تو نباید از هم فرو بپاشی
خدیجه پنجی
بایست، کوه صبر!
تو نباید از هم فرو بپاشی! عاشورا به شانه های تو تکیه کرده است. زانوان تو هرگز نباید بلرزد؛ کمر راست کن ـ دختر حیدرـ ! باید گنجشک های هراسان را زیر پر و بالت بگیری. هنوز برای فرو ریختن و شکستن زود است؛ خیلی زود ...، که تازه، اول مصیبت است. خواهر غمدیده ام! خیمه ها را به آتش کشیدند؛ می بینی؟ شتاب کن! باید کودکان را از خیمه های سوزان دور کنی. به چه می اندیشی؟! ... حتما فکر می کنی این صحنه را پیش تر دیده ای؟ شاید به یاد دَرِ سوخته افتادی؟ نه؟ به یاد آشیانه ی شعله ور و به یاد کبوتر سفید خونین بال و مضطرب. حالا نوبت توست!
به خودت مسلّط باش! تو نباید از هم فرو بپاشی.
محکم باش! بی تابی ات را پنهان کن، مباد زنان و کودکان، بی تابی ات را به تماشا بنشینند! تو، تنها تکیه گاه این بی پناهانی! نگاه کن! ـ به آن سمت ـ می بینی؟ ...
دست آن نامرد، به قصد سیلی به صورت «رقیّه علیهاالسلام »، به آسمان بلند شده، شتاب کن! خواهر نازدانه ام را دریاب!
بایست، مادر غم! هنوز برای گریه زود است، جلوی بارش اشک هایت را بگیر.
زنان و کودکان، نباید چشمان بارانی تو را ببینند. آه! چه می کنی؟! محبوبه ی خدا!
صدای ضجّه و شیون فرشتگان را نمی شنوی؟! لب از رگ های بریده بردار، زینبم!
می ترسم از آوار آسمان ها بر زمین، می ترسم!
بلند شو، اسیر سربلند! تو قلبِ این کاروانی، اگر تو بنشینی، عاشورا خاموش می شود و خونِ خدا، برای همیشه، در کربلا، می خشکد.
حرکت کن! صدای قدم های تو، ضرباهنگ قیام سرخ من است! حرکت کن قافله سالارش عشق!
می دانم که تاب دیدن سر بریده ام را بر نیزه نداری! این قدر سر به چوبه ی محمل نکوب عقیله ی بنی هاشم!
دل قوی دار زینت پدر! که هنوز برای نشستن و گریه کردن، وقت بسیار است.
که هنوز مصیبت خرابه را حس نکرده ای!
که هنوز بهانه های نازدانه ام، آتش به جانت نزده است!
که هنوز با قامت، خمیده، نماز شب نخوانده ای!
که هنوز ضربه های چوب را بر دندان من، ندیده ای!
دل قوی دار، که تازه اول مصیبت است!
اینک قافله سالار تویی
مهدی میچانی فراهانی
بشتاب؛ ای تنها! ای دل به مصیبت داده! ای مادر عشق و درد! ای زینب!
آنک پیکر برادر توست که بر دوش نیزه ها تشییع می شود.
آنک امامِ عشق است، آنک بزرگِ هر چه که خوبی است، آنک مرادِ هر چه دلاور، آنک حسین علیه السلام است، آری، حسین علیه السلام است.
حالا تو مانده ای. اینک، قافله سالار تویی؛ پس بگذار، فریادِ برادر، از حنجره ی تو بیرون بریزد.
گام هایت، زلزله وار، بنیانِ شام را خواهد لرزاند. اینک ای پیغامبر! کربلا تو را مبعوث کرده است، فریاد برآور! این رسالتِ توست. چه کسی خواهد دانست که در نینوا چه گذشته است؛ اگر تو لب نگشایی؟ این کاروانِ اسیر، در آغازِ یک مسیر لایتناهی است. این کاروانِ کوچک، چون فرات، جاری خواهد بود، جوشان و شعله ور.
ای دخترِ امیر! بی شک، مصیبتِ پَر گشودنِ مادرت فاطمه علیهاالسلام ، آن قدر بزرگ بود که اندوهی جاودان برای تو باشد. همه می دانند که، تو هنوز محراب خونینِ مسجد کوفه را از یاد نبرده ای. تو، هنوز طعم بُرنده ی زهر جعده را بر جگر برادرت حسن علیه السلام به خاطر داری. و اینک، مصیبتی دوباره.
اینجا، خرابه ی شام است. تاریک و بی مهتاب، سه ساله ای، سرِ بابا را به آغوش کشیده است.
حالا تو مانده ای و دختر سه ساله ی حسین، زخم خورده ی آتش و داغ، بارِ رسالتی عظیم بر دوش! آن گاه که پای بر پلکان قصر یزید گذاردی، صدای قدمت را تاریخ، همواره در خود مرور می کند و چه باشکوه، چه عظیم که از دختر علی، کم از این، انتظار نیست. شیر زن حجاز، شام را به لرزه درآورده است. بگذار نینوا با زبان تو سخن بگوید و با حنجره ی تو فریاد برآوَرَد. همه باید بدانند که حسین علیه السلام ، در کربلا تمام نشده است. کربلا آغاز راه است. کربلا فریادی فرو خفته بوده است در گلوی زمان؛ که عاقبت، این چنین بشکوه و سرخ، فوّاره زد. این را همه بدانند: فانوسی را که حسین علیه السلام افروخته است، به دستِ تو بر اوجِ تاریخ نصب خواهد شد. این رسالت توست. بانوی عشق و عطش، زینب!
نیستان در آتش
علی خیری
طنین نام حسین، یادآور زینب است؛ پیامبر خون شهیدان کربلا؛ او که با هر شهیدی که بر خاک می غلتید، شهید می شد و با هر اشکی که از چشمی فرو می ریخت، بغضش می شکفت.
فریاد بزن خواهر! از عطش بگو و از کربلا؛ از حسین بگو و از عاشورا؛ تاریخ زن را آبرو ببخش؛ پلک صبوری بگشا؛ تا آفتاب حماسه، از پیشانی بلند تو طلوع کند.
از نیستان بگو و از آتشی که در آن افتاد؛ از نخل های سر بریده بگو و از عطشی که جان ها را به آتش کشید.
زخم های مکرر را خطابه کن؛ منبرهای خاموش را بخروش؛ واژه های سکوت را فریاد بزن؛ قبرستان دل کوفیان را زیر و رو کن؛ از مسیر کوفه و شام حکایت کن؛ از چوب محمل و پیشانی شکسته بگو.
خواهر! از فراز نیزه ها، خروش تو را دیدم؛ انگار بابایمان علی بود که راه می رفت؛ انگار او بود که با کلامش، بساط کاخ سبز نشینان را زیر و رو می کرد.
پس باز هم بگو، که ماجرای کربلا، شرح و تفسیر عاشقانه ی تو را محتاج است.
پس از عاشورا، کربلا در رکاب زینب آغاز شد و فریاد حق خواهی حسین، از حلقوم زینب برخاست.
چه سخت گذشت شبی را که شکسته به نماز نشستی.
چه رفته است با او در آن روز خونین |
که خوانده نماز شبش را نشسته؟ |
بر تو چه رفت که قامت آسمانی ات، از بار غم، چون کمان، دو تا شد و برف پیری بر وجود نازنینت نشست؟
بدرقه ی حسین با اشک یعنی پر کشیدن روح از تن زینب.
دل بریدن زینب از حسین، یعنی پرواز جان و ماندن جسم.
خیبر گشود و خواب ز چشم عدو گرفت»
مردی ز شط باور سبزت وضو گرفت |
تاریخ زن ز غیرت تو آبرو گـرفت |
زینب! حماسه ساز حماسی ترین قیام |
روح شرافت از سخنت رنگ و بو گرفت |
ای آفتاب! زلزله در شش جهت فکند |
بغضی که از سقیفه تو را در گلو گرفت |
در گوش کوفه، غنچه خشمت گل آفرید |
وقتی تگرگ ولوله از چار سو گرفت |
بر کام تو صدای خداوند ذوالفقار |
|
ریحانه ای از بهشت
الهام موگویی
زینب است و زینت پدر.
و از تبار مهربان گلی چون فاطمه، با عطر و بوی یاس های بهشت.
نامش، پیام آور پاکی و عصمت است؛ پیام آور مهربانی، عشق و صبر.
شجره ای پاک و مقدس از بهشت باغستان های سبز خدا.
آینه ای است از دردهای کربلا، شکیبایی، که عاشورا در دامانش صبوری می آموزد و مونسی، که نینوا در محضر او، انس را تجربه می کند.
حسنیه ای که جسن خدا در او متجلی است و حوریه ای که حریر نگاهش، به رنگ خون حسین، گلگون است و ریحانه ای که عطر مصفای بهشتی اش، صفای گلشن هستی است.
مریمی است که در دامان عصمت می بالد و در بطن عفت، درخت پاکی و طهارت می نشاند.
قاموسی است در رنج و غربت و تنهایی حسین. وقت آمدن، آن قدر گریست تا در دامان حسینش نهادند. و از آن رو بود که رازی از رموز هستی، سر به مهر ماند؛ راز دو نوگل بوستان آل طه، راز زینب و حسین. بوستانی که دامن دامن بهار را به میهمانی می خواند و چه زود خزانی شد!
مادر، در آستانه ی پر کشیدن به زینب وصیت می کند:
پیراهنی کهنه و ...!
شگفتا! چه می گوید مادر!
دختری سه ساله، چه می داند معرکه ی جنگ چیست؟ شمشیر و سر نیزه و خنجر چیست؟ خیمه های در آتش چرا؟ سیلی و تازیانه ... اما نه، سیلی و تازیانه را خوب می شناسد!
کاروان اسیران زنان آل رسول ...؟!
و حسین را که از بوی او می شناسدش، چرا از پیراهنی کهنه باید سراغ گرفت؟
مگر کربلا کجاست؟ عاشورا چه روزی است و کوفیان کیستند؟
آه! چه در عاشورا کشید و چه مصیبت های جانکاه که بر فراز تل زینبیه به چشم خویش دید، دختر حیدر!
حسین، خلاصه ی دردهای زینب
ام البنین امیدی
تو، پایان همه ی سردرگمی هایی؛ پایان تشویش ها و پایان دو راهی ها.
بعد از تو، خون زاده شد، تشنگی جریان یافت و صبر معنا شد.
خاکت، آسمانی ترین زمین است و تشنه ترین.
همه ی واژه ها در تو معنا می شوند؛ آب، خون، عطش، صبر و عشق ... .
عشق، و باز هم عشق ... .
تو، خلاصه ی عشقی و عشق، خلاصه ی توست.
فرات، گواه آب آب گفتن غریبانه ی کودکانت بود که هنوز هم عاشقانه می جوشد؛ فریادش را از پس زخمی ترین حنجره ها می شنوی؟
مشک هم شرم می کند از خویش؛ که جرعه ای از بوسه ی زلال تو را، به لب های ترک خورده ی خویش، نرساند.
هر گوشه را نگاه می کنی، هر نقطه از زمین و هر ذره از خاک، تشنگی ات را نفس می کشد و می سوزد و می شکند ... .
چه بگویم از تو؟ ... چگونه بگویم از تو، که واژه هایم همه زمینی اند؟ چقدر کلمات گنگند؛ برای از تو گفتن و چه قدر دست ها ناتوانند برای از تو نوشتن!
از آن روز به بعد، خورشید هم بی فروغ می تابد.
بگذریم!
کربلا، آب بود و فاصله ... .
و آب، گواه زنده ی امروز، به حماسه ات شهادت می دهد و با هر جرعه ای که به کام زایرانت می چشاند، تو را فریاد می زند.
زمزم از زیر پای اسماعیل جوشید اما فرات ... .
اسماعیل هم قربانی خدا بود؛ اما مگر می توان اسماعیل را با قربانی کوچکت ـ علی اصغر ـ قیاس کرد؟ اسماعیل، از زیر پایش زمزم جوشید و علی اصغرت ... نه از زیر پا که از گلو؛ نه آب، که فواره ی خون و نه بر زمین که بر آسمان، پاشیده شد و هرگز باز نگشت.
و زمین را کجا تاب چشیدن خون گلوی علی اصغر تو بود؟
«جز زیبایی ندیدم»! زینب گفت؛ و چه زیبا و مردانه، بت های غرور را در هم شکست!
از زیبایی گفتن فقط برازنده زینب بود.
سلام بر صبر، سلام بر خون، سلام بر زیبایی، سلام بر عشق و سلام بر زینب، فریاد استوار کربلا ...!
نامت جاودانه باد!
حمزه کریم خانی
سلام بر زینب، بانوی قهرمان کربلا!
سلام بر زینب، آینه ی تمام نمای فاطمه!
سلام بر زینب، پیامبر خون شهیدان نینوا!
سلام بر آن که «گوهر عفاف» و «فرهنگ صبوری» را به زنان عالم آموخت.
ای زینتِ عقل و عفاف!
ای تندیس صبر و وفا!
ای چکیده ی فضیلت ها و پاکی ها!
حماسه ی سرخ عاشورا، وام دار همیشه ی توست و خاطره ی حماسه آفرینی هایت، زینت بخش تاریخ کربلاست.
تو، در آن روز خون، به تماشای زیباترین جلوه های هستی ایستادی و با صلابت و استواریت، در برابر فریبکاران تاریخ، جلوه ی زیبا و ماندگاری خلق کردی.
علی وار، خطبه خواندی و غرور جاهلی امویان را، در هم شکستی و کاخ ستم یزیدیان را متزلزل ساختی.
تو بودی که با اسارت آزادی بخش خویش، دفتر ننگین بنی امیّه را در پیشگاه عقل همه ی فرزانگان، گشودی و به آنان نشان دادی.
تو بودی که کتاب «سرخ شهادت» را تفسیر کردی.
نامت بلند و جاودانه باد! ای زینب!
بسیار گریست تا که بی تاب شد آب |
خون ریخت زیدگان و خوناب شد آب |
از شدت تشنه کامیت ای سقا! |
آن روز ز شرم روی تو آب شد آب! |