ماهان شبکه ایرانیان

ذهنیت نسلی (دیدگاهی روانکاوانه درباره اختلاف نسلها)

ورا بریتن۱ در پیشگفتار کتابش با عنوان گواه جوانی، ضمن یادآوریِ جنگ جهانی اول (۱۹-۱۹۱۴)، می نویسد: «هرچه بیشتر ضرورت نوشتن مطلبی را احساس می کنم که نشان دهد مردان و زنان نسل من

 

ورا بریتن1 در پیشگفتار کتابش با عنوان گواه جوانی، ضمن یادآوریِ جنگ جهانی اول (19-1914)، می نویسد: «هرچه بیشتر ضرورت نوشتن مطلبی را احساس می کنم که نشان دهد مردان و زنان نسل من... چه تصوری از کل این عالَم داشته اند.»(11) شاید او به این علت ضروری می دید نسل خود را در آثار ادبی نشان بدهد که نسل جدید (بریتن آثار خود را در سالهای 33-1929 نوشت) تفاوتهای زیادی با نسل او داشت. بریتن معتقد بود که «جوانان زرنگ و باهوشِ این دوره و زمانه (که بی هیچ تشویشی واقعگرایند، مسائل جنسی را بی رودربایستی و به طور کامل می دانند، و با انبوه تجربیات ما نیاکان نفرین شده شان آشنایند)» حتی «یک دهم ضربه جسمی و روحیی را که جنگ جهانی اول به دختران عصر جدید در سال 1914 وارد کرد» تحمل نکرده اند(45).

بریتن در دوره ای بزرگ شده بود که «از نظر گرایش قوی به مادیّات و برخورداری از رفاه و بی دغدغه بودن» هرگز سابقه نداشت، یعنی در دوره مدارس خصوصی در مکانهای دنج خارج از شهر، در دنیای حفاظت شده ای که اروس (eros) را به شکل آئین رقص در مدرسه شامل می شد و حکم حلقه های واسطی را داشت که آرمان نوجوانانِ آن دوره یعنی مشارکت در جامعه ای دلسوز را محقق می کرد و لذا دنیایی دلپذیر و گیرا بود(50). حتی اگر بگوییم که بریتن نیز، همچون همه نوجوانان، آرمانهایش را در مخالفت با نسلهای قبلی شکل داده بود، باید پذیرفت که او و معاصرانش در واقع به دنبال احیای نگرش غالب در دوره ویکتوریا بودند. وی در کتاب گواه جوانی می نویسد: «نخستین بار در شانزده سالگی ام این فکر به ذهنم خطور کرد که مردان و زنانِ نسل من و از جمله خود من به عنوان چهره ای برجسته در جمع مشاهیر آن دوره رنسانسی نوین و بس عظیم را آغاز خواهیم کرد.»(42) پس چندان جای تجب نیست که مردان جوان آن دوره با این تصور به جنگ رفتند که جنگ جهانی نوعی مسابقه ورزشی است و طی آن قهرمانان به میدان رزم می روند تا رهبرانِ مطلوبِ آینده مشخص شوند. آزبرت سیتوِل2 در این زمینه می نویسد: «ما هنوز در صلحی بودیم که یکصد سال بین دو جنگ بزرگ دوام آورده بود. جنگهایی که طی آن یکصد سال رخ دادند، نه جنگهایی گسترده و فراگیر بلکه صرفاً شکلی زودگذر و مسلحانه از بازیهای المپیک بودند. یک دور شما برنده می شدید و دورِ بعد دشمنتان. در این نبردها همان قدر از قلع و قمع یا جنگ تا پیروزی صحبت می شد که در یک مسابقه مشت زنی» (در کتاب فاسِل، 25). انگلیسیهای سال 1914 با این اعتقاد که آرمانها و ارزشهای برترشان برای شکست دادن آلمانیها کفایت می کند (گویی که فضیلت به طور کاملاً طبیعی به تواناییِ جسمی تبدیل می شود)، جنگ جهانی را نوعی ورزش تلقی می کردند. آنان حتی جنگ را به بازی کریکِت تشبیه می کردند و این ادعای لُرد نورتکلیف که آلمانیها در جنگ بازنده می شوند چرا که «فوتبال یعنی ورزشی که فردیت را رشد می دهد کم وبیش در سالهای اخیر در آلمان اشاعه یافته است»، دیدگاهی افراطی تلقی نمی شد (در کتاب فاسِل، 26).

نسل سردرگمِ سالهای 19-1914، که به سبب نابخردیِ سنگدلانه نسل قدیمیتر از خود قلع و قمع شده بود (کیپلینگ3 در یکی از مقالاتش می نویسد: «اگر کسی علت هلاکت ما را پرسید، بگویید دلیلش دروغگوییِ پدرانمان بود»، 150)، ذهنیت غربی را از بیخ و بن دگرگون کردند. منتقد ادبی آلفرد کزین در مقاله ای پس از جنگ جهانی دوم نوشت: «دهشتهای ناشناخته به قدری زیاد بودند، امکان وقوع بسیاری جنگهای دیگر تا حدی قوی بود، نکبت و بلای همه گیر آنچنان دائمی می نمود که "این جنگ" [ یعنی جنگ جهانی دوم ] به سرعت به جنگی در تمام مکانها و زمانها تبدیل شد، جنگی که هرگز پایان نیافته است، جنگ به منزله تجربه مستمر انسان در قرن بیستم» (در کتاب فاسِل، 74).

اگر جنگ جهانی اول ذهنیت یک نسل را ظرفِ دو سال (از 1914 تا 1916) دگرگون کرد و اگر «مردانِ جوان همچون گل چیده شدند و بر ساقه خشکیدند»، آنگاه بخشی از آن معصومیت کورکورانه ای که میدان جنگ را زمین فوتبال تلقی می کرد، ناشی از بیقراری نسلی است که دیگر تحمل دنیای کم گوی اروپای اواخر قرن نوزدهم را نداشت (رید، 159). هرچند که این نسل احترام زیادی برای نسل 1890 قائل بود، اما به قول هیوز، «در جستجو برای یافتن چیزی جالبتر و جزم اندیشانه تر از آنچه افراد کهنسال ارائه کرده بودند،... و برخلاف نویسندگان دهه 1890 که صرفاً امکانات بالقوه خِرَد را مورد تردید قرار داده بودند، نسل جوانِ 1905 آشکارا خِردَناباور و حتی خِرَدستیز شدند... این مردان جوان نحوه تربیت موءدبانه بزرگترها را دیگر رضایتبخش نمی دانستند. آنان همه جا در جستجوی آرمان و ایمان بودند.»(339) نسل جدید به شکوفا کردن خُلق و خوی خاص خود مشغول بود، خُلق و خویی که در آن بابِلِ توصیف ناپذیرِ دیالکتیک تاریخی، بی تردید به صورت آنچه فاسِل «رژه های بلاهت بارِ» جنگ جهانی اول می نامد تبلور یافت.

آن سوی اقیانوس اطلس [ در آمریکا ] و در زمانه نسلی متفاوت، آرتور میلر4 در دهه 1930 وارد سنین کهولت شد. میلر در زندگینامه اش معمولاً برای توصیف نسل خود، تفاوتهای آن نسل با نسلهای بعد را برمی شمرَد. وی در سال 1965 سخنرانیی در تالار هیْل در دانشگاه میشیگان ایراد کرد و به عنوان مردی پنجاه ساله از دوران تحصیل خود در همان دانشگاه در اواسط دهه 1930 سخن گفت. سالهای دهه 1930 و دهه 1960، دوره رفتار بنیادستیزانه، عصر آرمانگرایی و فعالیتهای [ دانشجوییِ ] پرشور و شوق بود. لیکن تفاوت این دو دهه در چیست؟ میلر در پاسخ گفت که حال و هوای حاکم بر دوره جدید، به طرز عجیبی آکنده از شادی است. لیکن وقتی از او خواسته شد که عقایدش را بیان کند، او مضطربانه فریاد زد که احتمالاً عوامل اف. بی. آی. در میانشان حضور دارند و آنان روزی به خاطر آن جلسه بازخواست خواهند شد. «هنگام شکوفاییِ جنبشی شکوهمند برای پایان دادن به جنگی ناعادلانه، در زمانی که این نسلْ تازه می کوشید صدای خود را به دیگران برساند و یارانی برای اعتراضاتش بیابد؛ در آن موقع نباید چنین حرفهایی زده می شد.» (100) اما باید توجه داشته باشیم که میلر خاطرات خود از دهه 1950 را به یاد می آوَرد، یعنی زمانی که «کمیته بررسی فعالیتهای غیرآمریکایی» در مجلس نمایندگان آمریکا، او را به دلیل عقاید سیاسی اش در دهه 1930 مورد بازخواست قرار داد. این بازخواست نوعی اِعمال خشونت نسلی بود که میلر در نمایشنامه بوته آزمایش آن را هنرمندانه نشان داد، نمایشنامه ای که عمدتاً حمله یک نسل به نسلی دیگر را شرح می دهد.

با دقت در احوال نسلی که در دهه 1960 در حال شکل گیری بود، میلر دریافت که «این دیگر نسل دهه 1930 نیست» که بدون قرار داشتن در معرضِ خطرِ آتیِ هیتلر به «لفاظیِ ایدئولوژیکِ نمادین» مشغول باشد. جوانان دهه 1960 بیش از قلم فرسایی به جان فشانی در جبهه جنگ علاقه داشتند: به علت خدمت وظیفه اجباری، «آنان شخصاً جانشان را در کف نهاده بودند.» میلر سپس به ناکامیِ نسل دهه 1960 در «انتقال دیدگاههای فاجعه آمیزشان به نسلِ بی اعتنای جدید» می اندیشد، یعنی همان نسلی که در دهه 1970 موجودیت خود را تثبیت کرد(397).

میلر در سال 1915 متولد شد و به هنگام بحران مالیِ سال 1929 چهارده سال داشت، در طی رکود اقتصادی آمریکا [ از سال 1929 تا سال 1939 ] سنینِ نوجوانی خود را می گذراند، و در دوران احیای اقتصادی و اصلاحات اجتماعیِ دولتِ روزولت دانشجوی دانشگاه بود. باربارا راسکین، نویسنده رمانِ Hot Flashes ، در دهه 1930 متولد شد و از چهره های معروف دهه 1950 است. ویژگیهای مردم شناسنانه نسل راسکین را با جزئیات کامل می توان در آثار او تشخیص داد. در واقع، شخصیت اصلی رمان او، دایانا سارجنت، مردم شناسِ چهل و هشت ساله ای است که می گوید: «من جمع را در فرد می بینم، و تجربه های مشترک یک نسل را در خصوصیاتِ فردیِ یک شخص خاص. جزء نشان دهنده کل است.»(2) اما این تجربه های مشترک، چگونه تجربیاتی هستند یا بودند؟

همیشه در فرودگاه سر و وضعمان مرتب بود.

در دهه پنجاه، چون نمی دانستیم چه کار دیگری بکنیم، چینی آلات، ظروف شیشه ای و نقش و نگار ظروف نقره ای مان را به دقت انتخاب می کردیم، در نزدیکترین فروشگاههای بزرگ نام می نوشتیم، و ازدواج می کردیم تا از زندگی عقب نمانیم.

چندین بار سقط جنین کرده ایم.

تعداد انگشت شماری از ما بچه های زیادی داشتند. سه اولاد معمولاً کافی تلقی می شد.

بی اختیار برای خودمان غم و غصه به جان می خریدیم و زندگی مشترک با همسرانمان را با رفتارهای ناراحت کننده خراب می کردیم.

برخلاف نسل بعدی، کمتر با زنان همجنسگرا ارتباط می گرفتیم.

همچنین از قرص دکسِدرین خوشمان می آمد. یاد قرصهای رژیم غذایی به خیر. هیچوقت نمی توانستیم آنقدر که دلمان می خواست لاغر شویم. می خواستیم که وقتی در ساحلِ شنی کنار دریا می ایستیم، رانهایمان به هم نچسبد.

برخلاف زنان اطواریِ دهه 1920، ما جمعی الکی خوش نبودیم... عده زیادی از ما سر به زیر بودیم و در قلب و ذهن و صورت بعضی از ما شادی به شکلهای مختلف نمایان بود.

و سرانجام همین شخصیت درباره نسل بعدی چنین می گوید:

دختران ما نگران این هستند که اگر حقوق دان یا فضانورد شوند، ممکن است اجاقشان کور شود. پسرانمان هم فکر و ذکرشان این است که مدرک اِم. بی. اِی. [ کارشناسی ارشد در رشته مدیریت بازرگانی ] ، ماشینِ بی. ام. و. و کامپیوترِ آی. بی. اِم. به دست آورند. اکنون آنها با برنامه کامپیوتریِ نمودارِ روندنما کار می کنند، درباره آپارتمان نشینی یا کاندوم گفتگو می کنند، میانگین سهام دوْ جونز [ میانگین سهام سی شرکت بزرگ صنعتی که در بازار سهام آمریکا هر روز محاسبه می شود ] را بازگو می کنند، به جای نوشیدن کوک [ مخفف نام نوشابه کوکاکولا ] آن را تولید می کنند، و از شهرهای بزرگ و تابلوهای پُرنور خوششان می آید (14-2).

داستان راسکین شرحی مستوفی خطاب به نسل خودِ اوست و او این شرح را در نثرش تقریباً به صورت نوعی نیایش زمزمه می کند. کیم نیومن، منتقدِ خوش ذوقِ فیلم، آنقدر جوان است که می توان او را جای پسر راسکین دانست. وی که در سال 1959 تولد یافت، در نوجوانی با فرهنگ تلویزیون و بعدها ویدیو بزرگ شد و تا پیش از بیست و پنج سالگی تعداد بسیار زیادی فیلم تماشا کرد. نیومن در مقدمه کتاب نقدش درباره فیلمهای ترسناک (فیلمهای کابوس آور)، برای معین کردن این که خود به کدام نسل تعلق دارد، عقاید معاصرانش را در خصوص فیلمهای هولناک (از معدود فیلمهای موردپسند والدینش تا آن فیلمهایی که او تصور می کند موردپسند نسل بعدی باشد) مقایسه می کند و می نویسد: «حتماً کودکی هست که با فیلمهای فِرِدی و جِیسن بزرگ شده باشد و نه فیلمهای دراکولا و فرانکشتاین و اکنون در دانشگاه کتابهای استیون کینگ و کلایو بارکر را می خواند و فیلمهای آنان را می بیند. این شخص قطعاً امپایر و ترونا را بهتر از هَمِر و کُرمن می شناسد.» (صفحه 13 از مقدمه فیلمهای کابوس آور ). نیومن ضمن یادآوری این که پسندهای نسلِ خودش چگونه شکل گرفت، می نویسد: «در اوان نوجوانی، فیلمهای شرکت یونیورسال، فیلمهای ترسناکِ هَمرِ، و فیلمهایی را که راجر کُرمن با اقتباس از داستانهای ادگار الن پو ساخته بود تماشا کردم... فیلم جن گیر را وقتی دیدم که هنوز دانش آموز دبیرستان بودم. فیلم سوسپیریا را در اولین هفته تحصیلاتم در دانشگاه ساسکس تماشا کردم... فیلم جمعه، سیزدهمِ ماه را در سال 1980 در لندن دیدم و آن زمانی بود که بیکار و بی خانمان بودم.» (صفحه 11)

همه نویسندگان فوق ورا بریتن، آرتور میلر، باربارا راسکین و کیم نیومن به تعلق خود به نسلی خاص، عمیقاً وقوف دارند. آنان می توانند تعریف روشنی از نسل خویش ارائه کنند، بین آن نسل و نسلهای قدیمیتر یا جوانتر تمایز قائل می شوند، و از برخی جهات به تحلیل این موضوع می پردازند که خصوصیات نسل خودشان از کجا ناشی می شود. بر این اساس، می توان گفت آنان واجد ذهنیتی نسلی هستند و قادرند این ذهنیت را همچون محکی برای معلوم کردن جایگاه خود در تاریخ و نیز سهم خودشان در فرهنگ اجتماعی به کار ببرند.

در مقاله حاضر، قصد دارم رئوس نظریه ای درباره ذهنیت نسلی را مطرح کنم. البته بررسی عمیقتر در این خصوص را که کاری است ضروری ناچار باید به فرصت دیگری در آینده موکول کنم، لیکن حتی کوششی مقدماتی در حد این مقاله نیز، به گمان من، می تواند در چارچوب نظریه روانکاوی صورت بگیرد، زیرا نویسندگان، فیلم سازان و هنرمندانِ زمانه ما دست اندرکارِ آنند که هویت ناخودآگاه یک نسل را به نحوی بسیار جدّی و همه جانبه به خودآگاهی تبدیل کنند.

منظور از نسل چیست؟

اما قبل از هر کار باید به این پرسش جواب داد که منظور از نسل چیست؟ پاسخ دادن به این پرسش، کاری آسان نیست. از برخی جهات می توان گفت که یک نسل عبارت است از فاصله میان والدین با فرزندانشان. بدین ترتیب، اگر سن بچه دار شدن را مثلاً بین بیست الی بیست و پنج سالگی فرض کنیم، آنگاه هر بیست تا بیست و پنج سال یک نسل جدید پا به عرصه حیات می گذارد. بسیاری از مردم، در طول عمر خویش شاهد حضور سه نسل هستند: پدربزرگها و مادربزرگها، خودشان و فرزندانشان.

ناگفته پیداست که میل به بچه دار شدن در همه ما رأس هر بیست یا بیست و پنج سال قوت نمی گیرد تا زمان تولیدمثل مان به طور منظم و دقیق مشخص شود و گروههای همنسلی از کودکان به وجود آیند و ربع قرن بعد همگی برای تولیدمثل به بلوغ برسند. در واقع، نظریه پردازان فرهنگ عامه و نیز تاریخ نگاران که برای معین کردن تفاوتهای معنادار در برهه های تاریخی، پژوهشهایشان را به دهه ها (1950، 1960، 1970، 1980) محدود می کنند، اعتقاد دارند که ظاهراً در حدود هر ده سال شکل جدیدی از ذهنیت نسلی ظهور می کند.

با وجود این، گرچه زوجی که در سال 1948 ازدواج کرده و در سال 1950 بچه دار شده اند، حدوداً در سال 1970 است که شکل گیریِ نسلِ فرزندانشان را شاهد می شوند، اما بدیهی است که در این فاصله یک نسل میانی نیز به وجود خواهد آمد. زوجی که ده سال زودتر از زوج یادشده فوق، یعنی در سال 1938، ازدواج کرده و در سال 1940 بچه دار شده اند، در سال 1960 شکل گیریِ نسلِ فرزندانشان را شاهد می شوند. اگر به این شکل موضوع را در نظر بگیریم، آنگاه هیچ نسلی به لحاظ زیست شناختی باعث حیات نسل بعدی نمی شود. همواره نسلی میانی وجود خواهد داشت که از والدینی متفاوت به دنیا آمده است و فرهنگی متفاوت با نسل قبلیِ خود دارد.

البته این نتیجه گیری را نمی توان به طور مطلق مطرح کرد. درست همان گونه که بسیاری از ویژگیهای بنیادستیزیِ دهه 1960 را در جنبش بیتنیکهای5 دهه 1950 می توان یافت، ایضاً در هر نسلی می توان عناصری را تشخیص داد که آن نسل از نسلی دیگر به میراث برده است. موضوع سرایت افکار و عقاید یک نسل به نسلی دیگر را بعداً مورد بحث قرار خواهم داد، اما اکنون مایلم ساختاری اختیاری را مطرح کنم که به فهم بحث حاضر کمک می کند زیرا با دریافت ما از مفهوم تجدید حیات نسلها همخوانی دارد. حدوداً در هر ده سال، ما از فرهنگ، ارزشها، پسندها، علائق هنری، دیدگاههای سیاسی و قهرمانهای اجتماعیِ خود تعریفی جدید ارائه می کنیم. این مجموعه هر یک دهه به نحوی بارز دگرگون می شود و لذا می توان عناصر آن را به نحو معناداری مشخص کرد. به نظر می رسد که دهه، تقریباً کوچکترین واحد زمانی است که به عنوان شاخص برای تعیین فرهنگِ جمعی می توان به کار بُرد. وقتی دهه 1950 را با دهه 1960 مقایسه می کنیم، یا وقتی تفاوتهای فرهنگ دهه 1940 با فرهنگ دهه 1980 را برمی شمریم، ظاهراً همه می دانیم که این کار به چه معناست؛ اما احتمالاً به دشواری می توان دریافت که منظور از مقایسه اوایل دهه 1950 با اواخر آن دهه، یا اوایل دهه 1980 با اواخر آن دهه، دقیقاً چیست. بی تردید اگر مثلاً سال 1953 را با سال 1968، یا 1962 را با 1967 مقابله کنیم، آنگاه هریک از ما برداشت متفاوتی از این کار خواهیم داشت.

برخی نظریه پردازان استدلال می کنند که نسلها را نمی توان بر مبنای مفهوم دهه به سهولت تعریف کرد. برای مثال، مارک بلاک می نویسد: «مفهوم یک نسل، مفهومی بسیار انعطاف پذیر است... این مفهوم با واقعیاتی که ما کاملاً ملموس می انگاریم همخوانی دارد... نسلهایی هستند که [ آراء و افکارشان ] مدتها تداوم می یابند و متقابلاً برخی نسلها دیری نمی پایند. فقط از راه مشاهده است که می توانیم ببینیم این منحنی در کدام نقاط مسیرش را عوض می کند.» (در کتاب هیوز، 18). همچنین هیوز مدعی است که گرچه نسلهای مختلف ممکن است به طور همزمان وجود داشته باشند و لذا تعریف ما از آنها تعریفی اختیاری است، اما «در عین حال، آنها برحسب تجربیات مشترکشان تعریفی از خود به دست می دهند. حول این تجربیات است که [ افراد گرد هم می آیند و [ "جمع" شکل می گیرد.» (18)

شاید دقیقتر این باشد که بگوییم حدوداً در هر ده سال، امکان پیدایش یک نسل جدید به طور بالقوه وجود دارد. جنگی ویرانگر، از قبیل جنگ جهانی اول در سالهای 18-1914، چه بسا ظاهراً به نابودیِ تمام آحاد یک نسل بینجامد، به نحوی که به نظر می رسد زنان و مردانِ جوانِ اواسط دهه 1920 (یعنی کسانی که در زمان جنگ جهانی اول، کودکانی در دوره نهفتگی6 بودند) بی هیچ دغدغه خاطر، فرهنگی را برای نسلِ معاصرِ خود پایه ریزی کردند که تفاوت فاحشی با سرنوشت دردناک نسلِ پیش از آنان دارد. خاطره نسل دهه 1960 گویی که در اذهان ما تا به ابد نقش بسته است، لیکن جوانان دهه 1970 را کمتر به یاد می آوریم، و در طلیعه دهه 1990 نسل دهه 1980 را با سهولت کمتری می شد درک کرد.

با این حال تردید نباید داشت که گذشت زمان و تأمل در گذشته، هر سه نسل را قادر خواهد کرد که به تعریف مشترکی از ویژگیهای نسلیِ هر دهه دست یابند و این نخستین نشانه شکل گیریِ ذهنیتِ نسلِ جدید خواهد بود. در واقع، دقیقاً به این سبب که ما هنوز بسیار خرافاتی هستیم (یعنی هنوز به خدایگان گوناگون و ارواح مقدس اعتقاد داریم، هنوز [ برای مصون ماندن از نظرِ بد [ به تخته می زنیم، جمعه سیزدهم ماه را بدیُمن می دانیم، و از این قبیل، مایلیم هر دهه را در روانِ خودمان به مفهوم اُبژه ای درونی و جمعی درک کنیم. هریک از ما برداشتی از ملاکهای دهه 1950 ، 1960 و 1970 دارد که تداعیها و خاطرات پیچیده ای را در ذهنش زنده می کند.

بنابراین، هر دهه را یک نسل جدید به وجود می آورَد، هرچند که نسلهای دیگر نیز همان دهه را برحسب عقایدِ خود تفسیر خواهند کرد. همچنین از آنجا که همواره نسلی میانی وجود خواهد داشت، در هر برهه ای از زمان همواره دو مجموعه از سلسله های نسلی وجود خواهند داشت. برای مثال، اگر پدربزرگ و مادربزرگ من در سال 1900 متولد شدند، در سال 1918 ازدواج کردند و والدینِ مرا در سال 1920 به دنیا آوردند، و والدین من نیز در سال 1938 با یکدیگر آشنا شدند و عقد ازدواج بستند و متعاقباً در سال 1940 مرا به دنیا آوردند و فرزند من نیز مثلاً در سال 1960 متولد شد، آنگاه می توان گفت که ما سلسله ای نسلی را به وجود آورده ایم که از نظر تولیدِمثلِ نسلی برحسب این دهه ها مشخص می شود: 1920 ، 1940 و 1960 . همزمان، سلسله نسلیِ دیگری نیز وجود دارد که مجموعه سه دهه 1930 ، 1950 ، 1970 را به یکدیگر مرتبط می کند. هریک از این مجموعه های نسلی، خود را متعلق به دهه خاصی می داند. کودکانی که در دهه 1940 متولد شدند، در دهه 1960 به احساس همعصر بودن با یکدیگر دست یافتند و از این طریق والدین و نیز پدربزرگها و مادربزرگها خویش را به دهه 1960 مرتبط کردند. به این دلیل، می توان گفت که والدین و پدربزرگها و مادربزرگهای آنان سهم بیشتری در آن دهه داشته اند تا سلسله نسلیِ بدون فرزندی که چون در آن سن هنوز دارای فرزندان بالغ نیست، سهم کمتری در ایجاد فرهنگ در آن زمان دارد.

شکل گیریِ نسلها

هر نسلی آن زمانی به «دهه خاص خودش» می رسد که پس از طی کردنِ دوره کودکی، به آهستگی خود را شکل داده باشد. نسل والدینْ فرهنگِ پدر و مادریِ خاصِ خودش را ایجاد می کند، و این فرهنگ عبارت است از همان محیطی که کودکان در آن می زیند و خود را می شناسند. من در دهه 1950 بزرگ شدم؛ به عبارت دقیقتر، متولد 1943 هستم و در سال 1953 ده ساله بودم. اُبژه های سیاسیی که به من و معاصرانم ارائه شد عبارت بودند از آیزنهاور، استیونسون7 و ریچارد نیکسون. ریاست جمهوریِ ترومن را به یاد ندارم، لیکن نخستین رقابت استیونسن و آیزنهاور در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را می توانم به خاطر آورم. پدربزرگها و مادربزرگهایم اهل سیاست نبودند، ولی خاطراتشان از جوانی خود در اوایل قرن بیستم را برای من بازمی گفتند. آنها درباره شهرهای کوچک آمریکا، باغهای مرکبات کالیفرنیا، باغستانهای آووکادو، کاروانهای بزرگ اروپائیان در جاده های پُرپیچ و خم، و مهاجرانِ سختکوشِ نواحی شمال مرکزی آمریکا با من سخن می گفتند. والدین من با نسلِ خودشان «همنوا» بودند. تاسکانینی8، تی. اِس. الیوت، راخمانینوف9 و استیونسون همگی جزو اُبژه های خوب محسوب می شدند و نیکسون، شرکت جنرال موتورز، خواهران مکگوایِر، و HUAC جزو اُبژه های بد. به گمانم هریک از ما که در سال 1950 ، ده الی هفده ساله بود، می توانست هزاران اُبژه فرهنگی از این قبیل را که برای همگیِ ما آشنا بودند برگزیند. این اُبژه ها را والدینمان و نیز نسلهای کهنسالتر گاهی به عنوان اُبژه های مطلوب و گاه به عنوان اُبژه های نامطلوب به ما ارائه کرده بودند و ما نیز آن اُبژه ها را به شکلی متفاوت مورد استفاده قرار می دادیم.

در اینجا مایلم تعریفی از اُبژه های نسلی ارائه کنم که به اعتقاد من زیرگونه (subspecies) اُبژه های فرهنگی اند: می توان گفت اُبژه های نسلیْ آن پدیده هایی هستند که برای ایجاد حسِ هویتِ نسلی به کار می بریم. این اُبژه ها چه بسا توسط نسلهای قبلی نیز استفاده شده باشند، اما برای آنان حکم چارچوب شکل دهنده یک نسل را نداشته اند؛ حال آنکه، برای کودکانی که بعدها در سنین جوانی با تجربه کردن این اُبژه ها به نحوی ناخودآگاهانه احساس همبستگی [ نسلی ] می کنند، چنین حکمی را دارند.

اگر کسانی را که با یکدیگر همسفره می شوند رفیقِ هم بدانیم، آنگاه می توان گفت که نسل عبارت است از مجموعه ای از انسانها که در اُبژه های نسلی با یکدیگر سهیم شده اند، یعنی کسانی که از اُبژه های معینی برخوردار شده، آن اُبژه ها را به خوبی درک کرده اند و در نتیجه اکنون به آهستگیْ بینشی درباره واقعیت اجتماعی برای خود به وجود می آورند. هر بار که اُبژه ای توسط آحاد یک نسل به خوبی درک می شود، در واقع عملی ویرانگرانه در ابعادی کوچک رخ می دهد. کودکان اُبژه های والدین را دگرگون می کنند و بی تردید درباره بسیاری از اُبژه های ارائه شده به خود همواره همان احساسی را دارند که درباره اضطرابهای دوره کودکی. نسل پدر و مادرها در هراس از تجاوزگریِ روسیه دورانِ استالین، نحوه مصون ماندن از بمبارانهای هوایی را با کودکانِ دهه 1950 تمرین کردند. در این تمرین که چندین بار در سال تکرار می شد، ما زیر میزهای تحریر می نشستیم، و این نوعی «تحصنِ» مضحک بود. لیکن در آن زمان هیچ کس نمی دانست که دفعه بعد (در برکلی در سال 1964)، با انجام این تحصن می خواستیم نشان بدهیم که قصد دگرگون کردن اُبژه های نسلی را داریم. در سال 1954 والدینمان از ما خواستند زیر میزهای تحریرمان بنشینیم تا از خطر بمب در امان بمانیم؛ در 1964 ما بار دیگر کلاسهای درس را اشغال کردیم، میزهای تحریر را کنار کشیدیم و اعلام کردیم که از فرط خشم منفجر شده ایم.

ما به این موضوع وقوف داریم که دوره نوجوانی اصولاً زمانی است که نسلی خشونت خود را به نسلی دیگر اِعمال می کند، به این ترتیب که نسل نوظهور باید والدین و اُبژه های آنان را «دور بریزد» تا بتواند بینشی درباره دوره خود به وجود آوَرَد. لیکن گمان نمی کنم که نوجوانان به ذهنیتِ نسلی دست یابند، زیرا فرهنگِ کودکیِ آنان هنوز دستخوش تغییری بنیانی است تا از نو تعریف شود و لذا هنوز شکلی نهایی به خود نگرفته است.

اگر اشیاء داخل اتاقهای فرزندانمان را به دقت بنگریم، می توانیم زیر و رو شدن اُبژه ها در مرحله پیشانسلی را تا حدودی مشاهده کنیم. (در واقع، بررسی روانشناسی نسلها از دیدگاهی واقعاً مردم شناسانه مستلزم موزه ای عظیم از اتاقهای کودکان است، موزه ای که نشان بدهد جمع برگزیده ای از کودکانِ معمولی در طول دوره کودکی با چه اشیائی اتاقهایشان را تزئین کردند. در چنین موزه ای، با مقایسه کودکان دهه 1930 ، 1950 و 1960 ، می توانیم ببینیم که اُبژه های فرهنگیی که بخشی از دیرینه شناسیِ ذهنیت نسلی اند، چگونه زیر و رو شدند.) یک سال پیش، بر روی دیوارهای اتاق دخترخوانده پانزده ساله من، عکسهای جیمز دین، سیْد ویشِس، سکس پیستولز، مریلین مونرو و امثال آنان را می شد دید. اکنون هیچ یک از آن عکسها بر جای خود قرار ندارد. در عوض، یکی از دیوارهای اتاق با پارچه ای پوشیده شده که نقش و نگارهای هندی از طریق چاپ مومی بر آن نقش بسته است؛ بر سایر دیوارها نیز پوستری از رائول دافی، پوستر انجمن دوستداران جوئن کالینز و چندین پارچه تکه کاری شده به چشم می خورَد. کلیه این اشیاء را خودِ دخترخوانده ام برای تزئین اتاقش برگزیده است. اشیاء داخل اتاق پسر یازده ساله ام که درست در مجاورت اتاق دخترخوانده ام قرار دارد نشان می دهد که والدینش تأثیر مستقیمتری در تزئین فضای داخل اتاق او داشته اند. پسرم یک پوستر پیانو، یکی دو پوستر کونگ فو، و یک بومرَنگ [ کمانه ای چوبی که پس از پرتاب به نقطه اول بازمی گردد ] بر روی دیوارهای اتاقش قرار داده است؛ من و همسرم نیز مجموعه ای از کدوها و تبرهای سرخپوستان آمریکا، نموداری از تکامل تدریجیِ دایناسورها و چند شی ء دیگر در اتاقش گذاشته ایم. یکی دو سال دیگر پسرم محق خواهد بود که اتاقش را کاملاً متعلق به خود بداند و طی سالیان آتی این نگارخانه کوچک، تکامل تدریجیِ فرهنگ نسل او را پیش از آنکه این نسل به [ تفاوتِ ] خود وقوف یابد، نشان خواهد داد. اتاق هر بچه ای، فضایی بینابینی است (بینابینِ فرهنگ والدین آن بچه و دنیای خود او) که هم نسل نوظهور و هم والدین در تزئین آن سهم دارند.

جوانان فقط هنگامی احساس می کنند نسلی کاملاً مستقل اند که از سالهای دگرگون کننده نوجوانی «خارج» شوند و به بیست و چند سالگی برسند. ناگفته پیداست که این احساس تا حدی ناشی از این است که در آن سن و سال، آنان دیگر از خانه والدینشان می روند و زندگیِ جداگانه خود را آغاز می کنند. در واقع، هر نوجوانی درمی یابد که جایگاه او، بینابینِ خانواده اش و گروههای کوچکی (از قبیل همسر، فرزندان و همکارانش) است که آینده او را به وجود می آورند. این حسِ تک افتادگی می تواند برای هر جوانی جان فرسا باشد، لیکن وقوف به این امر که وی جزئی از یک مجموعه (یعنی خرده فرهنگ نوجوانی) است، او را تسلی می دهد. فرهنگ توده ایِ نوجوانان، بر اثر شکاف نسلها و زمانی شکل می گیرد که نوجوان فرآیند ناخودآگاهانه تبدیلِ خودش از کودک به فردِ بالغ را از سر می گذراند. پیدایش هر گروه موسیقیِ راک را می توان به جار زدن شروع عصری جدید تعبیر کرد، زیرا توانایی موسیقایی نخستین استعدادی است که کودکان از آن برخوردار می گردند. همچنین کودکان به مدد موسیقی می توانند حضور خود را ماهرانه تر بیان کنند تا به مدد سایر شکلهای بازنمایی. گفته ریچارد پویریر درباره گروه موسیقی بیتلها، کم وبیش در مورد سایر گروههای موسیقیِ راک نیز مصداق دارد: هویت فردی به بخشی از هویت جمعیِ به مراتب فراگیرتری تبدیل می شود. از این لحاظ، گروه راک منعکس کننده زندگیِ گروهیِ نوجوانان است و گرچه شرکتهای ضبط و تکثیر موسیقی ممکن است در دست نسلهای قبلی باشد، اما مصرف کنندگانِ نوجوان با به کارگیری منطقی که در قدرت مصرفْ نهفته است، آنچه را در معرض فروش است برای ایجاد گرایشی [ جدید ] در سبک و سیاق موسیقی مورد استفاده قرار خواهند داد.

برای ایجاد هویت نسلی، اِعمال خشونت نسلی امری ضروری است. در واقع، فقط زمانی که نسلی نوظهور سلیقه های نسل قبلی را به وضوح نقض می کند می توان فهمید نسلی جدید ظهور کرده است. این نکته تعریف مطلوب من از نسل را (یعنی تعریفی که مطابق آن هر ده سال یک نسل جدید به وجود می آید) به میزان زیادی تعدیل می کند، زیرا بررسی ماهیت هر نسلی، مستلزم ژرف نگری در ماهیت تحول نسلهاست. نسلی که در حال شکل گیری است، جایگاه خود را در ارتباط با نسلهای قبلی چگونه تعیین می کند؟ نسل نوظهوری که به جنگ گسیل می شود و در معرض خطر نابودی قرار می گیرد، در وابستگیهای بین نسلی اش فرق خواهد داشت با نسلی که در بازارِ کار برایش امکان اشتغال فراهم آورده می شود. نسل نوظهور به نوبه خود ممکن است نسلهای قدیمیتر را به شدت بهت زده کنند. در دهه 1960 کم وبیش همین طور شد: جوانان موهایشان را بلند کردند، در نافرمانیِ مدنی خبره شدند، رابطه جنسیِ بی ثبات را ستودند، و یکدیگر را به ترک تحصیل توصیه کردند. شاید علت پرطرفدار بودن بیتلها این بود که گرچه آنان ارزشهای طبقه متوسطِ نسل قبلی را به سخره گرفتند، اما همان گونه که پویریر نیز متذکر می شود به سوی همه نسلها دست یاری دراز کردند. در عکس روی جلد صفحه گرامافونی که بیتلها در سال 1967 روانه بازار کردند، چهره شصت و دو نفر به چشم می خورد، از جمله چهره اسکار وایلد10، ه . ج. ولز11، یونگ و جانی ویزمولر12. به اعتقاد من، چاپ عکس این اشخاص مختلف این فکر را در ذهن القا می کرد که بی کس بودن جوانان در فاصله بین گذشته و آینده شان یعنی فکری که قطعاً مخلّ آرامش ذهن است از بی کس بودن همه ابناء بشر حکایت می کند. شعله گرمابخشِ زندگی خانوادگی این حس انسانی را تحت الشعاع قرار می دهد، لیکن آدمی در همه عمر ناگزیر از آن رنج می بَرَد.

اُبژه های نسلی

«همگان بدانند... که نسل نوینی از آمریکاییان مشعل را به دست گرفته است، نسلی که در این قرن دیده به دنیا گشوده، در جنگ آبدیده شده، به دلیل صلحی دشوار و ناگوار منضبط گردیده است و به میراث باستانی مان مباهات می کند.» این سخنان را جان کندی در یکی از روزهای سرد ژانویه 1960 در آغاز ریاست جمهوری اش بیان کرد. بعدها کندی بیش از هر رئیس جمهور دیگری در آمریکا در قرن بیستم به عنوان شخصیتی نسلی شناخته شد. وی اعتقاد داشت که آینده را نسل جدید به نحو متفاوتی رقم خواهد زد و در سخنرانیِ یادشده بالا نیز ویژگیهای شاخص همین نسل را برشمرد. تاد گیتلین در کتاب درخشانی که درباره دهه 1960 نوشته است، سخنرانی کندی را با «مانیفست چپ نو» یا بیانیه پورت هوران (Port Huron) مقایسه می کند که فقط یک سال و نیم بعد از سخنرانی کندی منتشر شد: «ما مردمانی از این نسل هستیم، دست کم در راحتی و آسایش مدرن بار آورده شده ایم، اکنون در دانشگاهها سکنی داریم، و با دیدگانی مضطرب به دنیایی که به ارث برده ایم می نگریم.» گیتلین با اشاره به نسل کندی می نویسد: «مغروران به قدرت رسیده اند، لیکن مضطربان آرام آرام گرد یکدیگر می آیند.»(66)

هر نسلی آن اُبژه های نسلی، اشخاص، رویدادها و چیزهایی را برمی گزیند که برای هویت آن نسل دارای معنایی خاص هستند. اُبژه های هر نسلی همچنین به طور بالقوه برای نسلی دیگر واجد اهمیت اند (مثلاً گروه موسیقی بیتلها را در نظر بگیرید)، اما این اُبژه های نسلی معمولاً معنایی متفاوت می یابند. سایر اُبژه ها، به ویژه اُبژه های تاریخی، واجد معنایی دقیقترند. من جنگ جهانی دوم را چندان به یاد نمی آورم و نسلِ متولد 1953 هیچ خاطره ای از آن ندارد؛ آنان زمانی به دنیا آمدند که این جنگ به پایان رسیده بود. با این همه، جنگ جهانی دوم یگانه اُبژه بسیار مهم و مشترک جوانانی است که در زمان رخ دادنِ آن بیست و چند ساله شدند و شخصیتشان شکل گرفت.

وقتی ترانه های پرطرفدارِ اوایل دهه 1940 را می شنوم، آنها را با علاقه به یاد می آورم زیرا آن ترانه ها از جمله اُبژه های عزیزِ نسل والدینم بودند. لیکن نسلِ بعد از سال 1953 چنین احساسی نسبت به ترانه های دهه 1940 نمی تواند داشته باشد.

وقتی دوره شکل گرفتن نسل خود را به یاد می آوریم، هریک از ما می تواند ترانه ها، اشخاص و رویدادهایی را که با دوره و زمانه خودمان تداعی می کنیم، به دقت به یاد آوَرَد. اُبژه های نسلی به ذهن کمک می کنند تا خاطرات گذشته را به یاد آوریم؛ به عبارت دیگر، هر اُبژه نسلی بخشی از تجربه ما از دوره و زمانه مان را در خود نگه می دارد، اما این اُبژه ها خصوصیت فردی ندارند، یعنی برداشتی را که از دوره نسلِ خودمان داشته ایم برای ما بازمی آفرینند. از این لحاظ، اُبژه نسلی با سایر اُبژه هایی که نقش یادآورنده دارند (مانند خاطراتمان از خانه ها یا شهرهایی که قبلاً در آنها زندگی کرده ایم، یا خاطراتی که از اعضای خانواده مان داریم)، متفاوت است.

پس می توان گفت اُبژه نسلی عبارت است از شخص، مکان، شی ء یا رویدادی که از نظر فردْ مبیّنِ نسلِ اوست و به یاد آوردنش احساسی از نسلِ خودِ او را در ذهنش زنده می کند.

هویت نسلی

هر نسلی ظرف ده سال به هویت خود نائل می شود، یعنی زمانی که آحاد آن نسل تقریباً بیست الی سی ساله اند. به سخن دیگر، هویت نسلی در فاصله بین عصیان نوجوانی و سی سالگی شکل می گیرد. سی سالگی زمانی است که فرد می تواند دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را به صورت یک رشته متصل در نظر بگیرد. فرد سی ساله خود را جزئی از نسل خویش می داند و چند سال بعد متوجه می شود که نسل جدیدی دست اندرکار شناساندن خود است. این نسل جدید به گونه ای اعلام موجودیت می کند که فرد سی ساله قادر است بین آن نسل و نسلِ خودش تمایز قائل شود.

اگرچه هر نسلی عمرش را به شیوه خاصی طی می کند، تعبیر خاصی از حیاتش دارد و موجودیتش را به نحو خاص خودش اعلام می کند، اما خصوصیات بنیانی آن نسل در بیست سالگی اش شکل می گیرند. این نسل در ادامه حیاتش همچنان اُبژه های جدیدی را تجربه و تعابیر خاصی از آنها ارائه می کند، لیکن این اُبژه ها به مفهوم اخص کلمه اُبژه هایی نسلی نیستند زیرا برای معین کردن خصوصیت ممیز ذهنیت آن نسل اهمیت اساسی ندارند. این اُبژه ها بیش از آنکه ذهنیت نسلها را نشان دهند، نقش خاطره پوشان13 را ایفا می کنند و مبیّنِ حیات روانیِ نسلها هستند. هر اُبژه نسلی برای دهه 1960، گروه موسیقی بیتلها، مارتین لوترکینگ، برنامه اکتشافات فضایی ناسا، و از این قبیل موجد خصوصیت پیچیده تجربیات خاصِ همان دوره و زمانه است. این اُبژه ها، بی آنکه ما بدانیم، درونمان جای می گیرند؛ به عبارتی، اُبژه های یادشده در ضمیر ناخودآگاه ما جای می گیرند، یعنی در دنیایی درونی، دنیایی که هر اُبژه ای در آن حکم حلقه مولدی را دارد که ارتباط با مردمِ زمانه ما را میسر می سازد.

همه ما در برهه ای از نوجوانی به مشارکتمان در فرآیندی جمعی وقوف می یابیم، فرآیندی که تعبیری از دوره و زمانه مان ارائه می کند. در نحوه تزئین اتاقهایمان، مُدِ لباسهایی که می پوشیم، نوع موسیقی ای که می پسندیم، کلمات یا تعابیری که در زبانمان ابداع می کنیم و همچنین به واسطه آن اشخاص مشهوری که همچون قهرمان می ستائیمشان، در واقع تعبیری از جایگاه تاریخیِ نسل خود به وجود می آوریم. نوجوانان برای دانستن این که از جایگاهِ جمعیِ خاصی در تاریخ برخودارند، نیازی به فردِ میانسالِ چاق و چله و بشّاشی ندارند که این موضوع را در جشن پایان تحصیلشان به آنان یادآور شود؛ آنان خودْ این حقیقت را احساس می کنند.

در اواخر دوره نوجوانی، متوجه می شویم که اُبژه ها در زندگی مان حضور و مشارکت دارند: هریک از ما پاره اُبژه ای (یا شاید باید گفت پاره سوژه ای) در تأویلی [ یا هرمنوتیکی ] جمعی است، چرا که جمع بزرگ ما اُبژه ها، برهه های تاریخی، مردم، رویدادها و اشیاء را نشانه های علائق مان می شمارد. البته محتمل است که به این [ فرآیند تأویلی ] وقوف [ آگاهانه ] نداشته باشیم؛ با این حال، به زودی درمی یابیم که دست اندرکارِ خلقِ معناییم و آن معانی را در طول عمر به صورت اُبژه به کار می بریم.

تفاوت نسلها

نسلها با یکدیگر متفاوت اند و این تفاوت به برداشتی که آحاد هر نسل از دوره و زمانه خود دارند، شدت و حدّت می بخشد. راسکین، از زبان شخصیت داستانی اش به نام دایانا سارجنت، می گوید: «تفاوتهای نسل ما و نسل دخترانمان، فوق العاده زیاد است. ما در کیفهای زنانه گوچی (Gucci) "یادداشتهای زیرزمینی" جزوه های ممنوعه فمینیستی و کاردهای نظامیِ سوئیسی را حمل می کنیم، اما دخترانمان باید بسته های لیزِ کاندوم و دستکشهای چسبان طبی بخرند و در کیفِ پولشان حمل کنند.»(343)

دقیقاً به سبب این تفاوتِ نسلها و اُبژه های متفاوتشان، پیدایش هر نسل جدید بررسی موشکافانه ترِ نسلِ خودمان را برای ما امکان پذیرتر می کند. اگر نسل ما هنگام بیست الی سی سالگی مان شکل می گیرد، احتمالاً بین سی تا چهل سالگی (و از آن پس تا پایان عمر) هرچه بیشتر وقوف می یابیم که محصول چه زمانه ای هستیم و در آینده چه تعبیری از زمانه ما وجود خواهد داشت.

هر نسلی قدرتِ فرهنگیِ خود را تا چه حد به نسلی جدید و دارایِ ملاکهای فرهنگیِ متفاوت وامی گذارد؟ گیتلین معتقد است که نسلِ شکل گرفته در رکود اقتصادی آمریکا [ از سال 1929 تا سال 1939 ] ، خواه ناخواه با نسلهای بعدی که به هنگام رفاه و ثروتمندیِ طبقه متوسط متولد شدند اختلاف داشت. اگر چنین باشد، آنگاه یک نسل می تواند به این که نسل بعدی وارث رفاهِ ایجادشده توسط آن نسلِ سختی کشیده است، حسد بورزد. در واقع، حسد شاید از جمله خصوصیاتِ ذاتیِ تولیدمثلِ نسلی باشد. این حسادت، احساسی خلاف انتظار و لذا مضحک است که، از برخی جهات، به حسادت مادر به شیر خوردن نوزاد از سینه او شباهت دارد. انبوه آرمانهایی که به نسل جوانان تحصیل کرده و پردرآمد آمریکا نسبت داده می شود، شاید تا حدی ناشی از حسادت به تواناییِ چشمگیرِ این نسل برای به جریان انداختن امور در نظام سرمایه داری آمریکا باشد. آنان فرزندان واقعی آمریکا هستند و شاید قضاوت در این خصوص زود باشد که آیا آنگونه که اکنون گفته می شود به سبب این موفقیت اولیه، آنها چنان حریص شده اند که به تمایلات نوع دوستانه (از قبیل مددکاریِ اجتماعی) بی اعتنا هستند.

شکل گیری هر نسل جدید، خواه ناخواه نسلهای قبلی را بهت زده می کند. گذشت زمان در ما اضطراب می آفریند چرا که ما را و نیز دوستانمان، عزیزانمان و دوره و زمانه مان را به انقراض نزدیکتر می کند. تمایل ما تاکنون این بوده است که درباره این اضطراب برحسب روانشناسیِ فردیْ مفهوم سازی کنیم (مثلاً مفهوم بحرانِ میانسالگی) و نه برحسب روانشناسیِ اجتماعی. زیرا وقتی زایاییِ فرهنگیِ کسی را نسلهای بعدی تعریف کنند (یعنی نسلهایی که بینش متفاوتی درباره واقعیت اجتماعی دارند)، آنگاه بحرانهای نسلی رخ می دهند. می توان با اطمینان گفت که هر نسلی آن اُبژه های مهمی را که آشکارا بر فرهنگ آتی تأثیر خواهند گذاشت، به نسل بعدی منتقل می کند. جیمز دین، مریلین مونرو و الویس پرسلی تجسم بینشهایی پیچیده درباره زمانه خودشان هستند که همچنان برای نسلهای بعدی جذابیت دارند. کدام شخصیتهای مشهور از نسل خود بیشتر عمر می کنند تا از یک عصر به عصری دیگر انتقال یابند؟ فقط با گذشت زمان می توان این پرسش را پاسخ گفت. چارلی چاپلین شخصیتی است که به نسلهای دیگر انتقال یافته است، اما معلوم نیست که آیا به عصری دیگر نیز انتقال خواهد یافت یا خیر.

فناپذیریِ حیات را می توان در فرجامِ اُبژه های نسلی دید. اُبژه های گرانمایه ما به زباله دان تاریخ ریخته می شوند و از این منظر، تولیدمثلِ نسلی، عملی همجنس خوارانه است: نسل جدید با مثله کردنِ نسلهای قدیمیتر، آن قسمتهایی از وجودشان را که می خواهد، برای تغذیه خود مورد استفاده قرار می دهد و فقط اسکلت آنها را باقی می گذارد.

کجایند آن اتومبیلهای زیبا که قسمت عقبشان به شکل باله های ماهی بود؟ کجایند آن همبرگرفروشیهای کوچک و آن سینماهایی که می شد با اتومبیل به آنها وارد شد و فیلم تماشا کرد؟ کجایند آن بچه هایی که در کوچه جلوی درِ منزل می نشستند؟ این اُبژه های نسلی چه شدند؟ این اُبژه ها دیگر وجود ندارند، مگر در خاطراتِ مشترکِ میلیونها انسانی که آنها را به وجود آوردند و مورد استفاده قرار دادند. به همین دلیل، هرگاه که از بابت تمام شدنِ دوره جوانی حسرت می خوریم، ناگزیر در ماتمِ یک نسل احساس سوگواری می کنیم. همچنان که دوره و زمانه ما به پایان خود نزدیک می شود، آن اُبژه هایی که خلق کرده بودیم نیز عمر کوتاهشان به سر می آید.

تحرک نسلها

در حدود میانسالگی، به این موضوع وقوف می یابیم که نسلمان چگونه در زمان به پیش می رود. هر نسلی رویدادهای مهمِ زمانه خود را تعبیر و آن تعابیر را ابراز می کند. برای مثال، من کاملاً آگاهم که کتاب اخیر اریک اریکسون با عنوان مشارکت حیاتی در کهولت، معرف طرز تفکر نسل او درباره نحوه زندگی در مراحل مختلف عمر است. وقتی نوجوان بودم، پدرم کتاب جنس دوم نوشته سیمون دو بوار را به من داد تا با خواندنش معلوماتم را بیشتر کنم. اکنون که کتاب اریکسون را می خوانم، احساس می کنم به لحاظ نسلی، در جایگاه مشابهی قرار گرفته ام، زیرا آثار اعضای نسلی کهنسالتر را می خوانم که روش بسیار خاصی برای ژرف اندیشی در باب زندگیِ خود دارند.

آدمی در مرحله معینی به گمانم در میانسالگی متوجه می شود که با مرگ والدینش، او آخرین شخص در یک مثلث نسلی است، چرا که معمولاً در آن هنگام سالها از مرگ پدربزرگها و مادربزرگهایش می گذرد. اگر در گذشته شاهد این بودیم که فرهنگ نسلهای بعدی جایگزین فرهنگ ما شد، اکنون می بینیم که کل یک مثلث نسلی در معرض نابودی خواهد بود مگر اینکه سرگذشت این خانواده و ذهنیتِ نسلهای قبلی را به نسلهای جدید منتقل کنیم. مایکل ایگناتی یِف (متولد 1947) در شرح سرگذشت خانواده اش می نویسد:

پدرم که آخرین فرد از آن نسل است، در فوریه 1917 چهار ساله بود... حافظه اش صرفاً دو سوی این مغاک را به یاد می آوَرَد، یعنی همه چیز را به قبل و بعد از انقلاب تقسیم می کند. اما من [ فردی از ] واپسین نسلی هستم که نسل او را می شناسد، واپسین نسلی که قادر است به کُنه خاطراتشان پی ببرد و حضور گذشته آنان را در طنین صدایشان و در نگاه خیره شان به گذشته احساس کند.(5)

شرلی ویلیامز در مقدمه ای بر کتاب [ ورا بریتن با عنوان ] گواه جوانی، می نویسد:

این کتاب شرح حال خودم است و نیز مرثیه ای برای یک نسل... امیدوارم نسلی نوین که با جنگ جهانی اول فاصله بیشتری خواهد داشت، [ با خواندن این کتاب ] درد و دلهره جوانان شصت سال پیش را کشف و از راه این کشف آن را درک کند.(11)

گواه جوانی از جمله کتابهایی بود که پدر من در تحقیق برای نگارش زندگینامه خویش مجدداً خواند. او زندگینامه اش را نه به منظور انتشار، بلکه صرفاً برای فرزندانش به رشته تحریر درآورد. وی کتاب گواه جوانی را به همسرم هدیه کرد و پشت جلد آن نوشت :

سوزان عزیز، این کتاب کمک می کند که دریابی پدربزرگها و مادربزرگهایت چه روزگاری را از سر گذراندند و چگونه انگلستانِ سال 1914 تدریجاً تغییر کرد و چه بخواهیم و چه نخواهیم به انگلستانِ امروز تبدیل شد. اگر همه آن مردان شریف در فرانسه جان نداده بودند و آن ضربه های هولناک روحی به همه آن زنان وارد نشده بود، امروز وضع انگلستان چگونه می بود؟ یکی از تحولاتی که رخ داد قطعاً مایه خرسندی تو است: سیاست دانشگاه آکسفورد در مورد تحصیلات زنان به کلی تغییر کرد!14

با مهر،

ساشا

نسلی کتابی را به نسلی جوانتر می دهد تا زندگانی پدربزرگها و مادربزرگها را، که اغلب بدرود حیات گفته اند، بشناساند. لیکن این ستایشها همچنین نشانه تعمق نسلِ کهنسالتر درباره آن چیزهایی است که دیگر وجود ندارند: یادآوریِ بی دغدغه خاطرات نسلی که از صفحه روزگار پاک شده است.

پس می توان نتیجه گرفت که انتقالِ [ فرهنگِ ] نسلها، طی مراحلی مجزا صورت می گیرد:

1. والدین با معرفی خویشتن و نیز اُبژه هایشان به فرزندانِ خردسالشان، فرهنگی از اُبژه ها را ارائه می کنند که نوجوانان با استفاده از آن، ذهنیتِ زمانه خودشان را به وجود می آورند.

2. وقتی نسلی درمی یابد که نسل نوظهوری دست اندرکارِ غصب جایگاه اوست، می تواند یا فرهنگ زایانه تسلیم شود و یا با خصومت و توسل به فرآیندهایی مخرب با عصر جدید روبه رو شود.

3. هنگامی که نسلهای کهنسالتر زوال می یابند، نسل ماقبلِ آخر ممکن است روح عصر پیشین را به جوانان منتقل کند یا نکند. اگر چنین انتقالی صورت بگیرد، گذشته با زمان حال و نیز با آینده ای که ناگزیر آن نسل را شامل نخواهد شد، پیوند می خورَد.

فضای بالقوه نسلها

اگر بخواهیم مفاهیم [ نظریه های روانکاوانه ] وینیکات را به کار ببریم، می توانیم بگوییم ذهنیت هر نسلی، فضایی است بالقوه که در آن می توان اُبژه های نسلی را خلق کرد و به مدد آنها تجربیات و دیدگاههای جمعیِ قشر جوان را بنیاد نهاد و تا حدودی درباره آن تجربیات و دیدگاهها مداقه کرد. در شرایط مطلوب، هر نسلی می تواند با اُبژه ها «بازی» کند تا نهایتاً فرهنگ خاص خود را بنیان گذارَد. اگر نسل دهه 1960 توانست با روشهایی کاملاً بی سابقه خود را به نسلی بنیادستیز تبدیل کند، این بدان سبب بود که نسل قبلیْ گروه بیتلها، شورشیانِ بی آرمان، موسیقی راک، مجله مَد [ به معنای «بی عقل» ] ، آرتور میلر و ک. رایت میلز15 را به وجود آورده بود. درست است که دهه 1960 آراء و عقاید نسل دهه 1950 را نپذیرفت، اما بنیان ستیزیِ آن عصر را به ارث بُرد. محق بودن نسل دهه 1960 به بازی با اُبژه های نسلی را انتقالِ فرهنگ دهه 1950 تضمین کرد، و این شاید تساهل آمیزترین انتقالِ فرهنگی در دوره مدرن بود. ممکن است نسلی واجد مکان، زمان یا اقتدار لازم برای بازی با اُبژه های نسلی نباشد. نسلِ سردرگمِ سالهای 18-1914 از چنین مکانی محروم بود.

اگر هدفمان بررسیِ همه جانبه این روانشناسیِ نسلها بود، آنگاه جالب می بود که ماهیت فضاهای بالقوه نسلی را با یکدیگر مقایسه کنیم، ببینیم کدام اُبژه ها به عنوان نشانه های ذهنیت نسلها برگزیده می شوند، و حوزه این قبیل اُبژه ها را به منزله باورهایی ناخودآگاه که ممکن است بیمارگونه و یا زایا باشند مورد تحلیل قرار دهیم. تأسیس سازمان جوانان هوادار هیتلر [ در آلمان نازی ] ثابت کرد که ذهنیتِ جمعیِ همه آحاد یک نسل می تواند بیمارگونه باشد. لیکن برای دانستن این که آیا فرآیندهای نسلی در تکاملِ تدریجیِ قدرت هیتلر نقشی بسزا داشتند یا خیر، به اطلاعات بیشتری درباره روابط نسلها در آلمان نیاز داریم. برای مثال، به این پرسشها باید پاسخ دهیم که آیا در مثلث هر نسل، مسئولیتی ساختاری نیز وجود دارد؟ وقوع بحران درونی و فروپاشیِ این مثلث چه پیامدهایی خواهد داشت؟ (باید در نظر داشت که چنین رخدادی، تفاوتهای نسلها را محو می کند، یعنی همان تفاوتهایی که به هنگام مشقت اجتماعی یک نسل با استفاده از آنها نسلهای دیگری را وارسی و متعادل می کند.) آیا ساختاری نسلی در آلمانِ زمانِ هیتلر فرو ریخت؟

اُبژه های نسلی، همچون خاطراتِ پوشان، تعبیر نسل جدید از هویتش را در شی ء (یا رویدادی) واقعی متبلور می کنند. هویت هر نسل، آمیزه ای عجیب و غریب از مفاهیمی است که یا توسط همان نسل ابداع شده و یا به آن تحمیل گردیده است، زیرا پسندهای اشخاص در زمینه موسیقی و نیز تعابیری که در زبان ابداع می کنند، با رویدادهای خارج از کنترلشان سنخیت دارد (رویدادهایی مانند جنگ، بحران اقتصادی و نظایر آن). با این همه، اُبژه های نسلی همچون اُبژه های هنرِ عوام پسندانه باب روزند، دقیقاً به این دلیل که با زمان تاریخی در هم می آمیزند. دوره نوجوانی است که به نحو شگفت آوری با دیالکتیکِ «شخصی/ اجتماعی»، «مسئولانه/ نامعقول» و «عمدی/ اتفاقی» در زندگیِ انسان همخوانی دارد. هرگز نمی توان به کُنه واقعیتِ این جهان و پیچیدگیِ رویدادهای آن پی بُرد. آشفتگیِ مطلقِ این رویدادها همواره سامان طلبیِ ما را تا حدی نقض می کند. نوجوانان اند که این تنش را به کاملترین شکل آن به نحوی بسیار جدّی تجربه می کنند و پس از تجدید قوا در سنینِ بیست الی سی سالگی شان تعابیری را درباره فرهنگ و جامعه ارائه می کنند که مبیّنِ تجربه جمعیِ آنان از زندگی است.

هر نسلی اُبژه هایی را به وجود می آوَرَد که حاکی از تاریخ دوران کودکیِ آحادِ آن نسل است. این اُبژه ها بیانگرِ دیدگاهی درباره سرگذشتِ جمعیِ عده کثیری از انسانهاست که توقع داشتند (و هم از آنان توقع می رفت) که تاریخ ساز شوند و در عین حال واقف بودند که زندگی مملو از رویدادهایی است که سامانِ منسجم شان را تاریخ در واقع نمی تواند بربتابد.

بنابراین، ذهنیتِ نسلی نشان دهنده برداشتی است که نسلها از جایگاه خود در تاریخ دارند؛ به عبارت دیگر، ذهنیتِ نسلی مجموعه ای از روءیاست که از تأثیر واقعیت بر آحاد هر نسل سرچشمه می گیرد. من اعتقاد دارم که بحرانهای تاریخی (از قبیل جنگ، وخیم شدنِ وضعِ اقتصاد، ترور، بلایای طبیعی) مسبب کارِ نسلی می شوند، چرا که نسل جدید با استفاده از تعابیرِ ناخودآگاهانه اش از رویدادها، اُبژه های نسلیِ آگاهانه ای را پدید می آوَرَد. به این صورت است که بحران، ذهنیت می آفریند.

هنگامی که رهبران جهان، رویدادهای جهان و فرآیندهای جهانی یوغِ حساسیتِ نسلی را بر ما می نهند، واقعیت نیز احساسات ما را (خواه در زمان کودکی و خواه در نوجوانی یا جوانی) به بازی می گیرد. وقایع و فرآیندهایی که ناگزیر نابخردانه اند، ما را وامی دارند که به سرنوشت احتمالیِ خود بیندیشیم و به همین سبب به ایفای نقشی تاریخی فراخوانده می شویم. در مواقع بحران، به نظر می رسد که هر نسلی بیش از پیش بر اُبژه های خود (به ویژه در ترانه ها و آثار ادبی) تأکید می ورزد. این تأکید به نوبه خود باعث می شود که اُبژه های نسلی به طرزی واضحتر ماهیت آن نسل را معلوم کنند و آن را از نسلهای قبلی و بعدی متمایز سازند؛ حال آنکه نسلهای شکل گرفته در زمانهای عاری از تجربیاتِ دشوار و ذهنیت آفرین، تا به این حد با سایر نسلها مرزبندی ندارند. مقایسه نسلهای دهه 1970 و دهه 1980 به همین دلیل دشوارتر از مقایسه نسلهای دو دهه 1950 و 1960 است، چرا که بحرانهای تاریخی دهه های 1950 و 1960 «کارِ نسلی» را افزایش دادند و از این طریق ذهنیت نسلی را تشدید کردند. در حقیقت، شاید بتوان گفت که نسلهای دو دهه 1970 و 1980 از جمله به این دلیل موسیقی و هنرپیشگان معروف و غیره دهه های 1950 و 1960 را برای خود اختیار کردند که نسلهای این دو دهه [ 1950 و 1960 ] چندان خود را از سایر نسلها متمایز نساختند و ذهنیتِ خود را به میزانی بسیار اندک مشابه ذهنیتِ نسلی دیگر می دانند. البته این نظر می تواند جای بحث داشته باشد، زیرا فاصله کمِ ما با دهه های 1970 و 1980 مانع از آن است که درک روشنی از هویتِ نسلیِ این دو دهه داشته باشیم و لذا برداشت ما دقیق نیست. اما این که این نسلها همان سبک موسیقی و خاطراتِ دهه های 1950 و 1960 را احیا کرده اند، نشان دهنده الهام بخش بودنِ فوق العاده دهه 1960 است، به نحوی که نسلهای بعدی سوق داده شدند به این که آن دهه را به منزله اُبژه نسلیِ خودشان تا حدودی بازآفرینی کنند. به این ترتیب، دهه 1960 به مثابه اُبژه نسلیِ دهه 1980، عمدتاً اُبژه ای موسیقایی، یا مجموعه ای از مُد، خط مشی سیاسی و اتفاقات تاریخی است. این مجموعه دهه 1960 را چنان سامان مند می سازد که حضور مرتب و منظمِ آن دهه، می تواند دلالت بر اُبژه «غیر ما» داشته باشد (به رغم این که نسل دهه 1980 ، دهه 1960 را به منزله اُبژه ای نسلی اختیار کرد).

برای آن دسته از ما که در دهه 1960 «پا به سن گذاشتیم»، تا حدی تعجب آور (و در عین حال عبرت آموز) است که نسل دهه 1980 اُبژه دهه 1960 را برگزید. در اینجا به نحو روشنتری می توانیم ببینیم که اُبژه های نسلی، شکل نامگذاریهای جمعیِ ناخودآگاهانه، و نیز شکل تخیلات و روءیاهایی را به خود می گیرند که از راه تبدیل اُبژه های تاریخی به خاطراتِ پوشان، جنبه ای اسطوره ای به زندگیِ معاصر می دهند. نسل دهه 1980 به گونه ای دهه 1960 را بازآفرینی می کند که روحیه مبارزه طلبی به طرز عجیبی از آن حذف شده است.

هر نسلی، پیوستن خود به تاریخ را شاهد می شود. همچنان که برخی از اُبژه های نسلیِ ما (یعنی همان اُبژه هایی که نشانه شورمندیِ تجربیاتِ عملی ما و لذا واقعیت عاطفی است) به اُبژه های تاریخی تبدیل می شوند، کارکردشان نیز تغییر می کند. ما که مارتین لوترکینگ یا گروه بیتلها اُبژه های نسلمان بودند، به چشم خود شاهدیم که اُبژه هایمان به همراه خودمان به اُبژه هایی تاریخی استحاله می یابند و دیگر صرفاً از نظر دلالتهای تاریخی اهمیت دارند. بدین ترتیب، پیش از مرگ شاهدیم که نسلهای بعدی ما را به تاریخ می سپرند و همزمان با رخ دادنِ این فرآیند طبیعی، همگیِ ما از ناهمخوانیِ اجتناب ناپذیرِ اُبژه های نسلمان با منزلت جدیدشان به عنوان اُبژه های تاریخی آگاه می گردیم.

نسل جدید (وقتی که آحادِ آن بیست الی سی ساله اند) می تواند دچار این توهّم باشد که فرهنگ معاصر را به تنهایی ایجاد و تعریف خواهد کرد؛ لیکن نسلهای میانی (یعنی آنهایی که بین چهل تا شصت سال دارند) «هیچ توهّمی» درباره تواناییِ فرهنگ سازی نخواهند داشت. در واقع، آنان شاهدند که همزمان با قرار گرفتنشان در تاریخ، بینش نوینی در خصوص فرهنگ و واقعیت اجتماعی جایگزین بینش آنان می شود. به کمک این حقیقتِ انکارناپذیر باید بتوانیم جنبه های اجتماعی و روانشناختیِ بحران میانسالگی را بررسی کنیم، چرا که چنین بحرانی نه فقط از درونِ فرد به وجود می آید، بلکه همچنین فرهنگ نیز آن را مجاز می شمرَد: بدون این که خود واقف باشیم، از نسلهای زمانه مان تبدیل می شویم به یادگارهایی ملی، به یادداشتهایی سیار درباره تاریخ، [ یا به تعبیری ساده تر ] به افرادی مسن.

چندین سال پیش، زمانی که متأسفانه در هتلی بیش از حد نزدیک به محوطه دانشگاه کالیفرنیا اقامت داشتم، شدت گرفتنِ فرهنگ جوانان تا حدی مرا متألم کرد. برای مثال، متوجه شدم که این نسل نوین، به طرز جدید و عجیبی با یکدیگر سلام و علیک می کنند: به جای دست دادن، آنان با مشتهای گره کرده به نرمی به یکدیگر مشت می زدند، آنگاه ایضاً به نرمی دست یکدیگر را می گرفتند و پس از گره کردن انگشتانشان در یکدیگر، مجدداً با دستهایشان به یکدیگر فشار می آوردند. شاید توالیِ این طرزِ سلام و علیک را من به طور دقیق بازنگفته باشم، اما مثال خوبی برای روشن شدن این بحث است، زیرا یقیناً آن عده از ما که به دهه 1960 تعلق دارند آئینهای سلام و علیک کردنِ آن زمان را به یاد دارند، به ویژه نشان دادن علامت V با انگشتهای دست به نشانه پیروزی را که از دیدگاهی منفی زبانزدِ همگان شده بود. باری، آن آئینها اکنون کجایند؟ آن هنرِ سلام و علیک کردن، سرانجامش چه شد؟ آن نشانه های همبستگیِ نسلی که تبلورش محکم گرفتن دستان دیگران است، چه سرانجامی یافتند؟

وقتی سنّمان به سی الی چهل سال می رسد، این آئینهای سلام و علیک کردن محو و نابود می شوند تا این که بین چهل تا شصت سالگی به روشِ متعارفِ سلام و علیک کردن یعنی دست دادن تسلیم می شویم، درست همان طور که کاربرد تعابیرِ زمانیِ عجیب و غریب نیز (مانند «حالیمه» یا «دود از سر آدم بلند می شه») جای خود را به عبارات و تعابیرِ متعارف می دهند («درک می کنم» یا «چه شگفت آور»). هنگامی که ما حقِ خود در مقامِ خالقانِ پدیده های منحصر به نسلِ خودمان را به نسل نوظهور می بازیم، به آداب و رسومِ متعارف نیز تن درمی دهیم. پیدایش هر نسل مبیّنِ نشانه های فراوانی از تجربه جمعیِ ذهنی کردنِ واقعیت است، زیرا یک نسل متشکل از «برادران» و «خواهرانی» است که در زمانه خود با یکدیگر پیوند می یابند. لیکن با گذشت زمان، و همچنان که ظهور نسل جدید چارچوب زمان را دگرگون می کند، نشانه های سلام و علیک کردنِ برادران و خواهران (که بر دوستیِ پنهانیِ آحاد هر نسل دلالت دارد) جای خود را به رسوم اجتماعی می دهند و این زمانی است که ما دیگر به نسلهای قبلی ملحق می شویم.

بدین ترتیب، [ شکل گیری ] هر نسلِ جدید مترادف است با رخ دادن فرآیندهای ذهنی شدید؛ یا به عبارتی دیگر، در این دوره نَفْسِ مفرد خود را بخشی از فرآیندی جمعی می داند که او را همراهِ خود به پیش می بَرَد. موسیقی، مُدِ لباس، اصطلاحات و تعابیر زبانی، و نحوه رفتار اجتماعی ظاهراً ترجمانِ بلافصلِ آن اجزائی از نَفْس اند که جایگاه خود را در انبوه اُبژه های نسلی می یابند. با گذشت زمان و به واسطه زمان، این دوره غوطه ورشدنِ نَفس در فرهنگ، جای خود را به نَفْسِ پیچیده ای می دهد که این نَفْسها را در مکانی کم وبیش عینیت پذیر گرد هم می آوَرَد، و این زمانی است که انسان آن نَفْسها را به منزله اُبژه مورد تعمق قرار می دهد. در جریان گذارِ هر نسل، آحاد آن نسل کمتر در فرهنگ اجتماعی غوطه ور می شوند، رفتارشان بیشتر متعارف است تا غیرمتعارف، و گرایش فزاینده ای به مشاهده روشنتر نَفْس و اُبژه هایش دارند. معنای حکمت، از جمله همین است: حکمت آن درایتی است که از راه تأمل در تجربیاتِ قبلی حاصل می آید.

برای آن کسانی که به نسلهای میانی تعلق دارند و اکنون در مقامِ نَفْسهایی مفرد کمتر در فرآیند فرهنگ غوطه ورند و بیشتر حکم اُبژه هایی عینی شده در تاریخ را دارند، این دوره مترادف است با زمانِ دگرگون شدن از نَفْسِ مفرد (که درون فرآیندی به ظاهر دربرگیرنده اجزای نَفْس قرار دارد) به نَفْسی پیچیده که نَفْس را درونِ زمانِ تاریخی می بیند. من این سِیرِ تکاملی را مشابه گذار از دنیای خواب و روءیا (یعنی زمانی که آدمی نَفْسی ساده در این فرآیند است) به نَفْسِ بیدارشده و آگاه می دانم، همان نَفْس پیچیده ای که تجربه های روءیایش را به منزله یک اُبژه مورد تعمق قرار می دهد. لیکن تجربه روءیا را هرگز نمی توان از طریق ضمیر آگاه بازآفرینی کرد. با توجه به این اصل، باید نتیجه گرفت که تجربه مشارکت در شکل گیریِ یک نسل، موضوعی نیست که بتوان آن را به صورت روایتی آگاهانه بیان کرد، اما این تجربه با گذشت زمان همچنان درون [ ذهن ] کسانی که آن نسل را به وجود آوردند به صورت اُبژه ای درونی باقی می مانَد، اُبژه ای که همواره عزیزتر می شود.

بنابراین، می توان گفت تکامل هر نسل با گذار از مراحلی صورت می گیرد که عبارت اند از :

1. نسل نوظهور در کودکی با اُبژه هایی بازی می کند که نسل والدین در اختیارش می گذارند. برخی از این اُبژه ها نشان دهنده دلمشغولیهای نسل والدین در دوره و زمانه خودِ آنهاست. والدین با فراهم کردنِ این اُبژه ها، هویت جمعیِ خود را ناخودآگاهانه به فرزندان منتقل می کنند.

2. در همان حال، بحرانهای تاریخی (یا رویدادها و شخصیتهای مهم) نیز به کودکان عرضه می شوند. کودکان با فرهنگ همسالانه خود این رویدادها و شخصیتها را به وقایعی که همگی در آن سهیم هستند تبدیل می کنند و بدین ترتیب نخستین اُبژه های نسلی به وجود می آیند.

3. نسل جدید در نوجوانی آهسته آهسته و تا حدودی در مخالفت با فرهنگ والدین به هویت جمعیِ خود پی می بَرَد.

4. هر فردی در اوایل دهه دومِ عمرش دچار خودشیفتگیِ نسلی می شود و در همان حال که این خودشیفتگیِ نسلی فرهنگ را به تصویری از آن نسل تبدیل می سازد، فرد یادشده [ همچون سایر آحادِ نسلِ خود ] خیال می کند که بینش [ جدیدی ] را شکل می دهد. این زمانی است که نَفْسِ مفردِ نسلی در فرآیند [ اُبژه سازی ] غوطه ور است.

5. بین بیست تا سی سالگی هر چه بیشتر به حد و مرزِ نسلِ خویش واقف می شویم، حد و مرزی که نسل جدید با اشغال فزاینده فضای نسلی ایجاد کرده است.

6. بین چهل تا پنجاه سالگی و نیز پنجاه تا شصت سالگی تشخیص می دهیم که اُبژه های نسلیِ ما همان اُبژه هایی که برای شکل گیری هویت نسلی مان و درک ما از این هویت بسیار ارزشمندند دوره زمانیِ خاص خود را دارند. در این مرحله، فرد شاهد تبدیل نسلِ خود به شیئی تاریخی می شود، و این حرکتی است از ذهنیتی عمیقاً مشارکت جویانه (نَفْسِ مفرد) به امر عینیت یافته.

7. در شصت الی هشتاد سالگی، به شیئی تاریخی تبدیل می شویم که جایگزینِ خودِ ما خواهد شد و به همین دلیل احساسمان این است که از تجربه عملیِ نسلمان گذار می کنیم و به تاریخ می پیوندیم.

به این ترتیب، آحاد هر نسل همچون واحدی در زمان با یکدیگر سفر می کنند، همچون واحدی از زمان که در بحبوحه اوضاعی که یکپارچگی تأویلی را برنمی تابد، اجزاء خود را گرد هم می آوَرَد تا معنادار شود. همچنان که رویدادهای جهانی با نوعی آشفتگیِ آشنا یکی پس از دیگری حادث می شوند، اُبژه هایی را برمی گزینیم تا به صورت جمعیِ هویت دار گرد هم آییم، هرچند که ممکن است خودمان هم از دلالت این انتخابها آگاه نباشیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم، سرنوشت هر نسلی این است که بر خود دلالت داشته باشد، که دالهایش را برگزیند: ما از آن اَشکال (موسیقی، کتابها، مُد) به منظور عینیت دادن به هویت نسلمان استفاده می کنیم. بر این اساس، ذهنیتِ نسلی نوعی تعیینِ هویتِ جمعی است. هر فرد درونِ حوزه ای از اُبژه های نسلی زندگی می کند که تفسیری ناخودآگاهانه از نظر اشخاصی همچون او درباره تجربه شان از زمان و مکان ارائه می کند. من بخشی از نسلِ خود هستم و اُبژه های نسلیِ زمانِ من، مرا با نحوه تشکیل گروه همسالانم در ارتباط قرار می دهند. من شباهت خاصی با اُبژه های نسلِ خویش ندارم، لیکن همان گونه که پیشتر اشاره کردم انتخاب اُبژه ها (یعنی آن اُبژه هایی که نشانه های هویتِ نسلی قلمداد شده اند) نه از میلِ فردی بلکه از تفسیر ناخودآگاهانه تجربیاتِ عملیِ جمعی سرچشمه می گیرد.

پس آیا همه رویدادهای تاریخی، الزاماً اُبژه هایی نسلی نیستند؟ به گمان من، خیر. برخی «رویدادها» به یادآورنده یا نشان دهنده پنداشت یک عصرند. اشغال آبراه سوئز توسط نیروهای نظامیِ غرب و پرتاب ماهواره اسپوتنیک به فضا، تقریباً در یک مقطع زمانی رخ دادند. اینها وقایعی تاریخی اند، لیکن موفقیت اتحاد شوروی در پرتاب اسپوتنیک به فضا احساسی را در نسل من در پی داشت که نه اشغال آبراه سوئز قرین آن بود و نه حتی انقلاب مجارستان.

من با دوست دخترم به جشنی رفته بودم و آنجا بود که کسی خبر پرتاب اسپوتنیک را به جمعِ ما گفت. جشن متوقف شد. هیچ کس نمی دانست این واقعه را چگونه تعبیر کند. ما تبدیل به نسلی دیگر در تاریخ شدیم که می بایست با دیدگانی جدید به آسمان نگاه می کرد. اینک آسمان شامل ستارگانی کوچک و به ظاهر مصنوعی می توانست باشد (و عملاً هم بود) که به دور سیاره ما می گشتند و حاکی از مسابقه تسلیحاتی بودند. چرخ گردون دیگر نمی توانست همچون گذشته باشد.

اسپوتنیک یک واقعه بود، اما در آن زمان تأثیری بسیار تکان دهنده بر ما بر جای گذاشت. برای نسل من که در آن سالها به میانه نوجوانی رسیده بود و تازه در حال شکل گرفتن بود، این واقعه باعث انجام کارهای جدّی در سطح گروه همسالان شد. ما مدتها و مدتها درباره پرتاب اسپوتنیک به فضا صحبت کردیم. در آن جشن، یکی از دخترها چنان گریست که گویی دنیا به آخر رسیده است. یک فوتبالیست بلندپرواز هم گفت که این [ دستاورد شوروی ] مهم نیست، زیرا آمریکا به زودی ماهواره ای در مدار زمین قرار خواهد داد.

با این حال، ما همگی این احساس را داشتیم که به دنبال این واقعه، به خدمت زیر پرچم فراخوانده شده ایم، فرصت زیادی نداریم، با علم به این که از ما انتظار می رفت متقابلاً کاری بکنیم. در مطبوعات و تلویزیون، آمریکا با این احساس که [ از شوروی ] عقب افتاده است، شتابزده درباره این موضوع سخن می گفت که آینده این کشور را نسل جدیدی رقم خواهد زد که قادر است این عقب افتادگی را جبران کند.

لیکن من جنبه دیگری از این موضوع را نیز به یاد می آورم: این که آن روز و در آن جشن، این رویداد، به رغم اعلان خبرش، چگونه آتشِ هیجان مرا واقعاً خاموش کرد. میل جنسیِ من و دوست دخترم [ ... ] ، یا به عبارتی دنیای شهوانی ما را دنیای پُرماجرای بیرون بر هم زد. نه ورودِ حادثه سازِ یکی از والدین که با تنه زدن راه خود را باز کند و بپرسد ما در آنجا چه غلطی می کردیم، بلکه ورود عجیب و غریب چیزی جدید و غیرعادی جشن ما را خراب کرد: خودِ تاریخ و آینده ما به داخل آن اتاق آمدند و محفل ما را به هم ریختند.

فرهنگ گاهی شکل کارکردی روانی، یا بازنماییِ موضوعاتِ اجتماعی و رویدادهای تاریخی را به خود می گیرد. در سال 1957، نمایشِ موزیکالِ موسوم به West Side Story اثر لئونارد برنستاین16 در تماشاخانه های برودوِی17 اجرا شد و بسیار مورد استقبال قرار گرفت. این نمایش، اُبژه ای فرهنگی بود که تا اندازه ای به موضوع تعارض اجتماعی در نیویورک و آمریکا می پرداخت. شاید ترانه «آدم خوارِ بنفش»، که در سال 1958 پرفروشترین ترانه پاپ شد، مبیّنِ هراس سفیدپوستان بود؛ نه هراس از این که جانداری بنفش رنگ آنها را بخورد، بلکه هراس از بلعیده شدن توسط سیاهپوستانِ خشمگینی که نارضایی شان هرچه بیشتر آشکار می شد. آیا می توان گفت که یکی دیگر از ترانه های پرفروشِ سال 1958، به نام «به چنگ آور شهابی ثاقب را»، به این دلیل طرفداران کثیری پیدا کرد که این اُبژه فرهنگی تجربه مربوط به اسپوتنیک در سال قبل را [ مانند یک «خاطره پوشان» ] پوشاند؟ آیا می توان گفت برخی اُبژه های فرهنگی حکم اُبژه هایی پوشان را دارند که امر واقعی را بر امر درونی [ ذهنی ] اِعمال می کنند، یا امر واقعی را مجدداً با امر تخیلی در هم می آمیزند، و این که حاصل این کار دلالت بر اثرِ جمعیِ اندیشه دارد که با هستیِ جمعی ربط داده شده است؟ پس می توان نتیجه گرفت که هنر گه گاه حوزه ای پوشان است که اُبژه هایی پوشان فرامی آوَرَد، اُبژه هایی که تأثیر فرهنگ بر امر واقعی را منعکس می کنند.

بدین ترتیب، از میان شمارِ زیادِ اُبژه های فرهنگیِ سال 1958، می توان یکی دو ترانه را یافت که با پوشاندنِ امر واقعی، آن را به اُبژه ای ویژه تبدیل می کنند. همچنین باید توجه داشت که اُبژه های فرهنگیِ فوق العاده ویژه ای نیز وجود دارند (از قبیل ترانه «به چنگ آور شهابی ثاقب را») که با دادنِ هویتی خاص به نسلی نوظهور، موجب همبستگیِ آحاد آن نسل در زمان می شوند (و این کارکردِ اُبژه های نسلی است).

مشارکت ما در امور نسلمان، صرفاً بخشی از زندگیِ فرهنگیِ ما را در بر می گیرد. درست همان طور که همه ما، به درجات مختلف، نیازمندیم که به دوره و زمانه خودمان تعلق داشته باشیم، به همان ترتیب نیاز داریم که در فرهنگ ماورای نسلِ خود نیز سهیم شویم. منظورم این است که ما در جستجوی اُبژه های فرهنگی با قدمتی چندصدساله و حتی چندهزارساله ایم، دقیقاً به این سبب که به نظرمان می آید این اُبژه ها از مشارکت ما در نظمی کیهانی حکایت می کنند. هنگامی که در تالارهای موزه اوفیتسی18 یا موزه لوور به تابلوها و اشیاء به نمایش گذاشته شده خیره می شویم، هنگامی که در خیابانهای شهر رم قدم می زنیم، وقتی به سمفونیهای بتهوون گوش می کنیم، یا وقتی نمایشنامه های سوفکل را می خوانیم، در واقع در فضایی ماورای نسلی به سر می بریم که نیاز ما به بودن در نظمی کیهانی را برآورده می سازد.

پس اگر فضای نسلیِ بالقوه ای با اُبژه هایی نسلی وجود دارد که ما را در زمانه خودمان همبسته می سازد، نظم کیهانیِ بالقوه ای با اُبژه هایی همگانی نیز وجود دارد که با رهانیدن ما [ از زمان و مکان خاصمان ] امکان مشارکتمان در فضایی بی زمان را فراهم می آوَرَد.

هر یک از ما میزان مشارکتش [ در فرهنگ نسلِ خویش ] را تعیین می کند. برخی از ما استثنائاً از سهیم شدن در ذهنیت نسلمان اکراه داریم و در نتیجه از ترانه های عامه پسند، ادبیات معاصر، امورِ سیاسیِ جاری، و از این قبیل خوشمان نمی آید. برای مثال، برخی شخصیتهای اسکیزوئید19 ظاهراً زمانه خودشان را فراموش می کنند؛ به نظر می رسد که آنان به نحو عجیب و غریبی از دوره و زمانه خود منقطع شده اند و صرفاً در نظم کیهانی حرکت می کنند. یکی از بیماران من، که محققِ ادبیات یونان و رومِ باستان است، هرگز هیچ یک از آثار ادبی معاصر را نخوانده بود، روزنامه نمی خوانْد، از فرهنگ معاصر به کلی بی اطلاع بود و هیچ میل و کششی به نسلِ خود نداشت. یا دست کم ظاهراً چنین وضعی داشت. او با توجه به روحیه جدّیِ خود، فرهنگ معاصر را مشمئزکننده تلقی می کرد. از دوره کودکی، فرهنگ همسالانِ خویش را نپذیرفته بود و با کیف چرمی و نخستین نشانه های نظم کیهانی (مانند کتابهای شعر، متون ادبیات باستان، لباسهایی که شکل لباسهای متداول را نداشت و او را از عصر خویش منقطع می کرد) در حیاط مدرسه قدم می زد. در مقاله حاضر لزومی نیست که بیش از این درباره این بیمار بحث شود و قصد من هم صرفاً اشاره به او بود؛ یقیناً همه ما با این قبیل اشخاص آشناییم.

بنا بر آنچه گفته شد، انسان به شکلهایی بسیار گوناگون می تواند با نسلِ خود و جایگاه خویش در زمانه نسلش ارتباط برقرار کند: برخی افراد با کمال میل جایگاه نسلی شان را می پذیرند و خود مظهر آن می شوند؛ برخی نیز به کلی به نظم کیهانی پناه می برند.

همچنین هر طبقه اجتماعی، نژاد و جنسیتی، جایگاهی متفاوت در ذهنیتِ غالب در زمانه اش برای خود قائل می شود. اینها عواملی است که هم برداشت هر کس از نسلِ خودش را بغرنجتر می سازد و هم این که در عین حال با پیچیدگی مواضع آحاد آن نسل، بر غنای این شکل از ذهنیت می افزاید.

دیالکتیکِ بین نسلی، همه ما را در خشونت، پذیرش و زایشِ فرهنگی درگیر می کند. ما با افرادِ بزرگتر از خودمان تخالف می ورزیم، آنها هم با ما مقابله می کنند. آنها راهی برای پذیرفتن ما یعنی مجال دادن به تولد نسل ما نمی یابند و یا می یابند، همان گونه که ما اُبژه های نسلیِ آنان را از آنِ خود می کنیم، به برخی از آن اُبژه ها جنبه ای تاریخی می بخشیم، و در نظمی کیهانی کاربردپذیرشان می سازیم، نظمی که ممکن است یک نسل را در جایگاهی ماورای نسلی قرار دهد.

این دیالکتیکِ بین نسلی، هرچند که ممکن است دردناک و سبعانه باشد، اما لذتی راستین نیز می تواند در بر داشته باشد. چند ماه پیش، به ضیافت شامی فکر می کردم که مشتاق شرکت در آن بودم و بدون آن که متوجه باشم، افکارم را به زبان می آوردم و با خود حرف می زدم. دخترخوانده پانزده ساله ام پرسید: «حالا چه کسانی قرار است به آن مهمانی بیایند؟» چند نفری را نام بردم. او گفت: « ای بابا، باز هم این آدمهای عُنُق!» دریافتم که با چه شدتی با آن افراد ضدّیت می ورزد و پرسیدم: «عُنُق دیگر یعنی چه؟» پاسخ داد: «خود شما آدمِ عُنُقی هستید.» گفتم: «آخر عُنُق یعنی چه؟» دخترخوانده ام با خنده گفت: «خُب می دانید دیگر، خودِ شماها.» من هم جواب دادم: «منظورت ما میانه سالها هستیم؟» و او به نشانه تأیید سرش را تکان داد. پرسیدم: «بگو ببینم چه چیزِ دیگر ما را عُنُق می کند؟» جواب داد: «پُرچین و چروک بودنِ پوستتان.» و من دریافتم که چین و چروکِ پوست واقعاً نشانه کهولت است. در واکنش به او گفتم: «شماها چه؟ شما چه هستید؟» گفت: «ما نام نداریم.» جواب دادم: «کم لطفی می فرمایید، البته که نام دارید، شماها هم نازک نارنجی هستید.» این جمله او را برافروخت و به دیالکتیکِ بین نسلی واداشت، دیالکتیکی که اینک در کنار «عُنُقها» و «پُرچین و چروکها» نام دیگری هم یافته بود.

این مقاله ترجمه فصل یازدهم از کتاب زیر است :

Bollas, Christopher. Being a Character: Psychoanalysis and self Experience., London: Routledge, 1993.

یادداشتها :

1.Vera Brittain (1970-1893)، نویسنده و شاعر انگلیسی. او در جنگ جهانی اول، که باعث مرگ نامزدش شد، به صورت پرستار شرکت کرد. کتاب گواه جوانی، که نخستین بار در سال 1933 انتشار یافت، شرح تأثرانگیزی است از دوران نوجوانی بریتن و تلاش او برای تحصیل و نیز تجربیات او در جنگ جهانی اول. دو کتاب معروف دیگر او، گواه دوستی و گواه تجربه، به ترتیب در سالهای 1940 و 1957 منتشر شدند. (م)

2.Osbert Sitwell (1969-1892)، نویسنده انگلیسی که در جنگ جهانی اول شرکت کرد. (م)

3.Rudyard Kipling (1936-1865)، رمان نویس و شاعر انگلیسی. (م)

4.Arthur Miller (متولد 1915)، نمایشنامه نویس آمریکایی. (م)

5.«بیتنیکها» کسانی بودند که در دهه 1950 و اوایل دهه 1960 ، برای ابراز مخالفت با اخلاقیات حاکم بر جامعه و تأکید گذاشتن بر متفاوت بودنِ خودشان، لباسهایی غیرمتعارف می پوشیدند و رفتاری مغایر با رفتار مورد پسندِ جامعه در پیش می گرفتند. (م)

6.در نظریه روانکاوی، «دوره نهفتگی» (latency) به چهارمین مرحله از رشد روانی جنسیِ کودک اطلاق می شود که شروع آن در حدود پنج سالگی است و تا آغاز دوره بلوغ ادامه می یابد. در این دوره، انگیزه ها و نشانه های توجه به امور جنسی در فردْ آشکار نیست. (م)

7.Adlai (Ewing) Stevwnson (1965-1900)، سیاستمدار آمریکایی. وی از جمله رجال سیاسی بود که در سال 1946 سازمان ملل متحد را بنیانگذاری کردند. استیونسون در انتخابات ریاست جمهوری سال 1952 و 1956 با آیزنهاور به رقابت پرداخت و در هر دو نوبت شکست خورد. (م)

8.Arturo Toscanini (1957-1867)، موسیقیدان ایتالیایی که ارکستر ملی رادیو و تلویزیون آمریکا را در سال 1937 بنیانگذاری کرد. (م)

9.Sergey Vasilyevich Rachmaninoff (1943-1873)، آهنگساز و پیانو نواز روسی که یک سال پس از انقلاب 1917 به آمریکا رفت و تا آخر عمر در همان جا زندگی کرد. (م)

10. Oscar Wilde (1900-1854)، نمایشنامه نویس و شاعر ایرلندی. (م)

11. H.G. Wells (1946-1866)، رمان نویس انگلیسی. (م)

12. Johnny Weissmuller (84-1904)، شناگر و بازیگر سینما در آمریکا. (م)

13. «خاطره پوشان» (screen memory) در روانکاوی به خاطره ای مطبوع و کم اهمیت از دوره کودکی اطلاق می شود که ناخودآگاهانه به منظور جلوگیری از یادآوریِ خاطره ای مهم و نامطبوع به ذهن متبادر می شود. (م)

14. اشاره ای است به این که تا پیش از جنگ جهانی اول، دانشگاه آکسفورد از پذیرش دانشجویان موءنث در برخی رشته ها خودداری می کرد. (م)

15. C. Wright Mills (62-1916)، جامعه شناس آمریکایی. وی از سال 1956 تا پایان عمر، استاد جامعه شناسی در دانشگاه کلمبیا بود. میلز از جمله جنجال برانگیزترین چهره های علوم اجتماعی در آمریکا بود و دیدگاهی بسیار انتقادی درباره نظریات غالب در جامعه شناسیِ آن زمان کشورش داشت. با این حال قشر جوان به نوشته های او بسیار اقبال کرد. (م)

16. Leonard Bernstein (1990-1918)، رهبر ارکستر، آمریکایی. (م)

17. Broadway ، نام خیابانی مشهور در شهر نیویورک که تماشاخانه های متعددی در آن واقع اند. (م)

18. Uffizi ، نام موزه ای در شهر فلورانس (واقع در شمال ایتالیا) که مجموعه نفیسی از تابلوهای نقاشی مربوط به قرنهای سیزدهم الی هجدهم در آن به نمایش گذاشته شده است. (م)

19. schizoid ، نوعی اختلال در شخصیت که نشانه های آن عبارت اند از : ناتوانی در برقراریِ روابط اجتماعی، عزلت گزینی، رفتار نامهربانانه و بی اعتنایی به احساسات دیگران. (م)

مراجع :

Brittain, Vera. Testament of Youth. 1933. New York: Wideview, 1980.

Fussel, Paul. The Great War and Modern Memory. Oxford: Oxford, 1975.

Gardner, Brian. Up the Line to Death. London: Methuen, 1986.

Gitlin, Todd. The Sixties. New York: Bantam, 1987.

Hughes, H. Stuart. Consciousness and Society. New YOrk: Vintage, 1958.

Ignatieff, Michael.The Russian Album. 1987. London, Penguin, 1988.

Kipling, Rudyard. "Common Form." In B. Gardner, 150.

Miller, Arthur. Timebends. London. Methuen, 1987.

Newman, Kim. Nightmare Movies. 1984. London: Bloomsbury, 1988.

Poirier, Richard. "Learning from the Beatles." 1967. In The Performing Self. By Richard Poirier. New York: Oxford, 1971. 86-111.

Raskin, Barbara. Hot Flashes. New York: St. Martin's, 1987.

Read, Herbert. "A Short Poem for Armistice Day." In B. Gardner, 151-52.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان