کتاب هفته خبر:
6- فرهاد کشوری
از امیرارسلان نامدار تا زندگی گالیله
اولین
کتابی که خواندم امیرارسلان نامدار بود. آن موقع کلاس چهارم ابتدایی بودم.
وقتی پدرم فهمید کتاب امیرارسلان را می خوانم، می خواست مانع خواندن ام
شود. چون فکر می کرد هر کس این کتاب را بخواند آواره می شود. کتاب را کنارم
گذاشتم، در حالی که تشنه خواندنش بودم. منتظر ماندم تا پدرم بلند شد رفت
توی حیاط. من هم کتاب به دست رفتم روی تپه پشت لین، لبِ دره، روی تخت سنگی
نشستم و تا تاریکی هوا ماجراهای امیرارسلان را دنبال کردم.
هیاهوی
بچه های پشت لین هم مانع کتاب خواندن ام نمی شد. هوا که تاریک شد رفتم و
کتاب را پشت رختخواب ها گذاشتم. چند روز بعد کتاب را تمام کردم و روزهای
بعد را با یادآوری دلاوری های امیرارسلان و عشق اش فرخ لقا گذراندم خودم را
به جای امیرارسلان می گذاشتم و برای به دست آوردن فرخ لقا در خیالم تلاش
می کردم و می جنگیدم.
بعد، آثار پلیسی میکی
اسپیلین با کارآگاه مایک هامراش را خواندم و کتاب های دیگری چون «امشب اشکی
می ریزد». سال دوم دبیرستان بودم و تابستان، کتاب «زردهای سرخ» از ادگار
اسنو را از بقالی خریده بودم که در کنار اجناس دیگرش، نوشت افزار و چندتایی
کتاب داستان هم می آورد. «زردهای سرخ» داستان انقلاب چین بود. آن قدر
برایم جذاب بود که در طول تابستان و از بی کتابی آن را پنج بار خواندم.
اما
کتابی که من را تکان داد «زندگی گالیله» از برتولت برشت بود. سال سوم
دبیرستان بودم. یکی از هملکاسی هایم که می دانست کتاب می خوانم، روزی
نمایشنامه «زندگی گالیله» برتولت برشت را به من داد و گفت عمویم از
مسجدسلیمان آمده و این کتاب را با خودش آورده و داده به من تا بخوانم. من
هم اصلا حوصله ندارم. کتاب را بردم خانه و شروع کردم به خواندن. عبدالرحیم
احمدی، مترجم کتاب، مقدمه فوق العاده ای برای کتاب نوشته بود. خواندن
نمایشنامه گالیله»، انگار چشمانم را باز و چیزی به من اضافه کرد که کتاب
های میکی اسپیلین و سایر کتاب های عامه پسند، فاقدش بودند. احساس کردم آدم
دیگری شده ام. «زندگی گالیله» برشت، سلیقه کتابخوانی ام را دگرگون کرد.
7- سیامک گلشیری
«ببین، من از پس هر کار غیرممکنی بر می آیم»
حدود
دو سال پیش، بعد از آنکه یکی از رمان های نوجوانم را به پایان رسانده
بودم، برای چند روز سفری به اصفهان داشتم. حال و هوای رمان طوری بود که هوس
کردم سری به محله قدیمی مان بزنم، جایی که خیلی وقت ها، بی آنکه بخواهم،
سر و کله کوچه ها و خیابان هایش در رمان های نوجوانم و گاهی هم در زمان های
بزرگسالم پیدا می شود.
وقتی وارد کوچه ای
شدم که خانه مان در آن بود، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، پنجره ای بود
با درهای کشویی و شیشه های مات که به اتاق من باز می شد. ماشینم را پارک
کردم مقابل خانه و بعد خیره شدم به پنجره. درست همان پنجره بود که نیمه شب
ها سنگریزه ای به شیشه اش می خورد و مرا از خواب بیدار می کرد. آن وقت از
خواب می پریدم و با عجله می آمد کنار پنجره. در کشویی را باز می کردم و به
پایین نگاه می کردم، به دو یا سه دوست هم محله ای ام که نیمه شب آمده بودند
دم در خانه تا مرا با خودشان ببرند.
حالا
که فکر می کنم می بینم داستان های من همین طور شکل گرفته. سنگریزه ای به
شیشه خورده و بعد دوستانم مرا کشانده اند به قصه ای که هرگز پایانش را نمی
دانستم. گاهی مرا به خانه ای برده اند که خون آشام ها، با آن دندان های
نیشِ بیرون زده و چهره های ترسناک شان در آن زندگی می کرده اند. گاهی مرا
به بیرون از شهر برده اند، به جنگل مخوفی که خانه ای متروک در میان آن بوده
و ارواح سرگردان در آن زندگی می کرده اند. گاهی هم رما با خواندن داستانی،
مرا به جهان آن داستان کشانده اند و اتفاقات دیگری که هنوز از آنها خبر
ندارم.
گاهی هم البته دوست دارم به داستان
هایی فکر کنم که پشت همان پنجره، دراز کشیده بر تخت چوبی ام، خوانده بودم.
بدون تردید خواندن همان داستان های فراموش نشدنی بود که سبب شد با خوردن
سنگریزه ای به شیشه، قصه های بسیاری در ذهنم شکل بگیرد، و یکی از این
داستان ها، که هرگز فراموش نخواهم کرد و تاثیر آن تا ابد بر ذهن و جان من
خواهدماند، رمانس سمک عیار است. داستان مرد لاغراندام و ماجراجویی که
شجاعانه، سبب پیروزی پادشاهان و سرداران بسیاری در جنگ ها می شود و خواننده
پس از خواندن این رمانس طولانی، هرگز نمی تواند این شخصیت را فراموش کند.
سمک
عیار پیوسته با من بوده و هست. گاهی فکر می کنم اوست که مرا وادار به قصه
گفتن می کند. اوست که به من می گوید: «ببین، من از پس هر کار غیرممکنی بر
می آیم، چون این طور خلق شده ام.»
و آن گاه
من شهامت پیدا می کنم و هرگاه صدای برخورد سنگریزه دیگری را به شیشه می
شنوم، می دانم که حالا وقتش است. باید از پس هر کار غیرممکنی بربیایم.
8- محمد حسینی
«پی پی جوراب بلند»؛ دشمن شماره یک دروغ
اولین
کتابی که من خواندم و خلی از آن خوشم آمد به قدری به دل من نشست که هنوز
هم کتابی مهم برای من است؛ این کتاب «پی پی جوراب بلند» نام دارد نوشته
آسترید لیندگرن. اما اگر قرار باشد از کتابی اسم ببرم که بسیار در من تاثیر
گذاشته باشد و باعث شده باشد که دلم بخواهد نویسنده شوم باید به کتاب
«آئورا» نوشته کارلو فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری اشاره کنم.
در
روزهای نوجوانی، طبیعتا عقلم به ادبیات مدرن و نوین نمی رسید. صرفا این
امکان وجود داشت که به طور اتفاقی در میان کتاب هایی که می خواندم نمونه
هایی از این کتاب ها هم وجود داشته باشد و من با آثار نویسنده های شاخص و
خوب هم آشنا بشوم. ما این مشکل را داریم که در نظام آموزش و پرورش، لااقل
در زمانی که ما درس می خواندیم؛ یعنی در اوایل دهه شصت، با چشم انداز سالمی
از ادبیات خوب و قابل اعتنا، شناخت پیدا کرد.
تنها
کسانی می توانند به این مسیر قدم بگذارند که آن قدر خوش شانس باشند که با
کسی آشنا شوند که روی آنان اثر خوب بگذارد و راهنمایی شان کند. گاهی هم
افراد به طور اکتشافی نویسنده های خوب را می شناسند و من در زمره همین گروه
دوم قرار می گیریم.
به هر حال، هنوز هم پس از گذشت سال ها همان کتابی
که اسم بردم مهم ترین کتاب زندگی من است، چرا که در آن سال های دهه شصت که
مردم، کتاب ها را آتش می زدند و دور می ریختند و چال می کردند، آن را پیدا
کردم. یادم است وقتی داشتم از کوچه ای عبور می کردم گونی بزرگی حاوی چند
کتاب را دیدم که کسی از ترس آن را سر راه گذاشته بود و «پی پی جوراب بلند»
اولین کتابی بود که از آن گونی بیرون آوردم. از بخت بلندم، این کتاب بسیار
خوب بود و خواندن آن را به دیگران توصیه می کنم؛ چرا که دشمن شماره یک دروغ
و ریاکاری است.
9- مجید قیصری
با «وداع با اسلحه» به داستان نویسی سلام کردم
از
جنگ برگشته بودم، سال های آخر دهه شصت، دانشجو بودم، جسته گریخته کتابی می
خواندم و پیگیر ادبیات بودم، در همان سال ها یک روز برخوردم به کتابی؛
«وداع با اسلحه»، اثر ارنست همینگوی. انگار تمام حرف و جهانم در این کتاب
خلاصه شده بود، خواندنش در آن سال ها مرا احیا کرد، هم ذات پنداری عجیبی
پیدا کرده بودم با فضای آن داستان و اتفاقات درونش. با یک بار خواندن شیفته
اش شدم و در حال و هوایش قرار گرفتم. تا به آن روز من داستان نویس نبودم،
اما وداع با اسلحه مرا به خودم آورد، دیدم که حرف های مغز و دل مرا می زند،
دیدم که آدم هایش انگار از پسِ ذهن من آمده اند، فهمیدم که من هم پس می
توانم بنویسم، از آنچه دیده ام، تجربه اش کرده ام، و شروع کردم به داستان
نوشتن.
تا به امروز، قَدر و اهمیت وداع با
اسلحه در ذهنم پررنگ مانده، شاید اگر حالا دوباره بخوانمش، آن حس را نداشته
باشم، اما آن سال ها برایم بهت آور بود این همه دقت و نزدیکی اش به فضای
ذهنی من. به مرور زمان و طی این سال ها با خواندن کارهای گوناگون از همه
جای جهان به این نتیجه رسیده ام که بسیاری از فضاها برای همه مشترک است،
آدم ها مواجه شان با آن فضا را می نویسند و از این جهت بسیاری می توانند با
یک اثر همذات پنداری کنند، به این معنا که تجربه های مشترک، فقط در فضاها و
جغرافیای مختلف به وقوع می پیوندد.
10- امیر احمدی آریان
سفر با ژول ورن
اولین
کتاب را که یادم نیست، ولی اولین نویسنده ای که مرا به این فکر انداخت که
داستان نوشتن کار جذابی می تواند باشد ژول ورن بود. در دوران دبستان کتاب
خانه کوچکی نزدیک خانه داشتیم که هر آن چه از ورن به فارسی ترجمه شده بود
در دو قفسه کنار هم چیده بودند، و من آن مجموعه را در یک تابستان تمام کردم
و بسیاری از کتاب ها را بیش از دو سه بار خواندم. نمی دانم دلیل جذابیت
نویسنده ای از فرانسه قرن نوزده که داستان علمی تخیلی می نوشت برای پسربچه
ای گرفتار در هنگامه جنگ ایران و عراق در اهواز چه می تواند باشد. دلیل
شاید آزادی شخصیت ها بود در سفر به سرزمین های دوردست و جهان های غریب.
از
خصایل داستان نویسی ژول ورن یکی وسعت جغرافیایی داستان هاست، که نه فقط
اغلب کشورهای جهان، که از کره ماه تا اعماق دریاها را شامل می شد. این
آزادی در عبور از مرزها شاید تسکینی بود برای ذهن خامی که با تمام وجود می
خواست جای دیگری باشد. در کشوری دور از مصیبت جنگ و تلخی زندگی در خوزستان
دهه شصت. رمان های ژول ورن این سفرها را در عالم خیال ممکن می کرد.