ماهان شبکه ایرانیان

فراموش کردن اسامی و ترتیب کلمات

تجربیاتی که با توجه به فرایند فراموش کردن بخشی از ترتیب کلماتِ یک زبان خارجی در فصل پیش گفته شد، ممکن است شگفتی بعضیها را برانگیزد که آیا فراموش کردن ترتیب کلمات در زبان مادری هر کس نیاز به توضیحی اساساً متفاوت دارد

تجربیاتی که با توجه به فرایند فراموش کردن بخشی از ترتیب کلماتِ یک زبان خارجی در فصل پیش گفته شد، ممکن است شگفتی بعضیها را برانگیزد که آیا فراموش کردن ترتیب کلمات در زبان مادری هر کس نیاز به توضیحی اساساً متفاوت دارد. مطمئناً همه ما شگفت زده نخواهیم شد اگر پس از مدتی که از به خاطر سپردن یک فرمول یا شعر می گذرد، تنها بتوانیم آن را به شکل ناقص با تغییرات و اختلافاتی بیان کنیم. اگرچه این فراموش کردن به یک اندازه همه چیزهایی را که با هم آموخته ایم تحت تأثیر قرار نمی دهد، اما به نظر می رسد از آن آموخته ها بخشهای مشخصی را جدا می کند. به همین دلیل شاید ارزش داشته باشد که ما کوششمان را به تحقیق تحلیل گرانه در باب برخی نمونه های چنین بیانهای غلطی معطوف کنیم. بریل نمونه زیر را گزارش می کند:

هنگامی که یک روز با یک خانم جوان باهوش صحبت می کردم، او گه گاه اشعاری از کیتس می خواند. عنوان شعر چکامه ای به آپولو بود و او بندهای زیر را خواند:

در خانه طلای غربی ات

جایی که تو در کشورت زندگی می کنی

شاعران، ناگهان آن گونه متعالی گفتند

حقایق بی روحی که خیلی دیر آشکار می شوند.

او در طول خواندن شعر چند بار عجله کرد، مطمئن بود که در بند آخر چیزی را اشتباه خوانده است. شگفتی اش باعث مراجعه اش به کتاب شد. متوجه شد که نه تنها بند پایانی را به اشتباه خوانده است، بلکه اشتباهات دیگری هم کرده است. او از روی کتاب، شعر را این گونه خواند:

چکامه ای به آپولو

در تالارهای طلای غربی ات

هنگامی که در کشورت نشسته ای

شاعران، آن گونه گذشته را متعالی گفتند

مردگان قهرمان و ترانه تقدیر

کلماتی که به شکل ایتالیک آمده اند در بار اول یا فراموش شده بودند، یا با کلماتی دیگر جایگزین شده بودند.

او از اشتباهات مکررش شگفت زده شده بود و آنها را به کم کاری حافظه اش نسبت می داد. من می توانستم خیلی سریع او را قانع کنم که در این مورد هیچ اِخلال کمّی و کیفی در حافظه رخ نداده است و خیلی سریع مکالمه مان پیش از نقل این اشعار را به یادش آورم.

«ما درباره اغراق شخصیت در میان عشاق بحث می کردیم و او فکر می کرد که این گفته ویکتور هوگو است که عشق بزرگترین چیز در جهان است چرا که می تواند یک فروشنده بقالی را همچون خدا و فرشته نشان دهد. او ادامه داد: تنها هنگامی که ما عاشقیم ایمانی کور به انسانیت داریم، همه چیز بی نقص است، همه چیز زیباست و... همه چیز به گونه ای شاعرانه غیرواقعی است. تجربه ای شگفت انگیز است که ارزشش را دارد درگیرش شویم، هرچند که طبق معمول یأسهای وحشتناکی به دنبال دارد. عشق ما را به سطح خدایان می برد و انواع و اقسام فعالیتهای هنری را در ما برمی انگیزد. ما شاعرانی واقعی می شویم، ما نه تنها شعرها را به خاطر می سپاریم و از حفظ می خوانیم، بلکه غالباً آپولوهای خودمان می شویم. او سپس شعرهایی را که در بالا آمد خواند.

«هنگامی که من از او خواستم شعرهای حفظ کرده اش را بخواند، نتوانست. به عنوان یک معلم فن بیان، عادت داشت اشعار زیادی را به خاطر بسپرد و غالباً هم برایش دشوار بود که بگوید این اشعار را کی به خاطر سپرده است. من از روی این مکالمه چنین قضاوت کردم که ظاهراً این شعر برای او تداعی کننده ایده اغراق شخصیتِ انسان عاشق است. آیا تو احتمالاً این شعر را هنگامی به خاطر نمی آوری که در چنین حالتی قرار داری؟ او برای لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس نکات زیر را ذکر کرد: دوازده سال پیش، هنگامی که هجده ساله بوده است، عاشق می شود. او هنگامی که در یک اجرای تئاتری آماتوری شرکت می کرده، مرد جوانی را ملاقات می کرده است. آن مرد در آن زمان در رشته تئاتر تحصیل می کرده و پیش بینی می شده است که روزی به یک هنرپیشه محبوب زنان تبدیل شود. او از همه مشخصات لازم برای رسیدن به چنین موقعیتی برخوردار بوده است: آدمی جذاب، نافذ، بسیار باهوش و... خیلی دمدمی مزاج. به دختر جوان درباره این ویژگی مرد هشدار داده می شد اما او هیچ اعتنایی نمی کرد و آن را به حسادت اطرافیانش نسبت می داد. همه چیز برای مدت چند ماه به خوبی پیش می رفت تا این که روزی مطلع شد که آپولوی او (برای همین او این شعر را به خاطر سپرده بود) با یک زن ثروتمند گریخته و ازدواج کرده است. چند سال بعد زن باخبر شد که مرد در یک شهر غربی زندگی می کند، جایی که در حال مراقبت از اموال پدرزنش است.

"بندهای غلط خوانده شده حالا کاملاً روشن هستند. بحث درباره اغراق شخصیت در میان عشاق ناخودآگاه برای او یادآور تجربه ای ناخوشایند بود، چرا که او خودش هم درباره شخصیت مردی که دوست می داشت اغراق کرده بود. او می پنداشت که آن مرد خداست، اما مشخص شد که ارزشی کمتر از حتی یک آدم معمولی دارد. این ماجرا هیچ گاه به سطح خودآگاه نمی آمد چرا که یادآور افکاری رنج آور و ناخوشایند بود، اما تغییرات ناخواسته در شعر، آشکارا وضع روحی او را نشان می داد. بیان شاعرانه نه تنها به چیزهایی ملال آور تغییر یافته بود، بلکه تلویحاً به کل ماجرا هم اشاره می کرد." در اینجا، مثال دیگری از فراموش کردن ترتیب کلمات یک شعر را که موردی شناخته شده است از کتاب دکتر بنی جی یونگ نقل می کنم:

"مردی قصد داشت شعری مشهور را از بر بخواند، شعرِ «درختی کاج تنها ایستاده است». در بند «او احساس خواب آلودگی می کرد»، او در کلمات «با پارچه سفید» گیر می کرد. فراموش کردن چنین شعر مشهوری برای من خیلی عجیب به نظر می رسید. بنابراین از او خواستم که هنگام فکر کردن به کلمات «با پارچه سفید» هر آنچه را به ذهنش می رسد بازگو کند. او مجموعه تداعیهای زیر را ارائه کرد: «پارچه سفید باعث می شود که آدم به یاد کفن سفید روی جسد بیفتد، پارچه نخی که با آن جسد آدم مرده را می پوشانند (مکث) حالا من یاد یک دوست خیلی صمیمی ام می افتم. برادرش همین اواخر مُرد. گفتند که مرگش به خاطر ناراحتی قلبی بوده است. او همچنین آدم خیلی چاقی بود. دوست من هم خیلی چاق است. و من فکر می کردم که چنین تقدیری در انتظار او هم هست، شاید به این دلیل که اصلاً ورزش نمی کند. وقتی خبر مرگ او را شنیدم، ناگهان وحشت کردم: ممکن است چنین اتفاقی برای من بیفتد، به خاطر این که خانواده من هم از چاقی رنج می برند. پدربزرگم به خاطر ناراحتی قلبی مُرد. خود من هم چاق هستم و به همین دلیل از چند روز پیش به فکر لاغر کردن خود افتادم.

یونگ می گوید: «مرد با درخت کاجی که با پارچه ای سفید پوشیده شده بود احساس همذات پنداری می کرد.»

برای نمونه بعدی فراموش کردن ترتیب کلمات، من مرهون دوستم دکتر فرنژی در بوداپست هستم. برخلاف مورد پیشین، این یکی ربطی به بندهای یک شعر ندارد، بلکه مرتبط با یک گفته خودساخته است. این مورد ممکن است مورد عجیبتری را نشان دهد که فراموش کردن خود مکانهاست در ···

···

بنابراین اشتباه متقدم بر یک کارکرد مفید است. پس از آن که هشیار شدیم، آن چالش درونی را توجیه می کنیم که در ابتدا می توانست خود را تنها در برخی خطاها بیان کند، چه در فراموش کردن یا قابلیت روانی.

"در یک جمع، یک نفر "Tout comprendre cest tout pardoner" را نقل کرد. من گفتم که بخش اول این جمله کفایت می کند، چرا که واژه pardoning (به معنای عفو کردن) قابلیتی است که تنها در یدِ خداوند و کشیشان است. یکی از میهمانان به این مسأله خیلی خوب اندیشید، به طوری که به من این جسارت را داد تا بگویم احتمالاً برای این که نسبت به خوب بودن باورِ منتقد موافق مطمئن شوم که چندی پیش به چیزی به مراتب بهتر می اندیشیدم. اما هنگامی که می خواستم این ایده هوشمندانه را بازگو کنم، از ارائه اش ناتوان می شدم. بلافاصله خودم را از جمع جدا کردم و اندیشه های درخشانم را نوشتم. ابتدا نام دوستی را که شاهد تولدِ این فکر (مطلوب) بود نوشتم، بعد نام خیابانی را که این فکر در آنجا شکل گرفته بود و سپس نام دوستی دیگر را که نامش ماکس بود و ما اغلب ماکسی صدایش می کردیم. این مورد مرا به یاد واژه مَثَل (maxim) انداخت و به این اندیشه که در آن زمان، همچون مورد فعلی، مشکل تغییر یک مثل مشهور وجود داشت. به شکلی عجیب من هیچ گاه نمی توانم یک مثل را به خاطر بیاورم، به استثنای جمله زیر «خدا انسان را طبق تصویر شخصی او خلق می کند» و مفهوم تغییر یافته آن «انسان خدا را طبق تصویر شخصی خودش می سازد». فوراً من یاد یک خاطره قدیمی افتادم. دوستم در آن زمان در خیابان آندراسی به من گفت: هیچ چیز انسانی برای من بیگانه نیست. این جمله را بر اساس یک تجربه روانکاوانه این گونه بازگو کردم: باید پا را فراتر گذاشت و اعلام کرد «هیچ چیز حیوانی برای تو بیگانه نیست.»

اما پس از آن که خاطره مطلوب را یافتم، حسی درونی مانع از گفتن آن در جمع شد. همسر جوان دوستی که من را به یاد بخش غیر انسانی ناخودآگاه انداخته بود در میان آن جمع بود و من فوراً به این فکر افتادم که او اصلاً مناسب درک چنین دیدگاههای نامتعارفی نیست. فراموش کردن، مرا از شماری از پرسشهای ناخوشایند آن زن و مباحث بی نتیجه معاف می کرد و این احتمالاً دلیل این فراموشی موقت بوده است."

ذکر این نکته جالب است که همچنان که یک فکر پنهان جمله ای را باعث می شود که در آن ربّانیت به یک ابداع انسانی تقلیل می یابد، هنگام جست وجو برای جمله در انسان نسبت به حیوان یک تلمیح (allusion) وجود آمد. capitis diminutio بنابراین برای هر دو مشترک است. تمام موضوع ظاهراً تنها پیوستگی جریان اندیشه ای بود که درک و بخشندگی ای را مورد توجه قرار می داد که توسط بحث برانگیخته شده بود.

«پدیدار شدن آن فکر مطلوب احتمالاً مرتبط با این واقعیت بود که من به یک اتاق خالی رفتم، دور از جمعی که در آن [ فکر ] سانسور شده بود.»

تا به حال من شمار زیادی از نمونه های فراموش کردن یا بازگویی اشتباه ترتیب کلمات را تجزیه و تحلیل کرده ام و نتیجه ثابت این تحقیقات مرا به این فرض رهنمون شده است که مکانیسمهای فراموش کردن، آن گونه که در مثالهای aliquise و شعر آپولو نشان داده شد، تقریباً حقایقی جهانی هستند. بازگویی چنین تجزیه و تحلیلهایی چندان مرسوم نیست، چرا که همان گونه که در مثالهای قبلی گفته شد، آنها معمولاً به چیزهای ناگوار و درونی در شخص تجزیه و تحلیل شده رهنمون می شوند، بنابراین من دیگر نباید موارد دیگری را به مثالهای قبلی اضافه کنم. آنچه که در موارد فوق مشترک است، فارغ از محتویات آن، این واقعیت است که محتویات فراموش و تحریف شده از طریق برخی راههای تداعی کننده به جریان ناخودآگاه اندیشه ای مرتبط می شوند که به عاملی که مثل فراموش کردن مورد توجه قرار گرفته اهمیت و ارزش می دهد.

حالا من به فراموش کردن نامها بازمی گردم، با توجه به این موضوع که ما تا حالا به شکل فراگیر نه به عناصر علّی و نه به انگیزه ها هیچ توجهی نکرده ایم. از آنجا که این گونه کنشهای غلط را می توان به وفور در خود من مشاهده کرد من چندان درباره این نمونه ها کم اطلاع نیستم. حملات جزئی میگرن که من همچنان از آن رنج می برم، حضور خود را ساعاتی پیش از این که دچار فراموشی نامها شوم اعلام می کنند و در اوج حملات که من تمایل چندانی به ترک کارم ندارم، غالباً از یادآوری نامهای خاص ناتوان می شوم.

مواردی مثل مشکل من ممکن است به دلیلی برای ایراد گرفتن به کوششهای تحلیلی ما تبدیل شود. اگرچه نباید شخص را از این مشاهدات به این نتیجه رساند که علت فراموشی بخصوص فراموشی نامها را باید در جریان آشفتگیهای کارکردی مغز جست وجو کرد، تا خود را از گرفتاریِ یافتن توضیحات روانشناختی برای چنین پدیده هایی خلاص کند. نه اصلاً؛ بلکه این بدین معناست که باید مکانیسم یک فرایند را از طریق متغیرهایی جایگزین کند که در همه موارد یکسان است. اما به جای یک تحلیل، باید مقایسه ای را ذکر کنم که به درد این بحثمان می خورد.

بگذارید فرض کنیم که من آن قدر آدم بی احتیاطی هستم که شبها در یک منطقه بدون سکنه یک شهر بزرگ قدم می زنم و به همین دلیل مورد حمله گروهی سارق قرار می گیرم و کیف پول و ساعتم را از دست می دهم. در نزدیکترین ایستگاه پلیس جریان را به طریق زیر شرح می دهم: من در یکی از این خیابانها بودم و آنجا در تاریکی و تنهایی ساعت و کیف پولم به سرقت رفت. اگرچه این واژه ها حاوی هیچ نکته اشتباهی نیست، با این حال خاطره ای که مرا تهدید می کرد در این واژه ها دیده نمی شود از روی این واژه ها نمی توان به چنین حسی رسید. برای توصیف دقیق و صحیح آن وضعیت تنها می توان گفت در تاریکی و پرتی و دورافتادگی آن مکان، اشیاء قیمتی من را چند تبهکار ناشناس به سرقت بردند.

شرایطی که منجر به فراموشی نامها می شود چندان متفاوت نیستند. چه این شرایط حاصل خستگی باشند، چه آشفتگیهای ذهنی و چه مستی، من به هر حال توسط یک نیروی روانی ناشناخته خلع سلاح شده ام که بر نامهای خاص که به حافظه من متعلق هستند نظارت دارد؛ این همان نیرویی است که در موارد دیگر ممکن است باعث خطای مشابه حافظه بشود، آن هم زمانی که در سلامت و صحّت روحی کامل به سر می بریم.

هنگامی که من آن موارد فراموش کردن نامها را در خودم بررسی می کردم متوجه شدم که تقریباً به شکل قاعده مندی به یاد نیاوردن نام نشان دهنده ارتباط آن با یک موضوع در شخصیت من است، و باعث می شود که درون من احساسات قوی و غالباً دردآوری برانگیخته شود. در آزمایشهای درخور ستایش و مفید مکتب زوریخ (بلولر، یونگ، ریلکین) من نکاتی سودمند یافتم که عیناً در اینجا بیان خواهم کرد: به یاد نیاوردن نام حاصل یک «عقده شخصی» درون من است رابطه نام با شخص من، رابطه ای پیش بینی نشده است و غالباً از طریق تداعیهای ظاهری به وجود می آید (کلماتی با معانی دوگانه و آواهای مشترک) ممکن است حتی همچون یک تداعی ثانویه تعیین شود. چند مورد متفاوت ماهیت موضوع را بهتر نشان می دهند.

الف) بیماری از من خواست تا آسایشگاهی در ریویرا را به او معرفی کنم. من مکانهای اطراف ژنو را به خوبی می شناسم، همچنین نام همکاری آلمانی را به خاطر آوردم که در آن مکان کار می کرد، اما نام خود مکان را نمی توانستم به یاد بیاورم؛ در حالی که می پنداشتم نام آنجا را می دانسته ام. هیچ راهی برای من باقی نمانده بود جز آن که از بیمار بخواهم منتظر بماند تا من با زنی در خانواده مان تماس بگیرم.

«نام آن مکان در نزدیکی ژنو که دکتر ایکس در آنجا دفتری دارد و خانم... مدتهاست در آنجا تحت درمان است چیست؟»

«البته که باید نام چنین جاهایی یادت برود. نام آنجا نروی (Nerui) است.» مطمئناً من با کلمه اعصاب (Nerves) خیلی سروکار دارم.

ب) بیمار دیگری درباره یک استراحتگاه تابستانی صحبت می کرد و معتقد بود که در مجاورت دو مسافرخانه مشهور، یک استراحتگاه سومی هم وجود دارد. من نسبت به وجود مسافرخانه سوم تردید داشتم و به این موضوع اشاره می کردم که من هفت تابستان را در اطراف آن محل گذرانده ام و بنابراین اطلاعاتم درباره آن محل از او بیشتر است. او که از مخالفت من تحریک شده بود، نام آنجا را به خاطر آورد. نام مسافرخانه سوم Hochwartner بود. البته من باید آن را قبول می کردم، اگرچه مجبور بودم اعتراف کنم که هفت تابستان در نزدیکی این مسافرخانه زندگی کرده بودم، درحالی که قاطعانه وجود آن را انکار می کردم.

اما چرا باید من نام و آن محل را فراموش کنم؟ به نظر من به این دلیل که نام آنجا خیلی شبیه نام همکار وینی من بود که از تخصص و گرایش مشابه من برخوردار بود. در واقع فراموشی حاصل «عقده حرفه ای» من بود.

پ) در موردی دیگر، هنگامی که قصد داشتم بلیط قطار به ایستگاه Reichenhall را بخرم، نمی توانستم نام خیلی آشنا و معروف ایستگاه قطار بزرگ بعدی را که غالباً از آنجا عبور کرده بودم به خاطر آورم. مجبور شدم دنبال نام آن در راهنمای ایستگاه قطار بگردم. نام ایستگاه Rosehome (Rosenheim) بود. خیلی زود فهمیدم که به دلیل چه تداعی ای آن را فراموش کرده بودم. یک ساعت پیشتر خواهرم را در خانه اش نزدیک Reichenhall ملاقات کرده بودم. نام خواهرم Rose بود، در واقع یک Rose home . این نام به خاطر «عقده خانواده» من از یادم رفته بود.

ت) این تأثیر مخرب «عقده خانواده» را من می توانم در مجموعه کاملی از عقده ها نشان دهم. روزی مرد جوانی به من مراجعه کرد، برادر جوانتر یکی از بیماران زن من که من هرازچندگاهی می دیدمش و او را به اسم کوچک صدا می کردم. بعداً هنگامی که می خواست درباره علت مراجعه اش صحبت کند، من نام کوچک او را فراموش کردم. طبعاً به هیچ شیوه معقول و معمولی نمی توانستم نام کوچک او را به خاطر بیاورم. به خیابان رفتم و علائم تجاری را خواندم و به محض این که آن را دیدم نامش را به خاطر آوردم.

بررسی این مورد نشان داد که من تشابهی میان مراجعه کننده و برادرم به وجود آورده ام: «آیا برادر من از موردی مشابه برخوردار است؟ رفتارش شبیه اوست یا این که کاملاً با او متضاد است؟» ارتباط بیرونی میان افکار مرتبط با آن مرد و خانواده ام، احتمالاً از طریق این تصادف به وجود آمده است که نام مادر من و مادر آن مرد یکی است: آملیا. در نتیجه من به نامهای جایگزین پی بردم، دانیل و فرانک، که بدون هیچ دلیل خاصی توی ذوق می زدند. این نامها، مثل نام آملیا، متعلق به نمایشنامه شیلر، دزدان بودند؛ ضمن این که آنها مرتبط با لطیفه ای در پیاده روهای وین بودند: دانیل اسپیتزو.

ث) در موردی دیگر، من نمی توانستم نام بیماری را که یادآور دوران کودکی ام بود به خاطر آورم. تحلیل باید پیش از آن که نام مورد نظر کشف شود مسیرهای انحرافی طولانی را بپیماید. بیمار نگرانی اش را کمتر از زمانی که بینایی اش را از دست داده بود بیان می کرد. این موضوع یادآور مرد جوان دیگری بود که چشمش را بر اثر شلیک گلوله از دست داده بود و این به تصویر جوانی دیگر رهنمون می شد که خودش را با شلیک گلوله کشته بود و این آخری تداعی کننده نام مشابه نخستین بیمار من بود، اگرچه ارتباطی با او نداشت. من نام را تنها پس از پی بردن به این دو مورد به یاد آوردم که به شخصی در خانواده ام منتقل شده بود.

بنابراین جریان پیوسته «خودارجاعی» از طریق افکار من سر برکشید؛ هرچند که من معمولاً تصویر مبهمی از آن ندارم، اما خود را از طریق فرایند فراموش کردن نام فاش کرد. مثل این است که من مجبورم خود را با گفته های دیگران درباره شخصیت خودم مقایسه کنم، مثل این که عقده های شخصیتی ام را تداعیهای بدون مرجع برانگیخته است. ظاهراً غیرممکن به نظر می رسد که این مسأله حاصل غرابت فردی شخصیت من باشد، برعکس باید به راهی اشاره کرد که ما معمولاً خارج از قلمرو مسائل به دست می آوریم. من برای ذکر این نکته که آدمهای دیگر نیز تجربیاتی کاملاً مشابه من داشته اند دلایلی دارم.

بهترین نمونه این تشابه تجربیات را مرد بانزاکتی به نام آقای لدرد برایم تعریف کرد. هنگامی که در ماه عسل در ونیز بوده است، او به مردی برخورده است که یک آشنایی قبلی جزئی با او داشته است و مجبور بوده است او را به همسرش معرفی کند. در دیدار اول هنگامی که نتوانسته است نام مرد غریبه را به خاطر آورد، هوشمندانه زیر لب نام او را گفته تا خود را از حس عذاب و خجالت این فراموشی برهاند. اما هنگامی که بار دوم آن مرد را نامنتظره در ونیز ملاقات کرده از مرد غریبه خواسته است به او کمک کند تا نام او را که متأسفانه فراموش کرده بوده است به خاطر آورد. پاسخ مرد غریبه اشاره ای به یک معرفت عالی در طبیعت انسانی بوده است: من مطمئنم که تو نام مرا اصلاً نگرفتی؛ نام من، همان نام خودت است لدرر.

هیچ کس نمی تواند حس ناخوشایندی را که بر اثر اشتراک نامش با شخصی دیگر به وجود می آید سرکوب کند. من اخیراً این تجربه را خیلی آشکار حس کردم، مردی به نام الن فروید در ساعات کاری به مطب من مراجعه کرده بود. اگرچه یکی از منتقدانم مرا متقاعد کرد که وقتی در این موقعیت مشابه گیر کرده است رفتاری کاملاً متفاوت داشته است.

ج) تأثیر رابطه شخصی را می توان در نمونه های زیر دید که توسط یونگ گزارش شده است:

آقای الف عاشق خانمی می شود که خیلی زود با آقای ب ازدواج می کند. علی رغم این واقعیت که آقای الف آشنای قدیمی آقای ب است و رابطه تجاری گسترده ای با او دارد، مکرراً نام او را فراموش می کند و در موارد متعددی هنگامی که می خواهد با آقای ب مکاتبه کند مجبور می شود نام او را از دیگران بپرسد.

به هر حال انگیزه فراموشی در این مورد خیلی مشخصتر از موارد قبلی است که تحت مجموعه ای از ارجاعات شخصی عمل می کرد. اینجا فراموش کردن آشکارا نتیجه مستقیم حس نامطلوب آقای ب به رقیب عشقی اش است؛ او دوست ندارد چیزی درباره رقیبش به خاطر بسپرد.

چ) مورد زیر، که توسط دکتر فرنژی گزارش شده است، تحلیلی است که به خصوص از طریق توضیح افکار جایگزین [substitutive thoughts] (مثل بوتیچلی بولترافیو به سینیورلّی) به نکات آموزنده ای منتهی می شود و به شیوه ای کاملاً متفاوت نشان می دهد که چگونه خودارجاعی به فراموش کردن یک نام منجر می شود:

خانمی که چیزهایی درباره روانکاوی شنیده بود نمی توانست نام روانکاو را به خاطر آورد و به جای یونگ می گفت یانگ (به معنای جوان).

در عوض او نامهای زیر به یادش می آمد: کی وان (یک نام) وایلد، نیچه، هاپمن.

من به او نام مورد نظر را نگفتم و به جایش از او خواستم تا هر یک از تداعیهایش را که به ذهنش می رسد، آزادانه تکرار کند.

در مورد کی وان، او فوراً یاد خانم کی وان می افتاد؛ زنی آراسته و نافذ که به نسبت سنش خیلی خوب به نظر می رسید. «ظاهرش به سنش نمی خورد.»

در مورد مفهوم وایلد و نیچه، او به یاد مفهوم «بیمار روحی» افتاد. او در ادامه گفت: «وایلد و نیچه برایم غیرقابل تحمل هستند. آنها را نمی فهمم. شنیده ام که هر دوشان همجنس گرا بوده اند. وایلد که تمام همّ و غمش را صرف آدمهای جوان می کرد.» (اگرچه او در این جمله نام صحیح را گفت، اما همچنان نمی توانست آن را به خاطر آورد.)

در مورد هاپمن او به یاد واژه half (نیمه) و youth (جوانی) افتاد. و تنها هنگامی که از خواستم به واژه youth توجه بیشتری کند، متوجه شد که دنبال نام یانگ (یونگ) می گردد.

مشخص شد که این خانم که همسرش را در سی و نُه سالگی از دست داده و البته به ازدواج دومی هم تن نداده است، دلایل کافی برای به خاطر نیاوردن جوانی و پیری دارد. نکته درخور توجه این است که افکار پنهان نام موردنظر را می توان با تداعیهای ساده محتوایی و بدون تداعیهای آوایی، زنده کرد.

ح) علتِ خیلی متفاوت و در عین حال جالب در خصوص فراموشی نامها، موردی است که شخص موردنظر خودش را توضیح می دهد.

«هنگامی که در حال امتحان فلسفه به عنوان موضوع فرعی رشته ام بودم، ممتحن درباره آموزه های اپیکورها از من سوءال کرد. او از من پرسید که آیا می دانم قرنها بعدتر چه کسی این آموزه ها را جذب دستگاه فکری خود کرد. من جواب دادم پیر گاسندی، شخصی که دو روز قبل از امتحان در یک کافه به شکلی تصادفی شنیدم که از پیروان اپیکور بوده است. در پاسخ به این سوءال که چگونه نام او را می شناسم گفتم مدتهاست از علاقه مندان گاسندی هستم. این باعث شد که من نمره خیلی خوبی از این درس بگیرم، اما متأسفانه چندی بعد، علی رغم فشار زیادی که به خودم آوردم، نتوانستم نام گاسندی را به خاطر بیاورم. اعتقاد من این بود که این فراموشی مرتبط با حس عذاب وجدان حاصل از دروغگویی در سرِ جلسه امتحان است، این که نمی توانم این نام را با وجود تلاش فراوان به خاطر بیاورم. من از به خاطر آوردن نام او در آن زمان هیچ منفعتی نمی بردم.»

برای این که نسبت به انزجار شدیدی که راوی ما در برابر یادآوری این ماجرای امتحان از خود نشان داده درک مناسبی داشته باشیم، باید بدانیم که چگونه او به درجه دکترا نایل شده است و برای چه موارد دیگری این جایگزین ممکن است کارگر باشد.

خ) اینجا من مثال دیگری از فراموش کردن نام یک شهر را ذکر می کنم، موردی که شاید به سادگی موارد پیشین نباشد، اما برای کسانی که درگیر چنین تحقیقاتی هستند بسیار معتبر و ارزشمند است. نام یک شهر ایتالیایی که به سبب شباهت فراوان آوایی اش به نام کوچک یک زن از خاطره محو شده بود. این نام ارتباطی تنگاتنگ به خاطرات عاطفی مختلفی داشت که مسلّماً کاملاً در این گزارش پرداخته نشده است. دکتر اس. فرنژی که این نوع فراموش کردن را در خود بررسی کرده است، با آن همچون تحلیل یک روءیا یا ایده عصبی برخورد کرده است.

امروز من دیداری با چند دوست قدیمی داشتم. مکالمه ما به شهرهای شمال ایتالیا کشیده شد. چندتایی از این شهرها نام برده شد. من هم می خواستم به یکی از آنها اشاره کنم، اما نام آن به خاطرم نمی آمد، اگرچه من دو روز خیلی خوب را در این شهر گذرانده بودم. این فراموشی شباهت فراوانی با نظریه فروید درباره فراموشی داشت. به جای اسم موردنظر شهر، این افکار از ذهن من گذشت: کاپوا برشیا شیر برشیا. این شیر را من پیشتر به شکل مجسمه ای مرمری دیده بودم، اما خیلی زود متوجه شدم که شباهت اندکی با شیر مجسمه آزادی در برشیا دارد (که فقط در تصویر دیده بودم) تا شیر مرمری دیگری که در لوکرنه در بنای تاریخی به احترام مرگ پاسداران سوئیسی در توئیلریس بنا شده بود. من سرانجام به نام موردنظر رسیدم: ورونا.

خیلی زود دلیل این فراموشی را دریافتم. به یاد پیشخدمت قبلی خانوادگیمان افتادم که سالها پیش ملاقاتش کرده بودم. نام او ورونیکا بود که به مجاری ورونا می شد. من به خاطر چهره نفرت انگیز و صدای خشنش که خصلتی تحکم آمیز به سخنانش می داد و حرف زدنش را غیرقابل تحمل می کرد، حس ناخوشایندی نسبت به او داشتم. همچنین رفتار مستبدانه ای که با بچه های خانواده داشت برای من غیرقابل تحمل بود. حالا من به اهمیت افکار جایگزین پی برده بودم.

در مورد کاپوا [capua] سریعاً به یاد caput mortuum افتادم. من سَرِ ورونیکا را با یک جمجمه مقایسه کردم. واژه مجاری kapazoi (به معنای حرص پول داشتن) عاملی موءثر برای این جایگزینی شد. طبیعتاً من به آن تداعیهای مستقیمتری رسیدم که مرتبط با کاپوا و ورونیکا همچون ایده هایی جغرافیایی و همچون واژه هایی ایتالیایی با ریتم مشابه بود. همین مسأله در خصوص برشیا هم مصداق داشت. در همین مورد هم من جنبه های پنهان تداعیهای ایده ها را پیدا کردم. حس ناخوشایند من در آن زمان خیلی خشن بود. فکر می کردم ورونیکا خیلی زشت است و همیشه باعث می شد تا در کمال حیرت از خودم بپرسم که چه کسی می تواند عاشق او باشد. با خودم می گفتم که چرا بوسیدن او این قدر نفرت انگیز است.

برشیا، دست کم در مجارستان، در ارتباط با واژه شیر چندان مورد استفاده قرار نمی گیرد، اما در خصوص جانداران وحشی دیگر به کار می رود. نفرت انگیزترین نام در این کشور، مثل شمال ایتالیا، نام ژنرال هاینائو (Haynau) به معنای کفتار است که به طور خلاصه به هاینائو برشیا معروف است. هاینائوی مستبد رشته ای از افکار را باعث می شود تا از برشیا به شهر ورونا برسیم و این که به ایده دیگر حیوان قبرکن با صدای خشن (که منطبق با ایده بنای یادبود مردگان است) و بعد به جمجمه و اندام ناسازگار ورونیکا می رسیم که در ذهن ناخودآگاه من تأثیری موهن و وحشی دارد. ورونیکا در زمان خودش مثل یک ژنرال اتریشی که در تعقیب مبارزان آزادیخواه ایتالیایی و مجاری است، رفتاری مستبدانه داشت.

لوکرنه تداعی کننده ایده تابستانی است که ورونیکا به همراه کارمندانش در مکانی نزدیکی آنجا می زیست. پاسداران سوئیسی یادآور این است که ورونیکا نه تنها با بچه ها، بلکه با اعضای بزرگ و بالغ خانواده هم رفتاری مستبدانه داشت و در نتیجه بخشی از نقش Garde-Dame را بازی می کرد. من متوجه شدم که این حس ناخوشایند نسبت به ورونیکا آگاهانه به چیزهایی تعلق دارد که مدتهاست غالب بوده اند. نسبت به آن زمان رفتار و ظاهر او تغییر اساسی کرده است، تغییراتی مثبت که باعث می شود امروزه من بتوانم با احترام و ارادت به دیدارش بروم( مطمئن باشید که من به ندرت چنین خلق و خویی پیدا می کنم). طبق معمول ناخودآگاه من با سرسختی بیشتر به آن احساسات گیر می دهد؛ در بیزاری اش نسبت به یک چیز خیلی راسخ است.

واژه توئیلریس، تلمیحی است برای یک شخصیت دوم، زن فرانسوی سالخورده ای که از زنان خانه واقعاً «محافظت می کرد»؛ زنی که مورد احترام فراوان دیگران بود، و یک جورهایی جذبه اش دیگران را می ترساند. برای مدتی طولانی، من eleve او در مکالمات فرانسوی بودم. واژه éléve مرا به یاد این ماجرا می اندازد که هنگامی که با برادرزن میزبان فعلی ام در بوهم شمالی دیدار کردم خیلی خنده ام گرفت چرا که جمعیت روستایی مرا به یاد eleves (محصلان) مدرسه جنگل داری، مثل löwen (شیر) انداخت. چنین خاطره خنده داری ممکن است بخشی از فرایند جایگزینی کفتار توسط شیر باشد.

د) مثال زیر همچنین می تواند نشان دهد که چگونه یک عقده شخصی می تواند شخص را در زمان حیاتش تحت تأثیر قرار دهد و از طریق راههای فرعی و انحرافی باعث فراموش شدن نامها شود.

دو مرد، یکی جوانتر و دیگری پیرتر که با هم شش ماه پیش به سیسیل مسافرت کرده بودند، خاطراتشان از آن ایام فرحبخش و جالب را مرور می کردند.

مرد جوانتر پرسید: ببینم نام آن مکان چه بود؟ همانجایی که شب قبل از آن که به سلی نانت برویم در آن اقامت داشتیم؟ کالاتافینی بود، نه؟

مرد پیرتر با رد این نام گفت: قطعاً نه، اما من نام آنجا را فراموش کرده ام، اگرچه می توانم تمام جزئیات آنجا را به خاطر بیاورم. هر وقت می شنوم یک نفر یک نام را فراموش کرده است، سریعاً من هم دچار فراموشی می شوم. بگذار دنبال اسمش بگردیم. من نمی توانم به هیچ اسم دیگری جز کالتانیستا فکر کنم، اگرچه مطمئنم این اسمِ آنجا نیست.

مرد جوانتر گفت: نه، نام آنجا یا با "w" شروع می شود، یا یکی از حرفهایش "w" است.

مرد پیرتر با تندی جواب داد: ولی در زبان ایتالیایی اصلاً حرف "w" وجود ندارد.

مرد جوانتر گفت: منظور من حرف "v" بود و من به این دلیل گفتم "w" چون همیشه این دو حرف را در زبان مادری ام قاطی می کنم.

مرد پیرتر به "v" هم ایراد گرفت و گفت: راستش را بخواهی تا حالا اسمهای سیسیلی زیادی را فراموش کرده ام. بگذار سعی مان را بکنیم. برای مثال اسم آن محلی که بر روی یک کوه قرار دارد و ما آن را در عهد عتیق اِنا [Enna] می نامیدیم چیست؟

مرد جوانتر گفت: آه، یادم آمد: کاستروجیووانی. لحظه ای بعد مرد جوان نام آن محل را هم به خاطر آورد: «کاتسل وترانو» [Castelvetrano] و از این که نشان داده است که در این اسم حرف "v"وجود دارد خیلی خوشحال بود.

برای چند لحظه مرد پیر نسبت به این اسم واکنشی نشان داد، اما پس از چندی نام را پذیرفت. حالا او می دانست که چرا این نام را فراموش کرده است. او فکر کرد: «مشخصاً به این دلیل که نیمه دوم این اسم vetrano یادآور واژه veteran است. متوجه شدم که علاقه چندانی به یادآوری سن خودم ندارم و هرگاه به یاد آن می افتم نسبت به آن واکنش نشان می دهم. به همین دلیل، مثلاً اخیراً یاد یک دوست خیلی نزدیکم می افتم که سالها پیش، پس از پشت سر گذاشتن دوره جوانی، به شکلی اغراق آمیز گفت: من دیگه یک آدم جوون نیستم.» مقاومت من نسبت به بخش دوم نام کاتسل وترانو را این واقعیت اثبات می کند که آوای آغازین همان نام در عنوان جایگزین کالتانیستا بازگشته است.

مرد جوان پرسید: خود نام کالتانیستا چه طور؟

مرد پیر گفت: همیشه برای من مثل نام حیوان کوچولوی یک زن جوان بوده است.

چندی بعد او اضافه کرد: نام اِنا هم یک نام جایگزین بوده است و حالا برای من مثل این است که نام کاستروجیووانی که خودش را به کمک دلیل تراشی به رخ می کشد، مشخصاً به جیووان اشاره دارد، به معنای جوان، همان گونه که بخش دوم کاستل وترانو به واژه پیر دلالت داشت.

مرد پیر اعتقاد داشت که برای این فراموشی حتماً دلایلی وجود داشته است. آن انگیزه ای که مرد جوان را به این خطای حافظه رهنمون شد مورد بررسی قرار نگرفت.

در برخی موارد باید به همه محاسن فن روانکاوی متوسل شد تا بتوان دلایل فراموشی یک نام را توضیح داد. آنهایی که مایل اند نمونه چنین کاری را بخوانند به دانسته های پروفسور ارنست جونز ارجاعشان می دهم.

بریل مثال جالب زیر را هم گزارش می دهد:

چندی پس از آن که به عنوان دستیار در کلینیک روان درمانی در زوریخ مشغول به کار شدم، علاقه وافری به تجربه فراموشی نامها داشتم که البته سرانجام مرا به سمت آموزه های فروید کشاند. در آن زمان اعتقاد چندانی به نظریات فروید نداشتم و با شک و تردید به آنها می نگریستم، اگرچه به هیچ وجه برایم قابل چشم پوشی نبودند. من کل موضوع موجود در ذهن یک محقق و دانشجو را که تلاش زیادی می کند تا داده های پیش از امتحان نهایی را کشف و درک نماید از طریق روانشناسی او مورد بررسی قرار دادم. به سبب فضای پُرشوری که پروفسور بلولر در بیمارستان ایجاد کرده بود، همه پزشکان بیمارستان برخوردی کارآمد و عملی با نظریه های جدید داشتند. در واقع ما تنها بیمارستانی بودیم که در آن اصول فرویدی در درمان و بررسی بیماران به کار می رفت. آن زمان دوران پیشتازی فروید در میان روانشناسان بود و ما هر آنچه را که درباره خودمان گفته و عمل می شد با شور و اشتیاقی تمام نشدنی مشاهده و بررسی و یادداشت می کردیم. مثلاً ما هیچ منع اخلاقی نداشتیم تا از مردی که پشت میز نشسته است بپرسیم چرا قاشق را به شکل درستش در دست نمی گیرد و چرا یک کار را تنها به یک شکل معین انجام می دهد.

غیرممکن بود که یک نفر، بدون این که مورد بازخواست و سوءال قرار گیرد، مثلاً در حرف زدن عجله به خرج دهد یا دچار سکته های کلامی شود. او حتماً مورد تحلیل و بررسی قرار می گرفت. ما باید هر لحظه خودمان را آماده نگه می داشتیم، چون هر لحظه و هر جا امکان مورد پرسش قرار گرفتن وجود داشت. مثلاً باید توضیح می دادیم که چرا این لحن صحبت کردن را انتخاب کرده ایم و چرا در حرف زدن دچار لغزش می شویم و چرا در نوشتن دچار اشتباه می شویم. ولی ما از این که این کارها را انجام می دادیم خشنود بودیم، چون هیچ راه دیگری برای مواجه شدن با حقیقت سراغ نداشتیم.

یک روز بعدازظهر که بیکار بودم، مشغول خواندن موردی خاص بودم که مرا به یاد موردی مشابه می انداخت که در بیمارستانی در نیویورک رویش کار می کردم. طبق عادت که در کنار نوشته ها حاشیه نویسی می کنم، مدادم را برداشتم تا اسم مورد نظر را در کنار نوشته بنویسم، اما هنگامی که خواستم نام بیماری را که ماهها درگیرش بودم و به همین دلیل به او علاقه ای غیرمعمول پیدا کرده بودم بنویسم متوجه شدم که نامش را به خاطر نمی آورم. خیلی سخت تلاش کردم تا آن را به خاطر بیاورم، اما موفق نشدم. خیلی عجیب و باونکردنی بود؛ اما درحالی که می دانستم آن شخص کیست یادداشت را تمام کردم. حالا، طبق نظریه فروید، سریع به خودم فکر کردم؛ این اسم باید یادآور چیزی رنج آور و ناخوشایند در گذشته من باشد. به همین دلیل کوشیدم تا از شیوه تداعیهای آزاد فروید به نام آن شخص برسم.

بیماری که نامش را فراموش کرده بودم مردی بود که سالها پیش کوشید کلیسای سن پاتریک را در نیویورک آتش بزند؛ او پیش از ورود به کلیسا خرت و پرتها را جمع کرد و آتششان زد. او دستگیر شد و به مرکز روان درمانی در بلوو (Bellevue) و بعد به بیمارستان ایالتی که من در آن کار می کردم فرستاده شد. من مشکل او را بیماری صرعی روانی تشخیص دادم. به نظرم او از نوعی صرع رنج می برد که خود را برخلاف معمول در حالتهای غش و حملات عصبی نشان نمی داد، بلکه در نوعی اعمال روانی خاص بروز می کرد که ممکن بود برای چند دقیقه، چند ساعت، یا حتی چند هفته و ماه و سال طول بکشد. هیچ کس با من موافق نبود. دکتر ارشد من معتقد بود که بیمار از praecox dementia رنج می برد.

در طول یک هفته یا همین حدود، بیمار درمان شد و به وضع کاملاً طبیعی بازگشت و در نتیجه تشخیص من در همه ابعادش مورد تأیید قرار گرفت. بیمار به ما گفت که این پنجمین حمله اش بوده است و این که در چند حمله قبلی اش یک ایستگاه راه آهن، یک کلیسا و چند طویله را آتش زده است. او از خانه و زن و بچه هایش گریخته است و هنگامی که یکی از این حالتهای غش به سراغش می آمده است، علی رغم اعمال خلاف قانونش، از مجازات معاف می شده است. او ویراستار روزنامه و مجله در کانادا بود؛ مردی باهوش و قابلیتهایی شایان توجه. در یکی از حمله های عصبی اش در زمان جنگ بائر، از کانادا می گریزد و به لندن می آید که داوطلبانه برای حضور در جبهه افریقای جنوبی ثبت نام کند. به سبب شجاعتها و دلاوریهایش در عرض چند هفته به درجه یک افسر ارتقا پیدا می کند. وقتی که ناگهان به خودش می آید، از این که خود را در لباس سربازی می بیند شگفت زده می شود و نمی فهمد که چگونه و بر چه اساسی الآن در افریقای جنوبی است. تجربیات پیشین او موقعیت فعلی اش را برایش توجیه می کند و به دلیل گزارش صادقانه ای که درباره وضعیتش به پزشکان می دهد از نظام کنار گذاشته می شود. به همسرش تلگرافی می زند و به خانه بازمی گردد. او جزئیات مختلفی از زندگی اش را در اختیار ما قرار داد؛ این که آخرین بیمارستانی که در آن بستری بوده کجاست، نام دکترش چیست و همه آن اطلاعاتی که تأییدکننده فرضیه ما بود. او دچار بیماری ای بود که ما به آن "Fugue" یا "Poriomania" می گفتیم. مواردی مشابه این درباره افرادی که در چند سال گذشته ناپدید شده بودند بسیار گزارش شده بود. در واقع این بیماری برخلاف تصور ما، چندان نادر نیست.

همه به من برای این تشخیص هوشمندانه ام تبریک گفتند و خود من هم خیلی مشعوف شدم. رئیس بیمارستان مرا متقاعد کرد که باید نسبت به این درمان هوشمندانه احساس غرور کنم و در ادامه گفت که می خواهد این مورد را از طرف بیمارستان به انجمن پزشکی گزارش کند؛ نکته ای که مرا مأیوس و دلزده کرد، چرا که من اوقات و تلاش فراوانی روی این مورد صرف کرده بودم و می خواستم آن را شخصاً همچون نخستین مقاله پزشکی ام که حاصل تجربه شخصی ام بوده منتشر کنم.

چند روز پیش از ملاقاتمان، رئیس نظرش را عوض کرد و از من خواست تا مقاله را مجدداً بخوانم. من خیلی خوشحال شدم و بار دیگر دچار شعف و سرور شدم. اما متأسفانه از این گزارش نسخه های فراوانی تهیه شد و به دست همه رسید و من پیش از آن که به انجمن پزشکی بروم همه دکترها این مقاله و گزارش را خوانده بودند. همه تصور می کردند که این گزارش نوشته رئیس است و من تنها به عنوان خواننده آن در انجمن پزشکی انتخاب شده ام. شما می توانید حدس بزنید که من چه احساسی نسبت به کل ماجرا پیدا کردم. حالا، من در چنان موقعیت عاطفی و حسی گیر کرده ام که شما به خوبی متوجه خواهید شد که چرا هر نوع تداعی و خاطره ای که یادآور نام آن بیمار است حسی ناخوشایند و نامطلوب در من بر جا می گذارد و به همین دلیل باعث فراموشی نام آن بیمار می شود.

چند ساعتی نشستم و تداعیهایم را یادداشت کردم. اما از موقعی که شروع به یادداشت کردن تداعیهایم کرده ام حتی به شناخت نام موردنظر هم نزدیک نشده ام. تصادفات و جزئیات مختلف به ذهنم هجوم می آوردند و به همین دلیل باید تا سرحد امکان به سرعت این هجوم سریع تداعیها را یادداشت کنم. می توانستم به وضوح قیافه این بیمار نیویورکی را مجسم کنم؛ رنگ موهایش و حالتهای عجیب چهره اش. من مأیوس شده بودم و به خودم می گفتم اگر راه پیدا کردن یک چیز از طریق شیوه فرویدی این است، من هیچ گاه یک روانشناس فرویدگرا نخواهم شد. بعدازظهر شده بود و یکی از همکارانم از این که مرا همچنان در اتاق می دید شگفت زده شد. از من خواست که به جای او بالای سر بیمارانش بروم. من با خشنودی پذیرفتم، چرا که از این آزمایشهای فرویدی خسته شده بودم. به محض این که سرِ کار رفتم سرحال و قبراق شدم و بار دیگر با علاقه ای تازه به سراغ تداعیها رفتم. در ساعت یازده همچنان در همان گنگی و ابهام قبلی نسبت به اسم موردنظر به سر می بردم. مأیوس و بیزار از کل ماجرا به تخت خواب رفتم. در ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و کوشیدم تا کل ماجرا را از ذهنم دور کنم. کاری بیهوده بود، چون خیلی سریع به سراغ تداعیها رفتم و سرانجام در ساعت حدوداً 5 صبح آن نامِ لعنتی ناگهان به ذهنم رسید. حس شادی و شعف من صرفاً به دلیل رها شدن از این حس نبود، بلکه مثل این بود که یک مشکل خیلی سمج را حل کرده بودم. هیچ شکی ندارم که اگر اسم موردنظرم را پیدا نکرده بودم، حالا کوچکترین علاقه ای به روشهای فرویدی نداشتم. من زمان و انرژی فراوانی صرف کردم تا نام موردنظرم را به خاطر بیاورم، اما حس لذت و رضایت که حاصل این کشف بود، این تلاشها را جبران کرد و باعث شد که اعتقاد راسخی نسبت به روانشناسی فروید پیدا کنم.

حالا بگذارید موقعیت را تشریح کنم! نخست این که هنگامی که شما آزادانه شروع به تداعی کردن می کنید خیلی زود متوجه می شوید که هزاران تداعی در خودآگاه شما سرازیر می شوند. گاهی اوقات سه یا چهار تداعی همزمان با هم می آیند؛ شما مکث می کنید و حیران می مانید که کدام یک را نخست یادداشت کنید. شما دست به انتخاب می زنید و کارتان را ادامه می دهید. در مورد خودم متوجه شدم که چند تداعی مشخص هستند که مدام به ذهن من خطور می کنند. هر بار که اسم این بیمار نیویورکی را از خودم می پرسیدم به شکلی اجتناب ناپذیر مورد یک بیماری صرعی که در بیمارستان زوریخ داشتم به یادم می آمد. نام او آپن زلر [Appenzeller] بود؛ یک روستایی سوئیسی. من روی تداعی ای تأکید کردم که هر دو این بیمارها در آن مشترک بودند: بیماری صرع؛ چون بیمار نیویورکی هم از این بیماری رنج می برد. تداعی بعدی که پیوسته به ذهنم خطور می کرد این بود: هنگامی که به بیمارستان لانگ آیلند فکر می کردم و تمام اتفاقاتی که در طول این پنج سال در آنجا رخ داده بود و من به نوعی با آنها مرتبط بودم، یک صحنه پیوسته و به وضوح در برابر چشمانم ظاهر می شد؛ ذهنم دائم به آن رجوع می کرد. در نزدیکی بیمارستان ما جنگلی بود که غالباً در آن آتش سوزی رخ می داد. ما از بیمارستان بیرون می آمدیم و مراقب بودیم تا آتش به ساختمان نزدیک نشود. در مورد خاصی که در روز جمعه رخ داد، آتش به نزدیکی بیمارستان رسید و ما پزشکان به همراه پرستارها بیرون از بیمارستان تلاش می کردیم تا آتش را کنترل کنیم تا از نزدیکی آن به ساختمان بیمارستان جلوگیری کرده باشیم. من که آنجا بودم متوجه شدم که هیچ جای نگرانی وجود ندارد، چون همه کارها دارد به خوبی انجام می شود. من هم با دکتر کناردستی ام صحبت می کردم درحالی که هر دو مشغول خاموش کردن آتش بودیم. آتش به میانه های درختان کاج رسیده بود و در همین حین یک پیشکار توانست موشی را که از ترس آتش از میان درختان بیرون جهیده بود با شلیک گلوله شکار کند. همان طور که من آنجا ایستاده بودم، رئیس به سمت ما آمد و چند جمله ای گفت و گوش به زنگ ایستاد تا موشی دیگر از میان درختان شعله ور بیرون بجهد. سپس از یکی از پیشکاران تفنگی گرفت تا بار دیگر مهارت تیراندازی اش را امتحان کند. بعد هم گفت: «بذار ببینم می تونم اون موش را بزنم.» ما همه تعمداً او را زیر نظر گرفتیم، برای این که همه ما نسبت به عدم مهارت تیراندازی رئیس مطمئن بودیم. و البته اشتباه هم نکردیم، تیر او بار دیگر به خطا رفت و موش گریخت. او رو به من کرد و با حس عذاب وجدان و ناآسوده ای گفت که دستش روی ماشه لغزیده چون در همان لحظه باران شروع به باریدن کرده است. من در ظاهر گفته او را تأیید کردم اما ته دلم داشتم به ناتوانی او می خندیدم. من او را خیلی واضح در ذهنم مجسم کردم که ایستاده است و می گوید: بذار ببینم می تونم اون موش را بزنم» و بعد هدف می گیرد و تیرش به خطا می رود. سرانجام این که در صبح بار دیگر این تصویر در ذهنم زنده شد و بار دیگر جمله «بذار ببینم می تونم اون موش را بزنم» به خاطرم آمد. از روی کلمه بگذار (Let) به یاد اسم فراموش شده افتادم. ابتدا به کلمه فرانسوی لاپن [Lapin] رسیدم، کلمه ای به معنای موش. بعد از آن تداعیها را شمردم و متوجه شدم که این تداعی خاص بیست و هشت بار بیشتر موارد از دیگر به ذهنم خطور کرده است.

این ممکن است برای شما عجیب باشد، اما این دقیقاً همان روشی است که ناخودآگاه طبق آن عمل می کند. اسم به لحاظ نمادین تحت تأثیر آن صحنه زنده شد. تمام موقعیت سرکوب شده بود و این وضعیتی است که در آن ناخودآگاه توانست آن موقعیت را احیا کند. احساس سرکوب شده خودش را به یک رخداد واقعی ضمیمه کرده بود: رئیس نتوانست موش را بزند، یعنی این که او نتوانست مرا از آن مورد محروم کند. حالا شما به راحتی متوجه می شوید که چرا من به آپن زلر فکر کردم. تداعی آوایی بخش اول آپن زلر، یعنی آپن و بعد لاپن. و آنچه که واقعاً مهم است صرع دار بودن هر دو بیمار بود. شما ممکن است در ابتدا فکر کنید که چیزی رنج آور و ناخوشایند با این نام تداعی می شود و سپس متوجه شوید که بیان نمادین معینی از آن در شکل یک احساس سرکوب شده وجود دارد.

اگر من نمی خواستم از شرح تقریباً همه دیدگاههایی که در این مضامین مدّ نظر قرار گرفته اند اجتناب کنم، می توانستم مثالهای خیلی بیشتری از فراموشی نامها ذکر کنم و بحث را خیلی بیشتر از این کش دهم. اما من به هر حال باید نتیجه این بحثها را در چند جمله بیان کنم.

مکانیسم فراموشی نامها یا حتی فراموشی موقت و گم کردن نامها عبارت است از اختلالات تعمّدیِ بازتولید یک اسم توسط زنجیره ای عجیب از ناخودآگاه فکر در زمانی مشخص. میان یک اسم مختل شده و عقده اخلالگر رابطه ای وجود دارد که یا از همان آغاز یا همین ارتباط شاید به وسیله تمهیدات ساختگی از طریق تداعیهای ظاهری خارجی آن را شکل داده اند.

اثبات شده که عقده خودارجاعی (شخصی، خانوادگی یا حرفه ای) تأثیرگذارترین عقده های اخلالگر است.

اسمی که به واسطه معانی متعددش به شماری از تداعیهای اندیشه (عقده ها) تعلق پیدا می کند، متناوباً در ارتباطش با مجموعه ای از اندیشه ها و از طریق عقده ای عجیب که به دیگر تداعیها تعلق دارد مختل می شود.

اجتناب ورزیدن از رنج بردن به سبب یک خاطره، یکی از عوامل موجود در انگیزه های این اختلالات است.

در کل می شود دو نوع اصلی فراموشی نامها را برشمرد؛ هنگامی که خود نام به چیزی ناخوشایند دلالت می کند، یا هنگامی که با دیگر تداعیهایی مرتبط می شود که تحت تأثیر چنین چیزی [ ناخوشایند ] هستند. بنابراین نامها می توانند یا به دلیل ماهیت خودشان مختل شوند یا به دلیل نزدیکی یا حتی دوری روابط تداعی کننده شان در بازتولید یک اسم.

مرور این اصول کلی ما را متقاعد می کند که فراموشی موقت را باید همچون دیگر کنشهای غالباً خطای موجود در کارکرد ذهنمان مشاهده کرد.

با این همه، ما همچنان از توصیف کامل غرابتهای این پدیده فرسنگها فاصله داریم. من مایلم توجه را به این نکته جلب کنم که فراموشی نامها پدیده ای به غایت مُسری است. در مکالمه ای میان دو نفر، فراموش کردن یک نام توسط یکی از آنها غالباً باعث می شود که در شخص دوم نیز لغزش حافظه مشابهی رخ دهد. اما هر جا که دچار فراموشی می شویم، غالباً آن نامی که در جست وجویش هستیم خیلی زود به سطح حافظه مان می آید.

همچنین یک نوع فراموشی مداوم اسمها وجود دارد که در آن همه زنجیره های اسامی از حافظه بیرون کشیده می شوند. اگر در حالتی که تلاش می کنیم یک نام از خاطر رفته را کشف کنیم، شخص دیگری نامهایی را بیابد که شباهت نزدیکی با نام مورد نظرمان داشته باشد غالباً این نامهای جدید هم از خاطر می روند. بنابراین فراموشی در حال جهیدن از یک اسم به اسم دیگر است، گویی حیات یک اختلال را نمی توان به این راحتی از بین برد.

این مقاله ترجمه ای است از :

The Basic Writings of Sigmund Freud, The Modern Library, 1966, pp. 46-62.



ارغنون / 21 / بهار 1382

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان