیم، مسئله ای وجود نخواهد داشت که تئوری تصویری را رد کند . ویتگنشتاین، در هر دو اثر متاخر و متقدم به فکر این مسئله بود که چگونه یک جمله مطلبی را می گوید; چگونه زبان واقعیت را باز می نمایاند؟ اولین جمله کتاب آبی عبارت است از: «معنای یک واژه چیست؟» و آن می تواند به طور یکسان این بوده باشد که: «معنای یک جمله چیست؟» هر دو نظام فلسفی بر روی این مسئله متمرکز شده اند، ولی پاسخی که در فلسفه دوم عرضه شده کاملا متفاوت است . به جای اعتقاد به این که جمله چون یک تصویر است، دارای معنا و مفهوم است، پژوهش ها می گوید که معنای یک جمله کاربرد آن use: Gebrauch) یا استعمال آن (employment: Verwendung) و یا به کار بستن آن (Anwendung: application) است .

بعضی از خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین شک کرده اند که او از کاربرد جمله سخن گفته باشد و دیگران پنداشته اند که در هر صورت، این گونه سخن گفتن اشتباه است . نقطه اول هیچ جای بحث ندارد . ویتگنشتاین در فرازهای بسیاری از کاربرد جمله سخن گفته است . از باب مثال گفته است: «اما آیا این واقعیت که جمله هایی دارای یک معنا بوده عبارت است از این که یک کاربرد دارند؟» (74) «گونه های بی شمار متفاوتی از کاربرد، چیزها وجود دارد که ما آنها را «نماد» ، «واژه » و «جمله » نام می نهیم » . (75)

اشکال دیگر ممکن است مهم باشد . برخی فیلسوفان می خواهند بگویند که جمله نمی تواند کاربرد داشته باشد . واژگان کاربرد دارند; ما کاربرد واژگان را می آموزیم نه جمله ها را . ما جمله ها را بدون آن که توضیح معنایشان بخواهیم، می فهمیم، زیرا ما کاربرد واژگانی که آنها را تشکیل داده، درک می کنیم .

در این جا، آنچه مورد حمایت واقع شده، واقعا زمینه تئوری تصویری در رساله است . (76)

در پژوهش ها، بیش از یک اشکال به استدلال فوق یافت می شود . ویتگنشتاین نمی پذیرفت که ما همیشه جمله ها را درک می کنیم، حتی اگر جمله ای باشد که از نظر دستور زبان صحیح بوده و ما واژگان آن را بفهمیم; از باب مثال اگر کسی بگوید که جمله «این این جاست » (گفته ای که او به شی ء مقابل خود اشاره می کند) برای خود گوینده معنا دارد، «پس او باید از خود بپرسد که این جمله واقعا در چه شرایطی به کار رفته است . البته در آن جا معنا دارد» . (77) «فیلسوف می گوید که معنای جمله «من این جا هستم » را می فهمم، [یعنی] این که او از این جمله چیزی را منظور دارد، به چیزی می اندیشد - حتی زمانی که او اصلا فکر نمی کند، این جمله در چه مناسبت هایی به کار رفته است » . (78)

ویتگنشتاین می گفت که این جملات تنها در شرایط خاصی معنا دارند; در شرایط دیگر ما آنها را درک نمی کنیم - یعنی نمی دانیم با آنها چه بکنیم .

دیدگاه رساله کاملا متفاوت است . یک گزاره اولیه ترکیبی از نام ها بوده و اگر ما بدانیم این نام ها به چه چیزهایی دلالت دارد، معنای جمله را خواهیم فهمید، زیرا معنای خود را نشان می دهد . «شرایط » هیچ ربطی به آن ندارد . پژوهش ها این دیدگاه را نامعقول می شمارد . جمله «من این جا هستم » چه چیزی را نشان می دهد؟ البته کاربرد خود را نشان نمی دهد . گفتن این که آن جمله معنای خود را نشان می دهد به چه معنا می تواند باشد؟ یک جمله با معنا ابزاری است که با آن کار خاصی صورت می گیرد . شما با نگاه کردن به یک جمله نمی توانید همیشه بگویید آیا آن یک ابزار است، و اگر چنین است، برای چه کاری به کار می رود .

پژوهش ها این مدعا را که اساس تئوری تصویری است، نمی پذیرد; یعنی این که «ما معنای یک نشانه گزاره ای را بدون آن که برای ما توضیحش بدهند، می فهمیم » . (79)

ویتگنشتاین در اعتقادش بر این که (در مواد بسیار) معنای یک اصطلاح کاربرد آن است، نمی گوید که دو واژه «معنا» و «کاربرد» اند . منظور او از «کاربرد» یک اصطلاح شرایط خاص و محیطی (81) است که در آن گفته یا نوشته می شود . کاربرد یک اصطلاح، بازی زبانی ای است که آن اصطلاح در آن نقشی را ایفا می کند . برخی خوانندگان [فلسفه] ویتگنشتاین به این فکر غلط رسیده اند که منظور ویتگنشتاین از «کاربرد» یک اصطلاح، کاربرد صحیح و معمولی آن است . آنان پنداشته اند که ویتگنشتاین یک «فیلسوف زبان معمول » (82) است . اما او هر کاربردی از زبان را، اعم از واقعی و تخیلی، که بتواند یک مشکل فلسفی را روشن سازد، مطالعه می کند . او [اصطلاح] بازی های زبانی را که با هیچ کاربرد واقعی از زبان مطابق نمی افتاد، ابداع و به کرات استعمال می کرد . (83) بازی های زبانی [از] «چیزهای مقایسه ای (84) بوده که واقعیات زبان ما را، نه تنها از راه شباهت ها، بلکه هم چنین تفاوت ها، تا اندازه ای روشن می سازد . (85)

رساله بر آن است که زبان در نهایت از نام ها تشکیل شده، معنای هر نام که یک شی ء بسیط است، و معنای جمله از نام هایی سرچشمه می گیرد که آن را تشکیل داده اند . یک نام نماینده یک شی ء است و نام دیگر نماینده شی ء دیگر، و ترکیب [آنها] وضعیتی (86) (4.0311) . بدین ترتیب، نام گذاری بر معنای جمله مقدم است (هر چند این نیز گفته شد که هر نام فقط در یک جمله معنا دارد). (87) یک جمله مطلبی را می گوید، زیرا از نام هایی ترکیب یافته که نماینده اشیایی هستند . در پژوهش ها، به این معنا از تقدم نام ها دو اشکال وارد شده است: اول، معنای یک کلمه هرگز یک شی ء نیست، اگر شیئی وجود داشته که مطابق آن کلمه باشد (88) (شماره (40 . دوم، پیش از آن که بتوان دریافت که یک نام نماینده چه چیزی است، باید در آن بازی زبانی که آن نام متعلق بدان بوده، مهارت پیدا کرده باشد . ما به منظور یادگیری نام یک رنگ، یک سمت، یک احساس، باید از فعل قرار دادن رنگ ها در یک نظم، از قرائت نقشه، از پاسخ به کلمات، حالات و اشارات چهره، (89) و رفتاری که [هر کدام بیان احساسات است . دریافتی داشته باشیم . صرف اشاره به یک شی ء و گفتن یک کلمه چیزی به دست نمی دهد . نوع کاربردی که کلمه خواهد داشت، شرایط خاصی که در آن گفته می شود [همه را]، پیش از آن که آن کلمه، حتی یک نام باشد باید فهمید . ممکن است کسی بگوید که رساله جمله با معنا را دارای یک ماهیت ماشین واره ای (90) می پندارد . اگر قطعات آن مناسب باشند، کل آن کار خواهد کرد: [یعنی] شما از واقعیت تصویری خواهید داشت . اگر قطعات مناسب نباشند، آنها چرخ دنده هایی را می مانند که در هم گیر کرده اند . به دیگر سخن، برخورد معانی پیش خواهد آمد، لکن در پژوهش ها می خوانیم: «زمانی که جمله ای بی معنا نامیده می شود، این طور نیست که به دیگر سخن، معنای آن بی معنا باشد» . (91) اگر کسی، از باب مثال، به ما بگوید: «سر من خواب است » . ما گیج خواهیم شد . اگر بگوید: «تو می دانی که خوابیدن (92) پا یا دست برای چیست » . من همان را اراده کرده ام، الا این که سر من [خواب] است » ، هیچ کمکی نخواهد کرد . در این جا، ما نمی دانیم کلمه «همان » چیست . مسئله این نیست که ما معنای کلمه «سر» را با معنای کلمه «خواب » ناسازگار می بینیم . ما برخورد معانی (93) را درک نمی کنیم، بلکه نمی دانیم چه رفتار و شرایطی بر این جمله رفته است . مسئله این نیست که ما می بینیم آن [جمله] نمی تواند کاربردی داشته باشد (به علت آن که کلمات با یکدیگر جفت و جور نمی شوند .) واقعیت این است که آن کاربردی ندارد: [یعنی] ما نمی دانیم در چه شرایطی باید آن را بر زبان جاری سازیم . «به جمله به منزله یک ابزار و به معنای آن به منزله استعمال آن نگاه کن » . (94) مطلب به کلی غیر از این است که معنای اصلی، ترکیب صحیحی از واژگان باشد و معنای جمله بر حسب آن تشریح شود: نکته اساسی این است که: جمله دارای استعمال ( است . این تنها معیار ما برای آن است که [بدانیم] آیا ترکیب معناساز (95) از اجزا وجود دارد یا نه . نقد افزوده ای از تئوری تصویری را ذکر می کنیم . فرض کنیم جمله تصویر باشد . هنوز این سؤال مطرح است که چگونه باید تصویر را به کار ببریم . اگر کسی طرحی از یک مکعب را به شما نشان بدهد و بگوید که یکی از آن چیزها را برایش بیاورید، شما ممکن است، با حسن نیت به جای مکعب، یک منشور سه گوشی را برای او بیاورید . امکان دارد که آن طرح را به طرق چندی اخذ کرد . آن طرح مکعب را نشان می دهد، اما ممکن است که آن را به گونه دیگری تفسیر کرد . تصویری عکس یک پیرمرد را نشان می دهد که از یک راه شیبدار، در حالی که به عصایی تکیه داده، بالا می رود، لکن در آن وضع آیا این تصویر نمی تواند هم چنین نشان دهد که او از تپه پایین می آید؟ برای ما طبیعی تر خواهد بود که آن را به طریقه اول اخذ کنیم، اما [مسئله مهم این است که] این را نمی توان با چیزی که از ذاتیات تصویر باشد، توضیح داد . تصویر یک برگ سبز را می توان باز نمودی از رنگ سبز، یا سایه خاصی از آن، یا تصویر کلی برگ، یا تصویر خاصی از آن یا شاخ و برگ به طور کلی و مانند آن، فهم کرد . نحوه کاربرد یک تصویر معین می سازد که آن تصویر چه چیزی است . بر این اساس، توضیح اساسی معنای جمله ها این نیست که بگوییم آنها تصویرند . ویتگنشتاین با اشاره و کنایه می گوید که تئوری تصویری موجه نما (96) است، زیرا ما تمایل داریم به تک چهره هایی (97) که بر روی دیوار [خانه] مان آویزان شده، فکر کنیم، به عبارت دیگر، آنها بدون استفاده اند . اگر ما به جای آن یک ماشین طراحی مهندسی یا نقشه نمایی (98) را با اندازه هایش محل توجه قرار بدهیم، آن گاه عمل به کار بردن تصویر را امر مهمی خواهیم دید . (99)

الزام منطقی: (100) بحث ما ممکن است حاکی از دیدگاه ذیل باشد: نحوه تفسیر یک واژه، جمله، یا تصویر کاربرد آن را معین می سازد; برای مثال نحوه پاسخ انسان به یک امر (101) به این بستگی دارد که او آن را چگونه می فهمد، و این که آمر پاسخ او را رضایت بخش بداند، به منظور آمر از امر وابسته است . چنانچه شخصی یک فرمول جبری را بفهمد که سلسله ای از اعداد را معین می کند، خواهد دانست که چه اعدادی در جاهای مختلف در عرصه این سلسله باید قرار بگیرد . آنچه یک شخص از گزاره ای استنباط می کند، به کلی به فهم او از آن گزاره بستگی دارد . ویتگنشتاین می نویسد: «این که از یک گزاره چه گزاره هایی استنباط می شود [رتبه آن] کاملا مقدم است بر این که آن گزاره معنایی بتواند داشته باشد» . (102) ما بر حسب درک معنا و مفهوم یک اصطلاح می دانیم که آن را چگونه به کار ببندیم: ما می دانیم چه وقتی آن را بر زبان جاری ساخته و آن چه رفتاری را می طلبد . به جای آن که معنا و کاربرد یکی باشد، [رتبه] معنا پیش از کار برداشت و کاربرد مبتنی بر آن . وقتی شما جمله ای را می شنوید و آن را می فهمید یا [وقتی] دستوری می دهید و آن را قصد می کنید، رفتار مقتضی در پاسخ آن جمله یا اطاعت از آن امر، به یک معنای نامتعارف (103) ، از قبل به ذهن شما رفته است . شما در عمل قصد معنا و فهمیدن، «ذهنتان جلو جلو پرواز کرده و همه مراحل را پیموده است » پیش از آن که از مراحل فیزیکی عبور کرده باشد . (104)

برای پذیرش و پیمودن آن مراحل فیزیکی، شما باید آنچه را از قبل در ذهنتان پیش آمده، تایید نمایید. [هر] کار دیگر غیر از این با آن عمل ذهنی سابق ناسازگار خواهد افتاد . سازگاری، [و] عقلانیت از شما می طلبد که این مراحل را پیموده یا این نتایج را بگیرید . فهمیدن با خود الزام را به همراه می آورد .

ویتگنشتاین در پژوهش ها و مکتوبات خود در باب مبانی ریاضیات به این معنا از «الزام منطقی » سخت حمله می کند . آیا ویتگنشتاین داشت استدلال قیاسی و ضرورت منطقی را رد می کرد؟ خیر، او داشت این تصویر از الزام منطقی را رد می کرد; یعنی این که وقتی من گزاره ای را فهمیده باشم و این مسئله که آن [گزاره] لوازمی دارد، مطرح باشد، من باید چنین و چنان نتایجی را به این دلیل استنتاج کنم که این از پیش در فهم من از آن گزاره جا افتاده است که چنان نتایجی را خواهد داشت . نقد ویتگنشتاین بر این تصویرپردازی بین فلسفه روان شناسی او و فلسفه منطقش یک پیوستگی می آفریند . بخشی از نقد او را به قرار ذیل می توان بیان کرد: فرض کنید که دو نفر (A و) B در حساب مقدماتی به طور یکسان آموزش دیده اند . قواعد و تمثیل های عرضه شده به آنها همه یک جور بوده و آن دو از طریق مثال های یکسان کار کرده باشند . بعدا زمانی که از آنها می خواهیم یک عمل حساب را انجام دهند، A آن را صحیح و B اشتباه انجام می دهد . اگر چه B فکر می کند که درست حساب کرده است . ما خواهیم گفت که مسئله را فهمیده، اما B نفهمیده است . این [بیان] به چه چیز می رسد؟ تنها تفاوت بین آنها چنین می تواند باشد که A اعداد را درست نوشته و B نادرست . اگر این واقعیت معیار ما برای تفاوت فهم ها باشد، آن گاه کج اندیشی خواهد بود که برای توضیح این واقعیت که A و B پاسخ های متفاوت نوشته اند، تفاوت فهم ها را پیش فرض بگیریم .

این تمایل به داخل کردن یک عمل یا حالتی از فهمیدن به منزله واسطه ای بین، مثلا، شنیدن یک امر و اجرا کردن آن مصداق است . (106) و آن عبارت است از این که همیشه به دنبال (و «یافتن ») اعمال و حالات ذهنی به عنوان سرچشمه های افعال خود باشیم . نمونه های دیگر این تمایل این است که فکر کنیم انسان باید قبل از آن که بتواند به محل درد اشاره کند، بداند درد کجاست . فکر کنیم ما درجات مختلف [تیره و روشن] قرمز را برای آن که وجه مشترکی را در همه آنها مشاهده می کنیم، قرمز نام می نهیم . فکر کنیم از «به دنبال یک واژه در حافظه خود گشتن » و از «به دنبال یک دوست در پارکی گشتن » سخن می گوییم، به دلیل آن که به شباهتی بین این دو مورد التفات یافته ایم .

این فرض که [فقط] حالت های ذهنی افعال ما را توضیح می دهد از یک «برنامه تک غذایی » (107) ناشی می شود . اگر ما نظر خود را بر خانواده ای از «تفاوت فهم ها» بگسترانیم، مواردی را کشف خواهیم کرد که تنها فرق بین دو نفری که گزاره ای خاص را متفاوت از هم فهمیده اند عبارت باشد از این که نتایج گوناگونی را از آن استخراج کرده باشند . (108)

از این رو، آیا ما باید باور کنیم که فهم ما به فراسوی آموزش خاصی که دیده ایم و امثله ای که مطالعه کرده ایم، دست رسی ندارد؟ خیر . به یک معنای درست فهم ما به فراسو دست می یابد، زیرا ما تا آن جا پیش می رویم که قواعد را در موارد جدیدی به کار می بندیم که می پذیریم به همان صورتی که آموزش دیده ایم باشند . آیا این پذیرش را باید بر اساس این واقعیت توضیح دهیم که فهم ما به ماهیت مثال ها نفوذ یابد؟ خیر . این پذیرش یکی از واقعیت های بی نهایت فراگیر طبیعت است . (109) که زیر بنای مفاهیم و تصورات ماست . ما موارد جدید را به همین شکل در دست می گیریم . اگر این به نظر ما اسرارآمیز برسد، نشانه سر در گمی ما خواهد بود . ما در تلاش به سوی این تصور هستیم که قدم های بعدی، «به یک معنای نامتعارف » ، قبل از آن که در واقعیت اتخاذ شوند، در ذهن طی می شود - کان ذهن ماشینی است که از پیش فعالیت های آینده را در خود دارد . (110)

ویتگنشتاین می گفت که فهم ما از قاعده حالتی نیست که ما را مجبور کند آن قاعده را به نحوه ای خاص به کار بندیم . کسی که در حساب یا شطرنج آموزش معمول دیده و در گذشته آن را مطابق معمول پیاده کرده باشد، می تواند در آینده به نحوه دیگری [به آن] ادامه دهد، اما در عین حال، یک انسان منطقی باشد . شاید او حتی بتواند از اختلاف (111) [روش] خود دفاعی خودپسندانه ارائه کند .

اگر این درست باشد، به نظر می رسد که هیچ قاعده ای وجود نداشته باشد، زیرا یک قاعده برخی چیزها را منع می کند و چیزهای دیگر را اقتضا دارد . ظاهرا هر چیزی پیش می آید و هر چیزی می تواند توجیه پذیر باشد . اما در آن صورت، فهم، معنا، خود زبان همه از هم فرو می پاشند، زیرا متضمن قاعده اند .

اما ویتگنشتاین وجود قواعد را و این را که ما از آنها پیروی می کنیم، انکار نمی کرد . او بر آن بود که نحوه ای که یک قاعده در موارد خاص به کار بسته می شود معنای آن را معین می سازد . یک قاعده، [تا] هنگامی که در [قالب] یک جمله ارائه شده، «در هوا معلق است » . (112) آنچه قاعده را در زمینه ای [خاص] قرار می دهد، [و] به آن مضمون می بخشد، چیزی است که ما در موارد واقعی می گوییم و بدان عمل می کنیم . (113) بر این امر توافق قاطعی وجود دارد: ما تقریبا همیشه یک چیز را می گوییم و به یک چیز عمل می کنیم . این، توافق است که معین می کند آیا یک عمل خاص مطابق یک قاعده است یا نه . به جای آن که بگوییم ما چون از قواعد پیروی می کنیم به موافقت می رسیم، هوشمندانه تر آن است که بگوییم موافقت ما معنای قواعد را تثبیت و مضمون آنها را تعیین می کند . به یک معنا، همان قدر که عمل ما رشد (114) می کند، مضمون این قواعد نیز رشد می یابد . به جای آن که بپنداریم انسان تحت اجبار قواعد منطقی و ریاضی است، باید در نظر آوریم که عمل انسان ماهیت قواعد را وضع می کند .

قواعد خصوصی: این اندیشه که فقط عمل مضمون قاعده را تثبیت می کند [امکان] گذر به یکی از ظریف ترین موضوع های پژوهش ها، یعنی بررسی زبان خصوصی را فراهم می آورد . این تصور که جمله معنادار یک تصویر است، در تفکر [اخیر] ویتگنشتاین، جای خود را به این برداشت داد که شرایطی که یک جمله در آن اظهار می کرد، معنای آن را تعیین می کند . در اوضاع و احوال بازی، چرخاندن چوب دستی یک ضربه (115) و جلو بردن (116) یک قطعه چوب یک حرکت (117) به حساب می آید .

همان طور، گفتن کلماتی - در اوضاع و احوال خاص - یک تصمیم گیری تلقی می شود . در یک مجموعه از اوضاع و احوال گفتن یک جمله خاص اخبار از (118) مطلبی; در اوضاع و احوال دیگر گفتن همان کلمات پرسیدن; و باز در اوضاع و احوال دیگر تکرار آن چیزی خواهد بود که شخصی قبلا گفته باشد .

پی بردن به این نظر دشوار است . ما تمایل شدیدی را به گفتن این [نکته] احساس می کنیم که تنها چیزی که معنای گفته شخص را تعیین می کند آن چیزی است که در ذهن او می گذرد، در حالی که آن را بر زبان می راند، به بیان لاک (119) :

«کلمات در معنای اولیه و بی واسطه خود نمایند» ، هیچ چیزی جز تصوراتی که در ذهن گوینده وجود دارد، نیست » . این که کلماتی که شما بیان داشته اید اظهار یک سؤال یا خبر (120) است تنها این مسئله است که آیا در ذهن شما سؤال بوده یا خیر .

مناسبت آن چه بوده، قبل و بعد از آن چه چیز رخ داده، چه افرادی حاضر بودند - [همه] این شرایط نسبت به معنای کلمات شما بی ربطند . تنها وضعیتی که اهمیت دارد آن پیش آمد ذهنی در هنگام گفتن است .

ویتگنشتاین در برابر این اشکال، سخت و با تدبیر مبارزه می کرد . روشی که او به کار برد، عبارت بود از این که موارد مختلفی از تصمیم، اظهار، خواست، انتظار و مانند آن را توصیف کند .

هدف این بود که نشان دهد هنگامی که کسی کلماتی را بر زبان می آورد که مثلا تصمیمی را بیان می کند، نمی تواند هر یک از چیزهایی را که اتفاق افتاده (برای مثال، یک اندیشه، یک تصور، کلمات گفته شده، یک احساس را) برگزیند، تا این که آن را فعل تصمیم نام نهد .

این روش، هر چند قوی باشد، این جواب را فراهم می سازد که تنها چیزی که اثبات شده عبارت است از غموص (121) و توصیف ناپذیری (122) پدیده ذهنی مورد بحث . ویلیام جیمز درباره قصد از گفتن مطلبی قبل از آن که انسان آن را بر زبان آورد، اظهار نظر کرده است:

«آن یک قصد کاملا معین است، متمایز از همه قصدها، یک حالت شعور مطلقا متمایز . بنابراین و با وجود این چه مقدار آن از صورت های حسی معین چه کلمات و چه اشیا، تشکیل شده است؟ تقریبا هیچ چیز» . این قصد دارای «اثباتی ترین نوع ماهیت از خود است، و با این حال، ما بدون کاربرد کلماتی که متعلق به واقعیت های ذهنی بعدی بوده که به جای آن قصد می نشیند، چه چیز می توانیم درباره آن بگوییم؟ تنها نامی که می توان به آن داد قصد فلان و بهمان گویی است » . (123)

همین طور، قصد تا یک ساعت دیگر ماندن را نمی توان با کلماتی غیر از این بیان کرد، مع هذا آن قصد یک رخداد ذهنی کاملا معین است: انسان از وجودش در آن جا [یعنی ذهن] آگاه است!

ویتگنشتاین، زبان شرح و بسط بیشتر، بلکه با دلیل با این پندار مخالفت می کند . دلیل آن به قرار ذیل است: اگر یک تصمیم یا انتظار یا احساس حالت یا رخدادی منطقا مستقل از اوضاع و احوال باشد، آن گاه هیچ کس، نه حتی شخصی که در معرض رخداد مفروض واقع شده، نمی تواند وقوع آن را معین سازد .

اول، انسان چگونه یاد می گیرد که، مثلا، تصمیم گیری چیست؟ از آن جا که بنا به فرض، اوضاع و احوال نامربوط هستند، انسان نمی تواند با مشاهده افراد دیگر آن را بیاموزد .

ظاهرا انسان باید این را که تصمیم گیری چیست، از مورد خود یاد بگیرد، لکن همان طور که ویتگنشتاین خاطر نشان ساخته است: «اگر من آن را فقط از مورد خودم دانسته باشم، آن گاه من فقط آنچه را خودم نام گذاشته ام خواهم دانست، نه آنچه را شخص دیگر نام گذاشته است » . (124)

بدین سان، نمی توان اثبات کرد که آیا دو نفر با کلمه «تصمیم گیری » به یک پدیده اشاره می کنند، بلکه بدتر از این پیش خواهد آمد . انسان حتی در این تفکر احساس آرامش نخواهد داشت که: «دست کم [خود] من آنچه را «تصمیم گیری » می نامم، می شناسم » . شما ممکن است بپندارید که همیشه آن اسم را بر همان چیز نهاده باشید . اما هیچ چیزی نمی تواند صحت و سقم این پندار را تعیین کند . شاید مدرکات (125) خصوصی پیوسته تغییر کنند، ولی شما به تغییر آنها توجه نداشته باشید، به دلیل آن که حافظ شما همواره شما را فریب می دهد! (126)

این تصور که شما بتوانید زبانی با قواعد منطقا خصوصی در اختیار داشته باشید - یعنی قواعدی که فقط شما بتوانید درک کنید، زیرا فقط شما می توانید محکیات آن کلمات را بدانید - یک تصور خود متناقض است . پیروی از یک قاعده مستلزم یکنواخت عمل کردن (127) است و تنها عملی که در آن بیش از یک نفر شرکت داشته باشد می تواند چیستی «یکنواخت » را معین سازد .

انکار ویتگنشتاین بر مدرک درونی و ذاتا خصوصی پیام برداشت جدید او از معناست . زبان نیازمند قواعد است و پیروی از قاعده مستلزم یک روش مرسوم از انجام کاری است . چنین نیست که در تاریخ بشریت فقط یک بار از یک قاعده تبعیت کرده باشند . (128)

یک اصطلاح تنها در صورتی معنا خواهد داشت که بین گفتن آن اصطلاح و اوضاع و احوال خاص پیوندی هم شکل و قاعده مند برقرار باشد . زمانی که ما چیزی را مثلا اندازه گیری (129) می نامیم، بخشی از آن هم شکلی مورد نیاز ثبات (130) در نتایج اندازه گیری است . (131) انسان فقط در صورتی می تواند با تابلوی راهنما راه را پیدا کند که یک روش قاعده مند از پاسخ گویی به تابلوهای راهنمایی وجود داشته باشد . معنای یک اصطلاح کاربرد آن است - یعنی، بازی زبانی که در آن رخ می دهد - به دیگر سخن، نسبت هم شکل آن اصطلاح به اوضاع و احوال . ویتگنشتاین هنگامی که می گوید تبعیت از قاعده یک عمل [مشارکتی] است و لذا نمی توان «به طور خصوصی » از یک قاعده پیروی کرد (132) ، ارتباط بین این نظرگاه به ماهیت معنا و حمله اش به مضامین ذهنی «خصوصی » را روشن می سازد .

ترجمه: رضا بخشایش

دانشجوی دکتری مرکز تربیت مدرس دانشگاه قم

پی نوشت ها:

1. Tractatus

2. The case

3. states of affairs

4. Notebooks, P.39.

5. Notebooks, P.7.

6. Form of represeutation

7. projection

8. a picture in sound

9. a picture in color

10. identical

11. Notebooks, P.25.

12) منظور این است که ما فقط معنای جمله را درک می کنیم، اما نمی توانیم آن را توضیح بدهیم، زیرا فقط زمانی می توانیم معنای یک جمله را توضیح و نشان دهیم که به کلی از قالب زبان بیرون رفته، از بیرون نسبت یک جمله را با معنایش بسنجیم و توضیح دهیم. بیرون رفتن انسان از زبان امری محال است. به دیگر سخن، ما به معنای جمله فقط می توانیم علم بسیط پیدا کنیم، نه مرکب.

(تفکر =) 13. thought

14. Psychical Constituent

words of languoge

16. Notebooks, PP.130. 129

17. Ibid. P. 82

18. Conceivable

(تخم مرغ ناقص، نابارور، بی حاصل =) 19. wind egg

(گرایش، میل، رغبت =) 20. tendeny

(متافیزیک ستیز =) 21. antimeta physical

(اسم =) 22. name

23. tobleau vivant

24. the last supper

25. Notebooks, PP. 60-61.

26. Ibid, P. 60.

27. Notebooks, P.63

28. das Horte: Notebooks, P.63

(روشهای فرافکنی، برون فکنی =) 29. methods of projection

(اصیل، حقیقی =) 30. genuin

31. simple names

32. Rush Rhees

article001.jpg

 

article002.jpg

 

article003.jpg

 

article004.jpg

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان