اسطوره در زمانه حاضر چیست؟ من در آغاز پاسخی اولیه و بسیار ساده خواهم داد که کاملا با [ علم ] ریشه شناسی سازگار باشد: اسطوره نوعی گفتار (speech) است.1
اسطوره نوعی گفتار است
البته اسطوره هر نوع گفتاری نیست; زبان نیازمند وضعیتها و شرطهای ویژه ای است تا به اسطوره تبدیل شود; ما تا لحظه ای دیگر آنها را خواهیم دید.اما آنچه باید از آغاز کاملا مشخص گردد این است که اسطوره نظامی از ارتباط است، اسطوره پیام است. این امر به آدمی اجازه می دهد تا درک کند که اسطوره احتمالا نمی تواند عین (ابژه)، مفهوم یا ایده باشد; اسطوره شیوه ای از دلالت است، نوعی شکل است.ما بعدا باید محدودیتهای تاریخی این شکل را معین سازیم و همچنین شرایط استفاده از آن را، و [ تاثیر ] جامعه بر آن را بازبینی کنیم; مع هذا باید نخست آن را در مقام شکل توضیح دهیم.
می توان دید که این ادعا کاملا توهم آمیز است که بتوان موضوعات اسطوره ای را بر مبنای جوهر (substance) آنها از یکدیگر تمیز نهاد; از آنجا که اسطوره نوعی گفتار است هر چیز می تواند اسطوره باشد به شرط آنکه گفتمانی (a discourse) آن را انتقال دهد.اسطوره با توجه به موضوع پیام آن مشخص و معین نمی شود، بلکه با شیوه ای مشخص و معین می شود که با آن این پیام را بیان می کند; برای اسطوره محدودیتهای شکلی وجود دارد نه محدودیتهای «جوهری » .(substantial) پس هر چیزی می تواند اسطوره باشد؟ بله، من به این امر اعتقاد دارم، زیرا که جهان چه بی پایان سرشار از اشارات است.هر شیئی در جهان می تواند از حالت هستیی بسته و خاموش به حالتی گویا گذار کند و باز شود تا جامعه آن را اخذ کند، زیرا که هیچ قانونی اعم از طبیعی و جز آن وجود ندارد که سخن گفتن درباره چیزها را ممنوع کند.درخت، درخت است.بله، البته.اما درختی که مینو دروئه ( Minou Drouet) (1) از آن سخن گفته است دیگر کاملا درخت نیست، بلکه درختی است آذین بسته و آماده شده برای نوع خاصی از مصرف و آمیخته با دست و دلبازی ادبی و عصیان و تخیلها; سخن کوتاه، آمیخته با نوعی از معنای اجتماعی (social usage) که به ماده خالص اضافه شده است.
طبیعتا همه چیزها در یک زمان بیان نمی شوند; برخیها برای مدتی در دام گفتار اسطوره ای می افتند و سپس ناپدید می شوند، دیگران جای آنها را می گیرند و منزلت اسطوره را کسب می کنند.آیا برخی از چیزها ناگزیر منشا و سرچشمه اشارتها هستند، درست همان طور که شارل بودلر در مورد زنان گمان زده است؟ به اطمینان باید گفت خیر; آدمی می تواند اسطوره های بسیار کهن را در نظر آورد، اما اسطوره های ابدی وجود ندارند; زیرا که تاریخ بشر است که واقعیت را به سخن تبدیل می کند و فقط این تاریخ است که بر زندگی و مرگ زبان اسطوره ای حکم می راند.اسطوره شناسی، چه کهن باشد چه غیر آن، فقط می تواند بنیادی تاریخی داشته باشد، چرا که اسطوره نوعی از گفتار است که تاریخ آن را انتصاب می کند; این نوع گفتار احتمالا نمی تواند از «سرشت چیزها» نشات گیرد و تحول یابد.
گفتاری از این نوع، پیام است و بنابراین به هیچ وجه به گفتار شفاهی محدود نمی شود.این گفتار مشتمل است بر شیوه هایی از نوشتار و بازنماییها (representations) نه فقط گفتمان نوشتاری بلکه همچنین عکاسی و سینما و گزارش و ورزش و نمایشها و تبلیغات نیز شامل آن می شوند، تمامی اینها می تواند در خدمت پشتیبانی از گفتار اسطوره ای قرار گیرد.اسطوره نه می تواند بر اساس موضوع (ابژه) آن تعریف شود نه بر اساس مصالح و ماده (material) آن، زیرا که هر نوع مصالح و موادی را می توان به دلخواه معنایی بخشید; نیزه ای که برمی گیرند تا بر مبارزه جویی دلالت کند، خود نوعی گفتار است.البته حقیقت دارد که تا آنجا که ادراک مد نظر است نوشتار و تصاویر، به عنوان مثال، به یک نوع آگاهی توسل نمی جویند; و حتی در مورد تصاویر می توان از خود را بیشتر به دست دلالت (signification) می سپارد تا نقاشی، کپی بیشتر از اصل و کاریکاتور بیشتر از پرتره.اما نکته این است; ما در اینجا دیگر به شیوه نظری بازنمایی نمی پردازیم; ما به این تصویر خاص می پردازیم که به این دلالت خاص اختصاص یافته است.گفتار اسطوره ای از مصالح و موادی ساخته شده است که قبلا به گونه ای با آن کار شده است که آن را مناسب ارتباط گرداند; چون تمامی مصالح و مواد اسطوره (اعم از تصویری یا نوشتاری) از پیش، آگاهی دلالت بخش را مفروض می گیرند، آدمی می تواند درحالی که جوهر آنها را کنار می نهد درباره آنها بحث کند.این جوهر کم اهمیت نیست; بی شک تصاویر آمرانه تر از نوشتار هستند، آنها معنا را در طرفة العینی تحمیل می کنند بدون آنکه آن را تحلیل یا تضعیف کنند.اما این تفاوت، تفاوتی برسازنده نیست.تصاویر به مجرد معنا یافتن به نوعی نوشتار بدل می شوند و مثل نوشتار نیازمند واژگان (Lexis) اند.
بنابراین ما فرض می کنیم که زبان، گفتمان، گفتار و جز آن عبارت از هر واحد یا ترکیب بامعنایی باشند اعم از کلامی یا بصری; عکس برای ما به همان شیوه نوعی از گفتار است که مقاله روزنامه; حتی اشیاء نیز اگر منظوری را برسانند به گفتار مبدل می شوند. این شیوه تکوینی ادراک زبان در واقع با نفس تاریخ نوشتار توجیه می شود; مدتها قبل از ابداع الفبای ما، اشیائی مثل اینکاکوئیپو ( Inca quipu) (2) یا تصاویر مندرج در تصویرنگاریها (pictographs) به عنوان گفتار پذیرفته شده بودند.این امر به آن معنا نیست که آدمی باید گفتار اسطوره ای را مثل زبان در نظر گیرد; در واقع اسطوره به قلمرو علمی کلی تعلق دارد که به وسعت زبان شناسی است و نام آن نشانه شناسی (semiology) است.
اسطوره در مقام نظام نشانه شناختی
اسطوره شناسی از آنجا که مطالعه نوعی از گفتار است، یکی از بخشهای همین علم گسترده نشانه هاست که فردینان دوسوسور در حدود چهل سال قبل تحت نام نشانه شناسی تاسیس کرد.نشانه شناسی هنوز پا به عرصه وجود نگذاشته است.اما از سوسور به بعد و گاهی جدای از او، کل بخشی از تحقیقات معاصر مداوما به مساله معنا ارجاع کرده اند: روانکاوی و ساختگرایی و روانشناسی ایدتیک (eidetic) (3) و برخی از انواع جدید نقد ادبی که آثار گاستن باشلار از مثالهای نخستین آن است. [ این بینشها ] دیگر متوجه امور واقع (facts) نیستند مگر اینکه به آنها دلالت (significance) اعطا شده باشد.اکنون مفروض گرفتن دلالت به معنای توسل جستن به نشانه شناسی است.منظور من آن نیست که نشانه شناسی می تواند از پس تمامی ابعاد تحقیق به طور مساوی برآید; آنها محتواهای متفاوتی دارند; اما آنها دارای منزلت مشترکی هستند; آنها جملگی علومی هستند که با ارزشها سروکار دارند; آنها از رسیدن به امور واقع خرسند نیستند; آنها امور واقع را به عنوان نشانه های چیزی دیگر کشف و تعریف می کنند.
نشانه شناسی علم اشکال است زیرا که دلالتها را جدای از محتوای آنها مطالعه می کند.مایلم که کلامی درباره ضرورت و محدودیتهای چنین علم صوریی بیان کنم.ضرورت همان چیزی است که از هر نوع زبان دقیقی مطالبه و درخواست می شود.ژدانف (Zhdanov) فیلسوفی به نام الکساندرف (Alexandrov) را دست می اندازد، زیرا که وی از «ساخت کروی سیاره ما» سخن گفته است.ژدانف می نویسد: «تاکنون گمان می رفت که فقط شکل می تواند کروی باشد.» ژدانف بر حق است: آدمی نمی تواند درباره ساختها با واژگانی که مختص اشکال است، و بالعکس، صحبت کند.ممکن است که در صحنه «زندگی » چیزی نباشد مگر کلیتی که در آن ساختها و اشکال را نتوان از یکدیگر جدا کرد.اما علم کاری با امر نگفتنی ندارد; علم باید درباره «زندگی » سخن بگوید اگر می خواهد آن را تغییر دهد.هر نوع نقدی برخلاف نوعی پهلوان پنبه بازی که هدفش ترکیب کردن (synthesis) باشد، که به خلاقیت تحلیل رضایت دهد; و در تحلیل باید روش (method) و زبان را وصلت دهد و هماهنگ کند.اگر نقد تاریخی کمتر از شبح «شکل گرایی » بترسد می تواند کمتر سترون باشد و این امر را خواهد فهمید که مطالعه خاص شکلها به هیچ رو ضرورتا اصول کلیت و تاریخ را نقض نخواهد کرد و با آن در تضاد نخواهد بود. برعکس: هرچه بیشتر نظام، خاصه با توجه به شکل آن تعریف شود بیشتر با نقد تاریخی قابل بررسی خواهد شد.برای دست انداختن گفته ای مشهور می توانیم بگوییم که اندکی شکل گرایی آدمی را از تاریخ روی گردان می کند اما شکل گرایی بیشتر او را به طرف آن بازمی گرداند.آیا در مورد نقد کلی (total criticism) مثال بهتری از توصیف قداست که ژان پل سارتر در ژانه مقدس آن را ارائه کرده است وجود دارد، توصیفی که در این حال صوری و تاریخی، نشانه شناسانه و ایدئولوژیک است.برعکس خطر در این نهفته است که اشکال به منزله موضوعاتی مبهم، نیمه شکل نیمه جوهر، در نظر گرفته شوند و به شکل جوهری از شکل داده شود (4) ، همان طور که به عنوان مثال در رئالیسم ژدانفی عمل شده است.نشانه شناسی، زمانی که محدوده هایش مشخص شد، دیگر دامی مابعدالطبیعی نیست; علمی در میان سایر علوم است، ضروری اما نه کافی.مساله مهم مشاهده این امر است که وحدت و یکپارچگی تبیین نمی تواند بر حذف این یا آن یک از رویکردهای آن استوار باشد، بلکه همان طور که انگلس گفته است می تواند بر هماهنگی دیالکتیکی علوم خاصی که از آن استفاده می کند استوار گردد.این امر در مورد اسطوره شناسی مصداق دارد: اسطوره شناسی هم بخشی از نشانه شناسی است زیرا که دانشی شکلی است و هم بخشی از ایدئولوژی زیرا که دانشی تاریخی است; اسطوره شناسی ایده ها را - در - شکل مطالعه می کند.2
اجازه دهید باز بگویم که هر نوع نشانه شناسی نسبت میان دو مضمون را مسلم فرض می گیرد: دال و مدلول.این نسبت متوجه موضوعاتی است که به مقولات متفاوتی تعلق دارند، و به همین سبب است که این نسبت از جنس برابری (equality) نیست بلکه از جنس هم ارزی (equivalence) است.ما باید در اینجا مواظب باشیم، زیرا برخلاف نظر معمول که صرفا بر آن است که دال مبین مدلول است، ما در هر نظام نشانه شناسانه ای نه با دو بلکه با سه مضمون سروکار داریم.زیرا که آنچه ما درک می کنیم به هیچ وجه مضمونی نیست که در پی مضمونی دیگر می آید بلکه همبستگیی است که آنها را وحدت می بخشد; بنابراین ما با دال، مدلول و نشانه (sign) روبه روییم، نشانه ای که پیونددهنده تام دو مضمون اولیه است.دسته ای گل سرخ را در نظر گیرید: من از آن برای نشان دادن شور و عشقم استفاده می کنم.پس آیا ما در اینجا فقط با دال و مدلول روبه روییم یعنی گلهای سرخ و شور و عشق من؟ نه، ما فقط با این امر مواجه نیستیم; درست تر بگوییم، ما اینجا با «گلهای شورمند و عشق مند شده » روبه رو هستیم.اما در این سطح از تحلیل ما با سه مضمون روبه روییم; زیرا که این گل سرخهایی که رنگ شور و عشق خورده اند به طور کامل و صحیح خود را وامی نهند تا به گلهای سرخ، و شور و عشق تقسیم شوند: گلهای سرخ، و شور و عشق قبل از وحدت یافتن و تشکیل این مضمون سوم وجود داشته اند، مضمونی که نشانه است.البته این امر حقیقت دارد که بگوییم در سطح تجربی من نمی توانم گلهای سرخ را از پیامی که رساننده آنند جدا سازم و به همین سان می توانیم بگوییم که در سطح تحلیل من نمی توانم گلهای سرخ در مقام دال را با گلهای سرخ در مقام مدلول قاطی کنم: دال تهی است، نشانه پر است زیرا که معناست.یا سنگ ریزه سیاهی را در نظر آورید: من می توانم آن را وادارم که به شیوه های گوناگونی دلالت کند; این سنگ ریزه دال محض است، اما اگر برای آن یک مدلول قطعی قائل شوم (به عنوان مثال با حکم اعدام در رای گیری مخفی) مبدل به نشانه خواهد شد.طبیعتا میان دال و مدلول و نشانه کارکرد التزامی (مانند دلالت جزء به کل) وجود دارد; اما به زودی مشاهده خواهیم کرد که این تمایز اهمیتی حیاتی برای مطالعه اسطوره در مقام چارچوبی نشانه شناسانه دارد.
طبیعتا این سه مضمون به طور محض شکلی و صوری هستند و محتواهای متفاوتی می تواند به آنها داده شود.چند مثال می زنیم: از نظر سوسور که در نظام نشانه شناسانه خاصی که از حیث روش شناختی سرمشق بود کار می کرد یعنی زبان یا Langue ، مدلول مفهوم (concept) است و دال تصویری آوایی (acoustic image) که ذهنی است)، و نسبت میان مفهوم و تصویر نشانه (به عنوان مثال کلمه) است، که چیزی انضمامی 3 است.از نظر فروید، همان طورکه به خوبی شناخته شده است، روان بشری قشربندیی از علامتها و بازنماهاست .(representatives) یک مضمون را (که من از قائل شدن رجحان برای آن طفره می روم) معنای آشکار رفتار برساخته است و دیگری را معنای پنهان یا واقعی آن (که به عنوان مثال زیرلایه خواب است) .در مورد مضمون سوم نیز می توان گفت که در اینجا نیز این مضمون ناشی از همبستگی دو مضمون اول است: این [ مضمون ] خواب در کلیت خود است، پاراپراکسیس (اشتباه در سخن گفتن و رفتار کردن) یا روان پریشی (neurosis) است که به عنوان چیزهایی بینابینی به عنوان مجموعه هایی که تحت تاثیر واقع شده اند درک می شوند، چیزها و مجموعه هایی که به سبب پیوند یافتن یک شکل (مضمون اول) با عملکردی التفاتی (مضمون دوم) حاصل شده اند.ما می توانیم در اینجا مشاهده کنیم که تا چه حد ضروری است که میان نشانه و دال تمیز قائل شویم: از نظر فروید خواب نه داده آشکار آن است نه محتوای پنهان آن، بلکه وحدت کارکردی این دو مضمون است.در نقد سارتری (من به این سه مثال مشهور اکتفا می کنم) (5) دست آخر مدلول است که با ایجاد بحران اصیل در سوژه (ذهن) برساخته می شود (برای بودلر، جدا شدنش از مادر و برای ژان ژنه، دزد خوانده شدنش) ; ادبیات به عنوان گفتمان دال را تشکیل می دهد و نسبت میان بحران و گفتمان معرف اثر است که دلالت به شمار می رود.البته این الگوی سه وجهی، هر اندازه که از حیث شکل ثابت باشد به شیوه های متفاوتی فعلیت پیدا می کند: بنابراین آدمی اغلب نمی تواند بگوید که نشانه شناسی فقط در سطح اشکال و نه محتواها می تواند یکپارچگی خود را حفظ کند; قلمرو آن محدود است و فقط یک کار بلد است: خواندن ، یا کشف (رمززدایی = .(deciphering ما در اسطوره باز هم همان الگوی سه وجهی را می یابیم که آن را توصیف کردم: دال و مدلول و نشانه.اما اسطوره در این معنا نظامی خاص است که از زنجیره نشانه شناسانه ای ساخته شده است که قبل از آن وجود داشته است: [ اسطوره ] نظام نشانه شناسانه مرتبه دوم است.آنچه در نظام اول نشانه است (به عبارت دیگر پیونددهنده تام مفهوم و تصویر) در نظام بعدی به دالی صرف مبدل می شود.ما باید در اینجا به یاد آوریم که مصالح گفتار اسطوره ای (خود زبان و عکس و نقاشی و پوستر و مناسک و چیزها و جز آن) هر اندازه که در آغاز متفاوت باشند به محض آنکه به تور اسطوره می افتند به کارکرد دلالت کننده محض فروکاسته می شوند.اسطوره آنها را همان مصالح اولیه می پندارد و وحدت آنها از آنجا ناشی می شود که جملگی به منزلت زبانی صرف فرومی افتند.اسطوره، چه با نوشتار الفبایی روبه رو شود چه با نوشتار تصویری، می خواهد که در آنها فقط و واژه غایی (final term) نخستین زنجیره نشانه شناسانه را مشاهده کند.و به دقت تعیین واژه غایی است که به واژه نخست نظام بزرگتری مبدل می شود که آن را برمی سازد و خود فقط جزوی از آن است.همه اتفاقات به گونه ای رخ می دهند که انگار اسطوره نظام شکلی دلالتهای نخستین را به کنار می نهد.از آنجا که این تغییر جانبی برای تحمیل اسطوره ضروری است، آن را به صورت زیر ارائه می کنم و البته می بایست این نکته را فهمید که بالا و پایین نهادن مفاهیم در این الگو امری کاملا استعاری است.
(...)
می توان دید که در اسطوره دو نظام نشانه شناسانه وجود دارد که یکی در نسبت با دیگری به طور متناوب تنظیم می گردد: [ 1 ] نظام زبانی، زبانی (یا شیوه های بازنمایی که جذب آن شده است) که آن را زبان - ابژه (language-object) می نامم، زیرا که زبانی است که اسطوره آن را به کار می گیرد تا نظام خود را بنا سازد; و [ 2 ] خود اسطوره، که آن را مابعد زبان (meta می نامم زیرا که [ همان ] زبان دوم است که در آن (in which) آدمی درباره [ زبان ] اول سخن می گوید. نشانه شناسی هنگامی که درباره مابعد زبان تامل می کند دیگر محتاج آن نیست که از خود پرسشهایی درباره ترکیب زبان - ابژه بپرسد; او دیگر نباید جزئیات طرح زبانی را مد نظر قرار دهد; او فقط نیازمند آن است که واژه تام یا نشانه کلی را بشناسد زیرا که فقط این واژه است که خود را به اسطوره وامی نهد.این همان دلیلی است که نشانه شناس را قادر می سازد تا نوشتار و تصاویر را به شیوه ای مشابه بررسی کند: آنچه او از آنها به یاد می سپرد این واقعیت است که آنها هر دو نشانه اند و این که آنها هر دو با همان کارکرد دلالت کننده ای که نثار آنها شده است به آستانه اسطوره می رسند و این که آنها، یکی به اندازه دیگری، برسازنده زبان - ابژه هستند.
اکنون زمان آن رسیده است که یکی دو مثال درباره گفتار اسطوره ای بزنیم.من مثال اول را از مشاهدات والری 4 قرض می گیرم. من دانش آموز کلاس دوم (6) دبیرستان فرانسه هستم.کتاب دستور لاتین خود را باز می کنم و جمله ای را که از ازوپ (Aesop) یا برگرفته شده است می خوانم: .quia ego nominor Leo بازمی ایستم و به فکر فرومی روم.این جمله دارای ابهام است: از یک سو، کلماتی که در این جمله به کار رفته اند معنای ساده ای دارند: زیرا که نام من شیر است.اما از سویی، جمله به این سبب در آنجا قرار داده شده است که چیزی دیگر را به من بفهماند (دلالت کند = . (signify از آنجا که این جمله به من، دانش آموز کلاس دوم، خطاب شده است، به روشنی به من می گوید: من مثالی دستوری هستم که بناست قاعده ای را درباره مطابقت گزاره [ با نهاد ] روشن سازم.من حتی وادار می شوم دریابم که این جمله به هیچ رو معنای خود را به من نمی فهماند (دلالت نمی کند)، و چه اندک چیزی درباره شیر و اینکه او چگونه نامی دارد به من می گوید; دلالت حقیقی و اساسی آن تحمیل کردن خود بر من به عنوان مثالی از نوعی مطابقت گزاره [ با نهاد ] است.
من نتیجه می گیرم که با نظام نشانه شناسانه خاص و بزرگتری روبه رو هستم زیرا که این نظام با زبان هم گستره است: در حقیقت دالی وجود دارد اما این دال خود با جمعی از نشانه ها تشکیل شده است و فی نفسه نظام نشانه شناسانه مرتبه نخست است (اسم من شیر است) .سپس الگوی شکلی به درستی گشوده می شود: مدلولی وجود دارد (من مثالی دستوری هستم) و همچنین دلالتی کلی که چیزی نیست مگر همبستگی دال و مدلول; زیرا که نه نامگذاری شیر و نه مثال دستوری به شیوه ای جدا از هم ارائه می شوند.
اکنون مثالی دیگر ارائه می کنیم: من در آرایشگاه نشسته ام و نسخه ای از مجله پاری ماچ را برمی دارم.در روی جلد عکس جوان سیاهپوستی چاپ شده است که لباس نظامی فرانسه را در بر دارد و سلام نظامی می دهد.چشمانش به بالا می نگرند و احتمالا بر خم پرچم سه رنگ فرانسه دوخته شده اند.و این همه تمامی معنای عکس است.اما چه از روی سادگی باشد یا نه، من آنچه را که این عکس به من می فهماند (دلالت می کند) به خوبی می بینم: فرانسه امپراتوری بزرگی است و تمامی فرزندانش بدون تبعیض رنگ پوست، وفادارانه در زیر پرچم او خدمت می کنند و هیچ پاسخی بهتر از شور و شوق این جوان برای بدگویان به استعمارگری نسبت داده شده وجود ندارد، شور و شوقی که این جوان سیاهپوست، با آن، به آن به اصطلاح سرکوب گرانش خدمت می کند.پس مجددا من با نظام نشانه شناسانه بزرگتری روبه رو می شوم: دالی وجود دارد، که نظامی قبلی قبلا آن را تشکیل داده است (سرباز سیاهپوستی که سلام نظامی فرانسوی می دهد) ; مدلولی نیز وجود دارد (که در اینجا عبارت است از تلفیق عامدانه فرانسوی بودن و نظامی گری) ; دست آخر حضور مدلول از خلال دال حضور دارد.
قبل از پرداختن به هر مضمون این نظام اسطوره ای می بایست سر اصطلاحات توافقی به عمل آید.ما اکنون می دانیم که در اسطوره می توان به دال از دو منظر نگاه کرد: به عنوان مضمون غایی نظام زبانی یا به عنوان مضمون نخست نظام اسطوره ای. بنابراین به دو نام نیازمندیم: 1- [ نامی ] در سطح تحلیل، یا به عبارت دیگر، [ نام ] به عنوان واژه غایی نظام نخست که من آن را دال می نامم و معنا می خوانمش (نام من شیر است، جوان سیاهپوستی سلام نظامی فرانسوی می دهد) و 2- [ نامی ] در سطح اسطوره که آن را شکل می خوانم.در مورد مدلول هیچ گونه ابهامی ممکن نیست; ما می توانیم واژه مفهوم را برای نامیدن آن حفظ کنیم.مضمون سوم ناشی از همبستگی دو مضمون است: در نظام زبانی این مضمون همان نشانه است; اما امکان ندارد که بار دیگر این کلمه را بدون ابهام به کار برد، زیرا که در اسطوره (و این امر ویژگی بارز آن است) دال را از قبل نشانه های زبان تشکیل داده اند. من مضمون سوم اسطوره را دلالت (signification) می خوانم. [ کاربرد ] این کلمه در اینجا کاملا موجه است زیرا که اسطوره در واقع دارای کارکردی دوگانه است: خاطرنشان می کند و متذکر می شود.اسطوره ما را وامی دارد که چیزی را بفهمیم و آن را به ما تحمیل می کند.
شکل و مفهوم
دال اسطوره خود را به شیوه ای مبهم عرضه می کند: [ این دال ] در عین حال معنا و شکل است، از یک سو پر است از سوی دیگر تهی.دال به عنوان معنا از قبل قرائت را مسلم می انگارد، من با چشمانم آن را درمی یابم، دارای واقعیتی محسوس است (و برخلاف دال زبانی که کاملا ذهنی است) دارای غناست: شیر نامیدن و سلام نظامی سیاهپوست کلهایی موثق اند، آنها عقلانیتی بسنده را حائز هستند.معنای اسطوره به عنوان کل نشانه های زبانی ارزش خود را داراست، به تاریخی تعلق دارد - تاریخ شیر یا جوان سیاهپوست; از حیث معنا دلالت از قبل ساخته می شود و اگر اسطوره بر آن چنگ نیندازد و آن را در طرفة العینی به شکل انگل وار تهی بدل نسازد، کاملا خودبسنده است.معنا از قبل کامل است، نوعی معرفت و گذشته و خاطره و نظم قیاس پذیری از امور و ایده ها و تعمیمها را مسلم می گیرد.
اما زمانی که معنا به شکل مبدل می شود حادثی بودن خود را پشت سر می نهد; خود را تهی می کند، فقیر می شود; تاریخ به هوا می رود و فقط کلمه باقی می ماند و جابه جایی پارادوکسی در عملیات قرائت صورت می گیرد، نوعی واپس روی غیرعادی از معنا به شکل، از نشانه زبانی به دال اسطوره ای.اگر quia ego nominor Leo را در لفافه نظام زبانی محض بپوشانیم، جمله مجددا صاحب پری و غنا و تاریخ می شود: من حیوانم، یک شیر، در کشوری خاص زندگی می کنم، هم اکنون در حال شکار بوده ام و بقیه می توانند در شکار من که گوساله ای باشد یا گاوی یا بزی شریک شوند، اما از آنجا که قویترم تمامی را می توانم به دلایل متفاوت به خود اختصاص دهم که مهمترین آنها به سادگی این است که نام من شیر است.اما این جمله به عنوان شکل اسطوره به ندرت می تواند چیزی از این تاریخ طولانی را حفظ کند.معنا شامل کل نظام ارزش است: تاریخ، جغرافیا، اخلاقیات، حیوان شناسی، ادبیات.اما شکل تمامی این غنا را دور می کند: فقری که اکنون [ معنا ] به آن درغلتیده است نیازمند دلالتی است تا آن را پر کند و غنا ببخشد.داستان شیر می بایست تا اندازه بسیاری دور شود تا جایی برای مثال دستوری پیدا شود.آدمی اگر می خواهد عکس جوان سیاهپوست را آزاد کند و آن را آماده سازد تا مدلول خود را پذیرا شود باید زندگینامه او را در پرانتز قرار دهد.
اما نکته ضروری در تمامی این عملیات این است که شکل معنا را سرکوب نمی کند بلکه فقط آن را فقیر می سازد، آن را دور می کند و آن را در فاصله ای در دسترس انسان قرار می دهد.آدمی بر آن می شود که معنا در حال مرگ است اما این مرگ، مرگی به تعویق افتاده است; معنا ارزش خود را از دست می دهد اما زندگی خود را حفظ می کند و شکل اسطوره از آن نیروی حیاتی خود را کسب می کند.نسبت معنا به شکل همانند ذخیره فوری تاریخ خواهد بود، نوعی غنای ذخیره شده که در جریان تغییری سریع می توان آن را احضار کرد و مرخص نمود: شکل باید مستمرا قادر باشد که مجددا در معنا کاشته شود و به مواد لازم برای تغذیه خود دسترسی یابد; و بیش از همه شکل نیازمند پنهان شدن در آنجاست.همین بازی مستمر قایم باشک میان معنا و شکل است که مبین اسطوره است.شکل اسطوره نماد نیست: سیاهپوستی که سلام نظامی می دهد نماد امپراتوری فرانسه نیست; او بیش از اندازه حاضر است; او به عنوان تصویری مناقشه ناپذیر، غنی، پرتجربه، خودانگخیته، معصوم ظاهر می شود.اما در عین حال حضور او رام شده است، دور شده است، تقریبا به تمامی شفاف شده است; اگر اندکی واپس نشیند به همدست مفهومی بدل می شود که با عیار تمام با آن راه می آید یعنی امپراتوریت فرانسوی; استفاده یکباره از آن، آن را به چیزی مصنوعی بدل می کند.
اکنون اجازه دهید به مدلول نظر بیفکنیم: این تاریخی که از شکل بیرون کشیده می شود کلا توسط مفهوم جذب می شود.در مورد مفهوم می توان گفت که عنصری کاملا متعین است و در عین حال تاریخی و نیت مند یا التفاتی (intentional) است. انگیزش است که سبب می شود اسطوره عرضه شود.مثالیت دستوری امپراتوریت فرانسوی همان رانه هایی (drives) هستند که پس پشت اسطوره قرار دارند.مفهوم، زنجیره ای از علتها و معلولها و انگیزشها و نیتها را بازمی سازد.مفهوم برخلاف شکل به هیچ رو انتزاعی نیست، سرشار از موقعیت است.از طریق مفهوم تاریخ کلا جدیدی در اسطوره کاشته می شود.از طریق نامیدن شیر - که نخست، محتمل بودن آن زایل شده باشد - مثال دستوری کل وجود مرا جذب می کند: زمان، که سبب شده است تا در زمانه خاصی متولد شوم که دستور زبان لاتین آموزش داده می شود; تاریخ، که از طریق کل مکانیسم جداسازی اجتماعی مرا از کودکانی که زبان لاتین نمی آموزند مجزا می سازد; سنت آموزش و پرورش، که سبب شده است تا این مثال از ازوپ یا فیدروس انتخاب شود; عادات زبانی خود من، که مطابقت گزاره [ با نهاد ] را به عنوان امری متصور می شود که شایسته توجه و دقت است.همین امر در مورد سلام نظامی دادن جوان سیاهپوست نیز صدق می کند: به عنوان شکل، معنای آن سطحی و منفک شده و فقیر شده است; و به عنوان مفهوم امپراتوریت فرانسه اینجا نیز مجددا به کلیت جهان پیوند خورده است: به تاریخ عمومی فرانسه، به مخاطرات استعماری آن، به دشواریهای حال حاضر آن.اگر بخواهیم حقیقت را بگوییم باید بگوییم که آنچه در مفهوم انباشته شده است آنقدرها واقعیت نیست، که دانش خاصی از واقعیت است; در گذار از معنا به شکل، «تصویر» بخشی از دانش را از دست می دهد تا «مفهوم » دانش را بهتر دریافت کند.در عمل دانشی که در مفهوم اسطوره ای وجود دارد مغشوش است و از مجموعه های منعطف و بی شکل تشکیل شده است.آدمی می بایست با قدرت بر این خصلت باز مفهوم تاکید ورزد، مفهوم ابدا جوهری انتزاعی و چکیده شده و خالص نیست بلکه توده متراکم بی شکل و نااستوار و گنگی است که وحدت و انسجام آن بیش از همه به سبب کارکرد آن است.
در این معنا می توانیم بگوییم که خصلت اساسی مفهوم اسطوره ای می باید تخصیص یافته باشد.مثالیت دستوری به دقت متوجه نوع خاصی از شاگردان است، امپراتوریت فرانسوی باید برای چنین و چنان گروهی جذابیت داشته باشد نه برای دیگران.مفهوم کاملا با کارکردی مطابقت دارد و به عنوان گرایشی خاص تعریف می شود. [ توجه به ] این امر نمی تواند مدلول را در نظامی دیگر یعنی فرویدینیسم به یاد نیاورد.در نظریه فروید مضمون دوم، نظام معنای پنهان (محتوای) خواب و پاراپراکسیس و روان پریشی است.البته فروید متذکر می شود که معنای مرتبه دوم رفتار معنای واقعی است یعنی همانی است که مختص وضعیت تام، من جمله سطح ژرفتر آن است و درست مثل مفهوم اسطوره ای همان نیت [ و التفات ] رفتار است.
یک مدلول می تواند دالهای چندی داشته باشد: این امر هم در زبان شناسی صادق است هم در روانکاوی.این امر همچنین در مفهوم اسطوره ای نیز صادق است.این مفهوم توده نامحدودی از دالها را در اختیار دارد: می توانم هزار جمله لاتین را بیابم که برای من متابعت گزاره از نهاد را نشان دهد، می توانم هزار تصویر بیابیم که امپراتوریت فرانسه را به من نشان دهد.این نکته به آن معناست که از حیث کمی مفهوم بسیار فقیرتر از دال است و اغلب کاری نمی کند به جز بازنمایاندن خودش.فقر و غنا در نسبت با شکل، نسبت عکس با یکدیگر دارند: فقر کمی شکل که مخزن معنای ظرافت یافته است مطابق است با غنای مفهوم که باب آن به روی کل تاریخ گشوده است، و وفور کمی اشکال مطابق است با اندکی تعداد مفاهیم.همین تکرار مفهوم از طریق اشکال مختلف چیزی ارزشمند برای اسطوره شناس است چرا که به او اجازه می دهد تا اسطوره را کشف و رمززدایی کند: اسطوره تداوم نوعی از رفتار است که نیت و التفات آن را روشن می سازد.این امر مؤکد می سازد که نسبتی منظم میان حجم مدلول و حجم دال وجود ندارد.در زبان این نسبت متناسب است و به ندرت از کلمه یا حداقل از واحد انضمامی [ زبان ] تجاوز می کند.اما در اسطوره برعکس، مفهوم بر تعداد بسیاری از دالها گسترده است.به عنوان مثال، کل یک کتاب می تواند دال مفهوم واحدی باشد و برعکس شکلی واحد (یک کلمه، یک ایما، حتی اگر فرعی باشد و تا آنجا که مورد توجه قرار گیرد) می تواند دالی باشد برای مفهومی که از تاریخی بسیار غنی لبالب است.این عدم تناسب میان دال و مدلول، اگرچه در زبان غیرمعمول است، خاص اسطوره نیست.به عنوان مثال در آثار فروید پاراپراکسیس دالی است که لاغریش تناسبی با معنایی واقعی که آشکار می کند ندارد.
همان طور که گفتم ثباتی در مفاهیم اسطوره ای وجود ندارد; آنها می توانند پا به عرصه وجود بگذارند، تغییر یابند، از هم بپاشند و به طور کامل ناپدید گردند و دقیقا از آنجا که تاریخی هستند تاریخ می تواند به آسانی آنها را سرکوب کند.این ناپایداری اسطوره شناس را وامی دارد تا از اصطلاحات مناسب آنها استفاده کند و من هم اینک می خواهم سخنی درباره آن بگویم، زیرا که اغلب مسبب بروز طنز شده است: اگر می خواهم اسطوره هایی را کشف و رمززدایی کنم باید قادر باشم که مفاهیم را بنامم; لغت نامه مفاهیم اندکی در اختیار من قرار می دهد: خوبی و مهربانی و کلیت و انسانیت و جز آن.اما بنا به تعریف، از آنجا که این لغت نامه است که این مفاهیم را در اختیار من می نهد این مفاهیم خاص تاریخی نیستند.اینک آنچه در اغلب اوقات به آن نیازمندم مفاهیم ناپایدار (ephemeral) به همراه احتمالات محدود است; پس جعل واژگان جدید اجتناب ناپذیر است.چین 5 یک چیز است، ایده ای که در همین اواخر پتی بورژوای فرانسوی می تواند از آن در سر داشته باشد چیز دیگری است، برای آمیزه غریبی از زنگها و درشکه های آدم کش و شیره کش خانه ها کلمه دیگری ممکن نیست مگر چینی ات.دوست داشتنی نیست؟ آدمی می تواند حداقل از این واقعیت تسلی یابد که جعل واژگان مفهومی جدید هرگز دلبخواهی نبوده است; آنها مطابق قواعد به شدت متناسب عقلانی جعل می شوند.
دلالت
مضمون سوم در نشانه شناسی همان طور که دیدیم چیزی نیست مگر ملازمت دو مضمون نامبرده.این مضمون یگانه مضمونی است که اجازه داده می شود به شیوه ای کامل و رضایت بخش مشاهده گردد، یگانه مضمونی که در واقعیت فعلی جذب و حل می شود.من آن را دلالت خوانده ام.ما می توانیم مشاهده کنیم که دلالت خود اسطوره است همان طور که نشانه سوسوری کلمه (یا به عبارت صحیحتر واحد انضمامی) است.اما قبل از فهرست کردن ویژگیهای دلالت، باید اندکی بر شیوه ای که دلالت مهیا می شود تامل کنیم، یعنی بر شیوه های همبستگی میان مفهوم اسطوره ای و شکل اسطوره ای.
اول، ما باید توجه کنیم که در اسطوره، دو مضمون نخست کاملا آشکار هستند (برخلاف آنچه در سایر نظامهای نشانه شناسانه اتفاق می افتد) : یکی در پشت دیگری «پنهان » نشده است، آنها هر دو در اینجا داده شده اند (نه اینکه یکی اینجا داده شده باشد و دیگری در جای دیگر) .تا هر اندازه هم که این گفته پارادوکسی به نظر آید باید بگوییم که اسطوره چیزی را پنهان نمی کند; کارکرد اسطوره تحریف کردن و مخدوش کردن است نه ناپدید کردن.اختفای مفهوم در نسبت با شکل وجود ندارد; هیچ نیازی به ناخودآگاه برای تبیین اسطوره وجود ندارد.البته آدمی در اینجا با دو نوع متفاوت از آشکارشدگی روبه روست: شکل، حضوری حقیقی و بلاواسطه دارد; افزون بر این، شکل گسترش یافته است.این امر از سرشت دال اسطوره ای ناشی می شود - این امر اغلب نمی تواند تکرار شود - دالی که از قبل زبانی بوده است; زیرا که این دال با معنایی برساخته شده است که از قبل طرح ریخته شده است.دال می تواند فقط از طریق جوهر داده شده ظاهر شود (درحالی که در زبان دال ذهنی باقی می ماند) .در مورد اسطوره شفاهی این گسترش خطی است (زیرا که نام من شیر است) ; اما در اسطوره تصویری چندوجهی است (در وسط لباس نظ امی جوان سیاهپوست، در سمت بالا سیاهی صورت او، در سمت چپ سلام نظامی و جز آن) .بنابراین عناصر شکل وابسته به مکان و دوری و نزدیکی اند: شیوه حضور شکل فضایی = مکانی است.مفهوم، برعکس، به شیوه ای کلی و عام ظاهر می شود; مفهوم نوعی ستاره سحابی = [ غبارآلود ] است، چکیده کمابیش مبهم و نامشخص نوعی دانش است.عناصر آن با نوعی روابط مبتنی بر لازمت با یکدیگر پیوند خورده اند; خصوصیت بنیانی آن گسترش نیست بلکه عمق است (هرچند این استعاره نیز هنوز بسیار فضایی است) ; شیوه حضور آن بر خاطره مبتنی است.
رابطه ای که مفهوم اسطوره را با معنای آن پیوند می دهد ضرورتا رابطه ای مخدوش کننده است.ما در اینجا مجددا نوعی شباهت صوری با نظام نشانه شناسانه پیچیده ای از قبیل انواع متفاوت روانکاوی مشاهده می کنیم.همان طور که برای فروید معنای ظاهری رفتار را معنای پنهان آن مخدوش می کند، در اسطوره معنا را مفهوم مخدوش می سازد.البته، این مخدوش شدن فقط از آنجا ناشی می شود که شکل اسطوره را از قبل معنای زبانی برساخته است.در نظام ساده ای همچون زبان، مدلول ابدا نمی تواند چیزی را مخدوش کند، زیرا که دال از آنجا که تهی، قراردادی یا دلبخواهی است نمی تواند مقاومتی در برابر آن بکند.اما در اینجا همه چیز فرق دارد; دال به اصطلاح دو وجه دارد: یکی پر است یعنی همان معنا (تاریخ شیر و سرباز سیاهپوست)، دیگری تهی، یعنی همان شکل (زیرا که نام من شیر است; سرباز سیاهپوست فرانسوی به پرچم سه رنگ سلام نظامی می دهد) .چیزی که مفهوم آن را مخدوش می کند البته همان چیزی است که پر است یعنی معنا: شیر و جوان سیاهپوست از تاریخ خود منع می شوند و به ایما بدل می گردند.آنچه مثالیت لاتین مخدوش می کند نامیدن شیر است با تمامی احتمالات آن; و آنچه امپراتوریت فرانسه تیره و تار می سازد نیز زبانی اولیه است، گفتمانی فعلی که در حال گفتن چیزی به من درباره سلام نظامی دادن جوان سیاهپوستی است که لباس نظامی فرانسه را پوشیده است.اما این مخدوش کردن به معنای محو کردن نیست: شیر و جوان سیاهپوست در اینجا باقی می مانند، مفهوم نیازمند آنان است، آنان نیمه تجزیه شده اند، آنان از خاطره بریده شده اند نه از وجود; آنان در عین حال استوارند، در سکون در آنجا ریشه دوانده اند و حراف اند، گفتاری که کلا در خدمت مفهوم قرار دارد.مفهوم، در حقیقت، مخدوش می کند اما معنا را الغا نمی کند; اصطلاحی می تواند کاملا این تناقض را بیان کند: مفهوم معنا را بیگانه می سازد.
آنچه همواره باید به یاد داشت این است که اسطوره نظامی دوگانه است; نوعی حضور همه جانبه و همه گیر در اسطوره به چشم می خورد; نقطه عزیمت آن وارد شدن معنایی است.برای نشان دادن خصوصیت مجاورت یا نزدیکیی (approximative character) که من قبلا از آن سخن گفتم از استعاره ای مکانی استفاده می کنم.می خواهم بگویم که دلالت اسطوره را نوعی در، که به طور مداوم در حال چرخش است برمی سازد، دری که به طور متناوب معنای دال و شکل آن، زبان - ابژه و مابعد زبان، آگاهی کاملا دلالت کننده و آگاهی کاملا متخیل را عرضه می کند.این تناوب، به اصطلاح، در مفهوم جمع می شود، که از آن مثل دالی مبهم استفاده می کند که در عین حال عقلانی و تخیلی، قراردادی و طبیعی است.
من نمی خواهم درباره معانی اخلاقی ضمنی چنان سازوکاری پیش داوری کنم، اما از محدودیتهای تحلیلی عینی تخطی نخواهم کرد اگر خاطرنشان کنم که حضور همه جایی دال در اسطوره کاملا شبیه جان پناه (alibi) است (که همان طور که همگان بازمی شناسند واژه ای مکانی است) : در جان پناه نیز، جایی وجود دارد که پر است و جایی که خالی است که رابطه ای که ماهیت منفی دارد آنها را به یکدیگر متصل می سازد («من آنجا نیستم که تو فکر می کنی هستم; من آنجایی هستم که تو فکر می کنی من آنجا نیستم ») .اما جان پناه معمولی (مثلا برای پلیس) دارای پایانی است; واقعیت در چرخان را در نقطه ای نگه می دارد.اسطوره نوعی ارزش است و حقیقت ضامن آن نیست.هیچ چیز نمی تواند مانع جان پناه بودن مداوم آن شود.همین امر کفایت می کند که دال آن دو طرف دارد و همیشه می تواند «جایی دیگر» را در اختیار آن قرار دهد.معنا همیشه آنجاست تا شکل را عرضه کند; شکل همیشه آنجاست تا از معنا پیشی گیرد.و هیچگاه تضادی، کشمکشی یا شکافی میان معنا و شکل وجود ندارد: آنها هرگز در یک مکان قرار ندارند.به شیوه ای مشابه اگر من در ماشین باشم و از پنجره به منظره نگاه کنم می توانم عامدانه نگاهم را بر منظره بدوزم یا بر شیشه.در یک صورت من حضور شیشه را درخواهم یافت و در فاصله ای دور منظره را; و در صورت دیگر برعکس، ورانمایی و شفافیت شیشه را درخواهم یافت و عمق منظره را; اما نتیجه این نگاه متناوب ثابت است: شیشه در یک زمان برای من حاضر و تهی است و منظره غیرواقعی و پر.همین اتفاق در دال اسطوره ای می افتد: شکل آن تهی اما حاضر است و معنای آن غایب اما پر است.برای تامل در این تناقض ما باید عامدانه این چرخش شکل و معنا را قطع کنیم، باید به هریک جداگانه متمرکز شویم و روش ایستای کشف و رمززدایی را بر اسطوره به کار بندیم.سخن کوتاه، من در برابر پویایی آن باید راه عکس را در پیش گیرم. خلاصه کنم، من باید از حالت خواننده به حالت اسطوره شناس گذار کنم.
و مجددا باید گفت که این دورویی (duplicity) دال است که خصوصیت دلالت را مشخص می سازد.ما اینک می دانیم که اسطوره نوعی از گفتار است که معرف آن بیشتر نیت و التفات آن است (من مثالی دستوری هستم) تا معنای لفظی یا حقیقی آن (نام من شیر است) ; و این که به رغم این امر، نیت و التفات اسطوره به نوعی منجمدشده، چکیده یا خالص شده و ابدی شده است و معنای لفظی و حقیقی آن را غایب ساخته است (امپراتوری فرانسه؟ واقعیت صرف است: به این جوان خوب سیاهپوست نگاه کنید که مثل یکی از بچه های خودمان سلام نظامی می دهد) .این ابهام برساخته شده گفتار اسطوره ای دارای دو نتیجه برای دلالت است که زین پس، هم به عنوان اعلام ظاهر می شود هم به عنوان گزارش.
اسطوره خصوصیت آمرانه و الزام کننده دارد: اسطوره که از مفهومی تاریخی نشات گرفته و به طور مستقیم از احتمالی (کلاس لاتین، امپراتوری تهدیدشده) سرچشمه گرفته است در جستجوی کسی است که آن کس من هستم.اسطوره به طرف من می آید و من تسلیم نیروی نیت مند آن هستم.اسطوره مرا صدا می زند تا ابهام گسترش یابنده آن را دریافت کنم.به عنوان مثال، اگر من در اسپانیا، در منقطه باسک 6 قدم بزنم ممکن است در خانه ها نوعی وحدت معماری و سبک مشترک را متوجه شوم که مرا به سوی این معرفت هدایت کند که خانه باسکی محصول قومی خاصی است.به هر تقدیر ممکن است به این سبک یکتا نه هیچ گونه علاقه شخصی احساس کنم و نه تحت هجوم و آزار آن قرار گیرم.فقط به خوبی می بینم که این [ سبک ] بدون من همین جا روبه روی من قرار دارد. [ این معماری ] محصولی پیچیده است که مشخصات معینی در طول تاریخ بسیار گسترده دارد، که مرا فرانمی خواند و مرا تحریک نمی کند که نامگذاریش کنم، الا زمانی که در این اندیشه فرو روم که آن را در نمای عظیم سکونتگاههای روستایی بگنجانم.اما اگر در منطقه پاریس باشم و در پایان خیابان گامبتا یا ژان ژوره نگاهی به شاله (7) سفید تر و تمیزی بیندازم که سفالهای قرمز دارد و نیمه ای از آن ساخته شده از چوبهایی به رنگ قهوه ای تیره است و سقفی نامتقارن دارد و نمای آن متشکل از ترکه های بافته شده کاه گل کشیده است، احساس می کنم که شخصا دستوری لازم الاجرا دریافت می کنم که این چیز را شاله باسکی بنامم; یا حتی بهتر، آن را به عنوان جوهر باسکی بودن ببینم.این امر به آن سبب است که این مفهوم با تمامی سرشت اختصاصی اش در برابر من ظاهر می شود; [ این مفهوم ] مرا پی می گیرد و جستجو می کند تا مرا وادارد که مجموعه نیتهایی را بازشناسم که آن را در آنجا به عنوان نشان تاریخی منفرد و خاص به عنوان راز و همدستی پنهان حرکت بخشیده اند و منظم ساخته اند.این فراخوان، فراخوانی واقعی است که برای هرچه بیشتر آمرانه تر شدن تن به هر نوع جرح و تعدیلی داده است.تمامی چیزهایی که در سطح تکنولوژی توجیه کننده و مشخص کننده خانه باسکی به شمار می روند حذف شده اند - انبار، پله های خارجی، کبوترخوان و غیره - و آنچه باقی مانده است نظمی ساده است که مورد مناقشه نیست و حمله چنان سرراست است که احساس می کنم این شاله اکنون برای من خلق شده است، درست مثل موضوعی جادویی که هم اینک در زندگی من سر برآورده است بدون هر نوع پیشینه تاریخی که مسبب آن بوده باشد.
این گفتار استیضاح کننده در عین حال گفتاری یخزده نیز هست.این گفتار در لحظه رسیدن به من خود را به حال تعلیق درمی آورد، روی برمی گرداند و شکلی کلی و عام به خود می گیرد; سفت و سخت می شود; خود را خنثی و معصوم می نمایاند.اخذ و کسب مفهوم را ناگهان یک بار دیگر تحت اللفظی بودن معنا دور می کند.این امر نوعی بازداشت (arrest) است هم در معنای فیزیکی و هم در معنای حقوقی آن: امپراتوریت فرانسوی سیاهپوستی را که سلام نظامی می دهد محکوم می کند که چیزی نباشد مگر ابزار دال.سیاهپوست فرانسوی ناگهان به نام امپراتوری فرانسوی به من سلام می دهد، اما در همان لحظه سلام نظامی جوان سیاهپوست صلب و شیشه ای می شود و به صورت مرجعی ابدی یخ می زند که معنایش عبارت است از استقرار امپراتوریت فرانسوی.در لایه سطحی زبان چیزی از حرکت بازمی ایستد.کاربرد دلالت در همین جاست: پشت امر واقع پنهان می شود و به آن حالتی آگاهی بخش عطا می کند، اما در عین حال امر واقع نیت را فلج می سازد و آن را به مرضی مبتلا می کند که عاقبت آن بی حرکتی و بی جنبشی است; برای آنکه آن را چهره ای خنثی بخشد، منجمدش می کند.این امر به آن سبب است که اسطوره گفتاری به سرقت رفته و بازیافته شده است، فقط گفتاری که بازیافته شده است دیگر همان گفتاری نیست که به سرقت رفته است. زمانی که [ این گفتار ] بازیافته می شود دیگر در جای دقیق [ سابق ] خود قرار نمی گیرد، همین لحظه کوتاه دزدی و همین لحظه تقلب زیرجلی است که به گفتار اسطوره ای حالت کرخ و بی حس می بخشد.
آخرین عنصر دلالت که برای بررسی باقی مانده است عبارت است از انگیزش (motivation) آن.ما می دانیم که در زبان نشانه قراردادی است: هیچ چیز تصویر آوایی درخت را به «صورت طبیعی » وانمی دارد که مفهوم درخت را برساند; نشانه در اینجا بی انگیزش است.اما این قراردادی بودن دارای مرزهایی است که ناشی از روابط همنشینی (associative relations) کلمه است: زبان می تواند کل بخشی از نشانه را بر اساس قیاس = (شباهت) با سایر نشانه ها تولید کند. (مثلا در زبان فرانسه معادل واژه ریشه کلمه aimer به معنای دوست داشتن ] ساخته شده است.) از سوی دیگر، دلالت اسطوره ای هیچ گاه قراردادی و دلبخواهی نیست بلکه همواره بعضا انگیزش مند است و به شیوه ای اجتناب ناپذیر متضمن شباهت است; زیرا برای آنکه مثالیت لاتینی بتواند از عهده نامیدن شیر برآید باید شباهتی وجود داشته باشد که [ در اینجا، این شباهت ] عبارت است از مطابقت گزاره (با نهاد) ; برای آنکه امپراتوریت فرانسوی بتواند جوان سیاهپوست سلام نظامی دهنده را از آن خود کند باید همانندیی میان سلام نظامی جوان سیاهپوست با سرباز فرانسوی وجود داشته باشد.انگیزش برای نفس دو رو بودن اسطوره ضروری است: اسطوره با شباهت میان معنا و شکل بازی می کند، هیچ اسطوره ای بدون شکل انگیزش مند وجود ندارد.7 برای درک قدرت انگیزش در اسطوره کافی است که برای لحظه ای درباره امری افراطی تامل کنیم.من پیش روی خود مجموعه ای از چیزها را شاهدم که آن چنان فاقد نظم است که هیچ معنایی را در آن نمی توانم بیابم; در اینجا چنین به نظر می رسد که شکل - که فاقد هر نوع معنای اسبق است - نمی تواند شباهت خود را با هر چیز دیگر آشکار کند، به همین سبب [ در اینجا ] اسطوره غیرممکن است.اما آنچه [ این گونه ] شکل برای قرائت می تواند همواره به کسی بدهد خود بی نظمی است: [ شکل ] می تواند دلالتی به امر پوچ عطا کند و امر پوچ را به اسطوره ای بدل سازد.به عنوان مثال، این همان اتفاقی است که زمانی رخ می دهد که عقل سلیم سوررئالیسم را به اسطوره بدل می سازد.حتی فقدان انگیزش، اسطوره را گیر نمی اندازد، زیرا که همین فقدان خود به آن اندازه عینی شده است که به امری فهمیدنی بدل شود و دست آخر اینکه فقدان انگیزش به انگیزش مرتبه دومی بدل می شود و اسطوره مجددا برقرار می شود.
انگیزش اجتناب ناپذیر است اما مع هذا گسسته است.برای شروع [ می توانیم بگوییم ] که انگیزش «طبیعی » نیست، بلکه تاریخ است که مهیاگر مشابهتها برای شکل است.بعد، شباهت میان معنا و مفهوم جزئی و بخشی (partial) است ولا غیر.شکل بسیاری از صور مشابه را از نظر می اندازد و فقط معدودی را نگه می دارد: سقف شیب دار و تیرهای هویدا در شاله باسکی را حفظ می کند، اما پله ها و انبار و نمای رنگ و رو رفته و جز آن را رها می سازد.آدمی باید فراتر رود: تصویر کامل، اسطوره را طرد می کند یا حداقل آن را وامی دارد که نفس تمامیت اش را دریابد، و این همان اتفاقی است که در مورد نقاشی بد رخ می دهد، نقاشیی که کلا بر اسطوره آنچه «پر شده » و یا «تمام شده » استوار است (این امر هم ضد اسطوره امر پوچ است هم متقارن با آن: در اینجا شکل «غیبت » را اسطوره ای می کند و در امر پوچ «امر زائد و اضافی » (surplus) را)، اما به طور کلی اسطوره ترجیح می دهد که با تصویرهای فقیر و ناقص کار کند، جایی که معنا چربی زدایی شده است و آماده دلالت است مثل کاریکاتورها و کپی ها و نمادها و جز آنها.دست آخر انگیزش از میان سایر انگیزشهای ممکن انتخاب می شود.من می توانم دالهای بسیار بیشتری را علاوه بر سلام نظامی جوان سیاهپوست به امپراتوریت فرانسوی عطا کنم: ژنرالی فرانسوی مدال به سینه سنگالی یکدستی می زند، راهبه ای فنجانی چای به عرب بیمار می دهد، معلمی سفیدپوست به شاگردان حواس جمع [ رنگین پوست ] درس می دهد; مطبوعات این وظیفه هر روزه را بر عهده دارند که نشان دهند که مخزن دالهای اسطوره ای پایان ناپذیر است.
سرشت دلالت اسطوره ای را می توان در واقع به کمک تشبیه خاصی بیان کرد: [ این دلالت ] نه بیشتر از ایدئوگراف ( Ideograph) (8) قراردادی و دلبخواهی است نه کمتر از آن.اسطوره نظام ایدئوگرافیک نابی است، جایی که شکلها را هنوز مفهومی برمی انگیزد که شکلها مبین و بازنمود آن هستند درحالی که هنوز، به سبب دوری، جمع امکانات مفهوم برای بازنمایی را یکجا پوشش نمی دهند.و همان طور که از حیث تاریخی ایدئوگرافها به تدریج مفهوم را رها کردند و با صدا همراه شدند و بنا بر این به طور فزاینده ای کمتر و کمتر انگیزش مند شدند، حالت فرسوده اسطوره را می توان با قراردادی بودن و دلبخواهی بودن دلالت آن بازشناخت; چنانکه طوقی (9) لباس طبیب بر تمام آثار مولیر دلالت می کند.
قرائت و رمزگشایی اسطوره
اسطوره چگونه دریافت می شود؟ ما باید یک بار دیگر به طرف دورویی دال آن بازگردیم که در عین حال هم معناست هم شکل.این امر می تواند به عطف توجه به یکی یا به دیگری یا به هر دو، و در عین حال به سه نوع مختلف قرائت منتهی و منجر گردد.8
1) اگر توجه خود را به دال تهی معطوف کنم اجازه می دهم که مفهوم شکل اسطوره را بدون ابهام پر کند و خود را در برابر نظامی ساده می یابم، جایی که دلالت مجددا لفظی (حقیقی) می شود: جوان سیاهپوست که سلام نظامی می دهد مثالی است از امپراتوریت فرانسوی، او نماد آن است.این گونه عطف توجه از آن تولیدکننده اسطوره است، به عنوان مثال از آن روزنامه نگاری که با مفهومی کار خود را آغاز می کند و در جستجوی شکلی برای آن برمی آید.9
2) اگر توجه خود را به دال پر معطوف کنم - که در آن به روشنی میان معنا و شکل تمیز قائل می شوم و در نتیجه تحریفی را که یکی بر دیگری تحمیل می کند مشخص می سازم - دلالت اسطوره را رمزگشایی می کنم و آن را به عنوان جاعل و شیاد درمی یابم: جوان سیاهپوست که سلام نظامی می دهد به جان پناه امپراتوریت فرانسوی بدل می شود.این نوع عطف توجه از آن اسطوره شناس است; او اسطوره را رمزگشایی می کند و تحریف را می فهمد.
3) دست آخر اگر من توجه خود را بر دال اسطوره ای به عنوان کلی دربسته که متشکل از معنا و شکل است، معطوف کنم، دلالتی مبهم را درمی یابم: من [ در واقع ] به مکانیسم مقوم اسطوره، به پویایی آن واکنش نشان داده ام و به قرائت کننده اسطوره بدل شده ام.جوان سیاهپوست که سلام نظامی می دهد دیگر مثال و نماد و کمتر از آنها دیگر جان پناه نیست; او نفس حضور امپراتوریت فرانسوی است.
دو نوع توجه نخست، ایستا و تحلیلی هستند.آنها اسطوره را یا با آشکار کردن نیت آن یا با رمزگشایی آن تخریب می کنند، نخستین عمل عیب جویانه (cynical) است و دومی رمززدایانه.سومین نوع توجه پویاست و اسطوره را برحسب اهدافی که در ساختارش مندرج است مصرف می کند; قرائت کننده اسطوره را به عنوان داستانی که در عین حال حقیقی و غیرواقعی است می زید.
اگر کسی بخواهد که طرح اسطوره ای را به تاریخ عمومی ربط دهد تا تبیین کند که چگونه اسطوره با منافع جامعه ای خاص مطابقت می کند، سخن کوتاه، اگر بخواهد از نشانه شناسی به ایدئولوژی گذار کند آشکار است که باید خود را در جایگاهی قرار دهد که بتواند سومین نوع توجه را به عمل آورد.خود قرائت کننده اسطوره هاست که باید کارکرد ضروری آنها را آشکار کند.چگونه او این اسطوره خاص را در زمانه حاضر درمی یابد؟ اگر او آن را به شیوه ای خنثی دریابد، عرضه اش به او چه نکته ای در بر دارد؟ و اگر او آن را مثل اسطوره شناس با استفاده از قدرت تاملش قرائت کند آیااهمیتی دارد که چه جان پناهی عرضه شده است؟ اگر قرائت کننده امپراتوریت فرانسوی را در جوان سیاهپوست سلام دهنده نبیند ارزشی نخواهد داشت که این را با آن بسنجد و اگر برعکس قرائت کننده امپراتوریت فرانسوی را در جوان سیاهپوست سلام دهنده ببیند، اسطوره چیزی بیش از بیانی سیاسی نیست که به شیوه ای امانتدارانه بیان شده است.سخن کوتاه، یا نیت اسطوره آنچنان مبهم است که سودمند نیست یا آنقدر روشن است که نیازی به باور کردن ندارد.در هر دو مورد ابهام در کجاست؟
اما این امر معمایی کاذب است.اسطوره چیزی را پنهان نمی کند و چیزی را فاش نمی سازد: اسطوره تحریف می کند; اسطوره نه دروغ است نه اعتراف، تغییر آهنگ است.اسطوره را اگر در برابر معمایی که لحظه های پیش از آن نام بردم قرار دهیم راه سومی را برمی گزیند.اسطوره که اگر به هر یک از دو نوع توجه سر خم کند تهدید به نابودی می شود به لطف سازشی از این بزنگاه جان به در می برد - اسطوره خود همین سازش است.اسطوره که «پنهان ساختن » مفهوم نیت مند را عهده دار شده است در زبان با چیزی به جز خیانت روبه رو نمی شود، زیرا که زبان فقط می تواند مفهوم را محو کند اگر بخواهد آن را پنهان کند، یا پرده از آن بردارد اگر بخواهد آن را فرموله کند.تدوین نظام نشانه شناسانه مرتبه دوم اسطوره را قادر می سازد تا از این معما رهایی یابد: اسطوره که رانده می شود تا از مفهوم پرده بردارد یا آن را تصفیه کند، [ راه سومی برمی گزیند ] آن را طبیعی می کند.
ما در اینجا به اس اساس اسطوره می رسیم: اسطوره تاریخ را به طبیعت بدل می کند.ما اینک درمی یابیم که چرا در نظر مخاطب و مصرف کننده اسطوره، نیت و حالت آمرانه مفهوم می تواند آشکار باقی بماند آن هم بدون آنکه علاقه ای به ماده و مصالح نشان دهد. آنچه سبب می شود که گفتار اسطوره ای بیان شود کاملا واضح و نمایان است اما [ این سبب و انگیزش ] بلافاصله به چیزی طبیعی بدل و متجسد می شود; گفتار اسطوره ای نه به عنوان انگیزه بلکه به عنوان دلیل قرائت می شود.اگر سلام نظامی دادن جوان سیاهپوست را صرفا نماد امپراتوریت قرائت کنم باید واقعیت تصویر را انکار کنم زیرا هنگامی که این تصویر برای من به ابزاری مبدل می شود اعتبار خود را نزد من از دست می دهد.برعکس اگر سلام نظامی سیاهپوست را به عنوان جان پناه استعمارگرایی رمززدایی کنم با قاطعیت بیشتری وضوح انگیزش آن را تخریب خواهم کرد.اما از دیدگاه قرائت کننده اسطوره، نتیجه کاملا چیز دیگریست: همه چیز به گونه ای اتفاق می افتد که انگار عکس جوان سیاهپوست به شیوه ای طبیعی مفهوم را حاضر می سازد.انگار که دال بنیادی برای مدلول مهیا می سازد: اسطوره درست لحظه ای هستی پیدا می کند که امپراتوریت فرانسوی به حالتی طبیعی دست می یابد; اسطوره گفتاری است که به شیوه ای مفرط موجه جلوه داده می شود.
اکنون مثالی جدید ارائه می کنیم که به ما کمک می کند به روشنی بفهمیم که چگونه قرائت کننده اسطوره به آن سو رانده می شود تا مدلول را به کمک دال عقلانی سازد.ماه جولای است و من تیتری بزرگ را در فرانس - سوار می خوانم: سقوط قیمتها: اولین نشانه ها.سبزیجات: کاهش قیمتها شروع شده است.اجازه دهید به سرعت طرح نشانه شناسانه [ این امر ] را طراحی کنیم: مثال ما یک جمله است.نظام مرتبه نخست به شیوه ای ناب زبانی است.دال نظام مرتبه دوم در اینجا از شمار معینی از رخدادها تشکیل شده است که برخی از آنها واژگانی هستند (کلمات: اولین، شروع شده است [ سقوط ] قیمتها (10) )، برخی چاپی هستند (تیترهای بزرگی که معمولا قرائت کننده به کمک آنها اخباری را که اهمیت جهانی دارند مشاهده می کند) .مدلول یا مفهوم همان چیزی است که می بایست با جعل واژه وحشیانه اما جدیدی آن را نشان دهیم: دولتی یت .(governmentality) دولت را جراید ملی به عنوان جوهر کارآیی عرضه می کنند.دلالت اسطوره به روشنی از همین جا نشات می گیرد: قیمت میوه و سبزیجات در حال سقوط اند چرا که دولت چنین خواسته است.اکنون آنچه در مثال فوق اتفاق می افتد (و رخ دادن این امر، امری کاملا نادر است) این است که خود روزنامه در دو سطر پایین تر به فرد اجازه می دهد که اسطوره ای را که هم اکنون ساخته است کشف کند - حال چه این امر ناشی از اطمینان به نفس باشد چه ناشی از صداقت.روزنامه می افزاید (البته با حروف ریزتر) : «وفور فصلی به سقوط قیمتها کمک کرده است.» این مثال به دو دلیل آموزنده است.نخست آنکه این مثال به شیوه ای برجسته نشان می دهد که هدف اسطوره اساسا برجای گذاشتن تاثیری آنی و بلاواسطه است.ابدا ایرادی ندارد که آدمی بعدا از خلال خود اسطوره به موضوع پی ببرد.فرض بر این است که کنش اسطوره قویتر از تبیینهای عقلانی باشد که بعدا آن را تایید نمی کنند.این امر به آن معناست که قرائت اسطوره با یک ضربت به پایان می رسد.من نگاهی سریع به فرانس - سوار بغل دستی ام می کنم: من در آنجا فقط معنایی را گلچین می کنم اما دلالتی حقیقی را قرائت می کنم; من در سقوط قیمت میوه و سبزیجات حضور اقدام دولت را درمی یابم.همین و بس. قرائت باریک بینانه تر اسطوره قدرت یا بی تاثیر بودن آن را به هیچ رو افزایش نمی دهد.اسطوره در عین حال تکمیل ناپذیر و بی چون و چراست; زمان یا دانش آن را بهتر یا بدتر نمی سازد.
در ثانی، طبیعی ساختن مفهوم که من هم اکنون آن را به عنوان کارکرد ضروری اسطوره معین ساختم، در اینجا نمونه ای گویاست. در نظام مرتبه نخست (که به شیوه ای انحصاری زبانی است) علیت می تواند به شیوه ای حقیقی طبیعی باشد: قیمتهای میوه و سبزیجات کاهش می یابند چرا که فصلشان فرا رسیده است.در نظام اسطوره ای مرتبه دوم علیت مصنوعی و کاذب است، اما به اصطلاح از در پشتی طبیعت به درون می خزد.به همین علت است که اسطوره به عنوان گفتاری خنثی و بی طرف درک می شود: نه به این سبب که نیتهای آن پنهان اند - اگر آنها پنهان نبودند نمی توانستند مؤثر باشند - بلکه به این سبب که آنها طبیعی شده اند.
در واقع آنچه به خواننده اجازه می دهد که اسطوره را به شیوه ای خنثی و بی طرف دریابد این است که او آن را به عنوان نظام نشانه شناسانه نمی بیند بلکه آن را نظامی استقرایی می پندارد.جایی که فقط هم ارزی وجود دارد او نوعی روند علی مشاهده می کند.از دید او دال و مدلول نسبتی طبیعی با یکدیگر دارند.این اغتشاش و سردرگمی را می توان به گونه ای دیگر نیز توضیح داد: هر نظام نشانه شناسانه ای نظام ارزشها هم هست اما مصرف کننده اسطوره دلالت را با نظام مبتنی بر امور واقع یکی می گیرد. اسطوره به عنوان نظام مبتنی بر امور واقع قرائت می شود درحالی که چیزی به جز نظام نشانه شناسانه نیست.
اسطوره در مقام زبان مسروقه
مشخصه اسطوره چیست؟ تبدیل معنا به شکل. به عبارت دیگر اسطوره همواره سرقت زبانی است. من جوان سیاهپوستی را که سلام میدهد و شاله سفید و قهوهای و سقوط فصلی قیمتهای میوه را میربایم اما نه بدینمنظور که آنها را به نمونهها یا نمادها بدل کنم بلکه بدینمنظور که از طریق آنها امپراطوری [ فرانسه ] و ذوقم درباره چیزهای باسکی و دولت را طبیعی سازم. آیا تمامی زبانهای اولیه طعمه اسطوره هستند؟ آیا معنایی وجود ندارد که در برابر اسارتی مقاومت کند که شکل با آن تهدیدش میکند؟ در واقع هیچ چیز نمیتواند از اسطوره مصون باشد، اسطوره میتواند طرح مرتبه دوم خود را با توسل به هر معنایی بسط و گسترش دهد و همانگونه که دیدیم حتی میتواند از نفسِ فقدان معنا کار خود را آغاز کند. اما همه زبانها به شیوهای برابر مقاومت نمیکنند.
زبان مدون (articulated language) یعنی همان زبانی که اغلب اسطوره آن را سرقت میکند مقاومت اندکی نشان میدهد. این زبان در خود حاوی برخی گرایشهای اسطورهای است. طرح کلی ساختاری نشانهای (a sign structure) بدانمعناست که نیّتی را آشکار کند که به مورد استفاده قرار گرفتنش میانجامد. این خصوصیت همان خصوصیتی است که میتوان آن را بیانی بودن (expressiveness) زبان نامید. به عنوان مثال وجوه شرطی یا امری شکلِ مدلول خاصی هستند متفاوت از معنا. مدلول در اینجا اراده یا درخواست من است. به همین دلیل است که برخی از زبانشناسان، به عنوان مثال، در قیاس با وجوه شرطی یا امری وجه اخباری را حالت یا درجه صفر میدانند. اینک [ باید گفت ] که در اسطوره کاملاً برساختهشده معنا هرگز در درجه صفر نیست و به همین دلیل است که مفهوم میتواند آن را مخدوش و طبیعی کند. ما یک بار دیگر باید به یاد آوریم که فقدان معنا به هیچ رو درجه صفر نیست. به همین سبب است که اسطوره کاملاً میتواند بر آن چنگ بیندازد و به عنوان مثال دلالتی از امر پوچ یا سوررئالیسم یا غیره به آن بدهد. در نهایت فقط حالت و درجه صفر است که میتواند در برابر اسطوره مقاومت کند.
زبان به شیوهای دیگر نیز خود را به اسطوره وامیسپارد: به ندرت اتفاق میافتد که [ زبان ] از همان آغاز معنایی کامل را تحمیل کند که مخدوش کردن آن غیرممکن باشد. این امر ناشی از انتزاعی بودن مفهوم آن است: مفهوم درخت مبهم است و خود را به احتمالات چندی وامیسپارد. البته این امر حقیقت دارد که زبان همیشه کل سازمان اختصاصی را در اختیار دارد (این درخت، این درختی که و غیره) اما همواره گرداگرد معنای غایی هالهای از واقعیات باقی میماند، جایی که معناهای ممکنِ دیگر شناورند: معنا اغلب و همیشه میتواند مورد تفسیر قرار گیرد. آدمی میتواند بگوید که زبان
معنایی با افق باز را به اسطوره عطا میکند. اسطوره میتواند به آسانی خود را در آن جای دهد و در آنجا متورم شود. این عمل نوعی به سرقت بردن با توسل به مستعمره ساختن است (به عنوان مثال: سقوط )the fall) (1) قیمتها شروع شده است. اما کدام کاهش؟ کاهشی که مدیون فصل است یا مدیون دولت؟ دلالت در اینجا به انگل حرف تعریف [ یعنی همان the ] ** بدل میشود به رغم آنکه این حرف تعریف کاملاً مشخص و معین است.)
هنگامی که معنا برای اسطوره پُرتر از آن است که اسطوره قادر باشد به آن حمله کند، اسطوره گِرد آن میچرخد و کل پیکره آن را به همراه میبرد. این همان اتفاقی است که در مورد زبان ریاضی رخ میدهد. این زبان فینفسه نمیتواند مخدوش شود زیرا که تمامی احتیاطهای لازم را به ضد تفسیر شدن به عمل آورده است. هیچ دلالت انگلی قادر نیست خود را به درون آن بخزاند و درست به همین سبب است که اسطوره آن را یکجا با خود میبرد. اسطوره فرمول ریاضی معینی (E=mc2( ***(2) را میگیرد و معنای تغییرناپذیر آن را به دالِ ناب ریاضی بودن بدل میکند. ما در اینجا میتوانیم ببینیم که آنچه اسطوره آن را ربوده است چیزی است که مقاومت میکند، چیزی که ناب است. اسطوره به هر چیزی میتواند دست یابد، هر چیزی را میتواند فاسد سازد حتی خودِ دست رد به سینه اسطوره زدن را. بنابراین هرچه در آغاز مقاومتِ زبان ـ ابژه بیشتر باشد خودفروشی نهایی آن بیشتر خواهد بود؛ هر آنچه در اینجا مقاومت کاملی را نشان دهد به طور کامل خود را وامینهد: اینشتین از یکسو، پاری ـ ماچ از سوی دیگر. میتوان تصویری موقت از این تضاد به دست داد: زبان ریاضی زبانی تمام و کمال است که سرچشمه کمال آن همین پذیرش مرگ است. برعکس، اسطوره زبانی است که نمیخواهد بمیرد؛ او به زور از زبان اخذ میکند، عملی که به بقای مکارانه و پست او تداوم میبخشد. اسطوره به شیوهای مصنوعی حکم اعدام آنها را لغو میکند و در آنجا به آسودگی میلمد؛ اسطوره آنها را به اجساد سخنگو بدل میسازد.
زبان دیگری نیز وجود دارد که تا آنجا که میتواند در برابر اسطوره مقاومت میکند: زبان شعری ما. شعر معاصر10 نظام نشانهشناسانه قهقرایی است. درحالیکه هدف اسطوره با تقویت نظام مرتبه نخست رسیدن به مافوقِ دلالت (ultra signification) است، برعکس شعر تلاش میکند تا دوباره به مادونِ دلالت (infra signification) یا وضعیت پیشْ نشانهشناسانه زبان دست یابد. سخن کوتاه، شعر میکوشد تا نشانه را دوباره به معنا تبدیل کند. در نهایت ایدئال شعر رسیدن به معنای کلمات
نیست بلکه رسیدن به معنای خود اشیاء است.11 به همین سبب است که شعر زبان را مهآلود میکند و تا آنجا که میتواند انتزاعی بودن مفهوم و قراردادی بودن نشانه را گسترش میدهد و پیوند میان دال و مدلول را تا به آخرین حد خود میکشاند. ساختار باز مفهوم در اینجا به شیوهای حداکثری مورد استفاده قرار میگیرد: برخلاف آنچه در نثر رخ میدهد، نشانه شعری سعی میکند تمامی توان مدلول را تحقق بخشد به این امید که دستآخر به چیزی شبیه به کیفیت استعلایی شیء و معنای طبیعی (و نه انسانی) آن برسد. جاهطلبیهای جوهرگرای شعر از همین امر ناشی میشود. از این اعتقاد که فقط اوست که قادر است که به شیء فینفسه دست یابد و دقیقاً بدین جهت که میخواهد ضد زبان (anti-language) باشد. در مجموع از میان کسانی که از گفتار سود میجویند، شاعران کمتر از همه شکلگرا هستند، زیرا که آنان یگانه کسانی هستند که معتقدند که معنای کلمات شکلی بیش نیست و آنان از آن حیث که واقعگرا هستند نمیتوانند از آن خرسند باشند. به همین سبب است که شعر مدرن همواره تأکید میکند که قاتل زبان و به نوعی، مشابه فضایی و ملموس سکوت است. شعر جایگاهی را اشغال میکند که باژگونه جایگاه اسطوره است: اسطوره نظامی نشانهشناسانه است که مدعی است خود را به نظامی مبتنی بر امر واقع (factual system) ارتقاء داده است؛ شعر نظامی نشانهشناسانه است که مدعی است در نظامی جوهری (essential system)جمع شده است.
اما در اینجا نیز مثل مورد زبان ریاضی نفس مقاومتی که شعر نشان میدهد آن را به طعمه ایدئال اسطوره بدل میسازد: اسطوره فقدان ظاهری نظم نشانهها را ــ که وجه شعریِ نظمی جوهری است ــ میگیرد و آن را به دالی تهی بدل میسازد، دالی که به شعر دلالت میکند. این امر مبین خصوصیت نامحتمل شعر مدرن است: شعر که با قوّت هرچه تمامتر دست رد به سینه اسطوره میزند، دست و پا بسته تسلیم آن میشود. برعکس، قواعد در شعر کلاسیک مقوم اسطوره پذیرفتهشدهای هستند که قراردادی بودن نمایان آن به معنای کمالی از نوعی خاص است، زیرا که تعادل نظام نشانهشناسانه از قراردادی بودن نشانههای آن نشأت میگیرد.
پذیرش داوطلبانه اسطوره در واقع میتواند مبین کل سنت ادبی ما باشد. بر طبق هنجارهای ما، این ادبیات نظام اسطورهای تردیدناپذیری هستند: معنایی وجود دارد که از آنِ گفتمان است؛ دالی وجود دارد که همان گفتمان به عنوان شکل یا نوشته است؛ مدلولی وجود دارد که همان مفهوم ادبیات است؛ دلالتی وجود دارد که همان گفتمان ادبی است. من این بخش را در درجه صفر نوشتار آغاز کردم که دستآخر چیزی نبود مگر اسطورهشناسی زبان ادبی. من در آنجا نوشتار را دال اسطوره ادبی تعریف کردم یعنی در مقام شکلی که از قبل بامعنا پُر شده است و از مفهوم ادبیْ دلالت جدیدی کسب میکند.12 من این فرض را پیش نهادم که تاریخ با اصلاح آگاهی نویسنده ــ از حدود
100 سال پیش ــ بحرانی اخلاقی در زبان ادبی پدید آورده است: نوشتار در مقام دال ظاهر شد، ادبیات در مقام دلالت؛ نویسنده با طرد طبیعت کاذب زبان ادبی سنتی با شدّت و حدّت موضع خود را به نفع ضدطبیعی بودن زبان تغییر داد. باژگون کردن نوشتار عملی رادیکال بود که به کمک آن شماری از نویسندگان کوشیدند تا ادبیات به عنوان نظام اسطورهای را رد کنند. هر شورشی از این نوع به معنای قتل ادبیات در مقام دلالت بوده است: تمامی اینها فروکاستن گفتمان ادبی به نظام نشانهشناسانه ساده را و یا حتی در مورد شعر به نظام پیش ـ نشانهشناسانه را اصل مسلّم قرار دادهاند. این وظیفه، وظیفهای سنگین است که نیازمند رفتارهای رادیکالی است. همانطور که به خوبی شناخته شده است برخی تا نابودی صاف و ساده گفتمان پیش رفتند و سکوت، اعم از آنکه واقعی باشد یا مصنوعی، به عنوان یگانه سلاح ممکن برای مبارزه با قدرت بزرگ اسطوره ظاهر شد: بازگشت آن.
بنابراین چنین به نظر میرسد که شکست دادن اسطوره از درون به غایت دشوار باشد، زیرا که هر تلاشی برای فرار کردن از استحکامات آن خود به طعمه اسطوره بدل میشود؛ اسطوره همواره میتواند به عنوان آخرین چاره بر مقاومتی دلالت کند که علیه آن به کار برده میشود. حقیقت این است که بهترین سلاح در برابر اسطوره شاید این باشد که خود اسطوره را اسطوره کنیم و اسطورهای مصنوعی به وجود آوریم؛ و این اسطوره بازساختهشده در واقع همان اسطورهشناسی است. از آنجا که اسطوره چیزی را از زبان میرباید چرا نباید اسطوره را ربود. همه آنچه موردنیاز است این است که آن را به عنوان نقطه عزیمت برای سومین حلقه زنجیره نشانهشناسانه به کار بریم و دلالت آن را به عنوان اولین مضمون دومین اسطوره فرض کنیم. ادبیات ارائهگر مثالهای بزرگی در مورد چنین اسطورهشناسیهای مصنوعی است. من در اینجا فقط به بووار و پکوشه نوشته فلوبر متوسل میشوم و این همانی است که میتواند اسطوره تجربی یا اسطوره مرتبه سوم نامیده شود. بووار و دوستش پکوشه نماینده نوع خاصی از بورژوازی (که اتفاقاً با سایر اقشار بورژوا در کشمکشاند) هستند. گفتمان آنها از قبل مقوم گونهای اسطورهای از گفتار است؛ زبان آن دارای معناست، اما این معنا شکل تهی مدلولی مفهومی است که در اینجا گونهای از سیریناپذیری تکنولوژیک است. تلاقی معنا و مفهوم در نظام اسطورهای مرتبه اول تشکیلدهنده دلالتی است که همان فنون بلاغی (rhethoric) بووار و پکوشه است. فلوبر در همین نقطه است که مداخله میکند (من به منظور تحلیل این جریان را به اجزاء متشکلهاش تقسیم میکنم): او بر این نظام اسطورهای که از قبل نظام نشانهشناسانه مرتبه دوم بوده است حلقه سومی میافزاید و تحمیل میکند، زنجیرهای که اولین حلقه آن دلالت یا مضمون نهایی اسطوره اول است. فنون بلاغی بووار و پکوشه به شکلِ نظام جدید بدل میشود؛
مفهوم در اینجا مدیون خود فلوبر است، مدیون نگاه فلوبر بر اسطورهای که بووار و پکوشه برای خودشان ساختهاند. این اسطوره مشتمل است بر تمایلات بیثمر ذاتی آنها، ناتوانی آنها برای احساس رضایت کردن، توالی هراسهایی که در جریان شاگردهایهایشان به آن درمیغلتند. سخن کوتاه، آن چیزی که من خیلی دوست دارم آن را چنین بنامم (اما من ابرهای طوفانی را در افق مشاهده میکنم): بووار و پکوشهایت. و اما در مورد دلالت نهایی، [ این دلالت ] همین کتاب است، همین بووار و پکوشه برای ما. قدرت اسطوره دوم در این نهفته است که بنیان اسطوره اول را به آن عطا میکند آن هم به عنوان سادهلوحیی که بدان نگریسته شده است. فلوبر وظیفه احیای باستانشناسانه واقعی گفتارِ اسطورهای دادهشدهای (a given mytical speech) را بر عهده میگیرد: او ویوله لو دوکِ (Viollet-le-Duc) (1) نوعیِ ایدئولوژی بورژوایی است. اما فلوبر که کمتر از ویوله لو دوک ساده بود، بازساخته خود را با تزیینات تکمیلی میپوشاند، تزییناتی که از آن رمززدایی میکند. این تزیینات که شکل اسطوره مرتبه دوم هستند از نوع وجه شرطیاند: همارزی نشانهشناسانهای میان اعاده وجه شرطی گفتمان بووار و پکوشه و بیثمری آنها وجود دارد.13
شایستگی بزرگ فلوبر (و تمامی اسطورهشناسیهای مصنوعی که در آثار سارتر نمونههای شاخص و برجستهای از آنها وجود دارد) این است که راهحل نشانهشناسانه بارزی برای مسأله رئالیسم پیدا میکند. البته این امر حقیقت دارد که این شایستگی به نوعی ناقص است زیرا که ایدئولوژی فلوبر ــ از آنجا که بورژوا برای او از حیث زیباییشناختی چیزی کریه به شمار میرود ــ اصلاً و ابداً رئالیستی نیست اما حداقل فلوبر از درافتادن به گناهی کبیره در مسائل ادبی اجتناب میکند که عبارت است از قاطی کردن واقعیت ایدئولوژیک با واقعیت نشانهشناسانه. رئالیسم ادبی به عنوان ایدئولوژی به هیچ وجه وابسته به زبانی نیست که نویسنده با آن سخن میگوید. زبان شکل است و احتمالاً نمیتواند نه رئالیستی باشد نه غیر رئالیستی. تمامی کاری که میتواند بکند این است که یا اسطورهشناسانه باشد یا نباشد یا شاید مثل زبانی که در بووار و پکوشه به کار گرفته شده است ضد اسطورهشناسانه باشد. اما بدبختانه ضدیتی میان رئالیسم و اسطوره وجود ندارد. اکنون این امر به خوبی بازشناخته شده است که چگونه اغلب ادبیاتِ «رئالیستیِ» ما اسطورهای است (هرچند فقط به عنوان اسطوره خام رئالیسم) و اینکه چگونه «ادبیات غیررئال» ما حداقل این شایستگی را دارد که فقط اندکی چنان باشد. خردمندانهتر آنکه رئالیسم نویسنده را به عنوان مسألهای که اساساً ایدئولوژیک است تعریف کنیم. این امر ابداً به این معنا نیست که شکل مسئولیتی در قبال واقعیت ندارد. اما این مسئولیت فقط میتواند برحسب مضامین نشانهشناسانه اندازهگیری شود. شکل
میتواند فقط به عنوان دلالت مورد قضاوت قرار گیرد (چرا که اشکال در حال محاکمه شدن هستند) نه به عنوان بیان (expression) . انتظار نمیرود که زبان نویسنده واقعیت را بازتاباند بلکه [ انتظار میرود ] بر آن دلالت کند. این امر بر منتقدان وظیفه استفاده از دو روش دقیق متمایز را تحمیل میکند: آدمی میبایست با رئالیسم نویسنده یا به عنوانِ جوهریْ ایدئولوژیک برخورد کند (به عنوان مثال، مضامین مارکسیستی در آثار برشت) یا به عنوان ارزشی نشانهشناسانه (وسایل صحنه و بازیگران و موسیقی و رنگها در فن نمایش برشتی). ایدئال البته این است که این دو نوع نقد را با یکدیگر ترکیب کنند؛ خطا، خطایی که اغلب دچار آن میشوند، این است که آن دو را با یکدیگر خلط کنند: ایدئولوژی روشهای خود را دارد و نشانهشناسی نیز.
بورژوازی در مقام شرکت سهامی
اسطوره خود را به دو شیوه به تاریخ وامینهد: با شکل خود که فقط نسبتاً انگیزهمند است و با مفهوم که سرشت آن تاریخی است. بنابراین میتوان مطالعه در زمانی (diachronic) اسطورهها را متصور شد اعم از آنکه آن را تابع گذشتهنگری کنیم (که به معنای تأسیس اسطورهشناسی تاریخی است) یا اینکه یکی از اسطورههای گذشته را تا اشکال حال حاضر آن پی گیریم (که به معنای تأسیس تاریخ آیندهنگر است). اگر من در اینجا به طرح همزمان (synchronic) اسطورههای معاصر بسنده میکنم به سبب دلیلی عینی است: جامعه ما میدانی شاخص از برای دلالتهای اسطورهای است. اینک باید بگوییم چرا؟
به رغم رخدادها و مصالحهها و امتیازدادنها و مخاطرات سیاسی و به رغم تغییرات فنی و اقتصادی و حتی سیاسی که تاریخ برای ما به ارمغان آورده است، جامعه ما هنوز جامعهای بورژوایی است. من فراموش نمیکنم که از سال 1789 به بعد در فرانسه چندین نوع بورژوازی به جای یکدیگر بر مسند قدرت نشستهاند اما منزلتی یگانه ــ نوع معینی از رژیم مالکیت، نظمی معین، ایدئولوژی معین ــ در سطح ژرفتر دستنخورده باقی مانده است. اینک پدیدهای شگرف در امر نامیدن این رژیم رخ میدهد: بورژوازی را به عنوان واقعیتی اقتصادی میتوان بدون کوچکترین دشواری نامگذاری کرد: سرمایهداری آشکارا بر زبان رانده میشود.14 اما بورژوازی به عنوان واقعیتی سیاسی در ابراز وجود خود با دشواریهایی مواجه است: احزاب «بورژوا» در مجلس وجود ندارند. بورژوازی به عنوان واقعیتی ایدئولوژیک به طور کامل ناپدید میشود: بورژوازی در گذار از واقعیت به بازنمایی، از انسان اقتصادی به انسان فکور نام خود را محو و نابود میکند. بورژوازی با امور واقع کنار میآید اما در باب ارزشها مصالحه نمیکند؛ کاری میکند که منزلتش دستخوش عمل
نامزدایی واقعی شود. بورژوازی چنین تعریف شده است: طبقه اجتماعی که نمیخواهد نامیده شود. «بورژوا»، «پتی بورژوا»، «سرمایهداری»15، «پرولتاریا»16، محل خونریزیهایی هستند که بند نمیآیند: آنقدر معنا از آن محلها جاری میشود که نامهای آنها به امری غیرضروری بدل شود.
این پدیده نامزدایی مهم است، اجازه دهید آن را اندکی دقیقتر بررسی کنیم. از حیث سیاسی، خونریزی نام بورژوا از طریق ایده ملت صورت میگیرد. این ایده زمانی ایدهای پیشرفته بود و برای خلاص شدن از آریستوکراسی خدمتها کرد؛ امروزه بورژوازی در حال یکی شدن با ملت است، حتی اگر برای رسیدن به این مقصود عناصری را که میپندارد بیگانهاند (کمونیستها) از آن حذف کند. این التقاطگرایی برنامهریزیشده به بورژوازی اجازه میدهد که پشتیبانی عددی تمام متحدهای موقت خود یعنی تمام گروههای میانی و بنابراین طبقات بیشکل را به خود جلب کند. استفاده طولانی ادامهدار از کلمه ملت در امر سیاستزدایی کردن از آن در ژرفا شکست خورده است؛ شالوده سیاست در آنجا بسیار نزدیک به سطح قرار دارد و برخی شرایط آن را وامیدارند که ناگهان سر برآورد. در مجلس شماری از احزاب (ملی) حاضر هستند و التقاطگرایی اسمی در اینجا آنچه را که درصدد پنهان کردن آن است نمایان میسازد: تفاوتی ضروری. بنابراین واژگان سیاسی بورژوازی از قبل اصل مسلم انگاشته است که امر عام وجود دارد. از نظر آن، سیاست از قبل نوعی بازنمایی و پارهای از ایدئولوژی بوده است.
به رغم تلاشهای عامگرایانه واژگانش بورژوازی از حیث سیاسی دستآخر به ضد هسته مقاومی میکوشد که بنا به تعریف حزب انقلابی نام دارد؛ اما این حزب فقط میتواند نوعی غنای سیاسی را قوام بخشد: در فرهنگ بورژوایی نه فرهنگ پرولتاریایی وجود دارد، نه اخلاق پرولتاریایی، نه هنر پرولتاریایی؛ از حیث ایدئولوژیک هر آنچه بورژوایی نیست مجبور است از بورژوازی استقراض کند. بنابراین ایدئولوژی بورژوایی میتواند بر روی همهچیز سایه اندازد و با انجام این کار بدون دست زدن به خطری نام خود را از دست بدهد: در اینجا هیچکس در پاسخ، نام بورژوا را به خود او خطاب نمیکند. او میتواند بدون هیچ نوع مقاومتی تئاتر و هنر و انسانیت بورژوایی را تحت مشابههای ابدیش طبقهبندی کند؛ سخن کوتاه او میتواند بدون تضییقی از خود نامزدایی کند تا زمانی [ فرا رسد ] که فقط یک سرشت انسانی واحد باقی بماند. رویگردانی از نام «بورژوا» در اینجا تکمیل میشود.
البته حقیقت این است که شورشهایی به ضد ایدئولوژیی بورژوایی وجود دارد، این شورشها را میتوان بهطورکلی آوان ـ گارد نامید. این شورشها از حیث اجتماعی محدودند، اما میتوان آنها را نجات داد و بازیافت. اول به این سبب که منشأ آنها بخش کوچکی از خود بورژوازی است یعنی از
گروه اقلیت هنرمندان و روشنفکران که بجز طبقهای که آن را به مبارزه طلبیدهاند مخاطبی ندارند و برای بیان خود به پول آن [ طبقه ] وابستهاند. اما این شورشها همواره از همان تقسیمبندی بسیار دقیقی الهام گرفتهاند که میان اخلاق و سیاست بورژوایی ایجاد شده است؛ آنچه جنبش آوان ـ گارد آن را به مبارزه میطلبد هنر و اخلاق بورژوایی است. شورشیان بورژواها را دکاندار و عوام و بیفرهنگ مینامند همانطور که در اوج رمانتیسم نامیدند؛ اما اگر به مبارزهجویی سیاسی نگاه کنیم هیچ مبارزهای در این میدان رخ نمیدهد.17 آنچه جنبش آوان ـ گارد نمیتواند در مورد بورژوازی تحمل کند زبانِ آن است نه منزلت آن. این امر بدانمعنا نیست که ضرورتاً او این منزلت را تأیید میکند؛ او به سادگی این امر را کنار میگذارد. صرفنظر از اینکه میزان خشونت مبارزهجویی آوان ـ گارد تا چه اندازه باشد دستآخر انسانی که مقبول اوست، انسان خانهبهدوش و ویران است نه انسان بیگانهشده؛ و انسان خانهبهدوش و ویران هنوز [ همان ] انسان ابدی است.18
این گمنامی بورژوازی زمانی برجستهتر میشود که آدمی از فرهنگ تمام و کمال بورژوایی به اشکال مشتقشده، عوامانهشده و کاربردی آن گذار کند، یعنی به چیزی که میتوان آن را فلسفه مردمی philosophy) (public نامید یعنی همان چیزی که حافظ زندگی روزمره و مراسم مدنی و مناسک دنیوی و سخن کوتاه هنجارهای نانوشته روابط فیمابین مردم در جامعه بورژوایی است. توهمی بیش نیست اگر بخواهیم فرهنگ مسلط را به هسته ایجادکننده آن فرو بکاهیم؛ فرهنگ بورژوایی نیز وجود دارد که فقط متشکل از مصرف است. کل فرانسه در این فرهنگ گمنام غوطهور شده است: جراید ما، فیلمهای ما، تئاتر ما، ادبیات عوامانه ما، مناسک ما، عدالت ما، دیپلماسی ما، گفتگوهای ما، حرفهای ما درباره وضع هوا، محاکمه جنایی، مراسم ازدواج احساسبرانگیز، غذاهایی که ما در آرزوی آنیم، لباسهایی که میپوشیم، همه چیز، در زندگی روزمره متکی به بازنمایی است که بورژوازی از روابط میان انسان و جهان دارد و ما را نیز وادار میکند که آن را بپذیریم. این اشکال «عادی و بهنجارشده» توجه اندکی را به خود جلب میکنند آن هم به سبب وسعتشان، وسعتی که باعث میشود ریشه آنها در آن وسعت گم شود. آنها موضعی بینابینی دارند: آنها که نه مستقیماً سیاسی هستند و نه مستقیماً ایدئولوژیک، در صلح و آرامش، در میان مبارزهجویی مبارزهجویان و پرخاشگری روشنفکران به زندگی خود ادامه میدهند؛ آنها که کمابیش توسط این دو گروه رها شدهاند به طرف توده عظیمی از آنچه تمایزنایافته و بیاهمیت است کشیده میشوند، سخن کوتاه، به طرف طبیعت. با این همه بورژوازی از طریق اخلاق خود است که بر فرانسه استیلا مییابد. هنجارهای بورژوایی که در سطح ملی رعایت میشوند به عنوان قوانینِ بدیهی نظمی طبیعی تجربه میشوند ــ طبقه بورژوا بازنماییهای خود را هرچه بیشتر تبلیغ میکند
آنها هرچه بیشتر طبیعی میشوند ــ واقعیت بورژوایی در جهانی بیشکل جذب میشود که یگانه ساکن آن انسان جاودانه است که نه پرولتر است نه بورژوا.
بنابراین ایدئولوژی بورژوایی با رخنه در طبقات میانی است که میتواند با بیشترین قطعیت نام خود را از دست بدهد. هنجارهای پتی بورژوایی بازماندههای فرهنگ بورژوایی هستند. آنها همان حقایق بورژوایی هستند که پست و فقیر و تجاری و اندکی کهن شدهاند؛ یا میتوانیم بگوییم منسوخ شدهاند؟ ائتلاف سیاسی میان بورژوازی و پتی بورژوازی بیش از یک قرن است که تاریخ فرانسه را رقم زده است؛ این ائتلاف به ندرت گسسته شده است و هر بار که گسسته شده است موقت بوده است ( 1848 ، 1871 ، 1936). این ائتلاف با گذشت زمان مستحکمتر شده است و به تدریج به نوعی همزیستی بدل شده است، البته گاهی وقتها چرت یکی از دو طرف پاره میشود اما ایدئولوژی مشترک هرگز مورد شک و تردید قرار نمیگیرد. همین رنگ و لعاب «طبیعی» تمامی بازنماییهای «ملی» را پوشانده است. مراسم عروسی پرشکوه و جلال بورژوازی که ریشه آن در مناسکی طبقاتی نهفته است (نمایش ثروت و خرج کردن آن) هیچ مناسبتی با منزلت طبقاتی اقشار پایین طبقه متوسط ندارد، اما از طریق جراید و اخبار و ادبیات این امر به آهستگی به رویای زوج پتیبورژوا بدل میشود هرچند آنان در عمل نمیتوانند بدان تحقق بخشند. بورژوازی مستمراً کل بخشی از بشریت را به ایدئولوژی خود جذب میکند، کسانی که منزلت بنیادی او را ندارند و بجز در تخیل یا به عبارت دیگر به قیمت رکود و فقر آگاهی نمیتوانند آن را تحقق بخشند.19 بورژوازی با پخش و انتشار بازنماییهای خود که متشکل از فهرست عظیمی از تصاویر جمعی برای استفاده پتی بورژواست از فقدانِ تفکیک ــ که وهمی بیش نیست ــ میان طبقات اجتماعی پشتیبانی و حمایت میکند. درست از لحظهای که ماشیننویسی که در ماه 20 پاوند درآمد دارد حضور خود در مراسم پرشکوه عروسی بورژوازی را امری آشنا مییابد،(1) نامزدایی بورژوایی به نتیجه کامل خود دست مییابد.
بنابراین پرهیز از نام «بورژوا» پدیدهای وهمآلوده و اتفاقی و ثانوی و طبیعی یا بیاهمیت نیست؛ این امر خودِ ایدئولوژی بورژوایی است، فرآیندی است که از طریق آن بورژوازی واقعیت جهان را به تصویر جهانی، و تاریخ را به طبیعت تبدیل میکند. و این تصویر وجه ممیز بارزی دارد: وارونه است.20 منزلت بورژوازی خاص و تاریخی است، اما انسانی که توسط آن بازنموده میشود عام و
جاودانه است. طبقه بورژوا قدرت خود را دقیقاً بر مبنای پیشرفت تکنیکی و علمی، بر تغییر شکل نامحدود طبیعت استوار ساخت؛ ایدئولوژی بورژوایی در عوض طبیعتی تغییرناپذیر را تولید میکند. فلسفه بورژوایی اولیه از طریق دلالتها بر جهان حاکم شد و همه چیزها را تابع ایده امر عقلانی کرد و فتوا داد که آنها برای انسان ساخته شدهاند. ایدئولوژی بورژوایی چه از نوع علمی آن چه از نوع شهودی آن امور واقع را ثبت و ارزشها را درک میکند اما از ارائه دادن هر نوع تبیینی طفره میرود؛ نظم جهان به عنوان چیزی کافی و وصفناپذیر تصور میشود و هرگز به عنوان چیزی که دارای معناست به تصور درنمیآید. دستآخر این ایده بنیادی که جهانْ جنبندهای بهبودیابنده است تصویری واژگونه را به وجود میآورد یعنی تصویر انسان تغییرناپذیری که مشخصه آن تکرار بیپایان هویت خود است. در یک کلام در جامعه بورژوایی معاصر گذار از امر واقعی به امر ایدئولوژیک به منزله گذار از ضد طبیعت به شبه طبیعت (anti-physis to a pseudo-physis) تعریف می شود.
اسطوره در مقام گفتار سیاست زدوده
و اینجا جایی است که ما باید مجددا به اسطوره بازگردیم.نشانه شناسی به ما آموخته است که وظیفه اسطوره آن است که توجیهی طبیعی از نیتی تاریخی به دست دهد و امر محتمل را به عنوان امری جاودان ظاهر سازد.اکنون [ می توان دید که ] این فرآیند همان کاری است که ایدئولوژی بورژوایی انجام می دهد.اگر جامعه ما از حیث عینی قلمرو ممتاز دلالتهای اسطوره ای است، دلیلش آن است که از حیث شکلی اسطوره مناسبترین ابزار برای وارونگی ایدئولوژیک است که مشخصه این جامعه است.در تمامی سطوح ارتباطات انسانی، اسطوره ضدطبیعت را وارونه می سازد و آن را به شبه طبیعت بدل می کند.
آنچه جهان در اختیار اسطوره می نهد واقعیتی تاریخی است (حتی اگر این امر به گذشته بازگردد)، واقعیتی که به شیوه ای تعریف می شود که بر مبنای آن انسان آن را تولید یا مورد استفاده قرار داده است; و این که آنچه اسطوره در عوض ارائه می کند تصویر طبیعی این واقعیت است.و همانطور که ایدئولوژی بورژوایی با به دور افکندن نام «بورژوا» تعریف می شود، اسطوره با از دست دادن خصوصیت تاریخی اشیاء برساخته می شود: در آن اشیاء از یاد می برند که زمانی ساخته شده بودند.جهان به منزله رابطه ای دیالکتیکی میان فعالیتها و میان کنشهای انسانی وارد زبان می شود و از اسطوره به عنوان نمایش هماهنگ جوهرها بیرون می آید. نوعی پدید ساختن شعبده بازانه صورت می گیرد.اسطوره واقعیت را پشت و رو می کند، آن را از تاریخ تهی می سازد و با طبیعت پر می کند، از اشیاء معنای انسانی آنها را می گیرد تا آنها را وادارد که بر بی اهمیتی بشری دلالت کنند.کارکرد اسطوره تهی ساختن واقعیت است: اسطوره در حقیقت جریانی بی وقفه است; نوعی خونریزی است یا حتی نوعی تبخیر است; سخن کوتاه، نوعی غیبت محسوس است.
اکنون دیگر امکان دارد که تعریف نشانه شناسانه از اسطوره در جامعه بورژوایی را کامل کنیم: اسطوره گفتاری سیاست زدوده است. آدمی می بایست طبیعتا امر سیاسی را در معنای عمیق آن بفهمد یعنی به عنوان چیزی که وصف کننده کل روابط بشری با توجه به ساختار اجتماعی و واقعی آنها و با توجه به قدرت آنها در ساختن جهان است; آدمی باید بیش از همه چیز ارزشی پویا برای پسوند «زدا» قائل شود.این پسوند در اینجا مبین جنبشی عملی است و مداوما متضمن عدم حضور و غیبت است.به عنوان مثال در مورد جوان سیاهپوستی که سلام می دهد [ می توان گفت ] آنچه از شر آن رهایی یافته می شود یقینا امپراتوریت فرانسوی نیست (برعکس آنچه باید فعلیت یابد حضور آن است) ; آنچه باید آن را رها ساخت امر محتمل و تاریخی و در یک کلام خصوصیت مصنوع استعمارگرایی است.اسطوره چیزها را انکار نمی کند، برعکس کارکرد آن سخن گفتن درباره آنهاست.اسطوره به سادگی آنها را چکیده و ناب می کند، خنثی می سازد، توجیهی طبیعی و جاودانی از آنها به دست می دهد، به آنان وضوحی می بخشد که از آن تبیین نیست بلکه از آن گزارش است.اگر من گزارشی از امپراتوریت فرانسوی به دست دهم بدون آنکه آن را تبیین کنم در واقع دارم می گویم که این امر طبیعی است و بی چون و چرا ادامه دارد: من اطمینان می یابم.اسطوره در گذار از تاریخ به طبیعت به شیوه ای اقتصادی عمل می کند: اسطوره پیچیدگی کنشهای انسانی را محو می کند، به آنها سادگی جوهرها را اعطا می کند، از هر نوع دیالکتیکی اجتناب می کند و بدون آنکه به ورای چیزی بازگردد که بلاواسطه قابل رؤیت است جهانی را سازمان می دهد که بری از هر نوع تضاد است چرا که بری از هر نوع ژرفاست، جهانی کاملا گشوده و باز و غوطه ور در امر بدیهی.اسطوره وضوحی متبرک را برقرار می سازد: به نظر می رسد که چیزها فی نفسه دارای معنایی هستند.21
به هر حال، آیا اسطوره همیشه گفتاری سیاست زدوده است؟ به عبارت دیگر آیا واقعیت همیشه سیاسی است؟ آیا کافی است که درباره چیزی به طور طبیعی سخن بگوییم تا به امری اسطوره ای بدل شود؟ آدمی به مدد مارکس می تواند پاسخ دهد که طبیعیترین چیزها رنگ و بویی از سیاست در خود دارند، حال این رنگ و بو هر اندازه هم که می خواهد ضعیف و رقیق باشد یعنی همان حضور کمابیش به یادآوردنی کنش انسانی که آن را تولید کرده است، سازمان داده است، مصرف کرده است، تحت اختیار گرفته است یا رها ساخته است.22 زبان - ابژه که «چیزها را می گوید» به آسانی می تواند این رنگ و بو را ارائه دهد; و فرازبانی که از اشیاء سخن می گوید بسیار کمتر می تواند این رنگ و بو را ارائه کند.اسطوره همواره زیرمجموعه فرازبان قرار می گیرد; سیاست زدایی که به همراه می آورد اغلب در پس زمینه ای مداخله می کند که از قبل طبیعی شده، به دست فرازبانی کلی سیاست زدوده شده، و ساخته شده است تا از چیزها تجلیل کند و دیگر آنها را «نمایش ندهد» .لازم به گفتن نیست که نیرویی که اسطوره نیازمند آن است تا موضوع خود را مخدوش کند در مورد درخت بسیار کمتر است تا در مورد فردی اهل سودان; در مورد فرد سودانی وزن سیاسی بسیار نزدیک به سطح است.میزان زیادی از طبیعت مصنوعی موردنیاز است تا بتوان آن را تجزیه کرد.در مورد اولی یعنی درخت [ می توان گفت که ] دورافتاده است و لایه ای از فرازبانی به طول یک قرن آن را خالص و چکیده ساخته است.بنابراین اسطوره های قوی و اسطوره های ضعیف وجود دارند: در اسطوره های ضعیف عنصر سیاسی بلاواسطه وجود دارد و سیاست زدایی غیرمنتظره است; در اسطوره های قوی کیفیت سیاسی مساله موردنظر همچون رنگی محو شده است اما کوچکترین عاملی می تواند قوت آن را به شیوه ای سبعانه به آن بازگرداند.چه چیزی طبیعیتر از دریاست؟ و چه چیزی «سیاسی » تر از دریایی است که سازندگان فیلم قاره گمشده از آن تجلیل کرده اند؟
در واقع فرازبان نوعی ذخیره برای اسطوره است.آدمیان با اسطوره رابطه ای ندارند که بر مبنای حقیقت باشد بلکه این رابطه بر مبنای «استفاده » استوار است: آنها برحسب نیازهایشان سیاست زدایی می کنند.برخی موضوعات اسطوره ای برای مدتی رها می شوند و غیرفعال باقی می مانند; پس آنها دیگر چیزی نیستند مگر طرح واره های اسطوره ای مبهمی که بار سیاسیشان تقریبا خنثی به نظر می رسد.اما این امر فقط به منزله آن است که موقعیت آنها باعث این امر شده است نه اینکه ساختارشان متفاوت است.این امر در مورد مثال ما یعنی دستور زبان لاتین صدق می کند.ما باید توجه کنیم که در اینجا گفتار اسطوره ای بر مواد و مصالحی عمل می کند که مدت زمانی است دگرگون شده است: جمله ازوپ به ادبیات تعلق دارد و به سبب افسانه بودنش از همان آغاز اسطوره ای و بنابراین خنثی شده بوده است.اما کافی است که مضمون نخستین زنجیره را برای لحظه ای جایگزین طبیعت آن به عنوان زبان - ابژه نماییم تا تهی شدن واقعیت را که بر اثر عملکرد اسطوره پدید می آید بسنجیم: آیا آدمی می تواند احساسات جامعه واقعی حیوانات را مجسم کند که برحسب الگوی دستور زبان به شکل نهاد و گزاره تغییرشکل یافته است! برای سنجش بار سیاسی موضوعی و خلئی اسطوره ای که پشتیبان آن است، آدمی هرگز نباید از دیدگاه دلالت به چیزها نگاه کند بلکه باید از دیدگاه دال یعنی همان چیزی که دزدیده شده است به آن بنگرد; و در درون دال از منظر زبان - ابژه یعنی معنا مشاهده کند.شکی وجود ندارد که اگر ما با شیری واقعی مشورت می کردیم او بر آن می شد که مثال دستور زبانی قویا حالتی سیاست زدوده دارد و محکمه ای را که حق او بر طعمه اش را به رسمیت می شناخت، آن هم به این سبب که قویترین [ موجود ] است، محکمه ای کاملا سیاسی می دانست; مگر اینکه ما با شیری بورژوا به مشورت می نشستیم که در اسطوره ای کردن قدرت خود کوتاه نمی آمد، آن هم در این معنا که قدرت خود را شکلی از وظیفه متصور می شد.
در این مورد می توان به روشنی دید که بی اهمیتی سیاسی اسطوره از موقعیت آن ناشی می شود.همانطور که می دانیم اسطوره نوعی ارزش است; کافی است که شرایط و موقعیت آن یعنی نظام کلی (و بی ثبات) را که در آن رخ می دهد تعدیل کنیم تا شعاع آن را با دقت بسیار تنظیم کنیم.میدان اسطوره در این مورد به سال دوم دبیرستان فرانسوی فروکاهیده می شود.اما من گمان می کنم که کودکی که با قصه شیر و گوساله و گاو به وجد آمده است و از طریق حیات تخیلی واقعیت فعلی این حیوانات را بازمی یابد، با بی علاقگی بسیار کمتری از ما محو شدن این شیر و تبدیل آن به گزاره را می فهمد.در واقع، ما از آن جهت می پنداریم که این اسطوره از جهت سیاسی بی اهمیت است که برای ما ساخته نشده است.
اسطوره نزد جناح چپ
اگر اسطوره گفتاری سیاست زوده باشد حداقل یک نوع از گفتار وجود دارد که ضد اسطوره است: اسطوره ای که سیاسی باقی می ماند.در اینجا ما باید به پس بازگردیم، به تمایزی که میان زبان - ابژه و فرازبان قائل شدیم.اگر من هیزم شکن باشم و بنا باشد درختی را که در حال شکستن آنم نام ببرم شکل جمله من هرچه باشد [ در واقع ] من «درخت » را می گویم نه اینکه درباره رخت سخن می گویم.این امر بدان معناست که زبان من عملیاتی است و متعدی وارانه با ابژه اش پیوند می خورد; میان درخت و من چیزی وجود ندارد مگر کارمن یا به عبارت دیگر کنش من.این زبان زبانی سیاسی است.این زبان فقط از آن حیث طبیعت را برای من باز می نمایاند که من می خواهم آن را دگرگون کنم.این زبان زبانی است که به کمک آن، من «ابژه » را عمل می کنم; درخت از برای من تصویر نیست بلکه صرفا معنای کنش من است.اما اگر من هیزم شکن نباشم دیگر نمی توانم درخت را بگویم، فقط می توانم درباره آن و از آن سخن بگویم; زبان من دیگر ابزار درخت «عمل پذیر» (acted upon tree) نیست بلکه درخت تجلیل شده است که به ابزار زبان من مبدل می شود و من دیگر با درخت رابطه ای ندارم مگر رابطه ای غیرمتعدی وار.این درخت دیگر معنای واقعیت به عنوان کنش انسانی نیست بلکه تصویری است در دسترس آدمی.زبانی که من اختراع کرده ام در مقایسه با زبان واقعی هیزم شکن زبان مرتبه دوم یا فرازبان است که من در آن زین پس «چیزها را عمل نخواهم کرد» بلکه «نامها را عمل خواهم کرد» ، و نسبت آن با زبان اولیه نسبت ایما (gesture) است با کنش.این زبان مرتبه دوم کاملا اسطوره ای نیست اما درست همان جایگاهی است که اسطوره بر آن می نشیند زیرا که اسطوره فقط می تواند بر ابژه هایی عمل کند که قبلا وساطت و میانجیگری نخستین زبان را پذیرفته باشند.
بنابراین زبانی وجود دارد که اسطوره ای نیست.این زبان، زبان انسان تولیدکننده است.هرجا که انسان بدین منظور سخن بگوید که واقعیت را دگرگون کند و دیگر نخواهد آن را به عنوان تصویر نگه دارد، هر جا که او زبانش را به ساختن اشیاء پیوند زند فرازبان به زبان - ابژه ارجاع داده می شود و اسطوره ناممکن می گردد.به همین سبب است که زبان انقلابی تمام عیار نمی تواند اسطوره ای باشد.انقلاب به عنوان کنشی پالاینده تعریف می شود که برپا می شود تا بار سیاسی جهان را آشکار کند: انقلاب جهان را می سازد; و زبان آن، تمامی زبان آن، از حیث کارکردی جذب همین ساختن می شود.از آنجا که انقلاب گفتاری را تولید می کند که کاملا یعنی از بدایت تا به نهایت سیاسی است - و نه همچون اسطوره گفتاری است که در بدایت سیاسی و در نهایت طبیعی است - اسطوره را طرد می کند.همانطور که نام زدایی بورژوایی در عین حال ایدئولوژی بورژوایی و خود اسطوره است، نامگذاری ( denomination) انقلابی معرف انقلاب و فقدان اسطوره است.بورژوازی این حقیقت را پنهان می کند که بورژوازی است و بنابراین دست به اسطوره سازی می زند، اما انقلاب آشکارا خود را انقلاب می نامد و به همین جهت اسطوره را ملغی می کند.
از من پرسیده شده است که آیا اسطوره های «نزد چپ » وجود دارد.البته که وجود دارد، آن هم دقیقا بدین سبب که چپ انقلاب نیست.اسطوره های دست چپی دقیقا در جایی وارد کار می شوند که انقلاب خود را به «چپ » بدل می کند یعنی زمانی که می پذیرد نقابی بر چهره بگذارد و نام خود را پنهان کند و فرازبانی خنثی تولید کند و خود را در قالب «طبیعت » مخدوش سازد.این نام زدایی انقلابی می تواند تاکتیکی باشد یا نباشد اما در اینجا در مورد آن بحث نمی کنم.به هر تقدیر این جریان دیر یا زود به عنوان جریانی که مخالف انقلاب است تجربه می شود و تاریخ انقلابی همواره و کمابیش در نسبت با اسطوره است که «انحرافات » خود را تعریف می کند.به عنوان مثال، روزی فرا رسید که این خود سوسیالیسم بود که اسطوره استالین را به وجود آورد.استالین به عنوان موضوعی گفتاری منشهای برسازنده گفتار اسطوره ای را در حالت ناب خود به مدت چندین سال نمایش داده است: معنایی که استالین واقعی، استالین متعلق به تاریخ بود; دالی که توسل جستن مناسکی به استالین بود و خصوصیت اجتناب ناپذیر عناوین «طبیعی » گرداگرد نام او حلقه زده بود; مدلولی که نیت آن عبارت بود از محترم شمردن راست آئینی و انضباط و وحدت که احزاب کمونیست آن را به کار گرفته بودند تا موقعیت را تعریف کنند; و دلالتی که عبارت بود از استالین تقدیس شده که مؤلفه های تاریخی آن بر بنیاد طبیعت استوار شده بود و تحت نام نابغه تصعید یافته بود یعنی به عنوان چیزی غیرعقلانی و توضیح ناپذیر.در اینجا سیاست زدایی آشکار است و به طور کامل وجود اسطوره ای را آشکار می سازد.23
بله، اسطوره نزد چپ وجود دارد اما به هیچ وجه دارای همان خصوصیاتی نیست که اسطوره بورژوایی داراست.اسطوره جناح چپ غیرجوهری است.برای شروع باید بگوییم که ابژه هایی که این نوع اسطوره به آن دست می اندازند نادرند - فقط معدودی مفاهیم سیاسی - مگر اینکه به کل خزانه اسطوره های بورژوایی دست دراز کنند.اسطوره دست چپی هرگز به قلمرو وسیع روابط انسانی نمی رسد یعنی به همان سطح وسیع ایدئولوژی [ مسائل ] کم اهمیت.زندگی روزمره برای او دسترس ناپذیر است: در جامعه بورژوایی اسطوره هایی از آن جناح چپ درباره ازدواج و آشپزی و خانه و تئاتر و قانون و اخلاق و جز آن وجود ندارد.پس این اسطوره اسطوره ای اتفاقی است و برخلاف ایدئولوژی بورژوایی به عنوان بخشی از یک استراتژی به کار برده نمی شود بلکه به عنوان بخشی از تاکتیک و بدتر از آن انحراف و کجروی به کار برده می شود; اگر این اسطوره ساخته و پرداخته شود اسطوره ای است درخور نفع نه ضرورت.
دست آخر و بالاتر از همه این اسطوره ذاتا فقرزده است; نمی داند چگونه بارور شود.این اسطوره که به شیوه ای فرمایشی و برای مدت زمانی موقت و محدود تولید شده است با دشواری جعل شده است.این اسطوره فاقد عنصری اساسی است یعنی افسانه پردازی.این اسطوره هر کاری انجام دهد چیزی خشک و واقعی در آن باقی می ماند که نشانه انجام کاری فرمایشی است.این اسطوره از حیث بیانی سترون است.در واقع چه چیزی می تواند نابسنده تر از اسطوره استالین باشد؟ هیچ بداعتی در اینجا وجود ندارد و هر آنچه دیده می شود دزدیی ناشیانه است: دال اسطوره (همان شکلی که غنای بیکرانش را در اسطوره ای بورژوایی هم اکنون مشاهده کردیم) کوچکترین تغییری نکرده است و به نوعی وردگویی تکراری بدل شده است.
این نقص - اگر بتوانیم آن را چنین بنامیم - از سرشت «چپ » ناشی می شود: چپ - به رغم تمامی ابهامهای این واژه - همواره خود را در نسبت با ستمدیدگان اعم از پرولتاریا یا مردم تحت استعمار تعریف کرده است.24 گفتار ستمدیدگان، فقط می تواند فقیر و یکنواخت و بلاواسطه باشد.این عسرت یگانه ملاک زبان اوست.او فقط یک چیز و همواره همان چیز را داراست یعنی کنشهایش را; فرازبان، تجملی است که او هنوز نتوانسته است به آن دست یابد.گفتار ستمدیدگان واقعی است مثل گفتار هیزم شکن.این گفتار از نوع متعدی است: چندان قادر نیست دروغ بگوید; دروغ گفتن نوعی غناست، پیش فرض دروغ گفتن مالکیت و حقایق و اشکالی برای ارائه کردن است.این سترونی جوهری به ندرت اسطوره ای تولید می کند و اسطوره هایی هم که تولید می کند ژنده اند.آنها که یا گذرایند یا به شیوه ای نامعقول نسنجیده اند با تمامی وجودشان عنوان اسطوره بر خود می نهند و به نقابهایشان اشاره می کنند و این نقاب به ندرت نوعی شبه طبیعت است، زیرا که این نوع از طبیعت دارای گونه ای غناست و ستمدیده فقط می تواند آن را به وام بگیرد; او قادر نیست که معنای واقعی چیزها را به دور افکند و تجمل شکلی تهی را به آنان بدهد که به خنثی بودن طبیعتی دروغین باز باشد.آدمی می تواند بگوید که به معنایی اسطوره دست چپی همواره اسطوره ای مصنوعی است، اسطوره ای بازسازی شده، و دست و پا چلفتی گری اش از همین جا نشات می گیرد.
اسطوره نزد جناح راست
از نظر آماری اسطوره در نزد دست راستیهاست.آنجا اسطوره ضروری و چاق و چله و مجلل و گسترش یابنده و حراف است و بی وقفه خود را جعل می کند; بر همه چیز چنگ می اندازد، بر تمامی ابعاد قانون و اخلاق و زیبایی شناسی و دیپلماسی و وسایل خانگی و ادبیات و سرگرمی.گسترش آن تمامی ابعاد نام زدایی بورژوایی را داراست.بورژوازی بدون نگه داشتن ظواهر می خواهد واقعیت را نگه دارد.بنابراین نفس منفی بودن (negativity) ظاهر بورژوایی است - که همچون هر منفی بودنی نامتناهی است - که به شیوه ای نامتناهی دست به دامن اسطوره می شود.ستمدیده چیزی نیست; او فقط یک زبان دارد، زبان رهایی; ستمگر همه چیز است، زبان او غنی و چند شکل و منعطف است آن هم به همراه تمام مراتب ممکن وقاری که در دسترس آن قرار دارد: او حق انحصاری فرازبان را در اختیار دارد.ستمدیده جهان را می سازد، او فقط زبانی فعال و متعدی (سیاسی) دارد; ستمگر آن را حفظ می کند; زبان او تام و غیرمتعدی و ایمایی و نمایشی است; زبان او اسطوره است.هدف زبان ستمدیدگان دگرگونی است، هدف زبان ستمگران جاودانه ساختن است.
آیا این کمال اسطوره های نظم (این همان نامی است که بورژوازی به خود می دهد) متضمن تفاوتهایی درونی است؟ به عنوان مثال آیا اسطوره های بورژوایی و اسطوره های پتی بورژوایی وجود دارند؟ تفاوتهای بنیادی نمی تواند وجود داشته باشد، زیرا اسطوره بی اعتنا به جمعیتی که آن را مصرف می کند همواره بی تحرکی و سکون طبیعت را اصل مسلم می پندارد; اما درجات تحقق یا گستردگی می تواند وجود داشته باشد: برخی اسطوره ها در برخی اقشار اجتماعی بهتر می توانند به بار بنشینند; برای اسطوره ها نیز خرد اقلیمهایی وجود دارد.
به عنوان مثال اسطوره کودک - شاعر، اسطوره بورژوایی پیشرفته ای است.این اسطوره به سختی از فرهنگ مبتکر (به عنوان مثال کوکتو) سرچشمه گرفته است و هم اکنون دامنه آن در حال رسیدن به فرهنگ مصرفی (اکسپرس) است.بخشی از بورژوازی هنوز بر آن است که این اسطوره خیلی آشکار جعل شده است و هنوز آنقدرها اسطوره نشده است تا بشود از آن پشتیبانی کرد (بخش عظیمی از نقد بورژوایی فقط با مصالح اسطوره ای درخور به کار خود ادامه می دهد) .این اسطوره، اسطوره ای است که هنوز به خوبی آب بندی نشده است.این اسطوره هنوز به اندازه کافی طبیعت ندارد.برای اینکه کودک - شاعر به بخشی از فرضیه پیدایش کیهان (cosmogony) بدل شود می بایست نوابغ (موتسارت و رمبو و غیره) را نادیده گرفت و هنجارهای جدید را پذیرا شد، یعنی هنجارهای روانشناسی تعلیم و تربیت و فرویدیسم و غیره; کودک - شاعر به عنوان اسطوره هنوز نارس است.
بنابراین هر اسطوره ای تاریخ و جغرافیای خود را داراست; در واقع هریک نشانه دیگریست.اسطوره به سبب گسترش یافتنش رسیده می شود و به بار می نشیند.من نتوانسته ام هیچ نوع مطالعه ای واقعی درباره جغرافیای اجتماعی اسطوره ها انجام دهم اما کاملا ممکن است به قول زبان شناسان خطوط مرزی (isoglosses) اسطوره را ترسیم کرد، یعنی خطوطی که منطقه اجتماعیی را محدود می سازد که در آن اسطوره بر زبان رانده می شود.از آنجا که این منطقه اجتماعی در حال تغییر است بهتر است که از امواج اشاعه اسطوره سخن بگویم.بنابراین اسطوره مینودروئه حداقل سه موج گسترش را از سر گذراند: 1) اکسپرس; 2) پاری - ماچ، ال; 3) فرانس - سوار.برخی از اسطوره ها درنگ می کنند.آیا آنها به مجلات تصویری، خانه حومه نشینانی که مشاغل آزاد دارند، و دکانهای سلمانی و مترو وارد خواهند شد؟ تا زمانی که ما جامعه شناسی تحلیلی جراید را در اختیار نداشته باشیم تحقیق در جغرافیای اجتماعی اسطوره ها کاری دشوار باقی خواهد ماند.25 اما می توانیم بگوییم که جایگاه اسطوره از قبل وجود داشته است.
از آنجا که نمی توانیم هنوز فهرست اشکال دیالکتیکی اسطوره بورژوایی را ترسیم کنیم همواره می توانیم اشکال فنون بلاغی ( rhetorical) آن را طراحی کنیم.منظور از فنون بلاغی در اینجا مجموعه ای از صور ثابت و منظم و پایداری است که برحسب آنها اشکال متنوع دال اسطوره ای خود را منظم می سازند.این صور از آنجا که بر قابلیت انعطاف دال تاثیری بر جای نمی گذارند شفاف هستند; اما آنها از قبل تا آن اندازه مفهوم پردازی شده اند که با بازنمایی تاریخی خاصی از جهان سازگار شوند (همانطور که فنون بلاغی کلاسیک می تواند شرحی از بازنمایی از نوع ارسطویی را به دست دهد) اسطوره های بورژوایی از طریق فنون بلاغی خود است که چشم انداز کلی این شبه طبیعت را ترسیم می کنند که مبین رؤیای جهان بورژوایی معاصر است.در اینجا صور اساسی آن را برمی شماریم:
1- مایه کوبی (16) .من قبلا مثالهایی از این صورت بلاغی بسیار کلی را به دست داده ام که مشتمل است بر قبول شری عرضی - که از آن نهادی طبقاتی است - تا بهتر بتوان شر اساسی آن را پنهان ساخت.می توان محتواهای تخیل جمعی را با توسل به مایه کوبی اندک شری شناخته شده ایمن ساخت و بنابراین می توان از آن [ محتواها ] در برابر براندازی کلی محافظت به عمل آورد.صد سال پیش چنین معالجه لیبرالی ممکن نبود.در آن زمان خیر بورژوایی نمی توانست با چیزی مصالحه کند زیرا که کاملا سخت و صلب بود، اما از آن زمان به بعد بسیار منعطفتر شده است.بورژوازی دیگر در به رسمیت شناختن برخی براندازهای محلی تردیدی به خود راه نمی دهد: آوانگارد، و رفتار غیرعقلانی در کودکی و جز آن.بورژوازی اکنون در زیر سایه اقتصادی متعادل زندگی می کند: مثل هر شرکت سهامی بسامانی سهمهای کوچک سهمهای بزرگ را جبران می کند - از حیث قانونی اما نه در واقعیت.
2- محرومیت از تاریخ (17) .اسطوره موضوعی را که از آن سخن می گوید از تمامی تاریخ محروم می کند.26 در آن تمامی تاریخ بخار می شود.اسطوره نوعی خادم آرمانی است: همه چیزها را آماده می کند، می آورد، پهن می کند، ارباب سر می رسد و او خاموش ناپدید می شود; تمام آنچه باقی می ماند لذت بردن از این شی ء زیباست بدون فرو رفتن در این اندیشه که از کجا آمده است.یا حتی بهتر: [ این شی ء ] فقط می تواند از ازل آمده باشد، از شروع زمان و ساخته شده از برای انسان بورژوا.اسپانیای بلوگاید (Blue Guide) برای توریستها ساخته شده است و اهل محل (pimitives) با نظر به جشنی خارجی پسند، رقصهایشان را مهیا ساخته اند.ما می توانیم تمامی چیزهای مناسبی را ببینیم که این صورت بلاغی بلیغ از نظر دور کرده است: هم جبرگرایی و هم آزادی.هیچ چیز تولید نشده است، هیچ چیز انتخاب نشده است; تمامی کاری که آدمی می تواند انجام دهد تملک این چیزهای نو است، چیزهایی که تمامی رد پاهای خاکی منشا یا انتخاب از آن پاک شده است.این تبخیر معجزه آسای تاریخ شکل دیگر مفهومی است که اغلب اسطوره های بورژوایی در آن شریکند: بی مسئولیتی انسان.
3- شبیه سازی (18) .پتی بورژوا کسی است که قادر نیست دیگری را متصور شود27.اگر او با دیگری رویارو شود چشمان خود را می بندد و دیگری را نادیده می گیرد و انکار می کند و یا اینکه او را به خود بدل می سازد.در دنیای پتی بورژوایی تمامی تجربیات مربوط به مواجهه انعکاسی است، هر نوع غیریتی به مشابهت فروکاسته می شود.صحنه و دادگاه که هر دو مکانهایی هستند که دیگری تهدید می کند که در آنها با هیات کامل ظاهر می شود به آینه ها تبدیل می شود.این امر به آن سبب است که دیگری رسوایی است که جوهر او [ پتی بورژوا ] را تهدید می کند.دومینیچی (19) نمی تواند به هستی اجتماعی دست یابد مگر اینکه از قبل به مشابه کوچک ریاست قضات محکمه یا مدعی العموم فروکاهیده شود.این همان قیمتی است که می بایست برای محکوم کردن عادلانه او پرداخت شود زیرا که دلالت نوعی توزین کردن است و چرا که [ مقیاسها و ] کفه ها فقط می توانند شبیهی را با شبیهی دیگر بسنجند. در آگاهی هر پتی بورژوایی مشابه کوچکی از لات و پدرکش و همجنس باز و جز آنها وجود دارد که هرازچندگاهی قوه قضائیه آنها را از ذهنش بیرون می کشد، بر صندلی اتهام می نشاند و استنطاق می کند و محکوم می نماید; هرگز نمی توان کسی را محاکمه کرد مگر کسانی را که شبیه هم اند و به جاده انحراف رفته اند.این پرسش، پرسش جهت گیری نیست بلکه پرسش طبیعت است زیرا مردمان این چنین هستند.بعضی اوقات - البته به ندرت - دیگری فرونکاهیدنی است; نه به خاطر عذاب وجدان ناگهانی بلکه از آن رو که عقل سلیم طغیان می کند: این یکی پوست سفید ندارد بلکه پوستش سیاه است، آن یکی آب گلابی نمی خورد بلکه مشروب پرنو می خورد.چگونه می توان سیاهپوست و فرد روسی را جذب و ادغام کرد؟ در اینجا صورتی برای ظاهر شدن وجود دارد: خارجی گرایی .(exoticism) دیگری به ابژه محض، به چیزی تماشایی، به دلقک تبدیل می شود.او که به مرزهای نهایی بشریت پس رانده شده است دیگر امنیت خانه را تهدید نمی کند.این صورت بلاغی عمدتا پتی بورژوایی است زیرا که فرد بورژوا حتی اگر قادر نباشد که دیگری را در خودش تجربه کند حداقل می تواند جایگاه مناسب او را متصور شود.این همان چیزی است که به لیبرالیسم مشهور شده است که نوعی تعادل فکری مبتنی بر مکانهای شناخته شده است.طبقه پتی بورژوا لیبرال نیست (این طبقه فاشیسم را تولید می کند درحالی که بورژوازی از آن استفاده می کند) .پتی بورژوازی به همان راه بورژوازی می رود اما از او عقب می افتد.
4- اینهمانگویی (20) .بله می دانم، این کلمه، کلمه زشتی است.اما خود مساله نیز زشت است.اینهمانگویی شگردی لفظی است که مشتمل است بر تعریف همان با همان («نمایش، نمایش است ») .ما می توانیم آن را یکی از انواع رفتارهای جادویی بدانیم که سارتر در کتاب طرح نظریه ای در باب عواطف به آنها پرداخته است: آدمی هنگامی که قادر به تبیین نیست به اینهمانگویی پناه می برد همانطور که به ترس یا اضطراب یا اندوه پناه می برد.شکست اتفاقی زبان به شیوه ای جادویی با چیزی یکسان قلمداد می شود که آدمی گمان می کند مقاومت طبیعی ابژه است.در اینهمانگویی قتلی دوگانه صورت می گیرد: آدمی عقلانیت را می کشد چون در برابر او مقاومت می کند; آدمی زبان را می کشد چون به او خیانت می کند.اینهمانگویی در لحظه موعود ضعف می کند، زبان پریشی ( aphasia) نجات دهنده است، مرگ است یا شاید کمدی، بازنمایی خشم آلوده حقوق واقعیت است بر زبان.از آنجا که اینهمانگویی جادویی است البته فقط می تواند در پس استدلال قدرتمندان پناه گیرد.بنابراین والدین هنگامی که صبر و حوصله شان تمام می شود به کودکی که مدام در پی پرسش از تبیینهاست پاسخ می دهند: «برای اینکه همین است که همین است.» یا حتی بهتر : دلیلش اینه که اینه - عملی جادویی که شرمنده خود است و لفظا ژست عقلانیت به خود می گیرد و بلافاصله عقلانیت را رها می سازد و باور می کند که بیانگر علیت است چرا که کلمه ای را بر زبان رانده است که معرف آن است [ یعنی همان برای اینکه یا دلیلش، که در بالا به آن اشاره شد ] .اینهمانگویی گواهی است بر سوءظن عمیق به زبان، زبانی که رد شده است چون شکست خورده است.اینک هرگونه طرد زبان نوعی مرگ است.اینهمانگویی جهانی مرده و ساکن را خلق می کند.
5- نه این و نه آن گری (21) .منظور من آن صورت نوعی اسطوره شناختی است که مشتمل است بر بیان دو چیز متضاد و تراز کردن یکی با دیگری تا بتوان هر دو را رد کرد (من نه این را می خواهم نه آن را) .این صورت بلاغی در کل صورتی بورژوایی است زیرا که به شکل مدرن لیبرالیسم وابسته است.ما در اینجا باز با تمثیل کفه های ترازو روبه رو می شویم: واقعیت نخست به چیزهای شبیه به هم و مشابه ها فروکاسته می شود; سپس توزین می شود; دست آخر از شر هر دو که به طور برابر روشن و مشخص شده اند رهایی یافته می شود.در اینجا نیز رفتاری جادویی وجود دارد: هر دو طرف کنار گذاشته می شوند زیرا که انتخاب میان آنها کاری نامطلوب است; آدمی روی از واقعیتی تحمل ناپذیر برمی گرداند، آن را به دو امر متضاد فرومی کاهد که از آن جهت یکدیگر را متعادل می کنند که صرفا امری صوری اند و از تمامی وزن خاص آنها آسوده می شود.نه این و نه آن گرایی می تواند اشکال خوارشده ای داشته باشد: به عنوان مثال در ستاره بینی، همواره طالع سعد متساویا از پی طالع نحس می آید، آنها همیشه به شیوه ای دوراندیشانه پیشگویی می شوند آن هم در چشم اندازی که یکدیگر را جبران یا خنثی کنند.تعادل نهایی ارزشها و زندگی و سرنوشت و غیره را از حرکت می اندازد.آدمی دیگر نیازی به انتخاب ندارد بلکه فقط باید تایید و تصدیق کند.
6- کمی کردن کیفیت (22) .این صورت بلاغی صورتی است که به شیوه ای پنهان در همه صورتهای قبلی وجود دارد.اسطوره با تقلیل کیفیت به کمیت فکر و هوش را اقتصادی می کند; واقعیت را ارزانتر می فهمد.من مثالهای چندی از این مکانیسم را به دست داده ام، مکانیسمی که اسطوره شناسی بورژوایی - و خاصه پتی بورژوایی - در کاربست آن به واقعیتهای زیبایی شناختی درنگ نمی کند، واقعیتهایی که آنان از سوی دیگر بر آنند که حاکی از جوهری غیرمادی است.تئاتر بورژوایی مثال خوبی از این تضاد است: از یک سو تئاتر به عنوان جوهری عرضه می شود که نمی تواند به هیچ زبانی تقلیل یابد و خود را فقط به شهود به دل آشکار می کند.تئاتر به سبب این کیفیتش شانی عصبی (irritable dignity) کسب می کند (به شیوه علمی سخن گفتن از تئاتر به جرم «ضد جوهر بودن » (lese-essence) قدغن می شود; یا فزونتر، هر نوع نگرش فکری به تئاتر تحت عناوین علم گرایی یا زبان فضل فروشانه فاقد اعتبار قلمداد می شود) .از سوی دیگر هنر دراماتیک بورژوایی بر کمی کردن ناب جلوه های نمایشی اش مبتنی است: مداری کامل از ظواهر شمارش پذیر برابریی کمی میان قیمت بلیط و اشکهای بازیگر یا تجملات [ دکور ] صحنه برقرار می سازد.به عنوان مثال آنچه اخیرا از طبیعی بودن بازیگر مراد می شود بیش از همه چیز کمیت چشمگیر جلوه های نمایشی است.
7- گزارش (23) .اسطوره ها به ضرب المثلها گرایش دارند.اسطوره ها در این صورت بلاغی منافعی را سرمایه گذاری می کنند که به نفس جوهرش مقید هستند: عام گرایی، رد هر نوع تبیین، [ پذیرش ] سلسله مراتب تغییرناپذیر جهان.اما باید دوباره میان زبان - ابژه و فرازبان تمایز قائل شویم.ضرب المثلهای قدیمی و مردمی هنوز از جهان به عنوان ابژه درکی ابزاری دارند.گزارشی روستایی همچون «هوا خوب است » پیوندی واقعی با مفید بودن هوای خوب را مد نظر دارد.این گزاره آشکارا گزاره ای تکنولوژیک است; در اینجا کلمه به رغم داشتن شکل عام و انتزاعی راه را برای اعمال باز می کند و خود را به نظمی سازنده وارد می سازد: کشاورز درباره هوا سخن نمی گوید، «آن را عمل می کند» ; آن را به درون کار خویش فرومی کشد.تمامی ضرب المثلهای عامیانه ما مبین گفتاری فعال هستند که به تدریج در قالب گفتاری تاملی منجمد شده اند اما فقط در جایی که تامل محدود شده و به گزارش فروکاسته شده باشد و - به اصطلاح - ترسو و دوراندیش شده باشد و به تنگی تجربه را در آغوش کشیده باشد.ضرب المثل های عامیانه بیش از آنکه ابراز کنند، پیش بینی می کنند; آنها گفتار بشریتی باقی می مانند که در حال ساختن خود است نه بشریتی که هست. گزین گویه های بورژوایی از سوی دیگر به فرازبان تعلق دارند; آنها زبان مرتبه دومی هستند که وابسته به موضوعاتی هستند که از قبل مهیا شده اند.شکل کلاسیک آنها مثل (Maxim) است.در اینجا گزاره دیگر متوجه جهانی که باید ساخته شود نیست بلکه باید بر جهانی سایه گستراند که از قبل ساخته شده است و رد پاهای این ساخته شدن را با ظاهری بدیهی از جاودانگی بپوشاند: [ گزارش ] نوعی ضدتبیین است، معادل موقرانه اینهمانگویی است، معادل همان برای اینکه مستبدانه ای است که والدین محتاج معرفت آن را آماده فروکوفتن بر سر بچه های خود نگه می دارند.بنیان گزارش بورژوایی عقل سلیم است یعنی حقیقتی که با دستور خودسرانه کسی که آن را می گوید ساقط می شود.
من این صور بلاغی را بدون در نظر گرفتن نظمی خاص برشمردم.ممکن است صور بسیار دیگری نیز وجود داشته باشند; برخی می توانند کهنه شوند و برخی دیگر می توانند پدید آیند.اما بدیهی است صوری که در اینجا برشمرده شده اند، به همان گونه که هستند، به دو طبقه بزرگ تقسیم می شوند، صوری که همچون نشانه های صور فلکی (Zodical Signs) جهان بورژوایی هستند: جوهرها و مقیاسها (توزین کردنها) .ایدئولوژی بورژوایی به طور مداوم محصولات تاریخ را به انواع جوهری تغییرشکل می دهد و همانطور که ماهی مرکب جوهر خود را بیرون می پاشد تا از خود محافظت کند [ ایدئولوژی بورژوایی ] نمی تواند متوقف شود مادام که ساخته های بی وقفه جهان را تیره و تار کند و این جهان را در قالب ابژه ای تثبیت کند که تا ابدالاباد بتوان مالک آن بود و غناهایش را فهرست بندی کرد و به ذهن سپرد و به واقعیت جوهری ناب را تزریق کرد که دگرگونیهای آن و کشش آن به سوی اشکال دیگری از هستی را متوقف سازد; و این غناها زمانی که تثبیت و منجمد شدند دست آخر قابل شمارش و اندازه گیری نیز خواهند شد.اخلاق بورژوایی اساسا به توزین کردن خواهد انجامید و جوهرها در کفه های ترازویی قرار خواهند گرفت که انسان بورژوا شاهین ساکن و بی حرکت آن باقی خواهد ماند; زیرا که هدف اسطوره ها ساکن و بی حرکت ساختن جهان است: آنها می بایست نظمی جهانی را پیش بنهند و تقلید کنند که سلسله مراتب مالکیتها را یک بار برای همیشه تثبیت کرده است.بنابراین آدمی هر روز و هر جا به دست اسطوره ها متوقف می شود و این اسطوره ها او را به نمونه نخستین ساکنی ارجاع می دهند که به جای او زندگی می کند و او را همچون انگل درونی عظیمی خفه می کند و محدوده ای تنگ برای فعالیتهای او در نظر می گیرد، محدوده ای که آدمی در آن اجازه می یابد بدون آنکه جهان را به هم بریزد، رنج بکشد.شبه طبیعت بورژوایی در معنای کامل خود مانعی است برای آنکه انسان خود را خلق کند.اسطوره ها چیزی نیستند مگر این اغواگری بی وقفه و خستگی ناپذیر، مگر این خواست موذیانه و انعطاف ناپذیر که آدمیان خود را در آن تصویری بازشناسند - که ابدی است اما مهری تاریخی بر پیشانی دارد - که روزی از آنها ترسیم شده است اما انگار برای تمامی زمانهاست; زیرا که طبیعت - که در آن، آنان به بهانه جاودانه شدن زندانی گشته اند - چیزی به جز کاربرد نیست و همین کاربرد است که هرچند که سر به فلک کشیده باشد، آنان باید در دستش گیرند و تغییرش دهند.
ضرورت و محدودیتهای اسطوره شناسی
باید به عنوان مقدمه سخنانی کوتاه درباره خود اسطوره شناس بگویم.این واژه، واژه ای بسیار بزرگ و از خودمطمئن است اما می توان پیش بینی کرد که اسطوره شناس - اگر اساسا چنین کسی وجود داشته باشد - با دشواریهایی اگر نه در روش حداقل در احساس روبه رو خواهد بود.البته این امر حقیقت دارد که او دشواریی در این مورد نخواهد داشت که احساس کند کار او موجه است. اسطوره شناس هر اشتباهی هم که بکند یقینا در ساختن جهان شرکت خواهد کرد.اسطوره شناس با توجه به این اصل که آدمی در جامعه بورژوایی در هر پیچ و خمی به طبیعتی کاذب درمی غلتد می کوشد تا باز در پس خنثی بودن و معصوم بودن مفروض ساده ترین و غیرپیچیده ترین روابط، بیگانگی ژرف و عمیقی را بیابد که این خنثی بودن و معصومیت می خواهد آن را به آدمی بقبولاند.بنابراین نامستور ساختنی که اسطوره شناسی بدان دست می یازد کنشی سیاسی است که بر مبنای ایده مسئولیت زبان بنا شده است و بنابراین آزادی زبان را اصل مسلم فرض می گیرد.یقینا در این معنا اسطوره شناسی با جهان نه بدان گونه که ست بلکه بدان گونه که می خواهد خلق کند از در هماهنگی درمی آید (برشت برای توضیح این امر واژه مبهم کارآیی در اختیار داشت: Einverstandnis فهمیدن واقعیت و همدستی با آن در عین حال) .
این هماهنگی توجیه کننده اسطوره شناس است اما او را خرسند نمی سازد; منزلت او اساسا منزلتی باقی می ماند طردشده.ابعاد سیاسی توجیه گر اویند اما اسطوره شناس هنوز از آن [ سیاست ] فاصله دارد.گفتار او نوعی فرازبان است، چیزی را «عمل نمی کند» ; حداکثر نامستور و افشا می کند - آیا می کند؟ به چه کسی؟ وظیفه او همواره مبهم و گنگ باقی می ماند و ریشه اخلاقی اش جلوی او را می گیرد.او فقط می تواند نیابتا کنش انقلابی را بزید.از این رو خصلت خودآگاه کارکرد او - کارکردی که اندکی نامنعطف و موشکافانه است - گیج کننده و به غایت ساده شده است، یعنی دو خصوصیتی که مشخصه هر نوع رفتار فکریی است که آشکارا بنیانی سیاسی داشته باشد (انواع «نامتعهد» ادبیات بی نهایت «الگانت » تر، = elegant) ظریف) هستند; آنها سر جای خود در فرازبان نشسته اند) .
اسطوره شناس همچنین خود را از تمامی مصرف کنندگان اسطوره جدا می سازد و این امر مساله کم اهمیتی نیست.اگر این جدایی مربوط به بخشی از مردم می شد ایراد چندانی نداشت.28 اما زمانی که اسطوره تمامی مردم را در بر گیرد، اسطوره شناس اگر بخواهد اسطوره را آزاد کند باید از تمامی جمعیت بیگانه شود; و هر اسطوره ای که درجه ای از عامیت را دارا باشد در واقع مبهم و گنگ است زیرا که مبین بشریت کسانی است که چون چیزی در دست ندارند آن را استقراض کرده اند.برای رمزگشایی مسابقه دوچرخه سواری فرانسه یا «شراب فرانسوی خوب » آدمی باید خود را از تمامی کسانی جدا سازد که اینها سرگرمشان کرده یا سرحالشان آورده است.اسطوره شناس محکوم است که در اجتماعی نظری زندگی کند; برای او در اجتماع بودن، در بهترین حالت، صادق بودن است: نهایت اجتماعی بودن او در نهایت اخلاقی بودن او نهفته است.پیوند او با جهان از نوع طعنه و ریشخند است.
باید فزونتر رفت: از لحاظی اسطوره شناس از همان تاریخی کنار گذاشته می شود که به نام آن مدعی عمل کردن است.تخریب و انقطاعی که او در زبان جامعه به وجود می آورد برای او امری مطلق است و وظیفه او را که بر لبه ایستادن است به او ابلاغ می کند: او باید این وظیفه را انجام دهد بدون اینکه امیدی به بازگشت یا دریافت مزدی داشته باشد.برای او قدغن شده است که تصور کند جهان به طور انضمامی به چیزی ماننده خواهد بود، آن هم هنگامی که موضوع بلاواسطه نقد او ناپدید شود.یوتوپیا برای او تجملی ناممکن است: او وسیعا شک می کند که حقایق فردا درست وارونه دروغهای امروز خواهند بود.تاریخ هرگز پیروزی صاف و ساده چیزی به ضد خود را تضمین نمی کند; تاریخ درحالی که خود را می سازد راه حلهای تصورناکردنی و ترکیبهای پیش بینی ناکردنی را آشکار می سازد.اسطوره شناس حتی موقعیتی شبیه به موقعیت حضرت موسی ندارد: او سرزمین موعود را نمی تواند ببیند.برای او امور مثبت فردا را، امور منفی امروز کاملا پنهان کرده اند.تمامی ارزشهای کارهایی که او انجام می دهد به نظرش همچون اعمالی تخریب آمیز جلوه گر می شوند.تخریب چنان به جان ارزشها می افتد که چیزی از آنها باقی نمی ماند.سن ژوست (Saint-Just) با گفته ای غریب همین درک ذهنی از تاریخ را بیان کرده است، گفته ای که در آن بذر بارور آینده چیزی نیست مگر ویرانی - عمیقترین ویرانی - زمان حاضر : «آنچه جمهوری را تاسیس می کند نابودی کامل هر آن چیزی است که مخالف آن است.» به گمان من این گفته را نباید در این معنای پیش پا افتاده فهمید که: «آدمی باید قبل از بازسازی راه را هموار سازد.» رابطه (copula) در جمله سن ژوست معنایی تام دارد: برای چنین کسی شب ظلمانی ذهنیی از تاریخ وجود دارد، جایی که ویرانی جوهری گذشته به جو هر آینده تبدیل می شود.
طردی دیگر که آخرین طرد است اسطوره شناس را تهدید می کند: او مداوما با این خطر مواجه است که سبب شود واقعیتی که می خواهد از آن محافظت کند، ناپدید شود.سوای هر نوع گفتاری ماشین ستروئن D.S.19 شیئی است که از حیث تکنولوژیک تعریف شده است: سرعت معینی دارد، با هوا به گونه ای مشخص برخورد می کند و جز آن.اسطوره شناس نمی تواند از این نوع واقعیت سخن بگوید; مکانیک و مهندس و حتی استفاده کننده «ابژه را می گویند» ; اما اسطوره شناس محکوم به فرازبان است.این طرد از قبل نامی داشته است: همان چیزی است که ایدئولوژیسم نامیده شده است.ژدانوفیسم آن را در آثار اولیه لوکاچ در زبان شناسی مار، در آثاری همچون آثار بنیشو یا گلدمن محکوم کرد (بدون آنکه در ضمن اثبات کند که این امر فعلا اجتناب پذیر است) و در تقابل با آن، توداری و کم حرفی واقعیتی را نهاد که ایدئولوژی دسترسی به آن ندارد، درست مثل زبان از نظر استالین (24) که ایدئولوژی به آن دسترسی ندارد.البته این امر حقیقت دارد که ایدئولوژیسم تضادهای واقعیت بیگانه شده را نه با ترکیب بلکه با قطع عضو حل می کند (اما ژدانوفیسم حتی آن را حل نمی کند) : شراب به طور عینی خوب است و در عین حال خوبی شراب اسطوره ای است; و معما در همین جا نهفته است.اسطوره شناس تا آنجایی که می تواند از این مخمصه بیرون می آید، او به خوبی شراب می پردازد نه به خود شراب، همانطور که مورخ به ایدئولوژی پاسکال می پردازد نه به خود اندیشه ها. (25) 29
به نظر می رسد که این امر دشواریی است که در زمانه ما مدخلیت دارد و هنوز فقط یک انتخاب ممکن در برابر آن وجود دارد و این انتخاب فقط پذیرای دو روش است که هر دو به یکسان افراطی هستند: یا ارائه واقعیتی که تماما در برابر تاریخ نفوذناپذیر است و ایدئولوژیزه کردن آن; یا برعکس ارائه واقعیتی که در غایت رخنه ناپذیر و تقلیل ناپذیر است و - در این مورد - شعری ساختن آن.در یک کلام هنوز نمی توانم ترکیبی میان ایدئولوژی و شعر را متصور شوم. (منظور من از شعر به شیوه ای کلی جستجو برای معنای شفاف و بیگانه نشدنی چیزهاست.) این واقعیت که ما نمی توانیم ترتیبی بدهیم تا چیزی بیش از درکی نااستوار از واقعیت به دست آوریم، بدون شک میزان بیگانگی حال حاضر ما را به دست می دهد: ما مدام میان ابژه و رمزگشایی از آن در نوسانیم، ناتوان از ارائه کلیت آن; زیرا که اگر ما در ابژه رخنه کنیم آن را آزاد می سازیم اما تخریبش می کنیم; و اگر وزن کامل آن را بازشناسیم احترامش می گذاریم اما آن را به گونه ای احیا می کنیم که هنوز رمزآلوده است.به نظر می رسد که ما برای مدت زمانی محکوم شده ایم که همواره به شیوه ای افراطی از واقعیت سخن بگوییم.این امر احتمالا به سبب آن است که ایدئولوژیسم و ضد آن، گونه هایی از رفتارند که هنوز جادویی اند و شکاف در جهان اجتماعی آنها را وحشت زده و نابینا و مجذوب ساخته است.اما هنوز این آن چیزی است که ما باید در پی اش برویم: آشتی میان واقعیت و آدمیان، میان توصیف و تبیین، میان موضوع و معرفت.
1956
این مقاله ترجمه ای است از فصل پایانی کتاب زیر:
Roland Barthes (1976), "MythToday" in Mythologies, Norwich, Paladin.
مترجم کوشیده است تا آنجا که مترجم انگلیسی سبک و سیاق رولان بارت را حفظ کرده است، او نیز آن را حفظ کند.مطابقت این اثر بجز در موارد معدودی با اصل فرانسوی آن میسر نشد.
یادداشت ها:
1.معانی بی شمار دیگری از واژه «اسطوره » را می توان در برابر این تعریف نهاد، اما من سعی کرده ام که چیزها را تعریف کنم نه واژگان را.
2.تحول تبلیغات و جراید ملی و رادیو و اخبار مصور - حال بقایای مناسک گوناگون ارتباطات که بر نمودهای اجتماعی حاکم اند به کنار - تحول علم نشانه شناسانه را به امری عاجلتر از همیشه بدل کرده است.در طول فقط یک روز، واقعا از چه جاهای غیردلالت کننده ای می گذریم؟ بسیار اندک، اغلب هیچ.اکنون من اینجا هستم روبه روی دریا; حقیقت این است که دریا هیچ پیامی ندارد.اما در ساحل چه مصالح و موادی برای نشانه شناسی نهفته است! پرچم ها و نوشته های تبلیغاتی و علائم و ایماها و تابلوهای راهنما و لباسها و حتی برنزه شدن [ تغییررنگ ناشی از آفتاب گرفتن ]، که پیامهایی بسیار برای من اند.
3.مفهوم واژه (کلمه = (Word یکی از مناقشه برانگیزترین مفاهیم در زبان شناسی است.من اینجا آن را به سبب سادگی مورد استفاده قرار می دهم.
4. Tel Quel, II.
5.یا شاید چینی ات ?(sinity) درست مثل لاتین/لاتینی ات باسک/ x ، باسکی ات x
(Latin / Latinity = Basque / x,x/ = Basquity
6. می گویم «در اسپانیا» چون در فرانسه رشد پتی بورژوازی باعث شده است که مجموعه ای از معماری «اسطوره ای » شاله باسکی رونق یابد.
6.از حیث اخلاقی، آنچه در اسطوره باعث پریشانی خیال می شود دقیقا این است که شکل آن انگیزش مند است.اگر «سلامت » زبان وجود داشته باشد، عبارت است از دلبخواهی و قراردادی بودن نشانه که بنیان آن نیز هست.آنچه در اسطوره حال به هم زن است توسل آن به طبیعت کاذب است و نیز وفور اشکال دلالت کننده، همچون در چیزهایی که قابل استفاده بودن خود را با ظاهری طبیعی می آرایند.خواست سنجش دلالت به گونه ای که طبیعت ضامن کامل آن باشد مسبب نوعی غثیان است: اسطوره بسیار غنی است و آنچه در آن افراطی است، دقیقا، انگیزش آن است.این غثیان، غثیانی است که من در برابر هنرهایی احساس می کنم که از انتخاب میان طبیعت و ضدطبیعت سر باز می زنند و طبیعت را به عنوان ایدئال و ضدطبیعت را به عنوان اقتصاد مورد استفاده قرار می دهند.نوعی پستی در عدم تعهد به عقیده یا عملی واحد وجود دارد.
7.آزادی در انتخاب آنچه آدمی باید توجه خود را به آن معطوف کند مساله ای است که به قلمرو نشانه شناسی تعلق ندارد، بلکه به موقعیت انضمامی مساله وابسته است.
8.ما نامگذاری شیر را به عنوان مثال ناب دستورزبان لاتین می پذیریم زیرا که ما به عنوان افراد بالغ موضعی خلاق در نسبت با آن داریم.بعدها به مساله ارزش پس زمینه در این طرح اسطوره ای بازخواهم گشت.
9.برعکس، شعر کلاسیک برحسب چنان هنجارهایی می تواند نظام اسطوره ای قدرتمندی باشد زیرا که این شعر بر معنا مدلولی اضافی تحمیل می کند که عبارت از همان قواعد نظم (regularity) باشد.به عنوان مثال، شعر الکساندری دارای ارزش است، هم به عنوان معنای گفتمان و هم به عنوان دال کلی جدید که همان دلالت شعری آن است.موفقیت، زمانی که حاصل شود، ناشی از درجه ترکیب آشکار هر دو نظام است.می توان مشاهده کرد که ما به هیچ وجه با هماهنگی میان محتوا و شکل سروکار نداریم بلکه با جذب الگانت (ظریف (elegant یک شکل در دیگری روبه روییم.منظور من از الگانس اقتصادیترین نحوه استفاده از ابزارهایی است که به کار گرفته می شود.به سبب سوءاستفاده ای طولانی است که معنا با محتوا عوضی گرفته می شود.زبان هرگز چیزی نبوده است مگر نظامی از اشکال، و معنا خود نوعی شکل است.
10.ما در اینجا باز با معنا در معنای سارتری کلمه سروکار داریم، به عنوان کیفیت طبیعی چیزها، که در خارج از نظام نشانه شناسانه جای گرفته است (ژنه مقدس) .
11.سبک (style) حداقل زمانی که آن را در کتاب درجه صفر نوشتار تعریف کردم شکل نبود و به قلمرو تحلیل نشانه شناختی ادبیات تعلق نداشت.در واقع سبک جوهری است که مداوما با شکلی شدن (formalization) تهدید می شود.در آغاز می توان گفت که سبک کاملا می تواند به شیوه نگارش فروغلتد; نگارشی از «نوع مالرو» حتی نزد خود مالرو وجود دارد.بعد، سبک همچنین می تواند به زبان ویژه ای مبدل شود که نویسنده از برای خود و فقط برای خود استفاده کند.سبک، سپس، به نوعی اسطوره تنهاخودی (solpsistic) بدل می شود، زبانی که نویسنده با آن با خود صحبت می کند.فهم این نکته آسان است که در چنان درجه ای از تصلب، سبک خواهان رمزگشایی می شود.آثار جی.پی.ریچارد مثالهای خوبی از نقد ضروری سبکها هستند.
12.وجه شرطی، از آن جهت که زبان لاتین با استفاده از وجه شرطی است که می تواند «اسلوب غیرمستقیم گفتمان » را بیان کند، ابزاری ستودنی از برای اسطوره زدایی است.
13.پاری - ماچ به ما می گوید که «سرنوشت سرمایه داری ثروتمند ساختن کارگران است.» 14.واژه «سرمایه داری » تابوست نه از حیث اقتصادی بلکه از حیث ایدئولوژیک; و احتمالا نمی تواند وارد اصطلاحات بازنمونهای بورژوایی شود.فقط در مصر دوران فاروق بود که دادگاهی می توانست با عباراتی طویل فرد زندانی را به سبب «توطئه ضدسرمایه داری » محکوم کند.
15.بورژوازی هرگز از واژه «پرولتاریا» استفاده نمی کند که بنا به فرض اسطوره ای دست چپی است، مگر زمانی که منافعش اقتضا کند که تصور کند که پرولتاریا را حزب کمونیست به گمراهی کشانده است.
16.شایان توجه است که دشمنان بورژوازی در حیطه اخلاق و زیبایی شناسی در اغلب اوقات یا نسبت به نیات سیاسی آن بی اعتنا هستند یا به آن تعلق خاطر دارند.برعکس، دشمنان سیاسی بورژوازی محکوم کردن اساسی بازنماییهای آن را به غفلت می سپارند; آنها اغلب تا به آنجا پیش می روند که با بورژواها شریک می شوند.این گوناگونی حملات به نفع بورژوازی تمام می شود زیرا که به او رخصت می دهد تا نام خود را پنهان کند.بورژوازی را می بایست فقط با ترکیب نیات و بازنمودهایش شناخت و فهمید.
17.گونه هایی از انسان ویران می تواند وجود داشته باشد که فاقد هر نظمی است (به عنوان مثال یونسکو) .این امر به هیچ رو بر امنیت جوهرها تاثیر نمی گذارد.
18.القای محتوایی جمعی برای تخیل همواره امری غیرانسانی بوده است آن هم نه فقط به این سبب که رؤیا بافتن جوهر زندگی را در قالب تقدیر خلاصه می کند، بلکه همچنین از این رو که رؤیاها فقیر شده اند و جان پناه امر غایب اند.
19. «اگر آدمیان و وضعیتهای آنان در ایدئولوژی همچون در جعبه سیاه (Camera obsivra) [دوربین عکاسی] باژگونه به نظر می رسند، این پدیده ناشی از فرآیند حیاتی تاریخی آنان است...» (مارکس، ایدئولوژی آلمانی) .
20.به «اصل لذت » انسان فرویدی می توان «اصل روشنی » انسان اسطوره شناسانه را افزود.تمامی ابهام اسطوره در همین جاست: روشنی آن وجدآمیز است.
21.نگاه کنید به مارکس و مثال درخت گیلاس (ایدئولوژی آلمانی) .
22.شایان توجه است که خروشچفیسم خود را نه به عنوان تغییری سیاسی، بلکه اساسا و فقط به عنوان تغییر مسلکی زبانی عرضه کرد، اما تغییر مسلکی ناقص، زیرا که خروشچف استالین را از ارج انداخت اما او را تبیین نکرد، او را از نو سیاسی نکرد.
23.امروزه مردم تحت استعمار هستند که در موقعیت تمام و کمال اخلاقی و سیاسی جای گرفته اند که مارکس آن را از آن پرولتاریا دانسته و توصیفش کرده بود.
24.تیراژ روزنامه ها داده ای ناکافی است.بقیه اطلاعات فقط برحسب تصادف به دست می آید.پاری - ماچ ترکیب خوانندگان خود را برحسب استاندارد زندگی شخصی ساخته است (مساله مهم این است که پاری - ماچ جهت تبلیغ دست به این کار زده است) .در فیگارو ، 12 جولای 1955، از هر 100 خواننده ای که در شهر زندگی می کنند، 53 نفر ماشین دارند، 49 نفر حمام و جز آن.درحالی که میانگین استاندارد زندگی در فرانسه چنین تخمین زده شده است: ماشین 22 درصد، حمام 13 درصد.قدرت خرید بسیار خوانندگان پاری - مارچ را می توان از اسطوره شناسی این جریده پیشگویی کرد.
25.مارکس: «...ما باید به این تاریخ توجه کنیم، زیرا که ایدئولوژی یا در برداشت غلط از این تاریخ و یا در قالب انتزاعی کامل از آن خلاصه می شود» (ایدئولوژی آلمانی) .
26.مارکس: «...آنچه آنان را نمایندگان طبقه پتی بورژوا می سازد این است که اذهان آنها و آگاهی آنها به ورای محدوده هایی که این طبقه برای خود تعیین کرده است، گسترش نمی یابد» (هجدهم برومر) .و گورکی: «پتی بورژوا کسی است که خود را به هر کسی ترجیح می دهد.» 27.آدمی نه فقط از مردم بیگانه می شود، بلکه گاهی نیز دقیقا از موضوع اسطوره بیگانه می شود.برای مثال، من برای آنکه از کودکی شاعرانه رمزگشایی می کردم، به اصطلاح، می بایست فاقد اعتماد به مینودروئه به کودک می بودم.با توجه به اسطوره عظیمی که او در آن گیر افتاده بود، من می بایست در او چیزی همچون حضور گشودگی و لطافت بالقوه را نادیده می گرفتم.سخن گفتن به ضد دختری کوچک کار خوبی نیست.
28.حتی در اینجا، در این اسطوره شناسیها، دست به نیرنگ زده ام: با دریافتن این که کار مداوم برای تبخیر واقعیت تا چه اندازه شاق است، شروع کرده ام تا آن را به افراط فشرده سازم و در آن جمع و جوری تعجب انگیزی را کشف کنم که با شادمانی طعم خوشش را مز مزه می کنم، و مثالهایی معدود از «روانکاوی جوهری » درباره برخی موضوعات اسطوره ای به دست داده ام.
پی نوشت ها:
1) دختربچه شاعری که رولان بارت یکی از مقالات اسطوره شناسیهای خود را به برخورد جامعه ادبی و مطبوعاتی با اشعار او اختصاص داده است.
2) کوئیپو طنابی بوده است که اینکاها آن را برای ضبط وقایع تاریخی نگه می داشتند و رشته های رنگینی برای نمایش جنگ یا وقایع دیگر به آن گره می زدند.
3) واژه ای که دال بر تخیل روشنی است که به دنیای خارج فراافکنده می شود و فقط در درون ذهن فرد جای ندارد.همچنین به توانایی یا گرایش به فراافکندن تخیل به ویژه در کودکان حکایت می کند.فردی را که دارای چنین خصوصیتی است Eidetiker می نامند. (به نقل از لغت نامه روانشناسی پنگوئن) .
4) تفاوت میان جوهر و شکل تحت عناوین مختلف از زمان افلاطون و ارسطو به بعد مد نظر فیلسوفان بوده است.به نظر می رسد که حمله بارت متوجه کسانی باشد که شکل را همان جوهر متصور می شوند و بدین ترتیب آن را چیزی فارغ از زمان می پندارند، مثل نوکانتی ها و خاصه گئورگ زیمل.از نظر زیمل رابطه «دوتایی » که شکلی بی زمان است می تواند در طول زمان محتواهای مختلفی به خود گیرد یا حتی در زمان واحد محتواهای مختلفی را دارا باشد.مثلا رابطه زن و شوهر، دو مؤسسه، دو کشور، جملگی می توانند محتواهای «شکل بی زمان رابطه دوتایی » باشند.رئالیسم ژدانفی نیز به شیوه ای دیگر به همین گونه عمل می کند.رئالیسم شکلی جوهری ادبیات سوسیالیستی است.چیزی که بارت به هیچ وجه آن را نمی پذیرد.وی زمانی که به رابطه شکل و تاریخ اشاره می کند در واقع می خواهد همین جوهری بودن شکل را مردود اعلام کند. - م.
5) منظور فردینان دوسوسور، زیگموند فروید و ژان پل سارتر است.
6 Second form in French Lycce)
اینجانب نه از نظام دبیرستانی آن زمان فرانسه اطلاع دارم نه از نظام فعلی ایران.از کسانی هم که مساله را پرسیدم چندان چیزی عایدم نشد، چون مساله چندان مهم نبود آن را به همین شکل ترجمه کردم. - م.
7) معنای فارسی آن کلبه است، اما آن را نباید با کلبه های معمول خودمان یکی گرفت.یعنی همان اتاقک گاه گلی.
8) ایدئوگراف = ایدئوگرام: نشان، رمز، نشانی که به جای نوشته به کار می رود. (حییم)
9) طوقی نوعی یقه کوچک از پارچه سفید لطیف است و ظاهرا در دوره مولیر طبیبان از آن استفاده می کرده اند.
10. :The [fall] در اینجا به حرف تعریف The تاکید شده است که ترجمه آن میسر نیست، منظور همین سقوط خاص ست یعنی سقوط قیمتها. - م.
11-12) ما در ترجمه ناگزیرم که thefall را به سقوط ترجمه کنیم و حرف تعریف آن را که مشخص کننده سقوط است حذف کنیم. اما از نظر بارت نسبت دلالت با این حرف تعریف اهمیت دارد.
13) فرمول مشهور اینشتین که به قول بارت به اسطوره بدل شده است.
14) معمار فرانسوی در قرن نوزدهم که ساختمانهای قرون وسطایی را نوسازی و بازسازی کرد.
15) این جمله هم در متن انگلیسی آن مبهم بود هم در متن فرانسوی آن.موریارتی یکی از شارحان آثار بارت در فصل مربوط به «اسطوره ها» اتفاقا به این جمله اشاره کرده و آن را چنین تفسیر کرده است: ماشین نویسی که درآمد اندکی دارد می تواند در مراسم پرشکوه عروسی بورژوایی خود را عروس آن مجلس متصور شود. - م.
16. inoculation
17. The Privation of History
18. Identification
19) گاستن دومینیچی کشاورزی بود که در سال 1952 سر جک دراموند و زن و دخترش را که نزدیک مزرعه او چادر زده بودند به قتل رساند.رولان بارت در یکی از اسطوره شناسیهای خود به محکمه او می پردازد و به عدم مفاهمه زبانی میان کل مسئولان دادگاه با او اشاره می کند.از نظر بارت مسئولان دادگاه که به زبان فرانسوی رسمی تکلم می کنند و آموزش کلاسیک دیده اند از فهم زبان دهاتی دومینیچی عاجزند اما با قدرت با اتکا به همان زبان و روانشناسی رسمی او را محکوم می کنند.وی در آخر مقاله خود می افزاید که همه ما دومینیچی بالقوه هستیم، نه به عنوان قاتل، بلکه به عنوان متهم; متهمی که از زبان خود محروم شده است.
20. Tautology
21. Neither-Norism
22. The quantification of quality
23. The statement of fact
24) اشاره ای است به نظر عجیب و غریب استالین درباره زبان.مارکسیسم شوروی کار خود را بر اساس تقسیم بندی دگماتیک میان زیربنا و روبنا استوار کرده بود: با تغییر زیربنا، روبنا نیز تغییر می یابد.اما عده ای به سادگی پرسیدند چرا بعد از انقلاب زبان روسی تغییر نیافت؟ استالین وارد میدان شد و پاسخ داد که زبان واقعیتی صلب و تغییرناپذیر است که نه جزو زیربناست نه جزو روبنا! (قافیه چو تنگ آید...) از اینجا دیگر افرادی مثل ژدانف می توانستند نتیجه بگیرند که تاریخ به زبان دسترسی ندارد.بارت بر آن است که این نظر خود نوعی اسطوره و فرازبان است.اما معمای بارت این است که اسطوره شناسی که می خواهد رخنه تاریخ و قدرت را در زبان نشان دهد خود ناگزیر از استفاده از فرازبان است منتهی فرازبانی که نامستور می کند و تحریفها را برملا می سازد. از آنجا که به نظر بارت رسیدن به معنای شفاف و بیگانه نشده چیزها در زمانه حاضر میسر نیست، اسطوره شناس بر لبه پرتگاهی قرار گرفته است که واقعیت و آدمیان، و توصیف و تبیین، و موضوع و معرفت را از هم جدا ساخته است و نتیجه می گیرد که اسطوره شناس در زمانه ما موجود مطرودی است و آینده نیز مهیاگر هیچ نوعی اطمینانی نیست.اما از نظر بارت، اسطوره شناس نباید امید را از دست بدهد.تحول بعدی بارت و رفتن او به طرف پست مدرنیسم نشان داد که او دیگر اساسا به معنای شفاف اعتقاد ندارد. - م.
25. Pensees) ، نام کتاب پاسکال.