لباسِ فتوت

بدان که چند طایفه اند که فتوت بر ایشان روا نبود قطعا اگر چه توبه کنند: اول غمّازی است که اصلاً فتوت به غمّاز درست نیست. دوم نمّام را جایز نبود یعنی سخن چین را از جهت آن که شفاعت رسول صلی الله علیه و آله وسلم بر نمّام حرام است.

شرایط اخلاقی

بدان که چند طایفه اند که فتوت بر ایشان روا نبود قطعا اگر چه توبه کنند: اول غمّازی است که اصلاً فتوت به غمّاز درست نیست. دوم نمّام را جایز نبود یعنی سخن چین را از جهت آن که شفاعت رسول صلی الله علیه و آله وسلم بر نمّام حرام است.

در زمانِ موسی علیه السلام باران نیامد و قحطِ عظیم شد. چند بار به استسقا رفتند، اجابت نشد و باران نیامد. آخر وحی آمد که: یا موسی! دعای شما قبول نکنم تا در میان شما نمّامی باشد. گفت: الهی! آن کیست تا از میان بیرون کنیم؟ گفت: یا موسی! من نمّام را دشمن دارم و نمّامی چون کنم؟ موسی علیه السلام گفت: همه توبه کنیم. چنین کردند، باران آمد.

سوم عار دارنده است از اسبابِ مکاسب که فتوت، وی را اصلاً درست نبود. جهتِ آن که فتوت مبنی است بر دو اصل: اول راحت رسانیدن به خلق، دوم رفع تکلّف از برادران.

پس چون کسی که عار دارد از کسب که راحتِ وی به خلق برسد و آدمی را از خوردن و پوشیدن ناگزیر است، چون وی کسب نکند، محتاج باشد به سؤال و در فتوت، سؤال روا نیست و اگر اندک مایه دنیایی دارد و از کسب عار دارد، یقین است که آن نیز به آخر رسد و آن گاه محتاجِ کسان گردد.

چهارم حسود و بخیل را نیز روا نیست قطعا که حق تعالی می فرماید و رسول صلی الله علیه و آله وسلم گفت: دور باشید از بخل. آن قوم که پیش از شما هلاک شدند، به بخل هلاک شدند.

سخی و بخیل

یحیی بن زکریا علیه السلام گفت: ابلیس را دیدم. گفتم: کیست که دوست تر داری و کیست که دشمن تر داری؟ گفت: زاهدِ بخیل را دوست تر دارم که جان کَند و عبادت کُند و بخل، آن را نیست کند. و سخیِ فاسق را دشمن تر دارم که امروز خوش می زید و می ترسم که خدای تعالی به وی رحمت کند از سببِ سخاوت و توبه دهد. بنابراین فتوت بخیل درست نبود.

 

میراث گران بها

چون آدم علیه السلام بر زمین هبوط یافت، هر فرزندی را از فرزاندنِ خود خدمتی و صنعتی تعلیم داد. پس هر یکی را خدمتی معیّن کرد مگر شیث را.

چون آدم را عمر به آخر رسید، چون معلوم کرد که از دارِ فنا به دارِ بقا نقل خواهد کردن، فرزندانِ خود را هر یکی را خواند.

وصیتی کرد که به کار خود مستعد باشند.

چون آدم شیث را به نوعی دیگر دید که سعادت به وی روی نموده است و همگی دلِ خویش به کارِ آخرت، مشغول گردانید و به سیرت انبیا و اصفیا موصوف شده و نورِ صفا از درونِ وی آشکار می گردد، و در کسبِ آخرت و طلبِ سعادت است، گفت: من به شیث هیچ به کاری و صنعتی لایق نمی بینم الا لباسِ فتوت که خدای تعالی مرا خلعت داده است و مرا بدان منوّر و مزیّن گردانیده است.

آدمِ پیغمبر از حضرت باری تعالی جبراییل را استدعا کرد. در حال و ساعت جبراییل با شصت هزار فرشته به زیارت آدم پیغمبر آمد.

با شیث بیعت کرد و لباسِ فتوت را به وی پوشانید و وصیت کرد و آن فرشتگان و جبراییل را گواه گرفت بر بیعتِ شیث و التزام وی و به شرایطِ لباس فتوت. و بعد از آن آدم به دار القرار نقل کرد.

 

توفان و کشتی نوح

شیثِ پیغامبر لباسِ فتوت را به نوح پوشانید. و در وقتِ توفان در کشتی نوح آن لباس فتوت را پوشیده بود. چون تمامتِ عالم را آب گرفت و جمیع مخلوقات که از کشتی برون بودند، هلاک شدند، نوح پیغمبر ترسید از دعای بد که کرده بود.

گفت: بار خدایا! سهو و خطا کردم که دعای بد کردم که جمیعِ مخلوقات از دعای من هلاک شدند و استغفار می کنم از این که کرده ام، به حرمتِ این فتوت که به پدرم آدم علیه السلام خلعت داده ای که به من خشم نکنی.

هاتف آواز داد، گفت: یا نوح! این که تو کردی از مروّت نبود، اگر چه به لباسِ فتوت به من سوگند دادی، اگر نه تو را هلاک خواستم کرد.

و از نوح به سام رسید و از سام به فاروق و فاروق به قیدار پوشانید و در روزگارِ قیدار، احوال ها بسیار شد که شرح آن بسیار است. و چون قیدار وفات یافت، لباس باز به آسمان شد.

 

نسبت فتوّت

چون ابراهیم خلیل علیه السلام گوسفندان خود را وقف کرد، جبراییل آمد و گفت: یا خلیل اللّه ! تو مالِ خود را در راهِ خدا سبیل کردی، خداوند عزّ و جلّ تو را خلعت فرستاد که آن فتوّت است و لباسِ فتوّت را به ابراهیم پیغمبر پوشانید.

ابراهیم به فرزندِ خود اسحاقِ پیغمبر پوشانید و اسحاق به اسماعیلِ پیغمبر پوشانید و از یعقوب به یوسف رسید ... و به عبد مناف رسید. عبد مناف را چهار پسر بود: عبدالشمس و هاشم و مطلّب و نوفل. و از همه عاقل تر و کریم تر و سخی تر هاشم بود و عبد مناف در وقتِ مردن به هاشم وصیت کرد که این مهمّات بزرگ است و من از تو کریم و سخی تر نمی بینم. این طریقه جوانمردی و مهمانیِ حجّاج و اکرامِ مسافر به تو امانت می دهم. زینهار که امانت را نگاه داری و مهتری و فتوت داری را به وی امانت کرد.

و هاشم به منزلت و سخاوت از پدرش پیش تر بود.

چون هاشم از دنیا نقل کرد، به عبدالمطلب رسید. نورِ نبوّت و شجره فتوت به عبداللّه منتقل شد و از عبداللّه به حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم منتقل شد.

این است نسبتِ فتوّت به حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم

;خواهی که تلف نگرددت عمرِ نکو ;اندر پیِ خاص و عام جز نیک مگو
;و آن گاه مکن محبت الاّ به کس ;کاو از تو بَرَد فایده یا خود تو ازو
;خواهی که بهین کار جهان کام تو گردد ;زین هر دو یکی کار بکن گر بکنی بس
;یا فایده ده آن چه بدانی دگری را ;یا فایده گیر آن چه ندانی ز دگر کس

بخشش

آورده اند که روزی اعرابی ای به درِ خانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام آمد. گفت: از راهِ دور و دراز آمدم به مشقّت و سه روز است که چیزی نخورده ام. از بهرِ خدا مرا طعام ده. چند قرص نان و پاره ای نمک و آب پیش اعرابی آوردند. اعرابی قرص نانِ جو نتوانست جویدن.

امیرالمؤمنین گفت: من تو را به جایی فرستم که آن جایگاه طعام های پاکیزه بُوَد و تو را سیر کند. به فلان محله برو. و آن خود خانه حسن علیه السلام بود. آن مرد به آن جایگاه رفت. مردمان بسیار دید و سرایِ بزرگ و غلامانِ بسیار بود. سلام داد و بنشست. بعد از ساعتی طعام ها آوردند. جماعت به خوردن مشغول شدند.

امیرالمؤمنین حسن علیه السلام را عادت چنان بود که چون سفره انداختندی، خویشتن بر پای ایستادی و خدمت کردی. آن اعرابی بخورد و اندیشه کرد و گفت: آن کس که مرا این جایگاه فرستاد، نواله (تکه های نان گندم) بدو ببرم.

نواله جمع کرد. امیرالمؤمنین حسن علیه السلام نواله بر دوشِ وی نهاد و او به حضرتِ امیرالمؤمنین علی علیه السلام آورد.

امیرالمؤمنین علی علیه السلام بخندید و سجاده خود برداشت. گفت: نگاه کن. اعرابی نگاه کرد. زیر سجاده وی همه لعل و جواهر بود به جایِ خاک.

گفته که: چرا این نفروشی و خود را خوش نداری و از نانِ جو خلاص بیابی؟

گفت: یا اعرابی! ما دنیا را و هر چه در اوست، طلاق داده ایم و نخواهیم.

اعرابی گفت: ما شنیده ایم که علی علیه السلام است که دنیا را طلاق داده است.

موافقت

نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی به نزدِ بایزید آمدند. شیخ طعام پیش آورد و یکی از مریدان شیخ خدمت می کرد. ابوتراب گفت: موافقت کن. آن مرد گفت که: روزه دارم. گفت: بخور و ثوابِ یک ماه روزه بِستان. گفت: روزه ام.

شقیق گفت: بخور، ثواب یک سال بستان. گفت: روزه ام.

بایزید گفت: دست بدارید که رانده است از حضرت. مدتی بر نیامد که وی را در دزدی گرفتند و هر دو دستش بریدند.

نقل است که جنید بغدادی پیوسته روزه داشتی. چون اصحاب آمدند، با ایشان روزه گشادی و گفتی که فضیلتِ موافقتِ با برادران کم از فضلِ روزه نافله نَبُود.

 

حکایت

ابوبکر کتانی گفت: در جوانی مرا درویشی دعوت کردی و گوشت پخته در پیش من نهاد و آن گوشت گندیده بود.

من آن را کراهیّت دیدم، نخوردم. آن درویش خجل گشت و در آن نزدیک به حج رفتم. در بادیه راه گم کردم و بیمِ هلاک بود و هیچ طعام نبود. چنان که سگی را از گرسنگی به صد دینار خَریدم و بخوردم.

آوازی شنیدم که: یا ابابکر! تو از لقمه درویش کراهیّت می کردی، اکنون گوشتِ سگ چرا می خوری؟ هم چنان استغفار کردم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان