سیاست روز ، 19/1/80
چکیده:
در این گفت وگو ضمن اشاره به پیشینه رابطه اسلام و غرب، در بستر شناساندن مؤلفه های قدرت دو فرهنگ، به بررسی مشکلات گذشته و حال و نیز ارائه راه حل هایی جهت رفع این معضلات پرداخته شده است.
پیشینه ارتباط اسلام و غرب دقیقا روشن نیست; ولی در کتاب هایی مثل تاریخ مسعودی و یعقوبی، واژه های «فرنگ » یا «فرانک » یافت می شود که نشان می دهد مسلمانان و ایرانیان، غرب را می شناخته اند. ویل دورانت هم می نویسد که هارون الرشید یک اعت برای شارلمانی به عنوان هدیه فرستاد. به نظر می رسد رابطه اسلام و غرب به زمان صدر اسلام می رسد که البته باید منظور خودمان را نسبت به غرب یا مسیحیت روشن کنیم. اگر منظور غرب جغرافیایی باشد، آثار یونانی قدیم در صدر اسلام و در زمان مامون به وسیله بیت الحکمة به زبان عربی ترجمه شد و در همان زمان مسلمانان با غربیان آشنا شدند. لذا اگر رابطه فکری - فرهنگی منظور باشد، از آغاز تاریخ اسلام، مسلمانان غرب را می شناختند. ولی اگر منظور از رابطه اسلام و غرب، رابطه اسلام و مسیحیت باشد، این رابطه ای است مانوس و دیرآشنا; چرا که اصول مشترکی دارند و بر خلاف مسیحیت و یهودیت، هیچ اختلافی بین اسلام و مسیحیت موجود نیست. اما اگر منظور رابطه به معنای جغرافیایی باشد، سابقه این به ایران قبل از اسلام برمی گردد و چنان که گفته اند، هنگامی که امپراتور روم مدارس آتن را گرفت، فیلسوفان آن به دربار ایران پناهنده شدند که این پناهندگی قطعا بدون دلیل و شناخت نبوده است. منتها از صد سال پیش در رابطه با غرب غفلتی از سوی ما پیش آمد و متاسفانه آثار عقب ماندگی در فرهنگ ما بروز کرد. بعضی از متفکران خواستند غرب را داخل فرهنگ اسلامی جا دهند و گروهی به دنبال اسلامی ناب بودند و می گفتند باید احساس بی نیازی و استقلال داشت تا هویت اسلامی مان حفظ شود. البته نوع دیگری از مواجهه را نیز شاهد هستیم که گروهی خواستار دیالوگ بیشتری با غرب بودند; یعنی با برقراری نوعی ارتباط، سعی کنیم آنها را بشناسیم و عناصر مثبت آنها را بگیریم که این جریان تا کنون ادامه دارد.
به نظر من تلقی درست از خالص گرایی آن است که ما در اصول، به مبانی اسلامی متکی باشیم و در موارد دیگر، از دستاوردهای همه تمدن ها، از جمله غرب، استفاده کنیم. این هدف در جمهوری اسلامی هم مورد توجه قرار گرفته است که شاهد آن، تفکیک قواست که روشی غربی می باشد. بسیاری از روشنفکران اسلامی به این نتیجه رسیدند که باید رابطه ای را با مؤلفه های غربی، از جمله علم برقرار کنند و به همین جهت افرادی چون سید جمال به دنبال یک گفت وگو و مراوده بودند.
اما اینکه پیشینه اسلام و غرب چندان درخشان نبوده است، یک واقعیت است و آنها و ما سوءظن هایی نسبت به هم داریم. آنها در جنگ های صلیبی ضربه هایی از اسلام خوردند. پیشرفت های عثمانیان در غرب هم خاطره ای تلخ است; به گونه ای که کاپلستون می گوید: «اگر مسلمانان وارد اروپا می شدند، ما اکنون صاحب این تمدن نبودیم.» برای رفع این سوءظن ها باید از لحاظ فکری و فرهنگی برخوردهای خشن را تقبیح کنیم و شرایط خاص گذشته را تایید ننماییم تا این گونه گمان نشود که آن تفکر باقی مانده است. کار دیگر این است که عناصر مثبتی را که داریم معرفی و مطرح کنیم. نمی توان نادیده گرفت که فعالیت فرهنگی ما کم بوده است که بخشی از این حرکت، به دیپلماسی خارجی دولت بر می گردد تا با احداث بخش های فرهنگی در سفارتخانه ها، چشم اندازهای درخشان فرهنگ اسلام را نمایان سازند و بخش دیگری هم از وظایف روشنفکران است که در جهت شناساندن عناصر دینی کوشا باشند. واقعیت آن است که خیلی از غربیان به دلایل مختلف فکر می کنند که اسلام دشمن غرب است; در حالی که این گونه نیست.
نکته قابل توجه آن است که نظام سیاسی اسلام با نظام سیاسی مسیحیت تفاوت هایی دارد که مثلا می توان به پررنگ تر بودن صبغه های سیاسی و اجتماعی اسلام اشاره کرد. واضح است مسیری را که ما بر اساس اسلام طی خواهیم کرد، با مسیری که غرب بر اساس مسیحیت طی خواهد نمود، تفاوت های عمده ای خواهند داشت و مسلم است که نمی توانیم مبانی دینی را کنار بگذاریم; پس باید آنها را حفظ کنیم و درست استفاده نماییم. اما برای اینکه بتوانیم از این مبانی حقوقی و سیاسی استفاده کنیم، باید از طریق متخصصان فقهی - کلامی، عناصر حقوقی و سیاسی را به خود معرفی و بازسازی کنیم و این کار را به گونه ای انجام دهیم که دنیای امروز آن را بفهمد; یعنی مطابق نیازهای روز آنها را تفسیر کنیم; به طوری که هم بتوانیم آن عناصر را حفظ کنیم و هم به کار ببریم; به طوری که بهانه به دست کسی ندهیم که ما را مثلا متهم به نقض حقوق بشر کنند.
اما چگونه می توان هم بر ارزش ها و معارف مشترک بشری دست گذاشت و هم تنوع و تکثر فرهنگی را نادیده نگرفت؟ به نظر من قضیه در یک کلام به دستاوردهای علمی برمی گردد; یعنی شناخت علمی که در غرب پا گرفت و گسترش پیدا کرد تا حد زیادی می تواند زبان مشترک میان ملت ها باشد. این همان نظری است که لایب نیتز مطرح کرد و بر سر آن هم خیلی کار نمود; هرچند نتوانست آن را به جایی برساند. زبان معرفت و علم تنها زبان مشترک می تواند باشد و ما باید نظام زندگی، نظام سیاسی و نظام اجتماعی مان را بر اساس دستاوردهای علمی بنا کنیم. اجازه بدهید مثالی بزنم: در بعضی جلسات یونسکو در تهران، بعضی آقایان صحبت از جامعه شناسی اسلامی می کردند و آن را مقابل جامعه شناسی غربی قرار می دادند. ولی آیا جامعه شناسی یک علم است یا خیر؟ در صورت علم بودن آن، با تعریفی که ارسطو از علم دارد، مطابقت ذهن با عالم واقع صورت گرفته است. پس جامعه شناس به عنوان یک عالم، باید ذهنش را با یک سری واقعیت ها تطبیق دهد که چنین چیزی البته نه اسلامی دارد و نه غربی و نه شرقی و نه اروپایی. علم جامعه شناسی یکی بیشتر نمی تواند باشد. مگر اینکه شما آن را با ایدئولوژی ها مخلوط کنید. در علم، زبان مشترکی پیدا می شود که محیطهای دیگر هم بر طبق آنها می تواند به پیش بروند و نمونه اش ژاپنی ها هستند که از طریق زبان علمی توانسته اند با ملت های دیگر ارتباط برقرار کنند.
از موضوعات دیگری که باعث سوءتفاهم بسیار میان جهان اسلام و غرب شده است، مقوله استعمار است. در اینکه استعمار پدیده شومی بوده است و حتی خود غربیان هم از آن آسیب دیده اند تردیدی نمی تواند کرد. اما واقعیت آن است که استعمار، نتیجه مسلم رشد مغرب زمین است. به نظر من تنها راهی که جلوی مسلمانان قرار دارد، مجهز شدن به دستاوردهای علمی است. ما باید از این طریق پیش برویم و عناصر را بشناسیم و بعد برای پرکردن خلای که از جهت علمی در فرهنگ های شرقی و اسلامی به وجود آمده است تلاش کنیم.
پس در نهایت باید بگویم اولا از نظر سیاسی تذکر آنچه که در گذشته رابطه اسلام وغرب رخ داده است مورد تایید ما نیست و دوم اینکه غربیان در نتیجه پیشرفت های علوم طبیعی و نوعی رشد ماتریالیسم از پاره ای نیازهای معنوی و روحی فاصله گرفته اند که الآن مدعی اند که پست مدرنیسم در صدد احیای آن است. ما می توانیم با تکیه بر فرهنگ اسلامی مان از لحاظ عرفان و توجه به عناصر معنوی، حرفی برای گفتن داشته و با معرفی افرادی چون مولوی که پرورش یافته مکتب قرآنند، این جنبه قرآنی را پررنگ تر کنیم تا ضمن گرفتن مؤلفه های علمی غربیان، مکالمه ای را با آنها آغاز کنیم.
اشاره
1. در این گفت وگو، روش صحیح ناب گرایی این گونه معرفی شده است که در اصول به مبانی اسلامی متکی باشیم و در موارد دیگر به دستاورد همه تمدن ها، از جمله غرب، توجه نماییم. صرف نظر از مسائل گسترده ای که در این گستره مطرح است، مثل اینکه آیا ممکن است دستاوردهای یک فرهنگ را منسلخ از ذات آن اخذ نمود یا نه، نکته قابل توجه آن است که دستاوردهای علمی دیگر تمدن ها در صورتی قابل اخذ است که دست کم هیچ گونه تعارضی با اصول و فروع دینی نداشته باشد; نه اینکه به صرف عدم تعارض کالاهای فرهنگی یک تمدن با اصول و مبانی دینی و با فرض تضاد با فروع، به جذب آن مبادرت ورزید. باید توجه نمود که اصول و مبانی دینی، در جوانب مختلف فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، بسیار فراتر از اصطلاح رایج «اصول دین » است.
2. در این گفت وگو، حل مساله رابطه اسلام و غرب به عنوان تابع هدف، و تضادها و معضلات اجرایی آن از جمله گذشته نه چندان روشن و نیز اصول و مبانی طرفین به عنوان محدودیت فرض شده است; در حالی که در چنین فضایی از طرح مساله، موارد عمده ای از اهداف و آرمان های اصیل اسلامی، چونان تشکیل امت واحد اسلامی و... مغفول می ماند. دیدگاه های جایگزین دیگری نیز در نحوه نگرش به مساله فوق موجودند که از جمله آنها می توان به این منظر اشاره نمود که تابع هدف، «نیل به اهداف اصیل اسلام در همه عرصه های فردی و اجتماعی » باشد و دیگر معضلات، از جمله ضعف توانایی علمی دنیای اسلام و بالتبع ارتباط اسلام و غرب، از محدودیت های متعارض با آن هدف متعالی فرض گردند که تفاوت دو نحوه نگرش بسیار اساسی می نماید.
3. در مورد راه حل اخذ دستاوردهای علمی نیز یادآوری این نکته لازم است که تناول از نتیجه تلاش دیگران بدون عنایت به علل موفقیت آنان، بخشیدن ماهی به فرد گرسنه است; در حالی که پرداختن به دلیل اصلی بروز چنین موفقیت هایی که به اشتباه و یا بنا به مقتضای طبع عافیت جوی انسانی به جذب آنان متمایل شده ایم، آموختن ماهی گیری به وی است و واضح است تا هنگامی که فرد محتاج، ماهی گیری نیاموزد، احتیاجش ابدی است.
4. در این گفت وگو آمده است «زبان معرفت و علم تنها زبان مشترک است و ما باید نظام زندگی، نظام سیاسی و نظام اجتماعی مان را بر اساس دستاوردهای علمی بنا کنیم.» از قرائن موجود در مقاله به خوبی روشن می شود که مراد از علم، علم تجربی - حسی است. باید گفت که اولا این نوع زبان (علم تجربی - حسی) از بیان بسیاری از واقعیات و حقایق معنوی و ارزشی ناتوان است و ثانیا در معرض تغییر و تحول و عدم ثبات است; از این رو آیا بهتر نیست که بنای گفت وگو بر اساس ویژگی ها و نیازهای مشترک همه انسان ها شکل بگیرد؟
5 . اینکه می گویند «در علم زبان مشترکی پیدا می شود که...»، مرادشان علم موجود است. در حالی که تعریف علم، بر همان مبنای ارسطویی، بر علم آرمانی صادق است. آقای صانعی بدون اقامه هیچ دلیلی احکام علم آرمانی را به آنچه امروز به عنوان علم معرفی می شود بار کرده است. ایشان ابتدا باید ثابت کند که آنچه اینک به نام علم عرضه می شود، همان علم مطابق واقع واحدی است که «یکی بیشتر نمی تواند باشد»، آنگاه آن را زبان مشترک بنامد.
6 . رؤیای علم فارق از ارزش، به ویژه در علوم انسانی، چیزی است که تنها در اذهان ناآشنای با حقیقت علوم و ساز و کار پیدایش و حجیت یافتن نظریه های علمی، یافت می شود. علم چه در ناحیه پیدایش، چه در ناحیه آزمایش، چه در ناحیه گسترش، از ارزش های جهت دهندگان به فرایند علمی، همچون تخیلات و تمایلات شخصی انسان، خواسته های سیاست مداران و دارندگان زر و زور و... جهت می یابد; بنابراین علوم اسلامی با علوم غیراسلامی تفاوت پیدا می کنند.