چهره زن در شعر انقلاب

(از مقالات کنگره بررسی تاثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصر)

(از مقالات کنگره بررسی تاثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصر)

خلاصه مقاله

در این نوشتار پس از اشاره به نگاه شاعران متقدم به زن به عنوان معشوق، ساقی ، خنیاگر و . . . به موضوع "زن و عشق" پرداخته و در ادامه با تقسیم بندی مراتب عشق و پیامدهای آن نگرش شاعران معاصر را به عشق و زن مورد بررسی قرار داده است.

در این مقاله تلاش شده است با ذکر نمونه هایی از شعر شاعران انقلاب، تصویری روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه ساز در شعر انقلاب ارائه گردد و زوایایی از شعر این دوره را که به نقش زنان در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سکوت و اندوه آنان سخن به میان آورده، مورد کاوش قرار گیرد.

مقدمه

شعر پس از انقلاب اسلامی شعری است با ویژگیهای خاص خود. از جمله این ویژگیها، نگاه خاص شاعران این دوره به "زن" است. نگاهی که در طول تاریخ ادبیات ایران، بی نظیر و یا کم نظیر است. این نوشتار سعی دارد به این جنبه از شعر انقلاب پرداخته و تصویری روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه ساز در شعر انقلاب ارائه نماید و زوایایی از شعر انقلاب را که به نقش زنان در انقلاب و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سکوت و اندوه آنان سخن به میان آورده، مورد کاوش قرار دهد.

در این راستا تعداد 47 مجموعه شعر مورد بررسی قرار گرفته که اگر چه در مقایسه با تعداد کتابهای منتشر شده در این دوره اندک است اما امید می رود که همین تعداد هم بتواند تصویر زن در شعر بعد از انقلاب را به روشنی ارائه نماید.

همین جا لازم است تلاش تعدادی از دانش آموزان را در جمع آوری نمونه ها ارج بنهیم.

کلیات

در جای جای تاریخ ادبیات گرانقدر ما، حوادث سیاسی و تحولات اجتماعی بر روی شعر و به طور کل بر ادبیات، تاثیر بسیار گذارده است. از جمله حمله مغول و انقلاب مشروطیت، که یکی شعر را به درون شاعر و دیگری آن را به بیرون کشانید.

انقلاب اسلامی نیز تحولی از نوع انقلاب مشروطیت در ادبیات به جای گذاشت. شاعرانی که در دوره پیش به درون خود خزیده و جز خود، کسی را نمی دیدند یا فرصت فریاد نمی یافتند، در عصر انقلاب حجابها و بندها را گسستند و آتش انقلاب را در مجمر شعر نهاده، آنچنان اشتیاق و هیجانی ایجاد کردند که در تاریخ ادبیات مردمی ما توانست جایگاه خاصی برای خود بیابد.

عموما زن در ادبیات کهن ما به عنوان معشوق یا ساقی و خنیاگر مطرح است و کمتر از جنبه های گوناگون وجود و نقش او در اجتماع سخن گفته شده است. اما زن عصر ما با حضور فعال خود در انقلاب و جنگ، توانست هویت انسانی خود را به نمایش گذاشته و داد سکوت و مظلومیت خود را از تاریخ بگیرد. همین ویژگی موجب شد که زن در ادبیات انقلاب، چهره ای پویا و فعال داشته باشد.

زن در عصر انقلاب هم عاشق است، هم معشوق. طوفان می زاید، عشق می پرورد، حماسه می آفریند، رنج می کشد و صبوری می کند و علاوه بر آن بخش عمده ای از ادبیات انقلاب به واسطه حضور زن بزرگ انقلاب به وجود آمده است.

فصل اول: زن و عشق

یکی از عالی ترین جلوه های زن، معشوقی است. خدا زیباست و معشوق و زن نیز زیباست و معشوق. خدا در پس حجابهای گوناگون است، زن نیز در حجابها از دید غیر مخفی است. خداوند زن را شبیه ترین موجودات به خود آفرید، از آن روست که در ادبیات، زن نمادی از عشق می شود. حتی نمادی از خدا.

صدرالمتالهین عشق انسانی را به دو قسم حقیقی و مجازی تقسیم نموده و عشق حقیقی را به محبت خدا و صفات و افعال او اختصاص داده. عشق مجازی را نیز به دو قسم تقسیم کرده که عبارتنداز: عشق حیوانی و عشق نفسانی.

عشق حیوانی عبارت است از عشقی که مبدا آن را شهوت بدنی و لذت بهیمی تشکیل می دهد. عاشق در اینجا تنها به ظاهر معشوق توجه دارد.

عشق نفسانی عشقی است که از مشابهت و مشاکلت جوهری میان نفس عاشق و معشوق ناشی می گردد. در این عشق، استحسان عاشق از شمایل معشوق به ظاهر این است که آنها را ناشی از نفس دانسته و در نفس نیز مشاهده می نماید. (1)

در ادبیات کهن فارسی نیز عشق، دو جلوه بزرگ دارد. نخست عشق انسانی که با مثنویهای رودکی و عنصری آغاز می شود و در مثنویهای نظامی به اوج خود رسیده و عاشقان و معشوقان بزرگی چون خسرو و شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و نظایر آنها پرورده می شود.

جلوه بزرگ دیگر عشق، عشق الهی یا عرفانی است که ابتدا در مثنویهای سنایی و عطار چهره نمایاند و با مثنوی و غزلیات مولانا به اوج رسید.

و آنچه در شعر حافظ می بینیم ترکیبی از این دو ویژگی است; یعنی آمیزه ای از عشق انسانی و الهی.

اما معاصران ما به عشق چگونه نگریسته اند؟ با تقسیم بندی مراتب عشق و پیامدهای آن، به این موضوع می پردازیم:

عشق ظرفا به خوبرویان

صدرالمتالهین به عنوان یک حکیم الهی، عشق ظرفا را به خوبرویان جهان، از جمله امور ممدوح و نیکو به شمار آورده است. به نظر او این نوع علاقه دارای غایت و فواید بسیار می باشد. در واقع می توان گفت عشق ظرفا به خوبرویان اگر از شهوت حیوانی ناشی شده باشد، چیزی جز اشتیاق و علاقه به رویت جمال انسانیت نمی باشد. جمال انسانیت نیز چیزی است که بسیاری از آثار جمال و جلال خداوند در آن ظاهر است.

عشق نفسانی از لطافت نفس و پاکیزگی آن ناشی می گردد، ولی عشق حیوانی مقتضای نفس اماره بوده است. کسی که از عشق نفسانی برخوردار است دارای رقت قلب و علو اندیشه بوده و گویا همواره چیزی را جستجو می نماید که از حواس ظاهری پنهان می باشد. به همین جهت از هر چیزی که او را مشغول می دارد بریده گشته و از آنچه غیر معشوق است دوری می جوید. روی آوردن به معشوق حقیقی بدان گونه که برای این اشخاص آسان و میسر است، برای سایر اشخاص میسر نمی باشد. زیرا کسی که از عشق نفسانی برخوردار است در روی آوردن به معشوق حقیقی خود را نیازمند ترک علاقه و قطع رابطه با بسیاری اشیا نمی بیند بلکه تنها از یک معشوق روی گردانده و به معشوق دیگر روی می آورد.

عزیزالله زیادی رسیدن از عشق نفسانی به الهی را چنین بیان کرده است: (2)

غلغل هرچشمه قیل و قال تست

خال لیلی نقطه ای از خال توست

اعتبار عشق درگیسوی توست

قیس مجنون نگار کوی توست (3)

میر شکاک عشق خود را با عشق لیلی و مجنون قیاس کرده و برتر بودن این عشق را از یک عشق ساده زمینی چنین بیان می کند:

زنو شد زنده با ما ماجرای لیلی و مجنون

من و آیینه ایم امروز جای لیلی و مجنون است

خدای عاقلان بازیچه طفلان برزن شد

به یک شب همنشینی با خدای لیلی و مجنون

از این بی دست و پاییها که من با خویشتن دارم

قیاسی می توان کرد از حیای لیلی و مجنون

بجز با ما نشاید راز ما را با کسی گفتن

که در عالم نشد کس آشنای لیلی و مجنون

نهان کردیم داغ مرگ خود از خویشتن

حتی نباشد جای نامحرم عزای لیلی و مجنون

اگر با خود به سر بردیم و نشکستیم پیمان را

توان گفتن به خود اینک وفای لیلی و مجنون

زخود بیرون شدن، از یار دورافتادن است ای دل

که می جوشد زیکتایی دو تای لیلی و مجنون

خیال است اینکه می گویند مجنون محو لیلی شد

تجلی من لیلاست، مای لیلی و مجنون (4)

میرشکاک در این غزل عرفانی، عاشق و معشوق را در خودش می جوید یعنی عاشق خودش است. و این عشق به خود، به عشق به خدا متصل می شود. "من عرف نفسه فقد عرف ربه. "

وی در جایی دیگر خود را نامحرم خطاب می کند و از "خود" می پرهیزد، که این خود قطعا همان نفس حیوانی است.

عشق در همه مراتب هستی

سهروردی براساس اصول فلسفی خود، لذتهای حسی را صنم و سایه ای از لذتهای عقلی دانسته و با تمسک به اشراقات انوار و عقول، نظام آفرینش را تفسیر کرده است. صدرالمتالهین نیز به این نتیجه رسیده است که عشق در همه مراتب هستی ساری می باشد. (5)

حسین اسرافیلی نیز چنین معتقد است:

دوباره عشق مگر خیمه جنون زده است

که حجم دشت پر از بوی محمل لیلاست (6)

عزیزی نیز در صحرای پر معنی عشق، جنون را همان عقل می داند.

در این صحرا که معنی می دهد هر پیچش لفظش

چه مجنونی که فرق لیلی و مجنون نمی دانی؟ (7)

هادی سعیدی نیز ساری بودن عشق را در شالیزار و بر دستان و لبهای دخترک روستایی چنین بیان می کند:

نه می گذارندم که بخوانم

نه می گذارندم که بمیرم

پایی در شالیزار و سر

در خرام دزدوار شبانه

دخترک، سرد است

دخترک، تاریک است

و کلمات بر لبانش می لرزند: و نوشته ست . . .

چی. . .

دمش. . .

برا. . .

ی. . .

تو. . . . (8)

نزار قبانی شاعر معاصر عرب می گوید: "عشقی که مرا بدان مربوط می دانند، عشقی است که جغرافیای پیکر زن محدودش سازد. . . عشقی که مدنظر من است با تمام هستی معانقه می کند. این عشق در خاک، آب، شب، زخمهای رزمندگان انقلابی، چشمان کودکان، اعتصابات دانشجویان و خشم خشمگینان وجود دارد. " (9)

قیصر امین پور نیز عشقی را که به آن اعتقاد دارد چنین می نامد:

یوسف، برادرم. . .

تنها به جرم نام تو

چندین هزار سال

زندانی عزیز زلیخا بود

. . . نام تو نام مجنون

نام تو بیستون

نام تو نام دیگر شیرین

نام تو نام دیگر لیلا

نام تو نام دیگر سلمان است. . . (10)

روح عشق

نزار قبانی در جایی دیگر می گوید: "حتی در حالات عاشقانه شخصی هم خودم را بیشتر جهانی می دانم و آن یگانه زنی که دوستش دارم. . . همه زنان یعنی عنصر زن است. (11) مفهوم این مطلب را که در واقع بیان روح عشق است از زبان ویل دورانت می خوانیم: " کسانی که عشق را فقط میل و رغبت می دانند فقط به ریشه و ظاهر آن می نگرند، روح عشق حتی هنگامی که اثری از جسم به جا نمانده باشد باقی خواهد بود. " (12)

"همه باید بمیرند و تنها چیزی که مرگ را می داند عشق است. عشق از روی گورستانها می جهد و با توالد و تناسل و بر گودال مرگ، پل می بندد. آنجا که انسان مرارت از دست دادن خیالات شیرین را حس می کند، عشق بسی کوتاه دیده می شود ولی در دورنمای مردمی، جاودان می نماید و بالاخره قسمتی از ما را از انحطاط نجات می دهد و زندگی ما را در نیرو و جوانی کودکان ما تجدید می کند، ثروت، خستگی آور است و عقل و حکمت، نور ضعیف سردی است اما عشق است که با دلداری خارج از حد بیان، دلها را گرم می کند. این گرمی در عاشقی بیشتر از معشوقی است. " (13)

دکتر شریعتی عشق را بیتابی یک روح تشنه، نیازمند، نیمه تمام ، مجهول، تنها و بیگانه برای یافتن خویشاوندش، آشنایش، همجنسش; نیمه دیگرش، چشمه گوارایش، وطنش و . . . می داند. وی، عشق را متعالی ترین احساس و نیاز انسان معرفی می کند. (14)

حسین اسرافیلی نیز تصوری از عشق دارد که می گوید:

چو برده بر سر بازار تا به کی؟ یارب

کجاست چشم زلیخا که برستاندمان (15)

احمد عزیزی، شاعر عاشق روزگار ما چنین می گوید:

صد قافله دل اینجا مجنون تو می گردند

پس منزل لیلی کوای آهوی صحرایی (16)

و باز هم او در جایی دیگر:

بیستونا به سرت باز چه بیداد آمد

جان شیرین مگرت بر لب فرهاد آمد

مکتب عشق برو، لیلی و مجنون بنگر

طفل دل را که درین درس چه استاد آمد (17)

و باز می گوید:

عاقبت مجنون دوران گردد و لیلای دهر

طفل دل در عشقبازی اوستاد مکتب است (18)

تقدم عشق بر جان خواستار

استاد مرتضی مطهری (ره) که خود جان در راه عشق نهاد، از جانبازی خواستار چنین می گوید: "وقتی که عشق به وجود آمد موضوع دلخواه آنچنان اصالت پیدا می کند که حتی از جان خواستار، عزیزتر و گرانبهاتر می گردد و خواستار، فدایی موضوع دلخواه خود می شود. یعنی شخص خواستار از "خودی" بیرون می رود و لااقل خودی او، خودی طرف را نیز در برمی گیرد. " (19)

میرشکاک نیز در جایگاه یوسف (ع) ، پیغمبری را رها می کند:

سودای سلطنت به کناری نهم

پیغمبری فدای زلیخا کنم (20)

علیدوستی نیز چنین می گوید:

لاله را زمان میلاد است

لحظه ها را لحظه فریاد است

باز از شور عشق یک شیرین

خفته در خون هزار فرهاد است (21)

و زکریا اخلاقی:

لاله هایی که زخون دل مجنون رویید

دسته کردند و سرگیسوی لیلا بستند (22)

عشق و نرسیدن به مراد

شیخ شهاب الدین سهروردی می گوید: "عشق عبارت است از محبتی که از حدبیرون رفته باشد و عشق با یافتن مراد نماند و شوق نماند، پس هر مشتاقی به ضرورت چیزی یافته است و چیزی نایافته، که اگر از جمال معشوق هم یافته بودی آرزوش نماندی، و اگر هیچ نیافته بودی و ادراک نکرده، هم آرزوش متصور نشدی پس هر مشتاقی یابنده ای، نایابنده باشد و در شوق نقص است زیرا که نایافتن در وی ضروری است. (23)

عزیزی که از عشق سرودن را گویی پیشه خود کرده است چنین می گوید:

اشک و آه است زهجران تو آب و گل ما (24)

جاده مجنون شده بی لیلی بی محمل ما

علی معلم شاعر مثنویهای سرسخت نیز از عشق و نرسیدن می سراید:

طیلسانی کنش از گریه عاشق کش لیلی

بر وی از رنگ شب وصل یراقی به تسلی

زینتی بر زنش از عشوه شیرین به چمیدن

چینی از جبهه فرهاد بر آن تا نرسیدن (25)

عشق و تحولات روحی

"حالت روحی عشق حالت پرشور و پرگدازی است که در نتیجه دور از دسترس بودن محبوب و هیجان فوق العاده روح و تمرکز قوای فکری در نقطه واحد از یک طرف و حکومت عفاف و تقوی به روح عاشق از طرف دیگر، تحولات شگرفی در روح ایجاد می کند و احیانا بلوغ می آفریند. البته هجران و فراق شرط اصلی پیدایش چنین حالتی است و وصال مدفن آن است و لااقل مانع است که به اوج شدت برسد و آن تحولات شگرفی که مورد نظر فیلسوفان است به وجود آورد. " (26)

و باز احمد عزیزی می سراید:

صد دشت پر خون می شود، صد بحر مجنون می شود

گر یک نگاه پرفسون، لیلی به عماری کند (27)

از همین شاعر:

از خیال زلف لیلی چاره ای نبود مگر

مثل مجنون پریشان رو سوی هامون کنم (28)

اینگونه عشقها بیشتر جنبه درونی دارد، یعنی موضوع خارجی بهانه ای است که روح از باطن خود بجوشد و برای خود معشوقی آنچنان که دوست دارد بسازد و از دیدگاه خود آنطور که ساخته - نه آنطور که هست - ببیند. کم کم کار به جایی می رسد که به خود آن ساخته ذهنی خومی گیرد و آن خیال را بر وجود واقعی و خارجی محبوب ترجیح می دهد. (29)

یاس عاشقانه

اریک فروم گفته است عشق نیز همچون دیگر هنرها و نبوغها استعداد ویژه ای است و کمند دلهایی که استعداد خلق عشقهایی بزرگ، زیبا و متعالی داشته باشند. یا شاید هم زیبای ای که به کار دل او بیاید و مخاطب شایسته و راستین حال و درد و خواست او باشد، درسر راهش سبز نشده و همچنان که بسیار نبوغهایی که شرایط رشدی نمی بینند و روحهایی که استاد روح پروری نمی یابند و ناشکفته و نارسته در دل خاک، اندامشان مدفون می ماند. بسیار دلهایی نیز هستند که صیادان هوشیار و زبردست عشقهای زیبا و نیرومند و بلندپروازی می توانند بود و در نخجیرگاه زندگی شان گشته اند و جسته اند و کمین کرده اند و انتظار کشیده اند و. . . صیدشان را نیافته اند و به صید چهارپایان و مرغان تلخ گوشت و زشت پر و بد پرواز هم دل نبسته اند و تن در نداده اند و دامشان همچنان خالی مانده و از این شکارگاه حیات با دستی خالی باز گشته اند و در آغوش مرگ سرد و بی امیدی خفته اند که: روحهای زیبا، کبکان خوش خرام ولایت عشقند و همواره در آرزو و جستجوی بازی که از آسمان فرود آید و برسرشان چنگ زند و قلب کوچک و گرمشان را بشکافد و به بال و منقار و چنگال جذبه شان بگیرد و صیدشان کند و به آسمانشان بردارد. (30)

بگو چگونه خطر باید، نشسته خامش دریاوش سیاوشی ندمید از خاک، چگونه بگذرم از آتش (31)

سودابه امینی، سیاوش را برگزیده است. اسطوره ای که می تواند او را از آتش هولناک زندگی عبور دهد و به سلامت به موعود برساند.

در جایی دیگر می گوید:

تنها ترم از عشق بعد از مرگ فرهاد

تنهاتر از اشکی که از چشم تو افتاد (32)

داکانی نیز از یاس عاشقانه خود می گوید:

نشانی نیست از شیرین

نشانی نیست از فرهاد

کتاب عاشقیها را

نمی خواند کسی جز باد (33)

عزیزی در سه بیت جداگانه ازناکامی در عشق می گوید:

در این وادی که جز حیرت سری بیرون نخواهد شد بجز با محمل لیلی، کسی مجنون نخواهد شد (34)

بیستونا بنگر کشته فرهاد و ببین

در پی خسرو شیرین توناکامی چند (35)

در مجلسی که شوق زلیخا مراد شد

یوسف نبود ورنه که ما می فروختیم (36)

بی نیازی از عشق نفسانی

صدرالمتالهین عشق نفسانی را در انسان از جمله فضایل به شمار آورده ولی در عین حال، این فضیلت را به طور مطلق در همه حالات و برای همه اشخاص ممدوح و نیکو ندانسته است. وی بر این عقیده است که این نوع محبت در اواسط سلوک عرفانی، برای بیرون کشیدن انسان از دریای شهوتهای حیوانی مفید و مؤثر می باشد ولی پس از استکمال به اینگونه امور، دون شان انسان بوده و شایسته مقام رفیع وی نمی باشد. (37)

عزیزی در این باره نیز سروده است:

نه محمل می برم در خود، نه لیلی در نفس دارم

بیابان جنونم تا قیامت این جرس دارم (38)

و محمدعلی محمدی چنین می سراید:

گر بخواهد برآید از بن چاه

گیسوان منیژه لازم نیست

وربخواهد به بام بنشیند

ماه و خورشید هم ملازم نیست (39)

عشق مجازی

عشق مجازی نیز از مواردی است که در سالهای آغازین انقلاب و سالهای جنگ، مجالی در شعر معاصر ما نیافته بود اما با فروکش کردن شعله جنگ، گاه جرقه هایی از عشق مجازی در ورطه شعر جهیدن گرفت.

احمد عزیزی در مذمت اینگونه عشقهای شهوانی گفته است:

اف بر آن دختران که در تب تن

با تو در شط شب شنا کردند (40)

در جایی دیگر نیز چنین می گوید:

خورشید خون در شب التماس

هوس ریخت بر دختران هراس

همه بانوان اسارت شدند

کنیزان کوی تجارت شدند

از آن شب ادب سر به دامن کشید

هنر هرکجا رفت شیون کشید (41)

فصل دوم: زن و حماسه

زن آنچنان که عشق می آفریند، حماسه می آفریند و آنچنانکه در عشق بزرگ و اساطیری می شود در جنگ نیز اسطوره گذشت و دلاوری و مردانگی می شود.

مردان به جنگ می روند و زن در غیاب مردان خانه، خود پاسبان زندگی می شود. او پاسبان حریم خانه و عشق و مهربانی است. او می ماند تا عشق بماند تا زندگی از حرکت نایستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خود عشق.

و مادرانی

کفن روی دستشان

دنبال نوجوانی خود بودند

در کوچه های مه

جوانی خود را شناختند

دوشیزگانی، دنبال کودکی خود

کفنی روی دستشان

در کوچه های دور

آوای کودکانه خود را شناختند

طفلانی

در پیش روی مادران به تباهی

و مادران کفنی روی دستشان (42)

1- مادر و حماسه:

قیصر امین پور لحظه وداع مادر با پسر رزمنده اش را اینگونه تصویر می کند:

این زن که بود

که بانگ"خوانگریو" محلی را از یاد برده بود

با گردنی بلندتر از حادثه

بالاتر از تمام زنان ایستاده بود

این مادر که بود

که می خندید؟

وقتی که لحظه

لحظه رفتن بود. (43)

حسن حسینی نیز خطاب به مادر می گوید:

می روم مادر که اینک کربلا می خواندم

از دیار دور یار آشنا می خواندم

مهلت چون و چرایی نیست مادر، الوداع

زانکه آن جانانه بی چون وچرا می خواندم (44)

سهیل محمودی:

خبربرما می آوردندای کاش

ترا اینجا می آوردندای کاش

چه باید گفت با مادر که گوید

شهیدم را می آوردندای کاش (45)

و سعید بیابانکی:

ای آنکه بپروریدی از شیرت، شیر

الحق که عصاره شرف بود آن شیر

امروز نگر به خیل گردان و ببین

هر قطره شیر شد هزاران شمشیر (46)

عبدالملکیان نیز با مادرش اینگونه نجوا می کند:

مادر! پیروزی نزدیکتر از گمان توست

من هر صبح او را می بینم

و او هر صبح به من لبخند می زند

مادر، شهادت را باور کن

افتخار را بیاموز

برایش نوشتم:

مادر، خداحافظ

تا سلام بر خونین شهر

خداحافظ

تا سلام بر پیروزی (47)

داکانی نیز از حماسه مادر می گوید:

مادرم، این سوی جبهه های نبرد

چشم در کار عشق می سوزد

بر لبانش دعای پیروزی است

شال فردای فتح می دوزد (48)

و سلمان هراتی از مادرانی برتر می گوید:

خدایا اسم این گلها چیست؟

اینجا مادران از کویر می آیند

اما دریا می زایند

کودکان طوفانی می آفرینند

دختران بهار می بافند

پسران برای توسعه صبح خورشید می افشانند. (49)

قزوه نیز از مادر انقلابی می گوید:

دیشب مادرم با چای و کشمش سرکرد

او قلبش برای انقلاب می تپد (50)

عبدالملکیان، شاعر مادر حماسه ها چنین می نویسد:

مادر، سلام

خانه ات آبادان. . .

مادر غمت مباد که تاریخ جنگ ما

با خون پاک و روشن مریم

نوشته خواهدشد

. . . مادر غمت مباد

قلب بزرگ و دست دعایت بلند باد

مادر غمت مباد

اینجا که بیدریغی خون جاری است

مظلوم زخمی ات

تا انهدام ظلم

دست از مدار ماشه بر نمی دارد

. . . مادر، اینجا ستاره ها همه روشن

اینجا ستاره ها همه نزدیک

مادر در آسمان روشن اینجا پرواز ممکن است

. . .

مادر اینجا حضور ناب خدا جاری است

اینجا همیشه فرصت بیداری است

دیروز در هرم آفتاب و آتش جبهه

یک زن به سن و سال تو را دیدم

. . . گفتم: سلام مادر

چرخی زد و به شوق نگاهم کرد

در التهاب گونه او

قد کشیده اشک

. . . مادر

این نامه یک اشارت کوتاه از سرزمین نور و نخل و پرنده است

مادر

چشم انتظار باش

چشم انتظار مژده پیروزی

تا روشنای فتح

خداحافظ. (51)

2- همسر و حماسه زن

وقتی عروس خانه بخت است، چون قاصدک و چون کبوتر، پیغام شیرینی و شکوفایی می آورد و این کبوتر کوچک چه بزرگ و شگفت می شود وقتی که عاشق را به سوی معشوقی زیباتر روانه می کند.

محمدعلی محمدی چنین می گوید:

پدری اکبر خود را بوسید. . .

و عروسی به سر حنظله خود

گل ریخت

سبزپوشان

به خزان خندیدند. (52)

و باز عبدالملکیان:

از لب بام کفتری پر زد

از دل زن کبوتر شادی

مرد در فکر نینوایی بود

مرد در فکر روز آزادی

مرد در پیچ کوچه سرگردان

چشم در چشم همسرش خندید

چشم زن دید جبهه در جبهه

مرد او مثل شیر می جنگید. (53)

محمدعلی محمدی ، یک زن را عامل تکامل خود می داند:

یک زن مرا به جبهه فرستاد

من شعر کاملی شده بودم

او خواست تا سروده شوم

اما

تنها به گوش اهل دل

آنان که بی گدار

چشم از جهان گسسته به جانان رسیده اند. (54)

حماسه زن، تنها در دل کندن از این و آن نیست بلکه هرجا که شد خود نیز مردانه تیغ به دست گرفته است:

سودابه امینی چنین می سراید:

گیسوی خسته ات را، در چنگ می فشاری

با دشنه می گذاری دل بر مدار آتش (55)

و باز محمد علی محمدی:

زنان مرد چه دلهای محکمی دارند

که دود هیمه تر حتی

نمی به چشم غضبناکشان نمی آرد. (56)

عبدالملکیان این بار از زبان یک زن سخن می گوید:

کمان و ترکش و تیرم را

به اسب شوی خود بستم

و مادرم با اشک

غروب بدرقه را

به صبح حادثه پیوست. (57)

فصل سوم: زن و اندوه

در طول تاریخ ظلمهای فاحش و فجیعی در حق زن شده است. چه بسیار زنانی که در پای خدایان سنگی قربانی شدند، چه بسیار دخترانی که بدن نازکشان زیر خاک جاهلیت پوسید، چه بسیار زنانی که با شوی مرده خویش در خاک مدفون شدند، چه بسیار زنان شوی از دست داده ای که اندوه تنهایی و بار سنگین حفظ زندگی را بر دوش کشیده اند و جز صبر و سکوت از آنان برنیامده است. صبر و سکوتی که چهره ای مقدس و اهورایی به خود گرفته است. غلامحسین عمرانی از سکوت و شکیبایی زن چنین حکایت می کند:

بانوی رود

بانوی باغ

بانوی برجهای اساطیری

وقتی که از کرانه دریا

برمی آیی

خاموشی تو را

برساحل شکیب آواز می دهم

بانوی چشمه سار درخشان کوهها. (58)

و محمدعلی محمدی چنین می گوید:

من از رسوم کهن می گویم

که گیسوان زنان را

به خون چهره ناخن کشیده می آغشت

و گیسوان به خون رنگینتر

نشان حرمت ایام پاکبازی بود

من از رسوم کهن می گویم

که پا به پای شما می آیند و مثل انسان پا بر غبار می سایند

من از دوام رسالتها

و از اصالت انسانهای مرد می گویم. (59)

عزیزی می گوید: چقدر از حجم اندوه تو می ترسم

چقدر از شط گیسوی پریشانت

و مثل بره ای از شانه کوه تو می ترسم. (60)

و باز محمدی:

در ملتقای آتش و طوفان، سکوت و صبر

من ایستاده ام

تا با نگاه خود

پژواک ناله های زنان باشم

یا آه کودکان

آیینه ای برای جهان باشم. (61)

میرشکاک نیز می گوید:

پاهای من پر از پرنده و طفل است

و سینه ام

پر از صدای دختران جوانمرگ. (62)

زن نمادی از عشق و زندگی است که بیشترین نصیب او از این دو، شیون و اندوه است. گویی زن و شیون همزاد هم بوده اند.

سودابه امینی از سوگواری خود می گوید:

شب در طنین گیسوان سوگوارم تا سحر رقصید

پروانه ای تاریک

پیشانی داغ مرا بوسید

دیدم زنی

با بافه های گیسوان مرده اش در چنگ

پیچیده در خون خدا و شیون و فریاد

سمت تو می آید

با کودکان گمشده درباد

سوگ سیاوشان

میعاد ماه است و زن و شیون. (63)

امین پور نیز از شیون مادر می گوید:

امشب در خانه های خاکی خاک آلود

جیغ کدام مادر بیدار است

که در گلو نیامده می خشکد

در زیر خاک گل شده می بینم:

زن روی چرخ کوچک خیاطی

خاموش مانده است

باید گلوی مادر خود را

از بانگ رود، رود بسوزانیم. (64)

مصطفی علیپور نیز از زنان اندوهگین چنین می گوید:

کوچه ها

در تصرف چهلچراغهایی است که دنباله خورشیدند

و گورستانها در تملک خواهرانی که برادری را از گورهای تازه آموخته اند

مادران برسجاده می میرند

و پدران تشنه تقسیم دریا و پرنده اند. (65)

عبدالجبار کاکایی زبان حال مادر شهید و گفتگوی او را با قاب عکس فرزندش چنین تصویر می کند:

به شوق خلوتی دگر که روبه راه کرده ای

تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای

محله مان به یمن رفتن تو رو سپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات

دل مرا شکسته ای، ببین گناه کرده ای

چه بارها که از غمت به شکوه لب گشوده ام

و نا امید گفته ام که اشتباه کرده ای

ولی تو باز بی صدا درون قاب عکس خود

فقط سکوت کرده ای فقط نگاه کرده ای (66)

سلمان هراتی ظلم رفته برمادران را که میراث گذشته است اینگونه واگویه می کند:

من نبودم مادرم یتیم شد

من نبودم

درختان، به شکوفه نشستند

. . .

ارباب صبحانه ای لذید از انجیر خورد

مادرم گفت:ای کاش گرگها مرا می بردند

ای کاش گرگها مرا می خوردند

من نبودم

مادرم یتیم شد

هیمه های نیم سوخته

کله چال

را از آتش می انباشتند

و ارباب کاهنی بود که با هیمه های نیم سوخته

به تادیب مردم برمی خاست

. . .

مادرم غذای خاکستر می خورد

و بچه های خاکستر به دنیا آورد

برای رفوی پیراهنهای پاره ما

دوبیتی و اشک کافی بود

سوزن که بر دستش می رفت

نه بر جگرم می رفت

کی می توانستم گریه کنم

آیا آسمان بر زمین آمده است

ما که چیزی احساس نمی کنیم

بالش من سنگین بود از اشکهای من

با گوشه زمخت لحافم

اشکهایم را می ستردم

بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدیم سبز می شد

از بس گریسته بودم

آسمان تنها دوست مادرم بود

مادرم ساده و سبز مثل "ولگان "بود

من شعرهای ناسروده مادرم را می گویم

من با "امیرگته یا" خوابیدم

من با "امیرگته یا" شیر خوردم

من با "امیرگته یا" گریه کردم

من نبودم

من شاعر نبودم

مادرم یتیم شد. (67)

زن در عرصه اجتماع ساده و صبور همپای مردش می کوشد و می خروشد تا چرخ روزگار همچنان بچرخد و از حرکت باز نایستد:

میرشکاک این حکایت را چنین می گوید:

بر میان بسته تیغ، بید و بلوط

پا به پای برهنه پامردان

سنگ در دامن زنان شکنج

داس در دست دختران غرور (68)

کاکایی از زن ایلیاتی می گوید:

اینک ای مظلوم بی سامان ایل

ای زن پیوسته در حال رحیل

ای پلنگ آیین چشم آهو سلام

لاله دامان دالاهو سلام (69)

و عبدالملکیان:

یک روز زنم گاو را و مرا هی می کرد

و دیگر روز من گاو و زنم را هی می کردم

سی سال است که من و زنم یک سهم داشته ایم و گاومان یک سهم

سی سال است که با عرقریزان من و زنم

شیارها و کرتها را آبیاری می کند

سی سال است که با دستهای ترک دار من و زنم

در خاک ریشه می دواند. (70)

فصل چهارم: زن و مادری

مادر، در ادبیات کهن ما جایگاه خاصی دارد. برای بیان رنج و اندوهی که بر دوش بشریت و شاعر معاصر نیز است، از رنج و اندوه مادر وا گویه کرده است. در اشعار حماسی از حماسه مادر و در شعر سیاسی از قربانی شدن او و یا شوی و فرزندانش سخن گفته است. گاه از مادران اسطوره ای تاریخ برای بیان مقاصد خود سودجسته است و گاه برخی عناصر عالم را به مادر تشبیه کرده و در استعاره را از وجود مادر پرورده است.

احمد عزیزی:

چون گل کودکی بازتر شد

مادرم از وجودم خبر شد (71)

غلامحسین عمرانی:

به احترام پدر یا به یاد مادرمان

به نام خانه و دیوار و در سلام کنیم (72)

عبدالجبار کاکایی:

تا مادرم نام مرا زایید

عاشقترین، عاشقترین بودم (73)

سامان هراتی:

شاید تو شقایقی باشی

که در دفتر فردای مادر می درخشی (74)

فصل پنجم: زنان مذهبی

زنان بزرگ تاریخ، همیشه در ادبیات فارسی حضور داشته اند. اما شعر انقلاب که شعری متعهد و شیعی است از بانوان بزرگ دین، به خصوص از شخصیتهای مبارک زنان بزرگ شیعه، بهره جسته است.

1- فاطمه زهرا (س):

از فاطمه راکعی:

در باور زمانه نگنجد خیال تو

آری حقیقتی به حقیقت فسانه ای

"زهرا"ی پاک ای غم زیبای دلنشین

تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای (75)

احمد عزیزی:

تو شاه جهان پور پیغمبری

ز طاها و طوبی و از کوثری

شها جز تو این در و گوهر که راست

به شاهان چومرضیه مادر که راست (76)

سهیل:

شگفتا با حضور مادر تو

به هنگام وداع آخر تو

نزد آتش به جان آسمانها

نوای آب، آب از خنجر تو (77)

ساعد باقری:

مگو غرق خون حسین است صحرا

از این داغ ای وای،ای وای زهرا (78)

جلال محمدی:

پیش!ای خیبر گشایان خبیر

با کلید رمز یا زهرایتان (79)

سلمان هراتی:

مادر با احتیاط

از کنار آیینه می گذرد

به مزرعه می رود

و صریح می گوید: "توکل بر خدا"

قربان درد دلت یا فاطمه زهرا. (80)

2- زینب کبری (س)

شعر انقلاب بویژه، شعر دهه اول به جهت همزمانی و همسویی با جنگ، از بین زنان برتر عالم، زینب (س) را برگزیده است. و شاعران بیشترین سروده های حماسی خود رانثار او کرده اند.

عزیزالله زیادی:

دستهاتان خوشه چین تاکهای شعله باد

کین زن گریان به ناقه، یادگار حیدر است (81)

احمد عزیزی:

بر این شام غریبان تا شب افتاد

به روی هر سری، صد زینب افتاد (82)

حسن حسینی:

با زمزمه سرود یا رب رفتند

چون تیر شهاب در دل شب رفتند

تا زنده شود رسالت خون حسین

با نام شکوهمند زینب رفتند (83)

سهیل محمودی:

چو آوردند یا رب آب و آتش

به روز خیمه و لب آب و آتش

ز اشک کودکان و داغ زینب

به هم پیوسته امشب آب و آتش (84)

علیرضا قزوه:

او یک شب خواب خیمه های امام حسین را دید

خواب زینب را

خواب رقیه را

و فردایش مرا به آقا سپرد و روانه کرد (85)

حسین اسرافیلی:

زان فتنه خونین که به بار آمده بود

خورشید"ولا" بر سردار آمده بود

با پای برهنه، دشتها را زینب

دنبال حسین، سایه وار آمده بود (86)

سلمان هراتی:

با ما بگو

زینب کجا گریست؟

زینب کجا به خاک فشانید

بذر صبر؟

بر ماسه های توای گردباد مرگ

وقت درنگ ناقه دلتنگی

زینب چه می نوشت؟ (87)

بازهم سلمان هراتی:

با زمزمه بلند توحید آمد

بالای سرشهید جاوید آمد

از زخم عمیق خویش سرزد زینب

چون صاعقه در غیبت خورشید آمد (88)

محمدعلی محمدی:

کربلا بود و گردباد بلا

آتش افشان فتنه بر صحرا

داغ در داغ سینه زینب

سرخ در سرخ پیکر شهدا (89)

و بالاخره حسن حسینی که شعر مذهبی را در شعر نو با گنجشک و جبرئیل به اوج رسانید: پلک صبوری می گشایی

و چشم حماسه ها

روشن می شود

کدام سرانگشت پنهانی

زخمه به تار صوتی تو می زند

که آهنگ خشم صبورت عیش مغروران را

منغص می کند می دانیم

تو نایب آن حنجره مشبکی

که به تاراج زوبین رفت

و دلت

مهمانسرای داغهای رشید است

ای زن

قرآن بخوان

تا مردانگی بماند

قرآن بخوان

و تجوید تازه را

به تاریخ بیاموز

و ما را به روایت پانزدهم معرفی کن

قرآن بخوان

تاریخ زن

آبرو می گیرد

وقتی پلک صبوری می گشایی

و نام حماسی ات

برپیشانی دو جبهه نورانی می درخشد:

زینب! (90)

3- مریم (س) :

جلوه خارق عادت مادری مریم، سرتاسر دوره های ادبیات ایران زمین را به شوق آورده است و شعر معاصر نیز با نگاهی نو به مادری مریم می نگرد.

احمد عزیزی:

به قصر مشیت همه قیصریم

مسیحیم و از مریم مادریم (91)

باز عزیزی:

ما مسیح چمنزار نوریم

مریم بیشه های شعوریم (92)

عباس باقری:

او کز ملاط آب و آتش ارغوان بیخت

وز آستین مریمی، عیسی برانگیخت (93)

حسین اسرافیلی:

در من عشقی است

چون شور طور در موسی

به عصمت طفلان و طهارت مریم

ابدیت در وجود من جاری است. (94)

4- هاجر:

هاجر را می شود هجرت، غربت و محبت نام نهاد. زنی که همسایه خداست.

عزیز الله زیادی:

آنک غریو کوس تاتاران

در عرصه الله اکبر بود

چشم خدیجه خون، ابوطلب

خونین دلش چون فرش معبر بود

هاجر کنار حجر اسماعیل

در لجه ای از خون شناور بود (95)

علی معلم:

آنک بر آمد هاجر اسماعیل با او

بر بوقبیس استاده جبرائیل با او (96)

باز معلم:

ای نطق مرغان مهاجر فهم کرده

اسرار ابراهیم و هاجر فهم کرده (97)

5- نرگس:

احمد عزیزی:

ای نرگس مخمور ببین در صف گلها

مهدی به نماز آمده با آن قد و قامت (98)

باز هم عزیزی سروده است:

با نور طفل نرگس در نیمه های شعبان

شکر خدا که برخاست ظلمت زمحفل ما

احمد زشوق مهدی امشب به کوی نرگس

انگشتری نهادند در دست سائل ما (99)

6- آمنه:

احمد عزیزی درباره آمنه و فرزندی که در حرای سینه دارد سخن می گوید:

بیاای آمنه ای مادر نور

بدوش این مژده از پستان تنبور

تو نوری در دل آیینه داری

تو طفلی در حرای سینه داری

تو اکنون دامنت ثقل زمین است

تو طفلت از شبانان امین است

بیاای آمنه ای مادر روح

بگیر این آخرین نیلوفر روح

از این ساعت حیاتی در دل توست

از این پس کائناتی در دل توست

از این پس دامنت امن حریم است

مخسب ای آمنه این گل یتیم است (100)

البته چهره زنان بزرگ دیگری چون فاطمه بنت اسد، خدیجه، سمیه، سارا و. . . در لابلای واژه های شعر انقلاب به نمایش گذاشته شده که از ذکر نمونه خودداری می نماییم.

فصل ششم: زن برتر

اما زن برتر از نگاه شاعر معاصر چگونه زنی است؟

عمرانی می گوید:

برآمد زبام دماوند روشن

زنی، با ردای طمانینه برتن

زنی دامن از هرچه "من" برگرفته

زنی برگرفته از این "هرچه" دامن

زنی از تبار کهن زاد دریا

که اش باید از لون دیگر سرودن (101)

و میر شکاک می گوید:

فراتر از این دور

مرا چشم در راه مانده است

زنی

تنش از آسمان، جانش از امتداد

در آغوشش آیینه های بیشمار

برابر در آفاق چشمش خزان و بهار

به دور از چنین باد و چونان مباد. (102)

فصل هفتم: زن، تشبیه و استعاره

در جای جای ادبیات فارسی زن همیشه به عنوان عنصری بوده که بتوان چیزهایی را به او تشبیه کرد. در شعر امروز نیز بسیاری از این استعاره ها جدید و تازه و بعضا تکراری و قدیمی وجود دارد و اینک نمونه هایی از این تشبیهات و استعاره ها:

همایون علیدوستی:

در صبح خون زمادر خورشید زاده اند

قومی که در غدیر شفق سر نهاده اند

احمد عزیزی:

زیر زخم قبیله ای که در او

خواهر عشق مادر بتهاست (103)

عزیزی در جای دیگر:

یتیم عشق مرا زاده مادر دهر

به غیر زلف تو دلبر که می کشد نازم (104)

میرشکاک دل خالی از عشق را به تنور تهی از آتش مادر تشبیه کرده است:

چون تنور سرد مادرم تهی

از حضور شعله های آتشی

بس کن ای دل،ای دل تباه من

خنده آور است از تو سرکشی (105)

محمدعلی محمدی:

این یال اسب کیست

چون زلف دختران امید

برخاک

خورجین خاطرات قدیمی را

از سکه های نقره

از زلف دختران امید

از قبضه های خنجر

از شانه های چوبی

از کاسه های خالی خوب

پر کردم. (106)

در همان جنگلی که برکوهش

مارها خواهران ما بودند

کودکان از وبای خون بالغ

زخمها همسران ما بودند (107)

سودابه امینی خورشید را بانویی تصور کرده است که . . .

آن سوی وهم نیلگون

بانوی خورشید

با گوشواری سبز

با گوشواری سرخ

پرواز مرغ عاشقی را می سراید

آن سوتر از وهم جهان

دریای از نور

آغوش خود را می گشاید. (108)

حسین اسرافیلی:

شفق شرمگین از شط خونتان

فلق لیلی آوای مجنونتان (109)

عبدالجبار کاکایی:

زلیخای بی رحم پاییز

دریده است پیراهن من (110)

و علیرضا قزوه عشق را مادر و خود را طفل تصور کرده است:

ای عشق به خواهشم مرا در می یاب

هنگام نیایشم مرا در می یاب

چون طفل به دور مانده از مادر خویش

محتاج نوازشم مرا درمی یاب (111)

احمد عزیزی:

زخم از تپه شقایقها

مادر خاک را صدا می کرد (112)

شاعران معاصر از "دختر" نیز تعابیری ساخته اند:

سهیل محمودی:

انگار دوش دختر خورشید

این دختری که اینهمه زیباست

تن شسته در طراوت دریا

کاینگونه دلفریب ودل آراست (113)

عزیزی ترکیب دختر خواب را چنین به کار می برد:

نه شبنم، نه مریم، نه مهتاب بود

به دامان شب، دختر خواب بود (114)

عروس نیز از نظر شاعران معاصر دور نمانده است و گاه ترکیباتی با این مفهوم ساخته اند:

عباس باقری:

گویی عروس اشک من در عقد چشم است

اینان که گل بر دیده عالم نشسته (115)

علی معلم:

به روم و روس می بری، به بوق و کوس می بری

نه مام توست این وطن که را عروس می بری

صداع حجله می دهند از این عروس رایگان

چه بنگره است در زمین از این نبهره رایگان (116)

فصل هشتم: زن و ساده نگری

همه انسانها براساس فطرت پاک الهی آفریده شده اند. همه روحی خداجو دارند اما زندگی و رنگهای آن، گاه گرد نسیان برچشمهای آن جهانی می پاشد و مفهومی ساده و کم عمق به زندگی انسان می دهد.

شعر امروز ایران با دختران و زنانی که جاذبه های مادی آنها را به سمت خود کشانده برخورد متفاوتی داشته است. برای نمونه بریده هایی از شعرهای علیرضا قزوه را با هم مرور می کنیم:

بگذار. . . روزنامه ها بنویسند:

خانمها برای تناسب اندام

از یوگا استفاده کنند (117)

. . . بعضی شعرهایشان را

به مینا و آیدا و سوزی تقدیم می کردند. (118)

. . . کسی گیتار را ترجیح می دهد

سوزی بی آنکه خجالت بکشد

نامه های بوی فرندهایش را برای مادرش می خواند. (119)

. . . چرا باید از زیر روسریهای ژرژت

رشته های جهنم شعله بکشد

مگر اینجا الجزایر است. (120)

. . . اگر ناخنهای لاک زده

صورت انقلاب را نمی خراشیدند (121)

. . . بگذار ملوک

به آرامگاه خانوادگی اش بنازد

و هر روز عکس پدر بزرگوارش را پاک کند

دیروز در خیابان زنی را دیدم که

مانتوهای سبک سامورایی را تبلیغ می کرد

با آستینهای تنگ

مخصوص آنان که با تیمم نماز می خوانند. (122)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان