شرایط اجتماعی و تاریخی ظهور رمان تاریخی

رمان تاریخی در آغاز قرن نوزده و تقریبا همزمان با افول ناپلئون پدید آمد (انتشار وی ورلی Waverley اثر اسکات در ۱۸۱۴)

رمان تاریخی در آغاز قرن نوزده و تقریبا همزمان با افول ناپلئون پدید آمد (انتشار وی ورلی Waverley اثر اسکات در 1814). البته می توان به رمانهایی با مضامین تاریخی هم اشاره کرد که در قرنهای هفده و هجده نوشته شده اند، و اگر کسی بخواهد می تواند اقتباسها و نقل قولهای قرون وسطایی از تاریخ کلاسیک یا اسطوره ها را نیز به عنوان «پیشگامان » رمان تاریخی قلمداد کند و یا حتی پیشتر رفته، آثاری را هم که در چین و هند پدید آمده اند در این مقوله جای دهد. با وجود این، در اینجا نمی توان روزنی یافت تا بر این پدیده، یعنی رمان تاریخی، پرتوی بیفکند. آثار معروف به رمانهای تاریخی قرن هفده (اسکودری (1) ،کالپراند (2) و غیره) را تنها از نظر گزینش صرفا ظاهری موضوع و پوشش ساختگی ظاهر می توان تاریخی خواند. نه تنها روانشناسی شخصیتها، بلکه شیوه های تجسم یافته در این آثار همانهایی هستند که متعلق به روزگار خود نویسنده اند. در مشهورترین «رمان ،اثر وال پل (4) ،تاریخ نیز به همان گونه صرفا به مثابه پوششی ساختگی در نظر گرفته می شود: یعنی شگفتیها و عجایب و غرایب «محیط » است که از اهمیت برخوردار است، نه تصور هنرمندانه و وفادارانه از یک دوره مشخص تاریخی. آنچه به اصطلاح رمان تاریخی پیش از والتر اسکات فاقد بود، دقیقا و به طور اخص، [ جنبه ] تاریخی آن بود، یعنی استخراج و اقتباس فردیت شخصیتهای رمان از ورای ویژگیهای تاریخی دوره آنها. بوی لیو (5) منتقد بزرگی که رمانهای تاریخی معاصران خود را با شکاکیت چشمگیری به داوری نشسته است، تنها بر این اصرار دارد که شخصیتهای رمان باید فقط از لحاظ روانشناختی و اجتماعی حقیقی باشند و خواستار آن است که در رمان، فی المثل، شیوه عشق ورزی یک حکمران متفاوت از رفتار چوپان نشان داده شود و غیره. موضوع حقیقت تاریخی در بازتاب هنری واقعیت هنوز در آن سوی افق قرار دارد.

به هر حال، حتی یک رمان رئالیستی اجتماعی بزرگ و با اهمیت قرن هجده، که در به تصویرکشیدن خلقیات و روانشناسی دوره معاصر خود در دنیای ادبیات به دستاوردی انقلابی در رسیدن به واقعیت نایل آمده است، علاقه مند آن نیست که شخصیتهایش را به مثابه آدمهایی که متعلق به دوره مشخصی هستند نشان دهد. در این گونه رمانها، جهان معاصر به شیوه غیرمعمول و نامتعارفی انعطاف پذیر و نسبت به زندگی حقیقی ترسیم شده است و ساده لوحانه پذیرفته می شود که چیزی مفروض و مسلم است; اما اینکه چگونه و چطور تکامل یافته است، دیگر مساله ای برای نویسنده نیست. این برخورد انتزاعی و آهنجین در به تصویر کشیدن دوره تاریخی در ترسیم و تجسم مکان تاریخی نیز اثر می گذارد. از این روست که لوساژ (6) می تواند تصویر بسیار واقعی و صادقانه از فرانسه روزگار خود را به اسپانیا انتقال دهد و از این بابت هم هیچ احساس ناراحتی و عدم رضایت نکند. به همین سان، سویفت، ولتر و حتی دیدرو رمانهای طنزآمیز خود را در «خلا و لامکان » قرار می دهند و با وجود این به طرز صادقانه ای ویژگیهای اصلی و اساسی فرانسه و انگلستان معاصر را نیز منعکس می سازند. پس، این نویسندگان که خصوصیات برجسته و چشمگیر دنیای خود را با رئالیسمی چنین نافذ و شجاعانه فراچنگ می آورند چرا نمی توانند کیفیات خاص عصر خود را از لحاظ تاریخی درک کنند؟

این گرایش بنیادین، به رغم این واقعیت که رئالیسم هنوز قادر به بیرون کشیدن ویژگیهای خاص دوران کنونی با توانایی هنری باز هم بیشتری است و آن را کماکان ادامه می دهد، اساسا تغییرنایافته و ثابت باقی مانده است. رمانهایی مانند مول فلاندرز (7) ،تام جونز و غیره را در نظر بگیریم. این رمانها با تصویر کلی و واقعی از دوره کنونی رویدادهای مهمی از تاریخ معاصر را که با طالع خوش شخصیتهای رمان نیز در پیوند است از اینجا و آنجا می گیرد و در خود جای می دهد. از این طریق، به ویژه در آثار اسموله (8) و فیلدینگ، زمان و مکان عمل، تعینی بسیار بیشتر از آنچه در دوره های گذشته رمان اجتماعی یا در آثار بسیار اخیر فرانسه متداول و معمول بود، می یابد. در واقع فیلدینگ تا حدودی از این تحول، این تعین فزاینده رمان در فراچنگ آوردن ویژگیهای تاریخی شخصیتها و رویدادها، آگاه بود. تعریف او از خودش به عنوان نویسنده، همان تعریف مورخ جامعه بورژوایی است.

