در صفحات مجازی روزشمار تاریخ، تعداد کشتهشدگان زلزله ١٠ شهریور ١٣٤١ بویینزهرا را «حدود» ٢٠ هزار نفر نوشتهاند. روی یادمان برنجی که ١٠ شهریور ١٣٩١ و به مناسبت ٥٠ سالگی زلزله در میدان اصلی بویینزهرا نصب شد، تعداد کشتهشدگان را ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر نوشتهاند. زلزله ٧/٢ ریشتری آن شب و آن سال، یک دقیقه طول کشید. یک دقیقه که کافی بود برای به خاک نشاندن تمام خانههای بویینزهرا و ٩١ روستای همجوارش؛ رودَک و دانسفهان و سگزآباد و...
جاده بویینزهرا به رودک، مسیر فرعی است از دل راه اصلی. ٢٥ کیلومتر دورتر از بویین، میانبُر و دشت، دامنه روبهرو را نشانه رفته تا اول میرسد به یک آببند محصور و از همان جا، جاده خاکی، روستا را طواف میکند و کوچه پس کوچههای شیبدار و آفتابگیرش را.
٥٥ سال هم که بگذرد، آدمها، باقیماندهها، هنوز ترسهایشان را به یاد میآورند و ظلمات بعد از زلزله را که مثل تور، پهن شده بود بر سر رودک که از ١٦٠٠ نفر عایلهاش، ٨١٠ نفر زیر آوار زنده به گور شدند. حاج عباس ٧٣ ساله که ظهر تابستان، با چند نفر از پیرهای روستا زیر سایبان سردرِ بقالیاش نشسته، بیشتر از باقی هم سن و سالهایش جرات دارد حافظه و حواسش را ببرد به کند وکاو گذشته.
«حدود ١٠ شب بود. مردا رفته بودن خرمنگاه. فصل برداشت بود. دو نفر از تهران اومده بودن اینجا آلو و زردآلو بخرن؛ محمود و احمد آقا. همینا هم خبر بردن تهران. بابای ما به من گفت برو به مادرت بگو شام درست کنه، احمد آقا شام نخورده. من اومدم اینو به مادرم گفتم و رفتم خوابیدم. توی خواب و بیداری، یادمه اول یک باد شدید اومد که تمام درها رو به هم میزد، آسمون هم برقی زد عین رعد و برق. بعد دیگه خونه رفت بالا و موندیم زیر آوار. حدود دو ساعت، من با دو تا خواهرام زیر شیب تیر سقف گیر افتاده بودیم. یک کلوخ چند کیلویی روی گردن خواهرم افتاده بود. منم از شکم تا پا، مونده بودم توی خاک. یک مقدار به خودم حرکت دادم که کلوخ رو از روی گردن خواهرم هُل بدم بیفته.
اون وقت بود که صدای پای مردا رو که از بیابون اومده بودن، بالای سرمون شنیدیم و داد میکشیدیم برای کمک. از لای حصیر، به قد نوک انگشت، روشنایی دیدم. دستم رو کوبیدم همون جا. تهرونیها بابام رو صدا زدن که حسن، زود باش چراغ بیار، عباس مُرد. وقتی دور ما رو کندن، اول خواهرام رو از سوراخ دادم بالا. منو که کشیدن بیرون، بابام گفت مادرت کجاست؟ مادرم قبل زلزله توی آشپزخونه بود، زلزله ٢٠ متر دورتر پرتش کرده بود. آوار رو کنار زدیم و پیداش کردیم. یک همسایه داشتیم که روی پشت بوم خوابیده بودن و لرز زمین، اینارو با لحاف و رختخوابشون، سُر داده بود توی حیاط، هیچ طورشون نشده بود. مادر و خواهرامون رو هم بردیم پیش اینا خوابوندیم و خودمون اومدیم بیرون. چوب آتیش میزدیم که جلوی پامون روشن بشه. روستا تا صبح، ظلمات بود. صبح معلوم شد کی زیر آوار مونده، کی بیرون اومده، کی مرده، کی زنده است. دیگه محشر شد، انگار قیامت. عصر اومدن برای کمک. شیر و خورشید، ارتش، مردم، هر کی شنیده بود اومد.»
عکسهایی که از زلزله بویین زهرا به جا مانده، تصاویری است از وسعتی خاک آلود. در این عکسها، آوار بویین و روستاهایش، مثل آن است که چند بیل خاک و کاه را درهم آمیخته و روی هم کُپه کردهاند. خانههای گلی و کاهگلی بویین و روستاهایش، همان ثانیههای اول لرز زمین، مثل یک جعبه کاغذی که با مشت له شده باشد، روی پاهایش زانو زد و آوار، آدمها را بلعید.
همه زندگیتون موند زیر آوار؟
«مال همه موند زیر آوار. اینجا دیگه خونهای نبود. نه فقط خونههامون، هر چی امامزاده داشتیم، آلونکای باغهامون هم همه خراب شد. ما ٤٠ تا گوسفند داشتیم، ٤ تا گاو شیری داشتیم، همه موند زیر آوار. مال همه موند زیر آوار، غیر اونایی که گله رو فرستاده بودن بیابون. تا سه، چهار شب توی بیابونا و باغا بودیم. ٢٤ ساعت اول زلزله، تا کمک بیارن، خیلی گشنگی و تشنگی کشیدیم. بعد از زلزله، آب قنات هم بند اومده بود. دو سال توی چادر زندگی کردیم. دولت اومد، به هر ٤ تا خانواده یک چادر بزرگ داد. محل رو هم تقسیم کرد برای ساخت و ساز. محل ما رو دادن به دانشگاه تهران. ٥٢ دستگاه رو دانشگاه تهران ساخت.»
حاج عباس دستش را میگیرد به سمت خانههای آجری و یک طبقه سقف شیروانی روبهروی مغازهاش. خانهها، ردیف و منظم، مثل قوطیهای کبریت، کنار هم نشستهاند در دو طرف گذرهای خاکی روستا.
«اینجا خانوادهای نداریم که عزادار زلزله نباشه. اونی که با تلفن حرف میزنه (دستش را رو به یکی از پیرمردها میگیرد) باباش زیر آوار موند. این یکی (به پیرمرد کنار دستش اشاره میزند) یک خواهر قنداقی داشت، صبح که آفتاب زد، من از توی کلوخها پیداش کردم. توی قنداق دست و پا میزد. الان هم زنده است. عموی خودم هم موند زیر آوار، جنازه عموم رو خودم کول گرفتم رفتم زیر اون درخت سبز (به انتهای امتداد نگاه ما اشاره میکند) دفن کردم. اون آقا (یک پیرمرد با چشمهای آبی و نمدار را نشان میدهد) بعد از سه روز که رفت آوار خونهشون رو برداشت، دو تا برادر و خواهرش رو از زیر خاک بیرون کشید. فکر میکردن زندهان. وقتی پیداشون کردن، دیدن همین طور که خوابیده بودن، هیچ بلند نشدن، راحت مرده بودن. جنازهها رو همه بردیم توی زاغه که اون وقتا مال گوسفند و گاو بود. انقدر اونجا بودن تا هر کی اومد جنازههای خودش رو پیدا کرد و برد با همون لباس تنش، دفن کرد، بقیه هم که شناسایی نشدن، موندن توی زاغه. چند وقت بعدش هم دولت اومد روی زاغهها خاک ریخت که گرگ نَرِه جنازهها رو بخوره.»
بعد این همه سال، هنوز از زلزله میترسین؟
«ما اون موقع نمیدونستیم زلزله چیه. قدیمیا برامون نگفته بودن. واقعا وحشتناک بود. یک تکه از بیابون، یک کیلومتری میشد، به اندازه ٢٠ سانت شکاف خورده بود، عین چاه، یک دونه سنگ میانداختی، میرفت پایین، تَهِش رو نمیدیدی. تا دو سال بعدش، هر دو روز، یک روز در میون، اینجا میلرزید. ولی دیگه برامون عادی شد... نه دیگه، دیگه زلزله برامون عادی شد.»
«زاغه» روی تاج روستاست. زیر تپهای که بعد از زلزله، شد گورستان. آرامگاه سکینه و نوههایش، یک جور اذن ورود انگار که مسیر بالا رفتن از سینهکش تپه، از پشت همین آرامگاه ایستاده پای اول دامنه راه میبرد؛ سه ظلع کاهگلی با ردیف تیرچوبیهای طاق شده به سر و کتیبهای سنگی که به دیوار شمالی نصب شده: «آرامگاه مرحومه کربلایی سکینه شاملو با ٤ تن از نوههایش، بلقیس ١٦ ساله، آسیه ١٤ ساله، محمد ١٠ ساله، اسماعیل ٧ ساله که در اثر زلزله تاسفانگیز دهم شهریور ٤١ که منجر به ویرانی و از بین رفتن نصف اهالی گردید، به رحمت ایزدی پیوستند.»
روی هر سنگ مزار که تاریخ ١٣٤١ خورده باشد، هر گور، خانه یک خانواده است؛ مادر و پدر و خواهر و برادر و نوه و همسر و فرزند که همه زیر آوار زلزله دفن شدند. آن سال، آنها که زنده ماندند، روز بعد از زلزله که آوار را کنار زدند و تنهای بیجان را از زیر تل خاک بیرون کشیدند، یا وقتی سراغ زاغه رفتند و جنازههایشان را شناسایی کردند، همه را آوردند و یک گودال کندند و سه، چهار، ٥ جنازه را با هم، در یک گودال دفن کردند. همه، بیکفن.
حسین ولیخانی؛ فرزند قربانعلی به همراه فرزندش در واقعه زلزله سال ٤١ دار فانی را وداع نمودند.
آرامگاه مرحومین؛ غلام سلیمانی، فرزند اکبر، سکینه اعظمی، صدیقه سلیمانی.
مرحومه امکلثوم حسینخانی؛ فرزند حیدر قلی و عبدالمناف ٧ ساله در اثر زلزلهدار فانی را وداع نمودند.
تپه منتهی به گورستان، شیب تندی دارد و در طول شیب هم، متوفیان تازه درگذشته را به خاک سپردهاند. چشمانداز راس تپه، باغ گردوست و چشمه سار و با صفا؛ دورنمایی که در این شتاب استیلای مدرنیسم، هنوز همان حس و خلوص ییلاقات را در خود حبس کرده. یکی از باغهای گردوی پایین تپه، مال حاج محمد است. حاج محمد، مادر و پدر و ٤ خواهر و برادر را در یک گور دفن کرد وقتی ١٥ سالش بود. از یک خانواده عیالوار، فقط حاج محمد زنده ماند و برادرش که سه سال از او بزرگتر بود. پیرمرد، سرِ ظهر، کنار دروازه کوچک باغش ایستاده و چه اصراری دارد که از گردوهای باغش بخوریم و ببریم.
«بابام صدا میزد، مادرم صدا میزد ما رو در بیارین. ما که بچه بودیم، زور کندن زمین نداشتیم، وسیلهای نداشتیم، همه جا تاریک بود. فقط صدای یا حسین میرفت تا آسمون. تا بریم کمک بیاریم، همه شون خفه شدن. فقط نیمساعت طول کشید...»
«زاغه»؛ تنها زاغهای که هنوز پیداست، روبهروی باغ گردوی حاج محمد است. دیواره تپه، شکاف خورده و از سرِ شکاف که نگاه کنی، گودالی تاریک است که انبوه زباله رها شده در یکی دو متر ابتدای گودال و عرض باریک شکاف، ورود به زاغه را غیرممکن میکند.
هفته دوم شهریور ١٣٤١، صدها جنازه که از دل آوار رودک بیرون آمد و مجهول ماند، شد غذای زاغه. بعد از ٥٥ سال، از آن همه جنازه، فقط استخوانهایشان باقی مانده.
صبح که بیدار شدین، رودک چه شکلی بود؟
«خراب، پر از مرده، محشر، محشر، محشر... رودک، عروس این منطقه بود. اگه کسی توی رودک، دوست و آشنا نداشت، خوابش نمیبرد، انگار هر طرفش رو یک رنگ زده بودن، سه، چهار تا قنات داشتیم. بعد زلزله، رودک، دیگه رودک نشد. نصف همبازی هام توی زلزله مردن. همین امروز، یاد پدر و مادرم افتاده بودم، ٤ تا خواهر و برادر، مگه میشه یادم بره؟ اون درختای توت رو میبینی؟ پدر و مادر و خواهر، برادرام همه زیر اون درختن...»
دو متر بالاتر از دهانه زاغه، پاره سیمانی از سینه تپه بیرون زده. حاج محمد میگوید پاره سیمان، نشان مزار خانواده یوسفی است. خانواده یوسفی که همه زیر آوار ماندند و اهالی ده، دفنشان کردند....
لوح برنجی یادمان زلزله را دزدیدهاند. کسی نمیداند کی و چطور ولی از دو سال قبل، اهالی «بویین» یادشان نمیآید وقتی از وسط میدان امام حسین رد میشدند، لوح را دیده باشند.
١٠ شهریور ٩١ به مناسبت پنجاهمین سالگرد زلزله بویین زهرا، یک ستون سیمانی بر پایه سنگی سوار کردند و طوق فلزی هم به ستون پرچ شد که ٥ کبوتر، از منتهی الیه نیم دایره شرقی طوق، در حال پرواز به سوی آسمان بودند. زیر طوق، لوحی نصب شده بود با این نوشته: «یادمان پنجاهمین سالروز زلزله. ساعت ٢٢ و ٥٥ دقیقه دهم شهریور ١٣٤١ زمین لرزهای با بزرگای ٧/٢در بویین زهرا رخ داد که منجر به جان باختن ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر، آسیب جدی شهر بویین زهرا و ویرانی ٣٠٠ روستا گردید. یاد و خاطره جانباختگان این زمین لرزه، گرامی و روحشان قرین رحمت واسعه الهی باد.»
گوهر خلج طایفه، ٥ سال قبل کنار این یادمان ایستاد و عکس یادگاری گرفت. سال ٤١ که زلزله آمد، فردایش، مردم جنازه خانواده شان را بردند گورستان قدیمی کنار جادهای که به شهریار میرفت، یک گودال بزرگ کندند و بیکفن، دفن کردند. چند سال بعد، دولت روی گور دستهجمعی را موزاییک کرد و ساختمان شهرداری بویین زهرا را همان جا ساختند. میدان امام حسین، فقط ٤٠٠ متر با شهرداری فاصله دارد. شهریور ٩١، گوهر، ٤٠٠ متر دورتر از گور بچههایش ایستاد و با یادمان زلزله عکس گرفت.
«اون روز نون پخته بودم، خیلی خسته بودم. ٤ تا بچهام، قطاری کنارم خوابیده بودن. آسمون که برق زد بیدار شدم. وقتی زمین لرزید، وقتی دیوارا از چهار طرف ریخت، میدیدم که دیوارا میریزن، دیدم که دیوار میریزه روی بچه هام، خودم رو انداختم روی یکی از بچه هام، آوار ریخت روی خودم. جاریم با ٣ تا بچهاش توی اتاق کناری خوابیده بود. فقط یکی از بچه هاش زنده موند. مثل من، که فقط یکی از بچههام، فقط عباس زنده موند. ابوالفضل و زهرا و جعفر، زیر آوار خفه شدن.»
گوهر، شب قبل از زلزله خواب دیده بود که جگرش را درآوردند و به خودش نشان دادند. خواب دیده بود که دوازده دندانش را درآوردند و گذاشتند کف دستش. ٨ نفر از اعضای خانواده گوهر زیر آوار زلزله ١٣٤١ زنده به گور شدند. پدر، مادر، خواهرها، ابوالفضل، زهرا، جعفر...
«شوهرم از باغ رسید و ما رو نجات داد. سینهخیز، خودم و بچه رو کشوندم تا یک سوراخی اون جلوتر و بچه رو از اون سوراخ فرستادم بالا و خودم رو بیرون آوردن. وقتی آوار رو کنار زدن که بچههامرو در بیارن، ابوالفضل و جعفر راحت خوابیده بودن. فقط زهرا رو از کنار دیوار پیدا کردن. انگار بلند شده بود که فرار کنه. ابوالفضل ٩ سالش بود، زهرا ٧ سالش بود، جعفر ٤ سالش بود.»
مجله «تهران مصور» یک شماره ویژه برای زلزله منتشر کرده. در یکی از عکسهای مجله، گوهر و جاری جوانش سوژه عکاس شدهاند. گوهر، رو به دوربین، سرآویخته، پیراهن خاک آلود بر تن، انگشتان دست، درهم پیچیده و مستاصل از درد آوار و مرگ. جاری جوان، نیم رخ به دوربین، نوزادی بر پشت بسته، کودکی در آغوش، سرآویخته، پیراهنی خاک آلود بر تن. لحظه ثبت عکسها، فردای زلزله است.
«انگار بچه هزار تا گوسفند رو سربریده بودن. همه شیون میکردن، حتی اونایی که زنده مونده بودن. همه میرفتن ببینن کی مرده، کی مونده. شهر شده بود قتلگاه. هر آدمی توی شهر میدیدی، یا تابوت روی دوشش بود یا جنازه بچهشو بغل گرفته بود. خیلی از خانوادهها، همه شون مردن. سربازا اومدن و مرده هامون رو دفن کردن.»
بویین زهرای ١٣٤١ با بویین ١٣٩٦ تفاوت زیادی ندارد. فقط وسعت گرفته مانند تمام دهستانها که در این سالها استخوان ترکاندند، اما هنوز، سکوت سیال در کوچهها و معدود خیابانهای شهر، دور آدم میپیچد و چهره آسمان، از پشت بامها و پنجرهها پیداست در جمع آن همه ساختمان سنگی و آجرساز که بیشتر از دو یا سه طبقه قد نکشیدهاند، همان آسمان آبی بیابر که همه یادشان میآید جرقه به ضرب ثانیهاش را که برای دهه اول آخرین ماه تابستان، خیلی بعید بود.
میگویند شهریور ٤١، از ٦٠٠ خانه و دکان بویین، فقط پارچه فروشی حاج علی سالم ماند چون آجری بود. میگویند چند وقت بعد از زلزله، بویین را جابهجا کردند و بازماندههای ٤١، مرزهای جغرافیایی دهستان ٥٥ سال قبل را چند متری این طرفتر و آنطرفتر از پایههای امروز بنای شهر به یاد میآورند....
غرش زمین، ٤٠ هزار کیلومتر مربع را لرزاند و آدمها را از عرش به فرش نشاند. بازماندههای زلزله، شاه و ملکه را به خاطر دارند که آمده بودند برای بازدید از منطقه. بعد از زلزله، ساختوساز هر بخش از توابع بویین به دست یک گروه سپرده شد. روستای توفَک را بعد از بازدید ملکه هلند از منطقه زلزلهزده، به گروهی از مهندسان هلندی سپردند و بویین زهرا، به گردن شرکت ملی نفت ایران افتاد، ساخت یکی دیگر از روستاهای زلزلهزده را نهضت آزادی تقبل کرد و اقلیتی از زلزلهزدگان تاکستان هم به تهران منتقل شدند و محله «تهران نو»، با حضور همین مهاجران پاگرفت. اما این آمد و شدها، حجم باریکی از کتاب قطور خاطرات زلزلهزدگان بویین زهراست. تلخی مختصات حافظه علی قنبرنژاد؛ معلم بازنشسته که شهریور ١٣٤١، ١١ ساله بود، به زیرو بم سیمای محاسبات بودجهای میچربد.
«شب زلزله، با پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرم در ایوان شام خوردیم. بعد از شام، مشغول قصههای شب بودیم که دیدم دو تا عقرب دُم بر کول، میان طرف ما. وقت خواب که اومد، پدرم به مادرم گفت ملوک، رختخواب رو توی حیاط پهن کن، این عقربها میخواستن یک چیزی به ما بگن. من و مادربزرگم رفتیم پشت بوم بخوابیم. خوابم برده بود که مادربزرگم، آهسته صدام زد علی، علی، بیدار شو. بیدار که شدم، چنان گرد و خاک بود و چنان ظلمت شده بود که در یک وجبی هم، همدیگه رو نمیدیدیم. هوا انگار رفته بود زیر صفر. تازه فهمیدم زلزله اومده. پشت بوم ما به خاطر طاق ضربی خراب نشده بود. شروع کردم به هوار زدن که بیایین ما رو نجات بدین. با صدای هوار من، پدرم هم داد میزد بیایین ما رو نجات بدین. دیوار اتاق ریخته بود روی پدر و مادرم. از پشت بوم پایین رفتیم و اونا رو از زیر آوار درآوردیم و با پدر و پدربزرگم رفتیم بیرون از خونه. از سرما، به خرمنهای گندم پناه بردیم و همون جا خوابیدیم. پسلرزهها، تا صبح ادامه داشت و خرمن، عین ننو میرفت به طرف مشرق و برمیگشت سمت مغرب.»
همه بازماندههای آوار، همین را از بویین زهرا و فردای لرزیدنش به یاد میآورند؛ خرابه، تلی از خاک، زشت، کریه المنظر.
«صبح که از خرمنگاه بیرون اومدیم، چادرهای شیر و خورشید رو آورده بودن وسط بویین. داخل چادرها، سیگار و بیسکویت و نون گذاشته بودن. دو روز بعد زلزله، یک مرد سینه ستبر و چهارشونه کت شلواری، اومد بویین و ٥٠، ٦٠ نفر از اهالی رو صدا زد و همه دایره نشستیم. کنار دست من، مش چراغعلی ٨٠ ساله نشسته بود. اون مرد به همه ما یک اسکناس ١٠ تومنی داد. به همه، زن و مرد و بچه. اون موقع با ١٠ تومن میتونستی دو تا فرش بخری. یک قالیچه هم همراه داشت و اون رو به حاجی شیخ رحیم؛ شیخ بویین داد. مردم میگفتن این قهرمانه، این پهلوانه. بعدها فهمیدم اون مرد، غلامرضا تختی علیه الرحمه بود.»
وقتی بویین لرزید، تا باز شدن مدرسهها فقط ٢١ روز مانده بود. اول مهر که تخته سیاه را گذاشتند وسط چادر شیر و خورشید، آن روز، جای خیلیها خالی بود.
«سه نفر بودن که دیگه نیومدن مدرسه. یه همبازی خوبی داشتم؛ اسکندر، همسایه مون بود. توی زلزله مرد. پسرداییهام که با من همکلاس بودن، همه رفتن. همهچیز رفت. اون سال، ٥٠٠ خانوار توی بویین زندگی میکرد. ٢٠٠٠ نفر زیر آوار مردن. ما ١٠٠ راس گوسفند داشتیم. همهشون موندن زیر آوار. محصول گندم ده نابود شد. همون شب اول که رفتیم توی خرمن بخوابیم، یکی از دایی هام دنبال سه تا برادرش میگشت و زیر آوار پیداشون نمیکرد. تا صبح ناله کرد. تا صبح...»
فردای زلزله، ١١ شهریور ١٣٤١، غلامرضا تختی، یک لُنگ به خیرالله امیری داد و دو حریف و دو رفیق، هر کدام از یک سمت چهارراه پهلوی (ولیعصر)، شمال و جنوب خیابان شاهرضا (انقلاب) را گرفتند و رفتند تا میدان فردوسی و از آنجا به سمت توپخانه و راسته باب همایون تا رسیدند به سبزه میدان و خط پایان؛ بازار کفاشها. خیرالله امیری، غروب تابستان ٥٥ سال دورتر و در ٨٠ سالگی، در نمایشگاه اتومبیلش زیر سایه عکسهای تختی قهرمان، نشسته و از آن صبح شهریوری، خاطره میسازد:
«تلویزیون خبر زلزله رو گفته بود و همه تهران فهمیده بودن بویین زهرا زلزله اومده. اونجا شهر نبود که، ده بود، با خونههای کاهگلی. تلویزیون نشون داد که همه این خونهها خراب شده بود. آقا تختی به ما تلفن کرد، گفت فردا ساعت ٨ بیا چهارراه ولیعصر. فردا که رفتیم، گفت پول رو بریزیم توی لنگ که خودمون ببریم تحویل مردم بدیم، شما اونطرف خیابون و منم اینطرف. مردم میدونستن این پول برای زلزله بویین زهراست. از چهارراه ولیعصر پیاده رفتیم تا فردوسی و توپخونه و باب همایون تا بازار کفاشا. اونجا لنگ رو گره زدیم و انداختیم توی فولکس واگنی که مال یکی از بچهها بود. قرارمون شد فردا صبح ساعت ٨، همین چهارراه ولیعصر به سمت بویین زهرا. صبح که رفتیم، مردم هم با اتوبوس و مینی بوس و سواری خودشون اومده بودن.
رسیدیم که به بویین زهرا، هرجا رو رفتیم، خرابه بود، گاو و گوسفند و شتر و الاغ مرده بود. خشت و کاهگل، همه خراب شده بود و ریخته بود روی سر مردم. یک دستمال به صورتمون بسته بودیم که بو نشنویم. من خرابی زلزله دیده بودم ولی بویینزهرا خیلی بد بود. همهچیز نابود شده بود. گفتیم یک آدم سرشناس به ما نشون بدین، پولها رو بشمریم بدیم پیشش باشه که مسجد بسازه و خیابون درست کنه. رفتن و با یک آقایی برگشتن که نزدیک به ٦٠ سالش بود. گفتن ما این آقا رو قبول داریم. گفتیم باشه. ١٠ نفر این طرف، ١٠ نفر اون طرف نشستیم و پولهارو شمردیم. ٥ میلیون تومن شده بود. همه رو دسته کردیم و توی همون لنگ پیچیدیم و دادیم دست اون بابا. دو سال بعد که رفتیم بویین زهرا، دیدیم آشغالا رو برداشته و خرابهها رو جمع کرده و شهر رو تمیز کرده تا دولت هم کمک کنه برای مردم خونه بسازه. اون پول دست آدم درستی رسید. یک قرونش بالا پایین نشد... حالا ٥٠ ساله که تختی نیست. ولی اون مردم، اونایی که هنوز زندهان، همه، تختی رو، اون روز رو یادشونه.»