آخوند خراسانی رحمه الله از عالمان دوره مشروطیت بود. در آن زمان که دو دستگی بین روحانیان ایجاد شده بود، بسیار اتفاق می افتاد که تنی چند از دسته مخالف، مجبور می شدند برای رفع گرفتاری هایشان سراغ آخوند بیایند. از ایشان تقاضاهایی می کردند و او با کمال سعه صدر درخواست شان را انجام می داد.
یک بار یکی از بزرگ ترین بدگویان ایشان که همیشه در همه جا پشت سر ایشان سخنان بد و ناسزا می گفت، خدمت وی رسید. این مرد که از سخنرانان معروف کربلا بود، می خواست خانه خود را بفروشد و قرض های خود را بپردازد. خریدار به وی گفته بود: اگر آقای آخوند سند فروش خانه را امضا کرد، من حاضرم آن را بخرم، وگرنه نخواهم خرید.
مرد واعظ به هیچ وجه حاضر نبود نزد آخوند برود؛ چه بارها آشکارا به علت مشروطه خواهی آخوند به او ناسزا گفته بود. از طرفی، می ترسید که در منزل آخوند متعرض او بشوند و با رفتن به خانه او جان خود را در مخاطره بیفکند. با این حال، او قرض داشت. از این رو، به ناچار از کربلا به نجف آمد و خدمت آقای آخوند رسید. آخوند به او احترام فراوان گذشت، وی را بالای دست خود نشانید و از ملاقات او اظهار خوش وقتی کرد.
آن مرد علت مراجعه خود را بیان کرد و گفت: خواهش می کنم که ذیل این سند را امضا بفرمایید تا بتوانم منزل خود را به فروش برسانم. آقای آخوند سند را از دست او گرفت و آن را مطالعه کرد و سپس زیر تشک خود پنهان ساخت. در دل مرد واعظ شوری به پا شد. او می گفت: با خود گفتم، «دیدی این مرد آخر باطن خود را نشان داد و نه تنها سند را امضا نکرد، بلکه آن را هم از ما گرفت تا ما را به زحمت بیندازد.» در همین حال، آخوند از جای برخاست و از داخل گنجه چند کیسه لیره درآورد و به مرد واعظ داد و به او گفت: شما از اهل علم هستید و من هرگز راضی نیستم کسانی که اهل علمند، گرفتار و پریشان باشند. این پول ها را بگیرید و با آن بدهکاری خود را بپردازید. خانه تان را هم نفروشید و زن و بچه خود را آواره نسازید و اگر خدای نکرده باز گرفتار شدید، نزد من تشریف بیاورید، چنانچه داشته باشم، ممنون شما خواهم شد.
راوی حکایت می گوید: آن شخص از مشاهده گذشت و بزرگواری این مرد چنان شرمنده و خجل گردید که از آن پس، جزو ارادتمندان آخوند خراسانی شد.