روی هم رفته هنگام تحلیل سابقه رمان تاریخی، باید با افسانه رمانتیسم ارتجاعی که وجود هرگونه مفهوم یا دریافتی را از تاریخ روشنگری انکار می کند و ابداع و اختراع مفهوم تاریخی را به مخالفان انقلاب فرانسه، کسانی مانند برک (9) ،دومایستر (10) و غیره منتسب می سازد، قطع پیوند کرد. برای کاستن از اهمیت این افسانه کافی است تنها به دستاوردهای عظیم و شگفت آور تاریخی نویسندگانی چون مونتسکیو، ولتر و گیبون بیندیشیم.

به هر حال، آنچه برای ما مهم است، تعین بخشیدن به ویژگی خاصی از این مفهوم تاریخی است; پیش و پس از انقلاب فرانسه برای آنکه به وضوح دریابیم آن شالوده اجتماعی و ایدئولوژیک که سبب پدیدآمدن رمان تاریخی شد چه بود. در اینجا باید تاکید کرد که تاریخ نویسی دوره روشنگری در روند اصلی خود آماده سازی و زمینه ای ایدئولوژیک برای انقلاب فرانسه بود. ایجاد ساختارهای اغلب عالی تاریخی، با کشف بسیاری پیوندها و حقایق تازه، خدمتی بود برای نشان دادن ضرورت تغییر جامعه «غیرعقلانی » استبداد فئودالی; و درسهای تاریخ نیز اصولی فراهم می کرد تا به کمک آنها بتوان جامعه ای «عقلانی » و دولتی «عقلانی » به وجود آورد. به همین دلیل، دنیای کلاسیک کانون و نقطه اتکایی شد برای نظریه تاریخی و عمل دوره روشنگری. تعیین و نشان دادن علتهای عظمت و افول دوره کلاسیک یکی از مهمترین مبانی نظری برای تغییر شکل جامعه در آینده است.

بالاتر از همه، این موضوع درباره فرانسه صادق است; کشوری که رهبر معنوی ملل دیگر در دوره منازعه جویی روشنگری بود. وضع در انگلستان تا حدودی متفاوت است. از لحاظ اقتصادی، انگلستان قرن هجده در واقع خود را در قلب بزرگترین دگرگونیها می یابد، یعنی ایجاد پیش شرط و زمینه اقتصادی و اجتماعی برای انقلاب صنعتی. و از لحاظ سیاسی نیز انگلستان پیشاپیش کشوری فرا انقلابی بود. بدین ترتیب جایی که موضوع از لحاظ نظری غلبه یافتن بر جامعه بورژوایی و آن را در معرض انتقاد قرار دادن و از کار درآوردن اصول اقتصاد سیاسی است، تاریخ در آنجا به نحو مشخصتری به مثابه تاریخ درک و دریافت می شود تا در فرانسه. اما آنجا که موضوع مربوط به استفاده آگاهانه و پایدار از چنین نظرات تاریخی مشخصی است، آنها موضعی فرعی و عارضی در [ روند ] تکامل به طور کلی اختیار می کنند. در واقع بانفوذترین نظریه پرداز اقتصادی اواخر قرن هجده، آدام اسمیت بود. [ ولی ] جیمز استوارت، کسی که مساله اقتصاد سرمایه داری را به مراتب تاریخیتر از او مطرح کرد، کسی که به بررسی فرآیندی پرداخت که سرمایه توسط آن موجودیت یافت، به زودی از خاطره ها رفت و به دست فراموشی سپرده شد. مارکس تفاوت میان این دو اقتصاددان مهم را به این نحو توصیف می کند:

سهم استوارت در فرآیند سرمایه نشان دادن این واقعیت بود که چگونه فرآیند جدایی میان شرایط تولید، به عنوان کیفیت و ویژگی طبقات معینی، و نیروی کار به وقوع می پیوندد. او توجه زیادی به این فرآیند تولد سرمایه می کند - بی آنکه هنوز آن را مستقیما به این شکل دریافته باشد [ تاکید از لوکاچ ] ، هرچند وی آن را به مثابه شرط صنعت در مقیاس کلان می بیند. [ با وجود این ] او این فرآیند را به ویژه در کشاورزی مورد بررسی و تحقیق قرار می دهد، و به درستی صنایع تولیدی را به عنوان وابسته این فرآیند مقدماتی تفکیک در کشاورزی عرضه می کند. [ درحالی که ] در آثار آدام اسمیت این فرآیند تفکیک به عنوان روندی تکمیل شده فرض می شود.

این ناآگاهی نسبت به اهمیت مفهوم تاریخی که پیش از این در عمل هم مشاهده می شد، یعنی عدم اطلاع از امکان تعمیم تاریخی در زمان حال که به راستی به مدد غریزه قابل رؤیت است، موقعیتی را توصیف می کند که در آن، رمانهای بزرگ اجتماعی انگلستان جایگاهی [ ویژه ] در روند پیشرفت مساله مورد بررسی ما به خود اختصاص می دهند. این موضوع توجه نویسندگان را به اهمیت واقعی و محسوس (یعنی تاریخی) زمان و مکان، شرایط اجتماعی و غیره جلب می کند، و وسیله بیان رئالیستی و ادیبانه ای برای تجسم و تصویر این ویژگی فضایی - زمانی (یعنی تاریخی) مردم و شرایط و مقتضیات [ زندگی ] فراهم می آورد. اما این امر، همچنان که در اقتصاد استوارت می بینیم، حاصل غریزه ای رئالیستی بود و منجر به درک روشنی از تاریخ به عنوان فرآیند و شرط اولیه وضعیت کنونی نشد.

تنها در واپسین مرحله روشنگری بود که موضوع بازتاب هنری دوره های گذشته به عنوان مساله اصلی و محوری ادبیات پدیدار شد و محل وقوع این رویداد آلمان بود. در ابتدا، لازم است این نکته را یادآور شویم که ایدئولوژی دوره روشنگری آلمان دنباله همان رویداد در فرانسه و انگلستان است: بدین معنا که دستاوردهای عظیم وینکلمان (11) و لسینگ (12) اساسا انحرافی از روند کلی روشنگری نیست. لسینگ، کسی که درباره سهم مهم او در روشن کردن مساله درام تاریخی بعدا به طور مفصل بحث خواهم کرد، پیوند نویسنده را با تاریخ کلا در چارچوب و حال و هوای فلسفه روشنگری تعریف می کند. او مدعی است که تاریخ بزرگ درام چیزی بیشتر از یک «مجموعه » اسامی نیست.

اما به زودی پس از لسینگ، مساله چیرگی هنری تاریخ در عصر روشنگری، (Sturm und Drang) به مثابه امری آگاه و مستشعر پدیدار می شود. اثر گوته به نام گوتز فون برلیشینگن، (Gotzvon Berlichingen) نه تنها خبر از به شکوفه نشستن درام تاریخی جدید می دهد، بلکه تاثیر مستقیم و نیرومندی نیز بر پیدایش رمان تاریخی در آثار والتر اسکات می گذارد. این رشد آگاهانه تاریخگرایی که نخستین بیان نظری اش را در آثار هردر (13) می یابد، ریشه در موقعیت خاص آلمان دارد، یعنی در تفاوت میان عقب ماندگی اقتصادی و سیاسی آلمان و ایدئولوژی روشنگران آلمانی - کسانی که بر شانه های اسلاف انگلیسی و فرانسوی خود ایستاده بودند و انگاره های روشنگری را به سطح بالاتری ارتقا دادند. در نتیجه، نه تنها تضادهای کلی و اساسی، که تمامیت ایدئولوژی روشنگری را دربر گرفته، در آلمان شدیدتر از فرانسه است، بلکه اختلاف مشخصی نیز میان این انگاره ها و واقعیت آلمانی هست که خود را با زور به صحنه کشانده، در برابر دید قرار می دهد.

در انگلستان و فرانسه، آماده سازی اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک و تکمیل انقلاب بورژوایی و ایجاد و برقراری دولت ملی فرآیند یکسان و واحدی هستند. به طوری که در نگاهی به گذشته، هرچند میهن پرستی انقلابی بورژوایی نیرومند بوده و هرچند آثار مهمی به وجود آورده (چون آثار ولتر و هزیاد)، باز می توان دید که علاقه و دلبستگی عمده، ناگزیر نقد روشنگری امر «غیرمعقول » است. درحالی که در آلمان چنین نیست. در اینجا، میهن پرستی انقلابی بر ضد تفرقه ملی و تجزیه و تلاشی بنیانهای اقتصادی و سیاسی کشوری که وسیله بیان فرهنگی و ایدئولوژیک خود را از فرانسه می گیرد، قد علم می کند. برای آنکه هر آنچه در دربارهای کوچک آلمانی در زمینه فرهنگ و به ویژه شبه فرهنگ یا فرهنگ دروغین تولید می شد، چیزی نبود جز تقلید برده واری از دربار فرانسه. بدین ترتیب دربارهای کوچک نه تنها مانعی سیاسی در راه وحدت آلمان بودند، بلکه سدی ایدئولوژیک به حساب می آمدند در برابر تکامل فرهنگی که از نیازهای زندگی طبقه متوسط آلمان نشات می گرفت. [ از این رو ] شکل آلمانی روشنگری ضرورتا درگیر جدالی تند و زننده با فرهنگ فرانسوی شد; و این نشان میهن پرستی انقلابی را، حتی آنجا که محتوی و مضمون ستیز ایدئولوژیک صرفا تضادی میان مراحل متفاوتی در تکامل روشنگری بود، برای خود محفوظ نگاهداشت (برای نمونه مبارزه لسینگ بر ضد ولتر).

نتیجه محتوم این وضع، بازگشت به تاریخ آلمان است; به مفهوم بیداری و تجدید اندیشه ای درباره عظمت گذشته که موجب امید تازه و نیرومندی برای تولد دوباره [ حس ] ملی می شود. این نیاز لازمه مبارزه ای است برای عظمت ملی که علل تاریخی افول و تجزیه آلمان کشف و به شکلی هنری تصویر شود. در نتیجه، در آلمان که در این چند قرن گذشته چیزی جز موضوع تغییر و دگرگونیهای تاریخی مطرح نبوده است، هنر خیلی زودتر و بنیادیتر از دیگر کشورهای دنیای غرب که از لحاظ اقتصادی و سیاسی پیشرفته تر از آلمان هستند، تاریخی شده است.

این انقلاب فرانسه، جنگهای انقلابی و طلوع و افول ناپلئون بود که برای نخستین بار، آن هم در مقیاس اروپایی، تاریخ را به یک تجربه توده ای بدل کرد. در دهه های بین 1789 و 1814 هریک از ملتهای اروپا، انقلابها و تحولاتی را از سر گذراندند که هرگز در قرنهای گذشته تجربه نکرده بودند. و توالی سریع این تحولات به آنها خصلت کیفا متمایزی داد و ویژگی تاریخی آنها را به مراتب برجسته تر و چشمگیرتر از چیزی ساخت که می تواند موردی در نمونه های فردی و مجزا باشد: نمونه ای که در آن توده ها دیگر نمی توانند خاطره و اثری از «رویداد طبیعی » داشته باشند. شخص تنها کافی است خاطرات هاینه را از دوره جوانی خود در بوش بزرگ، (Bush le Grand) بخواند، جایی که به عنوان نمونه او به نحو زنده و روشنی نشان می دهد که چگونه دگرگونیهای سریع دولتها بر او به عنوان یک پسربچه و نوجوان اثر می گذارد. اکنون اگر تجربیاتی نظیر آنچه گفته شد در پیوند با دانشی قرار گیرد که خیزشهای مشابهی در سراسر دنیا به وقوع بپیوندد، نخست باید این احساس را که چنین چیزی به عنوان تاریخ هست به شدت تقویت کند، و دوم اینکه این چیز فرآیند پیوسته ای است از تغییر و دگرگونی که سرانجام روی زندگی هر فرد اثر می گذارد.

