11- یپمان اسماعیلی
آشنایی با یک خانواده سرگردان
رمانی
که باعث شد ذهنم برای نوشتن تلنگری بخورد: «خوشه های خشم»، اثر جان اشتاین
بک بود. این کتاب خواننده را وارد فضایی می کرد که برای من خیلی عجیب و
غریب بود. با این قصه به جهان غرب وارد می شدم و آنجا آدم هایی عاصی را می
دیدم، آدم هایی که متعلق به یک سرزمین بودند، اما قدرت های بزرگ آنان را از
سرزمین شان بیرون می کردند. با این کتاب من با خانواده ای آشنا شدم که قصد
مهاجرت به کالیفرنیا را داشت تا در آنجا زندگی بهتری رادنبال کند ولی
متاسفانه با مشکلات زیادی رو به رو شد.
جان
اشتاین بک تصاویر زیبایی را پیش روی من خلق کرد. من به این نویسنده علاقمند
شدم و سایر کتاب های او را هم خواندم. کتاب هایی که در آن دهه طلایی
ادبیات ایران ترجمه شد. این کتاب ها می تواند بهترین گزینه ها برای من باشد
که از آن طریق به شخصیت شناسی برسم. ویژگی های کار این نویسنده فضاهای بکر
و توصیفات بسیار غنی است که به واسطه آن هر خواننده ای تحت تاثیر قرار می
گیرد و من هم یکی از خواننده ها هستم.
در
همان سال ها سعی کردم همه کتاب هایی را که از این نویسنده به فارسی
برگردانده می شود پیدا کنم و بخوانم، کتاب هایی مثل «اسب سرخ» یا «جاده
کنسروسازان» و چند کتاب دیگر. این ها را که می خواندم متوجه می شدم با
نویسنده ای رو به رو هستم که برای آغاز نویسندگی می تواند انرژی بسیار خوبی
را به من بدهد.
به هر صورت این جان اشتاین
بک بود که شوق نوشتن را در من به وجود آورد. از میان نویسندگان ایرانی نیز
صادق چوبک و صادق هدایت از کسانی هستند که کتاب هایشان هنوز هم روی من اثر
می گذارد. این دو نویسنده آغازگر ادبیات نوین در ایران بودند. برخی از
فضاهای نو و بکری که این دو نویسنده خلق می کردند هنوز هم در من هست و هنوز
مانند آموزه هایی مهم در کنار من قرار دارد.
12- مهدی یزدانی خرم
پولینا، چشم و چراغ کوهپایه و کشف لذت متن
کودکی
و نوجوانی من هم در دهه شصت مثل بسیاری دیگر با انواع کتاب ها سپری شد.
اما میان آن ها دو کتاب که دوران دبستان بارها و بارها خواندم و در ذهن ام
سنگ شده اند و حضوری مداوم دارند. اولی «قصه های من و بابام» و دومی که مهم
تر از اولی بود برای من، «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه». پولینا را شاید
بیش از ده ها بار خواندم (و از شما چه پنهان هنوز هم می خوانمش گاهی).
ترجمه
محمد قاضی از رمان آنا ماریا ماتوته که روایتی ست از کریسمس دختری زشت که
موهایش را هم بر اثر بیماری از ته تراشیده اند و پدر و مادری هم ندارد. او
را خاله بدزبان و تلخ اش به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ مال دارش می برد
تا قوی تر شود و به اصطلاح جانی بگیرد و خاله مذکور نفسی بکشد... رمانی به
شدت انسانی، پر از سرمایه درخشان و اجاق گرم خانه. همان تصویری که «گاستون
باشلار» از آن به عنوان یکی از نمادهای امنیت یاد کرده در بوطیقای فضا.
سرمای
بیرون و خانه ای با اجاقی گرم... شخصیت های رمان، متنوع و گرم هستند.
دخترک زشت، ناگهان معلم پسرک نابینایی می شود که از رعایای پدربرزگ اش است و
به او خواندن و نوشتن می آموزد. رمان، به شدت از باورهای انسانی آکنده شده
و جزء بهترین های کانون پرورش فکری ست...
چند
سال پیش، سری به شعبه مرکزی کانون زدم و سراغ این رمان را گرفتم، داشتند.
هنوز پرطرفدار است و صد حیف که این موسسه کتاب هایش را فقط در فروشگاه های
خودش می فروشد... چند سال پیش بود، شاید دو یا سه سال پیش که خبر مرگ
ماتوته اسپانیایی را خواندم. از ته دل غمگین شدم... بی تردید هیچ گاه احساس
منحصر به فردی را که در بارها خواندن این رمان و خیال ورزی در سال های دهه
شصت داشتم، فراموش نمی کنم.
چون روح رمان پولینا چنان آمیخته با زنده بودن است و در ستایش کودکی که
نمی شود با آن بزرگ شد. هنوز آن اجاق و شاه بلوط های روی آتش و صدالبته
غیبت مشکوک بریخ اقوام و پدر و مادر پولینا که گویا بی ربط به دوران فرانکو
نیستند از یادم نمی رود. هر چند در آن زمان نه فرانکو را می شناختم و نه
فاشیسم را و از قضا دو کتاب محبوب ام ربط مستقیمی با این وجه توتالیتر
داشت...
13- میثم کیانی
برمودا
یادم
می آید بعد از شنیدن داستان «بچه اردک زشت» و «قصه های حسنی» و
«امیرارسلان نامدار» در کودکی، بعدتر دو جلد سبر «داستان راستان» را خواندم
که سخت بود برایم و نامفهوم. دوران مدرسه بود و راهنمایی که تب دو کتاب
خیلی ناگهان و غریب من را گرفت، تخیلی بودند یا به کلی رئال و مستند هنوز
نمی دانم. بماند پای سن نوجوانی که در اوایل دهه هفتاد، بلاتکلیفِ شروع سن
بلوغ بود. اما این دو کتاب را بیشتر از باقی آنچه از کتاب های مادرم ناخنک
می زدم در ذهن دارم؛ اولی «مثلث برمودا» بود و دومی با یکی دو سال تاخیر
«مثلث اژدها» که هر دو در نقاطی از اقیانوس اطلس و دیگری در اقیانوس آرام
بود.
طبق اسناد و عکس های منتشرشده در متن
کتاب ها، آدم ها، کشتی ها و هواپیماهای زیادی در این دو نقطه زمین، محو و
مفقود شده بودند. اعماق اقیانوس و غواص ها در عکس های سیاه و سفید در متن
کتاب همچنان یادم مانده... پای موجودات فضایی و یوفوها در کار بود یا
کریستال های دفن شده مایاها، یادم می آید که دهانم از تراژدی مرگ خیلی از
آدم ها تا پس سر باز مانده بود.
جک لندن و
داستان بلند «سپیددندان» کشف های بعدی بودند تا بزرگ تر شدن و خندیدن به
فانتزی های کودکی که ناگهان با داستان های شاهنامه فردوسی پیوند خورد. شگفت
زدگی ام از داستان ضحاک و مرگ او به دست فریدون، پسر کاوه آهنگر در دهانه
خاموش قله دماوند از مثلث برمودا هم عجیب تر بود برایم. اینکه نگارنده
داستان نوشته بود که صدای ضحاک بعد از گذر چند صد سال هنوز در تاریکی و
ژرفنای قله دماوند می پیچد، برایم جذاب تر شد که خود اشعار فردوسی را هم
بخوانم.
شعرخوانی به نیما یوشیج و سهراب و
اخوان و فروغ و شاملو رسید و دوران دبیرستان. درست یادم نمی آید که اولین
بار کجا بود که «چشم هایش» بزرگ علوی را دیدم و به صورت جدی اولین کتابی
بود که با عشق و حیرت تا آخرش را خواندم. همراه آن همه شعر و شاعر، مواجه
جدی من با داستان و رمان بود. کمی بعدتر را به راحتی به یاد دارم.
یک
باره هجوم داستان های هدایت، گلشیری، محمود، ساعدی، صادقی، جمالزاده... تا
نجدی، که هر کدام برایم یک مثلث برمودا بود. با این تفاوت که این بار
قربانی خود من بودم که لا به لای تمام جمله ها و تصاویرشان محو می شدم و
نامریی. وقتی هم پیدا می شدم دیگر شبیه آدم قبلی نبودم.
14- سارا سالار
جین ایر
دوازده
یا سیزده سالم بود. اصلا یادم نیست این کتاب را از کجا آوردم. فقط یادم
است وقتی داستان را شروع کردم دیگر نتوانستم آن را زمین بگذارم و یادم است
که چقدر و چقدر به خواندن چنین داستانی در آن زمان و در آن مکان احتیاج
داشتم. با وجود سن کم، خیلی مایوس و سرخورده بودم از فکر این که هیچ راهی
برای تغییر نیست و من در همان زمان و همان مکان برای همیشه خواهم پوسید.
جین
ایر، دو کار با من کرد: یک این که امید به تغییر را در من زنده کرد و دو
این که من را رمان خوان کرد. شاید داستان جین ایر، داستانی سیندرلایی باشد
ولی با این تفاوت که برای من، سیندرلا، قصه بود و دست نیافتنی اما جین ایر،
واقعیت بود و دست یافتنی.
بعد از جین ایر،
دیگر این امکان وجود داشت که دختری پرورشگاهی بتواند زندگی اش را تغییر
دهد، به شرط این که شخصیت باشد نه فقط یک تیپ. جین ایر، من را با قدرت
شخصیت، آشنا کرد. شخصیتی که برایم جذاب، زنده و ملموس بود. شخصیتی که به
راحتی می توانستم لمسش کنم و به راحتی می توانستم با شادی ها و غم ها و
جسارت های وجودش، ارتباط برقرار کنم. خیلی خوب یادم است که آخر داستان، زار
زار گریه می کردم. گریه می کردم و تند تند نفس می کشیدم و احساس می کردم
تا آن زمان هیچ وقت نمی دانستم که من هم می توانستم نفس بکشم.
15- امیرحسین شربیانی
آیا می توانم روزی مثل سلین بنویسم؟
دقیقا
یادم نیست کدام کتاب جدی ای بود که مرا کشاند سمت داستان نوشتن. اما وقتی
گذشته ام را احضار می کنم هیچ وقت ماجرایی را که سر خواندن یکی از داستان
های کلیله و دمنه برایم افتاد فراموش نمی کنم؛ داستان شیر و خرگوش دانا.
همان داستان خرگوشی که به نمایندگی از حیوانات با شیر مذاکره می کند و در
نهایت با فریب دادنش، از شر ظلم او به حیوانات خلاص می شود. یادم است نه یا
ده سالم بود. کتاب را که چند بار خوانده بودم و از بر شده بودم، شروع کردم
به از حفظ نوشتن داستان. فکر کرده بودم اگر بشود در داستان دست کاری کرد
ایرادی نخواهدداشت و کسی نخواهد فهمید.
این
کار را کردم و آخر داستان را عوض کردم. خرگوش که قرعه به نامش افتاده برای
قربانی شدن پیش شیر می رود و به جای فریب دادن او، حیواناتی که او را
نماینده کرده بودند را فریب می دهد و قرعه را به نام دیگری می زند و داستان
ادامه پیدا می کند.
بعد داستان را که
نوشته بودم داده بودم به پدرم و حسابی تشویقم کرده بود. به قدری برایم
خوشایند بود که تا دبیرستان و زمان کنکور مدام به رویای نوشتن فکر می کردم.
که بالاخره چطور می توانم دست ببرم در کلیله و دمنه و من هم جزیی از چندین
نویسنده آن در طول قرن ها تغییر آن بشوم.
از
داستان شیر و خرگوش دانه که بگذریم، گمانم اگر سلین و شاهکار مرگ قسطی اش
نبود، هیچ وقت نوشتن آن قدر برایم جدی نمی شد که حالا هست. زبان عامیانه و
فضای عجیب داستان، بدجوری قلقلکم می داد برای نوشتن. آن قدر این رمان برایم
بزرگ و دست نیافتنی و ترسناک! بود که دیگر جرات نکردم سراغش بروم. همیشه
لُردنشین کتابخانه ام جای مرگ قسطی بوده و نگاه هر روزه ام به این کتاب.
آیا می توانم روزی مثل سلین بنویسم. این همه تلخ و دیوانه وار؟