آدمی باید جایگاه و کار خود را در شرایط مختلف اجتماعی، سیاسی،اقتصادی و شرایط خاصی که وجود دارد، در مجموعه ملت ها و در این جهان گسترده، بشناسد. بداند که چه می خواهد بکند؟ تقدیری داشته باشد. بفهمد که وقتی پای بچه اش می شکند، سرش می شکند، اسهال می گیرد، لوله خانه اش آب می دهد، آیا باید همه غم های عالم در او صف بکشد؟! همّ و غمّ او همین ها باشد؟!
به حقِّ حقّ قسم، وقتی در روز قیامت، خداوند اولیای خود را محشور می کند و ما می بینیم که غم و غصّه های آنان چه بوده، به حال خود گریه می کنیم و شرمنده می شویم که چقدر غصّه های ما حقیر بوده است!
وقتی در روز قیامت علی (ع) را به صحرای محشر می آورند و ما را هم می آورند و غصّه های او را با غصّه های ما مقایسه می کنند، خجالت می کشیم! می بینیم فلان آدم که در یمامه گرسنه مانده، جزء غصّه های حضرت بوده، در حالی که غصّه من این بوده که تخم بلبلم کوچک شده و یا بلبلم جوجه نکرده و یا باد ماشینم در رفته و یا روی ماشینم خط کشیده اند!. ..
خدا شاهد است که ما نه خدا را شناخته ایم و نه قدر خود را و این گِله خداست که انسان را خیلی ذلیل می کند: «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حقَّ قَدْرِه»[1]؛ که قدر حق را نشناخته اید.
ما نه قدر حق، که قدر خود را هم ندانستیم. یک عمر همه آنچه را که به ما دادند، پخش کردیم، هزینه کردیم، آن هم برای چه کسانی و در دست چه جانورهایی!!
امشب شب تقدیر است. شب تقدیر، شبی است که انسان باید جایگاه خودش را در این عالم بفهمد و بررسی کند. باید ببیند که به جمع خود، به وجود خود، به نیروهایی که دارد، چه سازمانی داده است و برایشان چه برنامه ای ریخته است؟ در خانواده خود، در کوچه و محل خود، در شهر خود، در کشور خود چه برنامه و طرحی داشته است؟
ما یاد گرفته ایم فقط بهانه بیاوریم و غُر بزنیم که نمی گذارند کار کنیم یا جامعه منحرف شده و دیگر نمی شود کاری انجام داد و. .. در حالی که هر چه مشکلات زیادتر شود، تکالیف بیشتر می شود.
واقعیت امر این است که باید از موانع و مشکلات مَرْکب ساخت. در جامعه ای که ابتلاءها آمده، امراض آمده، سیاهی ها آمده، همین ها موضوع کار تو هستند و این همان بحثی است که در تفسیر سوره ضُحی به آن اشاره کرده ام [2] که مشکلات، بدی ها و سیاهی ها، موضوع کار رسول است، نه مانع کار او. اینجاست که خدا نیز با رسول خود وداع نمی گوید و او را رها نمی کند: «وَ الضُّحی وَ اللَّیلِ اذا سَجی ما وَدَّعَک رَبُّک وَ ما قَلی »[3]؛ که وداع و رهایی آنجاست که رسول کار خود را رها کرده باشد.
مرض برای مریض، مشکل و سخت است، ولی برای طبیب، موضوع کار اوست.
وقتی مریضی را پیش دکتری می آورند، طبیب نمی گوید چرا مریض را پیش من آورده اید؟! نمی تواند فرار کند، که باید از مریض استقبال کند. باید سعی کند ریشه مرض را بیابد و تمام عواملی که این مرض را ایجاد کرده، بررسی کند تا او را درمان نماید.
پس مرض موضوع کار است، نه عامل فرار! در شب قدر، باید انسان در خود توسعه ای به وجود آورد و محدود فکر نکند که نان و آب و. .. نداریم. باید به نیروهای باطنی خود فکر کند. آنها را بررسی کند و ببیند که با آنها چه کرده؟ با ذهنی که خدا به او داده، با قلبی که داده، چه کرده؟ با تخیل و توهّم و تفکر و تعقّل خود، چه کرده؟ با اینها چگونه برخورد کرده است؟
همه مراتب شهودی و اشراقی کسانی که کار کرده اند و به شهودی رسیده اند، از همین عنصر تخیلشان بوده است. با این نیرو و دریچه ای که ما را به وحی آسمان ها و به شهود این طرف و آن طرف دنیا نائل می کند، چه کرده ایم؟
توّهم، اساس فراست هاست: «اتَّقُوا فِراسَةَ الْمُؤْمِن».[4] وقتی توّهم تربیت شود، به فراست تبدیل می شود. با آن چه کرده ایم؟
با تعقّل خود، که ترازو و مکیال است، چیزهایی را که هیچ ارزشی نداشته اند، وزن کرده ایم. می گویم پول من که چند روزی پیش تو بوده، باید فلان مقدار هم که سود آن است، روی آن بگذاری و به من تحویل دهی یا آن روز که خانه ما مهمان بودی، من سر سفره سبزی گذاشتم و تو نگذاشتی! این قدر مقایسه کرده ایم! یعنی عقل ما در این عالم باید همین ها را بکشد و وزن کند؟! میزانی که به ما عنایت کرده اند، برای همین مقدار و همین چیزهاست؟! خیلی عجیب است! اگر این چنین بود، که نیازی به میزان نبود!
باید در این وجود تأملی شود، که چگونه سازمان یابد؟ اعضاء و جوارح آن چگونه باشد؟ چشم و دست و زبان و. .. چگونه باشند؟
تمام کارهای ما از روی عادت است. غذا خوردنمان، خوابیدنمان و. .. به صورت یک عادت در آمده و بدون تقدیر است!
به خدا قسم که از حیوانات هم عقب تریم! آنها با غریزه می فهمند که چه بخورند، ولی ما با غریزه که هیچ، با تربیت هم به آن نرسیده ایم؛ با چشم و هم چشمی، هر کثافتی را می خوریم و بعد هم با نوشابه قورتش می دهیم و آروغ می زنیم و باد می آوریم. نمی دانیم چه باید بکنیم!
در سرزمین وجود خود، نه بیرون از خود، مفلوک و بیچاره ایم. سلطان ظالمی هستیم که تمام نیروهای تحت امرمان را به فلاکت کشانده ایم!
همه اینها بازخواست دارد. دست من، چشم من، گوش من، عمر من، فرج من، بطن من، فکر من، عقل من، وهم من، تخیل من، اگر هر کدام در محضر حق، از من بپرسند که با ما چه کرده ای، اگر بگویند که ما را سالم تحویل گرفتی، ولی ضایع کردی، چه می گویم؟ ذلیل می شوم!
وَهْم به جای اینکه عامل فراست و دقت شود، به احتمال های نیش غولی تبدیل شده است تا چیزهایی را از جایی در آورد و به جای دیگری بچسباند که بیا و ببین! جز اینکه انسان خودش را رنج دهد و خرد و خسته نماید و اعصابش را ضایع و دیگری را مبتلا کند، هیچ چیز دیگری را برایش ندارد.
این وَهْم و تخیل و تفکر و عقل و ترازو را داده ایم، اما چه چیزی را بدست آورده ایم؟ با خانواده خود، با برادر و خواهر، با پدر و مادرمان که خسته اند و محروم و مبتلا، چه کرده ایم؟
پدر یک دنیا آرزو دارد و من هر چه بدبختی دارم بر سر او می زنم و می گویم تو مرا بدبخت کردی. او تو را به این دنیا آورد و تو عمری در کنار او بودی، حتی اگر تو را درست تربیت نکرد، ولی تو بفهم که چگونه با او برخورد کنی. به او خدمت کن! پدری که اکنون ذلیل و پیر و مفلوک شده است، عمری را داده و حاصلش توی بی رحم شده ای!
برای بِرّ و خوبی به والدین برنامه ریزی کنیم، که چه زنده باشند و چه مرده، به یادشان باشیم و کاری کنیم و قدمی برایشان برداریم. برای برادر و خواهر، بستگان و ذَوِالارحام، همسایه ها، همشهری ها و. .. که همه مبتلا هستند، قدمی برداریم. آنهایی که مبتلا به هزار فساد و زنا و فحشاء و درگیری هستند، چه کسی باید برایشان کار کند و قدمی بردارد؟
اگر در مملکتی هستی که تمامش تاریک است، این نشان می دهد که تو یک کبریت هم روشن نکرده ای. نباید مسأله را توجیه کنیم و بگوییم دیگران اقدام نکرده اند، که تو باید فرض کنی، کسی جز تو در این عالم نیست. باید خود شروع کنی و هر مقدمه ای را که می خواهد، فراهم نمایی.
وقتی اهداف دور را تکه تکه و ریز کنی، زود به آنها می رسی، ولی وقتی بخواهی قُلُمبه قُلُمبه کار کنی، اهداف نزدیک را هم از دست می دهی و محروم می شوی.
جامعه امروز را نگاه کنید! نیروهای جوان راببینید! به مدارس دقت کنید! این نیروهایی که تا این حد رشد کرده اند، چرا ایستاده اند؟ چرا عقب گرد کرده اند؟ چه سستی هایی صورت گرفته است؟ پوشش ها و حالت ها، علامت از زمینه ها و ریشه های دیگری دارد.
شما در گذشته در سرزمینی شروع کردید و از شکم مُرده ها، بچّه های زنده را بیرون کشیدید، اما امروز چه شده که بچه های زنده شماهم، مرده می زایند و یا سر زا می روند؟!
تقدیرِ شبِ قدر، فکر کردن در همین نکته های مهم است، ولی اگر همّ و غمّ من این باشد، که خدا خانه و زندگی و کفش و کلاهی به من بدهد و پدر و مادرم را بیامرزد، این زندگی صالحِ مصلح نیست.
ما با نیروهای خود و مملکت وجودی خود چه کرده ایم؟ به مدارس شهرخود، به دبیرستان ها، به دانشگاه ها نگاه کنیم! چه کسی باید برای اصلاح آنان قدم بردارد؟ چقدر تساهل و سستی به خرج داده ایم و بهانه آورده ایم که فلانی باید این کار را می کرد و یا به ما ربطی ندارد!
این حرف ها نیست! جامعه ای که در آن، هر کس باید شب قدر و برنامه ریزی داشته باشد، تا «سَلامٌ هِی حَتّی مَطْلَع الْفَجْرِ» را داشته باشد، در این جامعه، دیگر نمی توان نشست و دست روی دست گذاشت. این تقدیر را از تک تک من و شما خواسته اند.
در مملکتی که همه به آن چشم دوخته اند تا ذلیلش کنند و تو اوضاع منطقه را می بینی که چطور حساب شده پیش می روند، چطور شکست می دهند، چگونه نیروهایی را که می خواهند فردا مزاحم نباشد، از بین می برند و وحدت های دیگری به وجود می آورند، قراردادهایی را می بندند تا تو را محصور کنند، تا منابع تو را محصور کنند، چه کسی باید شروع کند؟
مگر تو در این عالم، آدم نیستی؟! چرا باید این قدر ذلیل بنشینی؟!
باید در شب، طرحی بریزی تا در طلوع فجر قدم برداری! به خاطر همین است که «لَیلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر» می شود. به خاطر همین است که شب قدر از هشتاد و سه سال بهتر است.[5]
در شب قدر، در حالی که انسان خودش را می بیند که منکسر، ذلیل، مسکین، مستکین، مستجیر و منیب است، با همه این حالت ها، باز طالب فضل حق و منتظر عنایت اوست. در این شب، باید برای کار خود برنامه ریزی کند، دستی بلند کند تا شاید عنایت حق دستگیر باشد، که رحمت حق وسعت دارد، اما باید حجاب ها را برداشت تا قرب حق واصل شود. تا این حجاب باشد، قرب کفایت نمی کند.
دوستی سؤال می کرد که چرا ما احساس و حالی را در خود و اعمال خود نمی بینیم؟ به او گفتم: اگر تو در بیابان، ناگهان با شیر بزرگی مواجه شوی و یا صدای آن را بشنوی، در این شرایط، با اینکه خسته و بی حال هستی، حال پیدا می کنی. می ترسی و فرار می کنی، حال ترس داری. حال خوف و فرار داری، ولی اگر همین شیر را در باغ وحش ببینی، باز هم حال پیدا می کنی، ولی حالِ کمتری است. ممکن است بترسی، اما این ترس خیلی کمتر است؛ چون حجاب وجود دارد.
پس اگر می خواهی حالی بدست آوری، دو چیز را باید مراعات کنی:
هم باید قرب را بدست آوری و هم باید حجاب ها را برداری، که کسی که طالب حال است، آن را مفت نمی دهند.
البته به این نکته هم باید توجه کنیم که آدمی گیرِ حالت هاست. خیال می کند اگر حالی پیدا کرد و اشک و آهی داشت و گریه ای کرد، خیلی خوب و مقّرب است و یا اگر حال خوشی نداشت و اشکی نیامد، خیلی بد است!
این هر دو از بیچارگی اوست؛ چرا که نه خشکی چشم، علامت بدی است و نه جوشش آن، علامت قرب و خوبی.
یکی از ثروتمندان به مشهد آمده بود و مدت ها در حرم رفت و آمد می کرد، ولی نه حالی پیدا می کرد و نه سوز و جوششی در او ایجاد می شد.
از خودش بدش می آید و تصمیم می گیرد که قهر کند و دیگر سراغ امام نیاید. بلیط برگشت می گیرد. قبل از رفتن، در راه پیرمردی را مشاهده می کند که بار زیادی را با چرخ دستی حمل می کند. پیش او می رود و می پرسد: چرا این قدر بار زده ای؟!
پیرمرد می گوید: این بار را به خاطر اینکه مقداری پول لازم دارم تا برای دخترم جهیزیه تهیه کنم، کنترات کرده ام. از طرفی هم عیالم گفته تا این مبلغ را تهیه نکرده ای، به خانه نیا!
بیچاره پیرمرد! با همه جان کندن و با تمام غیرت خود کار می کرد.
تاجر از این وضعیت تکانی می خورد و تحوّلی در او ایجاد می شود و با پیرمرد به سمت منزلشان حرکت می کنند. به منزل آنها می رود و سعی می کند تا حوائج آنان را بر طرف کند. جهیزیه را تهیه و دختر را به خانه بخت می فرستد. آخر سر، بار دیگر به حرم می رود تا خداحافظی کند.
وقتی وارد حرم می شود، چشمانش مانند چشمه شروع به جوشیدن می کند و منقلب می شود.
صاحب دلی می گفت: باید سنگ را از سرچشمه برداشت تا قساوت ها از بین برود.
در دنیایی که پیرمردها زیر بار هستند، دخترها فاسد و پسرها ضایع شده اند، دل من به این خوش است که پول هایم را روی هم گذاشته ام و یا آنها را به انگشتر یا طلای چند میلیونی تبدیل کرده ام و بعد هم توقع دارم که در نماز شب، دلم بلرزد و یا در حرم که قرار می گیرم، منقلب شوم!
مرحوم بحر العلوم که یکی از علمای بزرگ است، برای یکی از علماء که خود صاحب کرامات است، پیغام می فرستد تا خدمت ایشان برسد. وقتی می آید، می بیند که این بزرگ، در حالی که دست به محاسنش گرفته، خیلی منقلب و ناراحت است. آن بزرگ به او می گوید: تو هستی و در همسایگی ات کسی است که دو روز غذا نخورده و گرسنه مانده است؟! چرا کاری نکرده ای؟!
آن عالم در جواب می گوید که من نمی دانستم. آن بزرگ اعتراض می کند که چرا نباید بدانی؟! اگر می دانستی و اقدام نمی کردی، که یهودی بودی!
حال شما ببینید در همسایگی خود چه افرادی سوختند و از بین رفتند! نه در همسایگی که در خانه خود، چقدر زن و بچه های ما ضایع شدند و یا خواهر و برادرهای ما به فساد و فحشاء کشیده شدند. با این همه کوتاهی، انتظار داریم که دلمان بلرزد؟! خیلی جنایت کرده ایم!
روزی که دفتر اعمالمان را به ما نشان بدهند، آن روز، روز وجلِ ماست.
اگر امروز جزء مخبتین نباشیم، فردا که همه در صحرای محشر از ما وحشت می کنند و می ترسند، چه می خواهیم بکنیم؟ نه تنها همه می ترسند، که خودمان نیز از خودمان می ترسیم.
در روایت آمده است: فردای قیامت، وقتی نامه عمل آدمی را به او می دهند، می بیند که در آن نوشته است تو در خون فلانی سهیم و شریک هستی. این مَحجَمه و این مقدار از خون او، سهم توست. او می گوید:
پروردگارا! این نامه اعمالِ من نیست. این صورت حساب برای من نیست، که تو خود می دانی من از دنیا بیرون نیامدم، مگر اینکه بر گردن من خون کسی نبود!
ندا می رسد که این نامه اعمال، متعلق به خودِ توست. تو در فلان مجلس بودی و در آنجا حرفی زدی که موجب ریخته شدنِ خون فلانی شد و یا سکوتی کردی و خون فلانی ریخته شد و این سهمِ تو از خون اوست!
در جایی که من امکانی داشته باشم و فلانی از بی امکانی بمیرد، آیا من از مرحومین عالَم خواهم بود؟! وصال رحمت حق را خواهم داشت؟! این طور نیست! که بد جور حساب کرده ام: «ساءَ ما یحْکمُونَ».[6][7]
پی نوشت ها
[1] انعام، 91.
[2] - ر. ک. به کتاب تطهیر با جارى قرآن، ج 3، از همین قلم.
[3] - ضحى، 3- 1.
[4] کافى، ج 1، ص 218، ح 3.
[5] ر. ک. به تطهیر با جارى قرآن، ج 3، سوره قدر، از همین قلم.
[6] عنکبوت، 4.
[7] صفایى حائرى، على، اخبات، 1جلد، لیلة القدر - قم، چاپ: اول، 1381 ه.ش.