این تغییر از کمیت به کیفیت در تفاوت میان این جنگها نیز دیده می شود، یعنی همه جنگهایی که تاکنون به وقوع پیوسته است. جنگهایی که دولتهای خودکامه و استبدادی در دوره پیش انقلابی توسط ارتشهای کوچک حرفه ای برپا می کردند. این جنگها به گونه ای رهبری و هدایت می شد و با این هدف که ارتش را تا حد امکان از بقیه جمعیت کشور، تهیه و تدارک مهمات، ترس از فرار از خدمت و غیره، جدا کنند. بی دلیل نبود که فردریک دوم، پادشاه پروس اعلام کرد: جنگ باید به شکلی درگیرد که مردم عادی متوجه آن نشوند. «حفظ صلح نخستین وظیفه شهروندان است » شعار جنگهای استبدادی بود.

این نگرش با یک ضربه انقلاب فرانسه دگرگون شد. جمهوری فرانسه در مبارزه دفاعی اش بر ضد ائتلاف شاهان مستبد مجبور به ایجاد ارتش خلقی شد. تفاوت کیفی میان ارتش مزدور و ارتش خلقی، دقیقا در مساله پیوند آنها با مردم نهفته است. اگر به جای سربازگیری یا اعمال فشار برای کشاندن گروه کوچکی از افراد بی طبقه به خدمت حرفه ای سربازی، ارتش خلقی به وجود آید، آن وقت است که محتوا و هدف جنگ نیز باید از طریق تبلیغات و به وسیله کار توضیحی به توده ها تفهیم و برای آنها روشن شود. و این خود نه تنها در فرانسه در جریان دفاع از انقلاب و سپس جنگهای تهاجمی اتفاق افتاد، بلکه دولتهای دیگر نیز اگر آنها به ایجاد ارتشهای خلقی مبادرت ورزیدند، مجبور به استفاده از همین وسیله شدند. (توجه کنید به نقشی که ادبیات و فلسفه آلمان در این تبلیغات پس از جنگ ینا بازی کرد.) چنین تبلیغات و آوازه گریها، به هرتقدیر، ممکن نیست خود را در چارچوب جنگی اختصاصی و فردی محصور کند; بلکه لازم است محتوای اجتماعی، پیش فرضهای تاریخی و شرایط مبارزه را برای پیوندزدن جنگ با کل زندگی و تمامی امکانات تکاملی ملت آشکار سازد. کافی است که به اهمیت دستاوردهای دفاع انقلابی در فرانسه و پیوند میان ایجاد ارتش خلقی و اصلاحات سیاسی و اجتماعی در آلمان و سایر کشورها اشاره کنیم.

امروزه حیات درونی ملتها به نحوی با ارتشهای مدرن خلقی در پیوند است که در گذشته در مورد ارتشهای استبدادی چنین نبوده است. در فرانسه موانع دارایی و مالکیت میان نجیب زادگان، صاحب منصبان و سربازان عادی برداشته شده است; بدین معنا که امکان رسیدن به بالاترین مناصب و موقعیتها در ارتش برای همه مردم فراهم است و معروف است که این مانع مستقیما در نتیجه انقلاب برداشته شد. و حتی در آن کشورهایی این موانع و سدها برداشته شد که هنوز مبارزه بر ضد انقلاب در آنها ادامه داشت. تنها با نگاهی به آثار گنایزه نئو، (Gneisenau) می توان دریافت که چگونه این اصلاحات در پیوند با وضع تاریخی جدیدی است که به وسیله انقلاب فرانسه به وجود آمده است. به علاوه، جنگ به ناگزیر جدایی پیشین ارتش از مردم را از میان برده است. زیرا حفظ و نگهداری ارتش خلقی بر پایه انضباط سربازخانه ای، (depot) دیگر به هیچ وجه امکان پذیر نیست. چون که آنها برای حفظ خود و نیاز به سربازگیری به ناگزیر باید در تماس دائم و مستقیم با مردم کشوری باشند که جنگ در آن جریان دارد. البته، این تماس بسیار اوقات عبارت است از چپاول و غارت، ولی نه همیشه. و نباید فراموش کرد که جنگهای انقلابی، و تا حدی جنگهای ناپلئون از نوع جنگهای تبلیغاتی آگاهانه بود.

سرانجام، افزایش کمی بیش از حد جنگها که از لحاظ کیفی نیز نقش جدیدی به وجود آورد، به نحو حیرت آوری موجب بازترشدن افق و عصر فرهنگی [ متفاوتی ] شد. درحالی که جنگهایی که توسط ارتشهای مزدور حکومتهای مطلقه برپا می شد، اغلب عبارت بود از عملیات بی اهمیت جنگی در اطراف دژهای نظامی و غیره، ولی اکنون تمام اروپا تبدیل به صحنه جنگ شده بود. دهقانان فرانسوی نخست در مصر می جنگیدند، سپس در ایتالیا، و بعد در روسیه. نیروهای کمکی آلمان و ایتالیا در لشکرکشی روسها شرکت کردند، نیروهای آلمانی و روسی پس از شکست ناپلئون، پاریس را اشغال کردند و غیره. بدین ترتیب، آنچه پیش از این تنها به وسیله افراد خاصی و بیشتر افراد ماجراجو تجربه می شد، یعنی آشنایی با اروپا، یا حداقل با بخشهایی از آن، در این دوره تبدیل به تجربه صدها هزار یا میلیونها نفر از مردم شده است.

از این رو می توان دید که امکانات مشخصی برای انسانها فراهم آمده است تا موجودیت خود را، به مثابه چیزی که از لحاظ تاریخی مشروط است، درک کنند و بتوانند چیزی را در تاریخ ببینند که بر زندگی روزمره شان تاثیر می گذارد و بی واسطه به آنها مربوط می شود. بنابراین دلیلی وجود ندارد که در اینجا تنها به دگرگونی و تغییراتی که در فرانسه به وقوع پیوسته است بپردازیم. این تصور کاملا بدیهی است که حیات فرهنگی و اقتصادی مردم به طور کلی با چنین تغییرات عظیم و شدید و پی درپی در این دوره، دستخوش از هم گسیختگی و آشفتگی شده باشد. به هرحال، می توان متذکر شد که ارتشهای انقلابی و بعد هم ارتش ناپلئون به هر کجا که گام گذاشت، بقایای فئودالیسم را یا به طور کامل و یا محدود مضمحل کرد و از میان برد; برای مثال، در راین لند و ایتالیا. تفاوت فرهنگی و اجتماعی میان راین لند و بقیه آلمان که تا تاریخ انقلاب 1848 هنوز بسیار برجسته بود، میراثی بود که از دوره ناپلئون رسیده بود و توده های وسیعی از مردم، نسبت به پیوند میان این تغییرات اجتماعی و انقلاب فرانسه آگاه بودند. در اینجا یک بار دیگر یادآوری برخی بازتابهای ادبی بی مناسبت نیست: گذشته از خاطرات دوران جوانی هاینه که قبلا به آن اشاره کردیم، بسیار آموزنده خواهد بود که نخستین فصول از اثر استاندال به نام صومعه پارم را بخوانیم تا متوجه شویم که چه تاثیر ماندگاری حاکمیت فرانسه در ایتالیا برجای گذارده است.

این در ماهیت انقلاب بورژوایی است، مشروط به آنکه به صورتی جدی تا پایان ادامه پیدا کند، که انگاره ملی تبدیل به خصیصه [ ذاتی ] توده های وسیعی از مردم می شود. در فرانسه، تنها در نتیجه انقلاب و حاکمیت ناپلئون بود که احساس ملیت به تجربه و ویژگی دهقانان و قشرهای پایینی خرده بورژوازی و غیره تبدیل گردید و برای نخستین بار آنها احساس کردند که فرانسه کشور خودشان است، سرزمین مادری خودآفریده خودشان.

اما بیداری حس ملیت و به همراه آن احساس و فهم تاریخ ملی، تنها مربوط به فرانسه نبود. جنگهای ناپلئون در هر نقطه ای که برپا می شد، موجی از احساس ملی و مقاومت مردمی در برابر غلبه و فتوحات ناپلئون برمی انگیخت، یعنی تجربه ای از شور و غیرت برای استقلال ملی. یقینا، به طوری که مارکس می گوید: این نهضتها غالبا عرصه ای بود برای «تجدید حیات و واکنش » [ در برابر مهاجم ] ، چنان که در اسپانیا و آلمان و غیره شاهد آن بودیم. از سوی دیگر، در لهستان، مبارزه برای استقلال و شعله ورشدن احساسات ملی، اساسا مترقی بود. اما نسبتهای «تجدید حیات و واکنش » در جنبشهای ملی فردی هر چه باشد، روشن است که این جنبشها - جنبشهای واقعی توده ای - ناگزیر احساس و تجربه ای از تاریخ به توده های وسیعی از مردم می بخشید. توسل به استقلال ملی و خصیصه ملی ضرورتا در پیوند با بیداری دوباره نسبت به تاریخ ملی و خاطرات گذشته و عظمت پیشین و لحظات بی حرمتی ملی، که خواه به ایدئولوژی مترقی یا ارتجاعی منجر شود، قرار دارد.

بدین ترتیب در این تجربه توده ای از تاریخ است که عناصر ملی از یک سو در ارتباط با مسائل دگرگونیهای اجتماعی قرار می گیرند; و از سوی دیگر، تعداد بیشتری از مردم نسبت به پیوند میان تاریخ ملی و تاریخ جهان آگاهی می یابند. این آگاهی فزاینده از ویژگی تاریخی پیشرفت به تدریج بر داوری درباره شرایط اقتصادی و مبارزه طبقاتی اثر گذاشت. در قرن هجدهم، تنها عده ای از منتقدان سرمایه داری پویا، یعنی خرده گیران بذله گوی لغزخوانی بودند که استثمار کارگران به وسیله سرمایه دار را برای نشان دادن اینکه نظام سرمایه داری شکل غیرانسانیتری است، با اشکال دیگر استثمار در دوره های گذشته مقایسه می کردند; (لانگه.) یک چنین مقایسه مشابهی در مبارزه ایدئولوژیک بر ضد انقلاب فرانسه و به همان شکل سطحی از لحاظ اقتصادی، و ارتجاعی از نظر گرایش، نیز میان سرمایه داری و فئودالیسم به رجزخوانی رمانتیسم سلطنت طلب تبدیل شده بود. ستمگری و ناانسانی بودن سرمایه داری، هرج و مرج و بی نظمی رقابت، انهدام و نابودی [ پیشه وران ] خرده پا توسط تجار عمده و بزرگ، پست و کم بهاکردن فرهنگ به وسیله تغییرشکل همه چیز به کالا - همه اینها به شیوه ای عموما ارتجاعی در گرایش با شرح و چکامه ای اجتماعی از دوران قرون وسطی مقایسه شده بود; دوره ای که به آن به مثابه دوره همیاری مسالمت آمیز میان طبقات می نگریستند، عصری از رشد انداموار فرهنگ. اما اگر بیشتر گرایشی ارتجاعی در این قبیل نوشته های جدلی تسلط داشت، نباید فراموش کرد که در این دوره بود که اندیشه سرمایه داری، نخست به عنوان عصری تاریخی و مشخص از پیشرفت پدید آمد، و این اندیشه نیز در آثار نظریه پردازان بزرگ سرمایه داری نبود که پدیدار شد، بلکه در نوشته های دشمنان آنان بود. تنها کافی است که در اینجا ذکری از سیسموندی بکنیم، کسی که به رغم آشفتگی نظری درباره مسائل اساسی، مسائل تاریخی مشخصی را درباب پیشرفت و توسعه اقتصادی با روشنی هرچه تمامتر مطرح می کند. آری، تنها کافی است که درباره رای و نظر او، مبنی بر اینکه در دوران باستان پرولتاریا به خرج جامعه زندگی می کرد، درحالی که در دوران مدرن (عصر حاضر) این جامعه است که به خرج پرولتاریا زندگی می کند، قدری بیندیشیم.

این بیان به روشنی نشان می دهد که گرایشهایی به سوی تاریخگرایی آگاهانه ای پس از افول ناپلئون، یعنی در دوره حیات [ اجتماعی ] و اتحاد مقدس به اوج خود می رسد. بی گمان، روح تاریخگرایی که در ابتدا رواج پیدا کرد و شان رسمی یافت، ارتجاعی و ماهیتا شبه تاریخی بود. تفسیر تاریخی و نوشتارهای تبلیغی و آثار ادبی هواخواهان سلطنت مشروع روح تاریخی را در مقابله بنیادی با روشنگری و اندیشه انقلاب فرانسه رشد و گسترش داد. آرمان هواخواهان سلطنت مشروع بازگشت به شرایط ماقبل انقلاب بود، یعنی ریشه کن ساختن بزرگترین رویدادهای تاریخی عصر از متن تاریخ.

بنابراین، تفسیر تاریخ، رشدی «انداموار» و طبیعی و غیرمحسوس و خاموش دارد که هیچ چیزی را در چارچوب نهادهای مشروع جامعه که به علت خدمت مورد احترام و تکریم هستند تغییر نمی دهد; و علاوه بر آن هیچ چیزی را آگاهانه دگرگون نمی سازد. فعالیت انسان در تاریخ به طور کلی ممنوع است. مکتب تاریخی حقوق آلمان حتی حق ملتها را برای وضع قوانین جدید انکار می کند; و ترجیح می دهد که قوانین کهنه و مسخره فئودالی آداب و رسوم را همچنان برای «رشد انداموار» خود نگاه دارد.

بدین ترتیب زیر علم تاریخگرایی و مبارزه بر ضد «غیرتاریخی و انتزاعی » بودن روح روشنگری، چیزی به نام شبه تاریخگرایی (تاریخ باوری) پدید می آید، یعنی ایدئولوژی عدم تحرک و بی جنبشی و بازگشت به قرون وسطی. بدین سان می بینیم که چگونه تکامل تاریخی به شکل بی رحمانه ای به نفع این اهداف سیاسی واپسگرایانه تحریف می شود; و نادرستی ذاتی ایدئولوژی واپسگرایانه [ فئودالی ] با توجه به این حقیقت که رجعت سلطنت به فرانسه بنا به دلایل اقتصادی ناگزیر است، از لحاظ اجتماعی به سازش با سرمایه داری که در این فاصله رشد کرده بود تن در می دهد و در واقع حتی خواهان حمایت نسبی آن از لحاظ اقتصادی و سیاسی می شود. (برای مثال، وضع دولتهای ارتجاعی در پروس و اتریش و غیره که نمونه های مشابهی هستند.) پس، شالوده هایی که بر پایه آن تاریخ از نو نوشته می شود اینهاست. شاتوبریان تلاش تب آلودی می کند تا در تاریخ، برای آنکه آرمانهای انقلابی دوره ژاکوبنها و ناپلئون را از لحاظ تاریخی حقیر و کم بها سازد، تجدیدنظر کند. او و دیگر شبه مورخان یا به اصطلاح تاریخ نگاران ارتجاع تصویر شاعرانه و کاذبی از جامعه هماهنگ و ازلی و آرمانی ترسیم می کنند. و این تفسیر تاریخی از قرون وسطی، تصویر دوران فئودالیته را در رمان رمانتیک دوره بازگشت سلطنت تعیین می کند.

به رغم این میان مایگی ایدئولوژیک شبه تاریخیگری (تاریخ باوری) مشروعه خواهان (هواداران سلطنت)، تفسیر تاریخی از قرون وسطی، تاثیر بی نهایت نیرومندی اعمال می کند. این امر، هرچند تحریف شده و نادرست، مع هذا، نمایشی بود ضروری از لحاظ تاریخی از دوره انتقال که با انقلاب فرانسه آغاز شده بود و مرحله جدیدی از تحول [ اجتماعی ] که دقیقا با بازگشت سلطنت شروع می شود، مدافعان پیشرفت انسانی را وادار می سازد که سلیح ایدئولوژیک جدیدی برای خود اختراع کنند. ما با اشتیاقی سرکش و رام ناشدنی شاهد ستیز روشنگری با مشروعیت تاریخی و تداوم بقای فئودالیسم بودیم; و به همین سان دیدیم که چگونه سلطنت طلبی مابعد انقلابی دقیقا ابقای خود را به مثابه محتوای تاریخی در نظر می گرفت. مدافعان پیشرفت پس از انقلاب، ناگزیر می بایست به مفهومی دست یابند که ضرورت تاریخی انقلاب فرانسه را اثبات کند و دلایلی ارائه دهد که انقلاب فقط اوج یک روند تدریجی تکامل تاریخی بود و نه یک زوال ناگهانی آگاهی انسان; یا فاجعه ای طبیعی در تاریخ بشر آن طور که کوویر (14) آن را توصیف کرده است، و اینکه این روند تنها مسیر گشوده بر روی تکامل آتی بشریت است.

این امر، به هرتقدیر، به معنای تغییر نگرش در تفسیر پیشرفت انسان در مقایسه با روشنگری است. پیشرفت دیگر اساسا به عنوان مبارزه ای غیرتاریخی میان خرد انسانی و بی خردی استبداد فئودالی دیده نمی شود. بنابر تفسیر جدید معقولیت پیشرفت انسانی به نحو روزافزونی در تضاد درونی نیروهای اجتماعی در خود تاریخ ظاهر می شود; و برحسب این تفسیر، خود تاریخ حامل و تحقق بخش پیشرفت انسانی است. در اینجا مهمترین چیز، آگاهی رو به رشد تاریخی از نقش تعیین کننده ای است که مبارزه طبقاتی در تاریخ در [ امر ] پیشرفت انسان بازی می کند. جوهر و روح تازه نوشتارهای تاریخی که به طرز روشنی در آثار تاریخدانان مهم فرانسوی دوره بازگشت سلطنت قابل رؤیت است، دقیقا روی این موضوع متمرکز شده است: موضوعی که نشان می دهد چگونه از لحاظ تاریخی جامعه بورژوایی مدرن از درون مبارزه طبقاتی میان اشرافیت و بورژوازی، مبارزه ای که در سراسر «قرون وسطای شاعرانه » با شدت جریان داشت، سربرآورده است که آخرین مرحله تعیین کننده آن، انقلاب کبیر فرانسه بود. این انگارها، نخستین تلاشها را برای تناوب تاریخی عقلانی فراهم آورد، تلاش برای درک ماهیت تاریخی و خاستگاههای دوران کنونی از لحاظ عقلانی و علمی. نخستین تلاش و اقدام در مقیاس کلان برای چنین دورگرایی و متناوب گردانیدن تاریخ، قبلا توسط کندرسه (15) در اواسط انقلاب فرانسه در اثر اصلی و بزرگ تاریخی - فلسفی اش انجام شد. این انگارها در دوره بازگشت سلطنت بود که بیش از پیش متحول شد و از لحاظ علمی بسط و گسترش یافت. در واقع در آثار یوتوپیستهای بزرگ است که دورگرایی یا تناوب تاریخ از افق جامعه بورژوایی فراتر می رود. و اگر این گذار، این گام ورای سرمایه داری مسیرهای فوق العاده ای را پی گیرد، مع هذا پایه انتقادی - تاریخی اش - به ویژه در مورد فوریه - با نقد ویرانگری از تضادهای جامعه بورژوایی در پیوند است. در [ آثار ] فوریه، به رغم ماهیت خیالپردازانه اندیشه اش درباره سوسیالیسم و راههای رسیدن به آن، تصویر سرمایه داری با چنان وضوح و روشنی خردکننده ای در تمامی تضادهای آن ترسیم شده است که مفهوم ماهیت گذرای این جامعه، گویی به صورتی ملموس و مجسم در برابر ما قرار دارد. این مرحله جدید در دفاع ایدئولوژیک از پیشرفت انسان، بیان فلسفی خود را در آثار هگل بازمی یابد. همان طور که دیدیم، موضوع محوری، تاریخی نشان دادن ضرورت انقلاب فرانسه بود، بیان اینکه انقلاب و تحول تاریخی، به طوری که پوزشگران و توجیه کنندگان هواخواه مشروعیت فئودالیسم مدعی آن بودند، نه در برابر هم قرار دارد و نه ضد یکدیگر است. و فلسفه هگل اساس و پایه ای فلسفی برای این مفهوم از تاریخ فراهم می کند. کشف قانون عام تبدیل کمیت به کیفیت به وسیله هگل، اگر از لحاظ تاریخی به آن نگاه شود، یک روش شناسی فلسفی است، برای این مفهوم که انقلابها مؤلفه های ضروری و اندامواری هستند از تکامل و اینکه بدون چنین «خط گرهی تناسبها» تکامل حقیقی، هم در واقعیت ناممکن است و هم از لحاظ فلسفی غیرقابل تصور.

براین اساس، مفهوم روشنگری انسان از لحاظ فلسفی منتفی است، یعنی حفظ و اعتلای آن به سطحی بالاتر، (aufgehoben) بزرگترین مانع در درک تاریخ در مفهوم روشنگری غیرقابل تغییر بودن انسان نهفته است. بدین ترتیب، هر تغییری در جریان تاریخ، در موارد مفرط، صرفا به معنای تغییری است در ظاهر (شیوه پوشش) و به طور کلی، صرفا زیر و رو شدنهای اخلاقی خود آن شخص. فلسفه هگل تمامی استنتاجات را از تاریخیگری پیش رونده جدید بیرون می کشد. این [ فلسفه ] انسان را به مثابه محصول خود [ انسان ] و فعالیت خود او در تاریخ می بیند. و حتی اگر این فرآیند تاریخی چنان به نظر رسد که آرمانگرایانه روی سرش ایستاده است، و حتی اگر حامل این فرآیند در «جان جهان » رمزآمیز نیز شده باشد، مع هذا، هگل این جان جهان را به مثابه تجسمی از دیالکتیک تکامل تاریخی می بیند:

بدین سان روح در برابر خودش قرار می گیرد [ یعنی در تاریخ : لوکاچ ] و باید بر خودش فائق آید، به عنوان مانعی حقیقتا دشمن با هدف خودش: یعنی تکامل... در روح... مبارزه ای سخت و پایان ناپذیر بر ضد خودش است. آنچه روح بدان تمایل دارد، درک مفهوم خودش است، در عین حال که این مفهوم را از خودش پنهان می سازد، و از این بیگانگی خود از خویشتنش مغرور و لبریز از رضامندی است... درحالی که در شکل روحانی اش حالت متفاوتی دارد [ از آنچه در طبیعت وجود دارد: لوکاچ ] ; در اینجا تغییر نه صرفا در سطح، که در مفهوم به وقوع می پیوندد. و این خود مفهوم است که اصلاح می شود.

هگل در اینجا توصیفی شایسته و درخور تامل - البته به شیوه ای ایدئالیستی و انتزاعی - از تغییر ایدئولوژیک که در این عصر به وقوع پیوسته است، به دست می دهد. در دوره های پیشین، اندیشه به گونه ای تضادآمیز میان مفهوم تقدیرگرایانه انطباق قانونمند همه وقایع و رویدادهای اجتماعی و غلو درباره امکانات دخالت آگاهانه در تکامل اجتماعی، در نوسان بود. اما در هر دو سوی این تضاد و تناقض اصولی که مورد توجه قرار می گرفت، [ پدیده های ] «فراتاریخی » بود که از ماهیت و طبیعت «سرمدی » «خرد» نشات می گرفت. هگل به هر تقدیر، در تاریخ فرآیندی را مشاهده می کند، فرآیندی که از یک سو به وسیله نیروهای برانگیزنده درونی تاریخ به پیش حرکت می کند، و از سوی دیگر تاثیر خود را به تمامی پدیده های زندگی انسان، از جمله اندیشه، می گسترد. بدین ترتیب او [ هگل ] کل زندگی بشریت را به مثابه یک فرآیند عظیم تاریخی می بیند.

بدین سان در هر دو مورد، هم در شیوه متحقق تاریخی و هم روش فلسفی، یک انسانگرایی جدید و یک مفهوم جدید از یشرفت به ظهور می رسد. انسانگرایی که در آرزوی حفظ دستاوردهای انقلاب فرانسه به عنوان اساس فسادناپذیر تکامل آینده بشر است، و این انقلاب [ انقلاب فرانسه ] را (و همه انقلابها در تاریخ را به طور کلی) به عنوان اجزای ترکیب کننده یا مؤلفه های ضروری و چاره ناپذیر پیشرفت انسان در نظر می گیرد. البته، این انسان باوری تاریخی خود فرزند عصر خود بود و قادر نبود که از محدوده همان عصر فراتر رود - مگر در اشکال خیالپردازانه اش، به طوری که در مورد یوتوپیستهای بزرگ صادق بود. انسانگرایان بزرگ و مهم بورژوایی این دوره، خود را در وضع متناقضی می یابند: درحالی که آنها ضرورت انقلابهایی را که در گذشته به وقوع پیوسته درک می کنند و در آنهاست که شالوده و اساس همه آنچه منطقی و عقلانی است می بینند که اکنون نیز ارزش تایید و تصدیق دارد، مع هذا، پیشرفت آینده رااز این پس برحسب تکامل تدریجی و مسالمت آمیز بر پایه این دستاوردها تعبیر می کنند. به طوری که لیف شیتز به درستی در مقاله اش درباره زیبایی شناسی هگل نشان می دهد، آنها به دنبال و در جستجوی چیزهای مثبتی در نظام جهانی هستند که توسط انقلاب فرانسه به وجود آمد و دیگر ضرورتی برای انقلاب نوی برای تحقق نهایی این چیزهای مثبت احساس نمی کنند.

این مفهوم آخرین دوره عظمت روشنفکری و هنری انسانگرایی بورژوایی، هیچ ارتباطی به دفاعیه سترون و سطحی سرمایه داری که بعدها (و تا حدودی همزمان) به راه افتاد، ندارد. این مفهوم بر پایه کنکاشی بی رحمانه حقیقت جو و کشف و افشای تمام تناقضات موجود در روند پیشرفت قرار دارد. در ضمن این مفهوم از هیچ انتقادی از وضع کنونی رویگردان نیست; و حتی اگر نتواند آگاهانه از افق روحی عصر خود فراتر رود، با وجود این، احساس سرکوب مداوم ناشی از تعارضات وضع تاریخی سایه ای سنگین بر تمامی آن مفهوم تاریخی می افکند. این احساس که - به رغم مفهوم فلسفی و تاریخی آگاهانه ای که پیشرفت بدون وقفه و صلح آمیز را بشارت می دهد - شخص درگیر تجربه آخرین شکوفایی عقلی بازگشت ناپذیر ولی کوتاه مدت بشریت است که به طرق بسیار متفاوت و همسو با ویژگی ناآگاهانه این گونه احساس در آثار بزرگترین نمایندگان این دوره به اشکال گوناگون بروز می کند. مع ذالک، به همان دلیل، نقطه تاکید عاطفی کاملا یکسان است. [ اگر ] به نظریه قدیمی ایثار گوته (16) ،جغد مینروای هگل (17) که فقط در شامگاه به پرواز درمی آید، به احساس فاجعه همه گیر بالزاک (18) و مانند اینها بیندیشیم، درخواهیم یافت که این انقلاب 1848 بود که برای نخستین بار، نمایندگان باقیمانده این عصر را با دو گزینه مواجه ساخت: یا شناسایی و تایید چشم اندازی که دوره جدید در تکامل بشری به نمایش می گذاشت، حتی اگر مانند هاینه با شقاق رنج آور روحی همراه باشد; و یا سقوط به ورطه توجیه کنندگان و مشاطه گران سرمایه داری رو به انحطاط، به طوری که مارکس بلافاصله پس از انقلاب 1848 به گونه ای نقادانه در مورد شخصیتهای مهمی چون گیزو (19) و کارلایل (20) نشان داد.

این مقاله از فصل اول کتاب رمان تاریخی، (The Historical Novel) اثر گئورگ لوکاچ، تحت عنوان: «شکل کلاسیک رمان تاریخی » برگرفته و ترجمه شده است.

پی نوشتها :

1. Scudery

2. Calpranede

3. Castle of Otranto

4. Walpole

5. Boy Live

6. Lesage

7. Moll Flanders

8. Smollett

9. Burke

10. de Maistre

11. Winckelmann

12. Lessing

13. Herder

14. Cuvier

15. Condrcet

16. Goethes theory of "obnegation

17. Hegels Owl of Minerva

18. Balzacs Sense of Universal doom

19. Guizot

20. Carlyle

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان